_ آهای! آهای، مگه نميشنفی؟ اقدس!
خميازهيی کشيدم و از اين دنده به اون دنده غلطيدم. باز حبيب آقا بالای هّره ايستاده بود و هوار میکشيد.
_ آهای! کجايی؟ اقدس؟
_ اومدم _ اومدم. دستم بنده!
زن حبيب آقا با هن و هن خودش رو از پلههای زيرزمين بالا میکشيد و زير لب غُر میزد.
_ دِ آخه من که نمیتونم تا ظهر اينجا وايسم. اقدس؟
_ اومدم… يه دقه ديگه خودتو نيگردار، زمين ليزه. نميتونم بدوم.
حبيب آقا سرفه میکرد و داد میکشيد. خواب سر صبحم حسابی زهرمار شد. از پشت پنجره سرک کشيدم. با پيژامه و زيرپوش بالای پلهها وايستاده بود و با همه هيکلش ميلرزيد، ريشش هم میلرزيد. صورتش سرخ شده بود و توی اين سرما عرق می ريخت. نميتونست نعششو از پلهها بکشه پايين.
_ نميتونم، ديگه نمیتونم، کدوم گوری جون میکنی؟ اينقد منو عذاب نده!
بیبی تازه رسيده بود به پله اول که حبيب آقا ساکت ايستاد، چشماش گرد شد و آروم آروم نشست. ديگه نتونسته بود. خودشو راحت کرد. بیبی اقدس فرزتر شد و از پلهها بالا رفت و زير بغلش رو گرفت و بلندش کرد. يک دهن دره ديگه کردم و لحاف رو دوباره رو شونههام کشيدم. هوای اتاق حسابی سرد شده بود و نفسم بخار میشد. تف به قبر پدرش، جون نمیکنه هم خودش راحت بشه هم بقيه رو راحت کنه. هر روز صبح همين بازی رو داريم. صداشو که میشنفم موهای تنم سيخ ميشه. حيف که تو اين بی جايی کرايهش ارزونه. اگه نه میرفتم يه قبرستون ديگه. ديگه خواب به چشمم نيومد. هی غلت و واغلت زدم، لحافو کشيدم رو سرم، زانوهامو جمع کردم تو شکمم و دستامو گذاشتم لای پاهام، ولی سوز ميومد، از يه جايی سوز ميومد. اولش فکر کردم پاشم علاءالدين رو روشن کنم و بگيرم دوباره بخوابم. ولی ديدم اگه پاشم که ديگه پاشدم. آب دهنم مزه زهرمار میداد. گفتم پاشم برم قهوهخونه هم گرم بشم و يک چايی بخورم، هم سروگوشی آب بدم. از در خونه که زدم بيرون اکبر دوچرخهساز سوار موتور گازيش غيژی کرد و از جلوم رد شد و سگ ننه يک من برف و گل پاشيد به سرتاپام.
_ اوهوی لندهور الدنگ، مگه سر میبری؟
سرشو برگردوند ولی واينستاد. رفتم وسط کوچه و باز داد زدم:
_ سگ برينه به ريخت نحس تو و اون موتور لکنتهات!
اومدم برگردم و برم که در باز شد و کله بی بی از لاش اومد بيرون:
_ آقا رحيم، آقا رحيم، سلام عليکم!
ايستادم و سلام کردم:
_ سلام بیبی، چيزی شده؟
_ لای چادر نمازش جابجا شد و بيشتر خودشو بيرون کشيد:
_ نه ننه، فقط میخواستم بگم اگه بيرون میری، من بندِ آقا شدم. بايد ببخشیها. جای پدرته. بازم خودشو خيس کرد. الانم لرز کرده خوابيده، نمیتونم خودم برم. اگه ميشه از دم دکون حسن مرغی که رد ميشی ببين مرغ آورده يا نه، اگه آورده بود، قربون دستت، اين کوپنها، اينم پول…
دستش رو از زير چادرنماز بيرون آورد و يک کوپن و چند تا اسکناس که لای انگشتاش مچاله شده بود بطرفم دراز کرد.
_ اگر نوبتت رسيد و گرفتی شب ديگه جايی نرو ننه، همينجا دور هم يک چيزی میخوريم!
موندم که چيکار کنم. خواستم بهش بگم کار دارم و دير برمیگردم. کاری که نبود، فقط حالشو نداشتم. سوز هم ميومد. بیبی هم همينطور وايستاده بود با دستش که درازش کرده بود طرف من. روم نشد بگم نه. آب دهنمو قورت دادم. تلخ بود. شايدم امشب يک آبگوشتی میخورديم، دستمو دراز کردم. ذوق کرد و کوپن و پول رو توی مشتم چپوند و قربون صدقهام رفت:
_ الهی ننه پير شی. الهی تو زندگيت محتاج ناکس نشی. الهی حضرت امير پشت و پناهت باشه.
کوپن و پولها رو گرفتم و سری تکون دادم و راه افتادم. از روی يک چاله پر گل و شل که سر راهم دهن وا کرده بود جست زدم و پيچيدم طرف قهوه خونه نوری. شيشهها بخار گرفته بود و تو ديده نمیشد. سردم شده بود. در قهوهخونه رو وا کردم و چپيدم تو. هوای گرم قهوهخونه خورد تو صورتم و شنگولم کرد. وايسادم و به اين طرف و اون طرف نگاه کردم. نوری قهوهچی ته قهوهخونه وايساده بود و داشت با لُنگش سينی و استکانها رو خشک میکرد، بعدش لنگ رو انداخت رو شونهش و تر و فرز قوری گنده چای رو از بالای سماور ورداشت و هفت هشت ده تا استکانو پر کرد و راه افتاد. چشمش به من افتاد و سری تکون داد و خندهيی زد و گفت:
_ يا الله، رحيم آقای گل، کله سحر راه گم کردی؟ بفرما که يک چايی دبش بذارم جلوت حالت رو جا بياره.
سری تکون دادم و رفتم که بغل بخاری ذغالی وسط قهوهخونه جايی پيدا کنم ولی پنج شيش تا پيرمرد مفنگی دورش را گرفته بودن. اينور و اونورمو نگاه کردم و رفتم نشستم پهلوی يک جوونک ريشو که چايی میخورد و کيهان ورق میزد.
_ با اجازه.
_ بفرما.
خودشو کشيد کنار و جا باز کرد، نوری هم با سينیاش جلوم سبز شد و يک چايی جلو من و يکی هم جلو جوونه گذاشت و گفت:
_ صبحونه زدی يا نه؟
دست کردم تو جيبم و پولها رو وارسی کردم.
_ حالا يک چيزی بيار، زياد نباشه.
_ نيمرو کنم يا خاگينه؟
_ آب دهنمو قورت دادم و قندو گذاشتم نوک زبونم و نگاش کردم:
_ يک تيکه نون با يه زهرماری وردار بيار بده بخوريم ديگه. چه میدونم، خاگينهش کن.
_ قليونم چاق کنم؟
_ نه! حالا همينارو بيار.
_ چايی رو به دو هورت سر کشيدم و استکان رو گذاشتم روی نعلبکی: يکی ديگه نوری، تازه شو بيار، اين يکی که مال هفته پيش بود.
يکی دو نفر خنديدن و جابجا شدن و نوری با سينیش دوباره چرخی زد و به من رسيد، خم که شد چايی رو روی ميز بذاره سرش رو آورد بيخ گوشم و وزوز کرد:
_ کوپن موپن چی تو دست و بالته؟
_ جون تو هيچی، بازار کساده!
_ قند و چای اضافه يکجوری گير آوردم، گوشت، گوشت چی؟ تلخکی هم تو بساطت نيست؟
_ حالا ببينم، الان که هيچ.
