زنی با سگ ملوسش
ترجمه ، افزودهها و بازنویسی برای اجرای فارسی: ساسان قهرمان
بر اساس داستان کوتاه «خانم و سگ ملوسش» (Lady with a LapDog) اثر آنتون چخوف (برگردان به فارسی: سیمین دانشور)
و
نمایشنامهی «بازی یالتا» (The Yalta Game) اثر برایان فرایل
*
حقوق چاپ و اجرای نمایشی این ترجمه / بازنویسی برای مترجم محفوظ است. بازنشر، نقد و اشاره به این متن با ذکر ماخذ آزاد است.
*
زنی با سگ ملوسش
شخصیتها:
دیمیتری دمیتریچ گوروف (مردی با ظاهر آراسته، حدود چهل و پنج ساله)
آنا سرگیوانا ( زنی جوان با ظاهر آراسته و ساده، حدود بیست و پنج ساله)
ترجمه و بازنویسی برای اجرای فارسی: ساسان قهرمان
بر اساس نمایشنامهی «بازی یالتا» اثر برایان فرایل
و
داستان کوتاه «خانم و سگ ملوسش» اثر آنتون چخوف (ترجمهي سیمین دانشور)
محوطهای در فضای باز، بیرون یک کافه در یک میدانچه. چند میز گرد کوچک با صندلیهایی در اطراف هر یک و نیمکت و نرده و دو ستون یا تیر چراغ در پس آنها. صحنه تاریک است با نوری کم که از پشت، صحنه را اندکی روشن میکند.
نور موضعی روی یکی از میزها. دمیتری گوروف، مردی تقریبن چهل و چند ساله، با موهای جو گندمی و ظاهری آراسته، با کلاه لبهداری بر سر و چوبدستیای در دست، نشسته است و از هوا و آفتاب «یالتا» لذت میبرد. یک گروه نظامی در دوردست مارش یا سرودی نظامی مینوازند و صدای موسیقیشان از دور به گوش میرسد، همراه با صداهای محو رفت وآمد و گفتوگوی مردم. گوروف با ریتم موسیقی همراهی میکند و پایش را آرام به زمین میکوبد.
گوروف - هیها! با حالن، نه؟ بر و بچههای گروهان هفتم هوسار، توی کمپ تابستونیشون همین بغل (گارسونی خیالی را با اشارهی دست صدا میزند) یک فنجون اسپرسوی دیگه لطفن، اگه فرصت کردین! (باز به موسیقی گوش میدهد) آدم را حسابی سر حال میاره!
(نوای موسیقی کم کم دور و محو میشود.)
گوروف - باور کنین، تابستون که میخواد به آخر برسه، هیچ گردشگاهی در سراسر کریمه جذابتر و پر جنب وجوشتر از یالتا پیدا نمیشه. با توریستهای سرحال، میدونهای شلوغ، رستورانهای پر زرق و برق و کافههای دنج، ترکیب زبونهای مختلف توی کوچه پس کوچههای سنگفرش، گنبد پروموناد، پارک جنگلی شیک و تر و تمیز، تور یک روزه به آبشار نقرهای اوریندا، آیین شبانهی قدم زدن تا اسکله و تماشای سرازیر شدن جماعت تازهواردهایی که با چشمهای کنجکاو و لباسهای رنگ و وارنگ از تئودوژا میزنن بیرون، تئودوژا، با اون پرچمها و نورافکنهای گردونش، و صد البته، خود دریا، دریای سیاه، این هیولای پراعجاب مهربون که تمام اینها را در آغوش میکشه و در خودش منعکس میکنه. مخصوصن شبها، وقتی که با نفس بیتاب موجهاش، نرم و گرم و پذیرا، مثل یک شقایق سیاه دل دل میزنه و پرتو نقرهای ماه رو لابهلای گلبرگهاش میرقصونه..
(خطاب به گارسونی خیالی) بینهایت ممنون! و .. شکر؟ عالی!
- اما اصل ماجرا، میدون مرکزی یالتاست که قلب شهر اونجا میطپه. اونجاست که توریستها جمع میشن به گشت و گذار و از سر صبح تا دل شب قهوه میخورن و مِی میزنن و از پس شال و کلاههاشون، یواشکی همدیگه رو دید میزنن. این، بازی نهفته و ناگفتنی یالتاست، که توی یک جور عوالم رویایی، در عین حال، با شور و اشتیاق تمام اجرا میشه! (همچنان که مردمی خیالی را میپاید) هاه! اون دوتا رو، برگشتن. دیروز پیداشون نبود. کجا میتونستن رفته باشن؟ زن و شوهر که نباید باشن. هستن؟ آخ نه حیفی به خدا خانوم خانوما! نوچ! بی برو برگرد زن و شوهر نیستن. همین جوری، صفا! خیلی هم عالی! بیدردسر! (جرعهای از قهوهاش مینوشد) اون پسر یونانیه هم باز پیداش شد. بازم که داره سرفه میکنه. رنگ به روش نمونده. چشماشو، چه دو دویی میزنه. هوم… اومده اینجا تا از چه گیر و گرفتاریای خودشو خلاص کنه؟ یک شربت سینهی اساسی لازم داری پسر جان، با یک عموی پولدار دم مرگ! ( به سوی دیگری دقیق میشود) خب… سر این زمستون که اون مردک مافنگی نفس آخرشو بکشه، که حتما هم میکشه، چی به سر سرکار خانم خواهد اومد؟ فکر اون روزهاشو کرده؟ صد البته! ببین چه جوری چشم دوخته به آسمون و توی افکار دور و درازش غوطهور شده. از الآن داره حساب کتابهاشو راست و ریس میکنه! (به گوشهای دیگر) این یکیها تازهواردن. فرانسوی باید باشن. نه؟ زنه گریه کرده؟ تمام بعد از ظهر یک کلمه هم با هم حرف نزدن. به مَرده میاد که یک مشنگ درست حسابی باشه. پاهاشو ببین. همین جور میکوبدش به پایهی میز. تیک عصبی؟ آخ، خانم عزیز، اون جوری نگاهش نکن دیگه! آخه نباید بذاری بفهمه که چقدر بیتابانه دوستش داری..
خب! سراسر روز به همین بازی میگذره! قهوه و آفتاب و نسیم و انگولک به پس ذهن و زندگی این و اون و پیوند زدنشون به زندگیهای خیالیای که میشه تصورش رو کرد. آزاری هم که به کسی نمیرسونه! نه؟
هی! سرکار خانم، مودب باشین! اینجا یک میدون عمومیه، خونهی خاله که نیست!
اونوقت، وقتی که کم کمک میبینی چتر و سایبونها قد برافراشت و نسیم دلنواز کوهپایه جای خودش را به بادهای سردی داد که توی کوچه پس کوچهها میپیچه و وسط میدون گرد و خاک به پا میکنه و از مشتریهای چای و قهوهی خیره به زار و زندگی همدیگه هم جز انگشت شماری باقی نمونده، میدونی که فصل گردش هم از نفس افتاده. و کم کم، شور و حال و زرق و برق محل فروکش میکنه و تبدیل میشه به… هوم… هنوز نه کاملن عادی و بیرنگ و بو، اما تا حدی خسته و کمرمق.. و پی میبری که تو هم باید خودت را از لذتهای رویایی این جهانهای پر جذبه جدا کنی، به فکر برگشتن به شهر و زندگیات بیفتی، تا برگردی و باز غرق بشی لای چرخ دندههای نظم بیروح و بیرحم هر روزهی شهر، کار، بچهها، همسر… خونه. هوم.. واقعیتی، که پذیرفتنش چندان هم آسون نیست.
من هر سال تابستون یکی دو هفتهای به یالتا میام… میومدم.. اون بار هم، تقریبن دو هفته بود که اینجا بودم و، دو روز مونده به تموم شدن مرخصیام، حدود سه بعد از ظهر، با ته موندهی مثلن وفا و تعهد خونگیام، نشسته بودم همینجا این گوشهی میدون و جماعت را میپاییدم که ناگهان، اون طرف میدون در بزرگ هتل مارینو باز شد و زن جوانی ازش اومد بیرون. بلوز سفید، دامن خاکستری، کلاه سادهی سیاه، و یک سگ کوچولوی بامزه قهوهای هم ورجه وورجه میکرد و لای پاهاش میپیچید. سرش را انداخته بود پایین و با قدمهای تند و کوتاهش عرض میدون را دور میزد و بی سر و صدا میومد این طرف، انگار بخواد تا حد ممکن توجه کسی را به خودش جلب نکنه، و با این حال، سرها و نگاهها از پس عینکهای آفتابی و لبهی کلاه حصیریها زیر جلکی چرخیدن طرفش..
(آنا سرگیوانا از ته سالن داخل میشود و آرام به سوی صحنه پیش میآید. زن جوانیست، بیست و چند ساله به نظر میرسد، با ظاهری ساده و آراسته. قلادهای در دست دارد و سگی خیالی را کنار خود راه میبرد. مینشیند پشت میزی و گارسونی خیالی را صدا می زند.)
آنا – یک فنجون قهوه لطفن… آ… نه، کاپوچینو.. دارین؟ با… نه. ممنون. همین فعلن. (به سگ خیالی) بشین، بشین!
گوروف – هیها! حالا این شد یه چیزی! یک مهرهی جدید! هوم… بیست و پنج؟ بیست و شیش؟ ای، همچین.. نباید بیشتر باشه. روس؟ پس چی! مزدوج؟ هوم… این جوری به نظر میاد. چرا؟ تحربهس دیگه! شم! .. شاید هم به خاطر سگش.. خب! جناب دمیتری گوروف مجرب مُشمشم! به نظر جنابعالی، این خانوم کوچولوی جدی خجالتی، همین جوری تنهایی اومده یالتا گشت و گذار یا شوهرکی هم توی بند و بساطش داره؟ طرف توی هتل مونده؟ شاید.. شاید هم اصلن اینجا نباشه. هست؟ فعلن که نمیشه نظر قطعی داد. بذارین ته و توش را در بیاریم!
