منظومه‌ی بلند مرگ تو در باران..

تمام این عصرهای خیس را    مرده‌ام با تو

تمام اين عصرهاي خيس را     چون باران

نشسته‌‌ای در من

تا شکسته‌ای چون من

با شكفتن باران

 

تمام عصرهای  خانه       خیابان      بازی

تمام عصرهای مشق     تقلب      بیزاری

تمام عصرهای عشق      تب         دیوانه

تمام عصرهای کتاب     دریچه      تنهایی

تمام عصرهای از دیو و دد ملول       بیداری

تمام عصرهای خروشنده      آبشار      شوق

تمام عصرهای آب‌گیر       خالی        گیج

تمام عصرهای دویدن      یک‌نفس دویدن    در خواب

تمام عصرهای تشنگی‌ها، گرسنگی را سیراب

تمام عصرهای پرپر پرپر      بی‌پر      تا پرپر

تمام عصرهای شوم پریشانی    راه  گم  گم   راه

تمام عصرهای باز دویدن    بی‌نفس دویدن     بی‌خواب

تمام راه‌های ناتمام تمام

تمام تا تمام در تمامِ عصرها با تو بر لبه‌ی تیز شوق و وحشت و اعجاب ایستاده‌ام

سراسر این دم – بازدم – دمِ پنجاه ساله را  یک نفس در آرزوی نفس به تماشا

در تو ایستاده‌ام به تماشای آرزوی بی‌نفست

با تمام ترس‌ها و شرم‌ها و دروغ‌ها و هیاهوهایی که در یکایک ذرات آینه‌ات رنگ می‌گرفت و رنگ می‌باخت

تا دست      انتظار      لب

تا تن      خروش تن     در تب

تا تب     که تند       سرد

تا شب     که صبح     شب

شب

تا سکوت کر کننده‌ی پلک‌های باز و بسته‌ات

باز – بسته‌ات

تا باز، بسته‌ات

 

*

 

اکنون جهان تمام شده‌ست

آری

دروغ نیست

این

دیگر دروغ نیست

جهان تمام شده‌ست

چون واپسين دم بی‌بازدم

و باز، دم

ناتمام، تمام شده‌ست

جهان همیشه تمام می‌شود

وقتی نگاه تو را   گُم

مانند پلک‌های باز، بسته‌ات

تو ایستاده‌ای

در آغاز نقطه‌ی آغاز ریزش پیدای این مکرر ناپیدا

ستارگان مرده‌ی من را یک یک کشف می‌کنی و می‌خندی

با غرور کودکانه‌ی بی‌رحمت

چون باران

که بر تو می‌‌‌خوا-خندد

و دور می‌شوی

با اخم کودکانه‌ی بازیگوشت

از یاد می‌بری

بازی را

ناتمام، تمام

در باران

 

 

بی‌رحم بوده‌ام آری

من نیز

کودکانه بی‌رحم بوده‌ام

در کشتن و مردن

و زخم‌هایم را با خون زخم‌ها شسته‌ام

و زخم‌هایت را

خونین‌تر دریده‌ام خونین‌تر

با شهوتی سراسر تشنه  برای تشنگی‌‌ای زیبا

بی‌رحم بوده‌ام آری

بی‌رحم بوده‌ام

در اضطراب‌هایم     شیون‌هایم

تنها

در گریزهایم      دروغ‌هایم

پنهان

در سرگیجه‌ی مریض تکاپوهایم     آرزوهایم

آشکار

در موریانه‌ی پُر کار ترس‌هایم از بی‌رحمی دریده‌ی گرگی گرسنه که در بی‌قراری قلبت

با بوسه‌های سرد مردد

و شك

كه مثل کودک سرگردانی

در سنگلاخِ آغوشت

به‌قهر، بی‌رویا

 

از مرگ‌های من روییده‌ای

آری

دروغ نیست

این

دیگر دروغ نیست

 از مرگ‌های من روییده‌ای

آیینه را شکسته‌ای و کتاب‌ها را شسته‌ای

در اشک‌های عاشقانه‌ی آغوش‌های خشک

می‌پژمری خمیده   با سیب‌های سرخ شادابت

در باران

و پل فرو می‌ریزد

با هر قدم

که بی‌باور

در دشت‌های خالی

دور می‌شوی

با باران

 

اما

از مرگ‌های من روییده‌ای

 و نيستت گریز   نيست گريزت از آینه   نیست

با هر‌چه‌ات گریز از این گور بی‌نشان

به‌فراموش

از مرگ‌های من روییده‌ای

در این ناگهانِ دیر

با خنده‌هایت از زخم‌های من و زخم‌هایت

از بلاهت این دست‌های گیج

در آستین پاره‌ی این اضطراب پیر

 

زیرا تمام این عصرهای خیس را

با تو مرده‌ام در تو

تمام اين عصرهاي خيس را چون باران

نشسته‌‌ای در من

تا شکسته‌ای چون من

با شكفتن باران

 

حالا جهان تمام شده‌ست

با پلک‌های بسته باز

ایستاده‌ام

نگاه می‌کنم

به قطره قطره که می‌روید

از مرگ‌های تو

باران

در عصرهای خیس فراموش

با پلک‌های بسته و باز

باز

بسته

باز

خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

نگاهی به جشن ۲۵مین سالگرد تاسیس کمپانی «مدرن تایمز» و اجرای «مجلس مرغان»

 

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید

چو باشه در پیِ هر صید مختصر نرود

 

طریقِ عشق پر آشوب و فتنه است ای دل

بیفتد آن که در این راه، پر شتاب رود

 

حجابِ راه تویی حافظ از میان برخیز

خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

(حافظ)

 

بیست سال پیش در چنین روزهایی، بهرام بیضایی در سفری به تورنتو (در جریان نمایش فیلم «مسافران» در فستیوال فیلم تورنتو، در مصاحبه‌ای با سردبیر ماهنامه‌ی «سپیدار» که در اکتبر ۱۹۹۳ منتشر شد) به نکته‌هایی اشاره کرد که از میان آن‌ها سه نکته تا امروز هم در ذهنم مانده است. دو نکته‌ی اول، انتقادش به درک و نگاه عمومی به مفهوم «مردم» به عنوان کلیتی بی‌چهره و همگون بود، و فرم و محتوای نشریات فرهنگی-اجتماعی فارسی در خارج از کشور. اما سومین نکته‌ای که از گفته‌های بیضایی در ذهنم ماند، شاید بیشتر شخصی و درونی باشد (گر چه نه صرفن منحصر به من و فرد، یا شخص بیضایی). بیضایی در باره‌ی حس خود به مسئولیت هنری و تجربه‌هایش گفت: «در واقع، کاری که امیدوارم بتوانم یاد گرفته باشم سینما نیست، بلکه این است که «تردید» را در ذهن‌ها به‌وجود بیاورم و آن‌ها را از نو در مورد ارزش‌های خودشان دچار شک بکنم.»‌

دو هفته پیش، در مراسمی که تحت عنوان و به مناسبت بیست و پنج سال تلاش و هنر شکوفای سهیل پارسا و کمپانی «مدرن تایمز استیج» برگزار شد و با اشاره‌ای که سهیل پارسا به دلبستگی و وابستگی‌اش به «تئاتر» در زندگی کرد، دوباره این جمله‌ی بیضایی یادم آمد. نه فقط به دلیل مشابهت درونی‌اش با حس و بیان پارسا، بلکه به‌خاطر مهر و احترامی که می‌دانم او به بیضایی دارد و می‌کوشد تا هنر و نگاه او را در خود و با آفرینش‌های هنری‌ خود، گسترده‌تر و عمیق‌تر کند. اما امروز من نیز می‌خواهم از آن آموزه بهره بگیرم تا شاید بتوان «تردید در ذهن‌ها به‌وجود آورد و از نو در مورد ارزش‌ها دچار شک کرد».

نیازی نه به معرفی سهیل پارسا هست و نه توضیح ویژگی‌های برجسته‌ی او به عنوان یک هنرمند کوشا، دانا، توانا، با اعتباری در خور در جامعه‌ی هنری/تئاتری کانادایی، جهانی، و ایرانی. پارسا با ترجمه و اجرای توانمند برخی از آثار نمایشی فارسی از قلم‌هایی چون بیضایی، ساعدی و نعلبندیان، در کنار متن‌هایی از ذهن و قلم خودش («دختران شهرزاد» و «حلاج») یکی از ارزش‌مندترین گام‌ها را در مسیر ایجاد پیوندی فرهنگی بین فرهنگ و جامعه‌ی ایران با کانادا و جامعه‌ی جهانی برداشته است. اما جدا از این، با اجراهای کم‌نظیر هوشمندانه و مبتکرانه‌ای از آثار جهانیِ شناخته‌شده‌ای چون مکبث، باغ آلبالو، صندلی‌ها، در انتظار گودو و …، هم تسلط و تشخص خود بر تکنیک را اثبات کرده است، هم روحیه‌ی نوجو و پویایش را در صحنه. در کانادا و صحنه‌های جهانی، هنرمندی معتبر است، و در جامعه‌ی ایرانی- کانادایی، یک عنصر فرهنگی-اجتماعی کم‌نظیر که می‌توان به او افتخار کرد و بخشی از هویت خود را به او مدیون دانست. با این همه، آنچه دو هفته پیش در پاس‌داشت از بیست و پنج سال تلاش و آفرینش‌های او برگزار شد، به هیچ‌وجه در خور این هویت و تلاش‌ها نبود.

چنان که پویان طباطبایی در گزارش خود در مجله‌ی «تیتر» نوشته است، ای کاش این مراسم با حضور زنده و واقعی و صادقانه‌ی خود سهیل و همکاران نزدیکش در «مدرن تایمز» برگزار می‌شد، با گفت‌وگوی صادقانه‌ی او با مخاطبانش، با نمایش کلیپی کوتاه از نمونه‌های برجسته‌ی تلاش و آفرینش‌هایش، و نیز، با معرفی درست و صادقانه‌ی «ثمره‌»ی کارگاه آموزشی‌اش برای هنرجویان بازیگری در جامعه‌ی فارسی‌زبان ایرانیِ تورنتو. اما به جای این، ما، چه دوستان و مهمانان و همکاران پارسا در وجه فرهنگی و هنری و ادبی جامعه‌ی ایرانی، چه تماشاگران و دوست‌داران عمومی او، و حتا حامیان مالی‌اش از میان بازار و متخصصان، با چیزی رودررو شدیم که نه نمود هویت و هنر او بود، نه نشانی از ارتباط و احترام او به شعور و نیاز مخاطبان فارسی‌زبان/ ایرانی‌اش داشت. در نتیجه، جشنی که می‌توانست و می‌بایست چنین هنرمندی را با چنین ویژگی‌هایی هر چه بهتر به جامعه‌ی ایرانی – کانادایی بشناساند و زمینه‌ای جدی‌ برای ایجاد چنان ارتباط متقابلی باشد، تبدیل شد به مراسمی بسیار کم‌توان و سرسری، شبیه به مراسم فارغ‌التحصیلی دانش‌آموزان دبستانی در برابر پدران و مادرانی که در هر حال، برای هنرنمایی‌های صادقانه و کودکانه‌ی فرزندان خود کف می‌زنند و به آن‌ها افتخار می‌کنند.

جامعه شاید نداند یا شاید اهمیتی برایش نداشته باشد، اما نکته‌ی پنهانی نیست (و پارسا خود نیز در چند مورد به‌روشنی عنوان کرده است) که نهادهای اداری/دولتی حامی فعالیت‌های هنری او (و هنرمندانی چند ملیتی در سطح و مقیاسی مشابه با او) در مسیر تداوم پشتیبانی‌های خود، خواستار اثبات حمایت اجتماعی و مالی «کامیونیتی» یا جامعه‌ی ملی/قومی این هنرمندان نیز هستند. نیز، نه نکته‌ای پنهان و نه شرم‌آور است که هنرمند، به‌ویژه هنرمندی توانا و پرتلاش چون پارسا، برای تداوم تلاش‌هایش نیازمند شناسایی جامعه و حمایت مالی نهادهای فرهنگی، مالی، بازار و متخصصان ایرانی – نیز- هست. جشن بیست و پنجمین سالگرد تاسیس «مدرن تایمز استیج»، می‌توانست با همین عنوان و با همین مضمون، بسیار آبرومندانه‌تر و پربارتر برگزار شود. اما نشد. چرا؟ کاستی‌ها مسلمن دلایل متعددی دارد، از جمله کمبود همیشگیِ امکانات، اما به باور من، نخستین یا شاید مهم‌ترینِ آن‌ها، بی‌ارتباط بودن (دو طرفه‌ی‌) جامعه و هنرمند،  بی‌توجهی برگزار کنندگان مراسم به شعور و درک و نیاز مخاطبان هنر در جامعه‌ی ایرانی، و احتمالن، ناامیدی‌ سهیل پارسا از ارتباطی متقابل و شعورمند با این جامعه بود.

در پوسترها و تبلیغاتی که از چند هفته پیش به معرفی این مراسم پرداخت، وعده‌ی اجرای «نمایش»ی با عنوان و محتوایی بسیار جاذب، انتظاری جدی ایجاد می‌کرد: «نمایش» مجلس مرغان، اثر پیتر بروک بر اساس منطق‌الطیر عطار نیشابوری، با ترجمه‌ی سیاوش شعبانپور و کارگردانی سهیل پارسا. و این «اجرا» یکی از تنها دو بخشِ مراسم بود. بخش دیگر، اجرای ترانه‌هایی توسط گروه «این‌سو آن‌‌سو»، و البته سخنان کوتاه و کلی سهیل پارسا در آغاز. آن سخنان نیز، بی‌آن که مخاطبان سهیل پارسا را در جامعه‌ی ایرانی با وجوه پراهمیت کار و آفرینش‌هایش در هر دو جنبه‌ی هنری و نیز، ارتباط فرهنگی/اجتماعی با جامعه‌ی کانادایی جوامع و ملیت‌های دیگر آشناتر کند، متاسفانه بر آن انتظار تبلیغاتی دامن زد. از بخش مربوط به ترانه‌ها و موسیقی می‌گذرم، زیرا تخصص و آشنایی تکنیکی با موسیقی و آوازخوانی ندارم؛ تنها می‌توانم بگویم که متاسفانه اجرای آن ترانه‌ها به‌نظرم نه حرفه‌ای رسید و نه جاافتاده و نتوانست لذتی درخور ایجاد کند. اما آنچه روی «پیش‌صحنه» تحت عنوان «نمایش» اجرا شد نیز – به باور من-  نه تنها «نمایش»ی درخورِ این مراسم و مناسبت و تبلیغاتش نبود، بلکه با نارسایی‌ها و ضعف‌های متعدد، به‌سختی می‌توانست نمودی جدی از تلاش سهیل پارسا برای آموزش بازیگری به کارآموزانش شمرده شود.

البته هر چیزی که روی صحنه‌ای به نمایش دربیاید، می‌تواند «نمایش» نام گیرد؛ اما نه توسط هنرمندی که به گفته‌ی خودش، «تئاتر» عمده‌ترین وجه هویت اوست و همین چند دقیقه پیش در سخنانش گفته است «من تئاتر کار نمی‌کنم تا زندگی کنم؛ زندگی می‌کنم تا تئاتر کار کنم». چنین هنرمندی، بهتر از هر کس دیگری تفاوت «نمایش» را با انواع اصطلاحات دیگر، از جمله نمایش‌خوانی، روخوانی، اتود تجربی، و … می‌داند. پارسا البته در اشاره‌ای گذرا، توضیح داد که این اجرا، نمود کاملی از سبک و شیوه‌ی تئاتری/کارگردانی او نیست و از امکانات انسانی حرفه‌ای هم برخوردار نبوده است؛ ولی اضافه کرد که «پای این کار می‌ایستد» زیرا او کارآموزان کارگاهش ماه‌ها زحمت کشیده‌اند و نتیجه‌ای قابل ارائه پدید آورده‌اند. اما این «نتیجه‌ی قابل ارائه»،  آن هم ماه‌ها پس از اجرای اول آن در جشن‌واره‌ی «تیرگان»، فقط جلوه‌ای از یک تلاش بود با نارسایی‌ها و تناقض‌های متعدد.

سهیل پارسا در سخنانش با اشاره به این ثمره‌ی کارگاه آموزشی‌اش برای دوست‌داران بازیگری، از جمله گفت که یک هدف اصلی‌اش آشنا کردن هنرجویان با چگونگیِ برخورد با متن، به‌ویژه متن‌هایی با بار ادبی و زبان استخوان‌دار کهن بوده است. به‌خاطر دارم که در سال اول دانشگاه در هنرهای زیبا، بیضایی نیز همین نکته را مطرح کرد و با آن‌که عنوان کلاس و درسش «آشنایی با ادبیات نمایشی» بود، همان روز اول از دانشجویانش خواست تا سه جلد کتاب «هزار سال نثر پارسی» را تهیه کنند و تا چندین هفته، ساعاتِ کلاس صرفِ از رو خواندنِ صفحه به صفحه‌ی کتاب توسط تک تک دانشجویان می‌شد. روشن بود که کارآموزانِ پارسا با هدایت او، در این زمینه تلاش بسیار کرده‌اند و توانایی‌شان در بیان بی‌لکنتِ متن جای تمجید دارد؛ با این همه،  برای «اجرا»ی یک متن نمایشی، تنها بی‌لکنت خواندن یا حفظ کردنِ آن کافی نیست. هنگامی که در اجرا عنصر حرکت (و برخی عناصردیگر، چون آرایش صحنه و نور و ابزار) حذف می‌شود، بیان، بار بسیار سنگین‌تری به‌دوش می‌گیرد. هر بازیگر جدی و کارگردان مجرب تئاتر (به‌ویژه کارگردانی چون سهیل پارسا) می‌داند که هر واژه در هر عبارت یا جمله، حسی را منتقل می‌کند و ضرباهنگ، تُن، تاکید، نرمی و سختی یا زیر و بم متفاوت، به تاثیر متفاوت، متناقض، یا بی‌تاثیریِ آن جمله و عبارت خواهد انجامید. در بیانِ اغلب بازیگران، نارسایی‌های متعددی در تقریبن تمامی موارد بالا وجود داشت. موارد مورد نظرم کم‌شمار نیست، اما، با گذشت دو هفته و با حضور ذهن ناقص، می‌توانم به‌ نارسایی در بخش‌هایی از بیان بازیگر نقش «باز»، «مرد جواهرساز»، «شاهزاده»،  و بخش‌های کمتری از بیان «هدهد» و «غلام» اشاره کنم. بازیگر نقش «باز» قادر به ارائه‌ی نقش «باز/شاهین» به عنوان پرنده/شخصیتی هم به‌غایت مغرور و بی‌رحم و تیزبین و هم متکی به جایگاهش در همرکابی با شاهان نبود. بازیگر نقش برده‌ی هدفِ تیر، لحظاتی از حس وحشت و بی‌پناهی را به‌نمایش گذاشت، اما در مقابل او، در بازیگر نقش «شاه» تیرافکن صلابت و خودبینی و بی‌توجهی شاهانه به چشم نمی‌خورد، نه در حرکات و نه در صدا و بیان. بازیگر نقش «مرغ قدم‌زن» تنها به نمود ساده‌ی تکرار بسنده کرد و نتوانست خستگی و سردرگمی‌ «نقش»اش را در روند پوچ ِ باور کورِ مکررش حس کند و به‌نمایش بگذارد. به‌نظر می‌رسید که بازیگر نقش «کنیز» از آرامش و شناخت بیشتری نسبت به شخصیت و موقعیتش در کنار «شاهزاده» برخوردار است، اما نه صلابت و خودبینی- در عین تنهایی و مستوری- شاهزاده‌وار، نه تشنگی و شور و شهوت جوانسرانه/زنانه، در صحنه‌ی برخورد و رقص تمثیلی «شاهزاده» و «غلام» نمود نیافت. اغلب بازیگران، بی‌هیچ دلیل و زمینه‌ی حسی روشنی، در موارد متعدد فریاد می‌زدند یا با ضرباهنگ نامیزان و تاکیدهای نابه‌جا، قادر به «حس گرفتن» از روایت و جملاتی که بیان می‌کردند، و بیان اغلب آنان تقریبن در هیچ بخش این «نمایش» قادر به انتقال حس و موضوع روایت به تماشاگر نبود (جز در مواردی، توسط هدهد و غلام، که در اینان نیز، اغراق در بیان نمایشی از تاثیر کارشان می‌کاست) و جز با اعلامِ هدهد، نمی‌شد دریافت که «مرغان» چه حسی را تجربه می‌کنند و در کدام مرحله از سفر/ تجربه‌ی معنوی خود هستند. گذشته از بیان، حرکاتی نیز که برای رساندن مفهوم یا حس مراحل مختلف از سیر معنوی / تمثیلی مرغان توسط بازیگران اجرا می‌شد، نمی‌توانست به انتقال آن حس یا مفهوم کمک کند. به باور من، دلیل اصلیِ این نارسایی نیز، ناهماهنگی‌ها، بی‌انتظام و بی‌زمینه بودنِ میزان «حس گرفتن یا نگرفتن» توسط بازیگران و«حرکت»های نمایشی آنان بود که در آن خط افقی‌‌ِ ساده، گاه حضور می‌یافت و گاه نه. در نتیجه، این «اجرا»ی دوم که برخلاف اجرای نخست (در «تیرگان») از عمق صحنه نیز چشم‌پوشی کرده بود و در جلو پرده، در پیش‌خوان صحنه، در یک ردیف افقی کم‌عرض با نور ثابت سفید به‌اجرا در آمد، با صداها و بیان‌هایی مشابه، حرکات نمایشی معدود و محدودِ ضرب‌دری، و تفاوت‌های بی‌نظم در نحوه‌ی «بازی»ها و «حس گرفتن»ها،‌ تبدیل شد به ارائه‌ی کم‌تاثیری که حتا طولانی‌تر از یک «نمایش‌خوانی» بی‌ادعا از متنی بلند به نظر می‌رسید.

