ماه: آوریل 2014

چرا نمی‌توانم مثل «خرس» بنویسم؟

خیلی وقت‌ها با خودم فکر کرده‌ام چرا من مثل «خرس» نمی‌نویسم،  یا مثل یکی دو وبلاگ‌نویس دیگر؟ دلم که می‌خواهد، و همان حرف‌ها، و اغلب همان دریافت‌ها و حس‌ها را هم که دارم.. و زبان هم حتا، با خودم که فکر می‌کنم و حرف می‌زنم، همان است؛ پس چرا در نوشتن نه؟ و در «حضور»م جز با خود و خلوت ژولیده‌‌ی خود؟ زمینه‌ و ریشه‌اش کجاست؟ تلاش برای توازن است یا تظاهر، برای آموختن یا کم‌دانشی؟ شرم یا دو رویی؟ سنگینی و ابهامش از دقت می‌آید یا ترس و تردید؟ و این همه  ناشنیده ماندن و دوچهره دیده‌شدن و از دست دادن و تنها شدن، به کدامش ارزیده؟

توی دل و ذات و عادتت که نباشد یا نمانده باشد، فیس‌بوک بدترین جا برای واگویه‌ی «حضور» بی‌بزک و صاف و ساده‌ی درونی- و حتا بیرونی-  است. جایی‌ست که هر کار کنی، پشت ویترینی و پشت ویترین، نمی‌شود دستی به سر و گوش خودت نکشیده باشی. مخصوصن که دیگر هم از بی‌پروایی جوانی و جوا‌‌‌‌ن‌ترها کم‌بهره باشی و هم از اعتماد نگاه‌هاشان، که دیگر همنفس و هم‌خون نمی‌بینندت.  جایش از ابتدا همان «وبلاگ» بود همان هم باید بماند. تفاوت نوشتن و حضور در وبلاگ و فیس بوک، مثل تفاوت فیلم‌های هنری اروپا با هالیوود است. در هالیوود هم گاهی فیلم‌های خوب ساخته می‌شود، ولی در هر حال هم ذات و هم مخاطبش از بیخ و بن فرق می‌کند. فیلم‌های خوب اروپا هم گاه بازار بزرگ‌تری پیدا می‌کند یا به مراسمی با ماهیت اسکار هم ارائه می‌شود یا راه می‌یابد. اما ذات و مخاطب‌ ذاتی‌شان همان که بوده می‌ماند. پس برای چی در وب‌لاگ زنده‌گی نمی‌کنم/ نمی‌نویسم؟
پنجاه ساله‌گی میان‌سالی نیست؛ همه که هشتاد و صد سال شیرین عمر نمی‌کنیم تا نصفه نیمه‌هاش بشود میان‌سالی. اواخر آن است. و درگیر شدن با چنین پرسش و دغدغه‌ای در چنان «اواخر»ی اگر چندان ترحم‌ برانگیز و خنده‌دار هم نباشد، باید خیلی خوش‌بین باشی تا امیدواری‌ات بر تاسف بچربد. ولی این دغدغه‌ی نو رسیده را دوست دارم. مثل زخمی که نیش زدن و خاریدن و خواراندنش را.

