اولين سفر سندباد

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خم يک کوچه‌ايم

شهريار مندنی پور، نويسنده معاصر مقيم ايران، در يک گفتگو، يک گزارش از سفرش به امريکا و سپس در مقاله‌ای در مجله «عصر پنجشنبه» (که در شيراز به سردبيری خود وی منتشر می‌شود يا می‌شد) شماره ۲۸-۲۷ مورخ ۲۵ اسفند ۷۹ به مقوله ادبيات فارسی در مهاجرت پرداخته است. اين آخری، مقاله‌ای با عنوان «بادبانهای سندباد»، در دو بخش، گويا قرار بوده نوعی توضيح تکميلی بوده باشد بر کاستی‌های «گزارش تجربه سفری» که اعتراض کسانی را باعث شده بوده است. بحث بر سر نوعی نگاه است به ادبياتی که در مهاجرت آفريده شده و می‌شود، و فقط همينقدر ارزيده که که با يک مقاله کوتاه يک صفحه و نيمی مبهم و با ديدی کلی‌نگر و متناقض سر و ته قضيه هم آورده شود.

مقاله را در همان حدود انتشارش در سفری به پاريس خوانده‌ام. علت سفرم به پاريس، دعوت نشر خاوران برای شرکت در جلسات ادبی ماهانه اين انتشارات است و موضوع صحبت من، «خطوط موازی و نقطه تقاطع»، با اين نکته محوری که آنچه ادبيات «تبعيد»‌ش می‌خوانيم، در واقع ادبيات «تعليق» است و شاخه‌ای از ادبيات ايرانی، چه در داخل چه در خارج، در اين دوران «تعليق». بر اين مبنا چهار اثر را برگزيده‌ام تا وجوه اشتراک و افتراقشان را پيش پرده بياورم. همخونی‌شان را نيز: آزاده خانم و نويسنده‌اش (براهنی- ايران)، آينه‌های دردار (گلشيری – ايران اما حاصل تجربه‌های بيرون از ايران)، بادنماها و شلاقها (خاکسار-‌اروپا) و کافه رنسانس‌(قهرمان-کانادا، امريکای شمالی). چنين است و در چنين فضای فکری که مقاله کوتاه شهريار مندنی‌پور از همان آغاز قلقلکم داده، با تأسف اما بايد گفت که تا اين لحظه مجالی برای پرداختن به آن نيافته بوده‌ام. با تأسف، زيرا برخود می‌دانم که ساده از سر چنين بحثهايی نگذرم. برخود می‌دانم، زيرا می‌نويسم، قريب به بيست سال پس از مهاجرت از ايران به فارسی می‌نويسم، و خود را عضوی از پيکری می‌دانم که ادبيات معاصر ايرانی می‌خوانمش. گيرم، به قول شهريار مندنی پور، پای و دستم در «غربت» گام بردارد و بنويسد.

_ غربت؟ غريبيم ما؟ به چه معنا؟

از مقاله شروع کنيم. از همان ابتدا.

ديد متفرعن و صاحبخانه‌وار، و نه تنها صاحبخانه‌وار، که استادمنش و بی‌اعتنای مقاله از همان نخستين سطر خود را به رخ می‌کشد:

« به هر تقدير، شاخه‌ای از ادبيات فارسی در غرب رسته است. من ترجيح می‌دهم اين ادبيات را، ساده، «ادبيات فارسی غربت» بنامم.

چرا؟ بر چه اساسی؟ پاسخی نيست. چرا «به هر تقدير»؟ انگار که حاجی آقايی پس از سفر کربلا گلويی صاف کند و به ريشخند بگويد: «به هر تقدير، يک نانخور اضافه هم در فلان قصبه بين راه پس انداخته‌‌ايم». که يعنی خواست ما که نبود، چنين پيش آمد و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. حالا اسم اين نانخور اضافه را چه بگذاريم؟! پس از آن «ترجيح» ساده اول که تأکيدش بر «غربت» هم بی معنا نيست و صفت مهجوريت را بر گردن آن «کودک» حرامزاده آميزان می‌کند، همکار عزيز ما نظرش را باز تر بيان می‌کند:
_ «… حتی شايد بهتر می‌شد- ‌اگر می‌شد – اين ادبيات را X بناميم.»!

اما پس از اين تک مضراب ظاهرأ بی‌ضرر و خيرخواهانه (با ادعای قصد داوری خالص) بی مقدمه حکمی هم صادر می‌شود: ‌«به علت گرايش عميقش (اين شاخه از ادبيات فارسی) به زيباشناسی ادبی، می‌توان آن را «ادبيات ناب» ناميد». اما در مجموع، وی اين «پديده» را دوست دارد همان «در غربت» بخواند، با تکيه‌ها و اشاره‌هايی يی بر«غم غربت».