«مجلس مرغان» و روایت اصل آن، منطق‌الطیر، روایتی مشخص و سرراست دارد. این روایت سرراست، در عین حال، به سیر معنوی‌ای اشاره دارد که در ابتدا مبهم است و سپس گام به‌گام روشن‌تر می‌شود. با روشن‌تر شدنِ مسیر سفرِ درونی/معنوی برای «مرغان»، چشمِ درونِ آن‌ها مرحله به مرحله در «هفت شهر عشق»شان به جانب «فنا» در «دوست/ خود»، به هویت پنهانِ درونی‌شان باز می‌شود و روشنی‌ای را می‌بینند که قابل توصیف نیست، اما باید حس شود؛ و کار «نمایش»، نمایاندن و انتقال آن «حس» است. در این میان، هدهد، هم روایت‌گردان و هدایت‌گر مرغان است، هم راوی و صحنه‌گردانِ «نمایش». نحوه‌ی بیان و بازی «نقال»گونه‌ی بازیگر نقش هدهد خوب است و به‌جا، اما کافی نیست؛ زیرا بقیه‌ی عوامل صحنه («مرغان» یا شنوندگانِ روایت و نقالی او از یک‌سو، و همراهانش در اجرای برخی از بخش‌های روایتش از سوی دیگر) نه همپای او «حس می‌گیرند»، نه با روایت او (که از آغاز تا پایان در «نقش» و «حس» است؛ گرچه تا حد زیادی یک‌نواخت) همراه می‌شوند. برای چنین متنی، از جمله می‌توان از شیوه‌های نزدیک به «پرده‌خوانی» برای راوی بهره گرفت و از شیوه‌های «تعزیه» برای دیگر «همراهان» در «بازی» و تغییر نقش‌ها (شیوه‌هایی که پارسا تبحّر خود را در بهره‌گیری از آن به‌کرّات نشان داده است) یا (با توجه به نحوه‌ی ایستادن بازیگران در یک ردیف خطی مستقیم در پیش‌صحنه‌ای کم‌عمق و از حس درآمدن‌های متوالی) می‌توان به «نمایش‌خوانی» بسنده کرد. بسنده نکردن به «روخوانی» یا «نمایش‌خوانی» هم زیباست و هم تکنیکی مفید، اما این زیبایی زیر سایه‌ی عدم هماهنگی کمر خم می‌کند. هدهد بارِ «قصه‌گویی» و «توضیح» حس‌ها و صحنه‌ها و مراحل حسی روایت را بر عهده می‌گیرد و به چند نمونه «اجرا»ی ناهماهنگ از گوشه‌هایی از روایت بسنده می‌شود. روشن نیست چرا یکی از بازیگران (غلام) میمیک و حرکات بدنی بسیار اغراق شده‌ای دارد در حالی‌که دیگران در بخش‌های مداوم متعددی، نه تنها از چنان میمیک‌های چهره و بدن دورند، بلکه در بسیاری موارد حتا در «حس» ساده‌ی نقش‌های خود نیز نیستند؛ یا چرا بخش‌هایی از «سفر» و روایت‌های هدهد، سریع و گُنگ و گذرا باقی می‌ماند و بخش‌هایی دیگر، از جمله صحنه‌ی رقص شاهزاده و غلام، تنها حرکتی مکرر (بی‌آنکه حتا شباهتی به «سماع» پیدا کند) و بی‌هوده طولانی است. بخش پایانی نیز، با بی‌حرکت و بی‌حس ماندن مرغان و افتادن و برخاستن‌های مکرر یکی از آنان (که روشن نیست چرا آن یکی می‌تواند و می‌باید نمود تمامی آنان شود؛ زیرا او در این‌جا تنها یکی از «مرغان» است، نه آن «غلام» که «عشق» را تجربه کرده بود) نقیض تمام پیام روایت «فنا» شدن مرغان در «خود/دوست/ایده/دریافت» و مجموع شدن‌شان در قامت «سیمرغ» است. زیرا «فنا» شدن در چهارچوب منطق‌الطیر و عرفان ایرانی/اسلامی عطار، نه «افتادن» و «نابود شدن» (چنان که تک‌بازیگرِ آن نقش اجرا می‌کند) یا حتا «مبهوت» و «حیران» شدن (چنان که باقی مرغان نشان می‌دهند؛ در حالی که از مرحله/وادیِ «حیرت» مدت‌ها پیش گذر کرده‌اند)، بلکه دقیقن همان چیزی‌ست که «متن» به‌روشنی می‌گوید: «سیمرغ» شدن یا «چهل‌مرغ» یا «بیست‌مرغ» شدن همگان؛ «او» شدنِ «من»، «من» شدنِ «او»، «مجموع» شدن، «یکی» شدن، برگذشتن، محو شدن همه چیز در همه چیز. در عین حال، در عرفان ایرانی/اسلامی، چنان که در «متن» نیز روشن است، «رسیدن» به عنوان هدف غایی ارزشِ یگانه نیست، بلکه «سیر و مسیر» است که سازنده و برآورنده است. و چنان «رسیدن»ی و افتادن و برخاستن یک‌تنه‌ای در میان جمعی ساکت و حیران که تا یک لحظه پیش از آن به هنوز به هیچ باوری نرسیده بود و می‌خواست «مسیر» رفته را برگردد، یک تناقض اساسی و ناهماهنگی اساسی بین متن و اجراست. در همین پیوند، می‌توان به تناقضی دیگر نیز اشاره کرد: موسیقی. توجه وعلاقه‌ی سهیل پارسا به موسیقی (یا صوت) و نور به عنوان ابزارهایی جدی، از ویژگی‌های برجسته‌ در سبک کارگردانی‌ِ اوست (و در این اجرا نیز موسیقی می‌توانست نقش مهمی- در صورت هماهنگی با ابزارهای دیگر، و نه فقط یک «وسیله» برای پر کردنِ نقطه‌های کورِ حسیِ بازی- ایفا کند) اما موسیقی بخش نهایی، به‌جای آن‌که در هماهنگی با محتوای متن تنها «موسیقی» باشد و حسّی و کلّی، با کلام، آن‌هم کلامی متعلق به یک باور خاص مذهبی (آوِ ماریا/ دعای مریم مقدس/ مسیحیت) همراه است. «آوِ ماریا» خواه‌ناخواه گوش و ذهن مخاطب را به یک وجه از یک باور مذهبی متوجه می‌کند و این نیز، در ناهماهنگی و تناقض جدی با متنی عرفانی است که به‌ویژه در مرحله‌ی نهایی و «وادیِ فنا» به هیچ باور خاصی نمی‌تواند مرتبط شود.

این «اجرا»، چنان که روشن بود و توسط پارسا هم اذغان شد، صرفن ثمره‌ی یک دوره از کارگاه‌های عملی سهیل پارسا برای دوست‌داران بازیگری در جامعه‌ی فارسی‌زبان تورنتو است. همین. در نتیجه، به هیچ‌وجه انتظار نمی‌رود که «نمایش» کاملی باشد؛ گیرم مبتنی بر هر سبک و سلیقه‌ی کارگردان. اما می‌بایست با همین عنوان هم از آن یاد می‌شد. هیچ‌یک از نارسایی‌هایی که برشمرده شد، نافی انرژی و تلاش‌های پارسا و هنرجویانش نیست. روشن است که زحمت بسیاری کشیده شده و آن تلاش و تمرین، در بخش‌هایی از «اجرا»، از جمله بیان کم لکنت و تلاش برای تسلط بر نفس و صدا، برخی حس‌گیری‌های مناسب و جاذب، برخی حرکت‌ها، و در مجموع، حضورطولانی نسبتن همراه بر صحنه، نمود ارزنده‌ای یافته است. اما این نمود، اگر با عنوان مناسب و در جایگاه مناسب خود عرضه و دیده می‌شد، می‌توانست بسیار ارزنده‌تر باشد و کاستی‌های آن، قابل چشم‌پوشی‌تر. اما از این گذشته، از کارگردانی که مبتکرانه‌ترین و هماهنگ‌ترین شیوه‌های اجرایی را در نمایش‌هایی چون «مکبث» و «هشتمین سفر سندباد» به‌کار گرفته است، انتظار نمی‌رود پای این «اجرا» و «نمایش» خواندنِ آن بایستد و تنها به «نبودِ عوامل حرفه‌ای» بسنده کند و در مراسمی به مناسبت یک عمر تلاش و آفرینش خود و کمپانی معتبر تئاتری‌اش، بر این عذر برای توجیه نارسایی‌های این اجرا تکیه کند.  این کاستی‌ها، نه نشانگر کم‌توجهی هنری یا کم‌توانی سهیل پارسا، بلکه به باور من، نشان کم‌توجهی او به هویت و شعورمخاطبانش در جامعه‌ی ایرانی-کانادایی و ارتباط هنر و هویت فرهنگی‌اش با جامعه است.

به باور من، این «جشن» از نگاه برگزارکنندگانش صرفن به عنوان یک وسیله و فرصت دیده شد که می‌بایست با حداقل انرژی و هزینه، حداکثر بهره‌ی اعتبار اجتماعی و مالی را برای کارنامه‌ی «مدرن تایمز»  به‌بار می‌آورد. اشکالی به این نگاه و اقدام وارد نیست؛ به آن شرط که در معرفی و تبلیغات آن هم صداقت حرفه‌ای و فرهنگی لازم به‌کار می‌رفت. در این زمینه، عدم صداقت رسانه‌ها، شخصیت‌ها و بیماری فرهنگی «استادپروری» و افتخارورزی سطحی و پرهیز از نقد، نیز به‌اندازه‌ی برگزارکنندگان مراسم و چه بسا بیشتر از آنان مسئول و مقصرند.

در این میان، سه نکته نادیده گرفته شد: شعور مخاطب، صداقت هنری، و تئاتر، و سه چیز ضربه خورد: اعتبار سهیل پارسا، احتمال پیشرفت جامعه به‌سوی سالم‌تر شدن در اخلاق اجتماعی و ارزیابی ارزش‌ها با تکیه بر توجه و صداقت مهره‌های معتبر فرهنگی‌اش، و دست آخر، هنرجویان مستعد و پرشور و تلاش‌ورزی که با شرکت داده شدن در بازیِ مراسمی با این ادعا و حول محور اعتبار پارسا و «کارگردانی» او، مسیرشان برای آموختن صادقانه و فروتنانه بسیار دشوارتر شده است.

اردوان به حزب محافظه‌کار رای می‌دهد

امروز اردوان و یک گنجشک کوچولو دو ثانیه گذاشتندم سر یک دوراهی اخلاقی! نشسته بودم برای خودم مجله ورق می‌زدم که دیدم اردوان به در و دیوار می‌پرد، و ناگهان گوشه‌ای ایستاد، نگاه کردم، دیدم یک کنجشگ فنقلی لای دندان‌هاش پر پر می‌زند. از اول بهار، دور و بر بالکن آپارتمانم پارک جنگلی گنجشک‌هاست و برای خودشان عالمی دارند و خون به دل اردوان و مستشار می‌کنند. حالا یکی‌ از نوجوان‌هاشان لابد از سر کنجکاوی سرک کشیده بود توی خانه و اردوان هم معطلش نکرده بود. دو ثانیه، فقط دو ثانیه، از ذهنم گذشت که ولش کنم، توی کار طبیعت دخالت نکنم، بگذارم این گربه‌ی بیچاره هم بعد از عمری خانه نشینی به غریزه‌اش برسد و کیفی بکند، آن گنجشک هم..، خب همین است دیگر، زندگی که همه‌اش آسمان باز و آفتاب و گل و جیکی جیک مستان ندارد؛ گربه هم دارد. می‌خواست حواسش جمع باشد و توی خانه‌ی آدمیزاد گربه‌دوست سرک نکشد. در نیم ثانیه‌ی آخر حتا فکر کردم کار هم حتمن از کار گذشته و گنجشگک یا از ترس جان داده یا از ضرب دندان‌های تیزِ بیخ گلویش. ولی پرپرکی زد و صدای جیک جیک نومیدش (جیک بریده و لرزانش واقعن همین حس را به دل و گوشم ریخت) نگذاشت توی دو دلی بمانم. خود اردوان هم انگار گیج بود و نمی‌دانست چکار کند. بلند شدم و دویدم طرفش، از زیر دستم در رفت ولی چهار قدم آن‌ورتر یک گوشه گیر افتاد، گردنش را با دو انگشت گرفتم (مثل گربه‌های مادر که گردن بچه‌هاشان را می‌گیرند) و داد زدم «ولش کن پدرسگ!»، یک لحظه آرواره‌هاش شل شد و گنجشکک از لای دندان‌هاش سرید و همان‌جا تپید توی یک لنگه کفش. کفش را زود برداشتم و بردم توی بالکن. نگاهش کردم، تکان نمی‌خورد. کفش را همان‌جا گذاشتم و رفتم و با یک نعبلکی آب برگشتم. می‌ترسیدم بهش دست بزنم و بیشتر بترسد یا زخمی شده باشد و بدتر شود. ولی دست آخر دل به دریا زدم و دمش را گرفتم و یواش کشیدمش بیرون. مچاله شده بود و دل دل می‌زد. نازش کردم و نوکش را زدم توی نعلبکی. نخورد. با ترس و لرز و آرام سینه و گلو و زیر پر و پاهاش را وارسی کردم، زخمی نشده بود، ولی تکان هم نمی‌خورد. فکر کنم اردوان به چشم غذا ندیده بودش و خواسته بود سالم نگهش دارد تا بتواند یک گرگم به‌هوای حسابی بازی  کند. کف دستم نگهش داشتم و آرام نازش کردم، انگشتم را خیس کردم و  روی سرش و دور و بر نوکش مالیدم. مانده بودم چکارش کنم و کجا برایش جایی درست کنم که دوباره نیایند سراغش، که بی‌هوا تکانی خورد و پر کشید و لای درخت‌ها گم شد. چند لحظه ایستادم و به مسیری که پریده و رفته بود نگاه کردم، بعد با یک لبخند پت و پهن برگشتم تو که دیدم اردوان پشت در بالکن ایستاده و با اخم نگاهم می‌کند. گفتم «لوس نشو برو کنار. سقف بالا سرته و کولر و بخاری و آب و غذا هم که شبانه‌روز سر جاش، مبل و تلویزیون و ناز و نوازشت هم که برقرار. هر قری دلت می‌خواد با آقا مستشارت می‌ریزی و شب تا صبح مهمونی و بزن و برقص، هر وقت هم که دلتون خواست قهر می‌کنین و گلدون می‌شکنین و راهپیمایی و تظاهرات و … فقط نمی‌تونی از بشقاب من بخوری و هی دم به دقیقه بری بیرون و بیای. می‌خوای طبیعت و غریزه و ریشه‌های آباء و اجدادی‌تو تمام و کمال حفظ کنی، دُمتو بذار رو کولت و بزن به چاک. اگه نه، دیگه این مزایای شهروندی و دوستی با آدمیزاد این گذشت‌ها را هم داره. برو بتمرگ سر جات زر زیادی نزن. چپ چپ نگاهم کرد، بعد دم چرخاند و  رفت نشست روی مبل و شروع کرد با آرامش تمام به لیسیدن پنجه‌ها و دور دهنش. بعد هم کش و قوسی آمد و خمیازه‌ی مفصلی کشید و خوابید. چند دقیقه خوب نگاهش کردم. بعد از مدت‌ها، آرامش و لذت را می‌شد توی چشم‌ها و حرکاتش حس کرد. فکر کنم همان حس شکار، همان حس دیدن و کمین کردن و و به دندان گرفتن، برایش بس بود. گرسنه که نمانده بود و غذایش را از دست نداده بود. اصل، همان بود که بداند، یا خیال کند، هنوز خودش است. همین برایش بس بود.  فکر کنم اگر پاسپورت داشت به هارپر رای می‌داد.

منظومه‌ی بلند مرگ تو در باران..

تمام این عصرهای خیس را    مرده‌ام با تو

تمام اين عصرهاي خيس را     چون باران

نشسته‌‌ای در من

تا شکسته‌ای چون من

با شكفتن باران

 

تمام عصرهای  خانه       خیابان      بازی

تمام عصرهای مشق     تقلب      بیزاری

تمام عصرهای عشق      تب         دیوانه

تمام عصرهای کتاب     دریچه      تنهایی

تمام عصرهای از دیو و دد ملول       بیداری

تمام عصرهای خروشنده      آبشار      شوق

تمام عصرهای آب‌گیر       خالی        گیج

تمام عصرهای دویدن      یک‌نفس دویدن    در خواب

تمام عصرهای تشنگی‌ها، گرسنگی را سیراب

تمام عصرهای پرپر پرپر      بی‌پر      تا پرپر

تمام عصرهای شوم پریشانی    راه  گم  گم   راه

تمام عصرهای باز دویدن    بی‌نفس دویدن     بی‌خواب

تمام راه‌های ناتمام تمام

تمام تا تمام در تمامِ عصرها با تو بر لبه‌ی تیز شوق و وحشت و اعجاب ایستاده‌ام

سراسر این دم – بازدم – دمِ پنجاه ساله را  یک نفس در آرزوی نفس به تماشا

در تو ایستاده‌ام به تماشای آرزوی بی‌نفست

با تمام ترس‌ها و شرم‌ها و دروغ‌ها و هیاهوهایی که در یکایک ذرات آینه‌ات رنگ می‌گرفت و رنگ می‌باخت

تا دست      انتظار      لب

تا تن      خروش تن     در تب

تا تب     که تند       سرد

تا شب     که صبح     شب

شب

تا سکوت کر کننده‌ی پلک‌های باز و بسته‌ات

باز – بسته‌ات

تا باز، بسته‌ات

 

*

 

اکنون جهان تمام شده‌ست

آری

دروغ نیست

این

دیگر دروغ نیست

جهان تمام شده‌ست

چون واپسين دم بی‌بازدم

و باز، دم

ناتمام، تمام شده‌ست

جهان همیشه تمام می‌شود

وقتی نگاه تو را   گُم

مانند پلک‌های باز، بسته‌ات

تو ایستاده‌ای

در آغاز نقطه‌ی آغاز ریزش پیدای این مکرر ناپیدا

ستارگان مرده‌ی من را یک یک کشف می‌کنی و می‌خندی

با غرور کودکانه‌ی بی‌رحمت

چون باران

که بر تو می‌‌‌خوا-خندد

و دور می‌شوی

با اخم کودکانه‌ی بازیگوشت

از یاد می‌بری

بازی را

ناتمام، تمام

در باران

 

 

بی‌رحم بوده‌ام آری

من نیز

کودکانه بی‌رحم بوده‌ام

در کشتن و مردن

و زخم‌هایم را با خون زخم‌ها شسته‌ام

و زخم‌هایت را

خونین‌تر دریده‌ام خونین‌تر

با شهوتی سراسر تشنه  برای تشنگی‌‌ای زیبا

بی‌رحم بوده‌ام آری

بی‌رحم بوده‌ام

در اضطراب‌هایم     شیون‌هایم

تنها

در گریزهایم      دروغ‌هایم

پنهان

در سرگیجه‌ی مریض تکاپوهایم     آرزوهایم

آشکار

در موریانه‌ی پُر کار ترس‌هایم از بی‌رحمی دریده‌ی گرگی گرسنه که در بی‌قراری قلبت

با بوسه‌های سرد مردد

و شك

كه مثل کودک سرگردانی

در سنگلاخِ آغوشت

به‌قهر، بی‌رویا

 

از مرگ‌های من روییده‌ای

آری

دروغ نیست

این

دیگر دروغ نیست

 از مرگ‌های من روییده‌ای

آیینه را شکسته‌ای و کتاب‌ها را شسته‌ای

در اشک‌های عاشقانه‌ی آغوش‌های خشک

می‌پژمری خمیده   با سیب‌های سرخ شادابت

در باران

و پل فرو می‌ریزد

با هر قدم

که بی‌باور

در دشت‌های خالی

دور می‌شوی

با باران

 

اما

از مرگ‌های من روییده‌ای

 و نيستت گریز   نيست گريزت از آینه   نیست

با هر‌چه‌ات گریز از این گور بی‌نشان

به‌فراموش

از مرگ‌های من روییده‌ای

در این ناگهانِ دیر

با خنده‌هایت از زخم‌های من و زخم‌هایت

از بلاهت این دست‌های گیج

در آستین پاره‌ی این اضطراب پیر

 

زیرا تمام این عصرهای خیس را

با تو مرده‌ام در تو

تمام اين عصرهاي خيس را چون باران

نشسته‌‌ای در من

تا شکسته‌ای چون من

با شكفتن باران

 

حالا جهان تمام شده‌ست

با پلک‌های بسته باز

ایستاده‌ام

نگاه می‌کنم

به قطره قطره که می‌روید

از مرگ‌های تو

باران

در عصرهای خیس فراموش

با پلک‌های بسته و باز

باز

بسته

باز

سه بخش کوتاه از رمان منتشر نشده‌ی «تدفین»

مراسم

 

درست پنج دقیقه پیش از رفتن‌ات گفته بودی:

– «بفرما!‌ زندگی یعنی مراسم. از انسان‌های ماقبل تاریخ بگیر تا همین امروز، تمام زندگی عبارت بوده از تعیین و باور و اجرای یک سری مراسم. نه؟ مراسم شکار، مراسم خوردن، مراسم شادی، مراسم جنگ، آشتی، پیروزی، قول و قرارهای مختلف، جشن‌ها، پرستش‌ها و نیایش‌ها، عمومی و خصوصی، ازدواج، زایمان، تولد، سالگردها، همه و همه، تا همین مراسم تدفین. نه؟ فقط شکست مراسم نداره. معلوم هم نیست چرا. ماشاالله شکست هم که کم نداشتیم توی این تاریخ مشعشع. خب یه مراسم مفرح هم برای اون درست می‌کردن تا یه جورایی با اونم مفتخر بشیم و حرصش نمونه به جون‌مون دنبال جبران مافات و حالا هی دسته دسته خر بیار و باقالی بار کن. موندم توی این قضیه‌ی تدفین. خب چه فرقی با شکست داره که برای این یکی کلی مراسم با شکوه و جلال ترتیب می‌دن و برای اون یکی نه! ها؟» و خندیده بودی.

صبا تکیه داده بود به دیوار و بیخودی لبخند می‌زد و نگاهت می‌کرد که خم شده بودی و بند کفشت را می‌بستی. بلند شدی و نفس تازه کردی و موهات را از روی پیشانی‌ات کنار زدی و نگاهش کردی. تو هم لبخند زدی. سرت را جلو بردی و اخم کردی:

– چرا رنگت پریده دختر؟ حالت خوبه؟

صبا آب دهانش را تند قورت داده بود و پشت دستش را بیخودی کشیده بود روی لب‌هایش و سر تکان داده بود. تو باز بلند نفس کشیده بودی و پنجه‌ی دست چپت را فرو برده بودی لای موهات، عقب‌شان زده بودی و گفته بودی:

– پوف! عجب روز گرمی شد ها!

صبا ناخودآگاه دستش را برده بود طرف یقه‌اش و دگمه‌ی دوم بلوزش را باز کرده بود. بعد، وقتی تو زیر  گلویت را خاراندی و با اخمی شوخ گفتی «حالا نمی‌شد صبر کنن یه روز دیگه؟ توی این هوا چند فروند دیگه  هم از این بزرگان فامیل تلف می‌شن و می‌مونن رو دست‌مون و روز از نو روزی از نو!»، او هم به گلوی نم‌دارش دست کشید لبخندش کمی حالت گرفت. چشم‌هاش هم شوخ شد و شانه‌اش را از دیواری که به آن تکیه داده بود، جدا کرد و با گردن کج، گفت:

– خب خودت داری می‌گی مراسمه، هفتمه دیگه، اسمش روشه. هفتم رو که نمی‌شه مثلن دهم گرفت! باید به عمو حبیب خدابیامرز می‌گفتیم چند روز صبر کنه!»