چايی را روی ميز گذاشت و استکان خالی را برداشت و برگشت طرف بساط.
لقمه آخر نون رو ماليدم ته بشقاب و گذاشتمش توی دهنم، ته استکان چايی رو هم بالا آوردم و چشمم خوابيد روی بسته سيگار جوونک. نيگاش کردم، حواسش به روزنامه بود.
_ ببخشينها!
جوونک روشو به طرفم برگردوند و نگاهم کرد.
_ ميشه يک نخ سيگار قرض بگيريم برادر؟
بسته رو گرفت طرفم و زد روش، سر دو سيگار ازش اومد بيرون، منم جفتشو کشيدم بيرون و فرزی گفتم:
_ قربون معرفتت، حالش نبود برم بيرون و بگيرم.
_ ای بابا.
بسته رو دوباره گذاشت رو ميز و اومد کبريت بزنه که گفتم:
_ شرمنده اخلاقتم. آتيش هست. دمت گرم. ايشالا عوضشو در ميارم.
سيگار رو آتيش کردم و بعد از چای و خاگينه نوری يک قلاب دود فرستادم تو سينه. سرم رو به ديوار تکيه دادم و چشمم از پشت شيشه قهوهخونه راه کشيد به بيرون . سگ احمد لبويی داشت اونور کوچه وق میزد، بلند شدم برم که نوری از پشت بساط داد زد:
_گذاشتمشون به حسابت. آقا رحيم هوای ما رو هم داشته باش! ظهر اگه بيکار بودی برگرد يک ديزی برات کنار ميزارم.
سری تکون دادم و گفتم:
_ عزت زياد، يک سری ميزنم…
_ دست پر بيای!
_ تا ببينم!
_ يقهم رو کشيدم بالا و از در قهوه خونه زدم بيرون.
جلو دکان حسن مرغی بيست سی نفر تو صف وايساده بودن و اين پا و اون پا میکردن. حسن مرغی در و بسته بود و توی دکون اينور اونور میرفت و بستهها رو جابجا میکرد. شاگرد اکبر دوچرخهساز هم وسطای صف وايستاده و تخمه میشکست. از دور داد زدم:
_ مرتضی، مرتضی، نوبت منم نيگردار داداش که رسيدم.
روشو برگردوند طرفم، دست تکون دادم و چشمک زدم، مرتضی برگشت به پشت سريهاش نگاه کرد و اونام به من. باز بلند بلند گفتم:
_ ديدی بهت گفتم، زود تموم شد و رسيدم.
رسيدم بغل دستش و زدم رو شونهاش يک انگشت هم بهش رسوندم و گفتم:
_ زحمت کشيدیها، عيب نداره. فردا هم من واميستم تو صف و نوبت نيگر میدارم تا تو برسی.
و همينجوری خودم رو چپوندم پشت سرش. يک پيرزن مردنی پشت سرم غرغر کرد و خودشو عقب کشيد:
_ عجب دوره زمونهيی شدهها.
_ اکبرِ ميرزا يحيی هم از ته صف غر زد:
_ کی تا حالا شماها دوست جون جونی شدين و واسه هم نوبت نيگر میدارين؟
برگشتم طرفش و داد زدم:
_ ايناش ديگه بتو نيومده ريقونه، رفيقمه واسم جا گرفته، زر زيادی هم بزنی همينجا خشتکتو میکشم رو سرت.
حيغ و ويغ مردم داشت بالا میگرفت که حسن مرغی لای درو باز کرد و گفت:
_ برادرا و خواهرا! هجوم نيارين چهار تا جعبه بيشتر نيست.
زن حيدرآقا خياط محله بالا داد زد:
_ چی چی رو چهارتا جعبهاس، تو که الان يکساعته داری جعبهها رو تو دکونت اينور و اونور میکنی.
حسن مرغی اخم کرد و لای در و بيشتر باز کرد و گفت:
_ همين که گفتم، چهار تا جعبه بيشتر ندارم. يکيش هم پيش فروش شده.
_ چطور پيش فروش شده، کی تا حالا؟…
_ سهميه است. مال کميتهس، مياد میگيره.
همه شروع کردن با همديگه به حرف زدن و غرغر کردن. من واسه حسن مرغی دست تکون دادم و عشق الله رسوندم:
_ حسن آقا قربون دستت راش بنداز سهممونو بگيريم بريم دنبال کار و زندگيمون، دو ساعته اينجا معطليم و داريم میلرزيم، زودباش که دير شد.
حسن مرغی نگاهی به من انداخت و در و باز کرد. جمعيت تکانی خورد و هجوم برد بطرف در دکان که حسن لای در وايستاد و دستشو به دو طرف در گرفت:
_ يکی يکی، يکیيکی، با هم ديگه نياين تو دکون که تعطيل میکنم و ميرم. نفری يک کوپن هم بيشتر قبول نمیکنم.
کربلايی قدرت با صدای خس دارش داد زد و سرک کشيد:
_ دهه، اين چه وضعشه، همه خونواده که نمیتونيم بيايم تو صف، من کوپن خواهرامم آوردم، اين ديگه چه بازیايه؟
_ همينه که گفتم، يکی يکی نفری هم يک کوپن، پول و کوپن رو هم حاضر کنين که بقيه معطل نشن.
_ دِ آخه من که نمیتونم الان برم و خواهرامو بيارم. چرا شمر شدی و مردم رو آزار میدی؟
_ حسن مرغی داشت عصبانی میشد که رومو کردم به طرف کربلايی و به خنده خنده گفتم:
_ اروای مشکت پيری، کوپنهای اون دنياتم آوردی طلبکار اين بدبخت شدی؟
کربلايی هم بسکه دمغ بود از منم بیچاک و دهن تر شد:
_ اروای مشک عَمهت، حالا خودتو بی نوبت چپوندی پشت کون اون بچه وسط صف زبونت هم دراز شده؟ اصلاً تو مرغ لمبوندت چيه؟ همون تخمشو بخوری از سرت هم زياده.
_ حسن مرغی چپيد پشت دخل و جمعيت از خنده تکونی خورد. خودم هم خندهم گرفته بود. تو حال دعوا مرافعه نبودم. يک انگشت ديگه رسوندم به شاگرد اکبر دوچرخهساز که پريد جلو و گفتم:
_ بابا ما به تخمش هم راضیايم و دست نميده.
صف ديگه تکون خورده و راه افتاده بود که جيپ کميته بغل دکون نيگر داشت و يک ديلاق ريشو ازش بيرون پريد.
همه ساکت شديم و کنار کشيديم. يارو نگاهی به جمعيت انداخت. سری تکون داد و زير لب چيزی گفت، يکی ديگه هم توی جيپ نشسته بود و بيرون رو تماشا میکرد. حسن يارورو که ديد لای در و باز کرد، بلند سلام کرد و راه داد. با هم ديگه رفتن عقب دکون و چند دقيقه بعد کميتهچيه برگشت بيرون و شاگرد حسن هم که جعبه مرغا رو بغل کرده بود پشت سرش با هن و هن اومد طرف ماشين، تو همين هيرو وير يکی از توی صف يارو رو هو کرد. دو سه تای ديگه هم دنبالشو گرفتن، کميتهچيه وايستاد و برگشت طرف جمعيت، تسمه تفنگشو رو شونه جابجا کرد وايستاد، همهمه پيچيد، حسن مرغی زود درِ دکونو بست و رفت پشت دخل، من ديدم اوضاع داره کيشميشی ميشه. برگشتم به طرفی که صدا اومده بود و گفتم:
_ زهرمار، بیپدر بیناموس، الدنگ منافق، چه مرگته، واسه چی زوزه میکشی؟
اولش نفس از هيشکی در نيومد. ولی رومو که دوباره برگردوندم تا يارو کميتهچيه رو تماشا کنم يکی از اون پشتا برام شيشکی بست که ديگه داغ کردم و اخلاقم اَنی مَنی شد. از صف اومدم بيرون و دستمو بهش حواله دادم و گفتم:
_ دِ اين به هر جای نابدتر آدم بی دين و ضدانقلاب و پفيوز منافق، کُره خر بیپدر کمونيست چرا همچين میکنی؟ برادر. رخصت بده بگيرمش همين جا حقشو کف دستش بذارم که ديگه ازين گُها نخوره.
