سی و پنج سال پس از تحول عمیق اجتماعی/ فرهنگی / سیاسی/ و اقتصادی در ایران، اکنون – به باور من- با دورهای «خاص» رو در روییم. چه در داخل ایران، چه در اجتماعات پرشمار و پراکندهی خارج از ایران، چه در پیوند با نمای بههمپیوستهای از این دو. به هیچ رو نه گمان و نه ادعای احاطه یا تسلط بر دانش جامعهشناختی و روانشناختی جامعه دارم، نه دانستههای رسای اقتصادی و آماری. از این گذشته، سی سال است که در ایران نبودهام. با این حال، چیزها را میبینم و – شاید، و بهویژه، به عادت داستاننویسی و بازیگری- میکوشم تا دقیق ببینم، آثار و نوشتهها و خبرها و واقعهها را در حد توان و دسترسی دنبال میکنم، و با چهرهی ایرانیان «امروز» هم چندان بیگانه نیستم؛ هم چندین سال است که با دوستان و آشنایانی متعدد و متفاوت از نسل جوان – چه ساکن ایران، چه در اجتماعهای بیرون از ایران در تماس نزدیک بودهام، و هم در سالهای اخیر، جمع کثیری از ایرانیان ساکن کانادا، تازهواردان- در سنین و از قشرهای مختلف- بودهاند. بر این مبنا، نخستین گام در تلاشام در اجرای طرحی برای نگارش مجموعهای از مقالههایی در پیوند با فرهنگ و جامعه در اجتماع ایرانیان این دوران، دوست دارم به دو چهره از این «گسل» تازه نگاه کنم؛ یکی:
«زخم چرکینی با ترکشی کهنه و استخوانی که کج جوش خورده است»،
دیگری:
«زخمی تازه و خونبار با تیغهای شکسته در استخوان که با نگهداشتن همان تیغهی شکسته، راه بر فوران مرگبار خون بسته است».
از این دو، یکی لنگیدن پای شکستهاش را از یاد برده و به بویناکی زخم کهنهاش عادت کرده است، دیگری زخماش را پنهان، و به لنگان رقصیدناش افتخار میکند. دو نسل، با بیست تا سی سال فاصله؛ دو خط موازی، بی چشمانداز نقطهی تقاطع، بی چشماندازی برای پیوستن و پدید آوردن شکلی که بشاید.
تاکیدم بر «زخم» نامیدن و «لنگیدن»، به هیچ وجه به معنای بیاعتبار دانستن تلاشها یا پیشرفتها یا دانش و تجربه، یا هوش و نبوغ و حرکتهای نو نیست. این نسل، شاید یکی از پُر مایهترین و آرزومندترین و کارآمدترین و، پس، عزیزترین و امیدبخشترین نسلهای تاریخ ایران باشد؛ و نسل پیش از آن، نیز، شاید یکی از شبیهترین به همین ویژگیهای نیک و پُر مایه، و باز، این دوره از تاریخ و جامعهی ما، ترکیبی شگرف از لبخند و اشک. این دو نسل، از پُر آرزوترینها و پُر توانترینهای تاریخ ما بوده و هستند، و از واماندهترینها و افسردهترینهایش، از شریفترینها، و پستترینهایش.
بخشی از هویت نسل میانسال، دانشورزتر و بیناتر شدن آن است. و بخشی از هویت نسل جوان، هوش و جنبشی شورمند در یافتن مسیرهای نو و توان و سرعتی کممانند در گام نهادن به راههای نو و گشودن کرانههای مدنیّتی بدیع و مدرن است و با کوششی بدیع، برای بهره جستن از هر چه و هر راه و هر دستآویز ممکن شناخته یا ناشناخته؛ از دانشها و دانشگاههای سراسر جهان گرفته تا تمامی ابعاد ابزارهای جهان مجازی، از پیوند یافتن با فرهنگ و هنر و ادبیات جهانی گرفته، تا بازبینی در معیارهای اخلاقی، از بازشناسی فردّیت، تا تعمق در ویژگیهای جنسیت، از تلاش برای ژرفتر آموختن، تا تلاش برای بدیعتر آفریدن. با این حال، سویههای دیگری هم هست. سویههایی که بخشهای ناشادتر، نگران کنندهتر، و هراسناکتری از «هویت» این هر دو نسل ترسیم میکند. نگاه و تاکیدم، بیشتر بر این سویهها خواهد بود.
اکنون، در این مقطع تاریخی، اعضای این مجموعه (چه در جامعهی مادر/اصلیِ داخل ایران، چه حتا در اجتماعهای ایرانی خارج از کشور) در موقعیتی متزلزل، زخمی و گُم از گذار، و دست بهگریبان با مسایل ریز و درشت دست و پاگیر اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی، اقتصادی و عاطفی است. ما، در تمام سطوح و تمام سنها و موقعیتهامان، با بندها و گرههای عدیده، خاصه فرهنگی، از یک سو بار زخمها، گیجیها، بیماریها، خستگیها، عقدهها، نارساییها و ناتوانیها و نامتوازنیهای بیشماری را همراه با اندوهها و تنهاییهامان بر دوش میکشیم، و از سوی دیگر، بار و مسئولیت تاریخی «گذار» را.
گوشهای- تنها «گوشه»ای، از این جامعه، امثال «ما» هستیم؛ همین محدودهی سنیِ حول و حوش سی تا حول و حوش شصت، تا حدی تحصیلکرده، تا حدی هنرمند و هنر دوست، تا حدی کتابخوان و تا حدی اهل چهار کلام نوشتن و فکر و مباحثه، و تا حدی در – یا در تلاشِ- گفتوگو. و – گر چه پر آرزو و پر تلاش- بیتعارف، تنها و خسته، و بیتعارف، هنوز در جستوجو و در تکرار و سردرگم . در عین حال، این «گوشه» است که گامهای اصلیِ «گذار» را دارد برمیدارد.
