تمام این عصرهای خیس را مردهام با تو
تمام اين عصرهاي خيس را چون باران
نشستهای در من
تا شکستهای چون من
با شكفتن باران
تمام عصرهای خانه خیابان بازی
تمام عصرهای مشق تقلب بیزاری
تمام عصرهای عشق تب دیوانه
تمام عصرهای کتاب دریچه تنهایی
تمام عصرهای از دیو و دد ملول بیداری
تمام عصرهای خروشنده آبشار شوق
تمام عصرهای آبگیر خالی گیج
تمام عصرهای دویدن یکنفس دویدن در خواب
تمام عصرهای تشنگیها، گرسنگی را سیراب
تمام عصرهای پرپر پرپر بیپر تا پرپر
تمام عصرهای شوم پریشانی راه گم گم راه
تمام عصرهای باز دویدن بینفس دویدن بیخواب
تمام راههای ناتمام تمام
تمام تا تمام در تمامِ عصرها با تو بر لبهی تیز شوق و وحشت و اعجاب ایستادهام
سراسر این دم – بازدم – دمِ پنجاه ساله را یک نفس در آرزوی نفس به تماشا
در تو ایستادهام به تماشای آرزوی بینفست
با تمام ترسها و شرمها و دروغها و هیاهوهایی که در یکایک ذرات آینهات رنگ میگرفت و رنگ میباخت
تا دست انتظار لب
تا تن خروش تن در تب
تا تب که تند سرد
تا شب که صبح شب
شب
تا سکوت کر کنندهی پلکهای باز و بستهات
باز – بستهات
تا باز، بستهات
*
اکنون جهان تمام شدهست
آری
دروغ نیست
این
دیگر دروغ نیست
جهان تمام شدهست
چون واپسين دم بیبازدم
و باز، دم
ناتمام، تمام شدهست
جهان همیشه تمام میشود
وقتی نگاه تو را گُم
مانند پلکهای باز، بستهات
تو ایستادهای
در آغاز نقطهی آغاز ریزش پیدای این مکرر ناپیدا
ستارگان مردهی من را یک یک کشف میکنی و میخندی
با غرور کودکانهی بیرحمت
چون باران
که بر تو میخوا-خندد
و دور میشوی
با اخم کودکانهی بازیگوشت
از یاد میبری
بازی را
ناتمام، تمام
در باران
بیرحم بودهام آری
من نیز
کودکانه بیرحم بودهام
در کشتن و مردن
و زخمهایم را با خون زخمها شستهام
و زخمهایت را
خونینتر دریدهام خونینتر
با شهوتی سراسر تشنه برای تشنگیای زیبا
بیرحم بودهام آری
بیرحم بودهام
در اضطرابهایم شیونهایم
تنها
در گریزهایم دروغهایم
پنهان
در سرگیجهی مریض تکاپوهایم آرزوهایم
آشکار
در موریانهی پُر کار ترسهایم از بیرحمی دریدهی گرگی گرسنه که در بیقراری قلبت
با بوسههای سرد مردد
و شك
كه مثل کودک سرگردانی
در سنگلاخِ آغوشت
بهقهر، بیرویا
از مرگهای من روییدهای
آری
دروغ نیست
این
دیگر دروغ نیست
از مرگهای من روییدهای
آیینه را شکستهای و کتابها را شستهای
در اشکهای عاشقانهی آغوشهای خشک
میپژمری خمیده با سیبهای سرخ شادابت
در باران
و پل فرو میریزد
با هر قدم
که بیباور
در دشتهای خالی
دور میشوی
با باران
اما
از مرگهای من روییدهای
و نيستت گریز نيست گريزت از آینه نیست
با هرچهات گریز از این گور بینشان
بهفراموش
از مرگهای من روییدهای
در این ناگهانِ دیر
با خندههایت از زخمهای من و زخمهایت
از بلاهت این دستهای گیج
در آستین پارهی این اضطراب پیر
زیرا تمام این عصرهای خیس را
با تو مردهام در تو
تمام اين عصرهاي خيس را چون باران
نشستهای در من
تا شکستهای چون من
با شكفتن باران
حالا جهان تمام شدهست
با پلکهای بسته باز
ایستادهام
نگاه میکنم
به قطره قطره که میروید
از مرگهای تو
باران
در عصرهای خیس فراموش
با پلکهای بسته و باز
باز
بسته
باز