نوشته‌های «خرس» را خیلی دوست دارم. صاحب وب‌لاگ را نمی‌شناسم، هیچ چیزی از زنده‌گی و کار و شخصیتش نمی‌دانم و نمی‌دانم «راوی»ای که در وب‌لاگش حرف می‌زند، خودش است یا کاراکتری خیالی یا ترکیبی از هر دو. نمی‌دانم. برایم هم مهم نیست. مهم همین است که شاید تنها راوی‌ای‌ست که فقط روایت می‌کند. خودش را. و همه را. «خود» روایتش را نه جار می‌زند، نه بزک می‌کند، نه پنهان. و باورش می‌کنی. بی هیچ ترفند و تلاش و تکنیک اجق وجق و رنگ و صورتکی. وقتی می‌خوانی، فکر نمی‌کنی  با لبخندی فاتحانه – نگران پشت حرف‌هاش ایستاده «لایک»ها را می‌شمارد و «کامنت‌ها» را می‌پاید. زیر لب گفته و نگفته و رفته. اصلی‌ترین و اصیل‌ترین بهره‌بری و بهره‌رسانی از «وب‌لاگ». نوشته‌هاش، بی آن‌که ادعا یا کوششی مکانیکی برای «داستان‌نویسی» داشته باشد، داستان است (گاه تنها با یک جمله و به‌خاطر وجود یک جمله؛ مثل آخرین جمله‌ی متنی با عنوان «من یک ایستگاه قطار سیاه و سفیدم/ ۱۸ مارس / که جهان متن را بدون هیچ ربط دیگری به پلات و موقعیت و کنش داستانی، ناگهان چندین برابر می‌گسترد و تبدیلش می‌کند به «داستان). و بی آن‌که وب‌لاگ‌اش را رسانه و خودش را سردبیری صاحب رسالت و تعهد رسانه‌ای/ نویسنده‌گی فرض کند یا توجهی گرسنه  به مخاطب و خواننده‌های احتمالی نوشته‌هاش نشان دهد، می‌داند که وجود دارد، و وجود دارند. و هیچ‌ یک از این‌ها در روند نوشتنش، عوضش نکرده. همان است که هست. وبلاگ‌نویسی که می‌داند چی می‌نویسد و برای چی می‌نویسد. اگر «راوی»اش شخصیتی پرداخته شده و تخیلی باشد، نویسنده‌ای ریزبین و متبحر است. اگر نه، آن راوی تنها انسان بی‌صورتکی‌ست که به عمرم شناخته‌ام. گفتم «تنها»، ولی چندان بی‌شباهت به «راوی» نقش‌هایی که توکا نیستانی می‌کشد نیست.

خیلی وقت‌ها با خودم فکر کرده‌ام چرا من مثل «خرس» نمی‌نویسم، یا نمی‌توانم بنویسم.. با خودم فکر کرده‌ام شاید مشکل سر سن است، یا جوری که این «زبان» از همان بچه‌گی و نوجوانی توی کله‌‌ام رفته. زبان فرسوده‌ی آن همه مقاله و بیانیه و تحلیل و ترجمه در ترجمه‌های مهجور روسی و فرانسوی و آلمانی و … ها؟ بعید نیست. اما یعنی قضیه می‌تواند فقط به زبان محدود شود؟ نه. شک دارم. جوری که زبان را – هم به عنوان ابزاری برای روشن‌تر کردن ارتباطت با جهان و خود، هم برای مخدوش‌تر کردنش، هم به مثابه پل، و هم راه فرار- می‌آموزی و تمرین و عادت می‌کنی، مهم است، ولی تنها عامل نیست. سن هم تنها یا مهم‌ترین عامل نیست. فکر کرده‌ام نسل و تجربه‌ (یا خسته‌گی‌ها و محافظه‌کاری‌هایی که اسمش را تجربه می‌گذاریم) و زاویه‌ی نگاه از منظر ترس‌خورده‌ی آن به خود، به جامعه، به رابطه‌ها، آرزوها، فرصت‌ها، بلاهایی که به سرت آمده یا آورده‌ای و راه‌های گریزی که پیدا و بعد تنبلانه به آن‌ها عادت کرده‌ای، می‌تواند مهم‌تر یا موثرتر باشد. هست. و اصلن این‌ها همه به هم مربوطند؛ زبان و سن و نسل و عادت و ترس و تردید و نگاه، نه فقط نگاه به درون و پیرامون، که نگاه به ماهیت خود «زبان» و دست‌یابی/ دست‌آویزی به آن، نه فقط برای تقسیم دریافت‌ها؛ که برای بودن، وجود داشتن. برای بیان. برای بیان خودت، برای چهره پوشیدن از خودت. همه به هم مربوطند. و به اینجا که برسد، زبان دیگر تنها یک ابزار و وسیله و پل نیست؛ بخشی از وجود و ماهیت، بخشی از «خود» است. و برای کسی که بیشتر نه با دست و پا و ابزار که با «زبان» موجودیت می‌یابد و دیده می‌شود، بخش بزرگی از «خود». و آن‌وقت از همه‌شان- همراه با خودم- بدم آمده. با خودم فکر کرده‌ام من که خودم را جور دیگری، چیز دیگری می‌شناسم. خیال می‌کنم جور دیگری هستم. آدم دیگری. پس چیست که نمی‌گذارد همان که خیال می‌کنم هستم، باشم، و همان را هم بیان کنم، با زبان خودش؟ با زبانی که طلب می‌کند؟ فکر می‌کنم نتوانسته‌ام مثل «خرس» بنویسم؛ نه برای آن که دنیا را مثل او نمی‌بینم، برای آن‌که اجازه داده‌ام از آن آدمی و از سر جایی که دوست دارم باشم، برداشته و نشانده شوم یک جای دیگر. نه برای آن‌که نمی‌فهمم یا بلد نیستم مثل «خرس» بنویسم، برای آن که جراتش را ندارم. برای آن‌که ترسیده‌ام فهمیده نشوم.

