گردشی آزاد در چرخهای بسته
بحثی در زمينه شناخت رابطههای ذهنی اعمال قدرت
چند پرسش و چند تأمل
تأمل اول:
هفته گذشته در شهروند خبری در ارتباط با مرگ نورالدين کيانوری چاپ شد. چاپ آن خبر با آن شکل و محتوا از دو جهت قابل تأمل است. نخست اين که جانبدار است، و جانبداری در ذات خبر نيست، اما ذاتی ساختار خبررسانی دوران کنونی است. دوم اين که در شهروند چاپ شده است، و شهروند قرار نيست نشريهای جانبدار باشد. آيا جانبداری امری صددرصد ناپسند است؟ به هيچوجه. آيا به درک حقيقت رهنمون میشود؟ در اين باره شکی عميق رواست. و اما کدام حقيقت؟
تأمل دوم:
حقيقت دوران ما محصول چيست؟
ميشل فوکو، فيلسوف و جامعهشناس فرانسوی، حدود سی و پنج سال پيش نخستين بار مقوله ارتباط ارگانيک و ديالکتيک «قدرت» و «شناخت» يا «دانش» را مطرح کرد. به اعتبار اين نظريه، قدرت و فشار ناشی از قدرت و تحميل آن را نبايد تنها در ساختار علنی و لايههای بيرونی سيستمهای اجتماعی، مانند پليس، ارتش و ديگر شيوههای کنترل دولتی و طبقانی جستجو کرد. بلکه «قدرت»، هم شامل و هم فرايند مجموعه درهم تنيدهای از روابط است که به ويژه در ارتباط مستقيم با دانش، شناخت، و يا طرز تفکر اشخاص، طبقات، گروههای اجتماعی، سنی، جنسی، نژادی و ملی نسبت به يکديگر است. قدرت برای تثبيت و تداوم خود نيازمند ايجاد چنين هاله شناخت و دانش در روابط فردی و اجتماعی است و نيز نيازمند کنترل آن. در اينجاست که قدرت، تنها در «منع» نيست که نمود میيابد. بلکه، و به ويژه، در «آری» گفتن سيستم کنترل کننده به برخی از خواستهها يا نيازهای تودههاست که (البته در جهاتی خاص) که تثبيت میشود.
فوکو میگويد که «حقيقت» هر دوران، فرآيند و برآيند کلاف درهم تنيده روابط قدرت آن دوران است. يعنی که اين نه طبيعت، نه روابط طبيعی، نه آگاهی عميق و بیمهار، نه دستيابی بیمانع و برابر به اطلاعات، نه شناخت بنيادی و غيرتحميلی نسبت به يکديگر و جهان و مسائل آن است که حقيقت مسلط دوران را میآفريند بلکه اين روابط قدرت و نسبيت اقتدار است که در هر دوران بر پايه روابط فردی و بر شانه مذهب، خرافات، آداب و رسوم، هنر، ادبيات، رسانههای گروهی و… آنچه به عنوان «حقيقت دوران» معرفی، مطرح، شناخته، باور و تثبيت میشود را بازسازی میکند، و عمدهترين نکته مورد نظر فوکو نيز عدم تداوم است. اين عدم تداوم و تغيير در ماهيت حقيقت هر دوران، خود دليلی است بر اثبات وابستگی به آن روابط قدرت، و البته ابنالوقتی اين روابط. اين برداشت فوکو از «حقيقت»، بیشباهت به تعريف «رولان بارت»، زبانشناس و اسطورهشناس فرانسوی (نويسنده مقاله مرگ مولف) از «اسطوره امروزين» =(Myth Today) و نيز تعريف تئوريسينهای مارکسيست (چون ريموند ويليامز، ماکری و التوسر) از «ايدئولوژی» نيست. با اين تفاوت که فوکو موفق شده است گامی پيشتر برود، عميقتر به مسئله دقت کند و رابطه ديالکتيک ميان قدرت و شناخت را به عنوان هسته اوليه فرآيند متغيری به نام «حقيقت دوران» کشف کند. رابطهای که اگر کشف و پذيرفته شود میتواند حواس را از الگوهای حقوقی (که به قدرت مشروعيت میبخشند) و الگوهای فشار (که به قدرت امکان تثبيت و تداوم میبخشند) بگيرد و به الگوی روابط ظاهرأ کماهميتی چون رابطه بيمار و پزشک، شاگرد و استاد، زن و شوهر، بچه و پدر و مادر، بزرگ و کوچک، زندانبان و زندانی، روانشناس و رواننژند، کارگر و کارفرما، عاشق و معشوق، پيشوای مذهبی و پيرو، اشخاص مشهور و دوستداران و… معطوف کند. يعنی روابطی که «قدرت» را طبيعی و عادی جلوهگر میسازند و «قدرت » در آنها تمرين میشود. روابطی که در زمينههای متعدد به يکديگر مربوط و درهم تنيدهاند و با اين همه در هالهای از مه «حقيقت» فرو رفتهاند و به آنها کمتر به عنوان پايههای متعدد ساختار روابط اجتماعی قدرت برخورد میشود. فوکو معتقد است هر واقعيت يا عمل اجتماعی را میتوان از راه بررسی اشکال مخالف آن بهتر شناخت و به ارزيابی دقيقتری رسيد. مثلاً برای رسيدن به درکی درست از مفهوم عقل در هر دوران، بايد ديد در آن دوران جنون چگونه معنا شده است.