پشتم به يارو گرم بود و واسه خود شلنگ تختهيی راه انداخته بودم. طرف همه رو يکبار ديگه نگاه کرد و بعد آروم سوار ماشين شد و راهش انداخت. من هم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ حيف که خدا نخواست، اگه نه به حق پنج تن آل عبا چنون حالتونو میگرفتم که به گُه بگين شيکرپنير. بر جمال محمد صلوات.
حسن مرغی که ديد کميتهچيه داره ميره و غائله خوابيده اومد پشت در، من بلند بلند داد زدم:
_ دِ راش بنداز بذار بريم به کار و زندگيمون برسيم. و همونجور که حسن در رو باز میکرد خودمو رساندم به اولای صف و چپيدم تو مغازه.
سر راه، مرغ ننه اقدس رو دادم بهش و راه افتادم که برم طرف ميدون امام حسين ببينم چيزی دخل میکنم يا نه. با خودم گفتم خوب شد جلو کميتهچيه اينجور قپی اومدمها، يک وقت بدردم میخوره.
سرد بود و سوز ميومد ولی هوا از سر صبح گرمتر شده بود. آفتاب پهن شده بود تو خيابان و اگه گشنهم نبود و شيکمم قار و قور نمیکرد می شد حالا حالاها راه رفت. همينجوری داشتم میرفتم که از دور گاری عدسی دائيمو ديدم و کلی شنگول شدم، از دور دست تکون دادم و داد زدم:
_ اوهوی خان دايی، دمت گرم که هميشه بموقع سر راهم سبز ميشی.
دايی سرشو بلند کرد و منو ديد، خندهيی کرد و دست تکون داد و باز مشغول مشترياش شد. شالشو پيچيده بود دور گردنش، کلاه پشمی رو هم تا روی گوشاش پايين کشيده بود، کنار گاری ايستاده بود و عدسیها رو هم ميزد، اينور و اونور نيگا کردم، تندی دويدم اونور خيابان و رسيدم بغل دستش، زدم رو شونهش و خندهيی کردم:
_ خان دايی حال و احوال، خوش میگذره؟
دايی دماغشو بالا کشيد و گفت:
_ شکر خدا، تو چی میکنی؟
_ هر چی گيرم بياد.
_ دست وردار. بيکاری؟
_ آره، چطور مگه؟
_ يعنی میگم سر کار نمیری؟
_ ای بابا، کار مال تراکتوره! تازه کار کجا بود؟ چيکار کنم؟
_ چه ميدونم، از اون انبار واسه چی اومدی بيرون؟
_ مسئوليت داشت، حالش نبود. هر روز يک چيزی گم میشد، کم مياوردن، زياد میبردن.
دايی برام يک کاسه عدسی داغ ريخت و روش نمک و فلفل و گلپر پاشيد و داد دستم.
_ قربون دستت خان دايی. ديگه دلم داشت ضعف میرفت.
_ حالا بالاخره چيکار میکنی؟ از کجا میخوری؟
_ ای بابا هر کاری گيرم بياد میکنم، دو سه روز با کريم رفتيم کرج، کنترات بسته بود يک مغازه رو رنگ و موزائيک کنه. اگه چيزی گيرم بياد خريد و فروش میکنم، بعضی روزا میريم طرفای ترمينال. جمعمون میکنن و با اتوبوس میريم واسه نماز و شعار و از اين حرفا. پارسال يه هفته رفتيم مشهد. جات خالی هم فال بود هم تماشا. عينهو سينما. بَر و بچهها کرمونشاه و اصفهانم رفتهن که من نرفتم. حالا شايد بعدأ. شايد هم برم جنوب، بندر. ابرام هم از پسر عموش شنيده بود ترکيه خوب پول ريخته، يعنی جنس ريخته که باهاس جمع کنی و بياری اينجا و آبش کنی. دوبی هم بد نيست.
_ چی مثلاً؟
_ چه میدونم، همه چی، صابون، پارچه، شامپو، آدامس، باطری، هر چی.
_ خب خريد و فروشم سرمايه میخواد.
_ اصل قضيه همينجاست.
دايی پوزخندی زد و دور و بر گاری رو تميز کرد و يک خورده هم به مشترياش رسيد، منم ته عدسی رو بالا آوردم و يک ملاقه ديگه واسه خودم ريختم، اونم تند تند خوردم، لبامو ليسيدم و کاسه رو انداختم تو سطل آب بغل گاری، بعدش ياد سيگار دومی که صبحی از اون يارو تو قهوهخونه گرفته بودم افتادم، درش آوردم و روشنش کردم سردايی که يخورده خلوت شد يواشکی بهش گفتم:
_ ابرام ميگه استانبول کار و بار پاس و اينجور حرفها هنوزم سکهس، کار و ياد بگيری خوب پولی در مياری. بچه پسر و خانومای ويلون و سرگردون و بيکارم هستن. اينجام هستن. ببريشون دوبی که ديگه محشره.
دايی سری تکون داد و گفت:
_ چی بگم والله، عقلم قد نميده. اينجور کارا آخر و عاقبت نداره.
_ کار تو مثلاً خيلی آخر و عاقبت داره؟
_ اقلاً نون زحمت خودمو میخورم و از کسی هم ترسی ندارم.
_ آره جون خودت خان دايی، اگه خدا بخواد و کارت بگيره حالا روزی دوزار و دهشی هم گير مياری، به کجات میرسه؟ صبح تا شب اينجا واميستی و ديک ديک میلرزی که چی؟
دايی نگاه تندی بهم انداخت و گفت:
_ هم جوونی و هم تنها، کلهت باد داره، بده يک پک هم من بزنم.
ته سيگارو دادم بهش که يک پک خرکی زد و با کف دستش پيشونی شو چند بار فشار داد. دستامو کردم تو جيبامو گفتم:
_ راستی، امشب چيکار میکنی؟
_ يعنی چی چيکار میکنم؟
_ کجا میری؟ کی تعطيل میکنی؟
_ غروب که شد، مدرسهها که بستن منم ديگه يواش يواش بار و بنديلمو جمع میکنم.
_ يک پن سيری عرق کشمش دارم، ميای با هم ته شو بالا بياريم؟
_ دايی تند دور و برش رو نگاه کرد و خودش رو جمع و جور کرد، من يواش گفته بودم ولی دايی ترسيد، بعدش خنده اومد رو لباش، زير چشماش چين افتاد و زد پشتم و گفت:
_ ايوالله. هنوزم گير مياری؟
_ بَهّه! اختيار داری.
_ مواظب باش گير نيفتی، دنبه تو میسوزونن.
و زد زير خنده.
_ سگ کی باشن. حاجيت اينجوريا دُم به تله نمیده. تازه با صاحاب تلهها هم کون کونک بازی داريم. پس ميای ديگه.
دايی ملاقه رو توی ديگ عدسی چرخوند و باز دور و برشو نگاه کرد و گفت:
_ يه سری میزنم!
گفتم: پس فعلاً خداحافظ. دست تکون داد و گفت: خوش اومدی.
راه افتادم برم که از پشت سر به خنده خنده گفت:
_ اگه دير کردم تِه شو بالا نياریها!
