نگاهی به رمان «ماجرای پیچیدهی یک اتفاق ساده» – بخش ۲
«همهی اين آشوب به خاطر توست؛ گرچه تو در آن دستی نداشتهای …»
در آخرین عبارت بخش یک از «نگاهی به رمان «ماجرای پیچیدهی یک اتفاق ساده» اثر مرجان نعمت طاوسی، گفتم: «روایت با آن که میتواند بهروشنی زاییدهی ذهن و نگاه و تناقضها و گرهها و هویت جامعه و انسان امروز ایران باشد، به هیچیک از اینها محدود نیست و نمیماند.» درست است، محدود نمیماند، اما آدمهای «ماجرای پیچیدهی…» ماییم، گوشهها و چهرههای متعدد و متفاوت ماست در این سوءتفاهم تاریخیای که در آن چرخ میخوریم.
روایت، این دورترین شیوهی بیان «خود» برای بشر، سه شکل اصلی دارد: افسانه، تاریخ، داستان. گزارشها و گزارشهای تاریخی مستند خوب و مفیدند برای آشنا شدن با چهرهی یک دوران، اما به زندگی، به رگهای خونی، به چشم و نگاه و زبان هر دوران، در داستانها و با داستانهایش می توان راه یافت. همانقدر که بوف کور و شازده احتجاب و چشمهایش و سووشون، بسیار زندهتر از گزارشهای خبری و تاریخی و کتابهای خاطرات، سالهای آغازین قرن بیستم ایران را تصویر میکند، همان قدر که همسایهها، شوهر آهوخانم، واهمههای بینام و نشان، جای خالی سلوچ، برهی گمشدهی راعی، سگ و زمستان سرد و چراغها را من خاموش میکنم، دهههای سی و چهل را، و سپستر، رازهای سرزمین من، زمستان ۶۱، پنج گنج و شاه سیاهپوشان، دورانی سپستر را، یا در این سوی خاک، درگزارش روایت شفق و همنوایی شبانهی ارکستر چوبها و بادنماها و شلاقها و گسل، رگهای خونی آویزان این دوران را نیز نه در گزارشهای خبری، نه در «تاریخ»ی که هنوز نمیتواند منصفانه و بهکمال دیده و نوشته شود، نه حتا در کتابهای خاطرات، که در همین داستانها که با همین قلمهای سیسالگیها نوشته میشود، میتوان دید و به آن دست کشید؛ در بزمرگی و عروسکساز و آموزش پارانویا و ماجرای پیچیدهی یک اتفاق ساده و … (و باز ، تا سوءتفاهمی پیش نیامده، بگویم که آن و این نامها نه اتمام حجت، که تنها نمونههاییست از آنچه خواندهام و در این لحظه یادم میآید و بس؛ و در چهارچوب رمان و داستان بلند، نه مجموعه داستانها یا نوشتههای بلاگها، و شاید بسیاری دیگر که منتشر نشده یا درست و گسترده پخش و شناخته نشده یا من ندیده و نخواندهام و الآن یادم نمیاید.) نبض زندهی این زندگی، در همین قصهها و همین نگاه و قلمهای بازیگوش میزند. در همین نگاه باهوش ریزبین و سرزنده با خشم جانکاه و تمسخر پنهان-پیدایش، همین نگاه پرشور و پر شوق و خسته و کلافه، همین دقت و اطمینان در اوج بیاعتمادی و سرگشتگی، همین غرور در اوج سرافکندگی، همین عشق و امید عمیق جوان دست در دست هوسهای نومید سالخوردگیای زودرس، همین نگاهش به فرم و زبان و حتا نحوهی انتشار، همین آنچهای که میبیند و آن گونهای که روایتش میکند.
«ماجرای پیچیدهی یک اتفاق ساده» نمونهی کوتاه و موفقی از «فرم» در چهارچوب داستانهاییست که روایتی پستمدرن (هم از جنبهی دیدگاه، هم فرم و قالب روایت، خاصه در ناپیوستگیها، و نیز حضور «منِ نویسنده») از خود و دوران خود ارائه میدهند. در فرم و زبان، شباهتهایی به «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها» (اثر رضا قاسمی) دارد از زاویههایی نیز، شباهتهایی به «شالی به درازای جادهی ابریشم» (گرچه، شباهتی دور، و گرچه، به باور من بسیار از آن «راستگو»تر و بی«بازی»تر و روانتر). قالب ساختاری – روایی آن خلاق است و مبتکرانه، گر چه نه به تازگی و ابتکار «آموزش پارانویا»، نه به تمیزی و دقت در نثر «عروسکساز»، و نه به صراحت خشن زبان در رئالیسم بیصورتک «بُز مرگی». شاید این اشاره هم خوب یا لازم باشد که من، گر چه داستان مینویسم و میخوانم و دوست دارم، و فکر میکنم میشناسم، منتقد مجربی نیستم و این قدم، تنها بیان حس و برداشتی، نه نامسلط اما غیرحرفهای است، و شاید تلنگری به منقدان حرفهایتر/مجربتر تا از کنار این آثار ساده نگذرند. نگاه من در این خوانش کوتاه، بیشتر معطوف است به آنچه در حس و بیان این نسل و این دوران برایم جذاب است و کنجکاویبرانگیز و هولناک.