(در انگلستان اوايل قرن هيجدهم بيخانمانها، بيکاران، و بخش بزرگی از زنان در طبقهبندی مجانين جا میگرفتند) يا برای دريافت مفهوم «قانونيت» بايد دريافت چه چيزی در هر دوران غيرقانونی محسوب میشود، از طرف چه نيرويی، چرا، و با توسل به چه وسيلههايی. او سپس با نتيجهگيری از اين نظريه پيشنهاد میکند که برای فهم روابط قدرت، اشکال مقاومت در برابر قدرت و مبارزاتی که گسيختن اين روابط را هدف خود قرار داده است بررسی کنيم. (مثل رابطه تحميل قدرت بزرگسالان بر کودکان، اوليای مدرسه بر شاگردان، پزشکان و روانپزشکان بر بيماران، دستگاه اداری بر شيوههای زندگی مردم، پيشوايان و طلبگان مذهبی بر پيروان، و… تا مبلغان و فروشندگان بر بازار، بانکها و نزولخواران بر بدهکاران و نهايتاً زندانبانان بر زندانيان).
چنين مبارزاتی، طی دورانی طولانی با بندهای جداگانه روابط درهم تنيده قدرت صورت میگيرند و چون نيک بنگری، به نظر فوکو، عمدتاً با آن بخش از اثرات قدرت درگير میشوند که با اطلاعات، شناخت، دانش و صلاحيت و امتيازات منتج از آن پيوند دارد. اعمال قدرت در بخش بزرگی از مواردی که در بالا برشمرده شد با امکان و يا ادعای برتری در دانش و شناخت و صلاحيت دارای ارتباط مستقيم است، و در واقع میتوان گفت که اين مبارزات، مبارزاتی بر عليه امتيازات ناشی از آگاهی هستند. اما همين جا بايد توضيح داد که در عين حال، در بسياری از اين موارد، خود آن «آگاهی»ها، نتيجه پنهانکاريها، کژسازيها، حقيقتسازيهای نمايشی و لاپوشانی حقيقت بودهاند و هستند و اگر اين مبارزات در نهايت تنها به اين شيوهها بسنده کنند راه دوری نخواهند رفت.