و ریز خندید و آب دهانش را باز فرو داد، پلک‌هاش را لحظه‌ای روی هم گذاشت و باز کرد. تو هم با خنده‌ی نرمی سر تکان دادی و خم شدی و کیفت را از کنار جاکفشی

برداشتی، بندش را انداختی سر شانه‌ات، نفست را با صدای بلند از سینه بیرون دادی و گفتی:

– مراسم! بله! مراسم! بدون این مراسم انگار زندگی ملت نمی‌تونه معنا پیدا کنه. چاره‌ای هم نیست. نه؟ خوش‌مون بیاد یا نه، بنده و شما هم صبا خانم توی همین مراسمه که  وول می‌خوریم و پس و پیش می‌ریم. اینم یکی مثل باقیش. باید رفت. چاره‌ای نیست. بخوای بزنی بیرون، یا باید فرار کنی به مریخ، یا بشینی تا زنده زنده پوست از سرت بکنن و بندازنت ته دار‌المجانین!

صبا پوزخند زد:

– نه که الآن خیلی با دار‌المجانین فاصله داریم!

تند برگشتی طرف صبا، چشم‌هات برق زد، با نوک انگشت اشاره چند بار آرام زدی روی بینی‌اش:

– ای شلوغ! به این می‌گن هوش و عقل و حاضرجوابی! یعنی همون ترکیب سرخ لذیذی که اگر به کام کشیده نشود، سرهای سبز عزیز را چکار می‌کند؟

بلند خندیدی و ادامه دادی.

– البته ژنتیکه و کاریش هم نمی‌شه کرد! بچه‌ی حلال‌زاده به کی می‌ره؟ به پسر عمو جان‌اش!

دوباره خم شدی و بند کفش دیگرت را محکم کردی. بعد کمر راست کردی و آه کشیدی.

– آخ که جونم داره بالا میاد از این فامیل‌بازی‌ها و تعارف تکلف‌های بیخود. یادم رفته بود به‌خدا.  پونزده سال…  راحت… آخ!

صبا هم خندید و همان‌طور که به دیوار تکیه داده بود، شانه بالا انداخت و گردنش را کج‌تر کرد و گفت:

– توی همین ده روز؟ صبر و تحمل‌ات همین بود؟

– ده روز؟ والله هر روزش انگار یک ماهه. همون شب اول پامو که از در فرودگاه گذاشتم  بیرون فهمیدم چه غلطی کردم.

صبا پوزخند زد:

– با قوم و خویش که بخوای کار کنی همینه دیگه. خواهی نشوی رسوا…

تو کنار کفشت را کوبیدی به گوشه‌ی دیوار و پریدی توی حرف صبا:

– عدل چسبوندی وسط خال! باید زودتر قال این کارها را بکنم و برگردم اون طرف سر خونه زندگی‌ام!

بعد باز خندیدی و یک قدم برداشتی طرف صبا و دست‌هات را از هم باز کردی. صبا هم که با دگمه‌های یقه‌ی بلوزش بازی می‌کرد، سر جاش تکان آرامی خورد و تکیه‌اش را از دیوار واکند و جلو آمد. بغلش کردی و چند بار دستت را آرام به پشتش کوبیدی، گونه‌هاش را بوسیدی، بعد شانه‌هاش را گرفتی و به چشم‌هاش خیره شدی:

– یکی دو روز فکر نکنم بتونم بیام این‌طرفا. خیلی مواظب خودت باش، خب؟ مواظب خانم جون هم باش. توی این هوا نذار بره بیرون. هوا خیلی کثیفه.

چند ثانیه به مردمک‌های درشت و سیاه صبا خیره ماندی، بعد خودت را عقب کشیدی و کف دست‌هات را سر شانه‌هاش گذاشتی و مهربان نگاهش کردی. چشم‌های صبا سرخ شده بود. گونه‌هاش هم. حس کردی کوچک و ظریف شده. مثل یک پرنده‌ی کوچک بین دست‌هات نگهش داشته‌ای و اگر رهاش کنی خواهد افتاد. از این تصویر خوشت آمد و ته دلت کیف کردی. لب‌هاش از هم باز مانده بود و نگاهش از یک چشمت به چشم دیگرت می‌پرید. دست‌هاش را پیش آورده بود و انگشت‌های نازک‌اش از هم باز شده بود، اما همان طور با فاصله‌ای کوتاه بین اندامش و تن تو در هوا ول مانده بود. دست‌هات از سر شانه‌هاش سرید روی بازوهاش، بازوهاش را آرام فشردی و پرسیدی:

– حالت خوبه؟

لب‌های نیم‌بازش را روی هم گذاشت، چند بار پلک زد، آب دهان‌اش را فرو داد و آرام گفت:

– آره خوبم. ولی صداش لرزید و گرفت. دست چپش را بالا آورد، یک لحظه بازوت را گرفت و ول کرد و پشت دستش را باز به لب‌هاش کشید. انگشت‌های دست دیگرش را هم جمع کرد و عقب کشید.

– خوبم، چیزی نیست.

تو دوباره سرت را جلو بردی و گونه‌‌اش را بوسیدی. بعد دو بار دستت را به شانه‌اش کوبیدی و گفتی:

– می‌دونم می‌خواستی بیای. ولی باور کن نفست می‌گیره و حالت بدتر می‌شه. خیابون و گشت و گذار عادی اگه بود چیزی نبود، می‌رفتیم تا کلی بگردونیم و جاهای خوب خوبو نشونم بدی! ها ها ها! فکر نکن نمی‌دونم! ولی حالا توی این هوای کثافت باید ده تا لچک به در و دمبت بپیچی و بتپی بین یه عده آدم که نه می‌شناسی‌شون و نه حوصله‌شونو داری. توی هم می‌لولن و زرناله‌ی بیخود و چشم و هم‌چشمی به آه و ناله‌های هم‌دیگه و چای آب‌ زیپو و گلاب و حلوا و بوی عرق و تعارف تکلف‌های صد تا یه غاز. مراسم به صرف مراسم. بمون یک کم استراحت کن هم نفست بهتر می‌شه هم حواست به خانوم جون هست. خب؟ قول؟ می‌خوای لپ‌تاپ‌ام رو بذارم؟

– نه، واسه چی؟ کامپیوتر که هست.

– ببری اتاق خودت.

– نه. مرسی. همین خوبه.

– کارت اینترنت داری؟ می‌خوای بگیرم از سر کوچه؟

– نه مرسی لازم نیست. فکر کنم دارم. آره دارم. کلی هم درس دارم. شایدم درنا بیاد با هم بشینیم یه فیلمی چیزی تماشا کنیم.

پشت انگشت اشاره‌ی دست چپش را آرام زیر چشمش کشید و باز لبخند زد. تو  بند کیفت را سر شانه‌ات جابه‌جا کردی. در را باز کردی، لای در لحظه‌ای ایستادی، سرت را برگرداندی به طرف صبا، گردنت را کج کردی، ابروهات بالا جست، قیافه‌ی جدی به خودت گرفتی و انگشت اشاره‌ات را به سوی او تکان دادی:

– قول؟

صبا لبخند زد و سرش را آرام تکان داد و پلک زد. تو هم لبخند زدی و در را به هم کوبیدی و رفتی. صبا تکان نخورد. ایستاد و به در بسته نگاه کرد. خانم بزرگ از اتاق پشتی نالید:

–  چی بود؟ صبا؟ کی اومد؟

صبا نگاهش را از در واکند، سرش را بلند کرد و به سویی که صدای پیرزن آمده بود نگاه کرد. بعد دوباره سرش برگشت طرف در بسته. خانم بزرگ سرفه کرد:

– کی اومد صبا؟ صدای در بود؟ می‌گم کی اومد؟

صبا سرش را کج کرد و بی‌حوصله جواب داد:

– کسی نبود خانوم جون. کسی نیومد.

خانم بزرگ آه کشید و با خس خس سینه‌اش نالید:

– کسی نیومد؟

سر و نگاه صبا دوباره به سوی در برگشت. چند ثانیه ساکت به در بسته خیره ماند. دست راستش را به دیوار گرفت. دست دیگرش بالا آمد و سینه‌اش را چنگ زد و فشرد. صدایش در گلو گره خورد و شکست.

– نه. کسی نیومد. کیانوش بود. رفت.

– رفت؟ کجا رفت؟

– سر خاک.

–  الهی بمیرم. خاک کی؟

– هیشکی خانوم جون. از آشناهای دور.

صدای تکان خوردن خانم بزرگ در رخت‌خوابش به گوشش رسید و  نفسی که به‌سختی کشید و خس خس کرد:

– کی مرده مادر؟

 صبا دستش را بی‌حوصله در هوا تکان داد و به طرف اتاق نشیمن راه افتاد.

– هیشکی خانوم جون. شما نمی‌شناسین.

– کی بوده که من نمی‌شناسم؟

– نمی‌شناسین دیگه. از آشناهای اداری قدیمی یکی از فامیل‌های دور. شما نمی‌خواد نگران باشین.

خانم یزرگ آرام نالید:

– همه سالمن؟

صبا کنار در اتاق ایستاد. سرش را گرداند و لحظه‌ای باز به در بسته نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:

– همه سالمن.

خانم یزرگ پلک‌های سرخ و خیسش را چند بار به هم زد و با دست استخوانی لرزانش روی پتو دنبال عینکش گشت:

– خودت خوبی مادر؟

صبا آرام جلو رفت و عینک را که پای تخت افتاده بود برداشت و گذاشت کف دست خانم جان. کنار تخت نشست و پشت به دیوار داد. زانوهاش را بغل گرفت و نگاهش راه کشید روی پرده‌های کشیده‌ی پنجره‌ی روبه‌رویش. زیر لب زمزمه کرد.

–  همه خوبیم. همه سالمیم.

 

*

 

سگ منتظر

 

قیافه‌ی کیان شبیه سگ شده بود. سگ منتظر. از آن سگ‌هایی که می‌نشینند و سرشان را بالا می‌گیرند و با دهان نیم‌باز، منتظر نگاهت می‌کنند. عین دوربین فوکوس شده روی چشم یا دهان یا دستت تا حرکتی بکنی، چیزی بگویی، علامتی بدهی، نشانه‌ای، دستوری، و بجهند. لب‌شان می‌لرزد و گوشه‌ی دهان باز مانده‌ی آب چکان‌شان ذره‌ای باز و بسته می‌شود، انگار با امیدی ناباور لبخند بزنند و بلافاصله لبخندشان خشک شود و شک کنند که مبادا کار زشتی کرده‌اند، باید جدی می‌بوده‌اند، منتظر می‌مانده‌اند. چشم‌های تیز ملتمس‌شان کوچک‌ترین حرکتت را می‌پاید، پوست بازوهاشان می‌لرزد، دم‌شان بی حرکت مانده و گوش‌هاشان هم مثل همان گوشه‌ی دهان و لبخند ناباور، مردد کج می‌شود به سویی و باز تند برمی‌گردد سر جای اولش. آی مزه دارد همین جور بی‌حرکت بایستی و نگاه‌شان کنی و تکان نخوری؛ بعد از دو دقیقه تکان تیز کوچکی به دستت بدهی، پلک بزنی، سرت را تند کج کنی، تا آن لبخند، آن امید ابلهانه‌ی ترسیده‌ی دو دل، توی سینه‌شان بترکد و به ثانیه‌ای تک تک سلول‌های منتظرشان بدود تا ابدیت و برگردد.

 

مهوش لبخند زد و سرش را گرداند طرف پنجره. بعد به میز نگاه کرد. دستش را آرام دراز کرد و جعبه‌ی کادو را گذاشت روی میز. استکان چای را برداشت و جرعه‌ای نوشید و عقب نشست. کیان هنوز همان‌طور ایستاده بود، لب پایین و گوشه‌ی ابروی راستش آرام می‌لرزید، و  با لبخندی محو به او نگاه می‌کرد. مهوش آرام سر بلند کرد و چند ثانیه نگاهش کرد. باز لبخند زد و گفت:

– ممنون. نمی‌شینی؟ چایی‌ت سرد می‌شه ها.

کیان چند بار پلک زد. آب دهان‌ش را فرو داد. دور و برش را نگاه کرد. آرام رفت طرف مبل سفید چرمی گوشه‌ی اتاق و نشست. لحظه‌ای به جعبه‌ی کادو نگاه کرد. بعد بلند شد و فنجان چای را از توی سینی برداشت و برگشت طرف مبل. مهوش فنجان خالی‌اش را روی نعلبکی گذاشت، زانوش  را از روی دامن خاراند و گفت:

– اگه سرد شده عوضش کنم. یا چیز دیگه‌ای اگه می‌خوای، قهوه ترک دوست داری؟ آبجو هم هست.

کیان روی مبل عقب نشست و پوزخند زد.

– !آبجو؟ .هوم… آبجو هم بد فکری نیست

مهوش بلند شد و فنجان و نعلبکی خودش را هم برداشت و راه افتاد. دم در سرش را گرداند طرف کیان و گفت:

– خب پس اون چای سرد رو دیگه ولش کن.

کیان نگاهی به فنجان کرد و دستش را آرام پایین آورد. با نگاهش مهوش را در مسیر راهرو به آشپزخانه دنبال کرد. بعد بلند شد و فنجان را گذاشت روی میز. نگاه دیگری به اطراف اتاق انداخت. عرق کرده بود. دستش را به پیشانی‌ و پشت گردن‌اش کشید و به پاچه‌ی شلوارش مالید. رفت طرف بوفه. قاب عکس کوچکی را از روی آن برداشت و نگاهش کرد. عکسی از چند سال پیش مهوش و حسام و درنای چهارده پانزده ساله. همه از این روزهاشان لاغرتر بودند. نگاهش نشست روی صورت و موهای مهوش. بعد پایین‌تر لغزید تا روی دست حسام، روی زانوی مهوش. دوباره عرق کرد. مهوش از توی آشپزخانه پرسید:

– با لیوان می‌خوری یا قوطی؟

سرش برگشت طرف در و راهرو.

– فرقی نمی‌کنه. ممنون.

قاب عکس را گذاشت سر جاش. نگاهی به دیوارها و پنجره انداخت و برگشت و نشست روی مبل. با پشت دست پیشانی‌اش را پاک کرد. مهوش با یک سینی کوچک و دو قوطی آبجو و یک پیشدستی پسته شور وارد اتاق شد. سینی را گذاشت روی میز گرد کوچک کنار مبل. لیوانی را هم از داخل بوفه برداشت، نگاهی به آن انداخت، آرام فوتش کرد و گذاشت کنار سینی.

– اگه خواستی.

چند پسته از توی پیشدستی برداشت، موهاش را زد پشت گوشش و آن طرف اتاق روبه‌روی کیان روی مبل نشست.

کیان آرام سرش را بلند کرد و به مهوش نگاه کرد.

– خیلی گند زدیم، نه؟

مهوش سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کیان دست‌هاش را به هم مالید. نفس عمیقی کشید. دست دراز کرد و قوطی آبجو را برداشت. قوطی سرد بود و جدارش بخار کرده بود. قوطی را آرام توی دستش گرداند و لبخند زد. در آن را با ظرافت و دقت پسربچه‌ای که اسباب‌بازی ناشناخته‌ی تازه‌ای هدیه گرفته باشد، باز کرد و همراه با صدای باز شدن دهانه‌ی قوطی و خروج گاز، تکان کوچکی خورد. مهوش روبه‌روی او زانو روی زانو انداخته بود و ناخن‌های دست چپ‌اش را می‌جوید و با یک ابروی بالا جسته به حرکات کیان نگاه می‌کرد. او هم ناخودآگاه تکانی خورد، بعد دستش را پایین آورد و روی دامن‌اش مالید و پوزخند زد.

– مگه از این‌ها ندیده بودی؟

کیان سرش را بلند کرد و چند ثانیه به مهوش نگاه کرد. بعد دوباره به قوطی آبجو نگاه کرد و خندید.

– نه. چرا. یه بار همون روزهای اول خونه‌ی بهادر اینا. داشتن، ولی خودم نخوردم. قوطی‌های تکیلا و کنیاک‌‌شون برام جالب‌تر بود.

قوطی را باز بین انگشت‌هاش گرداند، بعد دستش را کمی بالا برد و سرش را خم کرد و محتویات قوطی را بو کشید.

– ماشاالله چه عطری هم داره!

مهوش پوزخند زد و روی مبل جابه‌جا شد. نگاهش دور اتاق گشت و نشست روی بسته‌ی سیگار، روی بوفه. بلند شد و سیگاری از آن در آورد، همان‌جا روشنش کرد و پک عمیقی به آن زد. چند ثانیه رو به دیوار ایستاد و به چیزی ناپیدا خیره ماند. بعد پک دیگری به سیگار زد و برگشت طرف مبل.  کیان با نگاه دنبالش کرد. جرعه‌ای از آبجو نوشید، دستش را پایین آورد و آبجو را در دهان مزمزه‌ کرد. نگاهش ثانیه‌ای روی صورت مهوش خیره ماند، بعد   تند و ناگهان قوطی را بالا آورد و سرش را عقب برد و چشم‌هاش را بست و محتویات قوطی را تا آنجا که نفس داشت، لاجرعه سر کشید. مهوش به او نگاه نمی‌‌کرد. تکیه داده بود به دسته‌ی مبل، موهاش ریخته بود روی چشم و  گونه‌‌ی چپش، خیره مانده بود به قندان نقره‌ی‌ گوشه‌ی میز و سیگار لای انگشت‌هاش دود می‌کرد. کیان قوطی را پایین آورد، نفس بلندی کشید و دور لب‌هاش را لیسید. گونه‌هاش گر گرفت و قطره‌های ریز عرق پشت لب‌ها و روی گونه‌ها و پیشانی‌اش جوشید. قوطی را گذاشت روی میز. مهوش بلند شد و راه افتاد به طرف راهرو. دم در لحظه‌ای مکث کرد و بی آن‌که رو برگرداند، پرسید:

چیزی نمی‌خوری؟

کیان ساکت نگاهش کرد و پاسخ نداد. مهوش هم بی‌آن‌که منتظر پاسخ شود هم‌چنان که به طرف آشپزخانه می‌رفت، زیر لب ادامه داد:

– نیم ساعت دیگه درنا از کلاسش برمی‌گرده. باید یه چیزی درست کنم.  شام می‌مونی یا می‌ری؟

کیان به ساعتش نگاه کرد. تکان کوجکی روی مبل خورد و خواست چیزی بگوید؛ نگفت. عقب نشست. قوطی آبجو را در دستش تکان داد و نگاهش کرد، ته‌مانده‌ی آبجو را  سرکشید و قوطی را گذاشت روی میز. چند نفس عمیق کشید و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد، بعد دستش را را دراز کرد و قوطی دوم  را برداشت و درش را باز کرد. جرعه‌ای نوشید و دستش را آرام پایین آورد. گوشه‌ی لبش را جوید و با صدای بلند رو به راهرو پرسید:

– شیرین کجاست؟

صدای باز و بسته شدن در یخچال از آشپزخانه به گوشش رسید و  لحظه‌ای بعد، صدای مهوش که پرسید:

– تو چیزی گفتی؟

– پرسیدم شیرین کجاست؟

– شیرین؟ هیچی بابا. یک ماه بود هی می‌پیچید به پر و پام که ببریمش امامزاده داود. امروز دیگه دل به دریا زدم و ماشین رو دادم درنا و گفتم بابا بیا یه بار ببرش هم منو خلاص کن هم خودتو.

کیان جرعه‌ای دیگر نوشید و با خنده پرسید:

– درنا مگه دانشگاه نداشت؟ گفتی نیم ساعت دیگه…

– چرا. نه. دانشگاه که نه. کلاس زبانش. عصراس.

– امامزاده داود چه خبره؟ که چی بشه؟

– چه می‌دونم. حامله شده نذر و نیاز داره.

– حامله شده؟ جدی؟ هیچ معلوم نبود. می‌خواد نگهش داره؟

مهوش که با بشقابی کالباس و خیار شور و چیپس به اتاق برگشته بود، در آستانه‌ی در ایستاد و خیره به کیان نگاه کرد:

– می‌خواد نگه داره؟ خب معلومه. فکر کردی اینا…

پوزخند زد و سرش را تکان داد و راه افتاد، بشقاب را روی میز گذاشت و به طرف بسته‌ی سیگار رفت. کیان با نگاهش او را تعقیب کرد:

– خب با این وضعش چه جوری می‌خواد بچه نگه داره و بزرگ کنه؟

مهوش سیگارش را روشن کرد و پکی به آن زد و روی مبل نشست.

– چه وضعی؟

– همین کار و اینا دیگه. اون که شیش روز هفته صبح تا شب اینجاست.

– خدا می‌رسونه. لابد برای همین دست به دامن امام‌زاده داود شده دیگه..

– اون وقت تو می‌خوای چکار کنی؟

ابروهای مهوش بالا جست:

– من؟ به من چه؟

– نه، یعنی، برای کارهای خونه و حسام و ….، با شکم حامله و بچه‌ی شیرخوره که نمی‌تونه بازم بیاد کار کنه.

مهوش پکی به سیگارش زد و به گوشه‌‌ای خیره ماند.

– حالا که هنوز سبکه. سه چهار ماهی مونده تا سنگین بشه. تا اون وقت یه فکری می‌کنم. یکی پیدا می‌کنم. کلی افعانی هست. خواهر خودشم فکر کنم …

حرفش را نیمه‌تمام رها کرد و به سیگارش پک زد. کیان آخرین جرعه‌ی آبجو را سر کشید و قوطی خالی‌اش را گذاشت کنار اولی. بسته‌ی سیگارش را از جیب کتش بیرون آورد، یک سیگار از آن بیرون کشید و بسته را انداخت روی میز.  بسته‌ی سیگار به یکی از قوطی‌های خالی خورد، قوطی افتاد و قل خورد تا لبه‌ی میز، اما پیش از آن که بیفتد پایین، ایستاد. مهوش تکان کوچکی خورد، اما حرکتی نکرد. ساکت به میز نگاه کرد و گوشه‌ی لبش را جوید. کیان قوطی را برداشت و کمی کنارتر گذاشت. سیگارش را روشن کرد. پکی به آن زد. سیگار را بین انگشت‌هاش گرداند و نگاهش کرد. عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد، روی مبل به جلو خم شد، چند ثانیه مهوش را نگاه کرد، بعد با صدای خفه‌ای گفت:

– مهوش..

مهوش آرام سرش را بلند کرد و نگاهش کرد.

– میای بریم؟

– کجا بریم؟

– با هم. با من. بریم از اینجا. بریم پیش من.

– پیش تو؟

– آلمان

– آلمان؟

– حمید اینا هامبورگن. کاری با مونیخ ندارن. تازه از اون‌جا می‌تونیم بریم اتریش، یا سوییس. تنها که نباشی، زبان مشکل مهمی نیست. ایتالیایی که هنوز یادت نرفته. جنوب آلمان یه جاهایی‌ش ایتالیایی هم بلدن. اگه بخوای اصلا می‌تونیم بریم ایتالیا. شمالش. اون قسمت‌ها هم بیشتر مردمش آلمانی بلدن و منم می‌تونم سر کنم.

– خل شدی؟

– از نو شروع کنیم. هر دو. با هم.

مهوش چند لحظه خیره به کیان نگاه کرد. بعد به سیگار نگاه کرد که لای انگشت‌هاش دود کرده بود و به آخر رسیده بود. خم شد و ته سیگار را انداخت توی زیرسیگاری. از جاش بلند شد و ایستاد. نفس بلندی کشید و موهاش را از روی صورت‌ش پس زد و رفت طرف بوفه. نزدیک بسته‌ی سیگار ایستاد و دستش را دراز کرد. چند ثانیه مکث کرد. بعد دستش را پس کشید و همان‌جا ساکت رو به دیوار ایستاد.  کیان رو به مهوش نیم‌خیز شد.