آنا – (نور موضعی فقط روی آنا) دو روز پیش از اون بعدازظهر، عصر روزی که به یالتا رسیدم، بهش تلگراف زدم: «سالم رسیدم. هتل مارینو راحته. آب و هوا هم خوبه. صبح کلی قدم زدم. بگو سونیا فرشهای طبقهی بالا را آب و جارو کنه و علفهای هرز باغچه را هم تمیز کنه. حوض و انباری هم. به خورد و خوراکت برس تا برگردم.»
جوابش اون روز صبح رسید: «دلم حسابی تنگ شده عزیزکم. ولی یک استراحت حسابی میکنی تا روح و روانت تازه بشه و یک موش موشک خانم نو نوار برگردی. تا میتونی تمدد اعصاب کن و از آرامش و آب و هوا لذت ببر. نگران اینجا نباش سونیا مواظبمه. عشقم نثار نینی کوچولوی خودم. نیکلا.»
میتونستم اون چشمهای ساده لوح و مهربونش رو مجسم کنم که گردشون کرده و تلگرافمو میخونه و بعدش هم، زبونش از گوشهی لبهاش دراومده و داره تند تند جواب مینویسه. لابد با خودش خیال میکرد با نی نی کوچولو گفتنش حسابی بهم امنیت و آرامش میده. (مکث) گرچه… توی همون دو روز اول فشار روانی و شتابم برای بیرون زدن از پارگلووا تا حدی کم شده بود، حتا از همون وقت که قطار راه افتاد، در کوپه که بسته شد و تنها شدم، ولی تلگرافش که رسید، همون دو کلمه، همون «نی نی کوچولو»ی ابلهانه کافی بود تا باز اعصابم به هم بریزه و متشنجم کنه. (مینشیند لبهی صحنه) نشستم لبهی تخت و چشمهامو رو هم گذاشتم و به خودم گفتم باشه. باشه باشه باشه.. درست میشه. یالتا آرومم میکنه. دوباره حالم سر جاش میاد و انرژی میگیرم تا بتونم بکشونم. برم میگردونه به همونی که بودم. باید باشم. سه سال… نه. درست میشه. حتمن درست میشه. اینجا چند روز نفسی میکشم و بعد… بعد میتونم باز خودمو کنترل کنم. قبول کنم که اوضاع میتونست خیلی بدتر از اینا باشه. مثل خیلیها. ولی همه چی خوبه و باید شکرگزار باشم. باید شکرگذار باشم.. باید… یا… دستکم بهم نیرو میده تا بتونم با زندگیم کنار بیام. با چیزهایی که دادم و گرفتم.. خونه… همسر… تا بتونم قدر بدونم. قدر بدونم… (به سگ خیالی) بشین! بشین!
گوروف – دو دقیقه زودتر رسیده بودین، مارش نظامی رو از دست نمیدادین. با شیپور و طبل و سنجشون حسابی خون آدمو به جوش میاوردن!
آنا – (زیر چشمی نگاهی سریع به گوروف میاندازد، سر تکان میدهد و چیزی نمیگوید.)
گوروف – (با اشاره به سگ) همدم کوچولوی بامزهای دارین!
آنا – ممنون.
گوروف – پوچی پوچی! زبونشو! هه هه! یک کمی لوس نیستن آقا کوچولو؟!
آنا – دختره.
گوروف – (به سگ) آخ! ببخشین مادمازل هاپو! اصلن قصد بیحرمتی نداشتم! خیلی خیلی از حضورتون معذرت میخوام!
آنا – کادوی تولدمه. از طرف نیکلا. شوهرم.
گوروف – بسیار عالی! یک کادوی زنده و موندگار! (به تماشاگران) هوم! چه خط و مرزی! نیکلا! شرط میبندم طرف یه شکم گندهی کچله با دماغ ورقلمبیده! شوهرم! که یعنی بنده صاحب دارم وجنابعالی هم پاتونو از گلیمتون درازتر نکنین! بچشم! ما که بخیل نیستیم! (به آنا) خیلی نازه! اسمشو چی گذاشتین؟
آنا – هنوز هیچی…
گوروف – ا! چرا؟ چه چشمهای باهوشی داره. همچین کنجکاو و دقیق! ببین چهجوری گوش میکنه! میفهمه انگار! اجازه هست یک بیسکویت بهش بدم؟
آنا – خواهش میکنم. اگه دوست دارین…
گوروف – بفرمایین، خانوم خانوما! (دستش را زود پس میکشد) هی هی! من که کاری بهتون نداشتم!
آنا – (عذرخواه) یک کم هنوز عصبیه!
گوروف – بنده هیچ قصد مزاحمت و آزاری ندارم خانوم کوچولو! فقط میخوام باهاتون آشنا بشم! (به آنا) بار اولتونه؟ یالتا؟
آنا – بله.
گوروف – حتمن باز هم بر میگردین! من هر سال میام. نصف کار، نصف تفریح. به قول علما، هم زیارت هم تجارت! (لبخند میزند، صندلیاش را کمی به میز آنا نزدیک میکشد) مسکو، توی بانک کار میکنم. بخش حسابهای اداری. چنگی به دل نمیزنه، ولی مزایا و مرخصی سالانهاش بدک نیست! گر چه، چندان هم اهل آمار و ارقام نیستم! مدرک دانشگاهیام فیلولوژیه. علم معانی! هوم! صد و هفتاد سال پیش! این جوریه دیگه! توی مملکت ما تحصیل یه چیزه و شغل و زندگی یه چیز دیگه! در هر حال، حسابدونترین کارمند بانک کشور نیستم! (بلند میخندد. آنا لبخند میزند) خب.. گفتین تازه بار اولتونه؟ اینجا ندیده بودمتون، تازه رسیدین؟ اوریندا را پس هنوز نباید دیده باشین. دیدین؟
آنا – ببخشین؟
گوروف – اوریندا! آبشار. تقریبن یک ساعتی اینجاست. خیلی دیدنیه. ساعتی یک ترن میره اون طرف. (ناگهان حالتش عوض میشود، صندلیاش را تند به آنا نزدیک می کند و در گوشی، تقریبن پچپچهوار) زود برنگرد، ولی یک مرد جوون اون گوشهی میدون هست، سمت راستت، با کراوات صورتی و کفش سفید، دیدیش؟
آنا – (گیج و متعجب به گوشهای نگاه میکند) بله؟
گوروف – حالا نگاش نکن میفهمه! (آنا نگاهش را میدزدد) ببین چی داره میریزه توی قهوهاش!
آنا (زیر چشمی نگاه میکند) شکر مصنوعی؟
گوروف – نه بابا!
آنا – پس چی؟
گوروف – پودرال. اس. دی!
آنا – چی؟
گوروف – هروئین دیگه!
آنا – نه!
گوروف – اون جوری نگاه نکن!
آنا – از کجا میدونین؟
گوروف – اصل جنس! مخصوص توریستها! باید یکشنبهی پیش از گوشهی سر در پشتی کلیسا کنار اون ستون آخریه برش داشته باشه. نیم ساعتی بعد از مراسم عشای ربانی. جنسها رو اونجا رد و بدل میکنن. اوهوم.. میگن زنش ماه پیش با یکی از افسرای جوون کمپ جیم شده و ترکش کرده.. حالش حسابی گرفتهس..
آنا – عجب! آخی….
گوروف – یک پاش هم میلنگه. توی تصادف ناقص شده. زنه هم … خب دیگه… ماجرای غمانگیزیه. اون یکی خانم لاغره رو میبینین اون طرف، همون که یک پیراهن ساتن سرمهای تنشه؟ انگار داره غش میکنه!
آنا – کجا؟
گوروف – نه نه، یک کم اون ور تر، سمت چپات..
آنا – اون پیراهن سیاهه؟
گوروف – سرمهایه، توی سایه به سیاه میزنه. آره خودشه. مسئول فیلها و کرگدنها توی باغ وحش مسکوئه.
آنا – اون پیرزن ریزه میزههه؟ فیل؟
گوروف – آها! و شوهرشم، اون یارو گندههس، با ریش توپی جو گندمی، میبینیش؟ (سرش را پایین میاندازد و با چوبدستیاش ور میرود) اوف اوف فهمید که حواست بهشه!
آنا – نیستش به خدا!
گوروف (بلند) به به چه هوایی! گرچه، امروز عصر میگن قراره بارون بیاد! ولی خب، همینه دیگه! فصلشه! نه؟ (دوباره آرام و درگوشی به آنا) دستکم صد و بیست کیلو وزنشه. مدام هم برندی میزنه تو رگ. نبینش که حالا این جوری داغون شده، یه روزگاری رقصندهی اصلی بالهی کیروف بود.
آنا – یعنی این آقاهه یه وقتی بالرین بوده؟
گوروف – اون روزها به ایل فولِتٌو معروف بود. بهش میگفتن جن! بس که تر و فرز بود. ایتالیائیه. زنه آلمانیه. از نوجوونی توی کالج با هم آشنا شدن و دیگه دیگه، از اون عشقهای بیکلهی جوونی و، بعدشم ازدواج.. (آه میکشد) مثل خود من. (به آن سو دقیق میشود) و هیچکدوم هم نخواستن زبون همدیگه رو یاد بگیرن. برای همین هم وقتی میخوان یه چیزی به هم بگن، برای هم یادداشت مینویسن!
آنا – نه بابا!
گوروف – اونم به انگلیسی شکسته بسته!
آنا – اینا رو از خودتون در میارین!
