سر صبح در «کامنت»ی که کسی پای استاتوس کوتاهی از دوستی نوشته بود، به این جمله بر خوردم: «مردم آزادی میخواهند، آزادی برایشان از نان شب واجبتر است و بهخاطر آن حاضرند از خیلی چیزها بگذرند، ولی راهش را بلد نیستند.» از صدای بلند «پوف»م و دستم که دراز شد طرف پاکت سیگار، گربههایم بیدار شدند و هر دو با چشمهای خوابالود و پرتعجب نگاهم کردند.
خانهی من، آپارتمانی در طبقهی سوم یک مجموعهی آپارتمانی سهطبقهی کوچک و قدیمی است. یکخوابهای متوسط، با بالکنی رو به شرق. دو سال و نیم پیش که دنبال خانهای برای اجاره میگشتم، بالکن داشتن این آپارتمان یکی از امتیازات مهمش بود. گذشته از علاقهی خودم، وجود آن را برای گربهام هم ضروری میدانستم. من دو گربه دارم. اولی- اردوان- تقریبن شش ساله است و دومی- مستشار- تقریبن دو ساله. اردوان را سه سال پیش از دوستی که دیگر نمیتوانست در خانهاش از او نگهداری کند گرفتهام، و مستشار را، دو ماه پس از نقل مکانم به این آپارتمان، در یک عصر سرد و برفی اواخر ژانویه ۲۰۱۳، در اطراف ساختمان پیدا کرده بودم و آورده بودم بالا تا گرم شود و غذایی بخورد، و ماندگار شد. اردوان، پیش از من در طبقهی اول زندگی میکرد و میتوانست هر وقت دلش خواست برود بیرون و گشت و گذاری کند و برگردد. مستشار، تمام چهار پنج ماه اول زندگیاش را، در پاییز و زمستان و تا برف و بوران ژانویه، در کوچههای اطراف همین ساختمان، تنها و سرگردان، از این پنجره به آن پنجره و در انتظار لقمهای از این خانه و از آن رهگذر، گذرانده بود. اردوان، عزیز است و راحت و آقای خانه، میداند که دوستش دارم و او هم مهرش را پنهان نمیکند، خورد و خوراکش بهجاست و هر جا خواست مینشیند و میخوابد و میگردد و …، اما هنوز هم که هنوز است، هر وقت مهمانی از پایین زنگ میزند یا کنار در ورودی میروم و میفهمد که قرار است در باز شود، میدود کنار در تا بلکه بتواند سرکی به بیرون بکشد یا از لای دست و پاها در برود و خودش را به راهپلهها و خیابان برساند. اگر وقت داشته باشم، میبرمش توی راهرو تا چند دقیقهای برای خودش گشتی بزند و هوای آپارتمانهای دیگر را از لای درهای دیگر بو بکشد، به راهپلهها نزدیک شود و زیرچشمی مرا بپاید که اخم میکنم، بعد خسته شوم و بغلش کنم و برگردیم. به محض برگشتنش به داخل خانه، یک فصل با مستشار دعوا میکند و میرود تا در گوشهی تاریکی خودش را گم و گور کند. در هر نگاه و حرکتش، روشن است که آرامش و امنیت خانه و خوراک و آب همیشه موجود، در صدر نیازهایش نیست یا راضیاش نمیکند. همیشه نه، اما خیلی وقتها، مخصوصن غروبها، عصبی و سرگردان میشود، با چشمهای تلخ خسته. یک گوشه میایستد و ساکت فقط نگاهم میکند. از نگاهش فرار میکنم. خیلی وقتها هم میگردد و گوشهای تاریک و پنهان پیدا میکند، زیر چند پتو یا توی یک چمدان خالی زیر تخت یا ته یک پستو یا کشو زیر یک خروار لباس، و ساعتها همانجا میماند. اردوان تنهایی را به تکرار ترجیح میدهد. و غرور و لجاجتش را به رفع سریع گرسنگی.
