فستیوال واژه در آلبرتا

!WORD FEST

فستیوال واژه در آلبرتا

( همراه با بیان صدبارۀ یک معضل همیشگی و گزارش کوتاهی از سفر به «بنف»)

بخش اول:  

(این بخش را دوستداران فرهنگ و ادبیات بخوانند، و بخش بعدی را اهل بازار و علم و اقتصاد)

سفر من به «بنف»* در اکتبر امسال مصادف شد با  فستیوال ادبیات آلبرتا  که بین دوازدهم تا شانزدهم اکتبر،  دهمین سالش را برگزار کرد. هفتاد نشست ادبی در طول این پنج روز در کالگری و بنف (شهر توریستی و هنری کوچکی در نزدیکی کالگری که به خاطر امکانات هنری، ادبی و ورزشی آن معروف است) با حضور حدود هشتاد نویسنده و شاعر و نمایشنامه نویس و روزنامه نگار، اغلب کانادایی و از ایالتهای مختلف، و چندتایی هم از امریکا، انگلیس، استرالیا، نیوزلند، ایتالیا،آلمان،  پورتوریکو، مکزیک، و «نیلوفر پذیرا» (افغانستان – روزنامه نگار  و فیلمساز) هم به دو ملیت افغان و کانادایی معرفی شد.

اگرچه تکیۀ فستیوال امسال بر روی ادبیات کودک و ادبیات بومیان آمریکای شمالی و استرالیا بود، اما بسیاری از نویسندگان شرکت کننده یا  اصولا در این طبقه بندی جا نمی گرفتند، و یا آثاری که خواندند و معرفی کردند ربطی به این مسئله نداشت.  «مارگارت ات وود» نویسندۀ معروف کانادایی هم در روز ماقبل آخر در سالن اصلی تئاتر مرکز بنف، به معرفی کتاب تازۀ خود (پنه لوپیاد) پرداخت و جایزه ای هم به عنوان « یک عمر تلاش ادبی» از مرکز هنری بنف دریافت کرد.

نشستها در نقاط مختلف، از کتابخانه ها و کتابفروشیهای بزرگ گرفته تا سالنهای تئاتر و گالریهای هنر و سالنهای سمینار دانشگاه کالگری و یکی دو کالج معروف برگزار شدند و در هر نشست هم، از دهها نفر تا صدها نفر به دیدار نویسنده های خود آمدند و پای صحبت و کتابخوانی هاشان نشستند، کتابهاشان را خریدند، امضا و عکس گرفتند و غذای روح این ماه شان را تامین کردند. در هر نشست معمولا یک مجری ومعرفی کننده حضور داشت و سه نویسنده به معرفی و خواندن بخشهایی از آخرین اثر خود، یا به بحث و گفتگو در زمینه ای مشخص می پرداختند، و در پایان هم فرصتی بود برای پرسش و پاسخ و امضای کتابها.

در میان شرکت کنندگان در این جشنواره، جزمارگارت ات وود به عنوان چهرۀ ویژه،  از جمله می توان به « ملیکه بوکر»، شاعر و بازیگرانگلیسی (مراکشی) اشاره کرد که آثار خود را در نه کشور از هر پنج قاره اجرا کرده و تا کنون مدیر چند جشنوارۀ ادبی بوده است، «داگلاس گلوور»، نویسندۀ مشهور کانادایی که با پنج مجموعه داستان، چهار رمان،  یک مجموعه مقالات و یک کتاب تئوریک دربارۀ ساختار رمان بر اساس بررسی «دن کیشوت» یکی از نویسندگان پرکار و محبوب  این کشور است، «ماریا فرانسین هبرت»،« شارلوت گینگراس» و «فرانسواز گراول»، نویسندگان مشهور داستانهای کودکان و نوجوانان، « آنابلن لوپز»، شاعر جوان مکزیکی که ضمن تدریس ادبیات در دانشگاهها و کالجهای مکزیک، مجلۀ ادبی ای را هم اداره می کند و یک آنتالوژی هم از شعر زنان شاعر مکزیکی تهیه و منتشر کرده است و ادواردو آنتونیو پارا، نویسندۀ مکزیکی که تاکنون جوایز زیادی را به خاطر داستانهای کوتاه خود در آن کشور ربوده است، «شارلوت گیل» قصه نویس جوان کانادایی، متولد انگلستان (حدس می زنم یک رگ مراکشی داشته باشد) و بزرگ شدۀ امریکا و کانادا، در دانشگاه بریتیش کلمبیا ادبیات و داستان نویسی خوانده و در  سال 2003 مجموعۀ قصه های کوتاهش به نام « خانم کُش» (لیدی کیلر) جزو لیست آخر کاندیداهای جایزۀ «جورنی» شده و پس از آن هم این مجموعه موجی از تحسین در افکار عمومی جامعۀ ادبی کانادا دربارۀ او به پا کرده است وکارهایش در مجلات مختلف ادبی و آنتالوژی ِ بهترین قصه های کانادایی منتشر شده است، «سیلویا دی ناتاله»، رمان نویس  ایتالیایی که  به خاطر رمان خود « کوراژ» شهرت و محبوبیتی در میان دوستداران ادبیات ایتالیایی یافته است،  « می را مونته ره ئو»، روزنامه نگار و رمان نویس پورتوریکویی، که اغلب سرممقاله هایش برای روزنامۀ پورتوریکویی « ال نو وو دیا» درنشریات معتبر  اسپانیا، دومینیکن و نیز در نیویورک تایمز بازچاپ می شوند.  او شهرت و محبوبیتش را همچنین مدیون رمان « تو، تاریکی» و رمان اروتیکش «ژرفای بنفش» نیز هست که جوایزی را هم نصیب او ساخته اند. «فرد استنسون»، «جین اورکوهارت»، «گلوریا ساو ِی»، «اریک ویلسون»، «شیلا هیتی» «توماس کینگ» و «کریس کونتگاس» نیز تعداد دیگری از نویسندگان، نمایشنامه نویسان و شاعران مطرح کانادایی – بیشتر از ایالتهای غربی کانادا – بودند که موفق شدم پای صحبت و کتابخوانی هاشان بنشینم. همچنین، «سرجیو کوکیس»، روانشانس، فیلسوف نقاش و نویسندۀ برزیلی که از در سال 1966 به علت مبارزه اش با دیکتاتوری حاکم بر برزیل تحت پیگر قرار می گیرد و به استراسبرگ می رود و از سال 1969 ساکن کانادا بوده است. رمان او به نام « هنر فریب» به علت برخورد ریزبین و روانکاوانه اش در جستجو و کشف ارتباط میان هنر و حقیقت و هویت مورد توجه و تقدیر قرار گرفته است.

