ماه: سپتامبر 2013

زود باش!موضعت را مشخص کن!

آدم سکوت که می‌کند، دو اتفاق می‌افتد. اول، پر حرف‌ها دور بر می‌دارند، و تو گم و فراموش می‌شوی. کاش فقط همین بود. اگر بر حسب تصادف ارتباط‌هایی هم داشته باشی و در کنار چهره‌ی محو یا روشن شخصی و جمع کوچک خودت، چهره و نامی هم در گوشه و کناری داشته باشی، حکایت سکوتت هم چهره عوض می‌کند. شاخک‌ها تکان می‌خورند و چشم‌ها گشوده  و گوش‌ها تیز و پرونده‌ها باز.  سکوت که هیچ، کی به تو حق مردن و لال شدن داده؟  بیخود.  برو با همان نام و چهره‌ی شخصی‌ و خصوصی حقیرت بمیر! بقیه‌اش مال تو نیست! هیچ وقت نبوده. حالا که حرفی از آن دهان «همگانی»ات در همراهی با «ما»یی (که «همگان»یم) به گوش و چشم نمی‌رسد، پس «هیچ»ی. نیستی…  و کاش همین بود. نه! هستی، باید باشی، اما، «از ما» بریده‌ای و، پس،  بی‌شعوری. ابلهی. کر و کور هم هستی. .. و کاش فقط همین بود. بی‌شرم و بی‌شرف و خائنی. به چه حقی از «بازی» پایت را بیرون کشیده‌ای؟ هم‌زبان و هم‌بازی اگر نیستی، خودبین و پست و آب زیر کاه و  خائنی. مدام اگر از خود و از دیگران نمی‌گویی،  یا بی‌رگ و لش و بریده‌ای، یا  به خوشیفتگی پنهان دچاری و این، کم گناهی نیست!‌ دست از سر چنین ابله کور و کر و لال و خودبین و بی‌رگ و بریده‌ا‌ی به این سادگی‌ها نمی‌شود برداشت. با سکوت و دریغت از «هم‌ سخنی»، حق‌ خیلی‌‌ها را خورده‌ای.  خورده‌ای! زود باش! انگشت بزن و موضعت را مشخص کن! اصلن از کجا که همه‌ی گناه‌ها و خطاها به گردن تو نباشد که «کنار» نشسته‌ای و سکوت هم کرده‌ای؟ چه بسا اگر تو، همین تو، فقط تو بی‌شعور کر و کور ابله بی‌ارزش بی دست و پای وامانده  سکوت نمی‌کردی، نه ماندلا می‌مرد (یا می‌ماند) نه کسی درمی‌ماند که مردم مصر چه خاکی باید بر سرشان بریزند، نه موسوی و کروبی در حصر می‌ماندند، نه سوریه شیمیایی می‌شد، نه روحانی جرات می‌کرد زندانیان  سیاسی را فراموش کند، نه گشت ارشاد به ساپورت زنان گیر می‌داد، نه  کسی عکس بچه‌های گرسنه را از یاد می‌برد، نه این سیل جملات قصار بی‌صاحب می‌ماند، نه این سونامی نیچه و فوکو و الیوت و همینگوی و برتولچی و حلاج و سهراب و فروغ و حافظ و هدایت و نوابغ ریز و درشت دیگر امروزی‌مان ناشناخته می‌ماندند…  بدون این سکوت و کم‌توجهی و خیانت آشکار، همه چیز درست می‌شد. وظیفه! تعهد! وظیفه‌ات معین و روشن است و تعهدت چسبیده به تخت سینه، آخورت به گردن آویزان، و حکم هم صادر. پس زود باش! موضعت را مشخص کن!

