تقريبأ از همهی ما، در کودکی پرسيدهاند: بزرگ که شدی میخواهی چکاره شوی؟ تقريبأ همهی ما در اين باره انشاها نوشتهايم. تقريبأ هيچيک از ما آنی نشدهايم که میپنداشتيم، يا میپنداشتند.
تقريبأ همهی ما، تا مقطع تغييرات عظيم و بنيادی در زندگیمان، باورهائی داريم که محل و اعتبار ثابتی برای خود کسب کردهاند و به يک معنا، روند زندگی ما را هدايت میکنند. اين باورها گاه خود مبنای باورها و عادتها و روشهای ديگر و تازهتر قرار میگيرند و معيارهای خودويژهای پديد میآورند که هريک ازما را نسبت به ديگران و از منظری کلیتر، هر جامعهای را نسبت به ديگر جوامع خاص و برجسته میکند. تقريبأ هيچيک از اين باورها و معيارها تاب ايستادگیِ کامل در برابر زلزلههای اجتماعی يا فردی را ندارند. تقريبأ همهی ما چنين لرزههائی را در زندگیِ خود احساس کردهايم و در هر مقطع، کوشيدهايم تا مجددأ نوعی ثبات را بر دايرهی محيط و مسائل خود حاکم کنيم. اما چگونه ثباتی را و به چه قيمتی؟
پس از حرکت انقلابیِ بهمن ۵۷ و تحولات ناشی از آن، مهاجرت تدريجیِ چندميليونی ايرانيان به خارج از مرزهای ميهن را میتوان از بزرگترين لرزهها در زندگیِ اين بخش از جامعه بهشمار آورد. بخش عمدهی مهاجرين ايرانی، بهدلخواه خود محيط تازه را برنگزيدهاند و بسياری از آنان، بويژه در جوامع اروپائی، بهسختی توانستهاند خود و جامعهی ميزبان را از مرحلهی تطبيق بگذرانند. اعضای چنين جامعهای (اگر بتوان آنرا جامعهناميد) بويژه در ابتدای امر، چگونه تجربهای را از سر میگذرانند؟
گردبادی برآمده، آنان را پيش از آنکه به خود آيند از جا برکنده، در فضائی ناشناخته چرخانده و در جائی فرودشان آوردهاست. اما نه با پا، که با سر! حال بايد برخيزند، بر گيجی و هراس و درد خود فائق آيند، اطراف خود را ببينند، بشناسند و با برداشتن گامی زندگیِ خود را آغاز کنند، در اغلب موارد، از صفر. با برداشتن نخستين گامها، خواهی نخواهی گروهبندیهای مشخصی در داخل همين مجموعه نيز رخ میدهد که نگارنده از يک زاويه اين گروهبندیها را به صورت زير مشخص میکند:
_ جامعهی موقت
_ جامعهی مهاجر
_ جامعهی آزاد
تا آنجا که به خاطر دارم، «تزوتان تودوروف» در مقالهای در ارتباط با يک کار نمايشی اشارههايی دارد به مفهوم «ديگر بودن» ( Otherness) و در توضيح خود ، با اشاره به نظريه «گفتگويی» يا «چندصدايی»( Dialogism) ميخائيل باختين، نظريهپرداز ادبی روس، اين «ديگر بودن» يا به تعبيری «بيگانه بودن» را به «صدايی گم» در کنار «صدای حاکم» تشبيه میکند. من در يک بررسی تطبيقی بين دو رمان «رابينسون کروزو» و «فرانکنشتاين» به اين نتيجه رسيدم که در اين دو اثر، ما با انواع
مختلف « Otherness» مواجهيم و نيز با نسبی بودن آن. «رابينسونکروزو» در ابتدا نسبت به جامعه خود « Other» يا بيگانه، و به تعبير سرکوهی و مجابی، «تبعيدی» است، و بعد اين تبعيد صوری با اقامت و انزوای اجباری در يک جزيره نامسکون تثبيت میشود و شکلی واقعی به خود میگيرد. در عين حال، همين «رابينسون» بزودی تبديل به تکصدای حاکم میشود و « Friday»، سياهپوست محلی، که او نيز در گريز از چنگ آدمخواران به سرنوشتی مشابه رابينسون دچار شدهاست، تبديل به « Other» در مقابل او میشود. در «فرانکنشتاين» هم تک تک شخصيتهای اصلی، هريک نسبت به جامعه اطراف خود حکم « Other» يا «بيگانه» و «ديگری» يا آن «تکصدای گم» در ميان صدا يا صداهای حاکم و معمول را دارند و سپس هريک با « Other» خود نيز مواجه میشوند و در سير قصه و تکوين طرح و توطئه ( Plot) آن مدام جابجا میشوند و نقش عوض میکنند.