گوروف – ببین، زنه الآن داره یک یادداشت بهش رد میکنه!
آنا – اوا.. آره…
گوروف – مَرده داره میخوندش! سرشو تکون میده! اخمشو! با هر چی که زنش نوشته مخالفه! بهش برش میگردونه!
آنا – آره…
گوروف – راه عجیبیه برای حرف زدن و رابطه برقرار کردن! نیست؟
آنا – ا… صبر کن ببینیم…
گوروف – این جوری یواش یواش تارهای صوتیشون هم از بین خواهد رفت!
آنا – اون یادداشته صورتحسابشون بود! (میخندد) صورتحساب قهوهشون!
گوروف – ا.. جدی؟
آنا – آره! زنه داره با پول میگذارتش توی پیشدستی!
گوروف – عجب! انگار حق با شماست!
آنا – دارین منو دست میاندازین!
گوروف – نه نه نه! (میخندد) محض شوخی! بازی یالتاس دیگه!
آنا – بازی چی؟
گوروف – بازی یالتا! (بلند میشود) توضیحشو بعدن میدم! من فردا صبح میرم طرف اوریندا تا از آبشار عزیزمون خداحافظی کنم. آخه پس فردا برمیگردم. شما هم بیاین!
آنا – آه… ممنون، ولی …
گوروف – (نمیگذارد آنا حرفش را تمام کند و تند ادامه میدهد) و این دختر خانم بامزه را هم بیارین تا اونجا زیر آبشار نقرهای بپتایزش کنیم و یه اسم خوشگل براش انتخاب کنیم.
آنا – اسم؟
گوروف – هوم… فکر میکنی چه اسمی بهش بیاد؟
آنا – آخه شوهرم قراره اسمشو….
گوروف – یالتا! خودشه! هاه! عالی شد! یالتا چطوره؟
آنا – یالتا؟ اسم سگ؟
گوروف – آره خب! چی بهتر از این؟ اونوقت هر وقت صداش کنی برات یادآور اینجا و این سفر خواهد بود. راستی، خیلی باید ببخشین! (نیم تعظیمی کوتاه) دیمیتری دیمیتریچ گوروف! از اهالی بیسر و صدای مسکو، پایتخت عظیم و پر سر و صدای روسیهی کبیر! … و.. سرکار خانم؟
آنا – من… من.. آنا سرگیوانا.. از … پارگلووا.
گوروف – پاروگلویا؟ عجب! ایتالیایی هستین؟
آنا – (میخندد) پارگلووا. ده کیلومتری شمال پترزبورگه.
گوروف – پاروگلویا؟ اختیار دارین! پنج کیلومتری جنوب رم! (آنا را با دقت ورانداز میکند) من که فکر میکنم توی جهان واقعی، آنا سرگیوانا یک بالرین و خوانندهی درجه یک اپرا در ارکستر ملی ایتالیاس! خوشصدا و مشهور و محبوب! خیلیهاشون اغلب میان مسکو.
آنا – جهان واقعی؟
گوروف – (سرش را خم میکند و کنار گوش آنا) اون آقاهه را میبینی اون گوشه داره بستنی لیس میزنه؟ مدعیه که یکی از پسرهای حرومزادهی ملکه ویکتوریاس. یحتمل راست هم بگه! ملکه ویکتوریا دستکم نوزده تا از این بچهها داشت. تازه تا اونجایی که گندش در اومده! (آنا با تعجب به آن سو نگاه میکند. گوروف با صدای بلند) خب، فردا ساعت ۱۰ صبح، جلو هتل مارینو برتون میدارم و بعد هم در کمال صحت و سلامت برای شام برتون میگردونم!
آنا- (سرش را برمیگرداند در سکوت با تعجب به گوروف نگاه میکند)
گوروف – قهوهتون چی شد؟ یادشون رفت بیارن؟
آنا – (گیج به دور و برش را نگاه میکند) مهم نیست. دیگه باید برم…
گوروف – لابد گارسونها هم وقت استراحتشونه و قهوه خوبها رو خودشون دارن نوش جون میکنن! خب خب خب! روز خوبی داشته باشین! تا فردا! (کلاه از سر برمیدارد و با نیم تعظیمی خداحافظی میکند و پیش از آن که آنا بتواند چیزی بگوید، از او دور میشود. چرخی میزند، نزدیک و خطاب به تماشاگران)
گوروف – فکر میکنین بیاد؟ احتمالن! با اون سگ کوچولوی قرتیاش! .. و.. اگه پیداش نشه…؟ هوم… دیگه دیگه! سنگ مفت، گنجشگ مفت! (به انتهای سالن میرود، میایستد و به صحنه و آنا نگاه میکند.)
آنا – (به او خیره میماند که در تاریکی سالن گم میشود) چه مرد عجیبی! هه! صد و هفتاد سال پیش! چهل ساله؟ همچین. یک کم بیشتر… از نیکلای من زیاد جوونتر نیست… ولی… یه جوری بود! زن داره؟ انگار این جوری گفت. نگفت؟ هوم.. احتمالن با دو سه تا بچه.. گفت زمان کالج… بچههاش دیگه بزرگ باید باشن.. هیچ به کارمندای بانک نمیخوره. یا… چی گفت؟ فیلی… فیلولوژیست.. حالا.. هر تیپی که فیلولوژیستها ممکنه داشته باشن! علم معانی! یعنی چکار میکنن؟ باید ازش بپرسم. آدم دقیق و جالبی به نظر میاد! تیپ و شخصیت ذاتیش؟ یا اون فیلو… نمیدونم. خیلی سر به سر آدم میذاره.. ولی با تمام شوخیها و مسخرهبازیهاش یک چیز دیگه هم ته صداش بود انگار… لوس بازی میکرد، ولی… خوانندهی اپرا! (میخندد) بازی یالتا! جهان واقعی! واقعی؟…
(آنا چتر و کیفاش را برمیدارد و سگ خیالیاش را دنبالش میکشد و همچنان که این بار زیرچشمی به مردم نگاه میکند، از صحنه پایین میرود و از بین تماشاگران به ته سالن میرود. گوروف همزمان از ته سالن پیش میآید و هنگامی که آنا میگذرد، میایستد و به رفتن او نگاه میکند)
گوروف – دستآورد! هوم! واژهی جالبیه! دستآورد! غنیمت! نه؟ «دیشب غنیمت تازهای را تصاحب کردم!» یک جور زنگ نظامی با خودش داره. یا … مثل مسابقه و قهرمانی… حتا رگههایی از خشونت. من در برخورد با واژهها آدم حساس و وسواسیای نیستم، ولی یادم نمیاد دربارهی رابطههام این کلمه را زیاد به کار برده باشم. لابد برای این که هیچوقت به زنانی که باهاشون رابطه داشتم، به چشم دستآورد و تصاحب نگاه نکردم. نه. نه. بیشتر به عنوان همراهانی خوش مشرب و اهل حال در ماجراجوییهای سادهی بیآزار! پر هیجان، بله، ولی ساده و لطیف! آره دیگه. تجربههای زندگی اولاش همیشه همین جوری شروع میشه. رابطهها هم همین جوری هستن. مثل همین بازی. ساده و دلچسب. یک بازی ناشناخته. مخصوصن که بدونی همه چی موقته و تفریحی و قرار نیست تصمیم و مسئولیت یا قضاوت و پیامدی پشتش باشه. البته بعدش میتونه خیلی پیچیده بشه، و یه جورایی هم به دست و پای آدم بپیچه و مشکل ایجاد کنه. و ذره ذره، حتا ترسناک و خطرناک بشه. و اونجاس که قیچیاش میکنی و قالشو میکنی! و با خودت عهد میکنی که دیگه هر گز، هرگز دم به تله ندی! ولی شروعش همیشه… اوووم! پر شور و لذت بخشه! و کیه که بتونه جلو خودشو بگیره؟ اصلن چرا بگیره؟
(آنا در این میان نزدیک شده است و کنار او ایستاده به پایین نگاه میکند. گوروف دستهایش را از هم باز میکند و با شور و شادی بلند میخندد)
گوروف – (با صدای بلند) فوقالعادهاس! نیست؟
آنا – چی؟
گوروف – آبشار! فوقالعاده نیست؟
آنا – اوه آره!
گوروف – نقرهی غلتانه انگار!
آنا – ترسناکه!
گوروف – فکرشو بکن؟ میگن هر سه ثانیه ده هزار لیتر آب از اون بالا فرو میریزه!
آنا – عظمتش دل آدمو میلرزونه!
گوروف – یالتا کو؟ (به سگ) بدو بیا! این ور! دور نشو دختر بیا اینجا رو تماشا کن! (به آنا) از صدا ترسیده! با منم هنوز میونهی چندانی نداره! (آرام، به تماشاگران) بنده هم البته بههمچنین! (به آنا) بیا ما هم چند قدم بریم عقبتر. اینجا صدا به صدا نمیرسه!
(از صحنه دور میشوند و به تماشاگران نزدیک، کمی در سکوت قدم میزنند)
گوروف – شوهرت.. کی میاد؟
آنا – درست نمیدونم. گفت به محض این که بتونه فرصتی جور کنه و در بره.
گوروف – از چی؟
آنا – از کاراش.
گوروف – و کاراش…؟
آنا - کارمند دفتری توی شورای شهر… باز دارم اشتباه میکنم. شورای استانی.. یا شهرستان. (میخندد) یکی از اینها. مسخره نیست؟ هیچوقت نفهمیدم کدومشه. یادم نمیمونه.