منم سرمو برگردوندم و خنديدم و اونم خنديد و گفت:
_ ای ناکس روزگار!
راه افتادم که يک سر برم چار راه استانبول. ابرام معمولاً اونطرفا میپلکيد و جنس خريد و فروش میکرد و گاهی وقتا هم يک کاری گير مياورد. با خودم گفتم اگه ببينمش باهاش يک قرار درست و حسابی میذارم. ابرام گفته بود بلکه بتونه يک پولی جور کنه و منم اگر سهم خودمو بذارم، میشه بريم ترکيه جنس بياريم و بفروشيم. شايدم پاکستان. ابرام ناکس بچه قالتاقيه. تو اين بدبختی و بیکاری هر جوری باشه دست خودشو يه جايی بند میکنه. از سربازی هم چن وخ قاچاق بود و گم و گور شد و بعدشم نفهميدم چه جوری کار خودشو راست و ريس کرد. يک داداش کوچيکترم داشت که رفته بود تو بسيج.
همينجوری هر جايی که فکر میکردم ابرام باشه سر زدم ولی پيداش نکردم. سر راه يک سرم زدم پارک شهر. يه افغانيه اونطرفا بساط عطاری وا کرده بود و دوادرمون میفروخت. بهم گفته بود اگر بخوام برم پاکستان راه و چاه کارو يادم میده. يکی دو بارم بهم پرُونده بود که تو کار مواد پواد هم خوب پوليه و اگر دل و جيگرشو داشته باشم نونمون تو روغنه. منم به خنده در کرده بودم. بعضی وقتام با خودم میگفتم خوب که چی؟ مرگ يکبار شيون يک بار. ولی بعدش باز ته دلم رضا نمیداد. میترسيدم. افغانيه هم نبود. لابد از زور سرما نتونسته بود بساطشو پهن کنه. تو دلم به اون و ابرام و خودم و بختم فحش دادم و سرِ خرو چرخوندم طرف خونه!
سرشب تازه رسيده بودم و علاءالدين رو روشن کرده بودم، که دايی، در زد و اومد تو. سينی آوردم و عرق و دو تا استکان و کاسه ماست رو هم با خيار گذاشتم بغل دست دايی که درستش کنه و رفتم سراغ ننه اقدس. در زدم و حال حبيبآقا رو پرسيدم. گفت چرت میزنه و حالش بهتره. گفتم:
_ بیبی، دائيم سر زده مهمون اومده، اگه ممکنه دو تا تيکه نون قرض بدی با ماست و پنيرمون میخوريم. بیبیهم گفت: ای ننه جون نون و ماست چيه. دو تا لنگ مرغه رو بار گذاشتم با سيب زمينی و لپه و پياز. بيا ننه. نصفش سهم خودته. منتظر بودم که همينو بگه ولی باز گفتم نه و تعارف کردم. گفت: ننه جون تعارف نکن، جای پسرمی، بيا، بيا، و رفت تو و با يک کاسه و چند تکه نون برگشت، منم برگشتم طرف اتاق و با دايی نشستيم سر سينی. دايی سر پنج سيری رو باز کرد و دو تا استکانا رو نصفه پر کرد. منم به ماست و خيار نمک زدم و استکانارو برداشتيم.
_ تصدق
_ فدا
عرقها رو سرکشيديم و بعد از يکی دو تا استکان، دايی يه سيگار واسه خودش يکی هم واسه من آتيش کرد، پيشونیاش رو که قرمز شده بود و عرق نشسته بود خاروند و گفت:
_ تو الان چند سالته؟
_ من؟ پَه… يادت رفته خان دايی؟ بابا زکی!
_ نه! ولی… خوب درست نميدونم.
_ نه نداره ديگه، يادت رفته، بابام هم خدا بيامرز يادش میرفت اصلاً چند تا بچه داره.
_ خوب حق داشت! زياد بودين!
_ نه بابا، همينقدره که پس بندازی و يک تيکه نون جلوش بذاری، ديگه بقيه شو وللش!
_ خيال کردی شکم چند نفرو سير نگه داشتن آسونه؟ فکر و ذکر درست و حسابی واسه آدم باقی نميذاره.
گفتم: نه که خوب هم شيکمشون رو سير نيگه میدارين؟
_ دايی ساکت موند. پکی به سيگارش زد. بعد رو کرد به يک گوشه و گفت: نخواستم؟ نتونستم! دوتا دست که بيشتر ندارم خونه هم که ننشستم.
اومدم از دلش در بيارم، گفتم: منکه نگفتم خونه نشستی ولی…
_ ولی خونه مینشستم بهتر بود؟
يک استکان ديگه انداخت بالا و گفت:
_ تصدق
_ بره جايی که درد و بلا نباشه!
دايی يه پک محکم به سيگارش زد و بعد سرش رو آورد جلوتر و گفت:
_ واسه خودت ميگم رحيم، دستتو به يک جايی بند کن و اينقدر ويلون نگرد و کرم بريز. اصلاً چرا زن نمیگيری؟
_ من؟ ای بابا!
_ ای بابا نداره، عمر نوح که نمیکنی.
_ فعلاً هنوز دوره عشقه دايی! تازه، دستم به جايی بند نيست.
_ خوبه خوبه، لازم نکرده ذخيره دهسالتو داشته باشی تا زن بگيری.
_ کی حرف دهسالو زد؟ ذخيره فردامو دارم؟
_ اين حرفها رو بذار در کوزه آبشو بخور، وقت زن گرفتنته، خراب ميشی. مرد بیزن برا لای جرز خوبه، بالاخره بايد يکی باشه که زندگی تو بچرخونه و تر و خشکت کنه.
_ دست وردار دايی، بذار عرقمونو بخوريم، سلامتی.
_ نوش.
دايی رفت تو فکر، منم چند دقيقه ساکت نشستم. از خونه همسايه صدای ونگ ونگ بچه ميومد، خنديدم و گفتم:
_ همين عرعرا رو تو خونه کم دارم. ها؟
دايی از چرت بيرون اومد و پوزخند زد:
_ اونم يکجور شيرينه، ای بابا. چه ميدونی کی ميای، کی ميری، چه معلوم. گوش شيطون کر بلکه فردا پس افتادی مردی، اونوقت کی ميذارتت تو قبر؟ کی اسمتو نيگر میداره؟
_ مرده روی زمين نمیمونه خان دايی. بالاخره چالش میکنن، منم حالا حالاها قصد مردن ندارم.
_ عمرت دراز، ولی زندگيت بیخاصيت ميمونه. رنگ و بو نداره، معلوم نيست شب واسه چی میخوابی، صبح واسه چی بلند می شی. اينم اين زندگی که ما داريم، دور و بر خودتو نگاه کن، همش بدبختی و بيچارگی، آدم که بیاميد نمیتونه زنده باشه.
سرم رو پايين انداخته بودم و نگام مونده بود رو انگشتای پام، دايی يک پک محکم به سيگارش زد و باز گفت:
_ زندگی ما حکايت کسيه که دست و پا بسته بذارنش جلو نيش عقرب، نشستی و میبينی که داره مياد که هلاکت کنه، نه راه پس داری، نه راه پيش… عقربه هم همينجوری داره مياد، مياد،… کِی برسه به تو؟ ديگه اونش با کرامالکاتبينه.
ساکت شديم، دايی يک قاشق ديگه ماست و خيار خورد و روشم يک لقمه کله گربهيی گرفت و گذاشت بر لپش و بلند شد.
_ کجا؟ حالا بشين، تازه گرم شديم. نوار مهستی دارم، يک نوارم هست تازگی از خارجه اومده. بشين حال کنيم.
_ زودتر برم بهتره. يک پيازی، سيری چيزی بده بخورمش دهنم بوی عرق نده.