اين « Otherness» در ميان مهاجران ايرانی در جوامع خارج از ايران، هم صوری است و هم واقعی، و به همين دليل نيز نتوانسته به آنگونه نقش يا جاعوض کردن فرا رويد، و همين امر، باعث شده است تا ما با تقسيمبندیای مواجه شويم که من آن را به صورتی که در بالا اشاره کردم توضيح میدهم:
– جامعه موقت
-جامعه مهاجر
– جامعه آزاد
اعضای جامعهی موقت را عمدتأ اعضا و فعالين نيروهای سياسی، پيروان معيارهای عقيدتی (مذهب_ ايدئولوژیهای فلسفی و سياسی) و باورمندان به نوعی هويت ملیِ ويژه و مقدس تشکيل میدهند. اينان بيش از هرچيز بر آوارگیِ خود تأکيد میورزند، خود را تبعيدی میدانند و نه مهاجر، برای خود آيندهای که بشايد در جامعهی ميزبان قائل نيستند و حال نيز، طبيعتأ بهعلت جانيفتادگی در محيط تازه جذبهای در آنها برنمیانگيزد. برای بخشی بازگشت به گذشته و برای بخش ديگری، آيندهی دلخواه را در محيط گذشته ساختن عمدهترين اهميت را میيابد. نتيجه اينکه شناخت محيط تازه و امکانات جديد از اهميت درجهدوم برخوردار میشود، خود اين مسئله باعث ايجاد کندی و ضعف در جا افتادن در محيط تازه میشود و چنانچه اين زندگیِ » موقت» بهطول بيانجامد، گرفتاریهای متعددی را موجب میگردد.
.در اينجا به يک نکته با اهميت بايد توجه کرد و آنهم اينکه انسان مهاجر، بويژه در نخستين سالهای دوری از ميهن، خاصه که ناخواسته و بی برنامه تن به مهاجرت دادهباشد، زندگی و هويت خود را بسيار متزلزل میيابد و لذا تلاش میورزد تا به نحوی به مفهوم «وطن» يا «هويت فرهنگی و ملی» وابسته بماند و در اين زمينه، اغلب «اخلاق» را با مفاهيم بالا يگانه و در ارتباط مستقيم فرض میکند. اخلاق اصولاً به مجموعه معيارهايی اطلاق میشود که به وسيله آن میتوان در مراحل مختلف زندگی «خوب» را از «بد» تشخيص داد. اخلاق همچنين و در همين رابطه محدود کننده عمل انسان است. در عين حال «اخلاق» مفهومی نسبی است و در هر دوره زمانی و در هر جامعهای جنبههايی از آن تضعيف يا تقويت شده و میشود. عضو جامعهی موقت در مرحلهای از زندگی خود (عموماً در آغاز مهاجرت) به مقاومت سرسختانه با اخلاق و فرهنگ جامعه ميزبان دست میزند. اما مقاومت عمومی دورههای نخست و مقاومت در ابعاد کوچکتر در دورههای بعدی عمدتاً از حس تزلزل و بیهويتی مهاجر نشأت میگيرد و نه احترام و اعتقاد واقعی نسبت به اخلاق و فرهنگ مألوف. مهاجرِ حامل اين احساسات در همدستی با نيروهايی که میکوشند به هر طريق ممکن نفس مهاجرت را امری مذموم جلوه دهند، مجموعه سيستم اجتماعی محيط ميزبان را مورد نکوهش قرار میدهد. مدعی میشود که «انسان مدرن در جامعه صنعتی غرب روز بروز بیاخلاقتر شده است، در اين جامعه هيچ ظابطهای نيست، معنويت جايی ندارد، انسانها، آدم آهنیهای بیاحساس و بیاخلاقی بيش نيستند و زندگی و خواستهاشان بیبند و بار و مبتذل است.» او سپس پيروزمندانه، در هيئت يک مؤمن از خود گذشته اعلام میکند: «… من همچنان ايرانی و پایبند فرهنگ خويش باقی خواهم ماند.»