گوروف - خجالت داره سر کار خانم! شغل شریف شوهر محترمتون! (می خندد. آنا خجالت میکشد و کمی از او فاصله میگیرد) در هر حال، اگه تا قبل از این که من برم اونم برسه، باید بیاریمش تا اینجا رو ببینیه. چه تیپیه؟ حال و حوصلهشو داره؟
آنا - مرخصیتون… فردا برمیگردین؟
گوروف - هوم… راستش دارم فکر میکنم چند روزی بیشتر بمونم. هنوز پارک جنگلی رو نگشتیم، کازینو نرفتیم، و تازه، این جمعه شب هم تئودوژا میاد! کشتی اصلیه! حسابی دیدن داره (آنا سرش را پایین انداخته است. گوروف چند ثانیه به او دقیق میشود، بعد ناگهان بازویش را میگیرد و در گوشی) اون پسره رو میبینی پای لخت روی ریلها میدوه؟ کنار اون زنه با شال سبز؟
آنا – (به جایی که گوروف نشان میدهد نگاه میکند) آها…
گوروف – همین الآنه کیف پول زنه رو از توی ساکش بلند کرد و در رفت!
آنا - از کجا دیدی؟ … ای… دست بردار! بازم داری دستم میاندازی! بیا بریم بسه دیگه! به ترن نمیرسیم!
گوروف - (دست دراز میکند و دستهای آنا را میگیرد) ممنونم که امروز با من اومدی..
آنا - (لبخند میزند، چند لحظه به هم خیره میمانند، ولی آنا دستش را میکشد و دنبال سگ میگردد) یالتا؟ یالتا؟ بیا دختر. کجایی؟ بیا!
گوروف - کی رو صدا میزنی؟
آنا - یالتا رو دیگه!
گوروف – یالتا؟ یالتا کیه؟
آنا – وا! سگم!
گوروف - سگ؟ چه سگی؟
آنا - ا.. نیم ساعت پیش بپتایزش کردیم و اسم روش گذاشتیم! یالتا!
گوروف - دست بردار! تو که میدونی سگی در کار نیست! (به تماشاگران) شما هم که میدونین!
آنا - چی چی رو در کار نیست! سگم! سگ من!
گوروف - اینجا فقط تویی و من.. یا… فقط تو… یا فقط من…
آنا - باز شروع کردی؟ بفرما! اومد! ایناها! خم شو! نازش کن! خیلی لوسی!
گوروف - (میخندد) باشه! قبول! (خم میشود و سگ خیالی را ناز میکند)
آنا - خب، حالا پاشو! ترن راه افتاد! الآن جامون میذاره!
گوروف - (بلند میشود و میایستد، رو در روی آنا، چند لحظه به او خیره میماند و خودش را لوس میکند) اشکالی داره؟
آنا - (دستش را میگیرد و میکشد) لوس بازی موقوف! بدو بیا!
(آنا دست خیالی گوروف را میکشد و خندهکنان با خود می برد و به انتهای سالن میرود. گوروف میماند و نگاه میکند. کلاهش را بر سر میگذارد و چوبدستیاش را در دست میگیرد. )
گوروف - فردای آن روز، گشت و گذاری در پارک جنگلی کردیم و غروبش رفتیم کازینو. (دستش را به سوی آنا دراز میکند. آنا پیش میآید و به او میرسد. دست هم را میگیرند و به نزدیک صحنه و محدودهی نور میآیند و کنار هم قدم میزنند. برخی یا اغلب صحنههایی که تعریف میکنند، در جاها و با ابزارهای خیالی اجرا میشود)
اونجا من یک کم از خود بیخود شدم و خواستم دست و دلبازی نشون بدم و … دیگه دیگه… یک کم باختم.. خب، بیشتر از یک کم. ولی آنا… حواسش جمعتر بود و احتیاط میکرد. شب با هم شام خوردیم و روز بعدش، جمعه شب، با هم رفتیم نزدیک اسکله و لنگر انداختن تئودوژا و رقص نور نورافکنهای رنگارنگش را در ساحل تماشا کردیم.
(گوروف میایستد لبهی صحنه و پشت به تماشاگران به دریای خیالی نگاه میکند. آنا آرام آرام از او دور میشود و از دور از بین تماشاگران نگاهش میکند)
آنا - چرا به نظرم آدم عجیبی میرسید؟ اصلن موجود عجیب و غریبی نبود. یک مرد معمولی، تا حدی پر توجه و مهربون و دقیق، دست و دلباز، و بذلهگو! وای خدای من! یک حرف بیمعنی میزد و به صورتش که نگاه میکردی انگار نه انگار، جدی و متفکر، انگار فکورانهترین اصل تاریخ بشریت را صادر کرده! به عمرم این قدر نخندیده بودم!
با این همه، وقتهایی هم میرسید که این بازیها را رها کنه و به خودش برگرده و اون وقت، میتونستی حس کنی… حس کنی… نمیدونم. یک جور… یک جور تنهایی انگار … یک حفرهی تاریک در اعماق وجودش..
(کم کم بین حرفهایش به او نزدیک میشود و کنارش میایستد و به دریای خیالی نگاه میکند. این بار گوروف او را رها میکند و آرام دور میشود، دورش میچرخد و با دقت نگاهش میکند. در نیمههای صحبتش، باز به او نزدیک میشود)
گوروف - توی اون چند روز هیچوقت اونقدر راحت و سر حال ندیده بودمش که اون شب، توی بندر کنار اسکله. و اونقدر زیبا. با لطافت و زیبایی شیرینی که خاص جوانهاست.
در چهرهها و نگاههای جوان ملاحتی هست كه در ميانسالی گم میشود. میپلاسد. به چی تبديل ميشود؟ به این؟ همین؟ (پوزخند میزند) همین. همین سلولهای پلاسیده. و همین سلولها، تشنه، تک تک همین سلولها انگار دست دراز میکنند و میطلبندش..
هیچوقت آن قدر زیبا ندیده بودمش. لطیف و زنده و زیبا.. گرم سرشار و ملتهب…. و در برابر چشمهای آن همه مسافر از راه رسیدهی کنجکاو، همدیگر را بوسیدیم. بعد دستش را گرفتم و همراهش تا مارینو هتل رفتم، و بالا، به اتاقش.
(گوروف آنا را روی نیمکت مینشاند و روی صورتش خم میشود و میبوسدش. آنا در همان حال میماند و گوروف برمیخیزد و میگردد به سوی تماشاگران)
این رو هم باید اضافه کنم که تحفهی اقا نیکلا یک کم به دردسرمون انداخت! آنا از اون سگ کوچولو انگار خجالت میکشید! گذاشتیمش توی کمد و درش را بستیم! ولی اون حرومزادهی لجباز هم تا صبح فخ فخ کرد و واق زد و پنجه به در کشید… و صبح… اوف… توفانی به پا شد! اشک و آه، گریه زاری، پشیمونی، حس گناه، نگرانی…، بازی همیشگی..، یک کم حالگیری دیگه… حتا برگشت و گفت:
آنا – دیگه تموم شد! دیگه همهی احترامی که پیشات داشتم ریخت و به باد رفت… دیگه چه جوری به من احترام میذاری؟ مگه میتونی؟ از توی میدون تورم کردی دیگه! مگه نه؟
گورف – آنا.. تو…
آنا – به چشم تو حالا منم یک زن ول دیگهی تو خیابونهام. چند تا دیگه مثل من توی این مدت تور زدی؟
گوروف – آنا، من برای تو حداکثر احترام رو قایلم.
آنا – هیچ هم برات مهم نیست که من شوهر دارم و شوهرم هم مرد فوقالعاده محترم و مهربونیه که خیلی هم دوستم داره.
گوروف – حتمن همین طوره، چرا دوستت نداشته باشه؟
آنا – اون وقت من به این مرد مهربون و محترم خیانت کردم و خودم رو هم کوچیک کردم.
گوروف – آنا…
آنا – کاری که کردم خیلی اشتباه بود، اشتباه چیه، کثیف، زشت، من زن کثیف بدی هستم!
گوروف – شششش….
آنا – اگه میتونستی نگاه خودتو ببینی…، توی دلت داری تحقیرم میکنی.. و حق داری تحقیرم کنی. آخ خدای من! اصلن چرا پامو توی این خراب شده گذاشتم!
گوروف – … و اون خلجان احساسات کاملن واقعی بود. از ته دل. خب، شاید با ته مایههایی از اغراق، ولی بازی نبود. به هیچ وجه. طفلک بیچاره فکر میکرد تبدیل شده به .. شکر خدا اسمشو نیاورد، ولی به نظرش پر بیراه نمیاومد اگه خودشو یک زن خراب به شمار بیاره. آره. حال و روزش به کلی به هم ریخته بود.
(به سوی آنا برمیگردد و کنارش مینشیند. آنا بر میخیزد. گوروف دستهای آنای خیالی را میگیرد و موهایش را نوازش میکند)
آنا –چشمهای آروم و صادق نیکلا رو میتونستم مجسم کنم.. اون دو تا تیلهی آبی صاف بی غل و غش.. متهمم نمیکردن، حتا خشمی هم نداشتن، فقط خیره بهم مونده بودن و میپرسیدن چرا آنا، چرا؟
گوروف – بعدش بازوهاشو انداخت دور گردنم و چنان در آغوشش فشارم داد که انگار من میبایست اونو از دست خودش نجات میدادم. (آنا برمیگردد به جای اولش کنار گوروف) و ناگهان انگار برای اولین بار دیدم موهای بلند و لختش چطور صورت ظریفشو قاب گرفته و گونههای کوچکش چقدر رنگ پریده شدن، و ناگهان پی بردم که فقط چند سال از دختر خودم بزرگتره..
آنا – دلم میخواست محکم در آغوشش فشارم بده و صدای گرم و مطمئنش را بشنوم که میگه:
گوروف – همه چی خوب و عالیه عزیزم! دلبرکم! عزیز دلم…
آنا – چقدر به اون صدا نیاز داشتم، چقدر به اون پناه و احساس امنیت نیاز داشتم….