گزارش گمانشکن
بخش یک
خطوط موازی و نقطهی تقاطع
نسل جوان امروز ایران: نسل حصار، تکرار، یا راهوار؟
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من
پایین رفتن از یک پلهی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوهِ صدایی جان دادن
که به من میگوید:
دستهایت را دوست میدارم…
(تولدی دیگر – فروغ فرخزاد)
تکرار، هم زندگیساز است، هم زندگیسوز. هم راهگشا (بر بستری از شناختههای آزموده)، هم دردناک (در حصار عادتها و اجبارها) و هم فرساینده و فرداسوز (در مسیر بیچراغ و بیارزو). تاریخ بشر، از یکسو نمای روشنی از تکرارهاست، و از سوی دیگر، به تدریج و بر بستر تکرارها، گام به گام جلو آمده است و چهره عوض کرده است. همین تاریخ صد سالهی اخیر ایران و تحولات اجتماعیاش – سیاسی، و فرهنگی، هنری- ادبیاش نیز، همین آینه را میگرداند. هر به بیست و چند سال، خیزشی، و شکستی، و آزمایشهایی، به تکرار، اما جامعه همان نیست، و نه موقعیت و جایگاه و ستونهایش، نه نیازها و توانها و دیدگاه و هویتاش. با تمام تکرارها و شباهتها، هر نسل مختصات خود را دارد و مییابد و هویت ویژهای که میتوان آن را در «مجموعه» دید و تشخیص داد. روشن است که «همه» مثل هم نیستند و نمیتوانند باشند. مثل هم که سهل است، در مورادی بسیار دور و دیگرگوناند. روشن است که هر جامعه و نسلی، هم مصدق دارد هم کاشانی، هم شعبان بیمخ هم فاطمی، هم نیما هم خانلری، هم صهبا، هم بامداد خمار و هم تولد دیگر. و …؛ با این همه، هر جامعهای، در هر نسلی، بر مبنا و محوری حرکت میکند که آن حرکت و آن سیر، مهر خصوصیتی ویژه و محوری را بر تمامی بخشهای گوناگون آن میکوبد. آدمها نیز با هم متفاوتاند؛ با زمینههایی از ژن و تربیت و امکانات گرفته تا محیط پیرامونی، و تا اتفاقات و تصادفها. این بحث، با «تک تک»ها و حاشیهها و پراکندهها، و حتا با «بهترینها و «بدترینها»ی شاخص سر و کار نخواهد داشت؛ بلکه با همان شکل و نمای کلی، آن سیر و مسیر محوری، و در نتیجه، آن «هویت» عمومی.
نسلها را چی از هم جدا میکند و چی به هم پیوند میدهد؟
الف– از بچگی داستانهای علمی – تخیلی را دوست داشتم. در ۱۰ – ۱۱ سالگیام، سری اول و قدیمی «استار ترَک» در تلویزیون سیاه و سفیدمان پخش میشد و در کنارش، سری اول سریال «بالاتر از خطر» (ماموریت: ناممکن) جمعه شبها ساعت ۹، که عاشق هر دو بودم. مخصوصن «بالاتر از خطر»، به خاطر گریم و ماسکها و بازی در بازیهایی که میکردند. این علاقه به «ساینس فیکشن» تا حالا هم باقی مانده. البته در این گونه داستانها و فیلمها هم، به موازات بالاتر رفتن سن من و ما، بچهبازیها و رویاهای کودکانه کمرنگتر شده و نگاه جدیتر و سیاهتر به زندگی- همین زندگیِ این جهانی و خاکی- عمیقتر.
بگذریم.
چند سال پیش، در اپیزودی از یکی از سریالهای ساینس فیکشن، در صحنهای مربوط به درگیری ناخواسته و اجباری بین دو گروه (انسانها و اهالی کرهای دیگر در فضا) با دشمنی مشترک، و بحثی بین دو فرماندهی نظامی از هر گروه. فرماندهی کرهی دیگر که به شدت خشمگین بود، به فرماندهی گروه انسانها داشت توضیح میداد که آن روز، روز تولد دوازده سالگی پسرش است که روز بسیار مهمی در فرهنگ آنهاست و پدر حتما باید در آن شرکت داشته باشد، و حالا او ناخواسته درگیر این ماجرا شده و نمیداند چطور به پسرش توضیح دهد که چرا نتوانسته در آن مراسم مهم حضور داشته باشد. و این که پسرش طبعن، انسانها را مقصر آن عدم حضور خواهد دانست و تا ابد با آنها دشمن باقی خواهد ماند. فرماندهی انسانها سپس توضیح کوتاه و ظاهرن عمیق و احساسیای داد، و گفت (نقل به مضمون، از حافظه): «من هم پسری به همین سن و سال دارم. همیشه میکوشم به او توضیح دهم که شغل و مسئولیتهایم چیست، و در نتیجه، مجبور میشوم به چه کارهایی ناخواسته تن دهم، و به چه علتی. فکر میکنم او میفهمد که نبودن من در بخشهایی از زندگی او، علتهای مهمی دارد. البته او هنوز ده دوازده ساله است و خیلی چیزها برایش قابل درک نیست. در نتیجه، به تنها چیزی که میتوانم دلم را خوش کنم این است که او هم روزی به همین سن خواهد رسید، و در برابر چنین انتخابهای دشواری قرار خواهد گرفت، و آنوقت، خواهد فهمید چرا در چنین روزهایی کنارش نبودم. روزی بالاخره او هم ۵۰ ساله خواهد شد و مرا درک خواهد کرد.»