در عين حال بخش ديگری از مهاجرين که جنبههای عقب مانده و غيرانسانی اخلاق اجتماعی حاکم بر جامعه خودی زندگیشان را تحت فشار قرار داده بوده مسحور بخشهای ويژهای از نظم و اخلاق جامعه ميزبان خود میشوند و ضمن دچار شدن به بدبينی مفرط نسبت به همه جوانب فرهنگی ملی (از زبان و ادبيات و هنر و تاريخ گرفته تا نحوه زندگی و تربيت و آرايش ظاهری و غيره…) تمام جوانب اخلاق موجود اجتماعی در جامعه ميزبان را مورد ستايش قرار داده و به اصطلاح دايه مهربانتر از مادر میشوند. نحوه زندگی اين بخش، دستمايهی حملات بخش نخست، يعنی مدافعان بیچون و چرای فرهنگ و اخلاق جامعه خودی، به هرگونه تلاش در جهت تغيير و تلفيق قرار میگيرد.
در عين حال، فرهنگ هر جامعه نيز همچون زبان او، در تغيير و تکاملی سريع و بیوقفه است. انسان نيز، بعنوان جزيی از همين جامعه، موجود زنده و پويايی است که میتواند تغيير کند و معيارهای خود را نيز تغيير دهد. در مهاجرت، امکان انديشيدن به خود و به مسائل ويژه زندگی در گذشته و نيز امکان پرداختن به جزئيات پيش میآيد . امکان شناخت بيشتر خود و مسائل اطراف خود و براساس شرايط محيط، امکان انتخاب. در چنين موقعيتی، به ويژه پس از گذشت چندين سال از آغاز مهاجرت و به اصطلاح نوعی «جا افتادن» در محيط تازه، مهاجرين تلاش میکنند تا به نحوی با خود، با زندگی گذشته و حال و آينده خود کنار بيايند. يعنی که کم کم از حالت «موقت» خارج شده و آغاز میکنند به نوعی نقد و بررسی گذشته، نوعی برنامهريزی آگاهانهتر برای آينده و نوعی اهميت دادن به حال. اما تغيير و تحول، در همه جا و توسط همگان به درستی درک و هضم نشده و به آسودگی نيز پذيرفته نمیشود. به سادگی انگ «از خود بيگانگی»، «استحاله» يا «خودباختگی» فرهنگی به آن زده شده و سادهتر محکوم میگردد. البته تن دادن به تغيير در هيچ مقطعی برای گروههای انسانی دارای چارچوبهای از پيش تعيين شده آسان نبوده است. بويژه آنجا که خود را و هويت پيشين خود را در معرض خطر بيابند. اما اين زمينه ويژهای است که در مرحله فعلی، به علت گستردگی مسئله مهاجرت از اهميت خاصی برخوردار است.
هر قوم يا ملتی که فرهنگ مشترکی را حمل میکند، زبان مشترک خود را هم در برخورد با اين فرهنگ و حلاجی گرههای ارتباطی دارد. در داخل چنين مجموعهای، حتی اگر نکات مورد اختلافی نيز وجود داشتهباشند، طرفين درگير و مخالف میدانند دربارهی چه چيزی دارای اختلاف نظرند و بر حدود و ثغور اشتراک و اختلاف خود واقفند. از اين گذشته هريک از طرفين، دارای جايگاه اجتماعی ويژهی خوداند و سوار بر سکوئی، به دفاع از معيارهای مورد پذيرش خود برمیخيزند. اما مهاجر، در جامعهی ميزبان خود از چنين زبان مشترک، علائم مشترک و سکوی پرش ويژهی خود محروم است و جامعهی ميزبان در اغلب موارد برای او هيچگونه حدود و ثغوری قائل نيست و برداشت او از «تطبيق» و » تلفيق» نيز عبارت است از همرنگی و يکسانیِ کامل مهاجر با فرهنگ خودی. چنين چيزی نه شدنی است و نه طبيعی. اما بر خلاف جامعهی موقت، جامعهی مهاجر در اين جهت گام بر میدارد. بخش بزرگی از اعضای اين جامعه راه حلشدن سريع و سطحی در جامعهی ميزبان و افراط در تطبيق سريع خود با عمدهترين نکات مورد اختلاف در دوفرهنگ را در پيش میگيرند و بخش کوچکی نيز در جهت يافتن نوعی يکسانیِ کامل در جنبههای اساسیِ جامعهی ميزبان گام برمیدارند، بی آنکه افراط يا تفريط محسوسی در ميان باشد. البته در ميان اعضای اين دو مجموعه( جامعهی موقت – جامعهی مهاجر) کسانی نيز يافت میشوند که ضمن تمايل به يکسان شدن با جامعهی ميزبان و تداوم اقامت در آن، نوعی هويت بومی و ملی نيز برای خود قائلند و چه بسا که به آن افتخار هم ميکنند. اما روشن است که در اغلب موارد چنين پيوندی با » گذشته» در سطح باقی میماند و به ندرت به عمق و اعتبار میرسد.