تأمل سوم:
«حقيقت» دوران ما نيز ظاهراً فرآيند اطلاعات و اخبار و توليد و گردش آزاد فرهنگ (شامل علم، هنر _ تجسمی و نمايشی _ ادبيات و تاريخ…) است. دوران ما را دوران اطلاعات نام نهادهاند. اما آيا آنچه گردش آزاد اطلاعات نام گرفته است واقعا آزاد است؟
چند دهه است که آموختهايم با صراحت اعلام کنيم که هيچ نظام و هيچ طرز تفکر تماميتخواهی که تمايل دارد ديدگاه ايدئولوژيک و سياسی خاصی را به مجموع جامعه تحميل کند آزاد نيست و آزاديخواه مطلق هم نيست و نخواهد توانست آزادی به ارمغان آورد. و اگر چنين باشد، هر نظام يا نظام فکری که تماميتخواه باشد، ناچار از محدود کردن آزادی است و برای محدود کردن آزادی، ناچار از محدود کردن شناخت و آگاهی. در دهکده جهانیای که سيستم ارتباط و اطلاعرسانی آن را شاهراه اطلاعاتی نام نهادهاند، تنها راه محدود کردن آگاهی همانا کاناليزه کردن شناخت است، و موثرترين راه برای کاناليزه کردن شناخت. به قول فوکو، «نه» گفتن (يا استفاده از روشهای سرکوبگر عريان) نيست، بلکه «آری» گفتن (يا تن دادن به برخی از خواستهها يا نيازهای مقطعی تودهها) است. يا به قول خودمان گفتن «نيمی از حقيقت». عادت به گفتن «نيمی از حقيقت» ما را در کجا نگاه داشته يا به کجا رانده است؟
تأمل چهارم:
نگاهی به تاريخ معاصر، حتی همين تاريخ چند دهه گذشته، يا محدودتر، دو دهه گذشته، و مبارزات مردم، حکومت، جناحهای حکومتی، نيروهای سياسی در داخل ايران، در خارج از ايران، نيروهای سياسی و نيروهای اجتماعی و فرهنگی و…، نشانگر اين نکته است که نه تنها هر گروه – که در بهترين حالت میتوانسته تنها حامل بخشی از حقيقت باشد – خود را حامل تمام حقيقت و لذا برحق مطلق دانسته است، بلکه هيچ يک از آنان توجيه بنيادی به ساختار و ماهيت حقيقت دوران خود نکرده است. نزاع، بر سر دستيابی به قدرت بوده و هست نه حقانيت. در نتيجه، کسب شناخت واقعی در دستيابی به حقيقت واقعی از اهميت چندانی برخوردار نبوده است، بلکه سوار شدن بر گرده شناخت نسبی و حقيقت مشروع قانونی برای بدست آوردن افسار قدرت مطرح بوده و هست. در چنين حالتی هر جناح و هر گروهبندی، طبعاً بر آن بخش از «حقيقت» که او را به قدرت نزديکتر کند پرتو افکنده و آن را در بوق و کرنا دميده است. «تغيير بنيادی» شعار بوده، اما هدف نه. «آزادی» شعار بوده، اما هدف نه. «ارتقاء فرهنگی و آموزش علمی، جدايی دين از سياست، ايجاد جبهههای اتحاد دموکراتيک، دموکراسی، دموکرات بودن، دموکرات فکر کردن، به مردم انديشيدن، مخالفت با مرگ، مخالفت با اعدام، مخالفت با شکنجه، زندان، حبس، تبعيد، مخالفت با ترور شخصيت» و… شعار بوده، ولی هدف نه. «صداقت فرهنگی، صداقت سياسی، صداقت ادبی و فرهنگی، صداقت حرفهای در رسانههای گروهی» شعار بوده، ولی هدف نه. يک نگاه بسيار اجمالی به روابط سياسی و اجتماعی که در ايران میگذرد و به بيست سال زندگی در مهاجرت، به روابط و توليدات فرهنگی، به روابط خانوادگی، زن و مرد، کودک و خانواده، نيروهای سياسی، نيروهای صنفی و اجتماعی، نشريات، بنيادهای فرهنگی و غيره نشان میدهد که چگونه ما عمدتاً از اين شاخه به آن شاخه پريدهايم و يک گام به پيش و دو گام به پس برداشتهايم و هر يک گوشههايی از حقيقتی گاه مأنوس گاه نامأنوس را علم عثمان کردهايم و با زبانی به غايت محدودگر، قدرتطلب، يکجانبهنگر، خودمحور، ضدآزادی و تکفيرگر و تحميلگر با يکديگر سخن گفتهايم. محمد مختاری يکی از معدود کسانی بود که متوجه اين نکته شد و بر آن انگشت نهاد. حالا ما از محمد مختاری دفاع میکنيم و از آنچه بر او رفت خشمگينايم. اما روش، هنوز همان است و روند کار نيز همان. به اين نکته در بخش ديگری خواهم پرداخت. حالا جا دارد به نخستين علت پديد آمدن اين متن بپردازم.