لازم نیست تا بازیگر چنان فیلمی باشیم و در سناریو، چنان متننی نوشته شده باشد تا آن فکر، از مغز ما – هم سن و سالهای من – بگذرد. بخش بزرگی از «ما» که از چهل و چند گذشتهایم، بارها و بارها به این دست آویز، آویزان ماندهایم. این تصور – چه بسا دلخوشکنک- که: «میرسد! تو هم میرسی. خیال نکن تا ابد همین خواهی ماند، به همین مقطع خواهی رسید، و تمام این گرهها به دست و پایت خواهد پیچید، و خواهی دانست و خواهی فهمید..!» در ذهن و خونمان بارها و بارها چرخیده و میچرخد. در برابر آن «دیگر»ی که- به گمان ما- نمیفهمد، زیرا هنوز «نرسیده» است. واقعیت، اما، به این سادگی نیست. به همین جملهی آخر آن فرمانده نگاه کنیم: «روزی بالاخره او هم ۵۰ ساله خواهد شد / و مرا درک خواهد کرد.» این جمله، دو بخش دارد. بخش اول، درست است و طبیعی (عمر بر همه، از جمله بر فرزند او نیز، خواهد گذشت)، اما بخش دوم، با زیرکی یا حماقتِ سناریونویس، در دنباله و در پیوند با اولی آمده و به آن مرتبط شده تا همراه با آن، گمانی را بباوراند. هر دو حالت البته محتمل است. این که جوانها هم روزی بالغتر خواهند شد و پیر، و این که روزی شاید گوشههایی از نیازها یا رفتارهای نسل قبل از خود را درک کنند. چه حالا، چه بعد. اما نه لزومن در پی هم، و نه لزومن به دلیلِ – یا همراه با- رسیدن به آن مقطع سنی.
نسلها را چی از هم جدا میکند و چی به هم پیوند میدهد؟ «پل»ی به نام «سن»؟ یا درهای بس سیاهتر، غارهایی بس تو در تو در و پیچاپیچتر و درهم پیچتر و ناراهتر؟
نه. آنچه نسلها را از هم جدا میکند، حتا در عادیترین و با ثباتترین جوامع، تنها فاصلهی سنی نیست. این البته نه حرف تازهایست، نه کشفی بدیع. اما همین حرف تکراریِ دستمالی شده، بُعدها و گوشههایی جدی دارد – که درست به همین دلیل تکراری بودن و دستمالی شده بودنش- دیده نمیشود. نشده است. و گردونه همچنان بر جا. هر نسلی، نه تنها موقعیتها، گرهها و انتخابها، که نگاه و دیدگاه (به هر دو معنا: منظر، یا مبدا نظرگاه، و طمینههای ارزیابی و ارزشیابی) و ابزارهای خود را دارد؛ گوش و چشم و زبان خود را.
نسلها، تنها به دلیل ناهمگونی سنی – و در نتیجه، قرار داشتن در موقعیتهای متفاوت در هر لحظهی مشابه، نیست که از هم جدا میشوند. و این جداسری، در مجموعهایست از همان «دیدگاه، چشم و گوش و زبان»، که «هویت» شاید بتوان نامیدش. و «هویت»، پستوهای تاریک و دور از دستی دارد که «خود» ما را نیز گاه – گاه، بسیار بیش از «گاه» – بر آن راه نیست.
ب – چند سال پیش، روزی محسن نامجو در پی کنسرتی که نخستین بار در تورنتو اجرا کرد، همراه با دوستی به خانهی من آمد و چند ساعتی را کنار هم بودیم. نامجو از من باید چهارده – پانزده سال جوانتر باشد. صحبت به همین، و به نسلهای هم کشید. کنار هم ایستاده بودیم و سیگار و مشروبی و بحثی از هنر و عقاید و در و دیوار و زندگی و باورها و …، و گفت: (نقل از حافظه به مضمون) «…در آن روزها و نوجوانیها، هر قدمی که نسل ما بر میداشت، نارنجکی انگار پیش رو یا پشت سرمان منفجر میشد.» خندیدم و گفتم: «آن نارنجکها داشت توی صورت ما منفجر میشد!» سری تکان دادیم و خندیدم و گذشتیم.
مهم اکنون این نیست که آن تعبیر و «پس» و «پیش»اش درست بود یا نه. اما در هر حال، همین تمثیل «نارنجک» را نگاه کنیم: یکی، آنها را، به امر یکی دیگر، کاشته بود، یکی از رویشان میگذشت، یکی از آن رد شده بود، و یکی به آن میرسید، پیش رو یا پشت سر، در مرکز، درون، یا اطراف…؛ همه در نهایت از یک «دوران» میآییم. دیدن و حس کردنِ «انفجار» در میانه و در اوج، بر پوست، یا استخوان و جان، یا لرزهاش بر دریچههای روزنامهایِ تاریک، در دالانهای گوش و مردمکهای آن که مسلسل بر دوش، یا چمدان در دست، یا شیشهی شیر بر دهان داشت…؛ «همه» در نهایت از یک «دوران» میآییم. یک دوران. برای همین هم هست که به هم نگاه میکنیم و لبخند میزنیم، همه اما هم را نمیفهمیم. با هم حرف میزنیم، نه اما همه از یک «سخن» یا «گفتمان». نمود و نماد یک «متن» را در ذهن نداریم و یک «تصویر» را منتقل نمیکنیم. در بهترین، بهترین، بهترین حالت، از یک تصویر هم که بگوییم و یک تصویر را هم که منتقل کنیم، نه جویای یک نتیجهایم، نه خواهان یک نتیجه، نه بینا و شنوای یک نتیجه. زیرا همه، همان نبودهایم و همان نیستیم که آن نارنجک بیروح گمان میکرد. بلاهت، از آن نارنجک و آن انفجار، از آن سکوتِ کر کننده یا شکوهِ جنونآمیز نیست. از «خط»هایی است که میپندارند به صِرفِ خط بودن، نقطهی آغازی و پایانی همتراز، و از این نیز ممکنتر، تقاطعی در کار خواهد بود.