اما «جهان امروز، جهانی است نشان خورده از درهم آميختگی زبانها و فرهنگهای گوناگون که کاربرد نظريهی فرهنگ بسته را به زير سؤال میبرد. اقتصاد سياسی جهانی بر رويدادهای محلی تأثيری شگرف میگذارد، به نحوی که تفاهمات فرهنگی سرشار از وام گيریها، مقايسهها و اشارهها به ديگران است و از سوی ديگر تحت تأثير الگوهای سنتی، تجربيات معاصر رسانههای ارتباط جمعی ، مهاجرت نيروی کار، ساستزدگی تودهها، و قشر بندیهای اجتماعی.»* بدين معنا که ما همه اعضای جامعهای هستيم با پيشزمينهای از زبان، فرهنگ و معيارهای اخلاقی خود، که به هردليلی به زندگی در خارج از مرزهای محل تولد و زندگیِ تاکنونیِ خود و اجداد خود وادار شدهايم و يا آن را برگزيدهايم، اما آن پيشزمينه اگرچه به ما نوعی ويژگی میبخشد، نمیتواند موجب جدائیِ ما از ديگر زمينههای فرهنگیی جهان گردد. بلکه میتواند به عنوان يک تخته پرش ارزيابی گردد يا زاويه و دريچهای تازه برای نگرش و دريافت جهان.
ترکيب و تلفيق در طول تاريخ کشور ما همواره اجباری بوده است و نه از سر امکان انتخاب آزاد. ما سالها، دههها و سدهها تحت تسلط اقتصادی، اجتماعی سياسی و نظامی فرهنگهای ديگر بودهام و اين امر باعث تلفيق و ترکيب شدهاست، اما نه آسانی و نه بر اساس پذيرش و انتخاب. تنها در دوران معاصر است که میبينيم بخشی از جامعه، باز هم البته با تسلط يا فرود آمدن «مدرنيته»، تلفيق فرهنگی را انتخاب کرده است و بر سر آن همچنان پا میفشارد. در خارج از کشور چه میبينيم؟ اگر چارچوب ارائه شده در اين نظريه را بپذيريم، میبينيم که به «جامعه موقت» تلفيق و ترکيب تحميل شده است، «جامعه مهاجر» به درون آن پرتاب شدهاست، و «جامعه آزاد» آن را انتخاب کرده است.
