تا راز زيستن …
تا راز زيستن را دريابم،
میآرمی در آغوشم!
و مرگ با تنپوشت به خاک میافتد.
با تو خدا برهنه است
و راه
و چاه
و هرچه هست در اين جان و اين جهان
هرچه هست
برهنه است !
برهنه میبينم آفتاب جوان را
بر زمين پير که میبارد
و برگ جوان را
بر درخت پير که میرويد
برهنه میشود حقيقت خاک،
حقيقت بذر
برهنه میشود حقيقت روز،
حقيقت فصل
برهنه میشود انار
پرستو
آب ،
تا راز زيستن را دريابم!
نگاه کن!
برهنه نگاهم کن!
چشمانت را برهنه میخواهم!
……………………………………………………………
تاريک
اندوه
شيار رگبار است
بر گونههای تو
تباهی باغ
در منظر نگاه من
گنگ است و بینگاه
مسيح
وقتی که میايستد و
سرافکنده
قربانی میطلبد
_ نگاه کنيد!
( با لبان دوخته میگويی
در پای تنديس بی سخنش )
خسوف
ماه را از شاخههای درختم چيده است
خورشيد
در جهانی ديگر میتابد
و من به سجده تاريکی باز آمدهام!
صليبی فراهم کنيد
زيرا بهشت
سزاوار ديگرانی است
که نمیدانند، و نمیجويند، و نمیبخشند، و نمیرويند،
و نمیميرند.
صليبی فراهم کنيد!
سکوت
خروش اندوه است
در سينه من
نيايش مرگ
بر لبان بسته تو.
بهشتيان
صليبی برپا داشتهاند
تو پلکهايت را میبندی،
و جهان
تاريک میشود.
………………………………………………….
در قلب من هياهوست
ساده نيست!
نه
ساده نيست
نازنينم
نيست!
با گردباد
در پيچ و تاب رگها
ايستادن،
فرو نريختن،
و چشمان را
فرو نبستن.
نه!
ساده نيست!
میايستم،
و در قلب من هياهوست.
در دستان
نياز پريدن
بر پا،
هزار البرز خستهی گردآلود.
*
گريختن، همراه باد
گريستن، همدل ابر
و بيدار، درسکوت، با آفتاب،
عشق را
در نهفته ترين حفرههای حافظه
پنهان کردن،
نه!
ساده نيست،
نازنينم،
نيست!
میايستم،
و در قلب من هياهوست.
در قلب من هياهوست
در چشمانم
ترنم باران
ترانه میسازد.
………………………………………………
قفس
دوستت که میدارم
مرگ هم زيبا میشود
چندان که میتوانم
بر سينهی برهنه ات
سر بگذارم و بميرم!
در قفس را بگشايم،
پرنده پر سايد به بال روشن باد
و من در آغوشت
به خواب روم.
*
دشمنم که می داری،
چون مرگ میشوی
نه زشت،
نه زيبا
بینفس، نبوده، نيستبوده، خاکستر!
خاکسترم میخواهی.
نه هستی که ببينمات،
نه هستیام میبخشی.
نيستی،
و نيستیام را میجوئی.
*
دوست که میدارم
بال میگشايم به جانب سبز
تو در قفس میمانی
تو در قفسی
تو خود، قفسی !
………………………………………………………
در سايه
_ در سايهام مبين!
در سينه آفتابی دارم
چشمهای
که نور را
میمکد، میزايد
و جاری میکند
در جويبار هر رگم
در سايهام مبين!
*
_ چه جای فريب؟
در سايه ايستادهای!
و اخگر خورشيدت
در امتداد نگاه
خاکستر میشود.
تپنده،
طبلِ زمينلرزِ کوهريز است
در سينهات که میکوبد
و هول و هيبت باد
در کاسهی سرت که میچرخد!
با پاها،
از تداوم گام،
با دستها،
از طراوتِ ياری خالی،
بی عطر سنبل و سوسن
در مشام سخن
بی سبزنای برگ
در ساقههای ذهن!
