ماه: آگوست 2012

مراسم آیینی پنجه کشی…

چند روز پیش در یک «خانه تکانی» کامپیوتری، بین فایل‌های کهنه و گم و گور به این یادداشت برخوردم که چند سال پیش برای وب‌سایت مرحومم نوشته بودم:

«چهار گربه دارم. البته یکی شان مهمان است و یکی دیگرهم دو ماه پیش از خیابان به آپارتمان من پناه آورد و به جمع کوچک ما پیوست. از بچگی گربه باز بوده‌ام و به قولی گربه‌گرای متخصصی به حساب می‌آیم و با اخلاق و رفتارشان آشنایم و مانوس. با یکی از این خصوصیات «اخلاقی» گربه‌سانان گرامی البته تقریبا همه آشنایند و نیازی به تخصص و معاشرت طولانی نیست تا از آن مطلع شوند: گربه‌ها پس از به‌اصلاح «دست‌شویی رفتن»، باید حتما روی اقدامات خود را با خاک بپوشانند.  گربه‌دوستانی مثل من این ویژه‌گی غریزی را به پای ادب و متانت و پاکیزه‌گی این دوستان خوش خط و خال و مهربان می‌گذارند و حسابی هم از آن کیف می‌کنند. از آن طرف، سگ‌دوستان هم البته با افتخار به «وفا» و «اطاعت» آن رقبای دیرین دوستان من، بیکار ننشسته‌اند و ضمن تاکید بر تنبلی و خودمختاری ذاتی  گربه‌های مظلوم، حتا ضرب‌المثل‌هایی هم در ذمّ این عادت خاص ساخته‌اند: «به گربه گفتند گه‌ات داروست، زود رویش خاکی ریخت و پنهانش کرد!»  خب، در هر حال، خوب یا بد، گربه‌های آپارتمان‌نشین من راهی به حیاط و باغچه و خیابان ندارند؛ در نتیجه برای هواخوری به بالکن می‌روند و برای قضای حاجت هم به جعبه‌ی ویژه‌شان در آن‌جا مراجعه می‌کنند. این جعبه، اگرچه چندان کوچک نیست، اما به هر حال اجازه‌ی چندانی هم به این که خانم یا آقای گربه پس از اقدامات مربوطه راحت پس و پیش برود و روی تولیداتش خاک بپاشد، نمی‌دهد. اما گربه به هر حال گربه است و خصوصیات ژنتیکش لابد صدها هزار سال دست نخورده مانده و باید هر طور شده کارش را انجام دهد. جعبه‌ی مربوطه، سر پوشیده است و گربه‌ها از دریچه‌ای به داخل آن می‌روند و با خیال راحت دور از چشم اغیار کارشان را انجام می‌دهند، و بعد، وقتی نوبت به خاک پاشیدن رسید، چرخی دور خودشان می‌زنند و نگاهی به در و دیوار جعبه می‌اندازند و…
خب، درست است که جعبه چندان کوچک نیست، اما بالاخره چندان هم بزرگ نیست. حالا اگر  سنی هم از گربه‌ی مظلوم گذشته باشد و زندگی آپارتمان نشینی یکی دو کیلو اضافه هم به او تحمیل کرده باشد، چاره ای ندارد جز آن که سر و گردنش را از دریچه بیرون بگذارد (حالا شاید این رفتار علت دیگری هم داشته باشد، مثلا تنفس هوای پاکیزه، یا تماشای آسمان و تفکر و…) و بعد، نوبت می‌رسد به مراسم آیینی خاک پاشیدن، در آن وضعیت محدود و دست و پا گیر. چند روز پیش که هوای تورنتو هنوز سرد بود و نم برفی هم زده بود، آخر شب جعبه گربه‌ها را از بالکن به داخل خانه آوردم تا مجبور نباشم لای در بالکن را تا صبح باز بگذارم و گربه‌ها هم خیالشان راحت باشد و دل‌پیچه نگیرند و از سر ناچاری دل و روده‌ی گلدان‌ها را بیرون نریزند. در طول حدود یک ساعت و نیم، هر چهار گربه سر و کارشان به جعبه افتاد، و من هم که نشسته بودم و  کتاب و مجله‌ای ورق می زدم، گه‌گاه نظرم به سر و صدایی که پنجه کشیدن‌شان ایجاد می‌کرد جلب می‌شد. مجسم کنید، گربه‌ای داخل جعبه روی دو پا نشسته و سر و گردنش را از دریچه بیرون گذاشته، بعد اول به دیواره‌های  داخلی جعبه پنجه می‌کشد، اما خیالش راحت نمی‌شود (خب بیچاره حق دارد، از دیواره‌های پلاستیکی جعبه که خاکی کنده نمی‌شود و تلاشش بی‌نتیجه می‌ماند) بعد دستش را بیرون می آورد و به دوره‌ی بیرونی دریچه پنجه می‌کشد، کمی مردد می‌ماند، بعد دوباره با جدیت چند پنجه‌ای هم به هوا و موکت می‌کشد، و باز، تا عاقبت سری تکان می دهد و بیرون می آید. نگاهی به دور و برش می‌اندازد، کمی فکر می‌کند، بعد باز به دیواره‌های جعبه و زمین و هوا پنجه‌ می‌کشد تا خسته شود یا لااقل خیالش راحت شود که وظیفه‌ی ژنتیکی‌- وجدانی‌اش را  تمام و کمال به انجام رسانده.  داخل جعبه هنوز چیزی تغییر نکرده، گربه‌ی محترم و مودب هم به نظر می‌رسد که این را بداند (چون یکی دو بار بر می‌گردد و نگاه می‌کند و پنجه کشیدن به در و دیوار و هوا را بیش از معمول طول می‌دهد و تکرار می‌کند) ولی چاره ای نیست. نیاز به پنجه کشیدن به خاک (و پنهان کردن اقداماتی نه چندان خوش‌آیند) در چنین مواردی، در تک تک ژن‌های گربه حک شده است و  با هدف یا بی‌هدف، با نتیجه یا بی ‌نتیجه، باید انجام شود. تکرار شود. و می‌شود.»