تأمل پنجم:
چندين هفته است در شهروند و ايران استار و ايران پست، هفتهنامههای فارسیزبان منتشره در تورنتو اطلاعيه سازمان دفاع از زندانيان سياسی را میبينم با عنوان «چرا نکشتن، چرا اعدام؟» هر بار که آن را ديدهام با خود انديشيدهام که آيا اين عبارت چيزی کم ندارد؟ يعنی نبايد بر حسب قرينه، چنين باشد؟ «چرا کشتن؟ چرا اعدام؟» و يا: «چرا نکشتن؟ چرا اعدام نه؟» جمله گيج کنندهای است. اما آيا مفهوم را نمیرساند؟ چرا میرساند. سازمان دفاع از زندانيان سياسی، با اعدام مخالفت است و يک بار میگويد: «چرا نکشتن؟»، يعنی که توضيح خواهيم داد چرا میگوئيم نکشند، و يک بار میپرسد: «چرا اعدام؟»، يعنی که چرا کسی ممکن است به فکر اعدام باشد. مگر راههای ديگری نيست؟
و همين؟ آيا واقعاً در اين عبارت کوتاه دوجملهای، فقط همين دو معنا را میتوان يافت؟ به قول دريدا، اگر به «ساخت شکنی» همين عبارت کوتاه بپردازيم و اجزايش را نه چنان که ظاهرأ با هم مرتبطند ببينيم، بازهم تنها همين برداشت را از آن خواهيم داشت؟و دو روز قبل، وقتی خبر مرگ نورالدين کيانوری را در شهروند خواندم، پرده ديگری از برابر شکل ديگری از معنا و معناهايی در متن، در خبر، از برابر چشمم کنار رفت.
خبر منتشره در شهروند خبری جانبدار است. اين خبر به احتمال زياد از کيهان چاپ لندن يا منبع مشابهی گرفته شده و توجه و يا فرصت نبوده که زهر جانبداری آن گرفته شود.
«چرا جانبدار، چرا نه بیطرفی؟»
مارکسيستها معمولاً ليبرالها را متهم میکنند که آنها خود را بیطرف میخوانند و به اين وسيله میخواهند خود را معصوم و مظلوم جلوه دهند و دستشان را پاک. ليبرالها در پرده جانبدارند. اما مارکسيستها، چپها، انقلابیها علناً معتقدند بايد جانبدار بود، جانبدار حقيقت، اما کدام حقيقت؟ حقيقتی، طبعاً جانبدار.
انسان جانبدار، سيستم جانبدار، قدرت جانبدار را میتوان پذيرفت. اما حقيقت جانبدار ديگر چگونه جانوری است؟ حقيقت جانبدار، يا «شتر گاو پلنگ»ی است که هر کس به ذائقه و به وسع خود به گوشهای از آن میآويزد و عرض خود میبرد و زحمت ديگران میدارد، يا «شير بیيال و دم و اشکم»ی است که بيشتر «ناشير» است تا «شير». با چنين حقيقتی آيا میتوان «آزاده» بود و به «آزادی» هدايت کرد؟
چنين حقيقتی بيشتر به درد اين میخورد که ما توضيح دهيم:
«چرا کشتن نه»، يعنی که چرا با کشتن مخالفان وقتی که در قدرت نيستيم، مخالفيم، و «چرا اعدام»، يعنی که چرا اگر لازم باشد، برای «حفظ سلامت جامعه و جانبداری از حقيقتی جانبدار آزادی و محرومان و مردم»، اعدام خواهيم کرد.
همين جا بايد گفت که متن همواره تفسيرپذير است و خائن به نويسنده خود. بنابراين لازم است تا بر گرده اين متن هم افسار بزنم و صريح و روشن توضيح دهم که قصدم نه ايجاد شبهه نسبت به سازمان دفاع از زندانيان سياسی و فعالين اين نهاد و نهادهای مشابه است و نه توهين به آنان که در راهی انسانی میکوشند. در اينجا من صرفاً با يک متن، يک عبارت برخورد میکنم که طبعاً حامل معنی يا معانیای است و نيز با مفاهيمی که به تناوب از آن در ذهن من خواننده متکاثر میشود و آن گونه يا گونههايی از «حقيقت» که ممکن است حامل باشد.