همیشه فکر کرده‌ام و قبول داشته‌ام که تردید از یقین برتر است و سالم‌تر؛ اما همین، همین تردید، یکی از چیزهایی‌ست که زبان را، هم می‌سازد و هم متفاوت می‌کند. همین «و»ها و پرانتزها، همین جمله‌های بلند تو در تو، همین تکرار مردّدانه‌ی واژه‌ها، همین پرگویی، همین تلاش، نه، جان کندن مسخره برای واضح‌تر و متوازن‌تر بودن و گفتن، همین نگرانی دلقک‌وار از درست فهمیده نشدن، همین توجه مزورانه به مخاطب و نیاز گدامنشانه به فهمیده شدن و پذیرفتنی بودن، زبان را تاریک‌تر می‌کند و کهنه‌تر. پیرتر. مبهم‌تر. حتا بی‌جان‌تر. بی‌خاصیت‌تر. بی‌تاثیرتر، دورتر. تنهاتر. گم و گورتر. از خانه و پیاده‌رو برت می‌دارد و می‌برد می‌گذاردت پشت شیشه‌ی خاک گرفته‌ی ویترین. پر نورترین نورافکن‌ها و قوی‌ترین بلندگوها را هم که به «زبان»ت بیاویزی، باز پشت ویترین می‌مانی، و ره‌گذرها در گذر. ماندن در «میان» و نگران بر زبان و بیان، در زبان و بیان نمی‌ماند. لابد برای همین است که آن‌هایی که آٰزو داشته‌آم باورم کنند نکرده‌اند و آن‌هایی که باور کرده‌اند، معلوم نیست چی را، و باورشان هیچ جای خالی‌ای را پر نکرده‌است.

«میان‌مایه‌گی»، همین «میان‌مایه‌گی» که راوی «خرس» می‌گوید و با زبان و خودیّت بی‌بازی و بی‌نگرانی‌اش راحت می‌ریزد توی دامن و چشم و دل آدم، همیشه از بزرگترین وحشت‌هایم بوده. از آن اولی که یادم می‌آید، از بچه‌گی. از خانه و خانواده و آرزو و امید و هوس و عاشق شدن‌‌ها و فارغ شدن‌ها و چسبیدن و بریدن‌ها و افتادن و برخاستن‌ها، از همان اولین شهر و کشور و …، از همیشه. خیلی پیش‌تر از خودآگاهی و عادت «میان‌سالی» امروز. و می‌بینم که به سرم آمده. آمده بوده. و همین وحشت، همراه با آن، هزار بلای دیگر هم به سرم آورده. هزار چیز هم البته لابد یادم داده. ولی آموخته‌ها مثل بلاها و یادها در آدم و در چهره‌ی معمول و مانوسش حل می‌شوند؛ ترس‌ها اما در خون می‌مانند و نیش می‌زنند و می‌شوند مشخص‌ترین نمود و نمای وجودت. چه در گذر و گم، چه پشت ویترین و نورافکن و بلندگو.