مسیر و روند انفجار، مسیر و روند جان است. و مسیر و روند جان، نه فقط هزار هزار چهره و هزار هزار پوسته و رگ و پی و ریشهی پیدا، که هزار هزار حس و برخورد و بازخورد و گرفت و گیر ناپیدا دارد.. هزارها هزار هزار… انفجار، یعنی از ذرهای – و درهای- در درون، ناگاه جهیدن و فرا رفتن و پراکندن؛ بیتقارن، بینظم و انتظام، به تصادف، به کرانههایی ناهمراه و ناهمگون. بیپیوست و بیپیوند. تقاطعهایی شاید نیز، باز اما، به تصادف. و گاه، به تعارف. و گاه، در تکثر و تکرار، تصادف هم ، به گمان، دستآموز میتواند شد. و دستآموزی، گاه به «عادت» فرا میتواند رُست. و عادت، از کهنترین پناههای آدمیست. چنین هست، دست آخر، تا در این میدان و بر این میدان، جهانی در خود فرو میترکد و از خود فرا میشکوفد که نه تصویری و جمعی، بل تجمع خطهاییست، هر چند راست، لیک نامتوازن؛ هر چند ناراست، لیک نامتقاطع.
عادت، امن است صد البته و امنیت، زیبا. کوری هراسبار است و جهیدن یا ایستادن خون در رگ، خوفناک. از لحظهی گذرندهی منظر مانوس مردمکات اما اگر نظری آنسوتر بتوانی گرداند، از دالانهای مالوف مویرگهای خودّیتات اگر بتوانی گامی آنسوتر گذاشت، به «مجموعه» اگر بتوانی نگریست، نه از درون و بر درون، که با درون اما به پیرامون، آنچه به چشم و خونات بنشیند، خط نیست؛ دیگر خط نیست، دیگر جمع خطوط هم نیست، تجمع نامتقارن و بیانتظام دایره در دایره در دایرههاییست گسترنده. مبدا، ناخواسته و ناشناخته و از خاطر گریخته، و مقصد، نادانسته، نایافته، ناپیدا. خطهایی اگر باشد؛ ناراست. توازیای اگر باشد؛ دور. پیوند یا تقاطعی اگر باشد؛ به تصادف، گذرا. در گذر، و در گذار. این، ذات انفجار است. و ما، در دَوَرانِ این مقطع از بودهگیمان، در دایرهی نامتوازن چنین انفجار گسترندهایست که تاب میخوریم و، بیپیوند، بیتقارن، بی مبدا شناخته و بی مقصدی پدیدار،؛ ذرههایی به لحظه، در خود، درخشنده فرا میجهیم و، پوکیده فرو میخاکستریم.
بحث، شاید همین باشد. یا، از همین شاید بتوان به آن ناخنکی آلود. مبدا و محور تحلیل یا محور نگاه چیست؟ «آن» یا «این» مقطع زمانی؟ آن نارنجک؟ آن انفجار؟ یا «آن» یا «این» ذرهها، یا آن و این لحظه لحظههای گم و پیدای فراجهیدنها و فروخاکستریدنها؟
نه. اینها همه، هنوزاهنوز، گوشه گوشههایی معدود و محدود از همان بیشمارهایند. مدعا، نه گوشهها، که «مبدا» یا «محور» بود. با این همه، بحث، شاید همین باشد. نشان کردن نقطهی تقاطع. تقاطع.
بی تقاطع، خطها- در توازیای ناپیدا میپراکنند و خط میمانند. خط، گیرم مجموعهای از میلیاردها نقطهی به هم پیوسته، از خود و در خود به هم پیوسته است و، باز، خط است. هنوز، تنها، خط است. راست یا درهمپیچ، تنها خط است. و خط، تنهاست. شکلها، مانوس یا نامانوس، از خطها پدید میایند، اما نه از توازیها، که از تقاطعها. پیوستها. و «گم»، در این میان، شاید همین باشد. در «انفجار» نمیتوان ایستاد و به خطهای دیگر نگریست، به سیرها اندیشید، و مسیرها را برگزید. انفجار، در آن لحظهی نخستینه، شاید «رها» شدن را و فرا رفتن را – و پس، حسی از شادی، از پرواز، از شور، شورِ جاری شدن و گریز از سکون را، شاید حتا تسلط، توان، «راست» بودن و شدن را (به هر دو و سه معنا: راستقامت، برحق و ناغلط، و پایدار) در جانِ خط جاری کند؛ اما، اما این جهان، دیگر جهان عرفان هزارههای مکرر نیست. نباید باشد. نباید باشد. نباید. نیست. عرفان نارسای عقیم، عرفان نارسای متراکم عقیم، عرفان نارسای متراکم مکرر عقیم، عرفان نارسای متراکم مکرر متکثر اختهی عقیم، ناتوان از پیوست و پیوند خطها و برآفریددن شکلها، یا «در خَمِ یک کوچه» به «نقطه»ی گم درون فرو میشکند، یا به خیال سیر راستخوی بیانجام «هفت شهر عشق»ی گمتر دل میبازد. جهان جان اما، با شکلها و در شکلهاست که جان میگیرد، که از دایرهی متراکم تکرار و تکثر انفجارهای بیهوده گسترندهی بیشکل میتواند گریخت. خط، گیرم تجمع بههم پیوستهی بیشمار نقطهها، گیرم گسترنده، گیرم بیسکون، نا ایستا، گیرم در جهش یا چرخش و پیچش، گیرم به قامت راست، در طپش یا پرواز، گیرم بیعصا و شورمند و مطمئن، دست آخر، تنها «خط» است. و خط، دست آخر، تنهاست. جهان، زیستن، آفریدن، شکل است، نه خط. شکل، نه فقط با خطها، که با و از پیوند خطها به جان و نفس میرسد. پیوند، نه از توازی، که از تقاطع برمیآید. تقاطع، از گور «فاصله» بر میروید.