«ماجرای پیچیدهی …» مجموعهای پراکنده اما بههم پیوسته از تفاهمها و سوءتفاهمهای ساده است. به آغاز برگردیم و «اسم»ها. اسم آقای «پی»، نتیجه و ادامه و نمادی از ترس بیهوده- باهودهی «پدر» از زلزلهای حقیر و نابهنگام است و تنها عکسی که «پی» از «پدر» دارد، نتیجه و ادامه و نماد نبودن یا نادیده ماندن پدر. «پدر» رفته بوده تا برای «پسر» شناسنامه بگیرد. معلوم نیست با چه اسمی (که آن هم، در ذهن «پدر»، با «پ» آغاز میشده) و درست در لحظهای که کارمند ثبت احوال دارد نخستین حرف نام را (پ) مینویسد، پدر از ترس زمینلرزهی نابهنگام شناسنامه را از زیر دست کارمند میکشد و فرار میکند. قلم کشیده میشود و «پ» به «پی»ای بیدنباله تبدیل میشود. «پ»ای که شاید میخواست یا میتوانست پویا باشد، یا پیروز، یا پدرام، یا پایور، یا حتا پطرس*، یا پلیکان*، یا حتا تنها «پسر». و ناتمام و تنها میماند. و نه تنها ناتمام و تنها، بیادامهی بستگی-وابستگیهای نام «پدر»ی، که نامفهوم و نامانوس، با «ی»ای بیربط در ادامه، ادامهای ابدی. و در تنها عکسی که آقای پی – که عاشق و وابستهی عکسهاست، که همه چیز و همه کس را مدام فراموش میکند و از این وحشت، عکسهای آدمها را به تمام دیوارهاش آویخته است و میآویزد- از «پدر» دارد، پدر نیست. عکس، تنها عکس خود اوست. زیرا پدر، هنگامی که عکاسباشی میخواسته تصویر آن دو را کنار هم ثبت کند و زنده نگاه دارد، نابهنگام خم شده و از «عکس» بیرون / پنهان مانده است. مرگ پدر نیز نتیجه و ادامه و نماد سوءتفاهمی ساده است. کسی گفته عرق گندم برای درمان سل خوبست. عرق گندم را مینوشد و آنقدر سرفه میکند تا جان میدهد. همین. و همین. از آغاز روایت و معرفی اقای پی (که در ابتدا میپنداریم شخصیت مرکزی روایت است) سه صفحهی نفسگیر از سوءتفاهمهای سادهای که بهسادگی زندگی میسازد، زندگی میکند، زندگی میگیرد، و بهسادگی و با سرعتی غریب در جملههای سادهی کوتاه، دیوارهای مملو از عکسهای بیربط و بیادامهی این «زندگی» را مینشاند و بالا میبرد.
در بخش بعد، دو شخصیت دیگر در لابهلای این دیوارها پیدا میشوند: زامبی و سیروز کبدی، و سپستر، سروتنین. (دوباره به «اسم»ها نگاه کنیم: با «کبد» و نقش آن در بدن و زنده نگهداشتن بدن باید اغلب آشنا باشیم. یا «زامبی» هم. «سیروز کبدی» و «سروتنین» را هم یک نگاه کوتاه به ویکیپدیا معنا خواهد کرد.) اتفاقات بیربط و باربط و سوءتفاهمها همچنان تکرار میشوند و همراه با آنها، وجهها و گوشههای آقای پی در «آدم»های تازه. «زامبی» با آن که تمام زندگیش ادبیات است، به اعداد و منطق آنها علاقه و باور دارد (با اشارهی ظریف نویسنده به ماهیت و موجودیت «عدد پی» در همین بخش)، سیروز کبدی از تصویرها میترسد، پس نقاشی میکند و – با طرحها، و در طرحها، خودش را- مدام تکرار میکند. سروتونین، اما- که کم کم پی میبریم اوست آن «شخصیت» مرکزی که هر نویسندهای در روایتش ، بهکمالتر میبیند و دوستتر داردش و از او و «با او» حرف میزند- شاید سرنوشتی بهمراتب تکاندهندهتر از همهی نامها/وجودهای «دیگر» داشته باشد؛ زیرا او، که در «ذات» و موجودیت و هویتش، سرزندهترین است و زندگیسازترین و هر چه «بخواهد» میتواند «بشود»، اما از آنجا که «آرزوها» و «برآوردن آرزوها»یش دیگران و «پدر»ش را میترساند، از کودکی «مجبور میشود آرزوهایش را کوچک کند.» به همین سادگی.