در سايه ايستادهای!
ديگر چه جای فريب؟
در سايهايستادهای
و اين سکوتِ ساکنِ سرد،
سياهتر از سايه
آفتاب را
در چارسوی جهانت
تاريک میکند.
…………………………………………………..
در آبیِ هميشه شناور
در روزنامه
به چشمانت نگاه میکنم
در آئينهی خبر
به آن نگاه
که دور را میپايد
و آن تبسم روشن کز آن توست
اما
تاريک مانده روی صورت کاغذـ
میگويم:
_ ببين!
نگاه پنجره تاريک است
دهان باد قفل
زبان عاطفه خاموش،
و پلک فاجعه باز است!
اينجا چه میکنی؟
وين قطره،
قطرهی سرخ آيا
از کام توست،
کاينجا
خشکيده روی دامن روز؟
لبخند میزنی و میگويی:
_ من نيستم جز عشق
و عشق،
قاصدکی است
چرخان و گمشده در دست های باد
و نور
ماهی لغزانی
در ژرفنای تيرهی جان
و پيکر من
تشنهی يک جرعه از تکانهی شادی،
و اين که بنشينم
همين، کنار تو بنشينم،
و دست هايم را نشان دهم
و بگويم:
_ ببين!
چگونه مثل «فروغ»،
کبوترها
در گودی انگشتان جوهریام
تخم گذاشتهاند،
و بعد بگويم:
_ بردار! بی تعارف، بردار،
من باز هم دارم! نگاه کن،
از دلم، نگاهم ،
از نفسم میآيند،
باز هم هست، بردار، بی تعارف!
و تو برداری
تا دنيا،
پر از کبوتر شادی شود
پر از پرواز!
میگويم:
_ در آبیِ هميشه شناور ماندن
و برگذشتن از هميشهی آتش،
ساده نيست،
نبايد باشد،
ـ ـ ـ هست؟
لبخند میزنی و میگويی:
_ نگاه کن،
نور آمد!
جايی، کسی، به گمانم،
آب داده تشنه نهالی را،
يا باز
دستانش را
در باغچه کاشته
مثل » فروغ «
تا سبزِ سبز کند باز جان جهان را ـ ـ ـ
در روزنامه انگشتانم را
بر پوست تيرهی لبهايت میکشم و می پرسم:
_ مثل » فروغ «؟
و اشک میجوشدـ
بر میخيزی،
از روزنامه در میآيی،
گَرد و بُرادهی سرب
و آن لکههای جوهر و خون را
از پيکرت فرو می ريزی
سَبُک
و میگويی:
_ من تازه میشوم
وقتی که خوب میدانم
چيزی هنوز هست که باز برويد.
چگونه بگويم؟
يعنی،
خودت که میدانی،
حتمأ، حتمأ، جايی،
روزنی، » شرارهی خُردی»
(به گفتهی اخوان)،
يعنی،
همين که بدانی،
و من بدانم که تو میدانی،
وين قطره های جوهر و خون را
(به قول خودت)
پای نهال عشق بريزيم،
حتمأ،
حتمأ،
چيزی دوباره میرويد
يعنی،
چگونه بگويم ـ ـ ـ
باور نمیکنی؟
میگويم:
_ مرا ببخش! تو راست میگويی!
سرخی چشمانم
نشانهی اندوهم نيست
بی خواب ماندهامديريستـ
و خشکیِ اين لب ها،
از ياد بوسه ايست
که تکرار نخواهد شدـ
وقتی که خوب میدانم
عشق،
قاصدکی است
چرخان و گمشده در دست های باد
و اين حروف،
حروف سربیِ بی رحم،
دروغ نمیگويندـ
*
تو دور میشوی
در آبیِ هميشه شناور
و میگذری
از هميشهی آتش …
……………………………………………….
رنگ
هرگز نبوده جهان اينچنين نبوده نبود
من طاقتم به نديدن نبوده نيست نخواهد بود
با چشمهای بسته میبينم.