نویسندۀ دیگری که موفق به دیدارش شدم،« نیلوفر پذیرا» بود. نیلوفر پذیرا که در دوران حکومت حزب دموکراتیک خلق افغانستان در سیزده سالگی با پاکستان گریخته و از هفده سالگی ساکن کانادا بوده است، در دو بخش از این جشنواره شرکت داشت و به معرفی کتاب خاطرات خود از میهنش، مهاجرت و دیدار مجدد از افغانستان  –  بستری از گل سرخ –  پرداخت و با استقبال جمع کثیرحاظران هم روبرو شد. نیلوفر پذیرا را ما ایرانیان بیشتر به عنوان بازیگر فیلم «قندهار» – ساختۀ محسن مخملباف – می شناسیم. او در این فیلم در نقش خودش – یا کسی دارای موقعیتی مشابه خودش – بازی کرد و سپس فیلم دیگری هم با مضمون مشابه ، و همچنین دو فیلم مستند دربارۀ ایران ساخته است. نیلوفر پذیرا در کانادا در رشتۀ ادبیات انگلیسی تحصیل کرده و به ژورنالیسم (رادیو – تلویزیونی) مشغول است و بنیادی را هم برای کمک به زنان افغان به نام «بنیاد زنان افغان – دیانا» تأسیس کرده است. آنطور که خودش توضیح می دهد، «دیانا» همسایه و همبازی او بوده که نتوانسته از افغانستان خارج شود و نیلوفر نمی داند که در دوران جنگهای بیست ساله چه بلای به سر او آمده. یکی از نکاتی که نیلوفر پذیرا به آن اشاره کرد، همین جدا شدن مسیر انسانها از یکدیگر، رفتن و ماندن، و رقم خوردن سرنوشت متفاوت برای انسانهایی شبیه و نزدیک است. او با اشاره به «دیانا» مطرح کرد که دیانا همان دختر کثیف و مظلوم وزخمی وبی سواد  وبرقع پوش است که برنامه های خبری تلویزیونهای غرب نشان می دهند، و اگر او هم توانسته بود از آنجا بیرون بیاید، چه بسا امروز نویسنده، پزشک، بازیگر، استاد یا مکانیکی برجسته بود. نیلوفر پذیرا البته منتی هم بر سر کانادا و فضای اجتماعی و فرهنگی آن گذاشت که از بسیاری جهات درست هم هست. او گفت که اقوام ( عموزاده، عمه زاده، خاله زده و…) هم سن و سال بسیاری دارد که  به کشورهای اروپایی رفته اند، سوئد، دانمارک، هلند، آلمان، انگلیس …، و هیچ یک از آنها آن امکاناتی که او در کانادا توانسته به عنوان یک خارجی – یک مهاجر، در اختیار بگیرد و بر آن اساس رشد کند، نداشته اند. حالا هم که به دیدار آنهها می رود، می بیند که نه تنها با کسانی که در افغانستان مانده اند، بلکه حتی با اقوام «اروپایی» اش هم متفاوت است. او به طور ضمنی گفت که زندگی در کانادا و تحصیل ادبیات و هنر او را با جهان و نحوۀ تفکری آشنا کرده و ابعادی به شخصیت و دیدگاههای اجتماعی اش بخشید که آن اقوامش فاقد آن هستند. مثلا در بخشی از سخنانش به اشاره گفت: « دلم می گیرد و می سوزد، ولی با خودم می گویم چه می شود کرد، اگر آنها از دیدن فیلمهای هندی لذت می برند و دوست دارند فقط روزنامه های مد و خبری را ورق بزنند، بگذارباشد. لابد کمبودهایی داشته اند و دارند و چیزهایی آزارشان داده و به این مسیرشان هدایت کرده…».

