شعر

 

کسوف

 

 غروب بود تنش در نگاه و        چشمهاش غروب

غروب در نگاه و

دور شد روز   از نگاه با نگاه

دور

ناگاه مرد روز

و  هر چه  روز بود با روز

.

.

می خواستم بنوشم

چون شیر سرد بنوشم گلو گلوگاهش را جرعه جرعه بنوشم

یک کاسه صبح در پیشانی و زنبیل دستهاش پر از عصر و پاهایش شب که رو به شب می رفت

،و ظهر سرد زمستان در کمرش داغ و

آن نوای گریزان پیچ در تاب و تاب در تبِ تنبورِ دور در نفسش

تا نبود شد بود.

.

.

دویدم

ایستاده دویدم

تا ریشه های باد دویدم  بر تیغ ها و سرخ

تب می چکید شور و قار قار تیز کلاغی تلخ روی نی نی چشمان و عقرب کوری در حلق

می دویدم

تا نفس بدزدم نفس بذردم نفس نفس نفس از بادهای دور در دره های دیر

با رودهای خشک تلاطم در رگ در آتشفشان نبض می دویدوم تا زمان بایستد

زمان بایستد

بایستد

بایستانم نگاه را در نگاه  بایستانم  روی زاویه ای چرخان در تکاپوی زانوهایش که رو به غروب بیاستانم ثانیه ای  را در چروک راه تا زمان بایستد

زمان بایستد

بایستد

نایستاد.

 .

.

دزدیدم

دویدم و دزدیدم

ذره ذره آفتاب دزدیدم از چرت های ابر

قطره قطره پس دادم در التهاب سنگ

در زخم های راه

در چاه های سکوت

سکوت بود و نمی گفت

نمی خندید

حتی نمی گریست

 بخیل بود نور و چاه سخی

نفس نمی رسید،  و می رفتم ساکن برهنه بر خار و  سنگلاخ ثانیه ها  بی نگاه  در سال های  … آن همه سال

در غبار

دیوار بود و خار بود  و بی عبور گرهی کور بر زبان

و لخته های تلخ هیاهو در گلو

خراش خراش

نایستاد.

چندان بخیل نبود شب که خورشیدش بود و دور و، نمی دانم  کجا نمی دانم کجا نمی دانم گم کجا

نماند

شب ماند و دیر و دور و دایره ای خالی  در کجای گم

قیقاج ابر و خاکستر بر شانه ها

و تکه های روز و خیابان در چاه

هاشور تیره ی باران و دود در نگاهش کج، که راست نمی گفت نمی گفت

و می گفت: بخوان!

نمی بینم!

بخوان!

و می خواندم

چون شیر سرد   جرعه جرعه    ورق  ورق   شانه شانه هایش را می خواندم نقط نقطه خط خط

و بازوانش را

نقطه نقطه خط نقطه، لب، سر سطر، بد می خوانی، دوباره بخوان

از گونه ها  دوباره   بازوها   لب   گلو   همان    ها   دو جمله پایین تر   دوباره  زانوها   ورق بزن   سر خط  خط نقطه نقطه خط خط

و می گریست تب  در انگشت های کور

و  گردباد ثانیه ها می برد ذره های تنش را که فرو می ریخت از لابلای هق هق انگشتانم در گلوی غروب

می خواندم

و خوانده نخوانده فراموش و، هوش می رفت با نفس که نمی دانم کجا نمی دانم کجا کجا گم کجا

و نبض که تاول تاول در لب

که خط به خط می سوخت در قطره قطره ی هر ثانیه هر ثانیه می خواندم می خواندم تا زمان بایستد

زمان بایستد

زمان بایستد

و مرگ بمیرد

نایستاد.

ناگاه مرد روز

و  هر چه  روز بود با روز

سگی مریض گریست و عوعو بی لکنتش خیابان را جو

نگاه سنگ و زبان سنگ و دست سنگ و خیابان هار و هلاهل جاری بر تلاطم زخم

جیغ  از سکوت دیوارها آویزان

و پنجره لال

بر آستان سنگ گریستم:

چرا صدا نکردی چرا صدا نکردی چرا صدا صدا صدا نکردی چرا صدا؟

گریستم بر آستان سنگ  و صیحه ی بی لکنتم خیابان را جوید

لبم شکست و نگاهم شکست و لخته های شب و خار و خشک در حلقم گریستم:  چرا صدا..؟

.

.

نایستاد.

زمان نیاستاد.

و ایستاد.

نمی گذشت غروب.

هزار سال می گذشت و   سال می گذشت و   سال و،

نمی گشت این کسوف.

نگشت.

.

.

.

بیان دیدگاه