وقتی گرسنه میشود، و فقط وقتی گرسنه میشود، اگر ظرفش خالی یا غذایش کهنه شده باشد، میرود نزدیک ظرف و بو میکشد و همانجا میایستد و ساکت نگاهم میکند، یا اگر در آن اطراف نباشم، میآید و فقط یک بار خودش را به پایم میمالد و باز نگاهم میکند. اگر توجهی نکنم، قهر میکند و میرود و در گوشهای و میخوابد. حتا اگر همان وقت بروم و ظرف غذایش را پر کنم، چند دقیقهای قهرش را نگه میدارد و تکان نمیخورد. مستشار از سر بیکاری هم سراغ ظرف غذا میرود؛ اما در وقت گرسنگی، برای غذا گرفتن به «بده بستان» باور دارد. میآید نزدیک و شروع میکند به ماساژ دادن و لیس زدن و با جدیت تمام، آنقدر ادامه میدهد تا بلند شوم و ظرفش را پر کنم. اما او هم، اگر ببیند توجهی به «داده»هایش نمیشود، دیگر ادامه نمیدهد و ول میکند؛ ولی همان نزدیک مینشیند تا کارم تمام شود یا سر عقل بیایم. در این سه سال غذاهای مختلف متعددی را امتحان کردهام، و اردوان، هیچ یک را دوست ندارد. گاهی حتا یکی دو روز اعتصاب غذامیکند تا نوع تازهای پیدا کنم و طی مراسمی، در ظرف تازه و تمیز بریزم و بگذارم جلوش. حدس میزنم دوستتر دارد که دو سه روز یک بار موشی یا کنجشکی بخورد تا هر روز و هر وعده یک جور خوراک آمادهی خشک را. گاهی هم به او کلک میزنم و همان غذای تکراری را طی آن مراسم باشکوه به خوردش میدهم. نمیدانم باور میکند، یا خودش را به باور کردن میزند. حدس میزنم کمی هم به احترام من کوتاه میآید یا دلش میسوزد و میخواهد با شرکت در بازیام، خوشحالم کند. هر سه بههر حال همخانهایم و بین دیوارهایی زیر یک سقف. مستشار در آن اوایل پنیر چرب را بیشتر از غذاهای خشکش دوست داشت، ولی در مجموع برایش فرقی نمیکند.
مستشار میداند که از اردوان و من کوچکتر و ضعیفتر است و اگر مجبور شود و بالاسرش باشیم، ما بزرگترها را مراعات میکند، ولی در مجموع چندان اهمیتی به هیچ یک از ما و هیچ نظم و قاعدهای نمیدهد. هر کار دلش خواست میکند و تاوانی هم اگر لازم شد میدهد، ولی فقط به خودش پابند است و هر چه کنجکاوش کند، نه هیچ نظم و مقررات دیگری. اخم و غرور اردوان در چشمهایش نیست و اگر دعوایش کنی، مثل اردوان قهر نمیکند. گشتی میزند و برمیگردد. اردوان، به چهره و رفتار مغرورتر و اصیلتر مینماید، اما خشکتر و لجوجتر و خستهتر، و مستشار، به چهره و رفتار بیبتهتر و لوستر و حسابگرتر، اما منعطفتر و کنجکاوتر و مهربانتر.
مستشار کار زیادی با خیابان ندارد. فکر میکنم تنها خاطرهای که از خیابان دارد، بیپناهی و تنهایی و سرما و گرسنگیست. حتا وقتی همراه اردوان به راهرو میبرمش، زود میدود و برمیگردد تو. بالکن را دوست دارد، ولی نه به اندازهی اردوان، و نه با حسرتی که او از زیر حفاظ به خیابان خیره میشود. راه ابتکاریای هم برای گشت و گذار پیدا کرده که اردوان هرگز امتحانش نکرده و نمیکند. شاخههای پیچکی را که از کنار بالکن میگذرد، چنگ میزند و به دو جست خودش را به پشت بام میرساند. ساعتی در آنجا میماند و خسته که شد میپرد پایین و برمیگردد و بلافاصله میرود سر ظرف خوراک و آب و پس از یک وارسی کوتاه و کسب اطمینان، مینشیند روی مبلی به استراحت و نظافت و چرتی با آرامش تمام. من که مینشینم و خم میشوم به طرف لپتاپ و میداند که حالا حالاها سر جایم خواهم ماند، میآید و میپرد سر شانهام، کمی شانههایم را ماساژ میدهد و لیس و بوسی به پس گوش و گردن و …، جایش را که پیدا کرد و جا افتاد، همانجا میماند و چرت میزند یا آرام و کنجکاو از پس گردنم حرکات دستم را روی کیبورد میپاید. اردوان سر صبحها و غروبها دور خودش میچرخد و فقط دلش میخواهد در باز شود و او برگردد بیرون. مستشار خاطره و تصور روشنی انگار از بیرون یا دستکم از در و راهپلهها ندارد. محافظهکارتر از آنست که امنیت اکنونش را رها کند. راههایی پیدا میکند تا همین دنیای دور و برش را بزرگتر یا جذابتر کند. اردوان حوصلهی چنین راهجوییهایی را ندارد. سنگین هم شده و به آن پیچک کنار دیوار حتا نگاه هم نمیکند.
