ماه: جون 2014

اعتراف به عریانی تنی چروکیده

با آن‌که خودم برای بیشتر مطالبی که در «فیس بوک» دوست دارم «لایک» نمی‌زنم و در صفحات و تحرکات دوستان و آشنایان کمتر ابراز وجود می‌کنم، «لایک»ها و توجه نشان دادن‌ها خوشحالم می‌کند. «جویای لایک» نبوده‌ام و اغلب، کسانی را هم که مدام به «لایک»های مطالب و صفحات‌شان نازیده‌اند، مسخره کرده‌ام و از درک آن حرص و لذت عاجز مانده‌ام. ولی، مخصوصن این عکس‌ها که دیده و دوست داشته می‌شود، لذت می‌برم. لایک نزدن‌های خودم شاید بی‌ادبانه و احمقانه باشد. مخصوصن به مطالبی که از حد «استاتوس»های باری به هر جهت و جملات قصار فله‌ای و آه و ناله‌های مکرر خمیازه‌آور می‌گذرد. مطالب دوست‌داشتنی گُم است، اما کم نیست. ولی گاهی خجالت می‌کشم. گاهی حوصله ندارم. گاهی عجله دارم و می‌ترسم یکی را «لایک» بزنم و به بقیه بر بخورد. یا برعکس، گاهی مجبور می‌شوم یکی را که زدم، بگردم و سه چهار تای دیگر را هم پیدا کنم که حرفی در نیاید، و از خیر همه‌شان می‌گذرم. گاهی هم (اغلب) از تشکر کردن و پاسخ دادن به «لایک»ها خجالت می‌کشم. نمی‌دانم چرا. اما پیش و بیش از این‌، اعتراف دیگری هست.. اعتراف به عریانی تنی چروکیده.. مثل روزی که به حسادت و حسرتم از ننوشتن مثل «خرس» اعتراف کردم. از همان جا هم فکر می‌کنم جوانه زد.

سال ۲۰۱۴ است و پنجاه و سه‌ساله‌ام. پیرتر هنوز نبوده‌ام، اما جوان‌تر چرا. و فکر می‌کنم هر کس در هر سنی، آن سن و موقعیت را خاص و محور پرگار وجود خود می‌بیند. محور وجود من هم اکنون است. و راست گفته باشم، گرچه پنج سال کمرشکنی گذشت، با افت و خیزهایی خرد کننده، ولی در یک سال و نیم گذشته، بیش از تمام عمرم تعجب کرده‌ام. زیاد. از چیزی که توانستم در آینه ببینم. نه. از خود آینه. از اینی که توانستم خودم از خودم در خودم ببینم. نه. این هم نه. از این که توانسته‌ام به خودم بگویمش. از این که در لحظاتی، کم کم، توانسته‌ام به خودم -خاصه- دروغ نگویم. از خودم خجالت نکشم، چهره نپوشم، و مهم نباشد. مهم نباشید. نباشند.
هنوز خیلی مانده تا درست بشود. خیلی. این سرطان هنوز معلوم نیست تا کجاهای جان ریشه دوانده باشد. و بر تن دریدن «یونیفورم» چنین جذامی، ترک کردن چنین اعتیادی، خاصه برای معتادی که خودش هم فراموش کرده بوده چقدر و به چی معتاد مانده، می‌تواند به نابود شدن بینجامد، یا نابودانده شدن. دور انداخته شدن. محو شدن. هنوز خیلی مانده. ولی گوشه‌هایی از پوستم را دیده‌ام و با تمام تعجب و وحشت، خوشحالم. از این گونه محو شدن از این سربازخانه‌ / سردخانه‌ی کوچک خوشحالم.

بیست سال پیش، زنده‌تر و «خودم»تر بودم؛ شجاع‌تر و راست‌تر، راست‌گوتر. کمتر رعایت می‌کردم. کمتر می‌ترسیدم. کمتر دروغ می‌گفتم. کمتر پنهان می‌کردم. کمتر خجالت می‌کشیدم. بیشتر زندگی می‌کردم. بعد، نمی‌دانم کجا پایم پیچ خورد و گره خورد و راه چرخید. ساقی خوب خودش را رهاند. ناز شستش. من نرهاندم. یادم نیست چی آن یونیفرم «اقایان و خانم‌ها»ی این فرهنگ و جامعه را تنم کرد و چرا پذیرفتم. چطور پذیرفتم. نمی‌دانم ترس بود یا محافظه‌کاری یا طمع یا خوش‌خیالی یا فقط عادت، نمی‌دانم. ولی چشم باز کردم و دیدم به تنم ایستاده. یونیفورم. و ماند. تا مدتی البته. بعد تنگ شد. پاره شد. دست و پایی زدم و …، نه. درش نیاوردم. پاره شد.