«خوزه» شخصیت دیگریست (او هم با اسمی دم بریده- که البته این دمبریدگی در اسم او – رنسان/ بدون «س» آخر- بسیار صریحتر و معنادارتر از دمبریدگی اسم «پی» نمود مییابد.) که در بخشی با او آشنا میشویم که«راوی سوم شخص دانای کل» ناگهان کنار میرود و جایش را میدهد به راوی اولشخص «من». خوزه- که «من» او را بهتصادف در گوشهی مغازهای کهنه و درهمریخته مییابد و به خانه میبرد، از گذشتههایی آمده که معلوم نیست هست یا نیست، در جهانِ ملموس معلوم است یا جهان قصهها و کتابها، با «ژان والژان» در سیاهچالی آشنا شده بوده و اکنون در قفسی کوچک بین دیوارهای «من»ِ راوی چون پرندهای کوچک، بزرگ میشود و سرگرم میکند و سرگرم میشود و ادامه مییابد تا ناگهان محو شود، او را و ما را به دالانهای تو در توی داستانها و ناداستانهای راوی میبرد و میگذرد. خوزهای که میتوانست نوازندهی دورهگرد سرخوشی در – بر فرض کلمبیا- باشد، در این دالانهاست که تبدیل به فیلسوف و مبارز میشود و رنگ ذهنها و جهانهایی را وامیگرداند.
«من» نخستین بار با حضور خوزه به روایتش وارد میشود، و بعدتر، در صفحات پایانی روایت، آنجا که نامهای به سروتونین مینویسد و خودش را معرفی میکند:
«سروتونين عزيزم
خيلی وقت پيش،نزديک به دوسال، من بازیای را شروع کردم .ميانههای راه، از ادامهی آن خسته شدم تا عزيز ترين موجود زندگیام را ديدم. خوزه الخاندرو رونسان که هرچه اصرار کردم نپذيرفت يک «س» از آخر نامش حذف شده است. تا زمانی که او بود، اين بازی و هر بازی ديگری برای من جذاب بود ، اما حالا …. هنوز نفهميدهای از چه چيزی حرف میزنم، حق داری. شايد بايد خودم را نخست معرفی میکردم وبعد از چندوچونش میگفتم. بسيارخوب. بدون هيچ ترديدی تو من را نمیشناسی. من نويسندهی تو هستم، کسی که تو و تمامی آدمهای اطرافت را خلق کردم. خلق شما، همان بازی بود که به آن اشاره میکردم. من هر کدام از شما که حتی همديگر را خيلی درست نمیشناسيد، با هدفی و با خصوصيات خاصی آفريدم. خواهش میکنم نامه را کناری نگذار و تا آخرش ادامه بده. تو بايد حرفهای مرا باور کنی، ديگر فقط سرنوشت تو درميان نيست، پس با دقت بخوان.»
«نامهی نویسنده به سروتونین را، سروتونین – دستکم تا آنجا که این گوشه از زندگی روایت نوشته شده- نمیخواند. ولی «ما» میخوانیم. هم ما، و هم خود «نویسنده که میداند برای برخی تغییرها دیر است، و بعضی «آرزوها کوچک شدهاند» و کوچک خواند ماند. با این همه، «روایت» اینجاست و با این نامه که در واقع هم پایان میپذیرد و هم آغاز میشود.