گوروف – اون صبح توفانی بالاخره از سر گذشت. البته که بهش گفتم دوستش دارم، و داشتم. دست آخر بغض و گریهها به آخر رسید و حتا تونستم بخندونمش. بعدش برای ناهار رفتیم به رستوران ورنر که غذاهای دریاییش معروفه و لابستر و شراب سفید خوردیم. عالی! عصر هم به قدم زدنی آروم و لذتبخش در سنگفرشهای دور و بر پروموناد گذشت. اگه رابطهی جا افتادهای داشته بودیم، می شد گفت که به حال و وضع طبیعیمون برگشتیم.
(کنار هم قدم می زنند. آنا سرش را روی شانهی گوروف گذاشته. بعد آرام دستش را از بازوی گوروف جدا میکند و با نشان دادن گوشهای بین تماشاگران، در گوش گوروف پچپچ میکند)
آنا – اون دختر پسره را میبینی اون طرف خیابون؟ خیره نشو! دیدیشون؟
گوروف – آره میبینم. کارمه!
آنا – دست چپ پسره کجاست؟
گوروف – چی؟
آنا – دست چپ پسره، کجاس؟ میتونی ببینیش؟
گوروف – من یه مرد جوون میبینم با پیراهن شلوار خاکستری..
آنا – خب آره! ولی دست چپاش پیدا نیست! و کجا میتونه باشه؟
گوروف – من یک جفت جوون رو میبینم که دارن از نسیم غروب لذت می برن!
آنا – (به پسر جوان خیالی) ای بیحیا! خجالت نمیکشی؟ روز روشن؟
گوروف - مگه دارن چی به هم میگن؟
آنا - دختره داره سعی میکنی عادی قدم برداره، ولی مگه میتونه؟!
گوروف - منظورت اینه که…؟
(آنا سر به گوش گوروف میبرد و پچپچ میکند، و با صدای بلند قهقهه میزند. گوروف هم میخندد، به آنا خیره میشود و وانمود میکند تعجب کرده و خوشش آمده)
گوروف - ای دخترهی شیطون!
آنا - به خدا همینه که میگم!
گوروف - خیلی شیطونی!
آنا - ولی همینه که میگم! نیست؟
گوروف - چه جورم!
آنا - صورت دختره را نگاه کن! اون جوونور نره خر هم خیال میکنه اگه با فاصله از دختره قدم برداره کسی نمیفهمه دستش کجاها داره کار میکنه!
(آنا باز به گوروف تکیه میدهد و سر به گوشش میگذارد، اما ناگهان وحشتزده از او جدا میشود)
آنا - یالتا؟ آخ خدا جونم! دمیتری!
گوروف - چی شد؟
آنا - یالتا کجاست؟
گوروف - اونجا نیست؟ اون گوشه؟
آنا - گم شده! رفته!
گوروف - نرفته! حالا همین جا وامیستیم تا….
آنا - ای خدا… کادوی تولدم! … نیکلا… (شروع میکند دویدن به اطراف و سرک کشیدن بین صندلیها و صدا کردن سگش) یالتا؟ یالتا کجایی؟ آخه کجا ممکنه رفته باشه؟ ای خدا جونم! دمیتری، گم شد! عزیز دلم گم شد! فرار کرد رفت! یالتا؟ کجایی عزیزکم؟ یالتا؟ حالا چکار کنم؟ آخ! تو چرا حواسات بهش نبود؟
گوروف - نمیتونه گم شده باشه. صبر کن الآن پیداش میکنیم.
آنا - پس آخه کجاس؟ یالتا؟
گوروف - جوش نزن هنوز که چیزی نشده! باید یه جایی همین دور و ورا باشه..
آنا – خودت میدونی که نیست. رفت دیگه! تموم شد! گم شد! چرا حواست بهش نبود؟ یالتا! کجایی؟ آخ.. ولی باهوشه سگم. نیست؟ حتمن راهشو پیدا میکنه و برمیگرده خونه. دمیتری، این جوری واینستا اینجا، اه، چی دارم میگم! تو که برات مهم نیست! اونم یه سگی مثل یه میلیون سگ دیگه! تازه دست و پاگیر و مزاحمت هم بود!
گوروف – آنا.. این چه حرفیه؟
آنا – (با بغض) کادوی شوهرم….
گوروف – جایی نرفته عزیزم، همین گوشه موشههاست.. خب وایمیستیم تا برگرده!
آنا – نه نه، باید بگردیم پیداش کنیم! تو اون طرف خیابون رو نگاه کن و من هم اینجاها رو میگردم. آخ خدا جون، جواب نیکلا رو چی بدم؟ اگه دیگه برنگرده خونه و گم بشه چی؟ ها؟ اگه دیگه برنگرده چی؟ تو هم که ول میکنی و میری! اونوقت تنهای تنها… آخ! یالتا! یالتای عزیز خوشگلم! یالتام گم شد! گم شد.. به نیکلا چی بگم؟ چه جوری تو چشماش نگاه کنم؟ …. یالتا؟
(همچنان که سگ را صدا میکند از بین تماشاگران به ته سالن میرود)
گوروف - (میایستد و به دور شدن او مینگرد. به تماشاگران) راستش من هم یک کم نگران شدم، ولی میدونستم درست میشه. درست هم شد. خانم کوچولوی بازیگوش، باهوش بود و راه خودش رو پیدا کرده بود. در اتاق را که باز کردیم، دیدیم برای خودش لمیده وسط تخت و یک بالشتک را هم بغل کرده و به در نگاه میکنه!
(آنا دوان دوان به طرف صحنه میآید، روی لبهی نیمکت مینشیند و سگ خیالی را بغل میکند)
آنا – آخ جونم! قربونت برم عزیزم! خوشگلک من! جون دلم یه بوس بده، بوس کن منو، بوس کن، بوس بوس…! (به گوروف) نگاش کن چه قد ملوسه آخه این خوشگل خانوم! آخی! خجالت کشیده! (به سگ) سرکار خانوم کاملن حق دارین خجالت بکشین! آخه این چه کاری بود؟ دخترهی سر به هوا! اگه بابا بفهمه…! انگار نه انگار که صاحب دارین و باید همیشه متین و مودب کنارش باشین! ولی بابا مهربونه و عذرخواهیتونو قبول میکنه و میبخشدتون! قول بده دختر خوبی باشی، منم به بابا نمیگم تا دعوات نکنه! خب؟
تو هم بیا بوسش کن دیمیتری! بیا بوسش کن تا بفهمه که بخشیدیش و هنوزم دوستش داری! (گوروف نزدیک میرود و آنا را در آغوش میگیرد) آخ عزیزم عزیزم عزیزم… دیگه هیچ وقت ازم دور نشو، خب؟ خب؟ هیچوقت! میشنوی؟ آخ! دم کوچولوشو نگاه کن چه جوری قایم کرده لای پاهاش! (صورت گوروف را بین دستهایش میگیرد) بگو که دوستش داری! بگو دیمتری! (دست گوروف را روی سینهاش میگذارد) ببین قلبش چه جوری میزنه؟ بگو بهش! آرومش کن! بگو که دیگه نباید حواسش پرت بشه و بازیگوشی کنه! نباید ازت دور بشه! هیچ وقت! هیچ وقت!
گوروف – (دستهایش را دور پیکر آنا حلقه میکند و سرش را ناز میکند) هیچ وقت..! هیچ وقت!
(هم را میبوسند و در آغوش هم روی نیمکت میغلتند. نور میرود. آنا در تاریکی آرام تکرار میکند «هیچ وقت.. هیچ وقت…» چند ثانیه بعد ، نور که میآید گوروف آرام از لبهی نیمکت برمیخیزد)
گوروف - قول دادیم.. با تمام شور و خوشبختیای که توی رگهامون موج میزد.. پردهها رو کشیدیم و دیگه نه از اتاق بیرون رفتیم، نه از آغوش هم. تا آخرای شب، وقت شام. و این بار، یالتا هم دیگه به کمد تبعید نشد و کنارمون موند. دیگه نمیشد یالتا را از خودمون جدا کنیم! هر چی نباشه، یالتا بود که با هم آشنامون کرده بود و دیگه بخش جداییناپذیری از رابطهمون بود. خوشبختی، مثل آبهای نقرهای اوریندا فرو میریخت و ثانیهها را سرشار میکرد و تمامی نداشت.. تا.. فردا صبح….
(آنا در آینهای خیالی به خودش نگاه میکند و آرایش و موهایش را مرتب میکند. گوروف در می زند. آنا با تعجب در را باز میکند)
آنا - ا… زود اومدی، یک ساعت دیگه منتظرت بودم.
گوروف – تاکسی گرفتم، دم هتل منتظرمونه. امروز قراره بریم از مسیر کناره تا آلوشتا تا کلیسای قدیمی بیزانتین رو اونجا ببینیم و گشتی بزنیم. گنبدش زیباترین گچبریها رو در سراسر کریمه داره.
آنا – تاکسی؟… آه… ولی… دیمیتری… سر صبح یه تلگراف از نیکلا رسید.
گوروف – از کی؟
آنا – نیکلا.
گوروف – نیکلا؟
آنا – شوهرم!
گوروف – (مینشیند) شوهرت…
آنا – آره. باید بره بیمارستان. چشمش عفونت کرده. حسابی ترسیده. ازم خواسته که هر چه زودتر برگردم خونه..
گوروف – آها..
آنا – دارم… دارم ترن شبونه رو میگیرم.
گوروف – آ.. بله. البته..
آنا - امشب..
گوروف - آها..
آنا - باید برم… باید میرفتم.. باید میشد دیگه. نه؟
گوروف - ها؟
آنا - لابد قسمت بود. خب درستش هم… آه.. نیکلا.. بره بیمارستان.. یه همچین وقتی.. درست وقتی که من اینجام..