در جای ديگری گفتهام که انسان مهاجر، حق دارد انسانی و آرمانی زندگی کند. او نيز نگران هويت و فرهنگ ملی خود است و خود را موظف به حفظ و ارتقاء آن میداند. اما پيش و بيش از هر چيز موظف و نيازمند به شناخت آن است. نکته ديگر، ضرورت و امکان تلفيق و امتزاج فرهنگی است. در اينجا به سه عامل نيازمنديم. شناخت کافی از فرهنگ و هويت خود، شناخت کافی از فرهنگ و هويت ميزبان و قدرت پذيرش، يعنی آمادگی برای اين امتزاج. در جهانی که ارتباطات و سير اطلاعات در آن چنين گسترده و سريع شده است، آيا امکان تلفيق و ترکيب برای مهاجر ايرانی به مراتب وسيعتر نيست؟ اما اصل مطلب نيز، آيا همان پايه اصلی، يا بنيان، يا آغازگاه، يا بقولی هويت ابتدائی جمعی نيست که بايد نخست حضوری ملموس و روشن داشته باشد تا بتواند تلفيق و ترکيب شود، رشد کند و شکوفا شود؟
بدين ساناست که «جامعهی آزاد» میتواند شکل گيرد. جامعهای که بر توانائیها، آموختهها و ويژگیهای خود آگاه است و با اعتماد به اين مجموعه، در جهت تکميل آنها با امکانات مثبت جامعه ميزبان، و از آن گذشته، جامعهی التقاط يافتهی جهانی میکوشد. او اختلافها را نه دليلی بر کهتری يا برتری ، بلکه نشانی از تنوع لازم در حيات تاريخیِ بشر بهشمار میآورد و با گام نهادن در بستر اين تضاد دائمی، گرايش خود به دوگانگی و چندگانگی را وسعت میبخشد و بهرهی آن را نيز به خود و جامعه ارزانی میدارد. اعضای اين جامعه در روند شکلبخشی به هويت و نظرگاههای خود، وادار میشوند تا به مقولاتی همچون رابطهی ميان هويت بومی و تازه، خود و ديگری، سنت و تغيير، آرمان بومی يا جهانی، وطن، مليت و … با ديدی موشکاف و انتقادی بنگرند و به نتايج مشخصی برسند. جستجو برای کسب هويت، در واقع جستجوئی است در راه کسب تعادل. اما واقعيت ايناست که جهان و به همراه آن مجموعهی فرهنگهای بومی، با درجات مختلف، دچار عدم تعادل و تغيير و تحولاند و بسختی بتوان فرهنگ و هويتی با پايههای ثابت يافت تا با چنگ اندازی به دامان آن خود را نيز از تزلزل رهانيد. رهائی، در گشودن چشمها گستردن دايرهی ديد و تلاش در شناخت و پذيرش است. تطبيق! تطبيق با جهانِ هر لحظه نوشونده و متغير.
با اينهمه، جامعه موقت، جامعه مهاجر و جامعه آزاد در کنار بخشهای مختلف جوامع ميزبان اينک با هم به همزيستی مجبورند. اين منجر شده است به نوعی سردرگمی در تحليل شرايط و ارزشيابیِ اقدامات يا برخوردهای مختلف اعضای کليتی ناهمگون به نام «جامعه ايرانيان مقيم خارج از کشور». اين سردرگمی در برخورد با اغلب جنبههای زندگی، از هنر و ادبيات گرفته تا بازار و اقتصاد، از خانواده و عشق و ازدواج و طلاق گرفته تا تشکل و فعاليت اجتماعی و سياسی، به چشم میخورد. در بطن اين سردرگمی، ما گاه سادهترين راه برونرفت از بحران را در پناه بردن به انزوائی دوجانبه (هم از جامعهی خودی و هم از جامعهی ميزبان) و گاه در تلاش برای ساختن جامعهای محصور در حصار فرهنگ بومیِ مألوف میبينيم. چنان انزوائی البته شايستهی انسان نيست و ساختن يک مينياتور يا ايران کوچک در جامعه ميزبان نيز، نه کاری است شدنی و نه اگر شدنی باشد، امری افتخار برانگيز. شدنی نيست، زيرا بسياری از فاکتورهای لازم اين کار در جوامع مهاجر وجود ندارد (بويژه در ميان ايرانيان ساکن کشورهای اروپائی) و افتخارآميز نيست، چرا که رو به سطح و گذشته دارد. روشن است که سخن بر سر بريدن از ريشهها و اعتبارهای فرهنگی نيست. سخن بر سر نوعی تلقی بسيار سطحی و ظاهری از «ريشه» و «اعتبار» و «هويت» و «فرهنگ» است و خلاصه کردن چهرهی «ايران کوچک» در آن. از اين «سطح» که بگذريم و به عمق نزديک شويم، آزادیِ انديشه و ديدِ باز، آئينهای میشود که در آن چهرهی واقعیِ خود را بهعنوان انسانهائی رو به رشد در جامعه بشری ببينيم . انبان گذشته خود را الک کنيم، ارزشمندترين بخشهای ميراث بومی خود را بشناسيم و آنرا به ميزبانان خود عرضه کنيم. راه را برای پيوندی مستحکمتر با مجموعهای بنام بشريت بگشائيم و بدينسان سهم خود را در آموزش جامعه ميزبان و آمادهکردن آن برای برخورد درست و مثبت نيز ادا کنيم.