کنگرهی بزرگداشت احمد شاملوکه چندی قبل * به همت انجمن نويسندگان ايرانی در کانادا و با همياری انجمن ايرانيان انتاريو برگزار شد، کاری بود بزرگ و مثبت که زحمت زيادی برای آن کشيدهشده بود و نتايج مثبت بسياری نيز داشت. در اين فاصله در نشريات چاپ تورنتو و مونتريال اشاراتی به اين کنگره شده است و نگارنده اين سطور نيز در مقالهای تحت عنوان » کنگره بزرگداشت، بزرگداشت کنگره» نقطه نظرات خود را در مورد شکل و محتوای آن بيان داشت. در همان مقاله اشاره کوتاهی به برخورد يکی از سخنرانان گرامی آن کنگره شده بود، با اين توضيح که نگارنده خواهد کوشيد در فرصتی ديگر، به اين برخورد بپردازد. موضوع از اين قرار بود که در شب پايانی کنگره، اسماعيل نوریعلاء ، شاعر صاحب نظر و صاحب سبک که سخنرانیاش بايد حسن ختامی بر کنگره میشد، نوعی از برخورد را ارائه کرد که به اعتقاد من بايد به آن پرداخت، آن را شکافت و ساده از کنارش نگذشت. اين نوشته کوتاه البته قصد و ادعای بحث نظری بنيادی با استادی چون نوریعلاء و کسانی که نقطه نظرات وی را کاملأ میپذيرند ندارد، که چنين بحثی نه در حوصله اين مقاله میگنجد و نه در حد دانش من. از اين گذشته، چنانچه تنها به نظرات يکی از سخنرانان هشتگانه آن کنگره پرداخته شود، بنظر نمیرسد که کار چندان منصفانهای صورت بگيرد. با اين همه سخنرانی نوریعلاء از محتوی و شکلی برخوردار بود و در بررسی هر جزء بهناچار به جزء ديگر نيز اشاراتی خواهد رفت. اصل سخن اما بر سر همان «نوع برخورد» است که در سطوح مختلف و در اغلب موارد، همچنان بر رفتار اجتماعی و فرهنگی ما چيرهاست و از سرشاخههای پيشرفت و غلبه منطق، درک و تفاهم قربانی میگيرد. تاريخ زندگی و فعاليتهای اجتماعی- فرهنگی ما در طول سالهای دراز مهاجرت و حتی نحوهی نگاه و عمل ما به همين وقايع اخير، نشانگر حضور پرتوان اين نوع «برخورد» است و خود دليلی بر نياز مبرم به حلاجی و پسراندن آن.
با وجود عنوان بسيار جذاب، گويا و مهمی که نوریعلاء برای سخنرانیی خود انتخاب کردهبود (نقش شاملو در تحول شناخت شعر) ، با وجود نکات مثبت و آموزنده زيادی که در طول بحث (بويژه در بخش پايانیی آن ) عنوان شد و با وجود جسارت و رک گوئی قابل تحسين وی، در مجموع ، سخنرانی عصبی، تهييجگرانه و پر شعار او از يک خصوصيت بسيار مشخص برخوردار بود، که آن خصوصيت را میتوان با اين صفات توضيح داد:
– برخوردی يکسو نگر، مطلقگرا و حق بهجانب ، که میخواهد تکليف همه چيز را يکبار و در يک جهت تعيين کند. اسماعيل نوریعلاء همچون ديگر سخنرانان موضوع بحث خود را خود تعيين کرده بود و میتوانست درآن باره داد سخن بدهد. مسلم است که در هر زمينهای ديدگاههای متفاوت وجود دارد و ديدگاهِ احيانأ متفاوت وی نيز میتوانست به روشنی در برابر ديدگاههای ديگر قرار گيرد و چه بسا مستدل و منطقی به رد آنها بپردازد. نيازی به توهين و تحقير ديگر نظرات نبود و نيست و جامعه نيز بايد از اين احترام و حق برخوردار باشد که بتواند نظرگاههای مختلف را بشنود، بی آنکه در معرض بمباران شعارهای مهيج قرار گيرد، و خود به نتيجه معقول دست يابد. اما او روشی ديگر برگزيد و حاصل اين گزينش در يک سخنرانی شصت و چند دقيقهای چنين بود:
– ارائهی نظری يکسونگر و مطلقگرا دربارهی مفهوم و شکل مقولهای گسترده بهنام شعر،
– داوریای متناقض و سطحی دربارهی ماهيت شعر، شعر نو و نوگرائی در شعر و تاريخ آن،
– توهين مشخص به ديدگاهها و شخصيت ديگر سخنرانان،
– توهين به تلاش و زحمت برگزارکنندگان و ميزبانان،
– پيش کشيدن بی مورد بحث چاپ آثار نويسندگان ساکن خارج از کشور در ايران و ارائه نظری تند، با منطقی عقب مانده و البته ظاهر انقلابی،…
… و البته اين همه در چارچوب «پسنديده»ای چون مطلق کردن ديدگاههای شاملو و دست آخر اينکه:
– شعر واقعی امروز ايران نيازمند تعريف روشن و واحدی است و ارائه اين تعريف نيز فقط و فقط از عهدهی احمد شاملو بر میآيد.