«میان‌مایه»ها کم نیستند. همه کمابیش هستیم. در حلقه‌‌های مکرر همیشه.  و «خرس» یکی از بهترین نمونه‌های بیان و تصویر کردن «میان‌مایگی» است. همیشه یاد گرفته‌ایم (و حتا «خرس» هم همین را بازگو می‌کند) که بی‌تفاوتی و بی‌تعهدی مستقیم‌ترین مسیر به جانب میان‌مایه شدن و ماندن است. اما برعکس است. حالا فکر می‌کنم «تلاش برای تعهد»، با تمام رنگ و جلای جدی و آرمانی و شرافت‌مندانه و نیک‌خواهانه‌اش، یک عامل اصلی در میان‌مایه‌گی هم اگر نباشد، دست‌کم گذرگاهی به‌شدت لغزنده و خطرناک است. تعهد، چه جمعی و چه فردی، فقط در دیدگاه و کنش اجتماعی یا در رابطه و عاطفه و سکس نیست؛ در هزار چیز کوچک و بزرگ دیگر هم هست. در این که بر فرض هی «بخواهی» مراقب باشی، کاری باشی، محافظ باشی، سالم بمانی، مقتصد باشی، عاقل باشی، بابای خوب و مامان خوب و بچه‌ی خوب و دوست خوب و همراه خوب باشی، موفق باشی، خواستنی باشی، پذیرفتنی باشی، مودب، محترم، مسئول، پذیرا، معقول، منصف، …، یا هی بخواهی در تمام یا یکی از این‌ها تشخص پیدا کنی. یعنی آن‌قدر هی دست و دلت بلرزد و هی چشم‌هایت را بدرانی و حواست را مثل گرگ جمع کنی و آسته بروی و آسته بیایی که به تریج قبای هیچ اصل مسلم «انسانی» و «فرهیخته‌گی» بر نخورد. تا بشوی یک میان‌مایه‌ی فرد اعلا. میان‌مایه‌ای متشخص. قابل اتکا، دوست‌داشتنی. پذیرفتنی. و «خرس»، با همین «تلاش نکردن»اش برای فهمیده و پذیرفته شدن، با همین صراحت سرراست بی‌دروغش، با همین نپاییدن مخاطب و بزک نکردن خود و زبانش، بهترین نمونه‌ی فرا رفتن از «میان‌مایه‌گی» است. نگاه که می‌کنم، می‌بینم من هم ظاهرن در زندگی‌ام هیچ‌وقت تلاش مهمی برای «متعهد» بودن و ماندن نکرده‌‌ام؛ چه در زندگی اجتماعی و فرهنگی چه در زنده‌گی فردی و خصوصی‌ام. «تعهد» یا هست، یا نیست. نمی‌شود آدم تصمیم بگیرد که متعهد باشد. نمی‌شود خودت، یا کسی را مجبور به تعهد کنی. وگرنه هیچ دروغ و صورتکی از آن مسخره‌تر نیست و هیچ سقوطی هم از سقوط آن مهیب‌تر. ولی در زبان، در بیان، بی‌ آن‌که «تعهد»ی خودآگاه خودش را به رخ بکشد، چیزی دست و پایم را به هم گره می‌زند و الکنم می‌کند. چیزی که نمی‌دانم عادت است یا ترس، مته به خشخاش گذاشتن است یا خودشیرینی، شرم است یا تظاهر، دقت است یا گریز. راحت که بخواهی از کنارش بگذری، می‌گویی «سبک» است و روال. ولی دروغ است. روال شاید، اما «سبک نوشتاری» نیست. بخشی از وجود آدم است. و از همین است که می‌ترسم.