– مهوش، می‌دونم. می‌دونم چقدر اشتباه کردم و چه گندهایی زدم. می‌دونم خیلی چیزها شکست. می‌دونم دیگه نمی‌شه شکسته‌ها را به هم چسبوند و به چیزی، به جایی برگشت. ولی فقط من که نبودم. تو هم… خب.. بقیه هم… می‌تونیم دوباره… دوباره نه.. یه چیز دیگه…

مهوش نفس بلندی کشید و برگشت طرف مبل. نشست و سرش را پایین انداخت. کیان آرام گفت:

– مهوش…

مهوش دست‌هاش را روی دامنش کشید. بلند شد و به طرف او آمد، قوطی‌های آبجو را از روی میز برداشت و به سوی در برگشت.

– درنا نیم ساعت دیگه میاد. من باید یه چیزی درست کنم. وقت دواهای حسام هم نزدیکه و ماساژ دست و پاها و تمیزکاری‌هاش. فصل امتحان‌های زبان درناست. شاید با دوستاش بیان. فکر کنم بهتره بری. ممنون برای کادو.

کیان آب دهانش را فرو داد و زیر لب گفت:

– هفته‌ی دیگه دارم برمی‌گردم.

قدم‌های مهوش کند شد و نزدیک در ایستاد. کیان هم بلند شد و ایستاد.

– من دیگه نمی‌خوام دست و بال خودمو توی این بازی بند کنم. بهادر و سیاوش دارن دستی دستی مراسم رو عقب می‌ا‌ندازن تا وقت بخرن برای تنظیم مدارک و طرح‌ها و صورت خرید‌ها. چهلم حبیب‌الله باید دو هفته پیش برگزار می‌شد. دو ماه بیشتره که اینجا گیر کردم. به‌خدا اگه پاسپورتم گم نشده بود همون هفته‌ی اول برگشته بودم. همون دو روز اول حوصله‌ام سر رفت و فهمیدم که همه چی بی‌خود بود.

لحظه‌ای مکث کرد. خودش هم می‌دانست دروغ می‌گوید. نه حوصله‌اش سر رفته بود نه خیال کرده بود که چیزی بی‌خود یا باخود است. فقط ترسیده بود. از همان شب اول. از همان ازدحام فرودگاه. از تابلوها و عکس‌ها و شعارهای بزرگ، از نگاه‌های خیره و هیاهوها، از دماغ‌ها، ابروها، النگوها، از خط ته‌ریش تمیز و کت‌ و پیراهن‌ بی‌یقه‌ی بهادر و سه بار بوسه‌های چپ و راست و خنده‌های بلند. ترسیده بود. ولی جا نزده بود. هنوز هم به طرح و برنامه‌هایی که بهادر و سیاوش ریخته بودند باور داشت و فکر می‌کرد شانس اصلی زندگی در خانه‌اش را زده و حواسش اگر درست سر جاش باشد، بلیتش برده است. به بهادر و سیاوش اعتماد نداشت، ولی همین بی‌اطمینانی را نقطه‌ی قوت خودش می‌دانست و هر بار که می‌نشستند به بحث و برنامه‌ریزی، توی دلش پوزخند می‌زد و می‌گفت عیب ندارد؛ هر لافی می‌خواهید بزنید. وقتی با پول‌ها برگشتم آلمان و امضام نشست پای قراردادها و اختیار خرید و ارسال و کوفت و زهرمارهای دیگرش آمد توی مشتم، می‌فهمید دنیا دست کیست. و منتظر مانده بود. اما بعد،  آن شب اول که تا دیروقت خانه‌ی مهوش و حسام ماند، شبی که درنا پیش دوست‌هاش مانده بود…

قدمی به جلو برداشت و آرام گفت:

– ولی خوشحالم که موندم. خوشحالم که موندم و تو…

مهوش راه افتاد به طرف آشپزخانه. کیان یک قدم دیگر برداشت و با صدای بلندتر ادامه داد:

– حسام دیگه یه تیکه گوشت و استخوونه مهوش. اصلا معلوم نیست هنوز می‌شناسدت یا نه. مسئولیتی نداری. اگرم داشتی توی این چند سال بیشتر از حد خودت پاش وایستادی و عمر و جون‌تو براش گذاشتی. درنا هم که دیگه بچه نیست. تازه می‌تونه بره پیش مادرش.

مهوش کنار در آشپزخانه پا سست کرد، سرش را تند برگرداند و با اخم گفت:

– آروم‌تر، می‌شنوه.

کیان اخم کرد.

– کی؟ حسام؟ کی همچی حرفی زده؟ خب اصلا بشنوه.

مهوش پلک‌هاش را بست و باز کرد. دندان‌هاش را روی هم فشرد و داخل آشپزخانه شد.

– یه دقیقه صبر کن مهوش. من… من فقط یه چیز می‌خوام. انتظار یه چیزو دارم. یا، شاید… نمی‌دونم. انتظار هم شاید از اون حرف‌های احمقانه باشه. آرزو فکر کنم درست‌تر باشه. آره. دلم فقط یک چیز می‌خواد…

صدای محکم گذاشتن سینی روی کانتر از توی آشپزخانه آمد. کیان ساکت شد. چشم‌هاش را بست و نفس بلندی کشید و با کف دست پیشانی‌اش را فشرد. سرش را پایین انداخت. آرام دستش را دراز کرد و بسته‌ی سیگارش را از روی میز برداشت و گذاشت توی جیب کتش. نگاهی به گوشه‌های اتاق انداخت. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و راه افتاد طرف راهرو. کنار ورودی آشپزخانه لحظه‌ای مکث کرد. مهوش پشت به او ایستاده بود کنار سینک ظرف‌شویی. سرش را خم کرده بود و دست‌هاش را گذاشته بود لبه‌ی کانتر. کیان آب دهانش را فرو داد و به طرف در خروجی راه افتاد. کنار در، باز چند لحظه‌ ایستاد. سرش را به سوی آشپزخانه گرداند. بعد آرام برگشت به طرف در و بازش کرد.

 

*

 

هتل بی ستون

 

مهوش روی تخت به طرف دیوار دراز کشیده بود و یک دستش را گذاشته بود زیر سرش. توی تاریکی فکر کردم چشم‌هاش باز است و دارد به دیوار نگاه می‌کند. از دست‌شویی که برگشته بودم، نور از لای در تابیده بود توی اتاق. به ساعت کوچک روی پاتختی نگاه کردم. برگشتم طرف در اتاق. در را باز کردم و توی راهرو سرک کشیدم. نور راهرو چشم‌هام را زد. ساین کوچک «لطفا مزاحم نشوید» را پشت دستگیره‌ی در آویختم و در را بستم. برگشتم به طرف تخت. همان طور دراز کشیده بود و تکان نمی‌خورد. ایستادم و چند ثانیه نگاهش کردم. نفسم را حبس کردم و سعی کردم صدای نفس‌ کشیدنش رابشنوم. نشنیدم. از لای کرکره‌ی پنجره نور تابلو داروخانه‌ی آن طرف خیابان افتاده بود روی نیمی از اندام و موهاش. نشستم لبه‌ی تخت و به شانه‌ی لخت و گردنش نگاه کردم. سرش تکان نرمی خورد و صدای قورت دادن آب دهانش به گوشم رسید. کمی خم شدم و دستم را دراز کردم و آهسته گذاشتم روی شانه‌اش. شانه‌اش سرد بود. روتختی را کشیدم تا زیر گردنش. آرام به پشت چرخید و نگاهش را به سقف دوخت. لبخند زدم. سرش را به طرفم گرداند و نگاهم کرد. با پشت دست گونه‌اش را ناز کردم. باز لبخند زدم و گفتم:

– دلم برات تنگ خواهد شد.

چیزی نگفت. لبخند هم نزد. چند ثانیه همان‌طور به چشم‌هام نگاه کرد. باز گونه‌اش را ناز کردم و موهاش را آرام از روی پیشانی‌اش کنار زدم.  سرش را گرداند و باز به سقف خیره شد. خم شدم و کوشیدم بی‌انکه روی اندامش فشار بیاورم، دستم را برسانم به بسته‌ی سیگار روی پاتختی. اما سینه‌ام لحظه‌ای با سینه‌ و شانه‌اش مماس شد. کمی خودش را جمع کرد. بسته را برداشتم و خودم را کنار کشیدم. بالشم را گذاشتم پشت به لبه‌ی بالای تخت و تکیه دادم و سیگاری روشن کردم. آرام گفت:

– لای پنجره رو باز می‌کنی؟

بلند شدم و لای پنجره را باز کردم. پکی به سیگار زدم و دودش را نزدیک پنجره فوت کردم. نگاهش کردم. چشم‌هاش را بسته بود. برگشتم کنار تخت، آرام چرخید به طرف دیوار. لحظه‌ای مکث کردم، بعد رفتم به طرف میز توالت کوچک گوشه‌ی اتاق، زیر سیگاری را از روی آن برداشتم و نشستم روی مبل.

– مهوش…

چیزی نگفت.

– مهوش..، می‌دونم دیگه ازم بدت میاد. یا، چه‌می‌دونم، در بهترین حالتش دیگه برات مهم نیستم. ارزش و وجود ندارم.

چیزی نگفت. ساکت شدم و پک دیگری به سیگار زدم.

– خوابیدی؟

چند لحظه ساکت ماندم. بعد تکان کوجکی خورد و آرام گفت:

– نه.

– آبی چیزی می‌خوای؟

– نه.

دود اذیتت می‌کنه؟

-نه.

– نمی‌خوای حرف بزنیم؟

جواب نداد. چند لحظه ساکت ماندیم.

– می‌دونم حوصله نداری. هیچ‌وقت نداشتی. مهم نیست. فقط دلم می‌خواد مطمئن بشم همونی که هستم و کارهایی که خودم مسئولشم قضاوتم می‌کنی، نه اونی که خیال می‌کنی یا بقیه خیال می‌کنن.

آرام و بی‌تفاوت گفت:

– من قضاوتی نکردم.

– نکردی؟

– چه فرقی می‌کنه؟

– برای من می‌کنه. این جوری می‌تونم بفهمم و قبول کنم. می دونی که آدم دو رویی نیستم و به خودمم دروغ نمی‌گم. خب معلومه که فاصله گرفتی و یه چیزی عوض شده.

نفس بلندی کشید و دستش را گذاشت زیر سرش.

– ربطی به تو نداره.

– به چی ربط داره؟

– به تو نداره.

– پس به چی؟ به حرف این و اون؟ به حسام؟ به درنا؟

نیم‌خیز شد و خودش را روی تخت بالا کشید و با حرکتی تند بالشش را گذاشت پشت سرش، تکیه داد به قاب بالای تخت و نگاهش تند چرخید طرف پاتختی.

– سیگار می‌خوای؟ اینجاست.

جواب نداد، ولی منتظر ماند. بلند شدم و بسته‌ی سیگار را نزدیکش بردم. یکی برداشت و گذاشت گوشه‌ی لبش. فندک زدم و روشنش کردم. پکی زد و آب دهانش را فرو داد و پشت دست‌اش را محکم روی پیشانی‌اش کشید. رفتم طرف مبل و زیرسیگاری را برداشتم و گذاشتم کنارش روی تخت. سیگارم را خاموش کردم. برگشتم و نشستم روی مبل.

– نگران چی هستی مهوش؟ مگه چی شده؟ مشکل چیه؟

سرش را چند بار تکان داد و نفس بلندی کشید.

– نمی‌فهمی کیان. نمی‌فهمی.

– خب بگو تا بفهمم.

سرش را ناگهان تند گرداند به طرفم و خیره نگاهم کرد.

– تو فکر می‌کنی کی هستی؟ ها؟ فکر می‌کنی چی می‌دونی؟ اصلا غیر از خودت هیچی دیگه رو هم می‌بینی؟ پونزده سال.. چه می‌دونم هیجده سال کوفت سال  اون‌ور بودی و حالا بلند شدی اومدی و  عمه و خاله و جی جی و باجی دورت چرخیدن و حلوا حلوات کردن و ظهر قرمه سبزی شب فسنجون امروز این ور کنسرت فردا اون ور تئاتر صبح نمایشگاه شب برج میلاد و آژانس تا سر خیابون و باغ طالقون و با چار تا جوجه فیلسوف علف کشیدی و نیچه و گُدار و قبر کوروش و موزه‌های لندن و برلین به ناف هم‌دیگه بستین و همین؟ دیگه همینه؟ فکر کردی همه چی دور تو می‌چرخه؟ هر کی خندید واسه گل روی تو بوده و هر کی اخم کرد واسه…

حرفش را برید و دندان‌هاش را محکم روی هم فشرد و سرش را تکان داد.  جا خوردم. دهان‌ام بی‌اختیار باز شد و گفتم:

– من… مگه من… من که.. من و تو که …

خیره نگاهم کرد و  حرفم را برید:

– من و تو! باز می‌گه من و تو! چرا نمی‌فهمی؟ اصلن تو چی می‌دونی از من؟ از ما؟ از اینجا؟ خیال می‌کنی می‌شناسی‌مون؟  خیال می‌کنی همه چی همینه که می‌بینی؟ همینه که می‌شنوی؟ همینی که نشونت می‌دیم؟  تو اصلا خودت می‌دونی کی هستی و چی هستی و چی می‌خوای؟ من و تو! دو بار با هم خوابیدیم شدیم لیلی و مجنون و حالا باید به تو جواب پس بدم؟

خیره مانده بودم به صورتش و نمی‌دانستم چی باید بگویم. انتظار هر حرفی و هر برخوردی را داشتم جز این. خودم را آماده کرده بودم که قهر کند، حرف نزند، بعد گله کند، تا نازش را بکشم، بغلش کنم، بهش بگویم که می‌تواند راحت باشد و  اعتماد کند و آرام بگیرد، که مثل بقیه‌ی نره‌خرهای فامیل نیستم و جفتک‌پرانی‌های این‌طرفی‌ها را بلد نیستم و نگاهم به زندگی و رابطه جور دیگری‌ست، بعد برایش از جاده‌های کوهستانی ایتالیا به اتریش بگویم و منظره‌های غریب و بدیع و نقاشی‌هایی که می‌نشینم کنارش تا بکشد و نمایش‌گاه و گالری‌ها و موزه‌ها و هزار رویای دیگر تا آرام شود و خودش را لوس کند و نازش کنم و ببوسمش و خودش را دوباره توی بغلم جا کند و سرش را بگذارد کنار گردنم و انگشتش را بکشد روی سینه‌ام و سیب آدمم را ببوسد و آه عمیقی بکشد و بگوید «آخ کیان، چقدر خوبه این‌هایی که می‌گی، چه خوب شد که اومدی، چه خوبه که هستی، چقدر کمت داشتم…» پشتم تیر کشید و عرق کردم. انگار یکی ناگهان لختم کرده بود و انگشتش را دراز کرده بود طرفم و قهقهه زده بود. خجالت کشیدم. گونه‌هام گر گرفت و چشم‌هام داغ شد. همان‌طور که روی مبل خشکم زده بود، حس کردم کوچک می‌شوم  و کف اتاق فرو می‌روم. دهنم تلخ شد. چشم‌هاش را باز کرد و به سیگارش نگاه کرد. به ته‌اش رسیده بود. پک آخر را به آن زد و توی زیر سیگاری له‌اش کرد. دستش ول شد روی تخت و نگاهش به گوشه‌ای در تاریکی خیره ماند. دلم می‌خواست بطری کنیاکی کنار دستم باشد و  لاجرعه سر بکشم و در را به هم بکوبم و  فرار کنم. انگار یکی مچم را سر چیزی که نمی‌دانستم چیست گرفته بود. انگار بلند بلند برای خودت چرند گفته باشی و خودت را لوس کرده باشی و  خرس گنده صدای بچه درآورده باشی و ناگهان سرت را بلند کرده باشی و دیده باشی همه دورت نشسته‌اند و پوزخند می‌زنند. نمی‌دانستم از خودم بیشتر خجالت می‌کشم یا از او. نگاهم نشست روی بسته‌ی سیگار. سرم را پایین انداختم و آب دهانم را قورت دادم. او هم سرش را پایین انداخت. چند دقیقه هر دو ساکت ماندیم. بعد صدای تکان خوردنش روی تخت آمد. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. خودش را بالاتر کشیده بود، تکیه داده بود به بالش و زانوهاش را بغل کرده بود. دیگر نمی‌توانستم صبر کنم.  نیم‌خیز شدم و خواستم بلند شوم و بی‌آن‌که نگاهم به نگاهش بیفتد، بسته‌ی سیگار را از کنارش بردارم، که پوزخندی زد  و زیر لب گفت:

– خودم وادارش می‌کردم.. عصبانیش می‌کردم، اون‌قدر تحریکش می‌کردم تا دست‌شو روم بلند کنه. یه جوری که داد بزنه یا سر و صدایی بکنه و معلوم باشه داره می‌زنه و درنا بیدار بشه و بشنوه.

خشکم زد. آهسته دوباره نشستم. همه چیز دورم ساکت شد. ملافه را از روی خودش کنار زد و بلند شد. لحاف را هم کنار زد و کورمال کورمال دست کشید تا شورتش را پیدا کرد. بعد به دور و بر تخت نگاه کرد. سوتین‌ش را هم کف اتاق کنار پایه‌ی تخت پیدا کرد، رو به پنجره لبه‌‌ی تخت نشست و پوشیدشان. بعد بلند شد و آرام رفت طرف دست‌شویی. ساکت نشسته بودم و تکان نمی‌خوردم. بیرون آمد و لای در دست‌شویی را باز گذاشت. نور از دست‌شویی اریب افتاد روی میز و کیف او و چمدانم گوشه‌ی اتاق. از روی دسته‌ی صندلی پیراهنش را برداشت و پوشید. برگشت طرف تخت. سیگار دیگری روشن کرد. سرم را بی‌اختیار بلند کردم و به سیگارش نگاه کردم. دید. بسته‌ی سیگار را برداشت و آرام انداخت طرفم. خم شدم و بسته را برداشتم. پکی به سیگارش زد. تکیه داد به بالش و پاهاش را دراز کرد و نفس بلندی کشید.

– می‌دونستم که بیدار می‌شه. داد می‌زدم و گریه می‌کردم و بلند بلند همه‌ی کارهایی که کرده بود می‌گفتم و به رُخش می‌کشیدم. خانم‌بازی‌هاش. دروغ‌هاش. پول‌هایی که می‌دونستم از کجاها و با کی‌ها بالا کشیده. پرونده سازی‌هاش. زمین‌های خاک سفید. دخترهای هیجده نوزده ساله‌ای که دم به دقیقه توی دفتر استخدام و اخراج می‌کرد. دوره‌های تریاک و قمار باغ کرج. دواها و قرار مداراش با گمرک و شهرداری. می‌خواستم درنا بشنوه. فحش می‌داد و پرتم می‌کرد روی تخت و تا نفس داشتم می‌زد. می‌چرخیدم طرفش تا بزنه تو صورتم و ردش بمونه. می‌خواستم درنا ببینه. می‌خواستم خانم بزرگ ببینه. می‌خواستم معلم کلاس ایتالیاییم ببینه. می‌خواستم بقال سر کوچه و راننده‌ی آژانس هم ببینه. می‌خواستم شیرین هم ببینه.

ساکت و خیره نگاهش می‌کردم. چشم‌ها و پیشانی‌ام می‌سوخت. دلم می‌خواست بلند شوم و سرم را بگیرم زیر آب سرد، ولی نمی‌توانستم تکان بخورم. گیج شده بودم. مغزم هنوز نمی‌توانست چیزهایی را که شنیده بود هضم کند و به هم، به او، به خودم، به هیچ و هر چیزی که از او و حسام و زندگی‌شان می‌دانستم ربط بدهد.

نفس بلندی کشیدم. ساکت شد.  بلند شدم. چمدانم روی زمین کنار میز بود. درش را باز کردم و  بطری مشروبی که زیر لباس‌ها قایم کرده بودم، در آوردم و تکانش دادم. از نصف بیشتر داشت. روی میز دو لیوان بود. یکی را برداشتم و تا نیمه پر کردم. بطری را گذاشتم روی میز. جرعه‌ای نوشیدم. گلویم سوخت. چند بار نفس کشیدم. به لیوان نگاه کردم. بعد جرعه‌‌ای دیگر.  سیگارش را خاموش کرد. لیوان دیگر را هم تا نیمه پر کردم و بردم طرفش. لیوان را گرفت و نگاهش کرد. بعد آرام به طرف دهانش برد و جرعه‌ای نوشید و اخم کرد. تکیه داد به بالش پشت سرش و دستش را پایین آورد. سیگاری آتش کردم و دستم را به طرفش دراز کردم. سیگار را گرفت و چشم‌هاش را بست. نشستم لبه‌ی تخت.

– اون شعره رو بلدی…، اون که می‌گه بیستون را عشق کند و شهرت‌اش فرهاد بُرد؟

چند لحظه چیزی نگفت. بعد بی‌آن‌که چشم‌هاش را باز کند، جواب داد:

– نه. مال کیه؟ شنیدمش، ولی همین تیکه‌شو. بقیه هم داره؟

– نمی‌دونم.

-خب، که چی؟

– هیچی. از اسم هتل یادش افتادم.

– اسم هتل؟

– آره. همین هتل. هتل بیستون. بچه که بودم فکر می‌کردم اسمش بی ستونه. بعد همه‌اش فکر می‌کردم خیلی جای عجیبی باید باشه با سالن‌های خیلی بزرگ که ستون نداره و آدم‌هایی که میان توش باید خیلی جرات داشته باشن که نترسن دیوارها روی سرشون خراب بشه. بعدش خودمو قانع می‌کردم که دیوارهاش حتما خیلی محکم و قطورن و خارجی‌ها جوری ساختنش که ستون لازم نداره. یه جای خارجی بود برام.

پوزخند زد:

– خارجی!