نظر شاعران در اين باره چيست؟
شاملو میگويد:
-» تعريف همه چيز محدود به زمان و مکان است … ممکن است شاعر تعريفی برای شعر در اختيار نداشته باشد اما اشعار درخشانی بنويسد که ناقدان بتوانند مشخصات آن را فرموله کنند…نمیتوان از هيچ هنری تعريفی زمانشمول به دست داد. مسلمأ در هيچ جای دنيا آن تعريفی که شما دنبالش میگرديد از شعر دادهنشده… (۱)
-براهنی : » … شعر تعريف ناپذير ترين چيزی است که وجود دارد.»(۲)
– سپانلو: » … من تعريف خاصی از شعر ندارم…»(۳)
– سيمين بهبهانی: » … شعر را در يک فرمول خاص نمیتوان تعريف کرد. شايد به اعتبار قالب بتوان گفت غزل، قصيده، رباعی، نيمائی، شاملوئی يا…، اما اين فقط به اعتبار قالب است. شعر جادوئی است که در تعريف نمیگنجد. مثل روح ، مثل زندگی…»(۴)
-حميد مصدق: «… من میتوانم تعريفی را که از شعر دارم به شما ارائه دهم، ولی به هيچ روی مطمئن نيستم که اگر در سال آينده باهم نشستی داشته باشيم من همين تعريف را که دارم داشته باشم…»(۵)
– اخوان: » … من هيچ تعريف خاصی ندارم …» (۶)
با اين همه، کسانی ، حتی خود شاملو، در مقاطعی تعاريفی از شعر بهدست دادهاند:
– رويايی: «… هيأت کلی يک قطعه شعر و ساختمان و شکل جمعی آن به عنوان يک مجموع زيباشناسانه، يعنی حضور رابطهها در اجزاء سازندهی يک قطعه…»(۷)
– بهبهانی: «… شعر همين است: انديشه، عاطفه، خيال و موسيقی کلام…»(۸)
اسماعيل خوئی:»… شعر همانا گره خوردگی عاطفی انديشه و خيال است در زبانی فشرده و آهنگين. عاطفه، انديشه، تصوير يا خيال، ايجاز و موسيقی کلام عناصر شعرند…»(۹)
-شاملو: «… وجه اختلاف شعر از ادبيات تنها و تنها منطق شاعرانه است …»(۱۰)
شاملو خود (مانند بسياری از ديگر شاعران و شعرشناسان) نيز بحث عمده خود را بر اين مبنا استوار میکند که » شعر» برای اينکه » شعر » باشد نيازمند «پيرايه» ای چون وزن و قافيه نيست، و اينکه در گذشته، تفاوت قائل شدن ميان نثر و شعر باعث شد تا «نظم» را با شعر يکی تصور کنند. مهم، » منطق شعری» است و نه قالب يا فرم. نيما در نامهای به شهريار شاعر مینويسد:
» … چيز ديگری که در اين اشعار هست، طرز کار است که در ادبيات ما سابقه نداشته است… و شعر را مجهز میکند برای موسيقی دقيقتری که در بيان طبيعت شايستگی بيشتری دارد و اعجاز میکند. اعم از اينکه شعر آزاد سروده شده يا نه …»(۱۱)
چگونه میتوان برای شکلهای مختلف ارائه يک کار هنری حد و مرز قائل شد؟ سينمای «فلينی» سينما است يا «برتولچی»؟ » گوگن» نقاش است يا » رامبراند» يا «پيکاسو» يا «کاندينسکی» ، «داوينچی» يا مونه»؟ آثار » اشتراوس» موسيقی است يا ژان ميشل ژار، چايکوفسکی» يا مايکل جونز يا پيتر گابريل، مايلز ديويس يا موتزارت»؟ پينک فلويد يا موسيقی عصر جديد؟ قطعاتی چون «نامه»( با وزن کامل عروض سنتی) يا «با چشمها»، » شعری که زندگیاست»، «شبانه» و… (با عروض نيمائی) يا » ناصری» ( با محتوائی روائی) يا «ضيافت» (با فرمی نمايشنامه وار) ، همه از خود شاملو، و يا بخش بزرگی از آثار فروغ ، سپهری، اخوان و…(باعروض نيمائی) و از اين دست بسيارها، شعر هستند يانه؟