برگرديم به حقيقتی محدود و جانبدار:
نورالدين کيانوری درگذشت. در بسياری از جوامع غربی رسم است که در پايان يک دهه يا يک سده، (به ويژه که مقارن با پايان هزاره دوم ميلادی هم باشد)، به شخصيتهای تأثيرگذار آن دهه يا سده، اگر شده در چند جمله کوتاه، اشاره میکنند و روند زندگی و فعاليتهای سياسی و اجتماعی يا فرهنگی و هنریشان را مورد بررسی قرار میدهند. مهم نيست که اين شخص هيتلر است يا برشت، پل پوت است يا کاسترو، سعيد امامی است يا صمد بهرنگی، مهم اين است که حضورش در روند زندگی و تاريخ جامعه تأثيرگذار بوده است. نورالدين کيانوری دبيرکل پرسابقهترين حزب سياسی ايران معاصر، در يکی از حساسترين دورههای اين تاريخ بود. نورالدين کيانوری پس از سالها مهاجرت اجباری که به دنبال فرار وی از زندان شاه صورت گرفته بود، به ايران برگشت و خط مشی سياسیای که توسط حزبش و به قول خودشان در جهت همکاری نيروهای ضدامپرياليستی و انقلابی و حمايت از رهبری نيروهای پيرو خمينی در اين اتحاد تدوين شده بود هدايت کرد و آن را تا حد ممکن پيش برد. کيانوری در زمستان سال ۶۱ به همراه قريب هفتاد عضو ديگر رهبری حزب توده ايران دستگير شد. چنانکه بعداً افشا شد و در موارد بسيار ديگری نيز به کار رفت، تحت شکنجههای هولناک امثال لاجوردی و سعيد اسلامی قرار گرفت و به اعترافاتی «وادار» شد که پيش از او بسياری از اعضای سازمانهای ديگر سياسی نظير مجاهدين، اتحاديه کمونيستها، فدائيان، مشروطهخواهان و…. و نيز اشخاصی چون احمدزاده، شريعتمداری و قطبزاده به آن تن داده بودند و پس از او نيز بسياری کسان، از جمله سعيدی سيرجانی و فرج سرکوهی به آن وادار شدند. کيانوری بعدها در ديدار گاليندو پل از زندان اوين اينگونه اعترافات را نتيجه شکنجه خواند و با نشان دادن انگشتان خرد شده و دستهای نيمهفلج خود، به اين شکنجهها و اعدامها اعتراض کرد و در نامهای که از زندان به خامنهای فرستاد به ذکر جزئيات آن پرداخت. در کشتار سال ۶۷، اکثريت قريب به اتفاق اعضای رهبری حزب توده هم اعدام شدند و تنها چند تن، از جمله محمدعلی عمويی، مريم فيروز، احسان طبری و کيانوری زنده نگاه داشته شدند که اين دو تن اخير تا لحظه مرگ تحتالحفظ در خانهای، زندانی بودند.
بحث اين نوشته مطلقاً بر سر خطمشی حزب توده و برشمردن ضعفها يا قوتها يا خدمتها و خيانتهای آن و رهبری آن نيست. بحث بر سر ضرورت شرکت ما همه در بازسازی «حقيقتی» «با يال و دم و اشکم» و همهجانبه است و وظيفه رسانههای گروهی در پيوند با اين امر.
زندگی کيانوری آنقدر بر حيات حزب توده ايران، و حزب توده ايران آنقدر بر حيات سياسی و اجتماعی ايران تأثيرگذار بوده که لازم باشد روزنامهنگار مجرب و صادق و مسلط بر حقيقت واقعی دوران خود، با شتابی کمتر و دقتی بيشتر بر آن تکيه کند. اما خبر شهروند چه میگويد؟ در لابلای خطوط:
نورالدين کيانوری، رهبر فرمايشی يک گروه دستنشانده بود که از بلوای خمينی و حرکت نادرست ضدامريکايی آن دفاع کرد ولی با چند آدم کماهميت ديگر مدتی آب خنک خورد و در برابر دادگاه (قانونی) انقلاب اسلامی به جاسوسی طويلالمدتش اعتراف کرد (و مهم هم نيست که چرا رهبر علنی يک حزب علنی کمونيست بايد رإساً جاسوسی کند) و بعد هم آزاد شد و با همسرش، که او هم آدم مهمی نبود و اتفاق مهمی هم برايش نيفتاده بود، در خانهای در «شمال تهران» اقامت گزيد و بعد هم مرد.»