يک تيکه پياز واسهش آوردم، خورد و کتش رو پوشيد و کلاشو کشيد رو سرش و راه افتاد.
دم در برگشت طرفم و گفت: فردا صبح يک سر بيا دم خونه گپی بزنيم بلکه تونستم دست و بالتو سر يک کاری بند کنم.
سرتکون دادم و گفتم: باشه. به زن دايی سلام برسون.
دايی که رفت عقب نشستم و يک سيگار ديگه آتيش زدم. از مسجد سر کوچه صدای اذون میمومد. رفتم تو فکر. ياد زهره خالدار افتادم. تا شهرنو باز بود هر وقت میرفتم اول سراغ اونو میگرفتم. بعدش اومد اينور ميدون فوزيه يک اتاق گرفت. يهو دلم هواشو کرد. منم يک مشت چای خشک ريختم تو دهنم، يک خيار هم ورداشتم و کتم رو انداختم رو شونهم و راه افتادم.
در خونه زهره که رسيدم ديدم چراغش روشنه. قند تو دلم آب شد، يواشکی زدم به پنجرهاش. از پشت پنجره نگاه کرد، منو ديد و اومد دم در. چادر نمازش رو روی سرش جابجا کرد، اينور و اونورشو پاييد و با غمزه گفت:
_ چيه، چی میخوای؟
_ تو رو میخوام عزيز دلم.
_ چشم و دلم روشن، تا حالا کجا بودی؟
_ همينجا
_ پيدات نيست، پارسال دوست، امسال آشنا.
_ والله سرم شلوغه، دلم هواتو کرد پريدم اومدم.
_ نجسی هم که زهرمار کردی.
_ صداشو در نيار که خيلی حال داد.
_ همينه که شير شدی. حالا برو بعداً.
رفت که درو ببنده که پامو گذاشتم لای در، اومدم دستشو بگيرم خودشو کشيد کنار.
_ چيه، لمبرات شلاق میخواد؟
_ اينجا که کسی نيست جيگر، تازهشم میبرمت پهلو ميرزا که يک دقيقهيی صيغه رو میخونه.
_ حالا ديره، برو يک وقت ديگه!
_ چی چی رو ديره، مگه دير و زود داره؟ غمزه نيا حالمو نگير.
_ دِ ولم کن حوصله تو ندارم، اصلاً توبه کردم، دِ برو دِ.
_ برو درِتو بذار تو هم با توبه کردنت، صبحها توبه میکنی يا شبا؟
_ هر وقت عشقم بکشه.
_ عشقت کی به ما میکشه؟
_ برو کنار بذار باد بياد.
_ خوب حالا چند؟
_ گفتم ولم کن، الان جيغ میکشم و در و همسايه رو میريزم اينجا ها!
_ ناز نيا نازتو برم. نرخ بالا رفته؟ خوب اينو بگو!
_ بَه. آخه نصفه شبی آدمو زابرا میکنی!
_ میخوای لنگ ظهر بيام ور دلت عزيز؟
_ برو گمشو، حيف که هنوز يک ذره خاطر خواتم، اگه نه من ديگه اهل اينجور کارا نيستم.
_ آره تو بميری، خوب منم خاطر خواتم، بريم پهلو ميرزا، بعله رو بگو تا بذارمت رو تخم چشمم جيگر.
باز، اينور و اونورشو نيگا کرد و با غمزه گفت:
_ فقط واسه خاطر تو، دلم برات تنگ شده بود. سر و گوشت کجا میجنبه؟
_ دستامو بهم ماليدم و گفتم: جون تو هيچ جا، اصلاً سر و گوش واسم نمونده، راه نميفتی؟
_ يک دقيقه صبر کن.
رفت تو خونه و منم رفتم کنار ديوار که بشاشم. بعش يه سيگار آتيش کردم و دو قلّاج فرستاده بودم تو سينه که زهره برگشت، با چادر نمازش محکم روشو گرفت و گفت:
_ تو جلو برو من پشت سرت ميام.
راه افتاديم و کورس بستيم طرف خونه ميرزا يحيی محضردار که صيغهاش کنم. اين صيغه خوندن رو هم بايد ديگه ياد میگرفتم. ابرام میگفت خودمونم میتونيم بخونيم. حالا حلال حرومش که به تخمم نبود. يکی باهاس شاهدمون میشد. اگه میگرفتنمون که دستمون به جايی بند نبود. حالا باز اسم اين ميرزا يحيی را میآوردی خودش قضيه رو عوض میکرد. باهاس يه پولی جور میکردم بهش میدادم که همينجوری يه سری صيغه واسه ما بخونه يدکی که اينجور وقتها گير نکنيم. اون بدبختم بالاخره بايد نون میخورد. کوفتش بشه. خودم بايد ياد میگرفتم. يه بچه کونی هم پيدا میکردم شاهد بشه. همونجور که میرفتيم يواش يواش با هم ديگه حرف میزديم و کلی ياد گذشتهها کرديم. گفت اختر و فيروزه ديگه ول کردن و رفتن مشهد. خانم بزرگ هم زندانه و بعيد نيست سنگسارش کنن. خودش هم خيلی میترسيد. گفت میخواد بره يک شهر ديگه. يک جايی که نشناسنش. من تو حال خودم بودم و دلِی دلِی میکردم. بهش گفتم بيخودی نباس بترسه. با يک پاسداری چيزی رو هم بريزه و بیخيال باشه. ولی زهره میگفت به هر کسی نميشه اعتماد کرد. بعدش پرسيد تو چرا نمیری پاسدار بشی که هوای ما را هم داشته باشی؟ بد حرفی هم نبود. ولی حالشو نداشتم. همينجوريشم بالاخره يواش يواش دست خودمو يه جايی بند میکردم. حاج حبيب توی کميته خزانه خيلی هوامو داشت. هر وقت برنامهای بود زود خبرم میکرد. همينش بس بود و نونی میرسوند. ديگه حال پاسداری و دنگ و فنگشو نداشتم. همينجوری رفتيم تا رسيديم در خونه ميرزا يحيی، ميرزا اولش کرم ريخت و گفت برين فردا بياين، بعدش هم که کلی اصرار کرديم منو کشيد تو راهرو و گفت نصفه شبی جلو در و همسايه خوب نيست. نميشه. بهش گفتم فردا باهاس با هم بريم زيارت حضرت معصومه، نامحرميم! نميشه خلاصه قالشو بکن و راحتمون کن يک چشمک هم زدم که خيالش تخت باشه. ميرزا يحيی هم غر غر کرد و راهمون داد تو خونه!
آخر شب، از خونه زهره خالدار که برگشتم، به عشقش دستامو گذاشتم لای لنگم و تخت خوابيدم تا صبح. صبح دهنم تلخ بود، سرم زق زق میکرد. گشنهم نبود ولی دلم يکجوری مالش می رفت. همونجوری زير لحاف غلت و واغلت زدم و يک سيگار آتش کردم. سرم گيج رفت. بلند شدم يک حبه قندگذاشتم تو دهنم و علاءالدين رو روشن کردم.
بی بی اقدس داشت تو حياط چيزی میشست و لب حوض شلپ شلپ راه انداخته بود. ته ريشم رو خاروندم و دوباره چپيدم زير لحاف که گرم شم. داشتم باز به چرت میافتادم که يادم اومد دايی گفته بود صبح برم سراغش. دهن دره کردم و سيگارو چپوندم گوشه طاقچه و بلند شدم و راه افتادم. توی سرم زق زق میکرد. دلم مالش میرفت ولی هوس به چيزی نداشتم. زمين سرد بود و آب و گل توی چاله چولهها يخ زده بود. يکی دو بار پامو گذاشتم روشون که يخ شکست و کفش و جورابم خيس آب شد، تف کردم و فحش دادم و حالم حسابی گرفته شد. انگشتای پام يخ کرده بود. جمعشون کرده بودم و تند تند میرفتم، سرخيابابون که رسيدم ديگه حسابی سردم شده بود. اينور خيابون سايه بود و سوز ميومد. گفتم برم اونور و از تو آفتاب راه برم بلکه فرجی باشه، ولی بعدش ديدم فرقی نمیکنه، وايستادم که تاکسی بگيرم.