پس آيا میتوان پذيرفت که » شعريت» شعر ربط چندانی به قالب آن ندارد؟ قالب عبارت است از چارچوبی برای هر شعر و بخشی از ساختار آن که نمیتواند نمودار کامل آن شعر باشد. قالب بايد بتواند بهترين شکل ارائه حس شعر را ارائه دهد. اين قالب ممکن است عروض سنتی باشد، يا عروض نيمائی، يا بی هيچ عروضی و آزاد. آنچه بخش بزرگی از سرودههای حافظ، مولوی، سعدی يا شاعران سبک هندی و… را » شعر » میکند و ميان آنها و امثال عنصری يا فرخی و امثالهم تمايز بوجود میآورد، وزن و قالب عروضی نيست. آنها همه يک قالب را برای ارائه کار خود مورد استفاده قرار دادهاند. مهم ، بهقول شاملو، همان منطق شعری است که بايد بر اثری حاکم باشد. آيا مثلأ اسماعيل خوئی يا سعيد يوسف، يا حتی اخوان و … نظری جز اين دارند؟ ديدگاهها و کارهای چاپشده اينان حکايت از اين دارد که پاسخ به پرسش بالا منفی است. پس چه ضرورتی باعث اين میشود که اسماعيل نوری علاء بخش مهمی از وقت سخنرانی خود را برای مورد حمله قرار دادن ديدگاهی حرام کند که وجود ندارد و در اين نشستها نيز بيان و تبليغ نشدهاست؟ گيرم شده باشد! روح اين کنگره چه بوده يا چه میبايست بوده باشد که نوریعلاء از حضور برخی سخنرانان و ارائه برخی نظرات برآشفته شود و آن را «کوچکداشت» بنامد؟ گيرم به زعم او همه سخنرانان از آمادگی يا تسلط کافی در بيان ديدگاههای خود برخوردار نبودند يا همه آنان را نمیشد رونوشت برابر اصل شاملو به شمار آورد. مگر خود او را میتوان؟ گيرم نظر برخی به گمان او دارای ديدی انتقادی بر شاملو و عملکرد او بودهباشد. مگر کار اصلی اين کنگره جز اين میبايست بوده باشد؟
محمد مختاری در مقدمه کتاب انسان در شعر معاصر مینويسد:»
… شاعران بزرگ همواره در همه جا ، با گذشت زمان، مورد انتقاد قرار میگيرند. اما هيچ کس در بزرگی و نبوغ آنان شکی به خود راه نمیدهد. اين انتقادها از خصلت همواره نوشونده خود شعر و ذهن آدمی بر میخيزد، و نه از عيب و علتی که احتمالأ آنها دارا بودهاند…»
پس چه چيزی نوریعلاء را چنين برآشفت و اورا نشاند بر توسن خشم و هيجان تا حکمی يکسويه و مطلق صادر کند و بر ديدگاههائی که در اين کنگره از آنها دفاع نشدهبود بتازد، آن هم با نسبت دادنشان به اين و آن؟
چرا اگر اثری از يک نويسنده ساکن خارج از ايران در ايران چاپ شود حتمأ بايد در اين کار نشانی از تن دادن به سانسور، يا تمايل به دريوزگی و يا به رسميت شناختن رژيم ديد؟ مگر کارهای شاملو و همه مؤلفين ساکن ايران در ايران چاپ نمیشود؟ مگر نه اينکه بسياری از همين همکاران گرامی و آزاده ساکن داخل کشور آثاری را که نمیتوانند در ايران منتشر کنند در خارج از کشور به چاپ میرسانند؟ چرا اين حکم نمیتواند در مورد ديگرانی که ساکن خارج از کشوراند صادق باشد؟ مگر تمام آثار هر نويسندهای که بههردليلی، گيرم بهويژه بهخاطر مخالفت علنی با رژيم و در خطر بودن، در خارج از کشور به سر میبرد حتمأ و حکمأ دارای محتوای تند سياسی يا شکل خاص رومانتيک – اروتيک است که چاپ آن در ايران دليل بر خودسانسوری، وابستگی يا به رسميت شناختن رژيم باشد؟ چگونه میتوان به چنين نويسندهای گفت که «مشکلی نداری، پس چرا به ايران برنمیگردی؟» با اين منطق، آيا شاملو يا مثلأ صاحبان امضاهای متن معروف به نامهی ۱۳۴ نويسنده که ساکن ايرانند، هيچ مشکلی ندارند، يا وابستهاند و همه چيز آن رژيم را به رسميت میشناسند؟ پس چه عاملی باعث میشود که شاعر و انديشهورزی چون نوریعلاء به چنين منطق سستی متوسل شود؟ نوری علاء محققی است پرکار و ارجمند که در آثارش منطق و نظرگاهی مشخص ( گيرم نه ما همه پذيرای آن) حاکم است. اما در فرصت مباحثهاش در کنگره، متأسفانه نه تنها خود بنای بحث را بر تهييج جمع و شعار نهاد، بلکه خواسته يا ناخواسته، دانسته يا ناخودآگاه در صحنهای که همان تهييج و هلهله جمع پديد آورده بود و در همان مسير ناگزير به بازی پرداخت. همان جمعی(کمابيش) که کمتر از سه ماه قبل سالن را با کفزدنهای پرشور برای اسماعيل خوئی به لرزه درآورده بود. همان جمعی که ساعتی پيش، منطق محمد مختاری را در رد فرهنگ حذف و ستيز پسنديده بود و اينک به تشويق پر هيجان فرهنگ حذف، پروندهسازی و داوری سطحی در پس هر جمله کف میزد تا سخنران نيز متقابلأ بيشتر به هيجان آيد و با نقل شيرين يا شيرينکارانهای بازی را ادامه دهد. چه چيزی باعث اوجگيری اين بازی بود؟
تسلط جانسختانه » نوعی برخورد» بر ذهنيت و رفتار اجتماعی ما!
از دارنده چنين برخوردی، هيچ بعيد نيست که بگويد:»… زندگی در گذشته زندگی نبود. چه بودند آن دايناسورها؟! خوشبختانه انسان آمد و همه انواع عقبمانده زندگی را از بين برد و بقيه را هم بايد از بين ببرد. همهشان را ريخت توی چاه مستراح! فکرش را بکنيد، دايناسورها و امثال آنها چه ربطی به زندگی زيبا و امروزی داشتند؟ با آن هيکلشان! حالاهم بايد يک تعريف واحد از زندگی و موجود زنده پيدا کنيم و بقيه را بريزيم دور!…»
پس از گذشت نزديک به هفده سال از تحول در جامعه که از جمله به مهاجرت ميليونها تن به خارج از مرزهای ميهن انجاميد، بايد وقت آن رسيدهباشد که دست به کالبد شکافی اين «برخورد» بزنيم يا حداقل آن را آغاز کنيم.
محمد مختاری مقدمه کتاب «انسان در شعر معاصر» مینويسد:
«… اکنون فرهنگ انتقادی ما بس فراتر از آن خودبينیهای کودکانه و تنگفکریهاست که نقد و بررسی را به «مچگيریها» و «پنبهزدنها» و «نفی کردنهای کليشهای» مبتذل و بازاری، و به نرخ حقارتهای روزمره تبديل میکردهاست. آن گونه برخوردها که از شأن شعر شاعران و انسان بهدور است، و اگر امروز هم گاه ديدهشود، ارزانی همانهايی باد که هنوز هم به رغم اين همه تجربه، هيچکس را قبول ندارند، و اثبات حضورشان همواره در نفی حضور ديگری است، و تعصبشان نيز نشانگر آن است که «تا جنينی، کار خونآشامی است»…»
و تسلط چنين «برخورد»ی متأسفانه همچنان بر رفتار اجتماعی ما جانسختی میکند. هنوز، ما میپسنديم که در پسله وپنهان حرف و نظر خود را، جويده جويده، بيان کنيم و از رويارويی آشکار و سالم نظرها میهراسيم. هنوز تابوهای کهنه فرهنگی يا سياسی و عقيدتی بر ذهنيت ما حاکماند وتقديس جانبدارانه آنها، ما را از ديدن ظرفيتها و توانائیهای ديگران باز میدارد. هنوز ما همکاری و ياری راجز در چارچوبهای بسته و خفه درونگروهی برنمیتابيم و انگ و برچسبهای خاکگرفته سالهای جنينی انديشهمان را بی هوا و بهوفور، آماده خرج کردن برای هر انديشه وعملکرد نماهمگون داريم. آمادهايم تا پشت هر حرکتی، گيرم اندکی مغاير با حرکت ما، نشان پررنگی از توطئه و تزوير بينيم و بر اين مبنا از هيچ توطئه و تزويری نيز برای محکوم و متوقف کردن آن حرکت ابا نکنيم.