در این نشستها، بخشی از جالبترین حرفها، برخوردها، اظهار نظرها و بخشی از جذابترین قصه ها و نوشته ها را شنیدم  و شاهد برخوردها و تحلیلهایی آگاه و روشن بودم و نشستهایی منظم و با برنامه و غنی.  در مجموع، هم بسیار لذت بردم و هم دلم گرفت. از چند جهت:

هم به عنوان یک نویسندۀ ایرانی از وضع ادبیات و هنر در  داخل ایران و مشکلات فرساینده و دیوانه کننده و کشندۀ همکارانم در داخل کشور، هم به عنوان نویسندۀ تبعیدی – مهاجر، از نبود امکانات، نظم، ارتباط و پشتوانه،  که در جامعه های دوم گریبانگیرمان است، و هم به عنوان یک نویسندۀ غیر بومی در جامعۀ دوم، و این اجبار که مدام باید بتوانیم خودمان را ثابت کنیم ( به هر دو معنا: اثبات و تثبیت) و…

در چند مورد از دیدارها و نشستهای «بنف» وقتی با نویسندگان دیگر به گپ و گفتی می پرداختیم و آشنا می شدیم و تبعا خود را باید معرفی می کردم، در پاسخ به اولین پرسش که:» تو از کجا آمده ای؟» اول می گفتم «ایران» و بعد ادامه می دادم » البته از تورنتو»! . تبعا اغلب بعد می پرسیدند که خوب، در اینجا به چه مشغولی، و می گفتم که روی رمان تازه ام کار می کنم، و می پرسیدند:» اولین؟»  یا » چندمین؟» که می گفتم چهارمین،  و در یک مورد که یک شاعر اهل کالگری پرسیده بود، پس از پاسخ من رو به دور و بری هامان کرد و گفت:» آها، این هم یک نویسندۀ جافتادۀ دیگر کانادایی! «. منظورش از «جاافتاده» این بود که کارش پذیرفته شده و ناشر دارد و منتشر شده است. در دیدارها و گفتگوهای بنف، گاه توضیح می دادم که کتابهایم به فارسی نوشته و منتشر شده اند، و گاه نه. و اما این واژۀ «کانادایی» در گوشم زنگ زد و یاد بحث کوتاهی افتادم که چندی پیش با یک نویسندۀ دیگر تورنتویی داشتم. دو سه ماه پیش،  در اظهار نظری در گروه  ای – میلی ِ نویسندگان تبعیدی عضو انجمن قلم کانادا، به جمله ای که یک دوست نویسندۀ کانادایی نوشته بود اعتراض کرده بودم. بحث بر سرانتقال تجربه در زمینۀ چگونگی گرفتن بورس از شورای هنر انتاریو و فدرال برای چاپ و نشر کتاب بود، و آن دوست – که بی شائبه داشت کمک می کرد و تجربیاتش را به نویسندگان تبعیدی و مهاجر منتقل می کرد – گفته بود: « زیاد انتظار نداشته باشید که حتما فرم تقاضاتان پذیرفته شود. حتی نویسنده های کانادیی هم به سادگی این امکانات را به دست نمی آورند».  و من از او پرسیدم که منظورش از «نویسندۀ کانادایی» چیست؟ نوشتم که من بیست و دو سال است که ساکن کانادا هستم، هژده  نوزده سال است که «کانادایی» به شمار می آیم و پاسپورت این کشور را دارم، در اینجا درس خوانده ام، کار کرده ام، مالیات داده ام، تدریس کرده ام و نویسندۀ هفت کتاب منتشر شده هم هستم. پس هم نویسنده هستم، هم کانادایی. ولی آیا فقط باید به «انگلیسی یا فرانسه» نوشته باشم تا «نویسندۀ کانادایی» به حساب بیایم؟ یا فقط دارای پیشزمینۀ ملی ِ انگلیسی یا فرانسوی؟ پس این افتخارات «کشور چند فرهنگی» یعنی چه؟ و آن «حتی» یعنی چه؟ بالاخره من کی هستم؟ کانادایی؟ ایرانی؟ مهاجر؟ تبعیدی؟