مقاله سرشار است از چنين حکمهای بی‌پايه‌ای که حاکی از اطلاعات ناقص نويسنده و پيشداوريهای بی‌پشتوانه وی است. نويسنده سفری به لوس آنجلس داشته، در آنجا با بخشی از ادبيات فارسی مهاجرت آشنايی زودگذر و سطحی پيدا کرده، چيزهايی درباره تعداد و وضع ايرانيان ساکن امريکا و اروپا شنيده، بر آن اساس قضاوتی عام ارائه داده و تازه حالا که اعتراضاتی هم به اين نحوه برخورد شده و «پس از بيشتر و دقيقتر خواندن شعرها و داستانها و رمانهايی که بخصوص در اين دهه در اروپا به وسيله ايرانيان نوشته شده‌اند، يعنی پس از کشف آثاری که حدوث ادبی دارند، با وجود آنکه پر تعداد هم نيستند،» تنها به اين بسنده می‌کند که : «حرفم را بايد تصحيح کنم و البته بايد به اين نويسندگان خوش آمد گفت حضورشان را در سرزمين ادبيات فارسی و وصلشان را به ادبيات وطن…»!

جالب است! آثاری «که پر تعداد هم نيستند» منتظر مانده بودند تا توسط همکار گرامی ما «کشف» شوند، بعد ايشان به عنوان صاحبخانه «حضورشان را در سرزمين ادبيات فارسی و وصلشان را به ادبيات وطن» خوش آمد بگويند. يعنی که تا اين کشف صورت نگرفته بود، اين آثار حضوری در سرزمين ادبيات فارسی نمی‌داشتند؟ اين همه خودمحوری از کجا سرچشمه می‌گيرد؟

چگونه است که «ما» در خارج از کشور، برای بررسی يک دوره از آفرينش‌های ادبی ايران خود را موظف و مقيد به مطالعه حداکثر آثار شاخص آن دوره می‌يابيم و نه تنها به آثار ادبی، بلکه اوضاع و احوال اجتماعی را هم از نظر دور نمی‌داريم و تا اين مهم به انجام نرسد بررسی خود را کامل نمی‌يابيم و از اظهار نظر در آن زمينه هم خودداری می‌ورزيم، اما برای نويسنده خوشفکر و جدی‌ای چون شهريار مندنی‌پور، همين که چند هفته‌ای را در معيت دوستانی در «لوس‌آنجلس» بسر برد و با معدودی از توليدات ادبی آن محل آشنايی سطحی پيدا کند، کافيست تا درباره موضوعی به وسعت «شاخه ادبيات فارسی در غرب» در طول دو دهه، اظهار نظر کند؟

من می‌دانم که از نويسندگان و شاعران سرشناس ايرانی، کسانی چون پارسی‌پور، سليمانی، نوری‌علاء، نقره‌کار و چند تن ديگر در شهرهای مختلف امريکا زندگی و فعاليت می‌کنند. می‌دانم که در اين کشور نويسندگان خوب ديگری نيز از نسل تازه حضور دارند. در عين حال اين‌ را هم می‌دانم که از نويسندگان و شاعران شاخص مهاجر، رويايی ساکن فرانسه است، براهنی کانادا، خويی انگليس، مانی آلمان، قاسمی و دانشور فرانسه، خاکسار و علامه‌زاده هلند و…، و می‌دانم که در آفرينشهای ادبی اين دوره در خارج از کشور آثار کسانی چون سردوزامی (دانمارک)، نوش‌آذر (آلمان)، آکره‌ئی(سوئد) ساقی قهرمان (کانادا) و ديگرانی چون کوشيار پارسی، سردار صالحی، محمود مسعودی، سعيد هنرمند، ايرج رحمانی، حسين شرنگ، زيبا کرباسی، روشنک بيگناه، محمود داوودی، قاضی ربيحاوی، عباس معروفی، مهستی شاهرخی، اين نگارنده و بسياری ديگر (نامهای بسياری از قلم افتاده است، نه به عمد که از نارسايی حافظه) مطرح و تأثير گذار بوده‌اند، و بخش عمده اينان نيز هرگز ساکن «لوس‌آنجلس» نبوده‌اند. روشن است که بحث بر سر کميت و حتی کيفيت آثار توليده شده نيست، بحث بر سر هزاران جلد کتب منتشر شده يا چند ده هزار شعر و قصه و نقد و مقاله چاپ شده در نشريات کوهی از ترجمه‌ها نيست، بحث بر سر شاخص بودن و تأثيرگذار بودن است، در فرم، تکنيک، زبان، حس و بيان. اينجاست که نمی‌دانم آيا شهريار مندنی‌پور همه نه، بلکه تنها نمونه‌هايی از آثار شاخص، مطرح و تأثيرگذار ادبی توليد شده توسط ايرانيان در دوران اخير مهاجرت را ديده، شنيده، خوانده و توانسته به بررسی عميق و جدی آنها بنشيند؟