عادت و اعتماد به پايداری و تقدس تابوها، معيارها، تعريفها و چارچوبهايی که تابع زمان و شرايط ويژهاند از يکسو و تسلط فرهنگ نفی و انهدام از ديگرسو، فضای مسمومی را ايجاد و حفظ میکنند که ما را به جانب تکروی و تکبينی سوق میدهد. در اين فضا، ما يا خود را مرشد و مراد و پيشکسوت میدانيم و ديگران را موظف و ناچار به پيروی، يا مرشد و مراد و پيشکسوتی را برای همگان علم میکنيم و هرکه از پيرویشان سرباز زند، شايسته افشاء و تکفير میدانيم. از انتشار ديدگاههای مغاير میهراسيم و میکوشيم تا از گسترش آنها به هر شيوه و بهانه جلوگيريم.
دردناک است . هم اصل بيماری ، و هم نيشتر زدن بر اين غده چرکين ديرسال. اما چاره چيست؟
نه در نفی، که در تحمل، نه در پرخاش و پروندهسازی، که در آزادمنشی و روشنگری، نه در شعار و هيجان، که در آرامش و استدلال.
باب گفت و شنود چرا بايد بسته بماند؟ از تجربه راههای نو، معيارهای نو، رفتارهای نو و پندارهای نو چه هراس، و تجربهگران را چه جای لعن و تکفير؟
تسلط و ديرپائی منطق يکسويه نگر و مطلقگرای مذهبی – عقيدتی که تا مغز استخوان ما ريشه دارد، جز به عقب ماندگی و پوسيدگی رفتار اجتماعی ما نمیانجامد. بوروکراتيسم و تکرار مکرر بازیهای کهنه شده در فعاليتهای اجتماعی، گروهگرائی و تکروی در فعاليتهای فرهنگی، برچسب زنی و پروندهسازی در روابط، ادعا و لاپوشانی نقائص، هراس از نوشدن و نو شنيدن، پرهيز از روشن بينی و روشن گوئی و تن دادن به داوری جانبدارانه و کاسبکارانه گوشههائی از اثرات تسلط چنين فرهنگی بر ما و رفتار اجتماعی ماست. ما نه موظفيم آموزگار ديگران و جامعه باشيم، نه راهبر، نه مصلح، نه مراد و نه مفتش! اگر جای نقد هست، نخست مبانی شناخت و اصول نقد را بياموزيم. اگر گرهی بايد گشوده شود، نخست مسئله را طرح کنيم. اگر بناست داوری شود، نخست جرم را بشناسيم و اثبات کنيم. و ترديد کنيم، پيش از همه در حقانيت خود. اگر وظيفهای باشد، آموختن است و آفريدن. هدف از صرف اين همه انرژی، اين همه فعاليت اجتماعی و فرهنگی، نشر کتاب، تشکيل کتابخانه، راه اندازی نشريه و ديگر رسانهها، تشکيل انجمن و کانون، دعوت از سخنرانان، سخنرانیها و بحثها و بررسیها چيست؟ جز يافتن راههای انسانیتر، نوتر، معقولانهتر و زيباتر برای زندگی و رشد؟ چندان اما قاچ زين را نچسبيم که اسب سواری از ياد برود.
آن که داوری میکند، بايد آمادگی داوری شدن را هم داشته باشد. اما داوری کردن و داوری شدن در يک فضای آزاد و در حضور روحيه پذيرش و تحمل است که شأن خود را بازمیيابد. فضای اجتماعی اگر آزاد است، مائيم که آزاد نيستيم. حکمی نيز اگر قرار است صادر شود، جستجوگر باشيم، نه دادستان، يا وکيل مدافع. گمان شکن باشيم، نه پديدآورنده گمان.
۱۵ نوامبر ۹۵
قل قولها از : گفتگو های ناصر حريری با شاعران و نويسندگان