با این همه، رنج، تنها در دوری نیست؛ و نسلها را، تنها «فاصله» نیست که بیگانه نگاه میدارد. یا، از منظری دیگر، زخمِ بازِ «زمان»، خود تنها نقطهای در «شکل» «فاصله» است.
سال، ۱۳۹۲ هجری شمسی، ۲۰۱۳ میلادی است. سی و اندی سال از تحولی اجتماعی در کشوری متوسط – در اغلب ابعاد- به نام ایران در خاورمیانه گذشته است. نسلی که نوجوانی جوانیاش به کاشت و برداشت آن انفجار برخورد (معروف به «دههی چهلیها») اکنون – فرو خفته و ذغال و پوک و خاک هم نباشد، به سرازیری تیز درههای خاکستریاش درغلتیده است. نسلی که در آن انفجار نطفه برگرفت و رویید (معروف به «دههی شصتیها»)، اکنون- بر بال موجهای آن انفجار ناخواسته، نادیده، نادانسته، ناشناخته، جرقه یا شرار، همچنان و هنوز، جایگاه «خود» را میجوید. و «جایگاه»، بیش و پیش از هر چه، پیشفرضهایی میطلبد: خاکی با نشان از سکون و ثبات، پایههایی، ستونهایی، با نشان از استواری، دیوارههایی، پایگاه و پشتوانههایی ایستا، با نشان از امنیت و..، گیرم نه اگر سقفی شایسته، که سایبانی بایسته. این «شکل»ها اما، باز، تنها با «خط» و از «خط» پدید نمیآیند. و صد البته، نه در گریزهای ناگزیر.
حال، ماییم و، در برابر، آینهای شکسته در قابی تمام قد. در دههی پایانی قرن چهاردهم هجری شمسی، دههی آغازین قرن بیست و یکم میلادی. جماعتی – بهگمان همخون و همفرهنگ و همتاریخ و همزبان، و بهگمان، رو در رو و پشت بر پشت و چنگ در چنگ و چشم در چشم یک دیگر، و برای نخستین بار در دوران نو جهان، با گستردگیای کممانند، نه فقط در خاک مانوس و مالوف همارگی و هموارگی، که پراکنده در جای جای این گوی خاکی؛ و بهگمان، پرسشگر و پاسخگوی یکدیگر. تجمعی از انسانهای بالغ و کامل سی و چهل و پنجاه و شصت سالهای که بهگمان از یک ریشه میآیند، دستکم از نطفهی یک انفجار، با یک زبان میگویند و میشنوند، بهگمان، زبان هم را میفهمند و بهگمان، «هویت»ی نزدیک یا شبیه دارند. هاه! بد تصویری نیست! به پیکرههای رنگ باختهی خانوادگی خانوادههای بزرگ میماند که در مناسبتی – سینه به نفس گشودن کمسالترین نبیره یا از نفس افتادن کهنسالترین جد، دیداری در بامداد نوروز یا شامگاه یلدا، یا هر چه، هر چه- گرد هم ایستاده باشند تا «لحظه»ای را «ثبت» کنند. لحظهای گم؛ که نه یک آن پیشتر حضور داشته و نه یک آن بیشتر خواهد پایید. تنها یک آن، پس از باز و بسته شدن مردمک دوربین، تک تک آن «نقطه»ها در «خط»های نامتوازن خود خواهند پراکند و آن «لحظه» نه «ثبت»، که گم خواهد شد. محو خواهد شد. خواهد مرد. آن «شکل»، تنها در ذهن، و تنها ذهنیست. خوابی که از یاد هم خواهد رفت. نه. این «قاب» و این «تصویر»، دروغی بیش نیست. و تلاش برای تثبیت «شکل»، فریبی مکرر و مانوس. این قاب و این تصویر، تصویر «ما»ی این اکنون، تصویر «شکل» و «روند» ما نیست؛ زندان «نقطه»ها و «خط»های تنهای پراکنده است. خطهایی که، گرچه شاید از «نقطه»ای مشترک بر آمده باشند، اما تنها «خط»اند، و تنها. و «نقطه»ای که گرچه مشترک و همتا به گمان و نظر میرسد، اما اثراتی بینهایت ناهمتا برآورده و نه تنها خطها و راهها روندهایی، که نگاهها و حسها و برداشتهایی، داوریها و پیشداوریهایی، نیازها و توانهایی، برخوردها و بازخوردهایی- و پس، هویتهایی و باورهایی و زبانهایی- ناهمتا، ناهمگون، تنها. تنها.
و پس، هان! بحث، شاید همین باشد. و هجوم این واژهها، قطره قطرهها، از دالانهای ناپیدای مویرگهای تاریک «من» و «منیّت» و «خودیت» من، پرپر زدنی کور و مریض و مجنون در همین غار. شاید. بگذریم. یک قصه بیشتر در تاریخ نیست. مکرر واگویهاش میکنم. برای «خود»؟ اهمیتی دارد؟ .. خط نقطه نقطه خط… بگذار شکلی بکشیم.. شاید.