گوروف - آها…
آنا - (عقب عقب برمیگردد داخل قاب) برای خداحافظی میای تا دم قطار؟
گوروف - قطار کی راه میافته؟
آنا - هفت و نیم.
گوروف - خب… معلومه که میام.
آنا - درستش همینه. نه؟ بالاخره باید…
(به هم نگاه میکنند. گوروف برمیگردد داخل قاب و پشت به آنا میایستد.)
گوروف – درستش همینه. بله همینه. هر مرخصیای بالاخره باید…
(بعد برمیگردد و به آنا نگاه میکند.)
گوروف – خب، همه چی باید روبراه باشه. صندلی که به نظر راحت میاد و کوپه هم گرمه. زیادی که گرم نیست، نه؟ چمدونهات هم این بالان. جعبهی کلاهت کو؟
آنا - (لبخند میزند و به گوشهای اشاره میکند)
گوروف - عالی. یالتا هم میتونه کف کوپه بخوابه. این هم فلاسک قهوه و دو تا کراسانت. و… اگر هم بین راه تصمیم گرفتی که نمیخواهی پاروگلوویا را تا چند روز دیگه ببینی… (میخندد) من که هنوز فکر میکنم اون روز از خودت در آوردی!
آنا - چی رو؟
گوروف – پارگلوویا!
آنا پاراگلوا! شهرمه! جایی که زندگی میکنم! دیمیتری؟
گوروف – هر چی تو بگی! ولی با این همه، پاروگلوویا توی ایتالیاس! قطار عوضی گرفتی!
آنا – ده کیلومتر شمال پیترزبورگ!
گوروف - با عرض معذرت، پنج کیلومتر جنوب رم! چکاش کن وقتی رسیدی! حالا بگذریم! میخواستم بگم اگه وسطهای شب تصمیم گرفتی که هنوز دلت اینجاست، فقط کافیه اون ترمز اضطراری را بکشی و …
آنا - هیچی نگو، فقط یک دقیقه نگام کن دیمیتری، بذار نگاهت کنم…. (گوروف سرش را نزدیک میبرد، آنا صورتش را کنار میکشد) نه، بوسم نکن، خواهش میکنم. میدونی که دیگه هیچ وقت هم را نمیبینیم.. هیچ وقت..
گوروف – آنا….
آنا – ولی من همیشه دوستت خواهم داشت.. همیشه..
گوروف – من هم! همیشه…
آنا – شوشش. نمیخواد هیچی بگی.. جدی. بهتر بود هرگز به هم بر نمیخوردیم. آره این جوری واقعن بهتر بود. ولی شد و ، حالا دیگه هرگز زندگی من مثل قبلش نخواهد بود.
این هم زنگ دوم.
برو دیمیتری… (گوروف به طرفش میرود) نه، خواهش میکنم، عزیزم، خواهش میکنم.. (با سرعت رو میگرداند و پشت به گوروف در قاب میایستد)
گوروف – هوا سرد شده بود و ایستگاه زود خالی و سوت و کور شد. اما من احساس میکردم باید بایستم و صبر کنم تا وقتی که قطار از چشم پنهون بشه.
اون شب کشف کردم که قطارهای اکسپرس عمری طول میکشه تا سرعت بگیرن و دور بشن.
دستکشهام رو با خودم نبرده بودم و دستهام یخ کرده بود. و پاهام. پاییز فرارسیده بود. فصل گردش، مطمئنن به آخرش رسیده بود.
چه حسی داشتم؟ انگار از خواب بیدار شده بودم. از یک گذرگاه شیرین رویایی، یک ماجراجویی جذاب دیگه، یک ماجرای لطیف و شورانگیز. و در اوج لذت. برای اینکه پیش از گیر افتادن توی پیچ و تابها و پیچیدگیهای معمول، در اوج تموم شده بود. این هم یک امتیاز حسابی!
ولی توی ذهن و دلم چیزهایی انگار جابهجا شده بود و به هم ریخته بود. اون ماجراجویی کوچیک… چند وقت طول کشید؟ یک هفته؟ ده روز؟ هر قدر هم که در اون دوران واقعی به نظر میرسید، اون لعاب واقعیت داشت از روش کنار میرفت و میغلتید به دامن … رویاها. گرچه ، از همون اولش هم همیشه یک حس رویایی و خیالانگیز، یک امر ناواقعی، ناممکن توش موج میخورد.
یعنی واقعن این قصه اتفاق افتاده بود؟ با خودم فکر کردم، یعنی جدی جدی، شده بود؟ یا… این هم یکی از اون قصههایی بود که…
باید از بیخ و بن تمامش میکردم! اوهوم! برگرد به بازیات آقای گوروف! آهان! درسته! این هم هیچ فرقی با اون ماجراهایی نداشت که توی میدونچه برای زندگی مردم از خودم میساختم. زندگیها، قصههایی که توی هم میپیچیدن و رنگ عوض میکردن و میشدن بخشی از ذهنیت و وجود و زندگی خودم… (از این فکر شاد میشود) بازی ظریفی بود! ماهرانه و پیچیده، و ظریف! به خودم گفتم: خب، جناب دمیتری دمیتریچ گوروف، خلاصش کن! بکش بیرون: (در قابی جا میگیرد، با قاطعیت حرف میزند و به خود جواب میدهد، و حین اعلام حرفهایش از قابی به قاب دیگر گرد صحنه حرکت میکند)
– هیچ آبشار نقرهایای در اوریندا وجود نداره!
– چی؟
– همین که گفتم! هتل مارینویی هم در کار نبود!
– شوخیات گرفته؟
– تئودوژا کشتی ارواح بود! نه پارک جنگلی، نه پروموناد، نه کوچه پسکوچههای سنگفرش، نه میدونچه ..
– نه میدونچه؟
– همهاش قصه. همهاش خیال. تخیل محض.
– ای بابا!
– اصلن یالتا بی یالتا! میخواد شهر باشه، میخواد اسمی باشه که روی یه سگ کوچولوی ملوس میذاری و… حتا… حتا.. توی یک قصهی خیالی ظریف… حتا میشه گفت.. میشه گفت.. آنایی هم در کار نبود…
– خجالت بکش!
– ولی نه، جدی، وجود داشت؟
– بیانصافیه! در حق اون، و خودت!
– واقعن؟
– معلومه که آنایی بود، بود. بود. آنای زیبا، آنای زیبا و پر شر و شور و هیجانانگیز.. گر چه، با یک کم غلو میشه هیجانانگیز حسابش کرد… ولی نه. این هم بیانصافیه. اون شور و هیجان را خوب به یاد داری. کاملن به یاد داری. از ذهنت بیرون نمیره. … نه؟ با خودت روراست باش. این بازی مسخره زشت و را هم بذار کنار..
– حق با توئه.
– معلومه که حق با منه! تو آدم حرومزادهی پستفطرتی هستی. خودت هم خوب میدونی!
– آره. میدونم.
– خب پس دیگه خفه شو!
– آره. باید خفه بشم.
– با این همه، یک مورد بود که هیچ بدم نمیاومد به حساب خیال و تخیل بذارمش! اون سگ بدمصب فضول! اون یکی صد در صد تخیلی بود! تخیل محض! یالتایی در کار نبود! نبود! نبود!
آنا - (از انتهای سالن پیش میآید) نیکلا یک ماه در بیمارستان بستری بود. بعد، وقتی که به خانه برگشت، چشم دیگرش عفونت کرد و دوباره بستری شد. ۹ هفتهی تمام در خانه تنها بودم. با سونیا. پیشخدمتمان. دوران تلخ ناخوشایندی بود. برف و سرما زودتر سر رسیده بود. از خانه تا بیمارستان یک ساعت راه بود. راهی که هر روز میرفتم و برمیگشتم. و حسابی دلواپس نیکلا بودم. برای اینکه مدام نگران کارش بود و بیمه و اوضاع مالی و از همه بیشتر، این که دید چشمهاش را از دست بده. باید دلداریش میدادم و مطمئنش میکردم که خوب خواهد شد. حسابی وابستهام شده بود. انگار جا عوض کرده بودیم. حالا او شده بود نی نی کوچولوی من و من مسئول زندگی.! اغلب روزها وقت ملاقات که تموم میشد، دستم را میگرفت و بیصدا گریه میکرد.
دیمیتری همیشه با من بود. اما حضورش مثل چیزها و آدمهای دیگه نبود. بعضی وقتها چندین روز متوالی نمیدیدمش. فقط زنگی از صداش رو میشنیدم که اسممو صدا میکرد.. آنا… یا جوری که تئودوزیا را تلفظ میکرد، یا به گارسونها میگفت «اگه فرصت کردین، لطفن!»
گاهی وقتها صدای راه رفتنش را در طبقهی بالا میشنیدم و کنار پله منتظرش میشدم تا بیاد پایین.
گاهی میدیدمش که روی مبل کنار شومینه نشسته و رمانی را ورق میزنه، یا حساب کتابهای بانکیشو مرتب میکنه، بعد به یاد من میافتاد، سرشو بلند میکرد و لبخند میزد.
بعضی وقتها هم آروم نزدیک میشد و از پشت سر بغلم میکرد و لای موهام نفس میکشید، نفسش را ول میداد کنار لالهی گوشم و توی گوشم زمزمه میکرد آنا… آنا…
و توی اون لحظهها موجی از خوشی سینهام را پر میکرد، پاهام میلرزید و خودمو بین دستهاش رها میکردم و از حال و هوش میرفتم.