خیلی وقت‌ها با خودم فکر کرده‌ام چرا من مثل «خرس» نمی‌نویسم، یا نمی‌توانم بنویسم، یا یکی دو وبلاگ‌نویس/ نویسنده‌ی دیگر با شباهت‌هایی به او؟ ناتوانی در نوشتن مثل بعضی‌ها (بر فرض نوشته‌های وب‌لاگ آیدا احدیانی یا برخی از گاه‌نوشته‌های دوستانی در فیس‌بوک – مثلن دلشاد امامی یا آناهیتا زنگنه) برایم طبیعی بوده است. تفاوت در جنسیت و سن، هم تجربه‌ها را متفاوت می‌کند، هم نحوه‌ی بیان تجربه‌ها را، هم دلیل بیان کردن یا نکردن‌شان را. ولی «خرس» چی؟‌ البته خرس هم (یا «شخصیت»ی که نویسنده‌ی آن وبلاگ برای روایتش آفریده) دستکم هفده هژده سال باید از من جوان‌تر باشد، و در موقعیت اجتماعی‌ای متفاوت و ساکن ایران. ولی مرد است و بسیاری از حس‌هایی که بیان می‌کند، مخصوصن در پیوند با رابطه‌های عاطفی و ارتباط‌های روزمره، برایم ملموس است. حتا راستش حالا در مواردی بیشتر از دوران سی و چند ساله‌گی. هم درک‌شان می‌کنم، هم حس، هم هنوز گاه تجربه‌، و هم خوب و روشن در آدم‌ها و روابط پیرامونم می‌بینم. حتا در جوان‌ترها و غیر هم‌جنس‌ها. پس چرا نمی‌توانم بنویسم‌شان و همان جور که هست، بیان کنم؟ پس چرا زبان، نه فقط در مقاله و بحث و کارگاه و نظر، ناگهان ردای دیگری به دوشش می‌اندازد و صورتک دیگری بر چهره‌اش می‌نشاند؟ مثل همین حالا.. ها؟
«داستان» نوشتن ماجرای دیگری دارد و مشکلی با آن ندارم؛ اگر چه، در سال‌های اخیر نویسنده‌ها و خواننده‌های نوشته‌های «وب‌لاگی» (و برخی از «نُت»ها و «استاتوس»های فیس‌بوکی) مرز نگاه و دریافت خود را از چنان متن‌هایی (که گاه به آن‌ها«دل‌نوشته» هم گفته می‌شود) با «داستان» بسیار باریک کرده‌اند. بخشی از تفاوت البته روشن است. در نوشته‌های وبلاگی، حس‌ها، مخاطره‌های ذهنی، مشغولیت‌های ذهنی و غیرذهنی، سرگیجه‌ها و تناقض‌ها، لذت‌ها و اندوه‌ها و … مقطعی‌تر، لحظه‌ای‌تر، پرشتاب‌تر و صریح‌ترند. و نه فقط حس و نگاه، که زبان و بیان هم بریده بریده‌تر و مقطعی‌تر است. شاید مثل تفاوت عکس با فیلم. یا عکس‌های پراکنده با یک مجموعه عکس مرتبط با هم که «روند»ی را نشان می‌دهد. این زبان و بیان می‌تواند در داستان هم – به اقتضای موقعیت و فرم و سبک و ژانر آن – بنشیند و به کار رود. اما آن «نگاه» لحظه‌ای- مقطعی و پرشتاب و گذرا به جهان و خود و پیرامون، نمی‌تواند با «داستان» و «داستان‌نویسی» همراه شود. در آن صورت، دیگر نه «داستان»، که همان متن‌های (گاه بسیار خوب و جذاب و باارزش) «وبلاگی» خواهد ماند. خب، مشکلی در فهم این دو و تفاوت‌شان ندارم. و با زبان و بیان در آن نوشته‌ها و داستان هم مشکلی ندارم. مشکل، ناتوانی‌ام در جدا کردن این دو است، وقتی که آنچه می‌نویسم و می‌گویم داستان یا مقاله نیست، حرف است و حس و خود و جدلی با خود یا دیگری، و آن ردای بلند سنگین باز هم از تن واژه‌ها بیرون نمی‌رود. این به درک اسفل، مشکل اصلی شاید این باشد که این ردا و صورتک، فقط در «زبان» نمی‌ماند. نه؟ نه. در زبان نمی‌ماند.
و همین می‌ترساندم. در پنجاه و سه ساله‌گی، بسیار بیشتر از سی و چند ساله‌گی‌ام می‌ترسم.

