«… بیشترین چيزی که خوزه را خوشحال میکرد، برقراری ارتباط از طريق اين جعبهی جادويی (کامپیوترم) بود که برايش مساوی با وقوع امر شگفت بود. نمیتوانست بفهمد که چگونه میشود از طريق کلماتی که نوشته میشوند، بدون هيچ آوايی، به شرط پيدا کردن زبان مشترک، با افراد ديگر ارتباط برقرار کرد. در اين زمينه خيلی کمکش نمی کردم. زندگی، تجربهی شخصی آدمها است و همين جزئيات پيش پا افتاده تجربه را میسازند.»
این چند جمله، بندی از رمان کوتاه «ماجرای پیچیدهی یک اتفاق ساده» اثر مرجان نعمتطاوسی است. دوست داشتم چیزی که مینویسم، با جملهای یا عبارتی از خود کتاب شروع شود، ولی برای پیدا کردن چنان عبارتی زیاد نگشتم. فقط یکی را (که البته به «نوشتن» مربوطتر بود) از میان چندین جمله و عبارت دیگری که در هر صفحهی کتاب دوست داشتهام، بازنویسی کردم.
کتاب را دو سال و چند ماه پیش خواندهام. همان روزها در یادداشت خیلی کوتاهی به نویسندهاش تبریک گفتهام و اشاره کردهام که فکر میکنم حیف است کتابش گمنام بماند و به نوبهی خودم، سعی خواهم کرد معرفیاش کنم. قدمهایی هم برداشتم، ولی نشد. نکردم. به هزار و سه چهار دلیل؛ آخریاش تنبلی. سنگ بزرگ برداشته بودم و دلم میخواست ریزبینی کنم و ضمنن به همان یک کتاب هم بسنده نکنم، و نشد. و در تمام این دو سال و اندی، بیاغراق هر دو سه هفته یک بار یادش افتادهام و تاسف خوردهام و خجالت کشیدهام و مرجان نعمتطاووسی را- و یکی دو نویسندهی دیگر را، مخصوصن مهدی گنجوی، با فرم و زبان هوشمندانه و سرکشش در رمان کوتاه «آموزش پارانویا»- که نگذاشته بودند آب خوشِ تنبلانگی از گلویم پایین برود، از صمیم قلب نفرین کردهام. دم عید امسال که پویان طباطبایی (از جمله از من هم) خواسته بود تا برای نشریهی اینترنتی «تیتر» از کتابهایی که در سال گذشته خواندهام مطلبی بنویسم، اولین چیزی که یادم افتاد همین دو کتاب بود، ولی باید بهشان برمیگشتم و دوباره میخواندم و فرصت کوتاه بود. داغ خجالت و تاسفش ولی باز تازه شد.
آشاییزداییِ مدام از تصویری آشنا – بخش یک
سالها پیش، زمانی که رضا براهنی تازه یکی دو سالی بود در تورنتو ساکن شده بود، یک بار با امید و اشتیاق جوانانهای (چندان جوان نبودم البته) به او یادآوری کردم که خیلی کارهای قابل تامل دارد از نسل تازهای از نویسندگان و شاعران منتشر میشود که خوبست منتقدی مانند او و با اسم و رسم او آنها را بررسی کند؛ مانند نقد و بررسیهای قدیمش از شاعران و نویسندگان همنسل خودش، تا هم این آثار بهتر دیده شوند و هم راهی برای گفتوگوی منتقدانه و راهجوییها و شناختهای بیشتر در تجربههای تازه باز شود. پاسخ داد که مدتهاست تصمیم گرفته دیگر دربارهی «زندهها» چیزی ننویسد. دلایل خودش را داشت، و گذشت. از آن روزها شانزده هفده سال گذشته است. منتقدان خوب و پُرکار در جامعهی ادبی ایرانی زیاد نیستند، اما کم هم نیستند و نشریات جدی (اما پراکنده و نامتداومی) هم در زمینهی نقد در این سالها منتشر شدهاست؛ با این همه، این کارها و قدمهای پراکنده به هیچ وجه تکافوی خوانش و بررسی تجربههای نسل تازه را نکرده و نمیکند. به هیچ وجه. از این گذشته، حتا یک رسانه، حتا یک رسانه نمیشناسم که بخش ویژه و منظمی دستکم برای معرفی چنین آثاری داشته باشد.
خب، حالا دارم این چند خط را اینجا مینویسم تا بالاخره دست خودم را علنن گذاشته باشم توی حنا و دیگر نتوانم از زیرش در بروم. البته، تا کسی هنوز خرده نگرفته، همینجا خوبست بگویم که گذشته از آن که نه کار و تجربهام «نقد» است و نه دانش لازم و مکفیاش را دارم، به هیچ وجه مدعی نیستم که با اغلب آثار این نسل آشنایم یا میگردم و مییابم و همه را میخوانم. ولی پیش میآید و – متاسفانه اغلب به تصادف – با آثاری آشنا میشوم که میتوانند چهرهی واقعی تجربههای فرم و زبان و دیدگاه این نسل از نویسندگان ایران باشند؛ ولی (در کنار آثار خوب دیگری که به هر دلیلی بیشتر و بهتر مطرح شدهاند یا بازاریابی حرفهایتری داشتهاند) نهتنها بررسی، که حتا معرفی هم نشدهاند و نمیشوند.