شهريار مندنی‌پور تصور کرده است که چون گويا «در حوزه لوس آنجلس…گويشگران فارسی ميليونی حضور دارند»، و از سر کم توجهی يا بی‌اطلاعی با اين حکم نامربوط و نادرست که «در بعضی شهرهای اروپا تعداد اندکی ايرانی زندگی می‌کنند»، پس ادبيات فارسی يعنی آنچه که در لوس آنجلس توليد می‌شود، و در «اينجاها» (اروپا) «تحول زبانی و تماس زبانی با سرزمين مادر و در نتيجه پديداری نويسنده و شاعر قدرتمند هم احتمال کمتری دارد.» انگار که هنوز هم، همچنان که در پاراگراف دوم مقاله يادی از «پارسی گويان هند» می‌کند، زمان همان زمان مهاجرت پارسی گويان دوره صفويه به هند است و ارتباط فرهنگی و اجتماعی و زبانی به همان محدوديت و گسستگی. از اين گذشته، همان فرض بی پايه «عدم احتمال پايداری نويسنده و شاعر قدرتمند» به همان علت پيشگفته را تبديل به «قانونمندی» می‌کند تا بعد، ناباورانه مجبور شود باور کند که «هنر عرصه ناممکنها و انکار قانونمنديهاست».

کدام ناممکن؟ کدام قانونمندی؟ بحث بر سر چيست؟ ادبيات يا زبان؟

تخم لق ارتباط مستقيم «زبان» (آن هم در ارتباط مستقيم زبان با حضور فيزيکی در جامعه) و «ادبيات» را بايد زنده‌ياد گلشيری در ذهن نسلی از نويسندگان جوان ايران شکسته باشد، يا حداقل، بايد آن را نتيجه کج‌فهمی از آرای او به شمار آورد. که يعنی بر اين اساس بايد باور کنيم که آنچه کوندرا، مثلأ، سالهاست می‌آفريند، ادبيات نيست و يا هيچ ربطی به ادبيات «چک» ندارد، و چون او بسياران، نويسندگان مهاجر هندی، عرب، امريکای لاتين، چين، اروپای شرقی و… تازه «پايدار و قدرتمند» هم نيستند و نمی‌توانند باشند، چرا که ارتباطشان با «زبان مردم داخل» گسسته است. حال شايد بگوييم که بحث مندنی‌پور، «ادبيات فارسی» بوده و نه ادبيات صرف. اما خود وی «ترجيح» داده آن را «ادبيات X» و «ادبيات ناب» بنامد. اين را هم که فراموش کنيم، بايد بگوييم که بحث ما هم اصلأ بر سر همين «ادبيات فارسی» است، و البته نه غربتی و در «غربت»، که به سادگی، «ادبيات فارسی يا ايرانی در مهاجرت» می‌توان ناميدش.

اين ادبيات، ادبياتی است که در قياس با آنچه در اين دهه در داخل ايران توليد شده، اتفاقأ هم نمونه‌های «پايدار و قدرتمند» دارد، هم «پرتعداد» است، هم بحران و تناقضی که از سر می‌گذراند عميقتر و عجيبتر از بحران و تناقضی نيست که جامعه بحران زده و متناقض داخل کشور به نويسندگان ايرانی تحميل کرده است و می‌کند.

تا آنجا که به مهاجرين مربوط است، بايد گفت بحران در فعاليت و هويت، نطفه در همان اولين قدم به‌سوی خارج از محيط مأنوس داشت و از آن گريزی نبود. مگر نه اينکه بحران، به معنای عدم ثبات و درهم ريخته شدن صف منظم ارزش‌ها، قراردادها، امکانات و توانائی‌ها‌‌‌است؟ و با اين تعبير، مگر نه اينکه اهل قلم و هنرمندان در داخل کشور نيز يکی از سنگين ترين بحران‌ها را تجربه می‌کنند؟