راستی چه کسی اين خبر را تنظيم کرده است؟ ارتشبد نصيری؟ ارتشبد ازهاری؟ قطبی؟ خبرگزاری جمهوری اسلامی؟ وزارت اطلاعات؟ سخنگوی ساواک شاه؟ رکن دو ارتش؟ لاجوردی؟ سعيد اسلامی؟ شلمچه، کيهان، الثارات؟ و يا نيروهای ديگری که شعارهاشان هدفشان نيست؟ که با پيشروی تاريخ پيش نرفته است و نمیرود، که در داخل کشور يا در مهاجرت چشم بر گذر زمان و حضور توانمند فرهنگی نو و برخوردی نو و انسانی با مسائل دوران بسته است و هنوز خواب دوران کودکی جنبش را میبيند.
تأملی ديگر:
بخشی از حقيقت واقعی دوران ما اين است که کيانوری ممکن بود در نتيجه يک چرخش سريع تاريخی، چائوشسکوی ايران، هونهکر ايران، يا حتی استالين ايران شود. کيانوری ممکن بود با تکيه بر ديد يکجانبهنگر و کوتاهبين حاکم بر بخش عمده احزاب کمونيست در جوامع مشابه، مشکلات و فجايع بسياری در راه استقرار دموکراسی واقعی در ايران پديد آورد. و يا ممکن بود با پياده کردن بخشهای اساسی برنامه دموکراتيک حزبش بر گسترش بیرويه فقر و بيکاری و بیسوادی و تورم، کمبود مسکن، آموزش و بهداشت لگام زند، رشد صنايع را در کشور تسريع کند و با روشهايی دموکراتيک بر کيفيت سطح زندگی مردم بيفزايد. و يا ممکن بود ايران را به جانب جنگی هولناک سوق دهد و سرنوشتی چون افغانستان بر آن حاکم کند. و يا ممکن بود… اهميتی دارد؟ برای جامعهشناسان، سياستمداران و تدوين کنندگان خطمشیهای سياسی و اجتماعی اهميت دارد. يا شايد برای روانشناسان اجتماعی نيز. برای ما؟ برای ما يک چيز اهميت دارد و آن اينکه تا کجا به حقيقت بیپوسته نزيک میشويم و برای اينکه در چرخه بسته تاريخ پيوسته نگرديم، چقدر اهميت دارد که شعارهامان هدفمان باشد. و میپرسيم: تا کجا شعارها هدف است؟ برای ما اين اهميت دارد که کيانوری هيچکدام از اينها نشد، بلکه پيرمرد هفتادسالهای بود که به عنوان رهبر پرسابقهترين حزب سياسی چپ ايران به اسارت گرفته شد، شکنجه شد، درد کشيد، و زير شکنجه و فشار وادار به انجام کارهايی شد که فقط برای جلادانش مسئوليت ايجاد میکند و بس. مهم اين است که ما بدانيم اسارت و شکنجه برای کيانوری همانقدر ناگوار و خرد کننده است که برای هر انسان ديگری و همانقدر محکوم است که برای هر مورد ديگری. مهم اين است که بدانيم که وقتی از عبدالله نوری دفاع میکنيم يا حتی از حق او برای محاکمه آزاد دفاع میکنيم و میکوشيم تا در باره او خبر بیتحريف منتشر سازيم. يعنی از حق انسانی انسان در بيان آزاد نظراتش دفاع میکنيم. مهم اين است که بدانيم وقتی میگوئيم «سعيدی سيرجانی يا فرج سرکوهی زير شکنجههای سياه به اعتراف به گناهان ناکرده وادار شدند»، يعنی که از حق محدوديتناپذير انسان در حفظ شأن انسانی خود دفاع میکنيم. و بدانيم که اگر کرباسچی و نوری هم شکنجه شوند، در کنار منوچهر محمدزاده، چيزی از شأن انسانی ما کم خواهد شد. و بدانيم که آزادی شمسالواعظين، آزادی مخملباف، آزادی معروفی، آزادی سلام، آزادی نشاط، جامعه، خرداد، آزادی کتاب، قلم، فيلم، تئاتر، پوشش، انديشه، بيان و آزادی زندانی سياسی را میخواهيم، به اين معنی است که ادعا میکنيم، روشن هست؟ که ادعا میکنيم آزادی و حقيقت برايمان هدف است نه شعار. و اگر از آزادی و حقوق اينان دفاع نمیکنيم، و اگر از منع شکنجه و اعدام برای همگان دفاع نمیکنيم، و اگر مخالفان سياسی و عقيدتی خود را با ريشخند و تحريف و تحقير از ميدان بدر میکنيم، بدين معنی است که اعتراف میکنيم، روشن هست؟ که اعتراف میکنيم (و اين بار آزادانه و آگاهانه) که شعارهامان هدف نيستند و حاضريم برای کسب قدرت، هرچند جانبدار مردم (کدام مردم) حقيقت را کتمان و روند شناخت و دانش را محدود کنيم. مهم اين است که وقتی شعار لغو اعدام، لغو شکنجه، آزادی مطبوعات، مبارزه با سانسور و حقيقتجويی اجتماعی و حرفهای را سر میدهيم، بدانيم چه مسئوليت سنگينی بر دوش خود و سخن خود میگيريم. سرسری گرفتن اين مسئوليت يکی از دلايلی است که وضعيت اجتماعی، سياسی و فرهنگی جامعه ما را در ايران و در خارج از کشور در چرخهای بسته نگاه داشته است و میدارد. به راستی، چه مسئوليتی سنگينتر از دانستن است؟ به قول فوکو اما، از امتيازات دانستن، يکی هم امکان کاناليزه کردن و تحريف آن است.