به قول زنده یاد عمران صلاحی، حالا حکایت ماست. هر بحث و تحلیل و نظری که داریم ، دست آخر باید پنجه ای هم به در و دیوار و زمین و هوا بکشیم و دشنامی هم  به … ( هر چه، مهم نیست، هوش‌مان سرشار است و بالاخره پیدا می‌شود؛ وقت هم که به وفور- برای صرف یا اتلاف- چه فرق می‌کند؟) حواله کنیم. راست به چپ، چپ به راست، به سنتی پوسیده، به مدرن خودباخته، به  لیبرال خودفروخته، به اصلاح طلب مزدور، به آرمان‌گرای کله‌شق، به روشنفکر بی‌رگ، به ملی‌گرای شوونیست، به دموکرات خود باخته‌، به داخل کشوری عقب‌افتاده، به خارج کشوری بی‌ریشه، به روشنفکر بی‌رگ، به مذهبی بی‌مغز، به لامذهب بی‌دل، به دگرباش ابنه‌ای، به محجبه‌ی مفلوک، به بی‌حجاب داف،  به ترک خر، به فارس سگ، به رشتی بی‌غیرت، به افغانی دزد، به عرب جاهل، به بهایی جاسوس، به یهودی سوداگر، به شیعه‌ی قشری، به سنّی سطحی، به کرد و ترک و بلوچ و عرب تجزیه‌طلب، به فارس شوونیست متجاوز اشغالگر،  به نسل پنجاه وهفتی ابلهی که خمینی جاکش را علم کرد، به به نسل هشتاد وهشتی‌ بی‌رگی که  پشت موسوی خائن را بی‌هوا خالی کرد (یا بی‌خودی پشتش ایستاد)، به انگلیس روباه که رضاخان را آورد، به آمریکای جهان‌خوار که مصدق را برد، … به همه و همه و هر چه و هر که و ..، صدالبته جر «من» و این جعبه‌ی  کوچک و این یک مشت خاک متعفن. کاریش نمی شود کرد. پنجه است دیگر،  با شیر اندرون شده، با جان به در شود.

پنجه‌ها را همچنان و هنوز به در و دیوار و زمین و زمان می‌کشیم و نمی‌دانیم چه خاکی باید به سر ریخت. جا تنگ است، گند و گه‌مان وسط جعبه مانده، و دست‌مان به هیچ جا بند نیست…

تک خنده‌ای و….

نگاه می‌کنی

نگاهت می‌خندد    تلخ

نگاه من در ابر فرو می‌رود

برمی‌گردد

روی زمين می‌ريزد

می‌نشيند

می‌ماند.

می‌خندد نگاهت    تلخ

و آه می‌‌کشد

و دستی از سر عادت شايد

به چانه  موها   پيشانی    پشت پلک‌ها ..