– یکی دو سال پیش از انقلاب بچه که بودم یه بار حبیب‌الله خان مرحوم همه رو نهار مهمون‌ کرده بود اینجا تو همین هتل. فکر کنم هفت سالم بود. حسام هم اون‌وقت‌ها هیفده هیجده ساله بود. اون‌قدر خوشحال بودم که دارم می‌رم یه جای خارجی. نمی‌فهمیدم یعنی چی، فقط شنیده بودم چیزهای خارجی خیلی خوب و بادوامن. خانم بزرگ یه سرویس بلور نشکن بیست سی نفره داشت که فقط سالی یک بار عید می‌اومد بیرون و نمی‌ذاشتن ما بچه‌ها توش چیزی بخوریم و هی می‌شنیدم که خارجیه و بادوامه و نمی‌شکنه. بعد وارد سالن نهارخوری هتل که شدیم چشمم افتاد به ستون‌ها. شروع کردم گریه کردن و پا به زمین کوبیدن که حبیب‌الله خان دروغ گفته و کلک زدن و بردن‌مون یه جای دیگه نه اون هتل بی ستونی که خارجی بود و من دوستش داشتم. اون‌قدر گریه کردم و جیغ کشیدم که مامان حسام رو صدا کرد تا منو بیاره دم در هتل تابلوشو نشونم بده تا باور کنم. تابلو رو که نمی‌تونستم بخونم. ولی حسام خوند و قسم خورد که همونه و خودشه. گیج شدم و بیشتر گریه‌ام گرفت. حسام اولش گوشمو کشید، ولی بعد دلش به حالم سوخت و زور زد حالی‌ام کنه که هتل هنوزم خارجیه و اون ستون‌هاش هم فقط برای قشنگیه چون ایرانی‌ها خیلی ستون دوست دارن اگه یه جایی ستون نبینن دل‌شون تنگ می‌شه و می‌ترسن. بعدشم گفت بزرگ می‌شی خودت می‌ری خارج و می‌بینی چه جوری ستون‌هاش راه می‌رن و خم و راست می‌شن و سقف‌هاشون نمی‌افته. بعدشم رفتیم همون نزدیکا توی یه کوجه‌ای و  سیگار کشید و این شعرو خوند. یک پک هم  یواشکی به من داد. سینه‌ام سوخت و مثل خر سرفه کردم، ولی خیلی چسبید. خلاصه آرومم کرد. برگشتیم تو.

مهوش خندید:

– حسام و از این تخیل‌ها؟ چند سا‌لش بود؟

– فکر کنم هیفده هیزده سال دیگه

– آها. گفته بودی. خب آره دیگه. لابد همون موقع‌ها که نامزد بازی‌هاشو با مادر درنا شروع کرده بوده.. هوم… دنیای عجیبیه..

– نه بابا سر و کله‌ی میترا هفت هشت سال بعد پیدا شد. فکر کنم سال‌های آخر دانشگاه با هم آشنا شدن.

چهره و اندام میترا آمد جلو چشم‌هام. شب عروسی‌شان. چهارده پانزده ساله بودم و چشمم مدام روی زن‌ها و دخترها می‌چرخید. عروس کوچولوی بامزه‌ای شده بود. سبزه و بانمک بود. ولی درنا هیچ شباهتی به او نداشت. به حسام هم نرفته بود. حسام و میترا هر دو سبزه بودند با موهای سیاه فر. درنا سفید بود با موهای صاف و نرم قهوه‌ای روشن و چشم‌های مورب عسلی. بیشتر شبیه دخترهای روس و اسلاو بود. برعکس بقیه‌ی دوست‌ها و هم‌سن و سال‌هاش، زیاد آرایش نمی‌کرد. لب‌هاش کوچک و نازک بود ولی به بقیه‌ی اجزاء صورتش می‌آمد. مهوش هم سفید بود. کنار بقیه که بودیم، آن‌ها با هفت هشت سال تفاوت به هم شبیه‌تر بودند تا درنا و حسام یا حتا صبا و بقیه‌ی فامیل و خانواده. صبا به مادربزرگش رفته بود. خانم جان. ریزه میزه و لاغر با صورت کوچک و چشم‌های درشت سیاه. نه. چشم‌های او هم قهوه‌ای بود. موهاش هم. ولی نه به روشنی درنا. موهای هر سه شان کوتاه بود. موهای درنا صاف بود ولی موهای مهوش تاب نرمی داشت که  روی پیشانی و کنار گردنش که می‌نشست زیباترش می‌کرد.

به صورتش نگاه کردم. بعد به پنجره. هوا داشت روشن می‌شد. به لیوانم نگاه کردم. هنوز کمی تهش باقی بود. بلند شدم و رفتم کنار میز. بطری را برداشتم، ولی پشیمان شدم ، خم شدم و  دوباره گذاشتمش زیر لباس‌ها توی چمدان.

– تو که دیگه نمی‌خوری؟

– نه.

شلوارم را از کنار تخت برداشتم و پوشیدم. دنبال زیرپوشم گشتم. زیر بالش بود. سیگار دیگری روشن کردم و برگشتم طرف مبل. دوباره نگاهش کردم. از پنجره به بیرون خیره مانده بود و انگشتش را روی لبش می‌کشید.

– مهوش؟

لحظه‌ای مکث کرد و دستش را آرام پایین آورد، ولی تکان نخورد و حواب نداد.

– مهوش…، چرا این‌ها رو بهم گفتی؟

نگاهش را از پنجره گرفت و سرش را پایین انداخت.

– هیچی. همین جوری.

– همین جوری؟

– همین جوری. فراموش کن. اگه از من می‌پرسی، همین فردا برگرد آلمان. این قضیه‌ی صادرات مادرات احمقانه رو هم فراموش کن. تو این‌کاره نیستی. بازی‌های اینجا رو بلد نیستی. سیاوش هم این‌کاره نیست. حواسش رفته پی انتخابات و  رای و روزنامه و  مسخره‌بازی‌هاش. حالا هم که رفت زندان و معلوم نیست کی در بیاد. حرف‌ها و نقشه‌های بهادر هم… ولش کن. مهم نیست.

– چی می‌گی مهوش؟ چی شد یهو؟

– هیچی. چیزی نشد. می‌گم برگرد بر سر خونه زندگی‌ت. برگرد بین ستون‌هات. حسام زر زده. این‌جاست که ستون‌هاش خم و راست می‌شن ولی دیواراش نمی‌ریزه.

پوزخند زد. چند ثانیه مکث کرد، گوشه‌ی لبش را جوید، بعد آرام گفت:

– از صبا و درنا هم مثل بچه‌ی آدم خداحافظی کن و برو.

پیشانی‌ام تیر کشید و سرخ شدم.

– صبا و درنا؟ یعنی چی؟

چشم‌هاش را بست و بعد از چند لحظه باز کرد.

– هیچی. درنا از سنش بیشتر می‌فهمه و می‌دونه چکار داره می‌کنه. ولی صبا هنوز بچه‌س. اونم دنبال هتل بی‌ ستون و بادوام خارجی می‌گرده. قصه‌های حسام رو تحویل‌شون نده. دوره‌اش دیگه گذشته.

چند بار پلک زدم  و آب دهانم را فرو دادم. سرش را به طرفم گرداند و خیره نگاهم کرد.

– اومدی هتل، بازی‌هاتو کردی، گریه‌هاتو کردی، سیگار یواشکی‌تو کشیدی، نهارتو خوردی، دسرتم خوردی، حالا دیگه برگرد. مهمونی تموم شد.

نمی‌دانستم چکار باید بکنم یا چی بگویم. سرم را پایین انداختم. بلند شد و لبه‌ی تخت رو به پنجره نشست. نگاهی به کنار بالش و دور و بر تخت و پاتختی کرد، موبایلش را از روی پاتختی برداشت.

– شماره‌ی آژانس چند بود؟

 

نمود «حقیقت»ی زشت از چهره و عادتی زشت

چند «تامل» در هویت و رفتار اجتماعی و فردی ما

می‌دانم چیزهایی که امروز و در این هفته می‌خواهم بنویسم، چند تن از دوستان و همکاران خوبم را خواهند رنجاند یا خشمگین خواهد کرد. برای برخی شاید منزه‌طلبی‌ای مزوّرانه به‌نظر آید، یا در موردی دیگر، خود-مطرح‌سازی در کنار چهره‌ی هنرمندانی محبوب. رنجش احتمالی دوستانم ناراحت‌کننده است، ولی به لاپوشانی و ادامه‌ی تعارفات دیرسال‌ نمی‌ارزد. این روزها برایم مهم‌تر از رنجش آن دوستان، شأن آن‌هاست و شأنی که می‌خواهم بکوشم برای خود قایل باشم.

در این «تامل»ها، برخورد دوستان با «اظهارنظرهای پیتر مک‌کی»، «تاثیر زبان» و «سوءاستفاده از زبان» در موضع‌گیری‌ها در مورد حرکت اجتماعی «آزادی‌های یواشکی زنان ایران»، «تبلیغات و صداقت حرفه‌ای» در پیوند با دو حرکت فرهنگی/هنری (بخش ادبی جشنواره‌ی تیرگان و جشن بیست و پنجمین سال تلاش و حضور هنری سهیل پارسا و  کمپانی تئاتر «مدرن تایمز» ) و احساسات ملی در پیوند با حضور تیم ملی فوتبال در مسابقات جام جهانی، از جمله مواردی‌ست که می‌خواهم بکوشم تا وارسی‌شان کنم.

 

مدعا:

دیدن و گفتن نيمی از حقيقت، تحريف است و هيچ انديشه و وجدان آزادی را به حقيقت و به آزادی هدايت نخواهد کرد. این را به‌تجربه می‌گویم. بحث معقول، نقد يا دفاع منصفانه از مواضع به جای خود، افشای ناراستی‌ها يا موضع‌گيری در برابر خطاها يا کج‌روی‌های نيروها و افراد و انديشه‌ها به جای خود، و حتا تلاش سالم برای کسب یا حفظ محبوبیت و موقعیت اجتماعی یا فردی هم به جای خود. اما اين اصل را نمی‌توان زير پا نهاد که نه «خبر» و نه «حقیقت» در ذات خود نمی‌تواند و نبايد جانب‌دار باشد و در کنش فرهنگی و اجتماعی و فردی سالم نيز نمی‌توان سياست يک بام و دو هوا را اجرا کرد. «حقيقت»، يا واقعن حقيقت است، پس پیش‌داور و جانب‌دار نيست، و اگر پیش‌دار و جانب‌دار است، حقيقت نيست. حقيقتِ جانب‌دار، چاره‌ای ندارد جز آن که به تعصب و تحريف بيانجامد.

 

تامل اول:

ماجرای اقای پیتر مک‌کی (وزیر خارجه و دفاع پیشین و داگستری فعلی در دولت محافظه‌کار راست‌گرای فدرال کانادا) به‌ویژه به دلیل ازدواجش با زنی ایرانی‌تبار و مشهور (نازنین افشار جم) در هفته‌های اخیر به نمونه‌ی روشنی از گوشه‌ای از هویت و حیات اجتماعی و فردی ما و دریافت و برخوردمان با مقوله‌هایی چون حقیقت، داوری، وجدان، و کنش اجتماعی بدل شده است.

پیش‌زمینه:

بنا به گزارشی شفاهی از جانب برخی از شرکت کنندگان در جلسه‌ی اداریِ بسته‌ای به روزنامه‌ی تورنتو استار، پیتر مک‌کی در سخنرانی کوتاهی با همکاران/کارمندانش، از جمله با ابراز نارضایتی از عدم توازن جنسیتی در وزارتخانه‌ی متبوعش و کمبود زنان قاضی، گفته است که «زنان کمتری برای شغل قضاوت اقدام می‌کنند زیرا فشارهای آن شغل مانع از ایفای نقش مادری‌شان می‌شود» و افزوده است که «باید تسهیلاتی ایجاد شود تا درصد بیشتری از زنان و اقلیت‌ها بر مسند قضاوت بنشینند.» گزارش اظهارات او در نشریات (نخست تورنتو استار و پس از آن، نشنال پست و برخی دیگر) با تیترهای تحریک‌آمیزی منتشر شد و برخی از نمایندگان حزب رقیب (لیبرال) با استناد به همان تیترها، اظهارات و مواضع او را ضد زن ارزیابی کردند و خواستار پوزش‌خواهی او شدند. مک‌کی سپس صراحتن چنان جمله‌هایی را انکار کرد و خواستار انتشار نوار یا فیلمی از آن جلسه شد که گزارش دهندگان به آن استناد کرده بودند. اما چنان نوار یا فیلمی موجود نیست یا تحویل داده نمی‌شود.

در ادامه، انتشار دو ای‌میل کوتاه جداگانه‌ی او به کارکنان وزارتخانه با چند ماه فاصله به مناسبت‌های روز مادر و روز پدر (که طبق روال اداری در چنین مقاماتی، نه توسط خود او، بلکه توسط مسئولان مونث روابط عمومی‌اش نوشته شده است) در روزنامه‌ها جنجال دیگری آفرید. در ای‌میل‌ اول به مناسبت روز مادر، از جمله آمده است که «کارکنان مونث دولت باید مورد قدردانی قرار گیرند زیرا بسیاری از آنان در قیاس با همکاران مذکر خود در واقع به دو شغل تمام‌وقت مشغولند و پیش از آن که صبح به اداره پا بگذراند، صبحانه‌ی فرزندان‌شان را آماده کرده‌اند، پوشک کودک‌شان را عوض کرده‌اند و نهار مدرسه‌ی آنان را تدارک دیده‌اند و چه بسا مقدمات شام آنان را، و بعد از پایان کار اداری هم باز به مراقبت از فرزاندشان مشغول می‌شوند.» در ای‌میل بعدی به مناسبت روز پدر، بی‌هیچ ربط مستقیم به زنان یا مادران، از زحمات کارمندان پدر تقدیر شده و آمده است که «پدران مدل تربیتی فرزندان خود هستند و با نقش اجتماعی خود، رهبران آینده‌ی این جامعه را پرورش می‌دهند.» این جمله‌ها  (از ای‌میل‌های جداگانه‌ای به مناسب‌های جداگانه با حدود دو ماه فاصله) در اصل گزارش‌ روزنامه‌ها آمده است، اما تیترها حکایت دیگری دارند. برای گزارش اول، چنین تیتری تهیه شده است: «مک‌کی: قضات زن کم داریم چون کار زن‌ها رسیدگی به وظایف مادری‌شان است» و برای گزارش دوم، تیتری جنجالی‌تر: «مک‌کی در ای‌میل‌هایش: زنان پوشک بچه عوض می‌کنند و مردان رهبران آینده را تربیت می‌کنند.»

 همراه با بالا گرفتن ماجرا و انتقادات «خوانندگان» آن گزارش‌ها به مک‌کی و خرده گرفتن به همسر او برای تحمل چنان موجود ضد زنی، نازنین افشارجم نیز در پاسخ طولانی سرگشاده‌ای گفت که سخنان همسرش توسط رقبای سیاسی و تیترهای تحریک‌آمیز رسانه‌ها تحریف شده، و در پایان، در یک پاراگراف کوتاه هم به گوشه‌هایی از زندگی خصوصی‌اش و همراهی‌های همسرش در امور خانه به عنوان یک مرد و شوهر اشاره کرد. اما از کل آن پاسخ هم تمام توضیحات نادیده گرفته شد و با استناد به آن پاراگراف آخر، تیترهایی با این مضمون ساخته شد: «همسر مک‌کی به دفاع از شوهرش برخاست و گفت که او آشغال‌ها را بیرون می‌برد و در ظرف‌شویی و  لباس‌شویی کمک می‌کند».

دولت راست‌گرای هارپر زشت‌کاری‌های بیشماری داشته است، سیاست‌های تبعیض‌آمیز و ضدانسانی، ضد فرهنگی‌ و ضد مهاجران آن، ضربات زیادی به جامعه‌ی کانادا زده است و دستش (با مداخله در فجایع خاورمیانه، حمایت بی‌قید و شرط از سیاست‌های دولت اسرائیل و برخورد تشنج‌زا و خشونت‌آفرین با حکومت ایران) به جنایات بیشماری آلوده است. اما ضرورت نقد این حزب دولتش به جای خود، ماجرای مک‌کی نیز در متن نزاع‌های سیاسی و جنجال‌های رسانه‌ای هم به جای خود، برخورد ایرانیان با آن به باور من فوق‌العاده مهم و به‌شدت قابل تامل است؛ زیرا نمایش روشنی از یک بیماری جدی و دیرسال از رفتار اجتماعی و فردی ماست. زیرا مک‌کی، (حتا اگر به دلیل دورویی‌ای سیاست‌مدارانه باشد) آن حرف‌ها را نزده است. آن تیترها، دروغ است. بازنشر دروغ، دروغ است. باور کردن دروغ، و داوری بر مبنای اعتماد یا بی‌توجهی به دروغ، در بهترین حالت، ساده‌اندیشی است؛ و عادت و تداوم ساده‌اندیشی‌ در چنین زمینه‌هایی، به‌شدت مضر و خطرناک. زیرا نه ماهیت و کنش‌های دولت هارپر و نه هیچ کنش یا سخن یا هیچ گوشه از شخصیت سیاسی پیتر مک‌کی، به ما و هیچ‌کس اجازه‌ی تحریف و داوری با استناد به تحریف، نمی‌دهد.

اما واقعیت دیگر، این است که ما چندان هم منتظر «اجازه» دادن یا ندادن دانش و وجدان فردی و اجتماعی خود نیستیم. آن «گزارش»ها و «تیتر»ها، بسیاری از ایرانیان روشنفکر، آزادی‌خواه، برابری‌طلب، فمینیست، هنرمند و کنش‌گر را هم برآشفت و برخی از آنان، همان «تیتر»ها را در صفحات فیس‌بوک خود بازنشر کردند، در استاتوس‌های خود همان «تیتر»ها را ترجمه و با استناد به آن، مک‌کی را مسخره کردند، یا با نوشتن کامنت‌های متعدد، «داوری» خود را از مک‌کی بر اساس آن «سخنان» و آن «تیتر»ها، چه جدی، چه هجو و شوخی (اغلب به عنوان «داماد» ایرانیان) بیان، و او را با وجدانی آسوده «محکوم» کردند.

طبیعی است (نه سالم) که «دوستان» فیس‌بوکی و مخاطبان استاتوس‌ها و بازنشرها، تنها به خواندن سطحی «تیتر»ها و استاتوس‌ها بسنده کنند و بی‌هیچ وارسی و ارزیابی‌‌ای، به «داوری» دوست فرهیخته‌ی خود اعتماد کنند و بلافاصله آن را «لایک» بزنند یا با نوشتن کامنتی تایید کنند. این عادت، طبیعی است و خاصیت مرورهای سریع و سطحی فیس‌بوکی. اما نخواندن اصل «گزارش»ها و بی‌توجهی به یک وارسی ساده‌ی موضوعی سیاسی و اجتماعی بدون کمترین جست‌وجوی منصفانه توسط آن که اصل مطلب را بازنشر می‌کند، به هیچ وجه طبیعی نیست. در میان دوستانی که این گزارش‌ها با آن تیترها را بازنشر کرده‌اند یا کامنت تایید‌آمیز گذاشته‌اند، اسامی کسانی به چشم می‌خورد که به فرهیختگی و  روشنفکری و درایت و هنرمندی و آزادی‌خواهی و برابری‌طلبی می‌شناسیم‌شان. گمان من به «نخواندن اصل گزارش‌ها و وارسی نکردن اصل سخنان و پیام‌ها»، یک گمان خیرخواهانه است؛ زیرا  در این صورت، می‌توان پذیرفت که تنها بدون ‌توجه و ‌حوصله‌ی لازم، پیش‌داوری کرده‌اند. گرچه «پیش‌داوری» هم زشت است، اما می‌توان آن را صرفن یک «اشتباه» دانست. اما اگر این دوستان آن گزارش‌هایی را که بازنشر کرده‌اند خوانده باشند یا به جست‌وجویی ساده و سریع در آن زمینه دست زده باشند، اقدام و ترجمه و داوری‌شان چیزی جز دروغ و تحریفی آگاهانه (هرچند با نیت خیر و به‌منظور تضعیف یک مهره از دولت راست‌گرای هارپر) نخواهد بود. می‌دانم که دوستان خوب و فرهیخته‌ی روشنفکر و هنرمندم از این گمان و این نظر صریح خواهند رنجید، اما هر یک از دو حالت بالا که صادق باشد، با چهره‌ای زشت از عادتی ناروا روبه‌رو خواهیم بود.

آرمان‌گراهای چپ‌گرا معمولن ليبرال‌ها را متهم می‌کنند که خود را «بی‌طرف» می‌خوانند و با اين وسيله می‌خواهند خود را معصوم جلوه دهند و دست‌شان را پاک. ليبرال‌ها در پرده جانب‌دارند. اما چپ‌گراهای آرمانخواه و  محافظه‌کاران راست‌گرا، علنن و با صراحت معتقدند بايد جانب‌دار بود؛ جانب‌دار «حقيقت». اما کدام حقيقت؟ حقيقتی، طبعن جانب‌دار.

انسانِ جانب‌دار، نظامِ جانب‌دار، ایدئولوژیِ جانب‌دار، قدرتِ جانب‌دار را می‌توان پذيرفت. اما «حقيقتِ جانب‌دار» چگونه جانوری است؟ حقيقت جانب‌دار، يا «شتر گاو پلنگ»ی است که هر کس به ذائقه و به وُسع خود به گوشه‌ای از آن می‌آويزد و عِرض خود می‌برد و زحمت ديگران می‌دارد، يا «شير بی‌يال و دم و اشکم»ی است که بيشتر «ناشير» است تا «شير». با چنين حقيقتی نه می‌توان «آزاده» بود و نه کسی را به «آزادی» هدايت کرد.

اگر صورتک از چنين حقيقتی بدریم، در روابط اجتماعی و کنش‌‌های سیاسی خواهد گفت:
با سلب آزادی، سانسور و تحریف، حبس و کشتن مخالفان مخالفم، اما «اگر لازم باشد»، برای «حفظ سلامت جامعه» و جانب‌داری از «حقيقت جانب‌دار» خود و «مردم»، سانسور و حبس و اعدام خواهم کرد. با دروغ مخالفم، اما همه چیز را نمی‌توان گفت، زیرا «مردم» ناآگاهند و «دشمن» تقویت می‌شود. با پروپاگاندای سیاسی مخالفم، ولی «مخالف» و «رقیب سیاسی» را باید با هر حربه‌ای تضعیف کرد و «چهره‌ی واقعی‌اش» را به «مردم» شناساند.

این حقیقت بی‌صورتک، در روابط فردی و روزمره هم خواهد گفت: خود را می‌شناسم و می‌دانم فلان کارم در فلان موقعیت درست یا مشروع بوده، یا اگر هم اشتباه، نادانسته بوده، یا فلان حرکت و فلان دروغم در فلان زمان با نیتی خوب یا حتا اگر بد، به فلان دلیل و اجبار، پس نباید داوری و محکوم شوم؛ اما دیگری را که نمی‌شناسم یا اعتماد ندارم، بر مبنای کارها یا حرف‌های مشابهش داوری می‌کنم و محکوم. با پیش‌داوری و  نقد و داوری شدن بی‌پایه مخالفم، اما به داوری‌های خود بر پایه‌ی حس‌ها و دریافت‌های خود اعتماد دارم.

این گونه از «حقیقت» و این چهره از ما، زشت است. و تداوم آن، به‌شدت خطرناک.

گفتنِ این، ادعای پاکی و سلامت رفتار و زیبایی نیست. از تجربه می‌آید و از افتادن و برخاستن‌ها.

در کنار کنش اجتماعی، به برخوردها و روابط «فردی» هم اشاره کرده‌ام. اشاره‌ام بیهوده نیست. با توضیحی مبتنی بر نظریات میشل فوکو، خواهم کوشید تا ربط  اشاره‌ام به رفتارها، باورها و روابط فردی روزمره را در بُعد بزرگ‌تر اجتماعی روشن‌تر کنم. اغلب دوستان احتمالن با نظریات فوکو آشنایند. آشنایی و درک من از نظریات او محدود است و بازمانده از مطالعات درسی دوران دانشگاه. توضیحات زیر، در عین حال پایه‌ی وارسی‌هایم در چند «تامل» دیگر آینده هم هست.