درست است که نوع و نمود بحران‌ درداخل و خارج با هم تفاوت دارد، اما نتيجه تقريبأ يکی است. در داخل، شمشير داموکلس سانسور و فشار و پيگرد و بند، تعدد مراکز تصميم‌گيری و ملوک‌الطوايفی دولتی، عدم امکان بهره‌گيریِ مادی از تخصص (از جمله به دليل ممنوع القلم، اخراج يا بيکار شدن نويسندگان، استادان، روزنامه‌نگاران و …) در کنار تورم عنان‌‌‌‌گسيخته و نبودِ امکان مادی برای نشر وسيع و به موقع راه را بر سير طبيعیِ توليد و عرضه فرهنگ بسته است. در خارج از کشور نيز، بی‌سامانی زندگی ، بويژه در سال ‌های نخست مهاجرت، مشکلات مادی و معنوی در محيطی بيگانه و تازه، پراکندگیِ وسيع جغرافيائی، تن دادن به مشاغلی جز تخصص واقعیِ شخص و نبودِ امکان نشر و پخش وسيع و بموقع و دوری از مخاطب مشکل مشابهی ايجاد کرده ‌است. مسئوليت ايجاد چنين بحرانی با کيست؟ مسئوليت تداوم آن‌ چطور؟ وظيفه شقوق متفاوت اين وجود واحد در مقابل يکديگر چيست؟

ما درک می‌کنيم و می‌پذيريم که اگرچه ماهيت و نتيجه بحران در داخل و خارج يکی است، اما شکل بروز و راه‌های مقابله با آن متفاوت است. بر همين مبنا، امکانات و نياز‌های اين شقوق نيز متفاوت است و تنها شناخت کافی از ماهيت، نياز ها، امکانات و وظايف عاجل يا شدنی است که می‌تواند به اطفای حريق بحران بينجامد.

بخش بزرگی از اهل قلم همچنان ساکن ايرانند. آنان از امکان زندگیِ روزمره در بطن زبان و مسائل زندگی هم ميهنان خود بهره‌مندند و چنانچه موفق به نشر آثار خود شوند، مخاطبان بيشتری صدای آنان را خواهند شنيد. از جانب ديگر آن بخش از اهل قلم که در خارج از مرزهای ميهن زندگی و فعاليت می‌کنند، از امکان برخورد زنده، سريع و خلاق با فرهنگ و هنر جامعه ميزبان و سراسر جهان برخوردارند و سانسور دولتی هم بر آنها حاکم نيست. با اين همه اينان در چارچوب قوانينی متفاوت با داخل ميهن و با يکديگر (در کشورهای مختلف) زندگی می‌کنند، پس شيوه، نوع کار و وظيفه و توليدشان نيز متفاوت است. آنان هنوز به زبان خود و برای جمع بزرگی از خوانندگان، از جمله ساکنان ايران، می‌نويسند، پس خود را با آن جامعه و زبان مرتبط می‌يابند. بسياری از آنان خود را هنوز تبعيدی يا آواره، يعنی موقت می‌دانند، و بسياری ديگر حتی در صورت تغيير شرايط داخلی نيز تمايلی به بازگشت يا زندگیِ دائم در آن محيط ندارند. در گذشته نيز چنين مواردی وجود داشته است. با اين همه، برخلاف تصور ظاهریِ عموم و بر خلاف نظرات دوستانی چون شهريار مندنی پور، تناقض و تفاوت اصلی نه در محيط جغرافيائی، بلکه در ميزان ارتباط، ميزان حضور در متن مسائل، نحوه تفکر و برخورد ما با مسائل است. دوران دوری‌ها و بيهوده در مقابل يکديگر قرار گرفتن‌ها دارد کم‌کم می‌گذرد و به انجام می‌رسد. ارتباط هرچه بيشتر و وسيعتر اهل قلم ساکن ايران و خارج از آن به درک سريع تر و صحيح تر اوضاع از جانب طرفين خواهد انجاميد. اما شهريار مندنی‌پور به يک تصوير گذرا و سطحی و درک سطحی‌تر از آن بسنده می‌کند و می‌نويسد:

_ «… بخشی از اين ادبيات در لوس انجلس توليد می‌شود، همجوار آن مطرب لاله زاری و در تناقض با آن، در زمينه عشوه‌های کاليفرنيايی که اين هم به نوبه خود تناقضها و تضادهای عجيبی را داراست…»

نگارنده نه تنها نمی‌فهمد «عشوه کاليفرنيايی» چه نوع عشوه ايست، بلکه نمی‌داند که چرا و چگونه چنين «عشوه»‌ای «تناقضها و تضادهای عجيبی را داراست». همچنين، نمی‌فهمد که اين تعبير گنگ، غير علمی و نامفهوم، چه ربطی ممکن است به آفرينش ادبی داشته باشد. شايد به همين دليل باشد که شهريار مندنی‌پور می‌کوشد با ارائه توضيحی منظور خود را روشن سازد:

«به عنوان مقدمه‌ای بر شناختش، اين تصوير ها را کنار هم قرار دهيد: شورشهای دانشجويی برکلی، هاليوود و بورلی هيلز، حوزه روشنفکری برکلی، سابقه هنری محله وينس بيچ، اتوبانی که به مکزيک می‌رود و در آن مانند تابلوهای اخطار «عبور حيوانات» به رانندگان اخطار می‌کند که بخصوص شبها مواظب باشند گريختگان قاچاقی به امريکا را که ناگهان به ميان جاده جست می‌زندد، همانند گوزنها، همين حوالی، زمين موعود هيپيها، ورزش، واليبال ساحلی، بيخانمانهای داوطلب بيخانمانی، همجواری شهر قمار و ديار کارگاه مشهور داستانی مارلو…، و نکته مهم اينست که اين ادبيات رشد کرده در توازی با اينگونه تناقضهای جامعه مهاجر ايرانی و تناقضهای کاليفرنيايی…»

اگر ديدن اين تصاوير، با سرعت و پشت سر هم، و احتمالأ شنيدن درباره آنها از طريق دوستان ميزبان و راهنما، برای شهريار مندنی‌پور عجيب و پرتناقض بوده و ارائه چنين گزارشی هم درباره آنها اکنون جمعی از خوانندگان جوان و دنيانديده «عصر پنجشنبه‌» را انگشت به دهان نگاه خواهد داشت، برای ايرانيانی که سالهاست در متن و بطن آنها زندگی می‌کنند عجيب‌تر و پر تناقض‌تر از تصاويری نيست که از ايران به ياد می‌آيند يا مخابره می‌شوند. باور نداريد؟ حالا بياييم و اين پارگراف را به «فارسی غربتی» ترجمه کنيم. يعنی که فرض کنيم نگارنده اين سطور، مثلأ، سفری چند هفته‌ای به ايران داشته و به اين سو و آن سو هم سرکی کشيده و کتابهايی را هم ورق زده و شرح مصيبتی هم احيانأ دوستانی در آنجا کرده‌اند و حال در بازگشت به تورنتو، گزارشی بنويسد:

«بخشی از اين ادبيات در مشهد توليد می‌شود، در بستر عشوه‌های خراسانی، همجوار مساجدی که قدم به قدم روييده‌اند، در خيابانهايی که آنقدر اسم عوض کرده‌اند که ديگر کسی نمی‌داند کجا زندگی می‌کند، در کنار زوار گرسنه و مريض و سرگردانی که به اميد فرجی به ضريح طلای امام هشتم دخيل می‌بندند، در دوقدمی هتلهايی که دور و بر حرم کار اصلی‌شان اتاق دادن به صيغه‌ها و صيغه‌طلبهاست، و ثروت ميلياردی آقازاده‌های متولی موقوفات امام. در شهری که هم مهد ملک‌الشعرا بهار و اخوان و شريعتی بوده و هم زادگاه خامنه‌ای و واعظ طبسی و ترقی. سابقه علمی و ادبی کتابخانه دانشکده ادبيات دانشگاه فردوسی، شعر دوره بازگشت و زبان نو‌خراسانی‌اش همراه با کتابسوزانها و تخريب آثار فرهنگی، جاده‌ای که از کنار طوس و آرامگاه فردوسی طوسی می‌گذرد اما انگار هنوز قرار است به کربلا برود، خشکسالی در جنوب خراسان، قتلهای زنجيره‌ای زنان خيابانی و طرح تأسيس خانه‌های عفاف، معامله قرآن با مشروب ميان ماهيگيران ارس در سرخس و عشق‌آباد و مراکزی که کارشان شکار و بازگرداندن مهاجران افغان است، رقص و پايکوبی ميليونها انسان به بهانه پيروزی‌های ورزشی و کميته‌های منکرات، باز و بسته شدن «کافی نت»‌ها، پخش وسيع زيرزمينی و علنی آخرين نوارهای فيلم و موسيقی جهان و ايرانيان لس‌آنجلس و اوج و فرود ماهواره‌ها… و نکته مهم اين که اين ادبيات رشد کرده در توازی با اين گونه تناقضهای جامعه و زبان خراسانی و تناقضهای فرهنگ اسلامی _ ايرانی…»

ساده نيست؟ به همين سادگی است. و نه تنها اين تصاوير، که تصاوير بيست، سی يا پنجاه سال پيش هم همين روايت را بازگو می‌کند. مگر نيما، هدايت، فروغ، شاملو و ديگران در بطن همين‌گونه تناقضات نزيسته‌اند؟ مگر صمد، ساعدی و براهنی مشکل تضاد ملی و سانسور زبانی و فرهنگی را تجربه نکرده‌اند؟ مگر هدايت بخش اصلی عمر فعال خود را در خارج از ايران نزيسته است؟ با ايران آن دوره بيشتر تضاد داشته است يا با فرانسه؟ پس چه جای تعجب؟ چرا ما بايد هميشه از ناشناخته‌ها تعجب کنيم، بعد به تمسخرشان بنشينيم، بعد احکام بی‌پايه صادر کنيم تا ديرترک، مجبور شويم ناباورانه به عدم تحقق «قانونمندی» های خود ساخته اعتراف نماييم؟ بررسی عميق و آموختن ساده‌تر و مفيدتر نيست؟