این مشکل را نمی دانم نویسنده های ایرانی ساکن جاهای دیگر دارند یا نه. یعنی در آن جا ها  تکلیف روشن است. شما در آلمان، صد سال هم که زندگی بکنید، باز آلمانی نیستید. و در فرانسه، یا بقیه. در ایران هم. اما در کانادا قاعدتا نمی بایست این مشکل پیش بیاید. از بومی ها که بگذریم، کانادایی ترین کانادایی، به این دلیل کانادایی است که احتمالا پدر جدش یا مادر جدش پنج شش نسل زودتر از دیگران به این کشور آمده. حتی ایتالیاییها و یونانیها و آفریقایی های سیاهپوست و سفید پوست هم  که دو سه نسل پیش به این کشور آمده اند، خودشان را  کانادایی می دانند و بسیاری دیگرهم. اما در مورد ما، ونه  تنها ما، که اغلب کسانی با زمینۀ ملی ِ غیر اروپایی، مثل هندیها، پاکستانیها، عربها، ترکها، ایرانیها، قضیه به این سادگی حل و فصل نمی شود.  کانادا با این که کشوری جوان است و چند ملیتی، باز هم می خواهد که تاریخ خودش را داشته باشد و در این تاریخ، به هر حال انگلیسی ها و فرانسویها صاحبخانه اند. اشکالی هم ندارد. من هم ادعایی ندارم. اما وقتی ادعاهای مربوط به «چند فرهنگی» بودن و تبادل فرهنگها و … را می شنوم، نمی توانم ساده از کنارش بگذرم. در آن بحث با آن نویسندۀ دوست کانادایی، به همین نکته هم اشاره کردم و از جمله نوشتم: » چند فرهنگی بودن را به ظواهر محدود نکنید. داشتن چند رستوران و بقالی و سوپر مارکت هندی و چینی و ایرانی و عرب و چند جشن پراکندۀ سال نو و چهارشنبه سوری و بازار و امثال آن تبادل فرهنگی نیست. اینها برای دلخوشکنک است. اگر من ِ نوعی را کانادایی به حساب می آورید، من باید حق داشته باشم به زبان خودم بنویسم و منتشر کنم و در این راه از کمک و همراهی نهادهای مسئول هم برخوردار شوم، و از آن مهمتر، از امکان ترجمه و نشر، تا این انرژی ادبی و هنری هم بتواند به این جامعۀ صد و چند ده هزار نفری ایرانی – کانادایی منتقل شود، هم به دیگرانی که ساکنان این کشورند. هر شکل دیگرش ظاهرسازی است و باز گذاشتن راهی برای  استحاله در فرهنگ انگلیسی حاکم.  و واقعا «ما» کجا دیده می شویم و کجا باید دیده بشویم؟

و تند می روم شاید، اما این را از آنها توقع دارم، برای اینکه هیچ توقعی از این به اصطلاح «جامعه»ی ناموزون ایرانی خودمان نمی توانم داشته باشم. اینجاست که می رسیم به بخش بعدی:

 

بخش دوم

این «مهاجرت» یا « تبعید»،  من و بسیاری چون مرا از آنچه بر آن بالیده بوده ایم و از آنچه می توانستیم بر آن ببالیم  دور ساخته است. در خارج از کشور، بی‌سامانی زندگی ، به ويژه در سالهای نخست مهاجرت و تبعید، مشکلات مادی و معنوی در محيطی بيگانه و نامانوس،  پراکندگیِ وسيع جغرافيائی، نبودِ امکان نشر و پخش وسيع و به موقع و دوری از مخاطب، فعالیت و روند آفرینش ما را بسیار محدود کرده و باعث تن دادن بسیاری از ما به مشاغلی جز تخصص واقعیِ و علایق قلبی مان شده ‌است. اینها به جای خود، آنچه در سالهای اخیر در کانادا، و مشخصا در تورنتو دارد اتفاق می افتد، واقعا نگران کننده است. بخش اعظم ایرانیانی که در سالهای اخیر به این کشور و این شهر مهاجرت کرده اند و فرهنگی که با خود آورده اند چنان این جامعۀ کوچک مهاجر را دچار ناموزونی جدی – از نظر اجتماعی و فرهنگی – کرده است که تقریبا راه را بر هر گونه امیدواری ای می بندد. بیشترین ضربه ای که اهل قلم و هنر و علم از هجوم این «فرهنگ» بازارمی خوریم، همین انزوایی است که در هر دو جهت نصیبمان می شود، و امکاناتی که هدر می رود.

در هر جامعه ای، هنر و ادبیات نیازمند پشتیبانی و حمایت ارگانها و نهادهای دولتی و خصوصی است. دولتها موظفند برای حفظ توازن و سلامت جامعه از هنر و ادبیات حمایت کنند، و نهادهای خصوصی هم – برخی به خاطر فرهنگدوستی و برخی برای استفادۀ تبلیغاتی و با درک اهمیت حفظ توازن و سلامت فرهنگی جامعه – این را هم جزو وظایف خود به شمار می آورند.  در جامعۀ ما، حمایت دولتی و نهادهای کانادایی – به همان دلایل بالا – چندان به داد ما نمی رسد، و – بی تعارف – نهادهای پوشالی اجتماعی و بازار ما هم نه به این مقولات فکر می کنند و نه این معضل را درک می کنند.