همينجور اين پا و اون پا کردم تا يکی واسم نيگر داشت، پريدم توش و يک نفس بلند کشيدم. تاکسی سر پپسیکولا پيادم کرد. هوا يه خورده همچين بفهمی، نفهمی از سوز افتاده بود. سر کوچه دايی دو تا حجله گذاشته بودن و دور و برش هم عکس و چراغ آويزون بود. نوار نوحه هم گذاشته بودن. اونطرفتر از تو دکون بقالی هم صدای راديو ميومد. سروصدا میکوبيد تو مغزم و میرفتم. از ته کوچه نزديک خونه دايی هم صدای عرّ و گوز و داد و فرياد ميومد. انگار يه چيز گنده افتاد زمين و شکست. صدای دايی هم انگار بود. تندتر کردم و يک راست رفتم طرف خونهش. رسيدم دم در و لای در که باز بود وايسادم. صاحبخونه دايی وسط حياط داشت باهاش جر و بحث می کرد. سه تا مأمور هم کنار وايستاده بودن. حاج ابراهيم تفی به زمين انداخت و گفت:
_ بيخود آسمون و ريسمون به هم نباف، حکم تخليه گرفتم. برادرا هم منتظرن، معطلشون نکن.
_ آخه حاج آقا انصاف هم خوب چيزيه. جلو در و همسايه خوب نيست، من تو اين محل آبرو دارم.
_ خيال کردی من آبرو ندارم؟ خيال میکنی من خرج ندارم؟
_ داری. میدونم. اما شما وضعت خوبه، خدا رو شکر گشنه نموندی، چهار ستون تنت سالمه، تو همين شهر چند تا خونه مثل اين داری؟ اما من، آخه با اين همه بدبختی از پسش بر نميام.
_ از پسش برنميای بیخود میکنی ميای خونه مردمو میگيری، خونه بهت دادم که سر ماه به سر ماه اجاره شو بدی تا منم به کار و زندگيم برسم. دفعه چندمه ميام اينجا؟ خيال کردی من بيکارم هر روز پاشم بيام به التماس و درخواستِ حضرت آقا؟
زودباش، زودباش که از خودمون کار و زندگی داريم.
_ حاج آقا، حاج آقا! تو رو به خدا يواشتر، تو رو به پير، به پيغمبر، چند روز ديگه هم صبر کن، الان دستم تنگه، منکه تا حالا پول کسی رو نخوردم، مال حروم هم از گلوم پايين نمیره.
_ يااله پدر! حرف حساب اگه سرت نميشه ديگه خودت میدونی. برادرا، حکم رو که بهتون نشون دادم، ديگه اين شما و اينم ايشون!
دايی به دست و پا افتاد و رفت جلو.
_ عجب بساطيهها. من حرف حساب سرم نميشه يا تو؟ آخه من سر سياه زمستونی با هفت سرعائله کجا برم کپه مرگمو بذارم؟
_ سر قبر بابات، به من چه مرتيکه دبنگ بیسروپا!
ديگه جوش آوردم و درو وا کردم و رفتم تو و با غيظ گفتم:
_ حرف دهنتو بفهم حاجی! دبنگ بیسر و پا اونيه که دين و ايمون و انصاف رو خورده يک کاسه آب هم بالاش. خجالت و شرم و حيا هم خوب چيزيه والله. اين چهار ديواری تو که سگ توش نمیره با زن و بچه و کوچيک و بزرگ توش چپيدن و صداشون هم در نمياد. پول خون باباتم بالاش میگيری. حالا میگی چيکار کنه؟
حاج ابراهيم قرمز شده بود و از غيظش میلرزيد:
_ گور مرگشو گم کنه و بياد بيرون. همين چهار ديواری رو الان صد نفر منتظرن تا چند برابر اجارهش کنند. اصلاً اين غلطا بتو نيومده. تو چيکارهيی مرتيکه پدر سگ مفت خور.
_ پدر سگ هم خودتی، جدّت به کمرت بزنه. پفيوز قرمساق رو ببين چه زبون در آورده. همينجا جرِت میدم که ديگه از اين گُها نخوری.
اومد يک کلمه ديگه بگه که با مشت کوبيدم تو پوزهش و بجونش افتادم، ولی هنوز دلم خوب خنک نشده بود که مأمورا ريختن سرم. يکيشون با لَقد خوابوند تو پهلوم، اون يکی هم باتونشو کوبيد رو تخت پشتم که نفسم بند اومد، از رو حاجی بلندم کردن و کشوندن طرف در خونه، دايی پشتشو به ديوار چسبونده بود و زن دايی هم اومد تو درگاهی و شروع کرد به ضجه و نفرين:
_ الهی حاجی ابراهيم بری که خير از عمر و زندگيت نبينی! الهی به خاک سياه بنشينی! الهی بچههات جلو چشمات پر پر بزنن مرد! الهی آتيش به زندگيت بيفته! الهی به حق پنج تن از اين دست بگيری از اون دست فرار کنه. ای خدا خدا خدا! پس چرا جونمو نمیگيری راحتم کنی! ای خدا!
آمدم دهن باز کنم و بگم «زن دايی جوش نزن» که مشت يکی شون اومد تو دهنم. چشام سيا تاريکی رفت و دهنم شور شد. همونجوری انداختندم تو ماشين. کميته دو خيابان اونورتر بود. هنوز گيج و واگيج بودم که رسيديم و از ماشين کشيدنم بيرون يکیشون منو راه انداخت بقيه هم برگشتن.
_ بيفت جلو.
افتادم جلو و رفتم تو. تو راهرو بهم گفت همينجا وايستا. منم ايستادم و يارو رفت تو اتاق. سه، چهار نفر ديگه هم وايستاده بودن. همونجور وايستاده چشامو بستم و چند تا نفس بلند کشيدم. يک دندونم لق شده بود و لبم هم انگار باد کرده بود. چشام هنوز تار بود و سرم گيج میرفت. نفس که میکشيدم پشتم تير میکشيد.
آروم آروم کنار ديوار نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. از زيرزمين صدای گريه ميومد. يک نفر گريه میکرد. بلند بلند گريه میکرد. بعد يکی فحش داد. انگار يک دری باز شد و صدای گريه واضحتر و واضحتر شد و بعد يهو کم شد. بريد. در اتاق ته راهرو چند بار واشد و هر دفعه کميته چيه يکی رو برد توش. ديگه داشت ترس برم میداشت. نمیدونم چقدر اونجا وايستادم تا يکی شون از اتاق اومد بيرون و صدام کرد، رفتم تو اتاق ديدم پشت ميز يک بابای ريشو نشسته و از پنجره بيرونو نگاه میکنه، وارد که شدم سرجام ايستادم. روشو کرد طرف من و زل زد تو چشام. چند دقيقه نگاهم کرد و بعد گفت:
_ بيا جلو. بيا. بيا بشين.
_ آروم آروم رفتم جلو و رو صندلی کنار ميز نشستم، يک کاغذ گذاشت جلوش و شروع کرد به پرسيدن:
_ اسم.
_ رحيم
_ رحيم چی؟
_ حيدر آبادی
_ تاريخ تولد؟
_
۱۳۴۰
_ ماه و روز
_ ۲۹ فروردين
_ شغل
_ بيکارم برادر.