و اما همکار گرامی ما در پاراگراف بعدی بحث ديگری را آغاز می‌کند و بلافصله هم آن را می‌بندد:

«اما اين جريان خاص ادبی که مورد نظر اين جستار است، هنوزا‌هنوز برای خواننده ايرانی آشنا نيست. اين گمنامی نسبی سببهای چندی دارد که در مجال اين جستار نيست…»

اتفاقأ ما بر آنيم که نه تنها سبب «گمنامی اين جريان خاص ادبی» در مجال اين «جستار» هست، بلکه اصلأ علت وجودی اين متن، و نه جستار، همين گمنامی و کم توجهی است. بحث بر سر اين است که نه فقط «خواننده ايرانی» که بسياری از اهل قلم ايرانی داخل ايران نسبت به اين شاخه از ادبيات معاصر ايران بی‌توجه و کم‌توجه و بدبين بوده و هستند و اگر شهريار مندنی پور قادر به شناخت درست، ارائه تصويری درست و بررسی درست اين پديده نيست، دقيقأ به همين علت است و پس موظف است در «جستار»ی با عنوان «بادبانهای سندباد» و با چنان ادعاهايی «مجال» پرداختن به آن را بيابد. هرچند اين «سندباد» تازه از اولين سفرش بازگشته باشد و نداند هنوز چه حيرانی‌ها که در پيش خواهد داشت.

و اما اين برخورد، اگر چه خام‌تر و پرتناقض‌تر از گذشته و گذشتگان بيان شده‌است، تازه نيست و تازگی هم ندارد. پيش از اين، برخورد منفی با اين پديده به دو صورت و با دو پيش‌زمينه انجام می‌گرفت. يکی اينکه «چراغ» شاعران و نويسندگان «متعهد» گويا بايد «در آن خانه» بسوزد(۱) و اينکه «ادبيات متعهد دوران شاه» نتيجه «بردباری» آنهايی بود که «همراه با جزر و مد حرکات اجتماع درون ايران دست به خلاقيت ادبی زده بودند» و اين «گفته تلخ» که «انگار ادبيات ملی هر ملتی پيش از آنکه نيازمند دموکراسی، آزادی، عدالت و حقوق مساوی انسانها باشد، نيازمند مردم، جامعه، زمين و زبان است» (۲)، و ديدگاه ديگری که، همخون با نظر بالا، مسئله «زبان» و «خانه زبان» را عمده می‌کرد و قطع رابطه نويسندگان مهاجر با «زبان روزمره مردم و مخاطبان» را به عنوان مانعی برای خلق آثار ادبی موفق به شمار می‌آورد و در ناصيه اين غافله نور رستگاری نمی‌ديد(۳). مندنی‌پور هم در اين زمينه می‌نويسد:

«دوری از وطن مادر زبان برای اين آثار مشکلات چندی را پديد می‌آورد. آن عمومأ از جريان شتابدار و رو به تزايد زبان فارسی به دورند… اصطلاحات، نحوها و پيچيدگيهای نحوی _ واژگانی فارسی که در اين دو دهه پيداشده‌اند کمتر نقشمند است و در مقابل تأثيرپذيری از زبان کشور ميزبان‌_‌تأثيرپذيری نحوی و واژگانی‌_ در جملاتشان ديده می‌شود… و شايد، شايد، با احتياط بگوييم که بعضی از نحوهای انگليسی را که اين شاخه زبانی مال خود کرده، به کار نوگرايی فارسی مادر بيايد». در اينجا بايد پرسيد: چرا فقط «انگليسی»؟ و نه آلمانی، فرانسوی، هلندی، ايتاليايی و اسپانيايی مثلأ؟ آيا نه به اين خاطر که شهريار مندنی‌پور فقط «لوس‌آنجلس» را ديده و شنيده و آن را به تمام «ادبيات غربت» تعميم داده‌است؟ از اين گذشته، اين کدام «نحوها و پيچيدگيهای نحوی _ واژگانی فارسی در اين دو دهه» اند که نويسندگان مهاجر اينقدر از آنها دورند و قادر به درک و همراهی با آن نيستند؟ نبايد آيا اين «نحوها و پيچيدگيهای نحوی _ واژگانی فارسی در اين دو دهه» نمونه‌های شاخصی هم در آثار اين دو دهه داشته باشند، چندان که به چشم آيند و بررسی شوند و به عنوان تحولی نسبت به آثار پيش از اين دو دهه و آثار مهاجرت مطرح باشند؟ آيا مندنی‌پور قادر به ارائه مثالی جدی حاصل از يک بررسی جدی از اين «پيچيدگيهای نحوی _ واژگانی» هست؟ چرا تا کنون نه او و نه هيچ مدعی ديگری دست به اين کار «پر اهميت» نزده است؟