نسل حصار، تکرار، یا راهوار؟
پ- در نمایشنامهی «میراث» اثر بهرام بیضایی، یکی از شخصیتها (کوچکآقا / برادر کوچکتر از سه برادر با فاصلهی سنیای شبیه به فاصلهی سه نسل یا سه قشر اجتماعی) شباهت زیادی دارد به نسلی از «ما» که اکنون در حول و حوش سیسالگی زندگیاش است. پیرنگ نمایشنامه، دیداریست که پس از مرگ پدر خانواده – در خانهی عظیم، اشرافی اما فرسوده و بیلنتظام آنان صورت گرفته، و قرار است بر سر «چگونگی حفظ این میراث» توافق شود. برادر بزرگتر و پیر خواهان تداوم و احترام به «سنت»های کهن است و «دست نخورده نگه داشتن خانه و زیستن «همه» در کنار هم، به شکل کهن، برادر میانی و میانسال خواهان تعمیر و اصلاح و تقسیم بر اساس سلیقه، و برادر جوان خواهان خراب کردن و از نو ساختن، یا «سهم» برداشتن و جدا شدن. در بخشی از گفتوگوها، برادر کوچک چند جملهای کلیدی به زبان میآورد:
۱- پدر نشانهی دورهی خودش را زد، حالا من میخواهم مُهر دورهی خودم را بزنم.
۲- اینجا واقعا هیچ چیز نیست. شما هیچ چیز مهمی نداشتید. شما خیال میکردید که میراث مهمی دارید، ولی حالا کم کم میبینید که هیچ چیز ندارید.
۳- اینجا به در زندگی ما نمیخورد… بهترست بگویم من.
۴- من پول لازم دارم، من حق دارم راحت زندگی کنم.
۵- ما نمیتونیم با هم بسازیم.
۶- ما به توافق نمیرسیم، من سهمم را به دیگران میفروشم.
این گفتهها – در کنار گفتهها و برخوردها و نگاههای دو شخصیت دیگر ( و نیز، شخصیتهای «کلفت و نوکر»، پایینترین قشرهای جامعه که گرچه دید تیزتر و عمیقتری دارند و بارها بر دوش آنهاست و هشدار دهندهی حضور دزدها و موشهای مخرب، اما حق دخالت بهآنها داده نشده است)، نمونهی روشنی میتواند باشد از همین «خط»های بیارتباط، همان «تصویر» بیمحتوای میرا، و، بهویژه، آن چه «هویت» دو نسل مشخص (یا گروه سنی) در این مرحله از تاریخ ایران را بر آورده است؛ گروه سنیای از اندکی زیر سی سال تا اندکی بالای پنجاه سال. نسل من، از همان ابتدا تا خود و پیراموناش را شناخت یا حس کرد، از یک سو «ثبات» میدید و از سوی دیگر فروپاشی آن ثبات. از یک سو شاهد اوجگیری و تقدیس سریع جامعه به جانب مدرنیزاسیونی بییال و دم و اشکم، و از سوی دیگر تعمیق رمانتیسمی متکی بر نگاه اسطورهای و حماسی بود. نظام اجتماعی حاکم، برای ما مانند پیر پدر مقتدر و باثباتی بود که – مانند هر نوجوان نوخاستهای، میخواستیم مهر خود را بر سایهی گسترندهی او بکوبیم و شاخاش را بشکنیم. آنچه پس از او بر ما نازل شد یا در آغوشمان فرود آمد، چه برای آن بخش که دمشن و غاصب و «ناپدری»اش میشمارد، چه آن دیگری که پناه و مقتدا، دیگر نه أن پیوند پیشین را داشت، نه ثباتاش را. آن نسل، همچنین با روابط و پیوندهای فامیلی، قبیلهای و گروهی نفس کشیده و آشنا بود و «جمع» و «مردم»، بهویژه در جریان انقلاب و جنگ، برایش اولویت و حتا تقدسی درونی شده یافته بود. حال آن که نسل بعد، از ابتدا بر بستر تزلزل روییده و پا گرفته، نه تنها تقدسی در «جمع» در برابر «خود» نمیدید و نمیتوانست ببیند، که از آن روابط «مدرن» شدهی قبیلهای و فامیلی هم جز جلوهی روشن و مشمئزکنندهای از «پدرخواندگی» و «مافیا» نمیدید. این نسل، آن رابطههای مافیایی را دید و شناخت، به تمسخرش نشست و آن را پوسیده یافت، اما مانند نسل قبل، دلیلی ندید تا در برابر آن بایستد؛ بلکه با همان «تک بودگی» خود، مصمم شد تا در کنار یا درون آن بماند و از همان کنار یا درون، شاهد پوسیدگی و فروریزیاش باشد یا خود بدل به موریانههای ساکت آن گردد. نسل بعدی، آن نظام حاکم اجتماعی، سیاسی، و فرهنگی را، آن «پدرخوانده» را، نه مانند نسل قبل «غاصب»، که از خود و همخون فرسوده و متعفن خود میدید و میبیند.
در متن نمایش «میراث»، نگاهی که برادر کوچکتر دارد (و دو برادر دیگر نیز، گیچ و گول و کر و کور و خامخیال، و موقعیتی خاص، در پی مرگ پدری مقتدر) از جمله، نمونهای است شاخص، نشانگر نقطههای اساسی از آنچه «هویت» نسل جوان امروز ایران را (در مجموعهای گسترده و نه چندان همگون البته) شکل داده است:
– «میراث»ی که با آن آشنا نیست، ندیده و نمیبیندش، بهرهای از آن نبرده، با آن نمیتواند ارتباط برقرار کند، اما «سهم»اش را میطلبد،
– پیشینیان را شکسته و دروغ مییابد، همراهان را نامطمئن، پس، بیباور به پشتوانه، ستون، همراهی، پس، کنترل تنها میتواند به دست او باشد
– بیاطلاع از – و بیپیوند با – دیروز، تمسخرِ گذرندگیِ امروز، بیباور به فردا
-چیزها، همان نیست که مینماید، اگر هست، یا هر چه هست، ربطی به او ندارد
– آرمانی در کار نیست. میتوانی؟ بمان. نمیتوانی؟ برو.