فیس‌بوک علیه‌الرحمه را که خدا بیخود نیافریده! سی و پنج سال پس از  آن روزهای «یاالله موضعت را مشخص کن!»،‌ مومنان به صف، مدام داریم موضع مشخص می‌کنیم و چوب تکفیرمان هم بالای «وال» الباقی.. «سکوت» جایز نیست. همه حساس و  شوریده و احساساتی و تیزبین و زودبین و زودرنج و…. و اگر نه «سیاسی»، حتمن «هنری» و اگر نه ادیب، حتمن عارف و شیدا و …  و صد البته، صاحب‌نظر و پر گو و بلافاصله گو.. هر لحظه به کشف و شهود و درک و تحلیلی بدیع نائل می‌شویم که بلافاصله باید به فریاد بلند اعلام شود تا مبادا کسی بی‌نصیب بماند، و به محض اعلام، خاصه که نوستالژیک هم جلوه کند،  علی‌الخصوص که رنگ و بوی «سیاسی / اجتماعی» هم به خود گرفته باشد، (یا دستکم  فرهنگی و هنری و…، و اگر هم در مقوله‌ی خاصی نگنجید، سگ خور، دستکم انسانی!») الباقی هم باید بلافاصله «بودن»مان را اعلام کنیم، و این «بودن» را، در بی‌جربزه‌ترین شکل، دستکم با «لایک»  باید ابراز کرد و از قافله عقب نماند. درست مانند سر چهارراه‌های ۵۷ و ۵۸. همه باید مدام حواس‌مان باشد که کدام «دوست» عزیز به کدام کشف و شهود ناگهانی نایل آمده یا کدام «خبر دست اول» را به چنگ آورده،  این‌ها هیچ، کدام لحظه‌ یا مزه یا حس یا هر چه‌ی نامکرر غریب را به کلام یا تصویری (صد البته در نهایت فروتنی) کشف و ثبت کرده، تا ور بجهیم و از اظهار وجود وانمانیم؛ از اظهار آه و آخ و آوخ و اوف و ایش و … و رنج و خشم و انزجارهای توفانی، یا وای و های و هوی و آفرین و آورین و جان و جانمی و جونم و عمرم و عقشم  … و شادی و همراهی و تبریک …،  به فریاد بلند اعلام کنیم که هستیم! بله، هستیم، می‌بینیم و می‌شنویم و صد البته، همراه هستیم و هم‌حس و هم‌زبان! خبرها و «تحلیل»ها هم که صد البته جای معظمی دارد؛ ریز و درشت، از بستری شدن و احتمال مرگ ماندلا گرفته تا بمباران شیمیایی در سوریه، از صعود و سقوط ارزش ارز تا پوشش شرکت‌کنندگان مسابقه‌ی آواز آکادمی گوگوش… و صد البته همه متخصص و همه‌چیزدان.  این‌ها اما، با تمام عظمت و اهمیت‌شان، همه هیچ و کنار، اصل کار، همانا کشف و شهودهای عارفانه و صوفیانه و «پیامبرگونه»ای‌ست که مستقیمن از قعر غار حرا می‌خرامد و در «استاتوس»ها نزول اجلال می‌کند. خیانت اصلی‌، زمانی آشکار و مبرهن می‌شود که در مورد آن اظهار وجودها و کشف و شهودها و فضل و نظرها «ساکت» مانده باشی و زبانم لال، حتا از یک «لایک» ناقابل دریغ کرده باشی….

نه. سکوت جایر نیست. مهم نیست کی هستی و کار و حرفه‌‌ات چیست، یا حس و موقعیت‌ و اولویت‌هایت، و نگاه و  باور و نظری – اگر داری – چگونه و کجا می‌تواند، یا بهتر است، یا دلت می‌خواهد بروز کند و بیان شود. مهم نیست که هنرمندی، یا نویسنده‌ای، یا معلم، یا طراح، پژوهشگر، پزشک، روزنامه‌نگار، فروشنده، کارمند، محصل،  یا هر چه. هر چه.  مهم نیست که هر لحظه‌ای و هر اتفاقی و هر کنش و واکنشی، به عنوان یک آدم فقط، می‌تواند به جانت بنشیند یا ننشیند، در زندگی‌ات موثر شود یا نشود، و در زمانی و ، جایی، جایی که تو بتوانی یا بخواهی، بروز کند؛ شاید همین امروز و در ارتباطی، پیوندی، رفتاری، کنش و واکنشی روزمره، یا سال‌ها سال بعد در داستانی یا نمایشی، تابلویی، طرحی، سخنی، شعری یا پژوهشی، یا در برخورد یا تصمیم یا طرح‌ و قدمی، یا اصلن هیچ. یا هر چه. مهم نیست که در یک «جامعه»، آدم‌ها زندگی می‌کنند، و قرار است زندگی کنند، با کار و آفرینش و پیوندها و انتخاب‌ها، و کنش‌ها و واکنش‌هاشان، نه «حضور مدام در شبکه‌های ارتباط دیجیتال / ویرچوال اجتماعی» و اعلام «موضع»های مدام‌شان. و مهم نیست که «شبکه‌های ارتباط ویرچوال/دیجیتال اجتماعی» برای تکمیل «ارتباط» است، و آشنایی‌ها و احیانن همدلی‌ها و همراهی‌هایی، در کنار «زندگی».  و حتا اگر این‌ها، این «شبکه»‌ها، جای «بیان» و «نمایش» «خود» هم که باشد یا شده باشد،  مهم نیست که این «خود»، یعنی «خود»، و پیش و بیش از هر چه، به «خود» مربوط است، نه «همه». صحنه و دادگاه نیست. قرار نیست باشد. و «ما» قرار نیست هر لحظه همزمان متهم و دادستان و وکیل مدافع و قاضی «دیگری« باشیم. نه. مهم نیست. هیچ یک از این‌ها مهم نیست. مهم این است که روزگاری نامت را بر سر در این «صحنه» و «دادگاه» آویخته‌ای و پس، نه حق داری کر و کور و لال باشی، نه ناهمراه! زود باش! موضعت را مشخص کن!