خب، یا زنگی زنگ، یا رومی روم. با یونیفورم پاره، هم توی تالار بزرگان موقر انگشت‌نما می‌مانی، و هم در کوچه پس‌کوجه‌ها، غریبه و تنها. شهر پر از یونیفورم‌هاست. مثل مجسمه‌های تاریخی که سال تا سال سر جاشان ایستاده‌اند، مایه‌ی مباهات، در تداومی مکرر و بهت‌آور. یونیفورم اهل مایه و اهل سیاست به کنار، اهل فرهنگ هم یونیفورم ویژه‌‌ی خودش را دارد. یونیفرم «آقا» و «خانم» فرهیخته، نویسنده، استاد، روزنامه‌نگار، منتقد، کارگردان، هنرمند، … حتا یونیفورم «معترض به یونیفورم» و «بی‌تفاوت به یونیفورم»، و صد البته، یونیفورم دوست‌داران و مباهات کنندگان به یونیفورم‌ها. و این روزها، یونیفورم «نسل جوان»، جوانان دانای پرانرژی، زیبا، باهوش، زیرک، رند، هنرمند، کارآمد، و …، که همه و همه‌ البته خوب است و عالی و ستودنی؛ مشکل، تنها یک چیز است: یونیفورم. همان یونیفورم تنگ یک رنگ مکرر. آن صورتکی که به پوست می‌چسبد. هر نسلی، و هر جامعه/ تجمعی، یونیفورم‌های خودش را دارد. یونیفورم‌های جامعه/ تجمع ایرانی در کانادا/ تورنتو را تصور نمی‌کنم کسی بهتر از من بشناسد.

خب، از زیر گوشه‌ای از پاره‌های یونیفورمم، حالا این عشق مجنون به عکاسی درآمده، و از زیر گوشه‌ی دیگری، عشق به نشان دادن‌‌اش، و اعتراف به آن. اولی‌اش، کار عجیب و غریب و مهمی نیست. بین همین دوست‌های محدود تورنتو‌یی‌ام، چندین عکاس جوان برجسته‌ی خوش‌فکر هستند. روند آموختن و لذت من چیز مهمی نیست. ولی عکس‌هایم را دوست دارم. زیاد. و آموختن عکاسی را که در این چند ماه گذشته، تقریبن تمام ساعات و ذهن و زندگی‌ام را پر کرده، و کنجکاوی کودکانه و شوق و هیجان و تجربه‌‌ی حمله و گریز در لحظه‌ی عکس گرفتن را دوست دارم، و آن پا گذاشتن به حریمی نا‌آشنا را، نه فقط در مردم و آدم‌ها و لحظه‌های گریزان‌ پنهان و پیداشان، که در همه چیز، همه جا. همه‌ی چیزهایی که نیست، و ناگهان هست، و ناگهان نیست.

دوست دارم‌شان. زیاد. و بعد، نشان دادن‌شان را، دیده شدن‌شان را، و دیده شدن را. درست است. اعتراف می‌کنم. نمی‌دانم و نمی‌پرسم که بقیه که کاری یا آفریده یا نظر یا هر چه‌ای را در این ولولای جمعی در برابر جمع به نمایش می‌گذارند، چه حس یا طلب یا انتظار یا نیازی دارند و چه لذتی می‌برند؛ من اما اعتراف می‌کنم که به هیچ وجه فروتنانه و هنرمندانه بی‌تفاوت نیستم و از دیده شدن‌اش/ام لذت می‌برم. دوست دارم. همیشه دوست داشته‌ام. در سیزده سالگی اولین بار روی صحنه رفتم و از همان وقت «صحنه» ‌را همیشه دوست داشته‌ام. هر دو وجهش را. هم آن حس و کشف و ادراک و لذت شخصی و درونی‌اش را، هم آن دیده شدن و پذیرفته شدن و تحسین شدن‌اش را. و اصل مطلب شاید همین باشد: هر دو وجهش را. دروغ ابلهانه‌ای‌ست اگر بگویم فقط اولین وجهش بوده و مهم بوده، و قضاوت ابلهانه‌ای‌ دارد آن‌که خیال می‌کند فقط دومین وجهش بوده یا مهم بوده. ولی، حالا، در این پنجاه و چند سالگی، و در این عکس‌ها و «لایک»ها و …، چیز دیگری هم انگار هست، که می‌ترساندم. چیزی گُم‌تر، پنهان‌تر. از این‌ها همه بیشتر. حتا بیشتر از حس حضور. از همه مهم‌تر، حس دهشت‌بار و دوگانه‌ی تنها بودن – تنها نبودن است انگار که – با تمام مجازی/ناملموس بودنش – ملموس‌‌تر می‌شود؛ و بعد – با تمام واقعیت و واقع شدن‌اش- ناواقعی بودن و مجازی/ناملموس شدنش عمیق‌تر به جان می‌نشیند. به آن و دمی انگار بگردد و با روی دیگرش خیره نگاهت کند. تنهایی‌ای که هست، و ناگهان نیست، و ناگهان هست.