با چشمهای بسته
در قلب من گلوی قناری طلا
آواز آب نقره
طعم تکيلا زرد
و نَم بر لبان تو آبيست
اما هوا هنوز کبود است
آبی و کهربا
نقره و طلا
در اين دل کبود
آيا حقيقت است، حتی حقيقتِ در گور، يا دلم،
پر میزند هنوز، با بالهای سبز و قرمز رؤيا؟
هرگز نبوده جهان بیتو اينچنين که جهان بیتوست
من طاقتم به نديدن نبوده نيست نخواهد بود
من با تو آسمان و جهان را ديدم.
وقتی کنار آن ستاره نشستی
و دست کشيدی به ريش آبی ماه
و بعد ديدم که دست تو دامان کوه را بالا زد
تا ران سبز و سپيدش را ماهِ هرزهی شوخ
ورانداز کند
و در گوش تو بخندد،
ديدم که جان جهان رنگ است
حالا تو را نمیبينم
زيرا هراس گلوی حقيقت را جويده است
و جاکشان جهان ايستادهاند و میخندند
وقتی دروغ میگويم و چهره میپوشم، میخندند
و آن هراس رذل که میآيد
و مثل مار دور نفس حلقه میزند
و مثل گربه سرش را به نبض دلم میمالد
و من دروغ میگويم
و چهره میپوشم
میخندند.
میخواهمت ولی
و دوستم میداری
حتی اگر دروغ بگويی: نه!
و تيغ جاکشان جهان حتی
روی نگاه مضطربت باشد
تا دروغ بگويی: نه!
( هر چند آبروی جهان را میريزد اين دروغ)
و رنگ عشق تو سبز است
سبز
نارنجی
يا به رنگ لبانت سرخ_آبی
و رنگ دروغت خاکی است!
هرگز نبوده جهان اينچنين نبوده نبود
من طاقتم به نديدن نبوده نيست نخواهد بود
با چشمهای بسته میبينم
با چشمهای بسته میبينم
که قلب جهان را بیرنگ کردهاند.
آخر کسی نبود
وقتی که زهر شرم و هراس
تاريک کرد جام روشن سودا را به کام ما
هرگز کسی نبود و نگفت: ای نقاش!
رنگی بر آن بزن!
اين رنگدان را بگير، دلت را، رنگی بر آن بزن!
هرگز کسی نگفت.
هرگز يکی فرود نياورد سر به غمزه عشقی که رنگ رنگ باشد.
تا آن هراس_مار آمد و روی حواس عشق چنبره زد
و دستی به رنگ خاک
تيغی کشيد بر گلوی کوه
ماه
پلنگ
تيغی کشيد دستی
بر گلوی رنگ.
حالا دروغ نمیگويم
ای جانِ رنگ
به جانت
به جان رنگ!
من را هراس_ماری
بیدست و بینگاه کرده بود و صدايم را
چيزی شبيه چاه سياهی بلعيد
چيزی شبيه شرم
چيزی شبيه درنگ
چيزی شبيه هرزگیِ باد خشک بيابان
چيزی شبيه بودن بیرنگی، نبودن رنگ
ديگر نشد نتوانستم.
بیدست و بینگاه، نشد نتوانستم!
با اين دهان دوخته میگويم:
_ من طاقتم به سياهی نبوده نيست نخواهد بود!
اين رنگدان را بگير دلم را بگير و بزن رنگی بر آن بزن!
با بالهای سبز و قرمز رؤيا
پرواز کن به من!
پرواز کن به رنگ!
………………………………………………………………………
فوارهی کدام عشق
حالا منم و اين همه غار
دهان گشوده اين همه غار
دهان گشوده جانب هيچ
يا نه!
به جانب چشمی
که هيچ را میپويد
يا نه!