مستشار، عزیز دردانهی مهمانهاست. اگر دو سه ساعتی بمانند و زیاد جابهجا نشوند، مینشیند روی زانوشان و آنها را هم گاهی ماساژ میدهد. اردوان زیاد مهمان دوست ندارد. فکر میکنم مهمانها یادش میآورند که «بیرون»ی هست و دری، که باز و بسته میشود. یا شاید آرامش و اطمینانش را به «آقای خانه» بودنش بههم میریزند. نمیدانم ذهن و دلش دنبال چیست؛ شاید تنها خاطرهی دوری از خانهای که پنجره و بالکنش راه به خیابان داشت. به احتمال زیاد، همخانهای که او را نمیخواست یا دیگر تحمل موها و دردسرهایش را نداشت یا گاهی به سفرهای طولانی میرفت و در بالکن را هم میبست و نمیتوانست آب و غذای او را در نبودش تامین کند، یادش نمانده. مستشار، یک سال و نیم پس از ورودش به این خانهی کوچک، هنوز هم کنجکاو است و هر روز، به گوشهی تازهای سرک میکشد و بازی تازهای را امتحان میکند. اردوان، که تنها دو ماه پیش از مستشار با من به این خانه آمده، انگار همه چیز را میشناسد و میداند و هیچ چیز برایش تازه نیست. گاهی درهای نیمهباز کمدهای دیواری یا گنجههای آشپزخانه را باز میکند و توی آنها سرک میکشد، ولی روشن است که تنها دنبال راهی به «بیرون» میگردد. اردوان اخته شده، اما مستشار نه. مستشار، غیر از حس غریزیاش، چیزی از «جنس دیگر» نمیداند. خیلی وقت است میخواهم بچه گربهی مادهی اخته نشدهای پیدا کنم و به این جمع کوچک بیفزایم، ولی هنوز نتوانستهام. و تا بتوانم، مستشار برای این حس و نیاز مبهم خود هم – مثل همان گشت و گذار روی پشت بام- راهی پیدا کرده. به پر و پای ارودان میپیچد به بازی و شیطنت و لیس و بوس و چنگی به شوخ و جد و غلت و واغلتی، تا دست آخر یا از خشم و چنگ بیحوصلهی اردوان رهایش کند و سرش به بازی دیگری گرم شود، یا اگر اردوان حوصله داشت، سر و کلهی هم را لیس بزنند و هم را ماساژی بدهند و کنار هم دراز بکشند به چرت و خُرخُری در آرامش بعد از توفان. پیش از توفان.
*
ذهن من، چیزها را بیشتر از راه «قیاس» میفهمد و حلاجی میکند. مخصوصن قیاس با خود و موقعیتها و کنشها/واکنشهای خود. این عادت یا خصیصهی ذهنی، نه راه سرراستی برای درک پدیدههاست، نه کامل. این را خوب میدانم و خوب میفهمم. و تمام تفاوتها را. ولی با این همه، خیلی کمکم کرده. مخصوصن در تلاش برای شناخت «شخصیت» و کنش و واکنشهایش در داستان و نمایش. در ارتباطها و رابطههایم نیز؛ گرچه اغلب دیر. تقریبن همیشه دیر. پیشنهاد میکنم، در کنار بقیهی راههای تحلیل و درک و داوری، حتمن امتحانش کنید. یعنی خودآگاه و با دقت- و سرعتی- بیش از واکنش ناخودآگاه ذهنی در لحظه.
من و آپارتمان کوچکم و گربههایم فقط خودمانیم و نماد و نمونهی هیچ گوشهای از هیچ چیز نیستیم.
همینیم که هستیم. مثل همه.