ميشل فوکو، فيلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی، حدود پنجاه سال پيش نخستين بار مقوله‌ی ارتباط ارگانيک و ديالکتيک «قدرت» و «شناخت» يا «دانستن» (واژه‌ی انگلیسی «نالِج» را در این‌جا  آگاهانه «دانستن» معنا کرده‌ام، نه «دانش» یا «آگاهی») را مطرح کرد. به اعتبار اين نظريه، «قدرت» و فشارِ ناشی از قدرت و تحميل آن را نبايد تنها در ساختار علنی و لايه‌های بيرونیِ سيستم‌های اجتماعی مانند پليس، ارتش و ديگر شيوه‌های کنترل دولتی و طبقانی جستجو کرد؛ بلکه «قدرت»، هم شامل و هم فرايندِ «مجموعه‌ی درهم تنيده‌ای از روابط» است که به ويژه در ارتباط مستقيم با دانستن، کسب شناخت، يا دریافت، و داوریِ افراد یا طبقات و گروه‌های اجتماعی، سنی، جنسی، نژادی و ملی بر آن اساس نسبت به يکديگر است. قدرت، برای تثبيت و تداوم خود، نيازمند ايجاد چنين هاله‌‌ای از شناخت و دانستن در روابط فردی و اجتماعی است، و نيز، نيازمند کنترل آن.

به گفته‌ی او، «حقيقت مسلط» (پذیرفته/باور شده‌ی) هر دوران، فرآيند و برآيند کلاف درهم تنيده‌ی روابط قدرت آن دوران است. يعنی که اين نه طبيعت، نه آگاهی عميق  یا دستيابی بی‌مانع و برابر به اطلاعات، نه شناخت بنيادی و غيرتحميلی نسبت به يکديگر و جهان و مسائل آن است که حقيقت مسلط  هر دوران را می‌آفريند، بلکه روابط قدرت (یا نسبت اقتدار) است که در هر دوران، بر پايه‌ی روابط فردیِ روزمره و بر شانه‌ی پدیده‌هایی چون آداب و رسوم، اخلاقیات، مذهب، هنر، ادبيات، رسانه‌های گروهی و… فرآیندی را بازسازی می‌کند که به عنوان «حقيقت دوران» شناخته، پذیرفته و تثبيت می‌شود. اين برداشت فوکو از «حقيقت مسلط دوران»، بی‌شباهت به تعريف «رولان بارت»، زبان‌شناس و اسطوره‌شناس فرانسوی (نويسنده‌ی مقاله‌ی معروف «مرگ مولف») از «افسانه‌ی روز» (Myth Today) یا تعريف برخی از تئوريسين‌های نومارکسيست (چون ريموند ويليامز، ماکری و لویی التوسر) از «ايدئولوژی» نيست. با اين تفاوت که فوکو کوشید گامی فراتر برود، عميق‌تر یا جزئی‌تر به مسئله دقت کند و رابطه‌ی ديالکتيک ميان قدرت و شناخت را به عنوان هسته‌ی اوليه‌ی فرآيند متغيری به نام «حقيقت دوران» عنوان کند. رابطه‌ای که اگر شناخته و پذيرفته شود، می‌تواند توجه «مطلق» ما را از الگوهای حقوقی (که به قدرت مشروعيت می‌بخشند) و الگوهای فشار (که به قدرت امکان تثبيت و تداوم می‌بخشند) در هر نظام اجتماعی بگيرد، و به الگوی روابط ظاهرن کم‌اهميتی چون رابطه‌ی بيمار و پزشک، استاد و شاگرد، زن و شوهر، کودک و پدر و مادر، بزرگ و کوچک، زندانبان و زندانی، روانشناس و روان‌نژند، کارگر و کارفرما، عاشق و معشوق، پيشوای مذهبی و پيرو، رسانه‌ها و مخاطبان، شخصیت‌های مشهور و دوست‌داران، و… معطوف کند؛ يعنی روابطی که الگوی اِعمال و پذیرش «قدرت» در آنها تمرين می‌شود و آن را طبيعی و عادی جلوه‌گر می‌کند. این‌ها، روابطی هستند که در زمينه‌های متعدد به يکديگر مربوط و درهم تنيده‌اند و با اين همه، در هاله‌ای از مه «حقيقت» (یا طبیعی بودن، پذیرفته بودن، مشروع بودن، ازلی و ابدی بودن) فرو رفته‌اند و به آنها کمتر به عنوان پايه‌های متعدد ساختار اجتماعی روابط قدرت برخورد می‌شود.

فوکو معتقد است هر واقعيت يا عمل اجتماعی را می‌توان از راه بررسی اشکال مخالف آن بهتر شناخت و به ارزيابی دقيق‌تری رسيد. مثلن برای رسيدن به درکی درست از مفهوم عقل در هر دوران، بايد ديد در آن دوران جنون چگونه معنا شده، یا برای درک مفهوم «طبیعی/ عادی»، چه چیزی «غیرعادی» به‌شمار آمده، يا برای دريافت مفهوم «قانونيت» بايد دريافت چه چيزی در هر دوران غيرقانونی محسوب می‌شود، از طرف چه نيرويی، چرا، و با توسل به چه وسيله‌هايی. او سپس با نتيجه‌گيری از اين نظريه پيشنهاد می‌کند که برای فهم روابط قدرت (در نظام اجتماعی و سیاسی)، زمینه‌ها و الگوهای فردی آن را بررسی کنيم؛ از رابطه‌ی تحميل قدرت بزرگسالان بر کودکان و همسران یا معشوقان بر یکدیگر گرفته تا اوليای مدرسه بر شاگردان، پزشکان و روانپزشکان بر بيماران، فرهیختگان و مشاهیر بر دوست‌داران، پيشوايان مذهبی بر پيروان و…،  تا مبلغان و فروشندگان بر بازار، بازار بر رسانه‌ها،  بانک‌ها و نزول‌خواران بر بدهکاران، تا نظام دولتی بر شيوه‌های زندگی مردم، و در نهایت، «زندانبانان بر زندانيان»، که صریح‌ترین شکل در میان چنین روابطی با ماهیت مشابه است. و سپس، اَشکال مقاومت در برابر قدرت و مبارزاتی را که گسيختن اين روابط را هدف خود قرار می‌دهد، وارسی کنیم. در چنین وارسی‌ای، همچنین می‌توان و باید به الگوهای داوری و پیش‌داوری، نحوه‌ی ارزیابی فاکت‌ها، و صداقت در قیاس خود با دیگری نیز توجه کرد.

با این توضیحات بلند، می‌خواهم به دو نکته برسم. یک، این که نگاه ما به آن «حقیقت» پذیرفته، در پیوند با روابط و کنش‌های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی‌مان، در سطح مانده و مکرر می‌شود. چون «طبیعی»است که فلان نیرو یا کنش‌ به‌تمامی نادرست باشد، فلان راه‌های مبارزه برای تغییر انکارناپذیر است، فلان معیارها (اخلاقی، فلسفی، تربیتی، مذهبی، سیاسی و …) برحق و «طبیعی» و فلان رفتارها دارای فلان معناهاست. معیارهایی تقریبن ثابت برای داوری‌های خود داریم و از کنار بسیاری چیزها نادیده یا به‌تعارف و چشم‌پوشی می‌گذریم؛ زیرا آنقدر «طبیعی» و آنقدر «حقیقت» است که یا تردید نمی‌کنیم، یا احتمالی برای تردید باقی نمی‌گذاریم یا اهمیتی برای تردید قایل نمی‌شویم، یا در بدترین حالت، چاره‌ای نمی‌بینیم و به «جریان» و روند «طبیعی» بر گرد «حقیقت دوران» می‌پیوندیم. دو، این که ربط الگوهای رفتار فردی و روزمره‌مان را با چهره‌ی بزرگ‌تر و ابعاد گسترده‌تر از حیات اجتماعی و انسانی‌مان نمی‌بینیم. دریافت‌ها،  رفتارها، داوری‌ها و برخوردهای ما در بُعد گسترده‌ی اجتماعی، تاریخی انسانی‌مان، در همین روابط جزئی و «عادی» و «طبیعی» و «نادیدنی/حس‌ناشدنی/پذیرفته»ی فردی و شخصی و روزمره‌مان است که تمرین می‌شود.  اگر می‌خواهیم نو شویم و نو باشیم و جویای تغییر، آزادی، آزادگی، برابری، عدالت، انصاف، راستی، پاکی، فرهیختگی، اعتماد …، هر چه و هر چه در هر محدوده و  هر سطح، آن را هم باید در همین قدم‌های ساده و کوچک روزمره تمرین کنیم.

ممکن است این نمونه از برخورد دوستان ایرانی با آنچه چند رسانه‌ی کانادایی تحت عنوان نظرات پیتر مک‌کی منتشر کردند، موضوع مهمی به نظر نرسد. ممکن است دوستان همچنان معتقد باشند که مک‌کی و حزب و دولتش، بنا به ماهیت ایدئولوژیک و طبقاتی آن مسلمن مرد/پدرسالار و ضد زن و ضد برابری است و فرقی نمی‌کند چه گفته باشد، باید افشا و طرد شود. ممکن است حتا برداشت‌های دیگری از آن گزارش‌ها و اظهارات او داشته باشند. اما یک واقعیت مسلم انکار شدنی نیست. آن تیترها دروغ است. حتا اصل آن گزارش‌ها مبنای مستندی ندارد. مک‌کی، اظهارات منسوب به خود را رد کرده است. اگر بخواهیم او را افشا و نقد کنیم، دستکم باید به همین موارد هم اشاره کنیم. پیش‌داوری ساده‌انگارانه، بازنشر آن تیترها، و داوری بر اساس آن‌ها، و در این مورد مشخص، تمسخر و ریشخند «ناموسی» و «خانوادگی» آن (به عنوان «داماد ایرانیان») ذره‌ای نمود حساسیت اجتماعی و سیاسی یا مدرنیت و نوگرایی در بُعد اخلاقی و فرهنگی نیست و ذره‌ای بر شأن انسانی ما نمی‌افزاید.

و تمام این‌ها به‌کنار، هر قدر شریف، هر قدر آزاده، هر قدر دانا، هر قدر معتمد به خود، برخورد ساده و خطی و کم‌حوصله با مسایل و  پیش‌داوری/داوری‌های سریع و خشک و فاکت‌گزینی‌های حق‌به‌جانب- این را هم به‌تجربه‌ می‌گویم- در هر حد و هر مرحله، می‌تواند نتایج اسف‌باری داشته باشد. با بی‌توجهی به این برخوردها و رفتارها و عادت‌های روزمره، به هیچ جای دوری نخواهیم توانست رفت.

واژه‌ها موجودات عجیب و غریبی‌اند

ندای نام ، ندای نگاه، ندای دیدگاه

 چندین سال پیش، در مراسمی که به‌یادبود شاملو در مونترآل برگزار شده بود، ساقی قهرمان در سخنانش از جمله به نام «آیدا» اشاره کرد و پرسید اگر نام محبوب شاملو آیدا نبود و یک نام ارمنی دیگر، مثلن وازتگ (که فکر می‌کنم معنای فارسی آن «زیبا»ست) بود، چه اتفاقی برای آن بخش پر اهمیت از شعر شاملو و حس و تجربه‌های مخاطبانش می‌افتاد؟ حالا چند روز است دارم فکر می‌کنم اگر اسم ندا «ندا» نبود، چه حسی به آدم‌ها دست می‌داد و چه بلایی سر شعرها و شعارهای آویخته بر او می‌آمد؟

یادم نیست اعتصاب غذای یک یا دو روزه‌ی تورنتویی‌ها در حمایت از «رای من کجاست» ایران یک هفته بعدش بود یا چند هفته، فقط یادم هست که تلویزیون روشن بود  روی «سی. ان. ان.» که عکس‌ها و کلیپ‌های چند ثانیه‌ای از درگیری‌های خیابانی در تهران را نشان می‌داد و آن بیست و چهار ساعتی که رنگ و بویش با تمام بیست و چند سال گذشته فرق داشت. خانه‌ام در منطقه‌ی «بیچز» بود. یک کیلومتر غرب وودباین در کویین شرقی، طبقه‌ی اول با پنجره‌ای کوچک به خیابان، سر کوچه‌ای با صد – صد و پنجاه متر فاصله تا دریا، وسط داد و قال‌های فستیوال خیابانی جاز که همان روزها پا می‌گرفت. دور و بر ظهر بود به‌گمانم که افتادن و نگاه «ندا» در «سی. ان. ان» ترکید. و بعد، بارها و بارها. و باز رنگ همه چیز فرق کرد. دود چرب سیگار پشت سیگار و چرخیدن دور خود و آن بی‌قراری تیز. اول دو نفر بودیم و بعد کم کم چهار پنج تا، تا یک یک کم شدند و  باز تنها ماندم. یک نگاه خیره‌‌مان به تلویزیون بود و  نگاه دیگر به مانیتور و  انگشت‌های گیج روی کی‌بورد برای خبر گرفتن و خبر رساندن. آدم‌هایی آن طرف دنیا توی خیابان‌ها می‌دویدند و فریاد می‌زدند و می‌افتادند و برمی‌خاستند، و این طرف، بین این دیوارها و کنار خیابانی هر روزه و دریایی هر روزه‌تر و چمباتمبه کف اتاق خیره به هر دو مانیتور و پنجره‌ای که پشتش هوا کبود شد و بعد سفید و..، و نگاه ندا که مکرر می‌شد.  یادم نیست در تاریک شدن بود یا روشن شدن که «چقدر سفید است این شب» را  روی تکه کاغذهایی نوشتم. تکه پاره. در تکه پاره‌های شب و روز. پاره‌هایی‌ش را هم شاید دیشبش نوشته بودم. یادم نیست. فقط یادم است که اتاق کج و معوج بود و دود سیگار و چای‌های سرد و تکه‌های نان و کالباس و تکه پاره‌های حواس و هی نشستن و برخاستن و انگشت جویدن و  دندان فشردن و چرخیدن بین دیوارها از گوشه‌ای به گوشه‌ای و آشنایی و غریبگی و زخمی که نمی‌دانم کجای چشم و گلو تیر می‌کشید و گوش که زنگ می‌زد و پشت پنجره تاریک شد و  روشن شد و این طرف صبح شد آن طرف شب، و نگاه ندا هنوز مکرر می‌شد و پیر می‌شدم. یک بار دیگر هم همان جور ناگهان پیر شده بودم. چند هفته پیش‌تر از آن شب و روز. سر صبحی که خبر اعدام دلارا دارابی مانیتور را سیاه کرد.

نمی‌دانم اگر اسم ندا «ندا» نبود، چه حسی به آدم‌ها دست می‌داد و چه بلایی سر شعرها و شعارها می‌آمد. فرض کنیم اسمش شهین بود، یا مهناز، یا میترا، منیژه، مریم، کبری، سیما، دلبر، فیروزه، لیلا، سمیه، زهرا، ویکتوریا، پریسا، …  یا اگر آن نگاه و خون از چشم و گلوی ندا نبود و از سامان بود، یا حمید، یا پرویز، محسن، هوشنگ، محمد، مرتضی، مهدی، مهران، امیر، سعید…؛ نمی‌دانم.  البته حتمن برای هر یک از این اسم‌ها یا هر اسم دیگری، چیزی در ذهن کسی یا کسانی جرقه می‌زد و شعر و شعارهایی ساخته می‌شد. ولی کار خیلی‌ها سخت‌تر می‌شد. این را هم مطمئنم که نه فقط حس و دریافت، که چه‌بسا هدف و تاثیر همه‌ی شعارها و شعرها، با شعر و شعارهایی که بر پیکر ندا آویخته‌ایم، فرق می‌کرد.

تقریبن هیچ‌یک‌شان را، جز تک و توکی، دوست نداشته‌ام و به دلم ننشسته و درست یا غلط، باور نکرده‌ام. نویسنده‌‌های بعضی از آن شعرها را می‌شناسم و می‌دانم چرا باورشان نمی‌کنم. برعکس، نویسنده‌های بعضی را هم می‌شناسم و می‌دانم که باید باورشان کنم و به دلم بنشیند. ولی آن «ندا ندا»ها و صدایی در دل متن‌ها نمی‌گذارد. شاید کسانی هم که آن روزها شعر مرا – خطاب به ندا- خوانده‌اند همین حس را داشته باشند. نمی‌دانم. مهم نیست. برایم بیشتر آن خطی مهم است که روی حافظه‌ام کشید، و حالا، این که چی ندا را بدل کرد به «ندای آزادی‌خواهی جوانان ایران»، و نه آن دیگری‌ها را؟ فقط این که پیش چشمان ما جان داد و نگاهش به روی ما ثابت ماند؟ دو روز پیش حمید پناهی، استاد موسیقی ندا که در آن لحظه در کنار او بود، سکته کرد و درگذشت. اگر آن روز او به جای ندا تیر خورده بود و در آن فیلم نوزده ثانیه‌ای، درست با همان خون و گلو و نگاه پیش چشم ما و جهان جان داده بود، چه تاثیری می‌گذاشت؟ این شعرها برای او هم سروده می‌شد؟ ایتالیا مجسمه‌اش را می‌ساخت و خیابانی به نامش می‌شد و رضا پهلوی برایش مجلس یادبود می‌گرفت؟ نمی‌دانم. شاید آن‌وقت آن کشته‌ی سبیلوی پنجاه و چهار پنج ساله می‌شد «پناه» آزادی‌خواهی جوانان ایران، و چهره‌ی این قصه می‌توانست کلی فرق کند. واژه‌ها موجودات عجیب و غریبی‌اند.

اسم «ندا» در هیچ جای «چقدر سفید است این شب» ننشست. نمی‌دانم چرا. شاید برای آن‌که آن روز اسم ندا را نمی‌دانستم. یادم نیست می‌دانستم یا نه. شاید برای آن که خطاب حس در آن لحظه‌ها فقط به سوی خود او می‌دوید، یا می‌گریخت، نه دیگران. نمی‌دانم. یا شايد برای آن كه آن واژه‌ها بیش از آن كه به ندا مربوط باشد، به من مربوط بود. من را به خودم نشان می‌داد. فكر می‌کنم اغلب شعر‌ها و نوشته‌ها و شعارهای دیگر هم دارد همان «من» را نشان می‌دهد. ولی پشت ندا پنهان می‌شود. واژه‌ها موجودات عجیب و غریبی‌اند.

من ده سال از عمرم را با فعالیت متشكل سياسي درگير بوده‌ام. شعارها و نگاه تشکل‌های سياسی به دنيا را می‌‌توانم بشناسم. در جامعه و ادبيات هم، هم زمانی تنه‌ام به تنه‌ی تشكل‌ها خورده، هم به همکارهایی كه قادر شده بوده‌اند ذهن و ابزارشان – سخن – را جوری تربيت كنند كه از مناسبت‌ها متاثر شود و با مناسبت‌ها بيان شود. نگاه و زبان و بيان  آنها را هم می‌‌توانم بشناسم. هميشه دره‌ی عميقي بين «شعار» و «هدف‌»نيروهای سیاسی ما بوده. شعارها هر چه، از «آزادی» تا «عدالت» و «حق» و هر چه، هدف‌ همیشه كسب اهرم‌های قدرت بوده. منظورم این نیست كه هیچ‌یک از آن‌ها آزادی‌خواه یا عدالت‌جو نیست، اما اين‌ كه «هدف» آزادی باشد و كسب قدرت «وسيله‌»ی تامین آن (جوری که پنداشته یا ادعا می‌شود) يك چيز است، و اين‌ كه هدف از ابتدا تا انتها كسب قدرت باشد و شعارها وسيله‌ی رسیدن به آن (جوری که چوبش به تن همه‌مان خورده) يك چيز ديگر. این که از احترام و شهرت ادبی و هنری و اجتماعی برای نشر نظر و شعاری انسانی و اجتماعی بهره گرفته شود یک چیز است، و این که بیان و نشر آن نظر، وسیله‌ی تامین احترام و محبوبیت، یک چیز دیگر. برای همین است که تقریبن هیچ‌یک از شعرها و شعارهای آویخته از «ندا» را باور نکرده‌آم و به دلم ننشسته.

اسم «ندا» در هیچ جای «چقدر سفید است این شب» ننشست. نمی‌دانم چرا.  شاید برای آن‌که آن روز هنوز اسمش نپاشیده بود توی هوا. فقط نگاهش. نگاهش آن روز برایم خطی کشید بین نگاهم به یک لحظه پیش و پس از او. روز و تاریخ دقیقش درست یادم نیست. فقط یادم هست که صبح و شب و صبحی، بین آن دیوارها، روبه‌رو خیابان کهنه‌ی کویین و پشت سر دریا، روی آن خط تاب می‌خوردم. از آن نگاه خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم و نمی‌توانستم فرار کنم. مجبور شدم بایستم و نگاهش کنم و ببینمش. مجبور شدم بایستم و از آن بیست و چند سال دور خود و در خود چرخیدن باز ایستم و نگاه کنم به آن نگاه و خون و گلوی بیست و چند ساله‌ای که تا آن  روز ندیده بودمش و نمی‌شناختمش.