آن که «چراغ»ش «در آن خانه می‌سوزد» (هرچند بر پايه همان گونه برداشت از «ادبيات متعهد»)، به مسئله‌ای شخصی اشاره می‌کند. اما دو نظريه بعدی طرحی روشن دارند و خطابشان هم عموم است نه سليقه شخصی. اما زمان می‌گذرد و «آن که غربال دارد از دنبال می‌آيد» (۴). روشن است که، در آغاز اين قرن، بر حيات فرهنگی و ادبی ايران و بر تحولات زبان فارسی، «ملانصرالدين» و «صوراسرافيل» هم در کنار ديگر نشريات و کتبی که در خارج از کشور آفريده شده بودند تأثير بسزا داشته است و امروز نيز آثار ادبی مهاجرت در حيات ادبی معاصر ايران به هيچ وجه بی‌تاثير نبوده است. اين نيز روشن است که بخش بزرگی از زندگی فعال هدايت در خارج از ايران گذشته است، و پس از او چوبک، و پس از آنان علوی، شاملو، براهنی و ديگرانی بخشهايی از زندگی ادبی و اجتماعی خود را در خارج از «ميهن» گذرانده و با تأثير از همان فضا به آفرينش ادبی مؤثر هم پرداخته‌اند. تأثير شهيد ثالث بر سينمای ايران اگر بيشتر از بسياری از کسانی که «ماندند و بردباری» کردند نباشد، کمتر نيست. تأثير آثاری چون «هفتاد سنگ قبر» و «لبريخته‌ها» (رويايی) نيز.

هم در ايران و هم در مهاجرت آثار ادبی فراوانی «در اين دو دهه» پديد آمده‌اند که ارزش ادبی وجه مشخصه اصلی آنها نيست. در عين حال، در دوران اخير مهاجرت آثار بديع بسياری نيز آفريده شده‌اند. اين آثار بخشی از هويت انسان ايرانی اين دوران را تشکيل و نمايش می‌دهند. مندنی پور می‌نويسد که: «مشخصترين نقطه ضعف (لابد در ميان نقطه‌ضعفهای بيشمار) اين جريان ادبی هم، هنوزاهنوز، به طور کلی در ضعف يا عدم تشکل فرم در آثارش است». آيا چنين نقطه ضعفی در ميان آثار ادبی داخل ايران به چشم نمی‌خورد؟ آيا همين ترکيبهای زبانی و توليد آثار چندصدايی نوعی توجه به فرم همخون با محتوا نيست؟ واقعيت اين است که اين «نقطه ضعف» ويژگی يا مشخصه «اين جريان ادبی» نيست و آثار معتبر ادبی مهاجرت با آثار معتبر توليد شده در داخل ايران همپا و همگام و همسطح‌اند، گاه با تجربه‌هايی نوتر، بديع‌تر و جسورانه‌تر و گاه حتی با نثر و فرمهايی جاافتاده‌تر. در عرصه شعر، «ما هيچ، ما نگاه» (۵)، اما مگر رويايی، براهنی، نوری‌علا، خويی، نادرپور، مانی (ميرزا‌آقا عسگری)، سليمانی و… در خارج نبوده و نيستند؟ زبان آنها هم الکن است؟ زبان محققينی چون آشوری، مؤمنی، ميرفطروس، سيار، شفا، دوستخواه و … چطور؟ مقصدی و ژاله و سرفراز و يوسف و روزبهان و رنجبر ايرانی و عزيزپور و فلکی و اسديان و… چطور؟ اينها هيچ، آثار نسل نو مهاجران ايرانی، ساقی قهرمان، روشنک بيگناه، محمود داوودی، حسين شرنگ، مهدی فلاحتی، بهزاد کشميری‌پور، رويا حکاکيان، عباس صفاری، ، آذرنگ، حميدرضا رحيمی، بهرام مرادی، نانام، پيمان وهاب‌زاده، زيبا کرباسی، … و بسياری ديگر، که باز حافظه ياری نمی‌کند، هم ربطی به «ادبيات فارسی» يا ايرانی ندارد؟ در عرصه نثر، چگونه می‌توان قصه‌های سردوزامی، نوش‌آذر، آکره‌ئی، خاکسار، کارگر و …، و رمانها و داستانهای بلندی چون خسرو خوبان (دانشور) تابستان تلخ و غوک (علامه‌زاده) چاه بابل و همنوايی شبانه ارکستر چوبها(قاسمی)، بادنماها و شلاقها(خاکسار)، حوض سنگی (هنرمند)، اتفاق آنطور که نوشته می‌شود می‌افتد(رحمانی)، گمزادها(عامری)، گُسل و کافه رنسانس (قهرمان)، اجاره‌نشين بيگانه (نوش‌آذر) بيگانه‌ای در من(ميرزادگی)، گزارش روايت شفق، من هم بودم و نوبت رقص من(سردوزامی)، سوره‌الغراب‌(مسعودی)، آقای نون زنش را بيشتر از دکتر مصدق دوست دارد(رحيميان)، سايه‌ها (فلکی) عقل آبی و بر بال باد نشستن(پارسی‌پور)، آثار فرسی، شاهين‌پر، شهلا شفيق، سيف، يلفانی و… را ناديده گرفت و ساده از کنارشان گذشت و گفت «گمنام» اند و بررسی سببهای اين گمنامی هم «در مجال اين جستار نيست»؟ همخون نه، همکار هم نيستيم؟