تأمل آخر:
يکی دو هفته مانده به سالگرد قتل مختاری و پوينده. قرار است سازمان دفاع از زندانيان سياسی مراسمی را در اين زمينه برگزار کند و بعد هم کانون نويسندگان ايران (در تبعيد). همهمان خواهيم رفت، سخن خواهيم راند، شعر و قصه خواهيم خواند، مشت گره خواهيم کرد، شعار خواهيم داد و اشک به چشم خواهيم آورد. برای چه؟ برای حقيقت؟ کدام حقيقت؟
کار محمد مختاری، کار سترگی که از چندين سال پيش آغاز شده بود و تا پيش از ربودن و قتلش توسط مأموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ادامه داشت و تازه داشت به ثمر مینشست، از بسياری جهات به کار ميشل فوکو شباهت دارد و از جهات ويژهای نيز به نظريات ميخائيل باختين (زبانشناس و تئوريسين روس در دهههای نخستين قرن بيستم). در واقع مختاری که روش کالبدشکافانه و ديرينهشناسانه ساختاری فوکو را در زمينه رابطه قدرت، شناخت و زبان (بر بستر گفتمانهای منقطع تاريخ ايران و تاريخ ادبيات ايران و تسلط فرهنگ شبان-رمهگی) درونی خود کرده بود، از او نيز گامی فراتر رفت و توانست با تکيه بر منطق گفتگويی باختين، يا به قول خودش مسلط کردن «فرهنگ گفت و شنيد»، دوری جستن از «زبان ستيز»، رسيدن به «ساخت تأمل» و «فرهنگ مدارا» در مقابل حرکت کور و شعار تکصدا و تکمحور، راهحلی نيز برای آن ارتباط مشکلآفرين بيابد. مختاری بابی را در تاريخ اجتماعی و فرهنگی کشوری گشود که چندين هزاره در چنبره فرهنگی تکصدايی، آن هم اغلب تسلط تکصدای نيروهای غالب بر اکثريتی مغلوب، اسير مانده بود و هست. اينکه جهان پوسته میترکاند و دور نيست که اين عجوزه پير نيز پوست بيندازد و جوان شود، بيم آن میرود که جان جوان اکثريت مغلوب نيز تنها به جستجوی راهی برای غالب شدن باشد تا تکصدايی خود را حاکم کند. مختاری بر پايه چنان اصولی تحليل عميق خود را استوار کرد و بر پايه چنين بيمی از «تأمل» سخن گفت و از ضرورت «گفت و شنيد».
«گفت و شنيد»، حقيقت جانبدار، حقيقت يکجانبه را برنمیتابد، و حقيقت تکصدا، گفت و شنيد را. ما در کجای جهان ايستادهايم؟ زير قبای ژنده فرهنگی عجوزه و تکنعره و کر و کور، يا بر بال جوان ديدی همهجانبهنگر، گفتگوگر و بیشعار؟ و حقيقت را، تا «حقيقت خود» را تثبيت کرده باشيم، تا کجا حاضريم کتمان کنيم، تا کجا تحريف، تا کجا محدود؟
تا چند؟