 

*

 

چقدر سفید است این شب

 

 

چقدر سفید است این شب

سراسر آینه بر دیوارها و ذرّههای سرخِ هوا موج میزند بر اوهام مندرسم گیج میخورد 

با چشمهای بسته در نقشهای قالی اتاق تا اتاق میروم 

عریان نگاه میکنم به خط  بیرمق نور بی نگاه و، ایستادهای بر آستانخواب

 

نمی خوابی؟

 

اتاق ابری است

چراغ را کشتهام 

دریچه را گره زدهام،  بر سیاه، سفید

سکوت دل دل میزند در خروش یک نت سرگردان 

در حلقههای دود که میماسد بر ذرههای هوا       

در تلاطم دیوارها    

طبلی مدام میکوبد 

 

 

چرا نبوسیدمت؟

 

 

دوازده انگشتم زخم است

 خون میریزد از تمام گوشهایم

چشمم را دریا دزدیدهست

دستم را  دیوارها و سقف

خوابم را تو

 

نمی خوابی؟

 

خمیده از دریا به آسمان میروم از آسمان به خیابان اتاق تا اتاق خلیج تا بیابان 

دست به دیوارها میکشم کورمال به موجها به سنگها به فرش به برگ‌ها سرگردان 

به خون که میریزد از گوشهایم در طنین صامت طبلی که بیقرار 

با هر نفس که چکه چکه چکه نگاهت را … چرا نبوسیدمت؟… تیغ می‌کشد  

نه مینشیند نه میگذرد تا چراغ بترکد در نفسم  در دود

 

چرا نبوسیدمت؟

 

لبم بر آتش و آتش در انگشتها و استخوانهایم سرخ و زرد رگهایم بریده آویزان برانگشتها که زخم  در تاریکی خمیده  بر موج  بر هیاهو تمام روز  زنبق سرخی شعله در گلویم مذاب دریا دریا 

دریچه بر گرهی آویزان  بر زمان  که در خروش یک نت سرگردان  در کبودِ غروب

در کبودِ غروب 

در کبودِ غروب

 

نمی خوابی؟

 

چقدر کبود است این صبح

طبلی مدام  آتش  میکوبد  برکوره ای  در آغوشت  پرنده ای عریان رگهایم را میسوزاند

و جرعه جرعه 

تشنهترم میکند نگاهت

و روز که آویزان بر گرهی در باد 

و این همه خاک 

این همه خاک

این همه خاک

 

چرا نبوسیدمت؟

 

نمیخواستم آفتاب را پرپر کنم خیابانت را درکبود دور نمیخواستم ببینم سرخ درقطرههای چشمانت نمیخواستم از دریچه بستانم آینهات را بر بندهای پارهی انگشتانم که موج را و خاک را وباد را و خون

و نمیخواستم از تو بگریم  که تشنه  تا سپیده  بیکلید  بر در ایستاده بودم بر آستان تب

و یک نت سرگردان میتپید در سکوت

نمیخواستم نمیخواستم نمیخواستم

 

نگاه میکنی

و گوش میکنی 

زبان  انگشتانم را اما هنور نیاموختهای

و یادت نیست

کلید گنجهی تاریک را کجا پنهان کردی

روزی که برف بر خورشید میبارید

 

نمی خوابی؟

 

هنوز یادم هست

در نقشهای قالی پناه گرفته بودم 

کلید را که به دریا انداختی

دریا دو نیم شد

در خروش صامت یک نت سرگردان

و باد آتش گرفت

اتاق ابری بود 

دریچه را گره زده بودی     سفید بر سیاه

سکوت دل دل میزد در نوک انگشتانم

و طبلی 

مدام میکوبید

 

برهنه ایستاده بودی در تقاطع دیوارها  و آینهها

و روز فرو میریخت از شاخهها و موهایت

کبود  

و یادم هست

نگاه نداشتی

و در گلویت

 پرندهی سرخی گریسته بود..

 

*

 

تنها نگاه تو را خواهم برد

کلید را نه       

دریا را نه

گلدان خالی شمعدانی  را  نه

و این قلمدان را       

با تیغهای خیس

و این شبح 

که خودش را 

همیشه پشت آینه پنهان میکند

 

تنها نگاه تو را خواهم برد

و حوضچهای را   

 که از بوسههای گمشدهات  لب پَر میزند 

و این پرندهی سرخ

این پرندهی سرخ

این پرندهی سرخ

 

نمی خوابی؟

 

اردوان و مستشار و من و خیابان‌ در آپارتمان کوچک‌مان

سر صبح در «کامنت»ی که کسی پای استاتوس کوتاهی از دوستی نوشته بود، به این جمله‌ بر خوردم: «مردم آزادی می‌خواهند، آزادی برای‌شان از نان شب واجب‌تر است و به‌خاطر آن حاضرند از خیلی چیزها بگذرند، ولی راهش را بلد نیستند.» از صدای بلند «پوف»م و دستم که دراز شد طرف پاکت سیگار، گربه‌هایم بیدار شدند و هر دو با چشم‌های خواب‌الود و پرتعجب نگاهم کردند.

خانه‌ی من، آپارتمانی در طبقه‌ی سوم یک مجموعه‌ی آپارتمانی سه‌طبقه‌ی کوچک و قدیمی است. یک‌خوابه‌ای متوسط، با بالکنی رو به شرق. دو سال و نیم پیش که دنبال خانه‌ای برای اجاره می‌گشتم، بالکن داشتن این آپارتمان یکی از امتیازات مهمش بود. گذشته از علاقه‌ی خودم، وجود آن را برای گربه‌ام هم ضروری می‌دانستم. من دو گربه دارم. اولی- اردوان- تقریبن شش ساله است و دومی- مستشار- تقریبن دو ساله. اردوان را سه سال پیش از دوستی که دیگر نمی‌توانست در خانه‌اش از او نگه‌داری کند گرفته‌ام، و مستشار را، دو ماه پس از نقل مکانم به این آپارتمان، در یک عصر سرد و برفی اواخر ژانویه ۲۰۱۳، در اطراف ساختمان پیدا کرده‌ بودم و آورده بودم بالا تا گرم شود و غذایی بخورد، و ماندگار شد. اردوان، پیش از من در طبقه‌ی اول زندگی می‌کرد و می‌توانست هر وقت دلش خواست برود بیرون و گشت و گذاری کند و برگردد. مستشار، تمام چهار پنج ماه اول زندگی‌اش را، در پاییز و زمستان و تا برف و بوران ژانویه‌، در کوچه‌های اطراف همین ساختمان، تنها و سرگردان، از این پنجره به آن پنجره و در انتظار لقمه‌ای از این خانه و از آن رهگذر، گذرانده بود.‌‌‌‌ اردوان، عزیز است و راحت و آقای خانه، می‌داند که دوستش دارم و او هم مهرش را پنهان نمی‌کند، خورد و خوراکش به‌جاست و هر جا خواست می‌نشیند و می‌خوابد و می‌گردد و …، اما  هنوز هم که هنوز است، هر وقت ‌ مهمانی از پایین زنگ می‌زند یا کنار در ورودی می‌روم و می‌فهمد که قرار است در باز شود، می‌دود کنار در تا بلکه بتواند سرکی به بیرون بکشد یا از لای دست و پاها در برود و خودش را به راه‌پله‌ها و خیابان برساند. اگر وقت داشته باشم، می‌برمش توی راهرو تا چند دقیقه‌ای برای خودش گشتی بزند و هوای آپارتمان‌های دیگر را از لای درهای دیگر بو بکشد، به راه‌پله‌ها نزدیک شود و زیرچشمی مرا بپاید که اخم می‌کنم، بعد خسته شوم و بغلش کنم و برگردیم. به محض برگشتنش به داخل خانه، یک فصل با مستشار دعوا می‌کند و می‌رود تا در گوشه‌ی تاریکی خودش را گم و گور کند. در هر نگاه و حرکتش، روشن است که آرامش و امنیت خانه و خوراک و آب همیشه موجود، در صدر نیازهایش نیست یا راضی‌اش نمی‌کند. همیشه نه، اما خیلی وقت‌ها، مخصوصن غروب‌ها، عصبی و سرگردان می‌شود، با چشم‌های تلخ خسته. یک گوشه می‌ایستد و ساکت فقط نگاهم می‌کند. از نگاهش فرار می‌کنم. خیلی وقت‌ها هم می‌گردد و گوشه‌ای تاریک و پنهان پیدا می‌کند، زیر چند پتو یا توی یک چمدان خالی زیر تخت یا ته یک پستو یا کشو زیر یک خروار لباس، و ساعت‌ها همان‌جا می‌ماند. اردوان تنهایی را به تکرار ترجیح می‌دهد. و غرور و لجاجتش را به رفع سریع گرسنگی.

وقتی گرسنه می‌شود، و فقط وقتی گرسنه می‌شود، اگر ظرفش خالی یا غذایش کهنه شده باشد، می‌رود نزدیک ظرف و بو می‌کشد و همان‌جا می‌ایستد و ساکت نگاهم می‌کند، یا اگر در آن اطراف نباشم، می‌آید و فقط یک بار خودش را به پایم می‌مالد و باز نگاهم می‌کند. اگر توجهی نکنم، قهر می‌کند و می‌رود و در گوشه‌‌ای و می‌خوابد. حتا اگر همان وقت بروم و ظرف غذایش را پر کنم، چند دقیقه‌ای قهرش را نگه می‌دارد و تکان نمی‌خورد. مستشار از سر بیکاری هم سراغ ظرف غذا می‌رود؛ اما در وقت گرسنگی، برای غذا گرفتن به «بده بستان» باور دارد. می‌آید نزدیک و شروع می‌کند به ماساژ دادن و لیس زدن و با جدیت تمام، آن‌قدر ادامه می‌دهد تا بلند شوم و ظرفش را پر کنم. اما او هم، اگر ببیند توجهی به «داده»هایش نمی‌شود، دیگر ادامه نمی‌دهد و ول می‌کند؛ ولی همان نزدیک می‌نشیند تا کارم تمام شود یا سر عقل بیایم. در این سه سال غذاهای مختلف متعددی را امتحان کرده‌ام، و اردوان، هیچ یک را دوست ندارد. گاهی حتا یکی دو روز اعتصاب غذامی‌کند تا نوع تازه‌ای پیدا کنم و طی مراسمی، در ظرف تازه و تمیز بریزم و بگذارم جلوش. حدس می‌زنم دوست‌تر دارد که دو سه روز یک بار موشی یا کنجشکی بخورد تا هر روز و هر وعده یک جور خوراک آماده‌ی خشک را. گاهی هم به او کلک می‌زنم و همان غذای تکراری را طی آن مراسم باشکوه به خوردش می‌دهم. نمی‌دانم باور می‌کند، یا خودش را به باور کردن می‌زند. حدس می‌زنم کمی هم به احترام من کوتاه می‌آید یا دلش می‌سوزد و می‌خواهد با شرکت در بازی‌ام، خوشحالم کند. هر سه به‌هر حال هم‌خانه‌ایم و بین دیوارهایی زیر یک سقف. مستشار در آن اوایل پنیر چرب را بیشتر از غذاهای خشکش دوست داشت، ولی در مجموع برایش فرقی نمی‌کند.

مستشار می‌داند که از اردوان و من کوچک‌تر و ضعیف‌تر است و اگر مجبور شود  و بالاسرش باشیم، ما بزرگ‌ترها را مراعات می‌کند، ولی در مجموع چندان اهمیتی به هیچ ‌یک از ما و هیچ نظم و قاعده‌ای نمی‌دهد. هر کار دلش خواست می‌کند و تاوانی هم اگر لازم شد می‌دهد، ولی فقط به خودش پابند است و هر چه کنجکاوش کند، نه هیچ نظم و مقررات دیگری. اخم و غرور اردوان در چشم‌هایش نیست و اگر دعوایش کنی، مثل اردوان قهر نمی‌کند. گشتی می‌زند و برمی‌گردد. اردوان، به چهره و رفتار مغرورتر و اصیل‌تر می‌نماید، اما خشک‌تر و لجوج‌تر و خسته‌تر، و مستشار، به چهره و رفتار بی‌بته‌تر و لوس‌تر و حسابگرتر، اما منعطف‌تر و کنجکاوتر و مهربان‌تر.

مستشار کار زیادی با خیابان ندارد.  فکر می‌کنم تنها خاطره‌ای که از خیابان دارد، بی‌پناهی و تنهایی و سرما و گرسنگی‌ست. حتا وقتی همراه اردوان به راهرو می‌برمش، زود می‌دود و برمی‌گردد تو. بالکن را دوست دارد، ولی نه به اندازه‌ی اردوان، و نه با حسرتی که او از زیر حفاظ به خیابان خیره می‌شود. راه ابتکاری‌ای هم برای گشت و گذار پیدا کرده که اردوان هرگز امتحانش نکرده و نمی‌کند. شاخه‌های پیچکی را که از کنار بالکن می‌گذرد، چنگ می‌زند و به دو جست خودش را به پشت بام می‌رساند. ساعتی در آنجا می‌ماند و خسته که شد می‌پرد پایین و برمی‌گردد و بلافاصله می‌رود سر ظرف خوراک و آب و پس از یک وارسی کوتاه و کسب اطمینان، می‌نشیند روی مبلی به استراحت و نظافت و چرتی با آرامش تمام. من که می‌نشینم و خم می‌شوم به طرف لپ‌تاپ و می‌داند که حالا حالاها سر جایم خواهم ماند، می‌آید و می‌پرد سر شانه‌‌ام، کمی شانه‌هایم را ماساژ می‌دهد و لیس و بوسی به پس گوش و گردن و …، جایش را که پیدا کرد و جا افتاد، همان‌جا می‌ماند و چرت می‌زند یا آرام و کنجکاو از پس گردنم حرکات دستم را روی کی‌بورد می‌پاید. اردوان سر صبح‌ها و غروب‌ها دور خودش می‌چرخد و فقط دلش می‌خواهد در باز شود و او برگردد بیرون. مستشار خاطره و تصور روشنی انگار از بیرون یا دستکم از در و راه‌پله‌ها ندارد. محافظه‌کارتر از آنست که امنیت اکنونش را رها کند. راه‌هایی پیدا می‌کند تا همین دنیای دور و برش را بزرگ‌تر یا جذاب‌تر کند. اردوان حوصله‌ی چنین راه‌جویی‌هایی را ندارد. سنگین هم شده و به آن پیچک کنار دیوار حتا نگاه هم نمی‌کند.

مستشار، عزیز دردانه‌ی مهمان‌هاست. اگر دو سه ساعتی بمانند و زیاد جابه‌جا نشوند، می‌نشیند روی زانوشان و آن‌ها را هم گاهی ماساژ می‌دهد. اردوان زیاد مهمان دوست ندارد. فکر می‌کنم مهمان‌ها یادش می‌آورند که «بیرون»ی هست و دری، که باز و بسته می‌شود. یا شاید آرامش و اطمینانش را به «آقای خانه» بودنش به‌هم می‌ریزند. نمی‌دانم ذهن و دلش دنبال چیست؛ شاید تنها خاطره‌ی دوری از خانه‌ای که پنجره‌ و بالکنش راه به خیابان داشت. به احتمال زیاد، همخانه‌ای که او را نمی‌خواست یا دیگر تحمل موها و دردسرهایش را نداشت یا گاهی به سفرهای طولانی می‌رفت و  در بالکن را هم می‌بست و نمی‌توانست آب و غذای او را در نبودش تامین کند، یادش نمانده. مستشار، یک سال و نیم پس از ورودش به این خانه‌ی کوچک، هنوز هم کنجکاو است و هر روز، به گوشه‌ی تازه‌ای سرک می‌کشد و بازی تازه‌ای را امتحان می‌کند. اردوان، که تنها دو ماه پیش از مستشار با من به این خانه آمده، انگار همه چیز را می‌شناسد و می‌داند و هیچ چیز برایش تازه نیست. گاهی درهای نیمه‌باز کمدهای دیواری یا گنجه‌های آشپزخانه را باز می‌کند و توی آن‌ها سرک می‌کشد، ولی روشن است که تنها دنبال راهی به «بیرون» می‌گردد. اردوان اخته شده، اما مستشار نه. مستشار، غیر از حس غریزی‌اش، چیزی از «جنس دیگر» نمی‌داند. خیلی وقت است می‌خواهم بچه گربه‌ی ماده‌ی اخته نشده‌ای پیدا کنم و به این جمع کوچک بیفزایم، ولی هنوز نتوانسته‌ام. و تا بتوانم، مستشار برای این حس و نیاز مبهم خود هم – مثل همان گشت و گذار روی پشت بام- راهی پیدا کرده. به پر و پای ارودان می‌پیچد به بازی و شیطنت و لیس و بوس و چنگی به شوخ و جد و غلت و واغلتی، تا دست آخر یا از خشم و چنگ بی‌حوصله‌ی اردوان رهایش کند و سرش به بازی دیگری گرم شود، یا اگر اردوان حوصله داشت، سر و کله‌ی هم را لیس بزنند و هم را ماساژی بدهند و کنار هم دراز بکشند به چرت و خُرخُری در آرامش بعد از توفان. پیش از توفان.

*

ذهن من، چیزها را بیشتر از راه «قیاس» می‌فهمد و حلاجی می‌کند. مخصوصن قیاس با خود و موقعیت‌ها و کنش‌ها/واکنش‌های خود. این عادت یا خصیصه‌ی ذهنی، نه راه سررا‌ستی‌ برای درک پدیده‌هاست، نه کامل. این را خوب می‌دانم و خوب می‌فهمم. و تمام تفاوت‌ها را. ولی با این همه، خیلی کمکم کرده. مخصوصن در تلاش برای شناخت «شخصیت» و کنش و واکنش‌هایش در داستان و نمایش. در ارتباط‌ها و رابطه‌هایم نیز؛ گرچه اغلب دیر. تقریبن همیشه دیر.  پیشنهاد می‌کنم، در کنار بقیه‌ی راه‌های تحلیل و درک و داوری، حتمن امتحانش کنید. یعنی خودآگاه و با دقت- و سرعتی- بیش از واکنش ناخودآگاه ذهنی در لحظه.

من و آپارتمان کوچکم و گربه‌هایم فقط خودمانیم و نماد و نمونه‌ی هیچ گوشه‌ای از هیچ چیز نیستیم.

همینیم که هستیم. مثل همه.

آشایی‌زداییِ مدام از تصویری آشنا

نگاهی به رمان «ماجرای پیچیده‌ی یک اتفاق ساده» – بخش ۲

«همه‌ی اين آشوب به خاطر توست؛ گرچه تو در آن دستی نداشته‌ای …»

در آخرین عبارت بخش یک از «نگاهی به رمان «ماجرای پیچیده‌ی یک اتفاق ساده» اثر مرجان نعمت طاوسی، گفتم: «روایت با آن که می‌تواند به‌روشنی زاییده‌ی ذهن و نگاه و تناقض‌ها و گره‌ها و هویت جامعه و انسان امروز ایران باشد، به هیچ‌یک از این‌ها محدود نیست و نمی‌ماند.» درست است، محدود نمی‌ماند، اما آدم‌های «ماجرای پیچیده‌ی…» ماییم، گوشه‌ها و چهره‌های متعدد و متفاوت ماست در این سوء‌تفاهم تاریخی‌ای که در آن چرخ می‌خوریم.

روایت، این دورترین شیوه‌ی بیان «خود» برای بشر، سه شکل اصلی دارد: افسانه، تاریخ، داستان. گزارش‌ها و گزارش‌های تاریخی مستند خوب و مفیدند برای آشنا شدن با چهره‌ی یک دوران، اما به زندگی، به رگ‌های خونی، به چشم و نگاه و زبان هر دوران، در داستان‌ها و با داستان‌هایش می توان راه یافت. همان‌قدر که بوف کور و شازده احتجاب و چشم‌هایش و سووشون، بسیار زنده‌تر از گزارش‌های خبری و تاریخی و کتاب‌های خاطرات، سال‌های آغازین قرن بیستم ایران را تصویر می‌کند، همان قدر که همسایه‌ها، شوهر آهوخانم، واهمه‌های بی‌نام و نشان، جای خالی سلوچ، بره‌ی گم‌شده‌ی راعی، سگ و زمستان سرد و چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، دهه‌های سی و چهل را، و سپس‌تر، رازهای سرزمین من،  زمستان ۶۱، پنج گنج و شاه سیاه‌پوشان، دورانی سپس‌تر را، یا در این سوی خاک، درگزارش روایت شفق و همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها و بادنماها و شلاق‌ها و گسل، رگ‌های خونی آویزان این دوران را نیز نه در گزارش‌های خبری، نه در «تاریخ»ی که هنوز نمی‌تواند منصفانه و به‌کمال دیده و نوشته شود، نه حتا در کتاب‌های خاطرات، که در همین داستان‌ها که با همین قلم‌های سی‌سالگی‌ها نوشته می‌شود، می‌توان دید و به آن دست کشید؛ در بزمرگی و عروسک‌ساز و آموزش پارانویا و ماجرای پیچیده‌ی یک اتفاق ساده  و …  (و باز ، تا سوءتفاهمی پیش نیامده، بگویم که آن و این نام‌ها نه اتمام حجت، که تنها نمونه‌هایی‌ست از آنچه خوانده‌ام و در این لحظه یادم می‌آید و بس؛ و در چهارچوب رمان و داستان بلند، نه مجموعه  داستان‌ها یا نوشته‌های بلاگ‌ها، و شاید بسیاری دیگر که منتشر نشده یا درست و گسترده پخش و شناخته نشده یا من ندیده و نخوانده‌‌ام و الآن یادم نمی‌اید.) نبض زنده‌ی این زندگی، در همین قصه‌ها و همین نگاه و قلم‌های بازیگوش می‌زند. در همین نگاه باهوش ریزبین و سرزنده با خشم جانکاه و تمسخر پنهان-پیدایش، همین نگاه پرشور و پر شوق و خسته و کلافه، همین دقت و اطمینان در اوج بی‌اعتمادی و سرگشتگی، همین غرور در اوج سرافکندگی، همین عشق و امید عمیق جوان دست در دست هوس‌های نومید سالخوردگی‌ای ‌زودرس، همین نگاهش به فرم و زبان و حتا نحوه‌ی انتشار، همین آنچه‌ای که می‌بیند و آن گونه‌ای که روایتش می‌کند.

«ماجرای پیچیده‌‌ی یک اتفاق ساده» نمونه‌ی کوتاه و موفقی از «فرم» در چهارچوب داستان‌هایی‌ست که روایتی پست‌مدرن (هم از جنبه‌ی دیدگاه، هم فرم و قالب روایت، خاصه در ناپیوستگی‌ها، و نیز حضور «منِ نویسنده») از خود و دوران خود ارائه می‌دهند. در فرم و زبان، شباهت‌هایی به «هم‌نوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها» (اثر رضا قاسمی) دارد از زاویه‌هایی نیز، شباهت‌هایی به «شالی به درازای جاده‌ی ابریشم» (گرچه، شباهتی دور، و گرچه، به باور من بسیار از آن «راست‌گو»تر و بی‌«بازی»تر و روان‌تر). قالب ساختاری – روایی آن خلاق است و مبتکرانه، گر چه نه به تازگی و ابتکار «آموزش پارانویا»، نه به تمیزی و دقت در نثر «عروسک‌ساز»، و نه به صراحت خشن زبان در رئالیسم بی‌صورتک «بُز مرگی». شاید این اشاره هم خوب یا لازم باشد که من، گر چه داستان می‌نویسم و می‌خوانم و دوست دارم، و فکر می‌کنم می‌شناسم، منتقد مجربی نیستم و این قدم، تنها بیان حس و برداشتی، نه نامسلط اما غیرحرفه‌ای است، و شاید تلنگری به منقدان حرفه‌ای‌تر/مجرب‌تر تا از کنار این آثار ساده نگذرند. نگاه من در این خوانش کوتاه، بیشتر معطوف است به آنچه در حس و بیان این نسل و این دوران برایم جذاب است و کنجکاوی‌برانگیز و هولناک.