سرشو بلند کرد و وراندازم کرد و دوباره شروع کرد به پرسيدن:
_ جبهه رفتی؟
_ برگه پايان خدمت دارم برادر. عجبشير خدمت کردم. ايناهاش.
_ گفتم جبهه رفتی يا نه؟
_ برادر، برادر، اسمم تو نوبته، تو بسيج اسم نوشتم. خبرم کنن با سر میرم.
_ که تو نوبتی. خيله خب. حالا معلوم میشه. چرا میخواستی حاجی ابراهيم رو بکشی؟
_ من؟ من؟ من گُه خوردم با جد و آبادم. به ناموس فاطمه زهرا اگه من بتونم سر يک گنجشک رو ببرم!
_ پس داشتی ناز و نوازشش میکردی؟
_ نه برادر! ولی، ولی آخه همش فحش ناموسی میداد. اختيار از دستم در رفت.
اون ساکت شد و من دور برداشتم:
_ برادر، به دست بريده حضرت عباس منظوری نداشتم. بخدا نمیخواستم. به حق پنج تن آل عبا حاج ابرام جای بابای مرحوممه، از بابام بيشتر خاطرشو میخوام. ولی يهو شيطون رفت تو جلدم و نفهميدم، برادر شما عفو کنين من عوضشو در ميارم، به پيغمبر در ميارم، برادر…
همونجور که زبون میريختم يکی محکم خوابوند پس گردنم که سرم خورد به لبه ميز و داد زد:
_ خفه خون بگير لندهور. گوش مفت گير آورده. تا من نگفتم زر نزن.
پاهام میلرزيد، لبام میلرزيد. پلکام ميلرزيد. هيچ جوری نمیتونستم نگهشون دارم. سرم رو که چسبيده بود به ميز همونجوری نگه داشتم، بعد خودش گفت:
_ وقت خواب نيست. کله تو بلند کن شازده.
سرم رو بلند کردم. چشمام سيا تاريکی میرفت.
گفت: خوب حواستو جمع کن. يکبار ديگه ازين غلطا بکنی و بخوای جلو حکم شرع رو بگيری ميدم اونقدر شلاقت بزنن که دل و روده تو بالا بياری و رّب و رُبت رو ياد کنی. حالاشم اگه حاج ابرام شکايت کنه حسابت با کرام الکاتبينه.
با تته پته گفتم:
_ برادر، برادر دستتو میبوسم، بخدا نفهميدم، خر شدم. هر کاری بگی میکنم، هر کاری بگی میکنم. خاک پاتم، کوچيکتم. اصلأ از فردا ميام همينجا وايميستم نوکريتونو میکنم. بگو بدخواهت کيه اول و آخرشو ميارم جلو چشماش. برادر…
از جاش بلند شد و وايستاد:
اين دفعه بخشيدمت، اونم محض خاطر حاج حبيب. دور و برش ديده بودمت. پاشو دمبت را بذار رو کولت و ديگه هم دنبال شرّ نگرد.
بعد روشو کرد به اون يکی و گفت:
_ دستاشو باز کن و بندازش بيرون. نه، صبر کن، بيا، بيا اينجا رو امضا کن و انگشت بزن، تعهده که ديگه از اين غلطا نکنی.
دستامو باز کرد، يک کاغذ بزرگ سفيد جلوم بود، زود اسممو نوشتم و انگشت زدم و دستشو گرفتم و بوسيدم و عقب عقب رفتم بيرون.
از در کميته که آمدم بيرون، يک نفس بلند کشيدم. هنوز تنم داشت میلرزيد دور و برم رو نگاه کردم و دويدم اونطرف خيابون و تند تند از کميته دور شدم همهش برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم. دو کوچه اونورتر ديگه ترسم يخورده ريخت. سر چهار راه وايستادم و از زمين يکمشت برف برداشتم و ماليدم به سر و صورتم، حالم حسابی گه مرغی بود. از بقالی يک نخ سيگار خريدم و آتيش کردم و وايستادم منتظر تاکسی و رفتم که برم خونه، صبح تا حالا هيچی نخورده بودم. دلم ضعف میرفت و همه جای تنم درد میکرد.
سرکوچه که از تاکسی پياده شدم، ديدم حسن مرغی هم دکونشو بسته و داره ميره. از دور داد زدم:
_ حسن، حسن آقا، حسن آقا، يک دقيقه وايستا کارت دارم.
حسن مرغی برگشت و منو ديد وايستاد. بهش رسيدم و گفتم:
کجا حسن آقا؟ زود تعطيل کردی؟
_ نه ديگه عصره، مرغا تموم شد. ميرم بازار ببينم دنيا دست کيه.
_ منم يک دقيقه باهات ميام، عرض کوچيکی دارم.
_ بفرما، سر و وضعت چرا همچينه؟ چيه؟ دعوا کردی؟
_ ای بابا، چيزی نبود، با بر و بچههای کميته پپسی کولا رفته بوديم يه مأموريتی، با يکی از اين بچه پرروها حرفم شد، ادبش کردم.
_ بلا بدور، تو هم که ماشاءالله همهش دنبال شر میگردی!
همونجوری میرفتم که ته يک کوچه خلوت يهو بازوشو گرفتم و کشوندمش توی يک خرابه، اولش ترسيد. بهش گفتم:
_ يک دقيقه وايستا کارت دارم.
ايستاد و گفت: چی شده آقا رحيم؟
_ حسن آقا، خيال نکن من نمیدونم، امروز چهارتا جعبه ديگه مرغ ته دکونت داشتی و صداشو در نياوردی.
_ نه به جان تو، خالی بود، بخدا خالی بود.
_ هيچم خالی نبود. سير تا پياز کسب و کارتو میدونم. خلاصهش نگی ما خريم و نمیفهميم.
_ اين چه حرفيه. ولی راست حسينيش چيزی نبود.
_ دِ اومدی نسازی. منکه ميدونم با چهار تا لنگ مرغ که هر روز بفروشی زندگيت نمیگذره. خوب باهاس يک جوری سر و ته قضيه رو هم بياری.
_ آقا رحيم به جدهام زهرا، من مال حروم از گلوم پايين نميره.
_ ديگه بامبول درنيار. ما که جوجه امروزی نيستيم. شمام کاسبی و بالاخره باهاس کاسبيتو رونق بدی.
_ به ولای علی خرجش سر به آسمون میزنه.
_ راستش همينه که میگی. خلاصهش اينکه مام بالاخره هم محليم و هواتو داريم.
حسن مرغی خندهيی زد و گوشی اومد دستش. دستشو زد رو شونهم و گفت:
_ جون تو رحيم آقا مثل داداشم دوستت دارم. حالا چيکار میکنی؟ يک وقت کاری، چيزی از دست ما بر بياد خجالت نکش!
_ ما مخلصتم هستيم! چيزی که نيست، فقط، فقط، اگه يک چند تا کوپن واسه ننهم اينا گير مياوردم بد نبود، شما عقلت به جابی قد نمیده؟
_ چی میخوای؟ کوپن چی میخوای؟
_ هرچی، نمیدونم، مرغ، گوشت، برنج، روغن، سيگار، لاستيک، هر چی باشه.
_ حالا واست پرس و جو میکنم.
من همينجوری وايستادم و زل زدم تو چشماش. بعدش گفت:
_ حالا خودم يک چند تا کوپن دارم، مال خودمه، ولی خوب من میتونم يک جوری سر کنم. میخوای اونا رو بهت بدم؟
_ مايه خجالته برادر!
_ نه بابا، عيب نداره!