انگشت‌ها را در هم فرو می‌برد

در موها

و گردن   به مهربانی کج

و تک خنده‌ای و آهی و:

– راستی، اين مرگ، مرگ عزيز هم ديري‌ست

در کاسه‌ی سر ما جا‌ خوش کرده!

در چشم‌ها

رگ‌ها

در قفس سينه

و شير که می‌داده‌ام اين بزمجه‌ها را

بوده

ها   همين جا   پشت پستان‌هايم

مراقب

نگاه می‌کرده‌   بی‌نگاه…

و تک خنده‌ای و آهی و:

– ها، در تو نیز..

در همین گودی تاریک زير چشم‌هايت

و بر اين ‌لکه‌های جوهر  که لای انگشت‌هايت

و سبزی این مارهای پشت دستت   شقيقه   انحنای لاغر گردن…

.

.

نگاهت می‌کنم

نگاهم لبخند می‌زند

يعنی چنان که دو گوشه‌ی لب‌ها کش می‌آید به سوی‌‌ گوش‌ها‌ و  ابروها

 و زير چشم‌ها چين می‌افتد

و صدا، مهربان

يعنی: چنان که با خش گرمی

نه چندان بلند

نه چندان پست

ازگلو بيرون می‌لغزد  با مکثی از پس هر جمله،   ‌کامل يا ‌ناکامل:

– نه   نه

آنجاها نيست مرگ!

در تن نیست..

پوسيدگی؟ شايد..

و خستگی؟ ها شايد شايد

يا سقوط

نه

کُندتر

فرو رفتن شايد

چنان که در گريز از چيزی به هيبت مرگ

پا گذاشته باشی بر دهان مردابی بویناک و چرب

چروکیده   گرسنه   پير   مریض

و رفته باشی پايين

سنگين سنگين   نرم نرم   ذره ذره    وجب به وجب

يا قدم به قدم

تا مرگ..

نه   نه   آنجاها نيست مرگ عزيز.

مرگ عزيز    مرگ شکاک   مرگ شوخ   مرگ دانا    مرگ صبور

اينجا نشسته

در کورسوی نگاه تو دارد کتاب می‌خواند

سيگار‌‌می‌‌کشد  قهوه می‌خورد  خميازه می‌کشد‌   ‌تکیلا می‌خورد   می‌گرید    می‌خندد   سکوت می‌کند    رمان می‌نويسد     شعر می‌گويد…

نگاهش نکن!

حواسش پرت می‌شود.   نمی‌بينمت.

و تک خنده‌ای و ..

.

.

.

هنوز…

 نمرده‌ام هنوز

نمرده‌ام.

فردا

کنار آفتابی می‌میرم

که از دل چاهی طلوع می‌کند که‌  تشنگی‌ام بود

و در  پس کوهی غروب خواهد کرد

که از جنون من فوران ‌کرده‌ست

.

.

.

اندک و طولانی، یا پرشور و عمیق، هرچند کوتاه؟

همه‌ی لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

(شاملو)

چند روز پیش یکی از دوستانم جمله‌ای را در صفحه‌ی فیس بوک‌اش به عنوان «استتوس» نوشته بود که سخت غمگینم کرد: «مرا اندکی دوست بدار، اما طولانی».
نمی‌دانم این جمله از خودش، و حس و حال خود او بود یا نه، اما در هر حال، بر خلاف ظاهر آرام و مهربانانه‌ی آن (و اگر بخشی از یک دیالوگ یا جای خاصی در قصه‌ای، با زمینه‌ای خاص و مرتبط، نباشد) بیشتر سرد و غمگین می‌کند و نومیدانه می‌نماید تا نشان از آرزویی گرم و لطیف یا حتا منطقی داشته باشد. به این هم البته می‌شود فکر کرد که ترجمه باشد؛ ترجمه‌ای زیبا اما نارسا. زیرا گرچه «دوستم بدار» در فارسی می‌تواند هم به معنای تمنای«عشق ورزیدن» (رمانتیک/افلاتونی یا حتا مادرانه) باشد و هم «مهر/محبت/ علاقه داشتن»، «لاو» در انگیسی یا «ا مور» در فرانسوی یا «ا موره» در ایتالیایی و اسپانیایی بر فرض، عمدتن حامل معنا و حس «عشق» می‌تواند باشد؛ اغلب عشق رمانتیک (و/یا اروتیک) و حتا وقتی که به مهر از نوع دیگری (مثلن مادر و فرزند، یا هنر، ابزار، آرمان، کیش، طبیعت، حیوان همدم، و…) هم اشاره داشته باشد، باز ژرفا و وابستگی و نیازی ویژه، بسیار فراتر از «محبت داشتن» را مطرح و عنوان می‌کند. این جمله اما بیشتر نشان از تشنگی‌ای سرد و نومیدانه-  معطوف به نیاز و عادت- دارد؛ چه بسا در پناه گونه‌ای منطق سرد و حساب‌گر، و شاید با چاشنی‌ گونه‌ای اخلاق به‌اصطلاح مهرورزانه‌ی سعدی‌وار. اما بیش از هر چه، نیاز و بی‌پناهی در آن موج می‌زند، و هراس از ناپایداری.