این حرف‌ها و حس‌های لوس چه ربطی به یک آدم- مرد پنجاه و چند ساله‌ی جاافتاده دارد؟
نمی‌دانم. در یونیفورم پذیرفته‌ی جاافتاده‌ی همیشه، پنجاه و چند ساله‌های اهل فرهنگ باید فرهیخته باشند، کامل باشند، بی‌نیاز باشند، متین و مودب و دانا و خونسرد و اندکی بی‌تفاوت باشند، باید کتاب‌های خوب معرفی کنند، از فیلم‌های بد انتقاد کنند، انشا و املاها را ویرایش کنند، زبان را پاس بدارند، خاطره از بزرگان تعریف کنند، نصیحت کنند و هشدار بدهند، گاه با لحن جدی و پرخاشکی پدرانه/ مادرانه و معلمانه، گاه با تمسخرکی پنهان و آشکار. و سپس، یا پاسخ و توجهی از «این نسل بی‌بته‌ی بی‌فضیلت بی‌آرمان» نشنوند، یا برعکس، زیر پند و هشدار و ویرایش و خاطره‌شان خروار خروار «سپاس استاد» بنشیند، تا خرسند و خونسرد، نفسکی در سکوت و لبخندکی و سیگارکی و… اما چندان فروتن هم نباید باشند. فروتنی خوب است، ولی نه برای پنجاه وچند ساله‌های فرهیخته. چون یا افراطی لوس است و دروغ، یا تفریطی از گرسنگی محبت و توجه. از آن طرف، غرور هم نباید برشان داشته باشد. درست است که «آقا» و «خانم» و «فرهیخته»اند، ولی حالا مگر چی شده؟ حالا کو تا هشتاد و چند سالگی و پنجاه کتاب و پانصد کلاس؟ فروتنی بیجا و غرور بیجا جفتش مال جمله‌های روی سنگ قبر است؛ نه پنجاه و چند ساله‌ی فرهیخته‌ای که هنوز دم در غسال‌خانه ایستاده.
پنجاه ساله‌های فرهیخته‌ی اهل فرهنگ، شوخی‌ها و لذت‌ها و بازی‌ها و عاطفه‌ها و هوس‌ها و شور و شرهاشان هم باید پنجاه ساله (چه بسا هفتاد ساله) باشد. باید گیج شدن‌ها و شاد شدن‌های کودکانه‌شان، اندوه‌ها و هراس‌ها و بحران‌هاشان، پریدن‌ها و لغزیدن‌هاشان، لذت‌شان را از خواستن و دیدن و لمس زیبایی‌ها و جذابیت‌ها، و شوق و هوس‌شان را – اگر مرد، به زن‌ها، اگر زن، به مردها، یا هر جنس و جنسیتی- به رابطه‌ها، و نیاز و شوق و دردشان را پنهان کنند، بپوشانند. نه فقط برای این‌که در شان آن‌ها نیست، بلکه چون اصلن نیست. نباید باشد. اصلن داشتنش مسخره و ابلهانه و بیمار است. یا حتا خطرناک؛ چون آشکار خواهد شد که عقده‌ای و ندید بدید و لوس و دچار کمبود محبت و دریده و هرزه‌اند و آبرویی برای‌ یونیفورم‌شان نخواهد ماند. پنجاه و چند ساله‌های فرهیخته باید «آقا» باشند. خیلی آقا باشند. خیلی «خانم» باشند. آقا و خانم فرهیخته غلط می‌کند گیج شود، آزمایش کند، اشتباه کند. خجالت بکشد، بلغزد، بترسد، پنهان کند، کم بیاورد. این کارهایش را کرده. غلط‌هایش را کرده. حالا باید بنشیند و شیر بدهد. تکان اضافه هم نخورد، وگرنه حکایت اوست و گاو نه من شیر.
پس دیگر چه ربطی دارد شوق و نیاز؟ چه ربطی دارد ندانستتن؟ چه نیازی هست به جُستن و باز جُستن؟ چه ربطی دارد کار تازه، تجربه‌ی تازه، خواهش تازه، نیاز تازه، نفس تازه، هوس تازه؟ ربطی ندارد. مسخره است. خود لوس کردن است. کمبود است. عقده است. دروغ است. نفرت‌انگیز است. عریانی بر کدام تن چروکیده‌ جلوه کرده که او دومیش باشد؟