نامه نوشتن، آن هم چنین نامه نوشتنهایی، به «وصیت» شبیه است. اما، مگر تصمیم دقیق و جدی به خودکشی گرفته باشی یا دکترها دقیق و جدی تعیین کرده باشند، وگرنه هیچکس نمیداند کی میمیرد. و هر «لحظه» ممکن است بمیرد. پس، تا آن «لحظه»ی ناگهان، هر لحظه میتواند در حال پوسیدن باشد، یا بهدنیا آمدن. آدمی که وصیت میکند، برای آن نیست که میداند دارد میمیرد؛ برای آن است که میترسد بمیرد. نوشتن، آفریدن هنر، همان وصیت است. وصیت آدمی که میترسد بمیرد. وصیت به اعتراف میماند. یا برعکس، اعتراف به وصیت. چون اعتراف که میکنی، چیزی میمیرد. چه در تو، چه در آن که میخواند و میشنودش. منظورم اعترافهای اجباری سیاسی نیست. گر چه، در آنها هم مرگ هست. و بهقوت. در اعتراف، هر اعترافی، بیش از هر چیزی، یک دوران میمیرد. در وصیت نیز. و اعتراف، بیش و پیش از هر کسی، به «خود» است. نامه/ اعتراف/ وصیت راوی «نویسنده»ی این روایت به «سروتونین» نیز همین است. با همین «خود» سخن میگوید و با همین وحشت. با همین شور و امید و با همین خستگی و فرسودگی.
«ماجرای پیچیدهی یک اتفاق ساده»، یکی از آینههای «زندگی بدون توازن» از این «بازی» است و این «برخورد نزدیک از نوع خاص» از نسلی «انسانی، زیاد انسانی» که «مجبور شده آرزوهایش را کوچک کند».
آخرین جملهی کتاب، آخرین طعنهی بازیگوشانهی نویسنده هم به روایت و فرم و قالب داستانی و زمانیاش و هم به نگاه و بیان خود و زمانهاش است، اما «آخرین» پلهی داستانش نیست. آخر داستانش، در واقع همان نامه/ اعتراف/ وصیت اوست به «سروتونین» و با همان هم هست که «ادامه» خواهد یافت:
«… همهی اينها به خاطر توست . تقصيری نداری، از اين ميان تو شخصيت محبوب من بودی و من با توجه بيش از اندازهام به تو همه چيز را خراب کردم. تو از بين همه آدمها که اطرافت بودند و يا اگر اراده میکردی برايت به وجود می آوردم، زامبی را انتخاب کردی، ومن در عين حماقت، درست است حماقت ، بايد کاری می کردم که او دلبستهی تو شود و تو آنقدر شتاب زده بودی که برای من فرصتی باقی نگذاشتی. اما عاشق کردن شخصيت ها، آن هم زامبی ، کاری نبود که در توان من باشد. بايد بدانی که من توانايی مطلق ندارم… اما زامبی کسی نيست که تو می خواهی. او از تو می ترسد واگر روراست باشم، بايد بگويم من حتی کار را خرابتر کردهام. او از آن دسته آدمهايی است که تنهايی و بدون نياز خاص به احساسات انسانی زندگی می کنند. اگر خوزه هنوز در کنارم بود، اين نوشتنها ادامه داشت، می دانم آنچه که به وجود آوردهام ادامه خواهد داشت، اين بار بدون من. برای تو ، همه چيز سخت تر از بقيه خواهد بود. چون از اين به بعد ، بايد وارد زندگی واقعی شوی، زندگی که ديگر من در آن دخالتی ندارم تا همه چيز را برايت مرتب کنم. شايد هنوز کاری از دستت ساخته باشد. اما زامبی را رها کن، حتی اگر فقط وفقط می خواهی کسی تو را دوست داشته باشد و او توی واقعی را ، زامبی را رها کن. از دست من عصبانی نباش، من هم اشتباه میکنم. حالا که همه چيز را می دانی به من کمک کن تا هرچه زودتر جلوی آنها را بگيرم. اين نامه را به تو و خطاب به تو نوشتم ، چون هميشه تو را بيشتر از همه دوست داشتهام و چون همهی اين آشوب به خاطر توست، گرچه تو در آن دستی نداشتهای. اشتباه من در به وجود آوردن تو نبود اينگونه که هستی، تو بايد آرزوهای بزرگ میداشتی، جاهای ناشناخته میرفتی، اگر اين گونه رفتار نکرده بودی من داستان ديگری داشتم که اينقدر مرا نمیترساند. برايم رمقی نمانده . تنها فکر کردن به اين که اين کلمات آخرين نوشتههايم خواهد بود، توانايی ادامه دادنشان را به من میدهد. اگر خوزه را از دست نداده بودم حتما بيشتر و يا شايد تا هميشه در کنارت می ماندم . اما حالا نمیتوانم…»