دست کرد تو جيبش و يک بسته آورد بيرون و از توش هشت تا کوپن در آورد و بهم داد. کوپنها رو که گرفتم زد رو شونهم و گفت:
_ خوشم اومد، امروز صبح خوب غائله رو خوابوندی، هوای ما رو داری!
_ بزرگ محلی حسن آقا، فکر هيچی رو نکن. خودم مواظب کسب و کارت هستم!
خنديديم و راه افتاديم.
سر راه چهار تا سيخ جگر خوردم و رفتم قهوهخونه نوری. قهوه خونه شلوغ پلوغ بود، رفتم دست و رومو شستم و يه خورده نشستم. زير چشمم رنگ بادمجون شده بود و کنار لبم هم جر خورده بود. دو تا چايی خوردم و يک سيگار کشيدم. بعدش چهارتا از کوپنها رو يواشکی دادم به نوری و اومدم بيرون. آسمون ديگه داشت تاريک میشد. هوا بوی برف میداد. نفهميدم چی بروز خان دايی اومد. تف بگور اين زندگی. فردا برم سراغ نادر. بلکه رفتيم استانبول. چميدونم، دنيا رو چی ديدی؟ شايدم دری به تخته خورد و فرجی شد. هوس کردم برم پارک شهر ولی هوا سرد بود و حوصله نکردم. توی اين فکرا بودم که رسيدم در خونه، کليد انداختم و رفتم تو، ديدم يکی نشسته پشت در اتاقم، جلوتر که رفتم ديدم ننهمه.
_ تو اينجا چيکار میکنی؟
ننهم سرشو بلند کرد و منو ديد:
_ اومدی ننه؟ دلم هزار جا رفت.
_ واسه چی؟ اينجا اومدی چيکار؟
_ ظهری اکبر اومد و گفت از خونه دائيت بردنت کميته. ديگه مردم و زنده شدم. رفتم اونجا گفتن ولت کردن و رفتی. از دم عصر اينجا نشستم که ببينم کی ميای. کجا بودی ننه؟
همين دور و برا_ بلند شو بريم تو، سرده يخ میزنی.
درو باز کردم و رفتيم تو. علاءالدين رو روشن کردم و نشستيم، ننهم يک خورده نگام کرد و گفت:
_ آخه خدا رو خوش نمياد، چرا اينقدر منو عذاب میدی؟
_ من بتو چکار دارم؟
_ آخه منم آدمم. دلم میخواد جگر گوشهم سروسامون بگيره، اينقدر ويلون میگردی چی نصيبت شده؟ برو دنبال يک کاری و زن بگير و بشين سر خونه زندگيت.
_ کار کجا بود؟ گيرم بياد میکنم، تازه شم مگه بقيه چه گلی به سر خودشون زدن که من دوميش باشم؟
_ چی بگم والله.
يک سيگار آتيش کردم و کتری رو گذاشتم رو علاءالدين. ننه باز رو کرد بهم و گفت:
_ چشمام به در سفيد موند که يک روز ببينم خونه بيای، زن بگيری، بچه بياری، اينجوری خسته و زار نباشی، سر سفره بنشينی، سير بخوری و راحت سر بزمين بذاری. تمام عمر حسرت کشيدم که بچههام، جگر گوشههام، پر و بال که گرفتن، دور و برم باشن. زحمتشونو کشيدم، غمشونو خوردم، خندهشونو ببينم.
_ خوبه، خوبه، حالا لازم نکرده آبغوره بگيری!
_ اينقد عذابم نده رحيم، يک کم هم به فکر عمر و جوونيت باش، بیگذار به آب نزن، اين دنيا اعتبار نداره، کاری نکن که ندونم کجا داری پر پر میزنی. آخه تو هم آدمی. من تو رو با شيره جونم پروروندم و به اينجا رسوندم. بابات خدا بيامرز سی سال جون کند به اين اميد که بچههاش، پارههای جگرش سروسامون بگيرن و عصای دستش باشن.
_ خوب چه فايده؟
_ هيچی، مرد و راحت شد، ولی من موندم. موندم و هر روز بايد يک جوری جگرم آتيش بگيره. من که ديگه جونم به جون شماها بنده. چند ماهه که برادرکت رو نديدم؟ هر شب مُهر و جانمازم از اشک خيس آبه، چشمامو که هم میذارم، میبينم تيکه پارههاشو سر دست ميارن و از جام میپرم، نگاه کن، از صبح تا شب توی اين شهر میگردی، حجلهها رو ببين، قدم به قدم حجله است. ای خدا، اين جوونای مردمن که جون دادن و هفت خروار خاک سياه رو سينهشونه، اون از اون، اينم از تو.
ننم اينارو گفت و زار زد. من بلند شدم رفتم پشت پنجره وايستادم، بیبیاقدس گوشه پرده اتاقشونو کنار زده بود و داشت اينور حياطو نگاه میکرد، تف کردم کنار پنجره و برگشتم طرف ننهم و گفتم:
_ بسه ديگه ننه، ديگه خسته شدم. خسته شدم از بس که صبح تا شب مثل سگای پاسوخته اينور و اونور دويدم و لَهلَه زدم. خسته شدم. دلم میخواد يک گوشه بيفتم و آروم بگيرم. تو می گی چيکار کنم؟
_ برو دنبال يک کار حسابی!
_ ريخته که من برم جمعش کنم! دست وردار ننه، پاشو، پاشو ببرمت خونه. بيخود غم و غصه منو نخور، درست ميشه. فردا میخوام برم پيش همون يارو رئيس کميته. آدم دلرحمی بود. بلکه دستم بهش بند بشه و قرار مدار يک کاری رو بذارم. بلند شو ببرمت خونه.
بلندش کردم و راهش انداختم، چادرش رو روسرش مرتب کرد، دماغشو بالا کشيد و راه افتاد. ننهمو که رسوندم خيلی اصرار کرد بشينم و يک چای بخورم، قبول نکردم، گفتم خستهام و میخوام بخوابم که زود پاشم برم سراغ نادر. دو تا کوپن هم بهش دادم، بعدش برگشتم خونه، هوا سرد بود ولی انگار پوستم زمخت شده بود. رسيدم به خونه و يکسر رفتم تو اتاق، يک ليوان آب خوردم و دراز کشيدم و چشمامو دوختم به سقف.
چه روزی بود. از کميته خوب قسر در رفتم. بعيد نبود حالا حالاها نيگرم دارن. يا از همونجا بفرستنم هلفدونی. يا شايدم جبهه. مگه عباس سگ باز از پارسال تا حالا آب خنک نمیخورد؟ خوب که چی؟ اين بيرون خيلی بهتر از اون توئه؟ چهمیدونم. زهره میگفت بريم شهرستان با هم يک لقمه نونی در بياريم. اگر نشد برم ترکيه چی؟ افغانيه میگفت تو کار مواد بيشتر پول خوابيده. بايد نادر رو پيدا میکردم ببينم اون میخواد چکار کنه. از زير در سوز میمد. تو کوچه يه سگ داشت وق میزد. تو خونه همسايه يکی گريه میکرد و دم گرفته بود. لابد خبرشو آورده بودن. نوری گفته بود واسش کوپن نفت و گوشت گير بيارم. دايی حالا چيکار میکنه؟ عجب روزی بود. کی خوابم برد؟ نمیدونم. خواب بودم يا بيدار؟ صدای خش و خش ميومد و نمیيومد. يعنی سرمو که بلند کردم نمیدونم ديدمش يا صداشو شنيدم. خيالات بود يا نه؟ همينقد بود که دست و پام کرخ شد و از ترس خشکم زد. تکون نمیتونستم بخورم. همونجور افتاده بودم و عقرب هم از روبرو داشت میاومد. دمبش رو سيخ سر بالا گرفته بود و ميومد… همونجور ميومد…
*
تورنتو – تابستان ۶۸