عشق اندک، هر چند طولانی، مخصوصن طولانی، نه تنها هرگز سیراب نمی‌کند و هیچ شور و جنونی در آن شکوفا نمی‌شود، که دست آخر به رکود و سردی و خشکی و تشنگی بیشتر خواهد انجامید. چنان «دوست داشتن»ی به درد ازدواج‌های سنتی و قرارداد همراهی‌های میان‌سالی می‌خورد، نه خواهشی شورانگیز برآمده از جان و تن. نه رود و آبشاری خروشان، که جویباری باریک و کم‌عمق، که هرگز توان «طولانی» شدن هم نخواهد یافت. حتا «عشق» هم نه (که شور و نیاز و عطشی شعله‌ور و جسور را در ذات خود دارد) که محبت دوستانه و همراهی مهرورزانه هم با «اندکی» دوست داشتن میانه‌ی چندانی ندارد. حتا اگر طولانی. مخصوصن اگر طولانی.
اما حالا می‌خواهم خطر کنم و فرضی را پیش رو بگذارم. من سال‌هاست که بیرون از ایران زندگی می‌کنم؛ تقریبن به عمر نسلی که اکنون آخرین گام‌های جوانی‌اش را پشت سر می‌گذارد. و در چند سال گذشته، حس‌هایی شبیه به این را از دوست‌های جوان ساکن ایرانم زیاد می‌شنوم. حس‌هایی حاکی از هراس از بی‌پناهی، بی‌اعتمادی به هر چیز ناشمردنی، ناروشن، ناملموس، وحشت از هر حس عمیق، هر تجربه‌ی ناگذرا، هر تعلق بی‌حصار، یا به قولی اصلن «بیزاری از هر چه رنگ تعلق دارد..*». آیا بی‌ثباتی‌ها، بندها، سقف‌های کوتاه و دیوارهای بلند و راه‌های بریده یا مسدود، نوعی مکانیسم دفاعی در این نسل بر پا نکرده است؛ نوعی فرار به جلو، نوعی فضیلت بخشیدن به بی‌اعتباری در گریز از اندوه، در تقابلی نابربر با بی‌پناهی و بی‌فردایی؟

این جمله دو بخش دارد: – مرا اندکی دوست بدار/ – ولی طولانی. آیا این ترکیب، حکایت از همین تشنگی و آرزوی نومیدانه اما پذیرا ندارد؟ پذیرای یک «حداقل»، در قالب «حکم» نومیدانه‌ی پایدار بودنش، همان مکانیسم دفاعی‌ نیست؟ مکانیسم دفاعی‌ای که پذیرش حداقل را به حکمی خودخواسته بدل می‌کند، تا سرمای چنان دوست داشتن‌ها و دوست‌ داشته شدن‌‌های «اندک، اما طولانی» را تحمل‌پذیر، یا حتا طبیعی، یا حتا بهتر و زیباتر و «هوشمندانه‌تر»  جلوه دهد؟ و آن وجه «امر»ی در «بدار»، بیشتر آیا «نیاز و خواهش» نیست تا «حکم و امر»؟ بحثم به هیچ‌ وجه دفاع از – یا لازم، یا برحق، یا ممکن شمردن- عشق رمانتیک رویایی و افلاتونی-کوتاه یا طولانی- نیست. از چیز دیگری نگرانم. از طبیعی شدن و حتا فضیلت شدن پذیرش. پذیرش کورسوی «اندک، اما کاش طولانی» به جای مشعل روشن «دیوانه‌وار و عمیق، هرچند کوتاه». تشنگی در هر دو هست، و تنهایی و نیاز؛ یکی اما شعله‌ور است و متکی به خود و جسور، دیگری ترسیده، خسته، پذیرا و بی‌پناه…

——————————————–

* اشاره به جمله‌ای معروف در «خداحافظ گری کوپر»