به جانب دستی
که هيچ را میجويد
و هيچ هيچ
هيچی که در فضا میبلعد
فوارههای ما را میبلعد
و ما نمیدانيم
در کدام زمين فرومیغلتند
تا سرنگون شوند در آن غارها
در آن حفرههای هيچ.
*
تاريک بود جان ما همه
تاريک بود در آن حجم خالیِ هيچ
و آسمان و زمين تاريک
و جان ما همه تاريک
وقتی که آن ستاره درخشيد!
گفتم:
_ زمان نيايش رسيدهاست!
(وقتی که آن ستاره درخشيد)
گفتم:
_ زمان نيايش رسيدهاست!
پايان قرنهای بیرنگی
پايان خواب زمستانی
زيرا چنين که قلب تيره من میتابد
و اينچنين که درختان را باد
بادِ هلهلهگر
میرقصاند
حتی اگر ستارهای که درخشيد
آواز نقرهایاش را
از خوابهای من وام جُسته باشد
زمان نيايش رسيدهاست!
و خاک را بوسيدم
و خاک پای درختان را ليسيدم
با پلکها و گوشها و لبهايم ليسيدم
تا آن ستاره بماند.
گفتم : چه جای هراس؟
خنديدی!
گفتم. نگفتمت؟
گفتم: چه جای هراس؟
گفتی، به خنده گفتی:
_ از هيچ، چه میتواند روُيَد جز هيچ؟
گفتم:( نگفتمت؟) از هيچ، چه میتواند هيچتر باشد(نگفتمت؟ گفتم!) چه هيچتر جز هيچ؟
گفتم: چه جای هراس؟
حتی اگر ستارهای که درخشيد
آواز نقرهایاش را
از خوابهای من وام جُسته باشد
دروغ نيست.
زيرا که من چیام جز خواب و خوابهايم
چيست جز من؟
و من دروغ نمیگويم در خوابهايم
و آن ستاره نمیگويد دروغ نمیگويد نقاب ندارد در خوابهايم
نقاب ندارد که اينچنين میتابد
فوارهوار میتابد
و ما نمیدانيم
کدام غار مکيدهاست از زمين ما او را
از کدام زمين
که میبارد اينچنين نورش
فواره وار میبارد
تا سرنگون شود سوی ما
که میمکيم او را
و ما نمیدانيم
فواره کدام عشق نهان بوده از کدام قلبِ نمیدانم کِه، از کجا،
و ما نمیدانيم
کدام غار مکيد او را
کدام غارِ بیسر و بیتَه،
کدامِ ما
و در کجا شد
سرنگون کجا شد
تا فرو رود در هيچ؟
تاريک بود جان ما همه آخر
تاريک.
*
حالا منم و اين همه غار
اين همه هيچ
اين همه فواره فوران کرده در هماره هيچ.
گفتم. نگفتمت؟
گفتم.
……………………………………………..
با اين همه…
شايد من از نژاد خستهی خاکسترم
که هيچ بذری
درمن توان رُستن و باليدن نديدهاست؛
و آب،
در من نمینشيند
و نور
در من نيافته است
سبزينهای که بشنود آواز نقرهایِ چشمهسار را
شايد…
*
میدانی؟
نه چشمهام، نه دريايم!
با اين همه
در من ترانهای غليان دارد
با اين همه
خيال موجت
هر لحظه رو به ساحلم
پا مینهد به راه
وَ باز میگردد!
درخت نيستم،
بهار نيستم
با اين همه،
خيال دستانت کبوتری است
که در تکاپوی آغوشم لانه میکند
با اين همه،
تبسمت شکوفهی نارنج است،
در خيال تنم !
………………………………………………………..
پرچين
با هر غروب که میآيد،
همراه اين همه تنهائی ماندن
وتاب اين همه تنهائی را آوردن،
يعنی هنوز روزنهای از باور
بر باغِ پر شکوفهی ياری
باز است.
تا باغ هست،
تا طبلِ پُر تبِ هستی میکوبد،
از ياوری چه جای گريز؟!