کافی‌ست ازم دلگیر باشی تا با اتومبیل پر سرعتم به مقصد نپال فرار کنم

پنج خاطره از یک عینک آفتابی

ذهنم خالی از عنوان است ولی خب لابد می‌دانی راجع به چیست

من و ماشینم از نفس افتاده‌ایم کنار اتوبان خاموش می‌شویم و ادامه نمی‌دهیم 

کامران و هما

زنده‌گی مثل یه سفره ولی تو مسافر خوبی نیستی

دست از سر «شرف» ریحانه برداریم..

مثل موج‌های مشابه دیگری که هر به چند هفته از سر «فیس‌بوک» و «استاتوس»های ردیفی می‌گذرد، مدتی‌ست که در کنار دو سه مورد هیجان‌انگیز دیگر (مثلن آزادشدن سربازان مرزبان و «چرا رفتی» باران کوثری و …) مخالفت با حکم اعدام ریحانه جباری نیز مدام پیش چشم قرار می‌گیرد؛ صد البته با حسن نیت کامل و به‌جا. مخالفت با اعدام و احکام قرون وسطایی در نظام حاکم بر ایران و یادآوری حقوق زیرپاگذاشته شده‌ی زنی جوان، خواسته و اقدامی‌ست بسیار انسانی و به‌جا، اما این نمایش، پرده‌ی دیگر یا پشت پرده‌ای هم دارد که در جملاتی نظیر «فقط به جرم حفظ شرافت»، «برای دفاع از شرف»، «اگر دفاع از شرافت و ناموس جرم است مرا هم اعدام کنید»، «اتهام: حفظ شرف و ناموس…» و امثال آن نمود می‌یابد.