از این فستیوال ادبی آلبرتا، از بیش از هشتاد نهاد حمایت کرده اند. از نهادهای دولتی و آموزشی گرفته، تا گالری ها، کتابفروشیها، شرکتها و آژانسهای هواپیمایی و مسافرتی، هتلها و رستورانها، شرکتهای فنی، ایستگاههای رادیو و تلویزیون، شرکتهای بیمه، بانک، کردیت یونیون، شرکتهای فروش لوازم ورزشی، لوازم بهداشتی، پزشکان و وکلا،  لوازم تعمیرات خانه، سیستم تهویه، کارخانه ها و کارگاههای تولیدی (از شراب، تا کفش و لباس) و مراکز تولید و پخش میوه، سبزیجات،  نان و امثال آن. بسیاری به خاطر این که موظفند، بسیاری به خاطر این که فرهنگدوستند، و بسیاری دیگر به خاطر این که « با فرهنگ» اند، حتی اگر علاقۀ خاص و مهمی به ادبیات و فرهنگ و هنر نداشته باشند. منظورم چیست؟ منظورم این است که آن قدر «بافرهنگ» هستند که از یک طرف  تشخیص بدهند که فعالیتها و آفرینشهای ادبی و هنری و فرهنگی در هر جامعه ای امری  بسیار جدی و علمی است و برای حفظ تعادل و سلامت و پیشرفت جامعه شان و محیطی که خود و عزیزان و فرزندانشان در آن می بالند باید از این فعالیتها حمایت شود،  و از طرف دیگر، آن قدر «با فرهنگ» هستند که تشخیص دهند که این حمایتها از نظر تبلیغات و توسعۀ مالی و بازاری نیز به نفع شان است.

مشکل این به اصطلاح «جامعه» ی ایرانی ما در کانادا یکی و دوتا نیست. ما «دولت» ی نداریم که حمایت از «فرهنگ» را هم در حیطۀ وظایف خود داشته باشد، و صاحبان سرمایه، کسبه، پزشکان، وکلا، گروه بیشمار آزانسها و فروشندگان بیمه و  واسطه گان و نهادهای اجتماعی و فنی و آموزشی هم متاسفانه نه عنایتی به نیاز جامعه به رشد و توسعۀ فرهنگ و هنر و ادبیات دارند، نه به ارزشهای تبلیغاتی آن برای رشد کسب خود اهمیتی می دهند.  سالهاست که هنرمندی مثل «سهیل پارسا» در این کشور به یک هنرمند معروف و محبوب «کانادایی» و  جامعۀ تئاتری این کشور بدل شده و به عنوان کسی که گوشه های تازه و ارجمندی به فرهنگ این کشور افزوده است. پارسا، در کنار اجراهایی از چخوف، شکسپیر، یونسکو و ژان ژنه، چندین نمایش از آثار  بیضایی، صالح علا و  ساعدی را نیز به انگلیسی ترجمه و اجرا کرده و با دو اثر از خود – دختران شهرزاد و حلاج  (که هنوز اجرا نشده است)- فرهنگ و هنر ایران را نیز به جامعۀ هنری و ادبی کانادا شناسانده است. اما اهالی بازار و علم و فن «جامعه»ی ایرانی ما که ضمنا عاشقان سینه چاک «فرهنگ ملی» و «ایران عزیز» چه شناختی از او دارند و چه همراهی ای با او و امثال او کرده اند؟

پیش از این هم در چند مقاله اشاره کرده ام که  کار و نتیجۀ  هنر و ادبيات در هر زبان و جامعه‌، در مجموع ، يافتن معنای زندگی است و آفرینش در جهت یافتن هویت و تعادل روانی و حسی، کنجکاوی ايجاد کردن و به کنجکاویِ پويندۀ بشری پاسخ دادن، زيبايی را شناختن، از سطح گذشتن و به ژرفا نزديک شدن، کژیها را دیدن و تصویر کردن و… در يک کلام، انديشيدن و به انديشه واداشتن. اين وظيفه‌ی تمام گوشه ها و نهادهای هر جامعه است که با هر ابزاری که در اختيار دارد از حيثيت فرهنگی جامعه‌ای که عضو آنست، کوچک يا بزرگ، حمايت کند. يعنی که از حيثيت خود و نام و اعتبار انسانی خود دفاع و حمايت کند. فرهنگ از آسمان نمی‌افتد. فرهنگ را پديد می‌آورند، پالايش می‌دهند، می‌تراشند و جلا می‌بخشند. پديد آورندگان، پالايش دهندگان و حافظان فرهنگ در جوامع انسانی کسانی هستند که تخصصشان در اين زمینه است و با اين مقوله سر و کار دارند. همان طور که مثلأ پزشکان و وکلا با ابزار تخصصی‌شان سر و کار دارند و يا نجاران، معماران، مهندسان و شيمی‌دانان، يا بافندگان، دوزندگان، فروشندگان، دلالان، و… با ابزار کار خود. يک هنرمند، کارگردان، بازيگر، طراح، نقاش، مجسمه‌ساز، رقصنده، زبان شناس، متفکر، فيلسوف، نويسنده، محقق، مترجم، روزنامه نگار، شاعر و… نيز با ابزار کار خود سر و کار دارد و سنگينی بخشهای بسيار مهمی از حيات و چگونگی حيات جامعه را بر شانه های خود می‌برد. اما تفاوت در اينجاست که سيستم اجتماعی به اعضای گروه نخست اجازه می‌دهد که از حاصل کار خود زندگی کند (و چه بسا گاه بسيار بيشتر از حاصل کار خود را در اختيار گيرد) و از نتايج تحقيقات و آفرينشگری‌های گروه دوم نيز بهره‌مند گردد، اما به گروه دوم اجازه يا امکان بهره‌ی کافی بردن از حاصل کارش را نمی‌دهد. تفاوت در اينجاست که عضوی از گروه دوم وقتی بيمار می شود به سراغ پزشک می‌رود تا معالجه شود و بابت آن دستمزد می‌پردازد، وقتی گرسنه می‌شود يا هر نياز ديگری دارد، برای تهيه‌ی خوراک، پوشاک، مسکن، وسيله‌ی نقليه و … می‌پردازد و نياز خود را برطرف می‌کند، اما بخش بزرگی از گروه نخست، با این که از همه‌ی مواهبی که در نتيجه‌ی تلاش و آفرينش گروه دوم پديد آمده، مستقيم و غير مستقيم استفاده می‌کند و گرسنگی و زخم روان و انديشۀ خود را التيام می‌بخشد، نياموخته است که بابت آنچه به دست آورده، بابت پر شدن خلأ روحی و فرهنگيش باید بپردازد و حمايت کند.