زندگی غریبی بود. با دردی جانکاه، به روشنی میدونستم که دیگه هرگز نخواهم دیدش. هیچوقت. و در همون حال، بود، بود، با او بودم، همیشه. همیشه. خوشبخت و سرخوش در کنار خیالش و بین بازوهاش که دور تنم دور وجودم حسشون میکردم. همیشه. وقتهایی میرسید که به سلامت عقلم شک میکردم. عقل؟ واقعیت؟ هوم. هر چی که بود، اتفاقی که داشت میافتاد این بود که آدم دیگهای شده بودم. نی نی کوچولوی نیکلا در یالتا گم شد. یالتا و قصههاش کس دیگهای را در من زنده کرده بود که حالا داشت قد میکشید و بزرگ میشد و زندگی خودش را پیش میبرد.
گوروف - دو ماه گذشت، و همراه با آن، با خزانی که در آن ایستگاه قطار حضور خودش را اعلام کرد، چیزی غریب هم در من ریشه کرده بود و پا میگرفت. دیگر تحمل مسکو را نداشتم. مسکویی که عاشقش بودم. و کار در بانک، چنان مسخره و بیمعنا شده بود که مجبور میشدم با انواع بهانهها خودم را مشغولش نگه دارم. دست به کارهایی میزدم که تا آن زمان لحظهای هم به ذهنم خطور نکرده بود؛ فقط برای از یاد بردن تکرارها و گریختن از روزمرهگی، گریز از خانه و بچهها و درس و مشق و مشغولیتهاشون و حرفها و دردسرهای تکراری همیشه. رفتم در یک کلوپ تنیس ثبتنام کردم. آن هم در نوامبر! هفتهای سه شب با همکارها ورق بازی میکردیم. همراه یکیشان عصرها سر تمرینهای آماتوری موزیکش میرفتم و به تمرینهای او و دوستان تازهکارش به به و چه چه میگفتم و تشویقشان میکردم. آن هم با اشتیاق و لذت تمام! برای کشتن وقت. کشتن عمر. کشتن تدریجی عمر.. پوف!
و اما، آن چیز غریب، آن چیز بینهایت غریب.. هوم… ماجرای آن بازی ماهرانهام یادتان هست؟ خب… آن بازی… راستش… تاب خورد و به ضد خودش بدل شد. یا، در واقع، از یک زاویهی دیگر، دنیایم از این رو به آن رو شد. چیزهایی که عمری فکر میکردم واقعیت دارند، بی هیچ دلیل روشنی به چیزهای تخیلی بدل شدند، و رویاها و تخیلات، چیزهایی که میتوانستم تصورشان کنم، به یاد بیارمشان، آنها برایم واقعی شدند. بانک، همکارها، خانه، زن و زندگی، ورقبازیها، همهشان خیالی به نظر میرسیدند. قصهای بیش نبودند انگار. و تنها واقعیت ملموس، چیزی بود که توی سرم اتفاق میافتاد. و آن، چیزی نبود جز هتل مارینو و آبشار نقرهای اوریندا و میدانچهای که قلب یالتا بود. و، صد البته، واقعیت وجودی آنا.
اینطور شد که زندگی واقعی من هم خلاصه شد در رنگی از حضور او. در فضایی که میتوانستم حضور او را حس کنم. که نفسش را روی گونههایم حس کنم. در نوای خندههاش. در زنگ صدایش. در فشار انگشتهای ظریفش. برای همین هم وقتی در نیمههای دسامبر دانستم که هر طور شده باید خودم را به پارگلووا برسانم، این تصمیم نه تنها عجیب نبود، که طبیعیتر از آن هیچ چیزی در زندگیم نمیتوانست وجود داشته باشد. باید میدیدمش. آنا. آنای من. آنای واقعی من. واقعیت من.
(آنا از گوشهای از درون تاریکی پیش میآید)
آنا – آنا، آنای من، در یالتا گم شده بود. به جای او من به خانه و زندگیاش برگشته بودم و … باید با آن سر میکردم. خو میگرفتم.
شروع کردم به پر کردن روزها و هفتهها با چیزهای کوچکی که بشود به آن ها آویزان شد و رنگ و بویی به زندگی داد. مثل یافتن و چیدن مهرههایی در گوشه و کنار، کنار هم، با دقت تمام. رویا پردازیای بچگانه؟ نه، اصلن برایم حکم بازی و خیال پردازی نداشت. نه. نه. مثل تمرین دقیق و آماده شدنی جدی بود برای اتفاقی که قطعن خواهد افتاد. قطعن: یک روز جمعه عصر، وقتی که نیکلا برای چک آپ چشمش به درمانگاه رفته و سونیا در زیرزمین مشغول جمع و جوره ، درست سر ساعت چهار، تقهای به در خواهد خورد. سه تقهی محکم پشت سر هم و بعد دو تا آرامتر. من نگاه سریعی در آینهی هال به سر و صورتم میاندازم و بعد در را باز میکنم. و اونو میبینم، در قاب در، با اون کلاه لبهدار و لبخند شیطنتآمیزش، یه چشمک میزنه و میگه:
گوروف – حاضری؟ د بجنب د! قایق داره راه میافته ها!
آنا – (ادامه) بعد دستهامو میگیره توی دستهاش و با اون اشتیاق دیوانهوارش نگاهم میکنه و میگه:
گوروف – آخ دختر چی دارم میگم من! تمام زندگی هنوز پیش روته! عجله چرا؟ تقصیر منه که به عجله میاندازمت! منم که دارم تموم میشم و حرص به جونم افتاده! تمام این دنیا و زندگی مال توئه و میگیریش و میسازیش! بیخیال عزیزم هر وقت دلت خواست حاضر شو!
آنا – (ادامه) و شنبهی بعدش، از خرید که دارم برمیگردم، نزدیک میدون مرکزی کنار برج ساعت میبینمش که منتظرم مونده. از روزی که به پارگلووا برگشتم عقربههاش روی ده ایستاده. به ساعت اشاره میکنه و میگه:
گوروف – نگاه کن آنا! خدا بگم چکارت کنه! دو سال تاخیر داری!
آنا – (ادامه) و فردا پست نامهای از او خواهد آورد. به نیکلا میگم نامه از خواهرمه. ایرنا. دمیتری توی نامهاش تمام طرح و برنامههامونو برای رفتن به یالتا و زندگیمون توی اونجا تنظیم کرده و نوشته. یک خانهی کوچک با دیوارهای سفید و ظرف و ظروف آبی و کمد چوبی آینهدار و حیاط و باغچهاش… نهالهایی که با هم توی باغچه میکاریم و قدمهایی که کنار ساحل میزنیم… میدونه که رنگ محبوبم آبیه….
درسته. بازی نبود. تمرین بود. آماده شدن بود…
اما فقط همین.
اون تقهها هرگز به در نخورد. خریدهای هقتگی تکرار میشدن و او هیچ بار کنار برج ساعت در انتظارم نبود. نامهای از او نرسید، بی هیچ اشارهای به باغچه و خونهای با دیوارهای سفید و بشقابهای آبی…
ولی با این همه، نه. این نبودنها و نشدنها، چیزهای کوچکی بودن که نمیتونستن دلگیرم کنن. نه. نه. تمرین سر جاش بود. اینها فقط موانع کوچکی بودن سر راه اون اتفاق بزرگ که حتمن میافتاد. نه، عجلهای نداشتم، ولی زندگیای که گفته بود مال منه، اون خوشبختی عظیم و کامل آبی، باید میرسید. با اون اتفاق که حتمن میافتاد. باید میافتاد. باید میافتاد.
(گوروف از پشت سر به او نزدیک میشود و ناگهان بازویش را میگیرد. آنا تکان تندی میخورد و متعجب و ترسیده برمیگردد)
گوروف – آنا؟
آنا – ااا… بله؟
گوروف – آنا؟ آنا سرگیوانا؟
آنا – آه.. خدایا… خدایا…
گوروف – دیگه نمیتونستم.. باید میاومدم!
آنا – دمیتری؟
گوروف – آره عزیزم. دمیتری!
آنا – آه.. خدایا….
گوروف – (تند و بیوقفه) آدرس خونهتو به هر بدبختی بود پیدا کردم و رفتم اونجا ولی نتونستم در بزنم سه چهار ساعتی توی خیابونها راه رفتم با این امید که شاید بیرون باشی یا بیای و ببینمت، و دیدم! دیدم! باورم نمیشه! ولی شد! دیدمت!
آنا – آه.. ولی.. نباید… نمیشه… باید …
گوروف – دقیقن همون جوری که تصورت میکردم! نه! زیباتر! خیلی خیلی زیباتر!
آنا – اینجا چکار میکنی؟ گوش بده، نمیشه اینجا بمونی! ای خدا…. باید بری…
گوروف – پوستت… همون عطر و بو.. و دستهات…
آنا – کجا میمونی؟
گوروف – کجا چی؟
آنا- جا! کجا میمونی؟ کجا جا گرفتی؟ چند وقته اینجایی؟
گوروف- ا… یه هتل کنار ایستگاه قطار..
آنا – ای خدا… چه مصیبتی!
گوروف – صبح رسیدم..
آنا – مطمئن بودم که دیگه هیچ وقت نمیبینمت! آخ.. مطمئن بودم!
گوروف – ولی حالا که اینجام!
آنا – (گیج به اطراف نگاه میکند) من اومده بودم پارافین بخرم..
گوروف – نگام کن!
آنا – پارافین فانوسها تموم شده..
گوروف – آنا…
آنا – بعدشم باید صابون و شمع.. با سونیا باید شیشههای پنجرهها را… باغچه داره پر از علف…
گوروف – آنا.. به من نگاه کن!
آنا – (ناباور به دمیتری نگاه میکند)
گوروف – (شانههای آنا را میگیرد و رو به خودش نگهش میدارد) آنا!
آنا- (پس از چند لحظه سکوت) کی برمیگردی؟
گوروف – میخوام ببوسمت.
آنا – (نگاهی پر وحشت به اطراف) خیابون پر از آدمه! دیوونه شدی؟
گوروف – فقط یک بار!