«ماجرای پیچیده‌ی …» مجموعه‌ای پراکنده اما به‌هم پیوسته از تفاهم‌ها و سوء‌تفاهم‌های ساده است. به آغاز برگردیم و «اسم»ها. اسم آقای «پی»، نتیجه و ادامه و نمادی از ترس بیهوده- باهوده‌ی «پدر» از زلزله‌‌ای حقیر و نابهنگام است و تنها عکسی که «پی» از «پدر» دارد، نتیجه و ادامه و نماد نبودن یا نادیده ماندن پدر. «پدر» رفته بوده تا برای «پسر» شناسنامه بگیرد. معلوم نیست با چه اسمی (که آن هم، در ذهن «پدر»، با «پ» آغاز می‌شده) و درست در لحظه‌ای که کارمند ثبت احوال دارد نخستین حرف نام را (پ) می‌نویسد، پدر از ترس زمین‌لرزه‌ی نابهنگام شناسنامه را از زیر دست کارمند می‌کشد و فرار می‌کند. قلم کشیده می‌شود و «پ» به «پی»ای بی‌دنباله تبدیل می‌شود. «پ»ای که شاید می‌خواست یا می‌توانست پویا باشد، یا پیروز، یا پدرام، یا پایور، یا حتا پطرس*، یا پلیکان*، یا حتا تنها «پسر». و ناتمام و تنها می‌ماند. و نه تنها ناتمام و تنها، بی‌ادامه‌ی بستگی-وابستگی‌های نام «پدر»ی، که نامفهوم و نامانوس، با «ی»ای بی‌ربط در ادامه، ادامه‌ای ابدی.  و در تنها عکسی که آقای پی – که عاشق و وابسته‌ی عکس‌هاست، که همه چیز و همه کس را مدام فراموش می‌کند و از این وحشت، عکس‌های آدم‌ها را به تمام دیوارهاش آویخته  است و می‌آویزد- از «پدر» دارد،  پدر نیست. عکس، تنها عکس خود اوست. زیرا پدر، هنگامی که عکاس‌باشی می‌خواسته تصویر آن دو را کنار هم ثبت کند و زنده نگاه دارد، نابهنگام خم شده و از «عکس» بیرون / پنهان مانده است. مرگ پدر نیز نتیجه و ادامه و نماد سوءتفاهمی ساده است. کسی گفته عرق گندم برای درمان سل خوبست. عرق گندم را می‌نوشد و آنقدر سرفه می‌کند تا جان می‌دهد. همین. و همین. از آغاز روایت و معرفی اقای پی (که در ابتدا می‌پنداریم شخصیت مرکزی روایت است) سه صفحه‌ی نفسگیر از سوءتفاهم‌های ساده‌ای که به‌سادگی زندگی می‌سازد، زندگی می‌کند، زندگی می‌گیرد، و به‌سادگی و با سرعتی غریب در جمله‌های ساده‌ی کوتاه، دیوارهای مملو از عکس‌های بی‌ربط و بی‌ادامه‌‌ی این «زندگی» را می‌نشاند و بالا می‌برد.

در بخش بعد، دو شخصیت دیگر در لابه‌لای این دیوارها پیدا می‌شوند: زامبی و سیروز کبدی، و سپس‌تر، سروتنین.  (دوباره به «اسم»ها نگاه کنیم: با «کبد» و نقش آن در بدن و زنده نگه‌داشتن بدن باید اغلب آشنا باشیم. یا «زامبی» هم. «سیروز کبدی» و «سروتنین» را هم یک نگاه کوتاه به ویکی‌پدیا معنا خواهد کرد.) اتفاقات بی‌ربط و باربط و سوءتفاهم‌ها همچنان تکرار می‌شوند و همراه با آن‌ها، وجه‌ها و گوشه‌های آقای پی در «آدم»های تازه. «زامبی» با آن که تمام زندگیش ادبیات است، به اعداد و منطق آن‌ها علاقه و باور دارد (با اشاره‌ی ظریف نویسنده به ماهیت و موجودیت «عدد پی» در همین بخش)، سیروز کبدی از تصویرها می‌ترسد، پس نقاشی می‌کند و – با طرح‌ها، و در طرح‌ها، خودش را- مدام تکرار می‌کند. سروتونین، اما- که کم کم پی می‌بریم اوست آن «شخصیت» مرکزی که هر نویسنده‌ای در روایتش ، به‌کمال‌تر می‌بیند و دوست‌تر داردش و از او و «با او» حرف می‌زند- شاید سرنوشتی به‌مراتب تکان‌دهنده‌تر از همه‌ی نام‌ها/وجودهای «دیگر» داشته باشد؛ زیرا او، که در «ذات» و موجودیت و هویتش، سرزنده‌ترین است و زندگی‌سازترین و هر چه «بخواهد» می‌تواند «بشود»، اما از آنجا که «آرزوها» و «برآوردن آرزوها»یش دیگران و «پدر»ش را می‌ترساند، از کودکی «مجبور می‌شود آرزوهایش را کوچک کند.»  به همین سادگی.

«خوزه» شخصیت دیگری‌ست (او هم با اسمی دم بریده- که البته این دم‌بریدگی در اسم او – رنسان/ بدون «س» آخر- بسیار صریح‌تر و معنادارتر از دم‌بریدگی اسم «پی» نمود می‌یابد.) که در بخشی با او آشنا می‌شویم که«راوی سوم شخص دانای کل» ناگهان کنار می‌رود و جایش را می‌دهد به راوی اول‌شخص «من». خوزه- که «من» او را به‌تصادف در گوشه‌ی مغازه‌ای کهنه و در‌هم‌ریخته می‌یابد و به خانه می‌برد، از گذشته‌هایی آمده که معلوم نیست هست یا نیست، در جهانِ ملموس معلوم است یا جهان قصه‌ها و کتاب‌ها، با «ژان ‌وال‌ژان» در سیاه‌چالی آشنا شده بوده و اکنون در قفسی کوچک بین دیوارهای «من»ِ راوی چون پرنده‌ای کوچک، بزرگ می‌شود و سرگرم می‌کند و سرگرم می‌شود و ادامه می‌یابد تا ناگهان محو شود، او را و ما را به دالان‌های تو در توی داستان‌ها و ناداستان‌های راوی می‌برد و می‌گذرد. خوزه‌ای که می‌توانست نوازنده‌ی دوره‌گرد سرخوشی در – بر فرض کلمبیا- باشد، در این دالان‌هاست که تبدیل به فیلسوف و مبارز می‌شود و رنگ ذهن‌ها و جهان‌هایی را وامی‌گرداند.

«من» نخستین بار با حضور خوزه به روایتش وارد می‌شود، و بعدتر، در صفحات پایانی روایت، آنجا که نامه‌ای به سروتونین می‌نویسد و خودش را معرفی می‌کند:

«سروتونين عزيزم

خيلی وقت پيش،نزديک به دوسال، من بازی‌ای‌ را شروع کردم .ميانه‌های راه، از ادامه‌ی آن خسته شدم تا عزيز ترين موجود زندگی‌ام را ديدم. خوزه الخاندرو رونسان که هرچه اصرار کردم نپذيرفت يک «س» از آخر نامش حذف شده است. تا زمانی که او بود، اين بازی و هر بازی ديگری برای من جذاب بود ، اما حالا …. هنوز نفهميده‌ای از چه چيزی حرف می‌زنم، حق داری. شايد بايد خودم را نخست معرفی میکردم وبعد از چندوچونش می‌گفتم. بسيارخوب. بدون هيچ ترديدی تو من را نمی‌شناسی. من نويسنده‌ی تو هستم، کسی که تو و تمامی آدم‌های اطرافت را خلق کردم. خلق شما، همان بازی بود که به آن اشاره می‌کردم. من هر کدام از شما که حتی همديگر را خيلی درست نمی‌شناسيد، با هدفی و با خصوصيات خاصی آفريدم. خواهش می‌کنم نامه را کناری نگذار و تا آخرش ادامه بده. تو بايد حرف‌های مرا باور کنی، ديگر فقط سرنوشت تو درميان نيست، پس با دقت بخوان.»

«نامه‌ی نویسنده به سروتونین را، سروتونین – دستکم تا آنجا که این گوشه از زندگی روایت نوشته شده- نمی‌خواند. ولی «ما» می‌خوانیم. هم ما، و هم خود «نویسنده که می‌داند برای برخی تغییرها دیر است، و بعضی «آرزوها کوچک شده‌اند» و کوچک خواند ماند.  با این همه، «روایت»  اینجاست و با این نامه که در واقع هم پایان می‌پذیرد و هم آغاز می‌شود.

نامه نوشتن، آن هم چنین نامه نوشتن‌هایی، به «وصیت» شبیه است. اما، مگر تصمیم دقیق و جدی به خودکشی گرفته باشی یا دکترها دقیق و جدی تعیین کرده باشند، وگرنه هیچ‌کس نمی‌داند کی می‌میرد. و هر «لحظه» ممکن است بمیرد. پس، تا آن «لحظه»ی ناگهان، هر لحظه می‌تواند در حال پوسیدن باشد، یا به‌دنیا آمدن. آدمی که وصیت می‌کند، برای آن نیست که می‌داند دارد می‌میرد؛ برای آن است که می‌ترسد بمیرد. نوشتن، آفریدن هنر، همان وصیت است. وصیت آدمی که می‌ترسد بمیرد. وصیت به اعتراف می‌ماند. یا برعکس، اعتراف به وصیت. چون اعتراف که می‌کنی، چیزی می‌میرد. چه در تو، چه در آن که می‌خواند و می‌شنودش. منظورم اعتراف‌های اجباری سیاسی نیست. گر چه، در آن‌ها هم مرگ هست. و به‌قوت. در اعتراف، هر اعترافی، بیش از هر چیزی، یک دوران می‌میرد. در وصیت نیز.  و اعتراف، بیش و پیش از هر کسی، به «خود» است. نامه/ اعتراف/ وصیت راوی «نویسنده»ی این روایت به «سروتونین» نیز همین است. با همین «خود» سخن می‌گوید و با همین وحشت. با همین شور و امید و با همین خستگی و فرسودگی.

«ماجرای پیچیده‌ی یک اتفاق ساده»،  یکی از آینه‌های  «زندگی بدون توازن» از این «بازی» است و این «برخورد نزدیک از نوع خاص» از نسلی «انسانی، زیاد انسانی» که «مجبور شده آرزوهایش را کوچک کند».

آخرین جمله‌ی کتاب، آخرین طعنه‌ی بازی‌گوشانه‌ی نویسنده هم به روایت و فرم و قالب داستانی و زمانی‌اش و هم به نگاه و بیان خود و زمانه‌اش است، اما «آخرین» پله‌ی داستانش نیست. آخر داستانش، در واقع همان نامه/ اعتراف/ وصیت اوست به «سروتونین» و با همان هم هست که «ادامه» خواهد یافت:

«…  همه‌ی اين‌ها به خاطر توست . تقصيری نداری، از اين ميان تو شخصيت محبوب من بودی و من با توجه بيش از اندازه‌ام به تو همه چيز را خراب کردم. تو از بين همه آدمها که اطرافت بودند و يا اگر اراده می‌کردی برايت به وجود می آوردم، زامبی را انتخاب کردی، ومن در عين حماقت، درست است حماقت ، بايد کاری می کردم که او دلبسته‌ی تو شود و تو آنقدر شتاب زده بودی که برای من فرصتی باقی نگذاشتی. اما عاشق کردن شخصيت ها، آن‌ هم زامبی ، کاری نبود که در توان من باشد.  بايد بدانی که من توانايی مطلق ندارم… اما زامبی کسی نيست که تو می خواهی. او از تو می ترسد واگر روراست باشم، بايد بگويم من حتی کار را خرابتر کرده‌ام. او از آن دسته آدم‌هايی است که تنهايی و بدون نياز خاص به احساسات انسانی زندگی می کنند. اگر خوزه هنوز در کنارم بود، اين نوشتن‌ها ادامه داشت، می دانم آنچه که به وجود آورده‌ام ادامه خواهد داشت، اين بار بدون من. برای تو ، همه چيز سخت تر از بقيه خواهد بود. چون از اين به بعد ، بايد وارد زندگی واقعی شوی، زندگی که ديگر من در آن دخالتی ندارم تا همه چيز را برايت مرتب کنم. شايد هنوز کاری از دستت ساخته باشد. اما زامبی را رها کن، حتی اگر فقط وفقط می خواهی کسی تو را دوست داشته باشد و او توی واقعی را ، زامبی را رها کن. از دست من عصبانی نباش، من هم اشتباه می‌کنم. حالا که همه چيز را می دانی به من کمک کن تا هرچه زودتر جلوی آنها را بگيرم. اين نامه را به تو و خطاب به تو نوشتم ، چون هميشه تو را بيشتر از همه دوست داشته‌ام و چون همه‌ی اين آشوب به خاطر توست، گرچه تو در آن دستی نداشته‌ای.  اشتباه من در به وجود آوردن تو نبود اينگونه که هستی، تو بايد آرزوهای بزرگ می‌داشتی، جاهای ناشناخته می‌رفتی، اگر اين گونه رفتار نکرده بودی من داستان ديگری داشتم که اينقدر مرا نمی‌ترساند. برايم رمقی نمانده . تنها فکر کردن به اين که اين کلمات آخرين نوشته‌هايم خواهد بود، توانايی ادامه دادن‌شان را به من می‌دهد. اگر خوزه را از دست نداده بودم حتما بيشتر و يا شايد تا هميشه در کنارت می ماندم . اما حالا نمی‌توانم…»

«ماجرای پیچیده‌ی یک اتفاق ساده»

«… بیش‌ترین چيزی که خوزه را خوشحال می‌کرد، برقراری ارتباط از طريق اين جعبه‌ی جادويی (کامپیوترم) بود که برايش مساوی با وقوع امر شگفت بود. نمی‌توانست بفهمد که چگونه می‌شود از طريق کلماتی که نوشته می‌شوند، بدون هيچ آوايی، به شرط پيدا کردن زبان مشترک، با افراد ديگر ارتباط برقرار کرد. در اين زمينه خيلی کمکش نمی کردم. زندگی، تجربه‌ی شخصی آدم‌ها است و همين جزئيات پيش پا افتاده تجربه را می‌سازند.»

این چند جمله، بندی از رمان کوتاه «ماجرای پیچیده‌ی یک اتفاق ساده» اثر مرجان نعمت‌طاوسی است. دوست داشتم چیزی که می‌نویسم، با جمله‌ای یا عبارتی از خود کتاب شروع شود، ولی برای پیدا کردن چنان عبارتی زیاد نگشتم. فقط یکی را (که البته به «نوشتن» مربوط‌تر بود) از میان چندین جمله و عبارت دیگری که در هر صفحه‌ی کتاب دوست داشته‌ام، بازنویسی کردم.

کتاب را دو سال و چند ماه پیش خوانده‌ام. همان روزها در یادداشت خیلی کوتاهی به نویسنده‌اش تبریک گفته‌ام و اشاره کرده‌ام که فکر می‌کنم حیف است کتابش گمنام بماند و به نوبه‌ی خودم، سعی خواهم کرد معرفی‌اش کنم. قدم‌هایی هم برداشتم، ولی نشد. نکردم. به هزار و سه چهار دلیل؛ آخری‌اش تنبلی. سنگ بزرگ برداشته بودم و دلم می‌خواست ریزبینی کنم و ضمنن به همان یک کتاب هم بسنده نکنم، و نشد. و در تمام این دو سال و اندی، بی‌اغراق هر دو سه هفته یک بار یادش افتاده‌ام و تاسف خورده‌ام و خجالت کشیده‌ام و مرجان نعمت‌طاووسی را- و یکی دو نویسنده‌ی دیگر را، مخصوصن مهدی گنجوی، با فرم و زبان هوش‌مندانه و سرکشش در رمان کوتاه «آموزش پارانویا»- که نگذاشته بودند آب خوشِ تنبلانگی از گلویم پایین برود، از صمیم قلب نفرین کرده‌ام. دم عید امسال که پویان طباطبایی (از جمله از من هم) خواسته بود تا برای نشریه‌ی اینترنتی «تیتر» از کتاب‌هایی که در سال گذشته خوانده‌ام مطلبی بنویسم، اولین چیزی که یادم افتاد همین دو کتاب بود، ولی باید بهشان برمی‌گشتم و دوباره می‌خواندم و فرصت کوتاه بود. داغ خجالت و تاسفش ولی باز تازه شد.

آشایی‌زداییِ مدام از تصویری آشنا – بخش یک

سال‌ها پیش، زمانی که رضا براهنی تازه یکی دو سالی بود در تورنتو ساکن شده بود، یک بار با امید و اشتیاق جوانانه‌ای (چندان جوان نبودم البته) به او یادآوری کردم که خیلی کارهای قابل تامل دارد از نسل تازه‌ای از نویسندگان و شاعران منتشر می‌شود که خوبست منتقدی مانند او و با اسم و رسم او آن‌ها را بررسی کند؛ مانند نقد‌ و بررسی‌های قدیمش از شاعران و نویسندگان هم‌نسل خودش، تا هم این آثار بهتر دیده شوند و هم راهی برای گفت‌وگوی منتقدانه و راه‌جویی‌ها و شناخت‌های بیشتر در تجربه‌های تازه باز شود. پاسخ داد که مدت‌هاست تصمیم گرفته دیگر درباره‌ی «زنده‌ها» چیزی ننویسد. دلایل خودش را داشت، و گذشت. از آن روزها شانزده هفده سال گذشته است. منتقدان خوب و پُرکار در جامعه‌ی ادبی  ایرانی زیاد نیستند، اما کم هم نیستند و نشریات جدی‌ (اما پراکنده و نامتداومی) هم در زمینه‌ی نقد در این سال‌ها منتشر شده‌است؛ با این همه، این کارها و قدم‌های پراکنده به هیچ وجه تکافوی خوانش و بررسی تجربه‌های نسل تازه را نکرده و نمی‌کند. به هیچ وجه. از این گذشته، حتا یک رسانه، حتا یک رسانه نمی‌شناسم که بخش ویژه‌ و منظمی دستکم برای معرفی چنین آثاری داشته باشد.

خب، حالا دارم این چند خط را اینجا می‌نویسم تا بالاخره دست خودم را علنن گذاشته باشم توی حنا و دیگر نتوانم از زیرش در بروم. البته، تا کسی هنوز خرده نگرفته، همینجا خوبست بگویم که گذشته از آن که نه کار و تجربه‌ام «نقد» است و نه دانش لازم و  مکفی‌اش را دارم، به هیچ وجه مدعی نیستم که با اغلب آثار این نسل آشنایم یا می‌گردم و می‌یابم و همه را می‌خوانم. ولی پیش می‌آید و – متاسفانه اغلب به تصادف – با آثاری آشنا می‌شوم که  می‌توانند چهره‌ی واقعی تجربه‌های فرم و زبان و دیدگاه این نسل از نویسندگان ایران باشند؛ ولی (در کنار آثار خوب دیگری که به هر دلیلی بیشتر و بهتر مطرح شده‌اند یا بازاریابی حرفه‌ای‌تری داشته‌اند) نه‌تنها بررسی، که حتا معرفی هم نشده‌اند و نمی‌شوند.

از این نادیدن‌ها و نادیده گرفته شدن‌ها، فقط خود اثر نیست که حیف می‌شود و تنها خود نویسنده‌ی اثر نیست که زخم می‌خورد؛ مخاطب، دوست‌داران آثار ادبی، جامعه‌ی ادبی، مجموعه‌ی ادبیات و روند تجربه‌هایش هم زخم می‌خورد. تجربه‌های ادبی و هنری باید منظم و مرتب دیده شوند. بررسی شوند. نقد شوند. تا هم پدید آورنده‌اش بتواند با توان و انرژی بیشتر و چشم بازتر به آفرینش‌های آتی‌اش ادامه دهد، هم آن اثر و آفریده‌ی ادبی – هنری بتواند تاثیرش را بر مخاطب و جامعه بگذارد. رسانه‌ها در این زمینه به‌شدت مسئولند. و به‌شدت کم‌کار و علیل.

خب، برگردیم به «ماجرای پیچیده‌ی یک اتفاق ساده».  با نویسنده‌ی رمان – مرجان نعمت‌طاوسی- چندان آشنا نیستم. همین‌قدر می‌دانم که تحصیل‌کرده‌ی «سینما» است (و به نظر می‌رسد که آشنایی‌اش با سینما، در تصویرسازی‌های روایتش به‌خوبی موثر بوده است) و سه چهار سال است که در تورنتو ساکن است، داستان‌‌های کوتاه دیگری هم دارد. در صفحه‌ی دوم پس از شناسنامه‌ی کتاب، نوشته شده: «خلق شده در کارگاه رمان به سرپرستی فرهاد فیروزی». رمان کوتاهی‌ست، حدود ۹۰ صفحه، با شخصیت‌هایی محدود، و راوی سوم شخص دانای کل. اما همین (انتخاب راوی سوم شخص دانای کل برای روایت اثری با فرم و زبان و نگاه نو) نمونه‌ی مشخصی از مجموعه‌ای از تضادهایی‌ست که روایت را می‌سازد و به پیش می‌برد. درست مثل نام آن: ماجرای «پیچیده‌»ی یک اتفاق «ساده»؛ درست مثل تمام تضادهای عمیقن پیچیده در «آدم»ها و ماجراها و موقعیت‌هایی به‌شدت ساده، که در بخش‌های کوتاه رمان، گام به گام پشت سر هم چیده می‌شوند و هم را تکمیل و نقض می‌کنند.

روایت، با معرفی شخصیتی آغاز می‌شود که در ابتدا می‌توان تصور کرد شخصیت مرکزی داستان است؛ آقای «پی»، و اتاق و خانه و کوچه‌ی او. ولی «آقای پی»، همان‌طور که در عکس‌ها و آینه‌ها و خطوط معوجش تکرار می‌شود، در شخصیت‌های دیگر نیز، و همراه با آن‌ها، در یکدیگر، و در نگاهی که این‌ها همه را می‌خواند و با «دوربین» نویسنده/راوی، در راه‌پله‌ها، کوچه‌ها، کافه‌ها و اتاق‌هاشان دنبا‌ل‌شان می‌کند. چند پاراگراف بعدتر، نام یک صندوق‌دار بانک (شیبانی) موقعیت مکانی جامعه‌ی روایت (ایران) و کمی بعدتر، موقعیت زمانی (۱۳۸۶) معرفی می‌شود. با این همه، هیچ‌یک از این‌ها نه فضا و وقایع و نه دیدگاه حاکم بر روایت را در این قالب نگه نمی‌دارد. روایت، با آن که می‌تواند به‌روشنی زاییده‌ی ذهن و نگاه و تناقض‌ها و گره‌ها و هویت (بخشی از) جامعه و انسان امروز ایران باشد، به هیچ‌یک از این‌ها محدود نیست و نمی‌ماند. برعکس، درست مثل شخصیت‌های روایت، در بطن و متن زندگی و موقعیت‌هایی به‌غایت تکراری و آشنا، عبارت به عبارت، مدام با آشنازدایی‌ای بازیگوش رو در  رو می‌شویم و مدام هم می‌پذیریمش و می‌گذریم؛ زیرا باید بگذریم، زیرا ریل روایت هم – مثل ریل زندگی و «ماجراهای پیچیده» از «اتفاق‌های ساده»ی این نسل، با تمام تکرارهای ساده‌اش دارد زیر پا می‌چرخد و با خود می‌بردت.

خب، این نیم گام اول بالاخره برداشته شد! بخش نخست از این «معرفی»ام را با عبارتی دیگر از «ماجرای پیچیده…» امروز تمام می‌کنم، تا فردا و بخش دوم آن:

«پسرجان، در زندگی هر کس سگی هست که دوستش داشته‌ای و وقتی هشت سالت بوده تصادف کرده. علتی که بتواند تو را برای همیشه ناراحت نگه دارد، یا حداقل وقتی فکر کردی همه چیز خوبست و داری از زندگیت لذت می‌بری، تو را سر عقل بیاورد و غم‌زده‌ات کند. سگ را پیدا کن تا همیشه عذابت بدهد…»