 ديگر بايد وقت آن رسيده باشد که اين جامعه‌ی مهاجر بیست ساله درک کند که اگر قادر است چنين زندگی کند، چنين بينديشد، چنين سخن بگويد و چنين ترتيبی در زندگی اجتماعی خود داشته باشد، به خاطر حضور نوعی فرهنگ مادی و معنوی در جامعه است.  و توجه نمی کند که هر کتاب و نشريه که منتشر می شود، هر فيلم که ساخته می‌شود، هر نمايش که روی صحنه می رود، يک کلام، هر اثر ادبی و هنری که آفريده می شود در اين زندگی و ترتيب آن تأثير بسزا دارد. اگر کسی اين تأثير را نبيند يا نپذيرد بيمار است. بايد پزشک ويژه‌ی عقب ماندگی فرهنگی را بيابد، به او مراجعه کند، و بابت درمان خود نيز «‌ ‌بپردازد‌» و «‌‌جان‌‌» خود و جامعه‌اش را نجات دهد.

پیش از این هم نوشته ام و فکر می کنم هنوز باید هزار بار دیگر گفت و نوشت:

 يک «جامعه» چه خصوصياتی بايد داشته باشد؟ نبايد دارای مشترکات باشد؟ يک جامعه‌ی سالم چه خصوصياتی دارد؟ نبايد بعضی چيزهای حياتی در آن سر جای خودش باشد؟ جامعه چطور جرأت می‌کند نام خود را بگذارد «جامعه‌»، وقتی که نه خانه فرهنگ دارد، نه يک کتابخانه‌ و مرکز اسناد معتبر، نه يک بنياد فرهنگی‌ – اجتماعی جدی، نه حتی فعاليت های فرهنگی مقطعی و پراکنده در آن به جد گرفته می‌شود؟

آيا وقت آن نرسيده که «جامعه » از خود بپرسد چرا در جامعه‌ای که در آن بيش از پنجاه پزشک، بيش از سی رستوران و کاباره، بيش از سی فروشگاه مواد خوراکی و دهها آژانس، بنگاه معاملات، تعميرگاه، فروش بيمه، دفتر وکالت و … وجود داردکه به کار و فعاليت مشغولند، مراکز و فعالیتهای سالم  و پیشرو هنری، ادبی و فرهنگی نمی توانند پا بگيرند؟ آيا چنين جامعه‌ای سالم است؟ علت چيست؟ يکی از علل اين بيماری مرگبار اين است که بخشی از جامعه (همچنان که پيش از اين اشاره شد) قادر است فقط به کار خود بپردازد و بس، و خيل فرهنگدوستان و فرهنگسازان جامعه بايد از وقت آزاد و استراحت خود و خانواده‌ و حتی امکان آموزش بيشتر بزنند و دو برابر يک انسان عادی بکوشند. يک بار برای گذران زندگی از راهی غير از تخصص و علاقۀ خود، و يک بار برای آموختن و سپس آفريدن و افزودن چيزی به حيات و فرهنگ ملی و بشری. از ما گاه می پرسند که چرا قادر به ارائۀ یک کار ادبی و هنری «حرفه ای» نیستیم، و از خود نمی پرسند که چگونه می توان «حرفه ای» شد، وقتی نمی توانی به «حرفه» ات بپردازی؟ و بی تعارف و بی شکسته نفسی سنتی، هر یک از ما که توانسته باشیم با وجود خیل مشکلات و بدون حمایت واقعی جامعه و نهادهای مالی، اجتماعی و علمی آن کاری جدی تولید کرده باشیم، واقعا شاهکار کرده ایم. چه در ایران، و چه در هر یک از این جوامع دوم.