فکر می‌کنم یک جنبش «آزادی یواشکی» از «یونیفورم فرهیختگی» هم بد نیست راه بیفتد…

می‌دانم دیر است، ولی، ایستاده در حاشیه، این هجوم خود بر خود را دوست دارم. این کار تازه، نیاز تازه، هوس تازه، و نه فقط این و این عکس‌ها، این خود تازه‌ی کهنه را بر لبه‌ی پرتگاه دوست دارم. جمع و جامعه به اندازه‌ی بیش از کافی «یونیفرم» دارد. بی هیچ تعارفی، بهترین‌هامان هم سال‌هاست یونیفورم شده‌اند. موقر و مکرر. یونیفورم من پاره شده. هنوز خیلی جاهایش به تنم آویزان است، هنوز خیلی جاهایش را نمی‌بینم و نمی‌فهمم، ولی پاره شده. این کار تازه را دوست دارم. زیاد. زیبایی‌ها را هم دوست دارم. و هوس را. و شور و شوق و مهر و عاطفه را هم دوست دارم. آن هم به تنم پاره شده، در تنم و با تنم پاره شده، ولی دوست دارم. و گاه هنوز و شدید تشنه و گرسنه‌‌ام. گرسنه‌ی دویدن و گم شدن. و گاه و هنوز شدید تنها و گیج و دست‌پاچه و شرم‌زده و هراس‌خورده‌ام. اصلن نه مثل یک آقای فرهیخته‌ی موقر، که بیشتر مثل یک حیوان خانگی. مثل همین گربه‌های خودم، که توی خانه راحتند و در پناه این سقف، از باد و باران و برف و تصادف و گرسنگی و تشنگی در امانند، با این ظرف غذای آماده، همیشه آماده، این غذای مکرر همیشه‌ی همیشه آماده، با رفت و برگشتی و گشتی در بالکن…
درست مثل همین گربه‌های خودم. خیابان را دوست دارم، آسمان را دوست دارم، بوی جفت ناپیدای غریبه را دوست دارم، گوشه‌های ندیده و تاریک روشن زیر بوته‌ها و لابه‌لای شاخه‌های درخت‌ها را دوست دارم. در پنجاه و چند سالگی شاید بیش‌تر، خیلی بیشتر، گرچه شاید تنبل‌تر، پذیراتر. مثل همین گربه‌های خودم. گاهی ناگهان روی مبلی که بر آن لمیده‌اند و چرت می‌زنند، نیم‌خیز می‌شوند، گوش‌شان تیز می‌شود، چشم‌شان برق‌ می‌زند، خیز برمی‌دارند طرف چیزی ناپیدا، مثلن زیر میز، می‌دوند و خودشان را می‌کوبند به کناره‌ی میز تحریر و دست می‌کنند زیر آن، جست می‌زنند و می‌غلتند و پا و سر و دم‌شان را بارها و باز به پایه‌ی میز و قالی و زمین و زمان می‌کوبند و بعد، دگمه‌ی کهنه‌‌ی خاک گرفته‌ای را از زیر میز بیرون می‌کشند، چند بار با دست به این طرف و آن طرف پرتش می‌کنند و رویش می‌جهند و با چنگ پیش می‌کشندش و با پا پس می‌رانندش و فخ فخ می‌کنند؛ دست آخر ناگهان سرد می‌شوند، لحظه‌ای بی‌تفاوت نگاهش می‌کنند، ولش می‌کنند، رو می‌گردانند و سلانه سلانه برمی‌گردند.
عجب صحنه‌ای! روی مبلی که بر آن لمیده‌ام و چرت می‌زنم، نیم‌خیز می‌شوم، گوش‌هایم تیز می‌شود، چشم‌هایم برق می‌زند، خیز برمی‌دارم طرف دوربین….