ریحانه جباری (که نه اولین است، نه آخری) اسیر موقعیتی‌ست که در هر جامعه‌ای-کمابیش-  ممکن است رخ دهد (درگیری در جریان دفاع از خود و رویارویی با اتهام قتل)، و گره آن در هر جامعه‌ی متمدن امروزی و -کمابیش- منسجمی، می‌تواند و می‌باید که بر پایه‌ی ارزیابی همه‌جانبه‌ی مستندات و شواهد در دادگاهی مستقل با قضاوتی منصفانه گشوده شود. البته قابل درک است که در موقعیت کنونی، مخالفت صریح و ساده با حکم اعدام ریحانه ضرورتی عاجل است و مطرح کردن چنان «آرزو»هایی به جای آن، می‌تواند به بحث‌های فرسایشی بدل شود و تلاش برای نجات جان او را به تعویق بیندازد. اما آن‌چه اغلب در پس این پرده‌ی هیاهوها و ابراز وجودها و مخالفت/حمایت‌های لحظه‌ای و موجی‌مان پنهان می‌ماند، نادیده گرفتن «فرد» است و از یاد بردن «حق فرد بر بدن و حس و موقعیت‌اش» و تن دادن به تداوم و ترویج معیارهای اخلاقی‌ «عرف و شرع»ی ناروا. «شرف و شرافت و ناموس» او (و لابد شرافت و ناموس پدر و برادر و خانواده و مردم و جامعه)، با همان فرهنگ و زبان شرع و عرف حاکم و موجود، در صدر قرار می‌گیرد تا باز هم، ریحانه، فردیت و شخصیت ریحانه و چون او بسیاران، همچنان فراموش بماند.  این‌ها به کنار، آن «اگر»ها از همه جالب‌تر است. «اگر دفاع از شرافت جرم است، مرا هم اعدام کنید!» بله، دفاع از «شرافت» (و اصولن «دفاع») جرم نیست و نباید باشد، اما «شرافت» چیست؟ شرافت ریحانه، کجای زندگی‌اش قرار داشته و دارد؟ یعنی اگر آن حادثه به علت دیگری (بر فرض در جریان دفاع از خود در مقابله با یک دیوانه‌ی مسلح) رخ داده بود، اگر مقتول مرد نبود، اگر دزد خانه یا جان و مال بود، نه «دزد ناموس»، «شرافت» ریحانه به خطر نیفتاده بود و «دفاع»اش ارزشی نداشت؟ یا «اگر» ریحانه تمایل داشت با آن فرد یا هر کس دیگری در آن موقعیت  یا در هر موقعیت دیگری رابطه‌ای خارج از «عرف» (و نه فقط «شرع» حاکم) برقرار کند، «شرف» نداشت یا «شرافت و ناموس»اش را نامحترم و بی‌دفاع رها کرده بود؟ یا اگر نتوانسته بود از قفس آن زور و اجبار خودش را برهاند، «بی‌ناموس و بی‌شرف» شده بود؟ اگر ریحانه پسری یا مردی بود که در برابر خواسته‌ی جابرانه‌ی زنی به ایجاد رابطه‌ای نابرابر تن نداده بود، «عقل»اش به خطر افتاده بود یا «ناموس» و «شرافت»اش؟ چشم و نگاه «مردانه»ی ما، چنان مرد و پسری را «با شرف» ارزیابی می‌کرد یا «ابله»؟ این همه «استاتوس» و نظر و پوستر در دفاع از او هم نشر و بازنشر می‌کردیم، یا در پانصد هزار «کامنت» ردیفی می‌گفتیم: «به درک حقشه بی‌شعور بی‌دست و پا، آبروی هر چی مرد رو برد! خب ابله، ناموس ننه‌ات که به خطر نیفتاده بود، دو دقه می‌خوابیدی با زنک و حالشو می‌بردی و به هر چی می‌خواستی می‌رسیدی و دو دره‌اش می‌کردی، دیگه این قمیش‌هات واسه چی بود؟»  و یعنی – در همین نظام و با همین دستگاه قضایی‌ و همین دیدگاه نسبت به رابطه‌ی جنسی دو فرد- «اگر» زور و اکراهی در کار نبود، زن جوانی چون ریحانه که «از شرافت‌اش دفاع» نکرده بود یا آن را «باخته» بود، می‌توانست اعدام شود؟ یا تمام آن دیگرانی که به هر دلیلی- از فقر و بی‌پناهی و اجبار گرفته تا کنجکاوی و هوس و خشم و اتفاق و … تا هر چه- با اختیار یا بی‌اختیار، گوشه‌ای از جسم یا عاطفه‌ی خود را بیرون از دایره‌ی محدود اخلاقیات نظام و جامعه می‌بخشند یا از دست می‌دهند، می‌فروشند یا کرایه می‌دهند یا در اختیار دیگری می‌گذارند یا شریک می‌شوند، «بی‌شرف» و «بی‌ناموس» و مستحق محبوس و معدوم و مطرود شدن‌اند؟ چه اعدام جسمی به دست نظام، چه طرد و اعدام صوری در ذهن و باور جمع و جامعه؟ تجاوز به جان، به آرزو، به جوانی، به آزادی، به عاطفه، به هر حق انسانی، با تجاوز جنسی چقدر تفاوت دارد؟ تکلیف «شرافت» و «ناموس» زنانی که زیر سقف خود در معرض تجاوز و تعرض به جسم و جان‌شان قرار می‌گیرند، چیست؟