طبق یک برآورد سرانگشتی، بازار ایرانی در تورنتو ماهیانه رقمی حدود ششصد هزار دلار فقط صرف تبلیغات در رسانه ها می کند. این در حالیست که بسیاری از هنرمندان، نهادها و گروههای فرهنگی، آموزشی، ادبی  و هنری ما به علت کمبود امکانات مادی قادر به گسترش فعالیت خود نیستند و در نتیجه جامعۀ ما نیز به نوعی دارد توان معنوی و فرهنگی خودش را از دست می دهد و دچار بیماری ای درمان ناپذیر می شود. از طرف دیگر، صرف آن رقم نجومی هم نتیجۀ دلخواه را نمی دهد. یعنی بدون رودربایستی ما از یک طرف شاهد رشد نوعی شبه ژورنالیسم غیر حرفه ای و حتی بدآموز و سطحی می شویم، از طرف دیگر شاهد سرخوردگی مردم و خسته شدن شان از این شکل و شیوۀ تبلیغات و به هدر رفتن این نیروی تبلیغی. در جوامع مدرن مدتهاست که صاحبان کسب و خدمات راههای بسیار با نتیجه تری را برای تبلیغ کالاها و خدمات خود در پیش گرفته اند. راههایی که هم به سود خود آنهاست، هم بیشتر در جهت سلامت معنوی و فرهنگی جامعه است، تا سوق دادنش به جانب سطحی گرایی و ابتذال. البته این، هم مستلزم ارتباط بیشتر بخشهای فرهنگی و علمی و بازار ماست، هم مستلزم ارائۀ کارهای جدی و حرفه ای از طرف نهادهای فرهنگی و ادبی و هنری ما. وقت آن رسیده که بخش اصیل و جدی بازار ما هم به تحکیم ارتباط خودش با نهادهای فرهنگی و علمی  بپردازد و به سلامت حیات این جامعه که خودش هم بخشی از آن است و از آن هم تغذیه می کند، کمی جدی تر و عمیق تر بیندیشد. رسم تا به حال بر این بوده که همه انتظار داشته باشند اهل فرهنگ و قلم به اصطلاح «صلواتی» کار کنند و نه تنها انتظار درآمد از تجربه و زحمت و هنر خود نداشته باشند، که حتی برای ارائۀ حرفه ای تر کار خود هم از طرف هیچ نهاد و ارگانی حمایت نشوند. بی رودربایستی، این رسم بی مورد نشریات مجانی هم که در اینجا به غلط جا افتاده در دامن زدن به این برخورد بی تأثیر نبوده است و حتی با رشد بی رویۀ رسانه های مشابه بازاری، رسانه های جدی و فرهنگی هم دچار صدمات اساسی شده اند.  اما اگرما تنها به فکر سود بردن موقت در همین امروز و همین لحظه نباشیم و بتوانیم تشخیص بدهیم که این جامعه بدون تقویت روح فرهنگی، هنری و ادبی و علمی آن خواهد پوسید و رو به قهقرا خواهد رفت، و تشخیص دهیم که حمایت ما از پیشرفت فرهنگی جامعه نه تنها بی نتیجه نیست که سودآور هم می تواند باشد، آن وقت است که گام نخست را در جهت ایجاد توازن برداشته ایم و تازه تازه می توانیم به این جمع چند ده هزار نفره عنوان «جامعه» اطلاق کنیم و امیدوار هم باشیم که جامعۀ سالم و محترمی هم بشود. می دانیم که بسیاری از نهادهای بازار ما گاه کمکهای قابل توجهی هم به برخی از برنامه های هنری ( بیشتر کنسرتهای خوانندگان و نمایشهای تفریحی سبک) و یا فعالیتهای ورزشی می کنند. یعنی روشن است که این دوستان به تفریحات سبک مردم و به سلامت جسمی و فکری جوانان و نوجوانان ما اهمیت می دهند. اما مشکل اینجاست که به علت نوعی  کمبود و کج فهمی فرهنگی، همین دوستان که اهمیت ورزش  و تفریح را درک می کنند، توجه چندانی به حمایت از نهادهای فرهنگی و آموزشی و هنری ی جدی و اصیل و نو ندارند.
غلبۀ فرهنگ «بازار» و ناموزونی آن بر ما، جامعۀ ما را هم  را همچنان در قعر گودال عقب ماندگی اجتماعی، سياسی و فرهنگی نگاه می‌دارد. جامعه بايد برای در جا زدن خود پاسخی داشته باشد. ولی انگار حتی هنوز پرسشی هم ندارد.

……………………………………………………

* نزدیک به دو هفته است که موقتا ساکن « مرکز هنری بنف» هستم. مرکز فرهنگی کوچکی در شهری بسیار کوچک در نزدیکی شهر «کالگری» از ایالت «آلبرتا»ی کانادا. «کمیتۀ نویسندگان تبعیدی» «انجمن قلم کانادا» (پن کانادا) در مسیر برنامه های حمایتی اش از نویسندگان تبعیدی، بورس یک ماهه ای در اختیارم گذاشت که به این مرکز بیایم و به قولی بنشینم کار خویش پیش گیرم، بخوانم، بنویسم، و در خلوت و آرامش روی کارهای ناتمامم کارکنم.