از این نادیدنها و نادیده گرفته شدنها، فقط خود اثر نیست که حیف میشود و تنها خود نویسندهی اثر نیست که زخم میخورد؛ مخاطب، دوستداران آثار ادبی، جامعهی ادبی، مجموعهی ادبیات و روند تجربههایش هم زخم میخورد. تجربههای ادبی و هنری باید منظم و مرتب دیده شوند. بررسی شوند. نقد شوند. تا هم پدید آورندهاش بتواند با توان و انرژی بیشتر و چشم بازتر به آفرینشهای آتیاش ادامه دهد، هم آن اثر و آفریدهی ادبی – هنری بتواند تاثیرش را بر مخاطب و جامعه بگذارد. رسانهها در این زمینه بهشدت مسئولند. و بهشدت کمکار و علیل.
خب، برگردیم به «ماجرای پیچیدهی یک اتفاق ساده». با نویسندهی رمان – مرجان نعمتطاوسی- چندان آشنا نیستم. همینقدر میدانم که تحصیلکردهی «سینما» است (و به نظر میرسد که آشناییاش با سینما، در تصویرسازیهای روایتش بهخوبی موثر بوده است) و سه چهار سال است که در تورنتو ساکن است، داستانهای کوتاه دیگری هم دارد. در صفحهی دوم پس از شناسنامهی کتاب، نوشته شده: «خلق شده در کارگاه رمان به سرپرستی فرهاد فیروزی». رمان کوتاهیست، حدود ۹۰ صفحه، با شخصیتهایی محدود، و راوی سوم شخص دانای کل. اما همین (انتخاب راوی سوم شخص دانای کل برای روایت اثری با فرم و زبان و نگاه نو) نمونهی مشخصی از مجموعهای از تضادهاییست که روایت را میسازد و به پیش میبرد. درست مثل نام آن: ماجرای «پیچیده»ی یک اتفاق «ساده»؛ درست مثل تمام تضادهای عمیقن پیچیده در «آدم»ها و ماجراها و موقعیتهایی بهشدت ساده، که در بخشهای کوتاه رمان، گام به گام پشت سر هم چیده میشوند و هم را تکمیل و نقض میکنند.
روایت، با معرفی شخصیتی آغاز میشود که در ابتدا میتوان تصور کرد شخصیت مرکزی داستان است؛ آقای «پی»، و اتاق و خانه و کوچهی او. ولی «آقای پی»، همانطور که در عکسها و آینهها و خطوط معوجش تکرار میشود، در شخصیتهای دیگر نیز، و همراه با آنها، در یکدیگر، و در نگاهی که اینها همه را میخواند و با «دوربین» نویسنده/راوی، در راهپلهها، کوچهها، کافهها و اتاقهاشان دنبالشان میکند. چند پاراگراف بعدتر، نام یک صندوقدار بانک (شیبانی) موقعیت مکانی جامعهی روایت (ایران) و کمی بعدتر، موقعیت زمانی (۱۳۸۶) معرفی میشود. با این همه، هیچیک از اینها نه فضا و وقایع و نه دیدگاه حاکم بر روایت را در این قالب نگه نمیدارد. روایت، با آن که میتواند بهروشنی زاییدهی ذهن و نگاه و تناقضها و گرهها و هویت (بخشی از) جامعه و انسان امروز ایران باشد، به هیچیک از اینها محدود نیست و نمیماند. برعکس، درست مثل شخصیتهای روایت، در بطن و متن زندگی و موقعیتهایی بهغایت تکراری و آشنا، عبارت به عبارت، مدام با آشنازداییای بازیگوش رو در رو میشویم و مدام هم میپذیریمش و میگذریم؛ زیرا باید بگذریم، زیرا ریل روایت هم – مثل ریل زندگی و «ماجراهای پیچیده» از «اتفاقهای ساده»ی این نسل، با تمام تکرارهای سادهاش دارد زیر پا میچرخد و با خود میبردت.
خب، این نیم گام اول بالاخره برداشته شد! بخش نخست از این «معرفی»ام را با عبارتی دیگر از «ماجرای پیچیده…» امروز تمام میکنم، تا فردا و بخش دوم آن:
«پسرجان، در زندگی هر کس سگی هست که دوستش داشتهای و وقتی هشت سالت بوده تصادف کرده. علتی که بتواند تو را برای همیشه ناراحت نگه دارد، یا حداقل وقتی فکر کردی همه چیز خوبست و داری از زندگیت لذت میبری، تو را سر عقل بیاورد و غمزدهات کند. سگ را پیدا کن تا همیشه عذابت بدهد…»