… نزدیک به پنج سال از آخرین روزهایی که «قلم رو» هنوز باز بود و در دسترس، میگذرد. در این سالها، بارها خواسته بودم دوباره آن وبسایت را بازگشایی کنم، و هر بار به دلیلی پشت گوش انداخته شد. و باز، بارها به فکر گشودن وبلاگی افتاده بودم، و باز…
دست آخر، چند شب پیش دوست و همکار خوبم، مصطفی عزیزی، راه سادهی راهاندازی این دفتر را نشانم داد و زحمت گامهای نخست را هم کشید، و حالا دیگر بهانهای نمانده! آن شب نام وبلاگ را گذاشتم «قلمرو»، به یاد و در ادامهی همان وبسایت قدیم. اما از همان ابتدا تردید داشتم؛ بیشتر شاید به این خاطر که حس میکردم- و میکنم- که ادامهی آن راه و آن شکل و آن شیوه از نوشتن و رابطه برقرار کردن نیست و نخواهد بود. و امشب، آن تردید با دیدن اتفاقی یک «قلمرو» ناشناس دیگر (که هنوز فعال هم نیست، اما به هر حال کسی وبلاگش را به آن نام بر پا داشته و روزی لابد فعالش خواهد کرد)، به یقین واگردید.
«دور و دیر»، نام یکی از شعرهای چند سال پیشم، از مجموعهی «هفده روایت مرگ» است که چه وقتی نوشته شد، چه هر بار که میخوانمش، حسی غریب و آشنا به جانم میریزد. چه اندوه، و چه لرزهی سایهوار امیدش، چه پذیرش پیروار، و چه ناپذیرایی جوان سرانهاش، آینهایست انگار هنوز، از حس این سالها، سالهای اندک اندک خستگی را بیش و بیشتر دریافتن، فرو نشستن و برخاستن، و …
شعر را نمیتوان- یا بهتر که نتوان- توضیح داد؛ بگذارم خودش بگوید:
دور و دیر
… و همچنان که میخاکسترم به خاموشی،
سوسو میزند ستارهی دریای دورتر
و تا فرو به سایهی گم،
گم میشوم قدم به قدم در دهانِ باز
باز،
سوسو
هنوز
نیز…
دریای دورتر،
میموجد به دوری و تاریکی
به همهمهای گنگ
پشت سر به قهر
و همچنان که نگاهم را کور
میگریزانم،
چین میخورد زمین
میلغزاندم کشان به زانو زانو کج به سیاهی
تا دهانِ خاک باز
باز،
میلبخندد
قطره قطره
خشکی و خاموشی را
به قلقلکی
نم نم
میتاراند
چین زمین را میخواباند
بیدار میکندم در خواب
ستارهی دریای دورتر
.
.
میخاکسترم ولی به خاموشی
دیر است.
دور و دیر…
*
… و دیگر اینکه هنوز قدمهای اول است، و کار ناتمام! کم کم باید وقت و فرصتی بیابم و قصهها، شعرها، مقالهها و شاید رمانها (متن کامل) را در بخشهایی که برایشان باز کردهام ثبت کنم و سر و سامان بدهم. بیش و پیش از آن اما، شوق سر و سامان دادن به نگاه و نظرهای گهگاهی است و دریچهای به نگاه و سخن زندهی دوستان آشنا و ناآشنا که از گشودن این دفتر شادم میکند!
با سپاس از مصطفی عزیزی، که تردید و تنبلی چندین ساله را، و آن بلاگر ناشناس، که تردید چند روزه بر سر نام این دفتر را از سر این راه کنار گذاردند: سلام!