پیش‌تر، در مواردی چون مخالفت با حکم سنگسار و اعدام برای متهمان به «زنا» گوشه‌هایی از ترک برداشتن باور به این گونه مفاهیم «شرعی» و «عرفی» را نشان داده‌ایم. با این همه، دشنام‌هایی چون «زنازاده و حرام‌زاده» و «بی‌ناموس» هنوز ورد زبان‌مان است و هنوز، وقتی می‌خواهیم بی‌گناهی ریحانه یا حق دفاع او از «خود» را یادآوری کنیم، «شرف» و «ناموس» اوست که به رخ کشیده می‌شود تا بلکه «نظام قضایی» شرم کند و بلکه توجه «مردم» به حق انسانی او جلب شود. شاید تاکتیک بدی نباشد، یا حتا در این مقطع و برای این جامعه لازم باشد؛ اما آیا برای خودمان هم «فقط» تاکتیک است؟

کاش در کنار موج‌های بلند و کوتاه حمایت/مخالفت و بگیر و ببندها و یقه‌درانی‌ها، اندکی هم به خط‌ فاصل‌ها و مرزهای «ما» با دیدگاه‌های حاکم بر حکومت ولایت فقیه و جامعه‌‌ای که در جهات متعددی با آن همراه است و در جهات متعدد دیگری مجبور به همراهی و جهات دیگری را نیز به حکم «بقا» نادیده می‌گیرد، نگاه می‌کردیم. کاش در کنار تمام جملات قصار سارتر و انیشتین و هدایت و کامو و تصویرها و احساسات شاعرانه‌ی لطیف، این مرزها هم اندکی روشن می‌شد.

گذشته از آن‌که حق انسان بر بدن‌ و نیازها و احساساتش (با تاکید بر حق زنان و دگرباشان جنسیتی بر بدن‌ و نیازها و احساسات خود در چنین جوامعی) از بدیهی‌ترین خواسته‌های این دوران است، مفاهیم انتزاعی اخلاقی‌ای در عرف و فرهنگ ما چون «شرف» (که تیغ تیز آن به‌طرز هولناکی زن را- و سپس در پیوند با او، مرد را، و در پس پرده‌ای از اخلاقیات پوسیده‌ی ناانسانی، هر انسانی را با هر هویت جنسیتی و هر گرایش جنسی و عاطفی-) نشانه گرفته است، ربطی به این حق مسلم ندارد. «ناموس» یکی از ابلهانه‌ترین واژه‌ها و پوسیده‌ترین، و در عین حال، از کورترین و خونبارترین‌ مفاهیم فرهنگی است که جان‌سختانه همچنان و هر روز قربانی می‌گیرد. حبس طولانی و حکم اعدام ریحانه جباری توسط نظام و شرع و دستگاه قضایی‌ قرون وسطایی آن، آخرین بند از بی‌عدالتی در جامعه‌ای محدود و فرهنگی بی‌رحم و بی‌باور به انسان و حقوق انسانی آن است. بند اول آن، تداوم اتکا به همین مفاهیم پوسیده است و نگاه کردن به «عدالت» از دریچه‌ی تاریک همین ترازوی شکسته‌ی نامیزان؛ همین «شرف و ناموس و غیرت و اخلاق و …» کور و نامربوط و بی‌معنا.

دست از سر «شرف» ریحانه برداریم. جان‌ و حقوق انسانی‌اش در خطر است، نه «شرافت»اش.