– گسست از معیارها، اخلاقها، چهارچوبهای تاکنونیِ جمع و جامعه
– بیاعتمادی به هر چه و هر که جز خود، به عنوان تنها وجود قابل لمس، پس، باور به «خود» و اتکا تنها به «خود» به عنوان تنها وجود قابل لمس
– زخمهای او از دیگران است و پیشینیان، ضربهها را خوردهاست، تاوانش را هم دادهاست و میدهد، آن چه هست، شکست دیگران است، و آنچه نیست، طلبِ او است از جهان
– رسالتی نیست. اگر هست، رسالت او است، نه جمع، و رسالت او، برای آن چه او میفهمد و میخواهد و میتواند و خواهد ساخت، برای او؛ که میتواند.
– محافظت، محافظهکاری، حسابگری، تیزهوشی در یافتن حصار و جستن پناه
– تیزهوشی در گشتن به سویی دیگر و آمادگی برای گرفتن رنگی دیگر، انتخاب سکویی «مناسب»تر یا «ممکنتر»
– تزلزل، هراس، بیپناهی در درون، با حفاظهایی برای محافظت از خود در برون، و پس، «پیشگیری»، تهاجمی پنهان، یا «فرار به جلو»
– پیشداوری، داوری، آمادگی برای صدور سریع حکم
– «اهمیت من»، «حق من»، منِ «تنها»، «منیّت» تنهای من
– نوبتی اگر هست، اول من؛ اگر نیست، تنها من
– فردایی در کار نیست، پس، هر چه هست، با شتاب، باید دید و گرفت و تجربه کرد و از آن خود کرد
– چیزها و آدمها و ارتباطها برایش نه واقعی ست، نه عمیق میتواند بود، نه پایدار
– هیچ کس و هیچ چیز برایش یک چهره نداشته است و ندارد، هیچکس و هیچ چیز، از شیرخوارگی تا بلوغ، از خانه تا مدرسه، بازار تا محل کار، فضیلتی در یک چهره داشتن به او نیاموخته است، که برعکس، «فضیلت» چندچهرگی را آموخته و تمرین داده است. پس، با هر چهرهای که رخ مینماید میتوان و میبایست همرنگ شد و- نخست، از «خود» محافظت کرد و آمادهی «دفاع» بود، و سپس، آمادهتر برای تهاجم، به «چهره»ای که هیچ روشن نیست چی و کدام باشد و با چه هدف و مقصودی، و پس، آماده، تا بتوان بار «این لحظه» را بست و گذشت.
– بسیار بیهوده، رنج فراوان برده است؛ بسیار بیهوده، محدود شده است، پس، بسیار بیهوده نیز میتواند رنج دهد. بسیار بیهوده میتواند جویای لذت، یا تغییر، یا آزمایش، پا از دایرهها بیرون گذاشتن، تجربه، و تجربه صرفن به قصد لذت و لذت صرفن به قصد تجربه باشد.
– با «سادیسم»ی بسیار بیهودهای رو در رو بوده است، و شاهد «مازوخیسمی» بیهوده. پس، میتواند خود نیز چرخدندهای در آن زنجیره شود:
– یا در یک سو، پذیرای همپایی و همکاری در تسلط گردونهی سادیسم بیهوده،
– یا، در سوی دیگر، پذیرای نقش «سنگ زیرین آسیا»، و پس، پذیرای همراهی و همپایی در تحمل ثبات مازوخیسمی بیهوده،
– یا، در سطحی بسیار بسیار گسترده، ملغمهای از این دو، ترکیبی از سادو-مازوخیسمی درهمپیچ و پیچاپیچ، اغلب ناخودآگاه، و نا کارآمد اما کاربُردی.
میگویم «ناکارآمد اما کار بُردی»، زیرا نه طبیعی است و نه انسانی و نه امروزی و نه رو به پیش و پیشرفت و ثبات دارد، پس کارآمد نیست، اما کاربُردی است، و برای ارتباطها و حسِ وجود داشتن و نقش داشتنِ این بخش بسیار گستره از جامعه، برای آن که صرفن بتواند به قعر واماندگی در جایگاه «محکوم» درنغلتد یا به اوج جایگاه «دژخیم»ی فرا رانده نشود، کاربُرد دارد.
– «حقیقت»ی در کار نیست. اگر بتوان نام حقیقت یا حقیقی بر چیزی یا حسی نهاد، نه پایهای در خور دارد، نه دیوارهای امن، نه آتیهای شکوفا.
– باهوش، ریزبین، پُرکار و پر شتاب است. در پیکره و با چنین هوش و چنین انرژی و چنین شتابی، و صد البته، بر چنان بستری، دروغ میتواند فضیلت باشد، فریب میتواند زیرکی به شمار آید، دوچهرهگی میتواند رِندی محسوب شود، از همه چیزی چیزکی دانستن و بههم پیچاندن میتواند دانش و هنر و هنرِ ترکیبی نمایانده شود، هر چیز هر کس میتواند وسیله و پلهای باشد، و پای بر گُردهی هر پلهای میتوان نهاد و به هر چهره، هر زبان که سدها را شکنندهتر و راهها را کوتاهتر کند.
و…
چند روز پیش، یکی از وبلاگنویسان خوب (زیتون) در «استاتوس» صفحهی «فیسبوک»اش و به روال اغلب نوشتههایش، با طنزی هوشمندانه این پرسش را نوشته بود: «سکس بهتر است یا ثروت؟!» و در میان «کامنت»های ریز و درشت دوستان، یکی نیز پاسخ داده بود: «زبانبازی از هر دو بهتر است، چرا که با آن میتوان به این هر دو دست یافت!» زمینه و زاویه و محور مگاه، باید روشن باشد.