«بنف» شهر کوچک و زیبا و توریستی ای است در کنار یک رشته کوه با تله کابین و پیست اسکی و جنگلهای کاج، با موزۀ کوچکی و کتابخانه و یک سینما و یک مک دونالد و چند رستوران و بار و یک عالم مغازۀ کادو و یادگاری فروشی.  اینطرف، در « مرکز بنف»، که مرکز هنری و ادبی و ورزشی است، چند سالن تئاتر مجهز و یک کتابخانه و یک غذا خوری و کافه و بار، خوابگاه وبخشهای آموزشی برای آموزشهای ادبی، بخش ترجمه، یک بخش ورزشی با کلیۀ امکانات و استخر و ویرپول و چندین سالن بزرگ و کوچک برای تمرین موسیقی، نمایش، سمینار و غیره. مرکز بنف دارای شهرتی بین المللی در زمینۀ امکانات آموزشی، تحقیقی، هنری و تفریحی اش است و بسیاری از نمایشها، باله ها، اپراها و نمایشهای موزیکال کانادا یا امریکا و اروپا، نخستین اجرا و به اصطلاح افتتاحیۀ تور امریکای شمالی شان را در این مرکز روی صحنه می برند. در طول هفتاد سال گذشته، با آماده داشتن حدود چهارصد اتاق در خوابگاهها، امکانات ورزشی و تفریحی در فضای جنگلی و کوهستانی  و امکانات دیگری که اشاره شد، این مرکز همچنین مورد استفادۀ بسیاری ازدانشگاهها و مراکز علمی و تحقیقاتی قرار گرفته و محل ایده آلی برای برگزاری نشستهای عمومی و سمینارهای آنها شده است.

برای من، در یکی از خوابگاهها اتاقی هست، مثل اتاق هتلها، و یکی از استودیوهای هشتگانۀ این مرکز، دو قدم آنطرفتر، در میان یک منطقۀ کوچک جنگلی، و سه وعده خوراک در روز و حق استفاده از همۀ امکانات ورزشی و کتابخانه و امثال آن. در تمام محوطۀ مرکز سرویس بی سیم اینترنت برقرار است و می شود در هر گوشه اش نشست و – اگر لپ تاپی باشد با امکانات بی سیم – رفت روی اینترنت. همۀ این امکانات برای حمایت از نوشتن و آفرینش هنری درست شده، و از چند ده سال پیش در اختیار نویسندگان و هنرمندان مختلف – عمدتا کانادایی، و چندتایی هم مهاجر تبعیدی – قرار گرفته و می گیرد. نویسندگان و هنرمندانی که اغلب با هزینۀ دانشگاهها، مراکز علمی و تحقیقی، نهادهای دولتی، ناشران و یا نهادهایی چون انجمن قلم به اینجا آمده اند. کل هزینه ای که انجمن قلم کانادا در این زمینه برای من متحمل شده احتمالا از دو سه هزار دلار بیشتر نیست. اما به هر حال، حاکی از دیدن است و حمایت کردن و احترام گذاشتن به تلاش نویسنده و هنرمند و پدید آوردن فضا و خلوت و امکانات مناسب برای تداوم کار و  آفرینش او. یعنی چیزی که امثال من و ما بی نهایت کمبودش را داشته ایم و داریم. یعنی جدی گرفتن سامان فرهنگی جامعه. یعنی جدی گرفتن وظیف ای اجتماعی، فرهنگی، انسانی و ملی. یعنی همان چیزی که در «جامعه» ی ما، هیچ درک درستی از آن نیست.

استودیوهای هشتگانه، در واقع به نوعی کلبه های مدرنی هستند با حال و هوای جنگلی، با پنجره های سراسری بزرگ رو به درختها و بالکن و در داخل، مبلی و میزهایی و یک آشپزخانۀ نقلی با اجاق و یخچالکی و ظرف و ظروف و قهوه جوش و کتری و مایکرویو. یک کامپیوتر اپل، با یک دستگاه رادیو ظبط و سی دی و یک پرینتر.هر یک را یکی از آرشیتکهای معروف کانادا طراحی کرده و هر کدام یک شکلند. دو تاشان پیانو هم دارند و دو تا هم بزرگترند و نورگیرتر، مخصوص هنرمندان تجسمی. نزدیک اینها، حدود بیست و چند اتاقک کوچک دیگر هم هست برای تمرین موزیسینها. اولین استودیو، استودیوی « همینگوی»، در اختیار من است. کلبه ای بزرگ و گرد با نمای چوبی و با پنجره ای سراسری که یک سوم این دایره را به بالکن کلبه و درختزار روبرویش باز می کند. کف اش چوبی است و گلیم نازکی هم وسطش افتاده. با همان میز و مبل و صندلی هایی که گفتم. پشت پنجره که می نشینی، گذشته از سمورها و پرنده ها که مدام در گذرند، گهگاه آهوها و گوزنهایی هم سلانه سلانه می آیند و چند لحظه ای می ایستند و نگاه می کنند و سری تکان می دهند، و اگر خوراکی مناسبی برایشان داشته باشی با احترام می پذیرند و در سکوت می خورند و یا همانجا می لمند و استراحت می کنند یا به راه خود ادامه می دهند. یک بار هم روباه کوچک و چالاکی با شتاب از مقابل پنجره ام  از سویی به سویی رفت و مهلت نداد سلامی کنم و عکسی بگیرم.

بیان دیدگاه