چگونه می‌توان اينها را «ادبيات X» يا «غربت» خواند و بعد هم که با هيچ تمهيدی نتوان «کشف» شان را نديده گرفت، «حضور و وصلشان را در سرزمين ادبيات فارسی و ادبيات وطن» صاحبخانه‌وار «خوش آمد» گفت، آن هم البته با افزودن يک «هرچند…»؟ البته ناگفته نماند که در بخشهای پايانی مقاله، شهريار مندنی‌پور اشاره‌های مثبتی هم به برخورد عميق‌تر يا خونسردانه‌تر نويسندگان مهاجر با مکاتب و تئوريهای نو دارد. اما در اينجا هم آنچه بيان می‌کند ربطی به «شاخه ادبيات فارسی غربت در لوس‌آنجلس» ندارد و به همان شيوه سطحی‌نگرانه به «ادبيات غربت» تعميم داده شده است.

ديدگاهی که ادبيات را به خارج و داخل، تبعيدی و ميهنی، در غربت و ملی، متعهد و گريخته تقسيم می‌کند، يا متکی بر ديدگاهی است که از ادبيات صرفأ انتظار انعکاس واقعيت را دارد و می‌پندارد که در زمان و مکانی بعيد نمی‌توان واقعيت را ديد و منعکس کرد، يا ادبيات را با نثرنويسی و نثر نويسی را با سنخيت مداوم با زبان روزمره يکی می‌شمرد و تازه در برابر راههای ارتباطی وسيع کنونی چشم می‌بندد.

تبعيد، برای دور کردن، برای حذف رابطه‌هاست. حذف رابطه‌ها به منظور از دست دادن زمينه اوليه رويش اين ادبيات از يکسو، و شاناسايی مخاطبانش از سوی ديگر. نمی‌توان منکر شد که تبعيد (رسمی و غير رسمی) در ايز زمينه موانعی ايجاد کرده است، اما از يک طرف اين موانع به هيچ وجه در حد گذشته نيستند، و از طرف ديگر ربطی به «کيفيت» يا «ادبيت» ادبيات ندارند. به هر تقدير، ادبيات معاصر ايران با از دست دادن سلطانپور، مختاری، پوينده، ميرعلايی، غفار حسينی و عزيزانی چون آنان خون بسياری از دست داده‌است. همان عواملی که زمينه‌های قتل و مرگ و سکوت اينان را فراهم آورده، زمينه مهاجرت ديگران را نيز پی‌ريخته است. آنان ديگر قادر به آفرينش نيستند. اينان اما هنوز می‌آفرينند و برای همان پيکر نيز می‌آفرينند. تفرعن و دوّيت در اينباره راه به جايی نخواهد برد. برای هر نويسنده‌ای در آثاری که می‌آفريند، همواره اين پرسش با ابعاد گوناگون دل می‌زند: «در اين جهان من کی‌ام، چی‌ام، چه می‌کنم، چه خواهم کرد؟». از نقطه پرگار همين پرسش است که دايره بر گرد دايره و لايه بر روی لايه آفريده می‌شود تا جهانی در آن بگنجد. دريچه خود را، بر اين جهان، تا کجا باز کرده‌ايم؟

٢١ مهر ١٣٨١

…………………………………………………………

پی‌نويس‌ها:

۱_ اشاره به نقل قولی از زنده‌ياد احمد شاملو در مصاحبه‌ای، که در پاسخ به علت نماندنش در خارج از ايران گفته بود « چراغم در اين خانه می‌سوزد»

۲_ اشاره به نظرات دکتر رضا براهنی در کتاب «کيميا و خاک» صفحات ۱۷ تا ۲۳

۳_ اشاره به نظرات هوشنگ گلشيری در مصاحبه‌ها و نوشته ها. نقل به معنی

۴_ نقل قولی از نيما. احتمالا در نامه‌ها يا مقالاتش

۵_ مصرعی از سهراب سپهری

 

بیان دیدگاه