و…
… با این همه، این نسل، شاید یکی از پُر مایهترین و آرزومندترین و کارآمدترین و ، پس، عزیزترین و امیدبخشترین نسلهای تاریخ ایران باشد؛ و نسل پیش از آن، نیز، شاید یکی از شبیهترین به همین ویژگیهای نیک و پُر مایه، و باز، این دوره از تاریخ و جامعهی ما، ترکیبی شگرف از لبخند و اشک. این دو نسل، از پُر آرزوترینها و پُر توانترینهای تاریخ ما بوده و هستند، و از واماندهترینها و افسردهترینهایش، از شریفترینها، و پستترینهایش.
*
«هویت» یا «صورتک:؟
اوضاع اجتماعی، اقتصادی، فرهنگ و اخلاقی که در هر دوره بر جامعه حاکم میشود، قرار گرفتن – گرفته شدن- در برابر انتخابهای متفاوت- با تواناییها و ضعفهای متفاوت و خواستهها و نیازهای متفاوت- از جمله چیزهاییست که نسلها را از هم جدا میکند، بین آنها دیوار میکشد، و راهیابی به یکدیگر را اگر نه ناممکن، دشوار.
شاید یکی از تفاوتها و فاصلههای مهم، یا بزرگ، «سکو» یا «جایگاه» باشد. نسل من، نمیداند کجا جایگاه اوست. نمیداند کجا ایستاده یا باید بایستد. جایگاهی داشته، یا خیال میکرده که داشته، و از او گرفته شده. حالا برای سالهای سال گشته و گشته تا جایی پیدا کند و بتواند بر آن بایستد یا نفس تازه کند. نسل بعد، از اول جایگاهی شناخته شده و تثبیت شده و پذیرفته شده نداشته. آن را نخست در درون، سپس در بیرون، هر جا و هر طور توانسته، ساخته و بر آن ایستاده. آن جایگاه را در خود داشته و پذیرفته و مال و حق خود میداند. نسل اول اما جایگاهش از دست رفته. غصب شده. گم شده. نسل من، حتا نظام حاکم بر ادارهی سیاسی کشور را نیز «غصبی» حس میکند. حس میکند «قرار بود» نظام سیاسی و اجتماعی، چیز دیگری باشد و به مسیر دیگری برود، اما «گروهی و کسانی از ناکجاهایی آمدند و گرفتند و غصب کردند؛ پس، باید از بیخ و بن کنده شود و برود؛ و با رفتن آن، گویا همه چیز باید به خیر و خوشی به حال عادی بازگردد و بهار شود. نسل بعد اما چنین «غصب»ی ندیده است و نمیبیند. او صد البته خواهان تغییر است، اما نه به گونه و با حربهی رویارویی با «ناپدری غاصب»، که باز، با پدر؛ پدری که این بار نه مقتدر است و نه با ثبات، و نه هیچ چشماندازی برای چنان ثبات و بهاری در قاموس و بستر «جمع» میتواند یافت. (ادامه خواهد یافت.)
.
.
.
.
* بنا به اطلاعاتی که در «ویکی پدیا» ثبت شده، «گزارش گمانشکن» یا «شکند گمانیک ویچار» (به معنای «شرحی برای رفع شبهه») کتابیست در اصل به زبان پهلوی و از کتابهای مهم زرتشتیان به شمار میرود. این کتاب برای اثبات بنیادهای دین زرتشت و در رد دینهای یهودی، مسیحیت، مانوی و تا اندازهای اسلام، نوشته شدهاست. نویسندهی این کتاب «مردانفرخ پسر اورمزدداد» بوده است که در میانهی سدهی نهم میلادی، همزمان با نیمهی نخستین سدهی سوم هجری و در زمان فرمانروایی مامون، خلیفهی عباسی، دست به تدوین آن زده است و پُرسمانهای فلسفی بسیاری را پیش کشیده است که به پی بردن به باورهای ایرانیان در مسایل فلسفی و دینی یاری میرساند. پژوهشگران همچنین توانستهاند به یاری این کتاب، بسیاری از واژههای فلسفی در زبان پهلوی را بشناسند. در دوران معاصر، «صادق هدایت» چهار بخش پایانی آن را در کتابی به همین نام (گزارش گمان شکن) از زبان پهلوی به فارسی برگرداند و چاپ کرد.
در اوایل دههی ۹۰ میلادی، با وام گرفتن این عنوان از ترجمهی صادق هدایت (بی هیچ شبههای در گمان به قیاس دانش، نگاه یا قلم خود با آن کتاب یا صادق هدایت) مجموعهای از چند مقاله در پیوند با اوضاع اجتماع ایرانیان مهاجر/ پناهنده/ تبعیدی در تورنتو در نخستین موج مهاجرت پس از انقلاب، در نشریههای «سایبان» و «شهروند» (هر دو با سردبیری حسن زرهی) منتشر کردم. نگارش آن گروه مقالات، همچنین در دور نخست انتشار نشریهی «سپیدار» در فاصلهی ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۴ میلادی (با مدیریت نگارنده و سردبیری محمدرضا نورایی) تحت عنوان «مهاجرت فرهنگ – فرهنگ مهاجرت» ادامه یافت، و یک دهه بعد، در کتابی با عنوان «نیم نگاه: سی مقاله در نگاه به فرهنگ و جامعه» در تورنتو توسط «نشر افرا» به چاپ رسید. اکنون، در بهار ۲۰۱۳ میلادی، میکوشم دور تازهای از تداوم این «گزارش گمانشکن» را آغاز کنم.