… اما غروب که میآيد،
تنهائی
اگر نتواند
مارا به هم بخواند،
و تاريکی
اگر نگويد حرفی
جز با زبان خواب،
و ماه،
ماهِ روشنِ پُرمهر
اگر نتواند
شعری بيافريند،
يعنی که بال تشنهی پرواز
بستهاست!
با هر غروب که میآيد،
اين طبلِ پُر تبِ کوبان را
در دخمهی سکوت و سياهی
بیتاب کردن
وانجا که اشتياق رفتن و رَستن هست،
جوشنده چشمهی گفتن را
با جامی از شرابِ سکوت
در خواب کردن،
يعنی زبان گفتنمان خستهاست!
يعنی توانِ بودنمان نيست
آنسان که بايدمان بود!
با هر غروب که میآيد،
زنجير اگر به پای تو باشد
مُهرِ سکوت بر لبِ من،
يعنی که هرچه بکوشی،
» آبادتر نمیشود اين باغ!
سرسبزتر نمیشود اين باغ!»
*
پرچين اگر بتواند
سرسبزتر کند بهارِ تورا
در باغت
و بند بگشايد
از پای شعر من
ديگر چه جای شکوه
که با هر غروب که میآيد،
در خويشتن توان نگريست
و روزنه ای را ديد
بر باغ پر شکوفهی بودن
آنسان که بايدمان بود!
*
با هر غروب که میآيد…
………………………………………………………..
طرح
تشنه ، در ميانهی راه
کوزهی شکسته، تُهی است
کبودِ ابریِ آسمان
بی فاصله
مماس با پيشانی و منقارِ پرنده پرواز میکند،
من،
در خطی
که فاصلهی نگاه و چشم تورا پر میکند.
……………………………………………………
پيوند
قلبم را
به باد سپردم
تا هر کران که گذر کرد
افشاندش چو بذر
همراه باد رفت قلبم
ديگر از آن من نيست
آغوش دشتهای بيکرانه و دامان کوهها
پهنای بینهايت خاک
هر طرفه باغ و راغ و چمنزار
مکمنش
يک پاره بر کناره جوبار
يک پاره در بر چشمه
يک پاره در قدم رود
يک پاره در دل بيشه
قلبم شکست
قلبم به خون نشست
قلبم هزار پاره شد،
اما
بر هر کنار خاک که عشق گذر کرد
قلبم به روی روشن او خنديد
هر گوشهای که دلی خَست
ابری شد و گريست
هرجا که عاشقی سخن از مهر بر زبان آورد
قلبم نهاد بر دل او دست!
قلبم هزار پاره شد
اما
هر پارهاش به دلی پيوست!
……………………………………………………….
بر بال ابر و باد
گفتی:
بر اين زمين
جز کاجهای خسته گرد آلود
هرگز گياه سبز نرويد
گفتی که خاک خقته اين سامان
خشک است و شور و سترون
گفتی:
ستارهها
از آسمان تيره اين شهر رفتهاند
آنسویتر
دورتر
آنسوی خاک شايد
سامان گرفتهاند
گفتی:
حذر کن از اين رؤيا!
برق ستاره نيست که ديدی
حتی شهاب نيست
با چشم باز و قلب فروزان
هنگام خواب نيست
برخيز!
صندوق کهنه خود بردار
بنشين!
بر بال ابر و باد
برو!
آنسویتر
دورتر
دور!
و روی گرداندی.
رفتم.
بر بال ابر و باد نشستم و رفتم
آنسویتر
دورتر
دور.
با اين تمام
میدانم
آنسوی خاک
باز
قلب تپنده بیتابت
به رؤيا نشسته است.
*
مرغ غريب مهاجر
اين نغمه حزين را
تا چند
با دل خود ساز میکنی
کی بند میگشايی و پر باز میکنی،
بر بال ابر و باد
دگر بار
کی رو به سوی آن صدف خاموش
پرواز میکنی؟
.
.
.