آنا – مَردم! مَردم! ای خدا… دمیتری! نه. نه. خواهش میکنم! دمیتری، حالا برو، خواهش.. همین الآن، پیش از اون که….
گوروف – فقط یک بار…
آنا – نمیشه! نباید! مَردم دارن دورمون وول میخورن! خواهش میکنم دمیتری… نمیتونم! … من… من میام مسکو! خب؟ یه ماه دیگه…
گوروف – فقط یک بوسه…
آنا – وای خدا… مسکو… آره.. قول می دم.. آخ عزیزم..عزیز دلم.. (بازوانش را دور گردن او میاندازد و تند و کوتاه میبوسدش) آخ… باید برم! میام مسکو.. آره.. قسم میخورم.. یه یادداشت میفرستم به آدرس بانکت.. اوایل ماه دیگه… آخ عزیز دلم… عزیز دلم.. (دوباره گوروف را میبوسد، صورتش را بین دستهایش میگیرد و نگاهش میکند..) عزیزم… (با نگرانی به اطراف نگاه میکند) دیگه باید برم! آره دارم میرم.. الآن میرم! وای خدا… دمیتیری… (چند قدم عقب عقب میرود و سعی میکند نگاهش را از گوروف بگیرد و دور شود)
گوروف – در مورد پارگلوا هم حق با تو بود!
آنا – (میایستد و گیج به او نگاه میکند) ها؟
گوروف – حق با تو بود.
آنا – با من بود؟
گوروف – آره. پارگلوا. توی ایتالیا نیست!
آنا – نیست؟
گوروف – نه. اینجاست. توی روسیه.
آنا- توی روسیه؟
گوروف – اینجاست. همین جا!
آنا- آخ… خدایا!
گوروف – من اشتباه میکردم!
آنا – ها.. نه.. آره.. نه. نه. مسکو. باشه. آره میام مسکو..
گوروف – میای مسکو!
آنا- قول میدم. قسم میخورم.. آخ عزیز دلم! مسکو… مسکو..! (با سرعت دور میشود، دوان دوان، در سالن و دور صحنه و بین قاب ها، کم کم آرامتر، تا میایستد. سرش را پایین میاندازد و چند لحظه در سکوت فکر میکند. بعد آرام جلو میآید تا کنار میز صحنهی اول)
آنا – ماه بعد به دیدارش در مسکو رفتم و بعد از آن هم هر دو ماه یا سه ماه یکبار. نیکلا خیال میکرد برای آزمایش و ملاقات با یک متخصص بیماریهای زنانه باید برم. هتل میگرفتم و یادداشتی با یک نامهبر به بانک میفرستادم با یک پیام یک خطی: «ایل فوللتو! جن به شهر رسید!» این رمزمون بود! ایدهی دمیتری! محض شوخی! یادآور بازیهای یالتا. و شبش میاومد پیشم هتل. و .. فرداش برمیگشتم پارگلوا. (در یکی از قابها، انگار ناگهان به خاطر میآورد) خب، آره، چشم نیکلا خیلی بهتر شد …، در واقع بدتر نشد. تمام مدت عینک تیره میزد و با یالتا ساعتها میرفت قدم زدن. رئیسهاش برای راحتتر کردن کارش از شورای استانی منتقلش کردن به شورای شهرستان. یا از شهرستان به استان… هرچی! از توجه نشون دادنشون به وضعیتاش… یه جورایی خوشحال و مفتخر بود. .. و ..فکر میکنم وانمود میکرد که جریان پزشک امراض زنانه رو باور کرده…
گوروف – زندگی دوگانه! تا پیش از اون هیچ وقت اون جوری تجربهاش نکرده بودم، و جالبه که چقدر هم ساده به نظر میرسید! هوم… تا مقطعی. زندگی و چهرهی عمومی و اجتماعیام طبق معمول پیش میرفت، کار، دوست و آشناها، خانواده، مشتریهای بانک، همکارها، رفت و آمدها، مرخصیها، کاملن طبق روال، مثل همه، آشکار و شفاف، یک فریب کامل! و بعد، زندگی و چهرهی دیگرم با او، مهیج، وسوسه برانگیز، گرم و رنگ رنگ و پر التهاب، پوشیده در پیچ و تاب پنهانش.. اون زندگی سراسر وجود و هویتام را در خود فرو میکشید و بر لبهی پرتگاه دیوانهوارش تاب میداد. و با خودم میگفتم همینه. اینم من. زندگی واقعی من اینه!
و به مفهومی همان هم بود.
البته، این طبقهبندیها، عمومی و خصوصی، چهرهی اجتماعی و شخصی، پنهان و آشکار، فریبکارانه و صادق، آنقدرها هم که ما فکر میکنیم، قابل تفکیک نیستن. برای این که هر چهره و زندگی صادقانهای، فریبکاریهای کوچک خودش را داره، و زندگی پنهانی فریبکارانه هم صداقتهای خودش را. نه؟ و این دو، راههایی به هم پیدا میکنن، دروغ و راست، صادق و ناصادق، چهره و چهرهبند، در گوشههایی ظریف به هم میپیچند و در هم تاب میخورن و … و جایی میرسه که به دشواری میتونی فرقی بینشون قایل بشی.. و عشق..؟ عشق هم بود. اونجا، در مرکز همه چیز، پشت تمام بازیها و صورتکها و قصهها… آه بله. دوستش داشتم. با تمام وجود. هرگز کسی را مثل او دوست نداشته بودم..
(به آنا که روی نیمکت صحنهی اول نشسته است نزدیک میشود و کنارش مینشیند)
گوروف – اینا اشکه عزیزم؟ گریه میکنی؟
آنا- چیزی نیست.. یه دقیقه…
گوروف – (آنا را در آغوش میگیرد) شششششش….
آنا – نمیتونم جلوشونو بگیرم… اه… خیلی احمقانهس!
گوروف – امشب موهات چه بوی خاصی میده..
آنا – زندگیمون داره نابود میشه.. دیمیتری..
گوروف – دلت چرا گرفته امروز؟
آنا – از همه در میریم.. مدام داریم دروغ میگیم.. شدیم عین فراریها…
گوروف – فراری به این خوشگلی کی دیده تو عمرش؟!
آنا – هیچ راه فراری هم پیش رومون نداریم. چه راهی میتونه باشه؟ برای هیچ کدوم… هیچ وقت… این قدر که من تو رو دوستت دارم… این قدر که دوستت دارم.. فقط عشق نیست، نفست میکشم… تمام زندگیمه… آخ.. دیمیتری.. عزیز دلم… تو هم همیشه دوستم خواهی داشت، نه؟
گوروف – باور داشت که اون عشق تمام زندگیشه.. باور داشت که همیشه اونقدر دوستم خواهد داشت، و من، برای اولین بار در عمرم، رسیده بودم به جایی که حس کنم من هم کسی را اون قدر دوست دارم که زندگیش کنم. چطور میتونستم بهش بگم که این هم روزی به آخر خواهد رسید؟ آه بله خواهد رسید… و اگر هم میگفتم، چطور میتونستیم باورمش کنیم؟
(برمیخیزند. با فاصله از هم و پشت به هم، در حالی که درستهای هم را گرفتهاند)
آنا – همیشه دوستم خواهی داشت دیمیتری.. نه؟
گوروف – همیشه.
آنا – من هم. همیشه.
گوروف – میدونم.
آنا – ما خیلی خوشبختیم. .. میبینی؟ میفهمی چقدر خوشبختیم ما؟ چند نفر رو میشناسی که چنین خوشبختیای رو تجربه کرده باشن که من و تو بهش رسیدیم؟ مثل یک جفت فرشتهی آمرزیده…
گوروف – آره.
آنا – من به این باور دارم… متبرک و آمرزیده…
گوروف – آره.
آنا – در چنان لحظههای.. که بارها هم پیش میاومد، در چنان دقایقی، مطمئن میشدم که حتمن راه فراری، راه حلی برای گره پیچیدهی ما یافت خواهد شد. نه، راه حل و فرار نه، چرا معجزهای نشه؟ آره. یک معجزه. معجزهای به دست یک نیروی برتر که مراقب ماست. و اون دست ما رو هدایت خواهد کرد به سویی که خوشبختیمون تکمیل تکمیل بشه، بهشتی گسترده و ابدی…
ولی این رو هم میدونستم که تا اون معجزه بخواد اتفاق بیفته، مجبور خواهیم بود مدتها همچنان لای اون گرهها دست و پا بزنیم. صورتکها روی چهرههامون میخندید.. و پشت اون صورتک، بزرگ میشدیم.. پیر میشدیم.. دو پاره میشدیم.. بین تمام اون تناقضها و چهارچوبها … بازی به آخرش نزدیک میشد و ما را هم به گوشهی صحنه سوق میداد.. کنار دیگران.. بین همه… مثل همه… به تاریکترین و خوفناکترین و دردناکترین لحظههای بازی.. گم میشدیم.. گم شده بودیم.. در یالتا.. در یالتایی که نبود.. نبود و بود.. مثل همه.. همهی دو پارهگیها.. صورتکها…
(گوروف به سوی آنا برمیگردد)
گوروف – آنا، بذار ببوسمت..
(بین قابها، هم را در آغوش میگیرند و میبوسند. در قابها، همچنان که پیکر خیالی یکدیگر را در آغوش دارند، از هم فاصله میگیرند. نور موضعی روی هر یک. مارش نظامی آغاز نمایش به گوش میرسد. صدای آن بلندتر میشود و صحنه را پر میکند. صحنه تاریک میشود.)
*
حقوق چاپ و اجرای این ترجمه / بازنویسی برای مترجم محفوظ است. بازنشر، نقد و اشاره به این متن با ذکر ماخذ آزاد است.