شبح انقلاب و «جمع» و «موضع» همچنان بر فراز ذهن و زندگی‌مان دارد می‌گردد و به هر بیغوله‌ای هم که گریخته باشی، «خود»ت مهم نیستی. «موضع»ت مهم است. باید نظر بدهی. باید «موضع» خودت را مشخص کنی. و باید «سرراست» و «روشن» و «صریح» و «بی‌تردید» هم مشخص کنی. و وای به حالت، اگر در مخالفت…

«فیس بوک» می‌تواند کلوپ، خبرخوان، میدانچه، گذرگاه، بازارچه، یا کافه و  دیدارگاه ساده‌ی خوبی باشد. می‌توان گذری کرد و احوالپرسی‌ای و درود و بدرودی، می‌توان در آن از تنهایی‌ها و بی‌خبری‌ها اندکی دور شد، با دوستان تازه‌ای آشنا و همزبان و هم‌سخن شد، همدلان و همراهان تازه یافت، خبرهایی را شنید و گفت، بحث‌هایی را مطرح کرد، پرسش‌هایی را، یا حتا حس‌هایی و دریافت‌هایی و …، و، در کنار زندگی، زندگی را با آن رنگ و بویی داد. می‌توان به خبرهایی دست یافت یا خبررسانی کرد، با نظرهایی، اتفاق‌هایی، آموزه‌هایی آشنا شد، یا «کلوپ»هایی و گردهم‌آیی‌هایی و دیدارها و دید و بازدیدهایی در دل آن دید و پدید آورد، و …؛ در یک عبارت شاید، چنان که ذات و مبنای آن بوده است، «آشنا شد و بیشتر دانست و بیشتر مرتبط شد». و این «قرارگاه»، این «چهره‌خانه»، هر چه باشد، «حزب» و «منبر» اما نیست.

با «منبر» و «صحنه» البته آشنایی‌مان دیرینه است. در جامعه‌ی بسته و بی‌حزب و بی‌کلوپ و بی‌رسانه،  هر که صدا و سخنی دارد، یا خیال می‌کند دارد، خود را رهبر و مولا و مراد می‌یابد و همه چیزی و همه جایی را حزب و گروه و منبر خود، و هر گوش شنوا و زبان همراه را مرید و نوچه و پا منبری یا دستکم «رای دهنده»!، و … و کجا بهتر از فیس بوک؛ تا هم آینه‌ی بزرگ  خودبینی‌ها و خودشیفتگی‌ها باشد و منبر رهبری‌ها، هم بلندگوی مزه‌پرانی‌ها و بذله‌گویی‌ها، هم مرهم دلتنگی‌ها، و هم غار حرای کشف و شهودهامان؟ اما نه. این «چهره‌خانه»، «حزب» و «منبر» من نیست. حزب و منبر هر که هست، ارزانی خودش و پامنبری‌هاش. درودی، و بدرود…

خمینی می‌خواست اندیشه و روش‌اش را به تمام دنیا صادر کند؛ و از زاویه‌ای، موفق شد.  آنچه در پی استقرار حکومت جمهوری اسلامی به سراسر دنیا صادر شد، مجموعه‌ای از «ما» است؛ با دیدگاه‌ها، باورها، روش‌ها، آرزوها، آرمان‌ها، درماندگی‌ها، هراس‌ها،تلاش‌ها، امیدها، نارسایی‌ها، پستی‌ها، حقارت‌ها، شرافت‌ها و بی‌شرافتی‌ها و …، که انقلاب، و در پی آن، جمهوری اسلامی از دل آن برآمد، و با تکیه بر آن، همچنان ایستاده است.