«هشت مارس» باز هم آمد و گذشت! خوب، حالا «تکلیف» ما چیست؟
گام اول، با جوانان قدیم:
ما، بسیاری از ما، روز و شب در بوق و کرنای «مسئولیت» نیروهای سیاسی و اجتماعی و روشنفکران یا نهادهای روشنفکری سه دهه پیش در جریان پا گرفتن حکومت جمهوری اسلامی میدمیم و از آنان طلب میکنیم به آن مسئولیت اقرار، و طلب مغفرت کنند. اقرار به این «گناه» و پذیرش مسئولیت، البته گام نخست است. از پی آن، راهجویی باید بیاید و دستکم تغییر هدفمند در نگاه و باورها و شیوهها و کنشها. ور نه، در همچنان و هماره بر همان پاشنه خواهد چرخید؛ که چرخیده است و میچرخد.
خوب، حالا «نهاد» و «نیرو» به جای خود، «آدم»ی که مسئول امری هست چکار باید بکند؟ تکلیفش چیست؟ مسئول است دیگر، نیست؟ مسئول کاری که کرده، یا نکرده، و با کنش یا کوتاهی خود، موجب روندی شده یا در آن روند نقشی یافته. حداقل تکلیف و وظیفه و مسئولیت چنین آدمی/آدمهایی چیست؟
این «قصه» البته به یک «آدم» و یک «نسل» ختم نمیشود، اما بگذار در این گام اول از نسل خودم شروع کنم.
سال ۵۷ من هفده سال داشتم. نمیدانم از آن سی و شش میلیون آدمی که در آن دوران درون مرزهای ایران میزیستند، چند میلیون همسن و سال من -گیرم چند سال کوچکتر یا بزرگتر- بودند؛ یعنی در گروه سنّی پانزده تا بیست و پنج -شش میگنجیدند (یا به قولی، گروه سنّیای که در هر نسلی، میتواند از یکسو پر شور و پرآرزو و امید باشد و پیشرو، از سوی دیگر کلّهشق و کمتجربه و خودمحور و ایدهالیست، که خود را مرکز کهکشان و عالم دهر میداند و میخواهد جهان را عوض کند)، و این را هم نمیدانم که از آن تعداد چند تا، چه درصدی، پسر بودیم. اما میدانم که مسئولم. مسئولیم. ما، پسرهای نوجوان و جوان ۵۷.
البته همه که مثل هم نبودیم؛ نه از نظر طبقه و قشر اجتماعی، نه نگاه و باورهای سیاسی و عقیدتی یا دانش و بینش فرهنگی، نه تقریبا هیچ جنبهی دیگری. اما یک نکته درصد بالایی از ما همه را به هم نزدیک و با هم همراه کرده بود: شعارهای انقلاب. و در آن دوران، «آزادی» و «برابری» یکی از خواستههای محوری و از اصلیترین «شعار»های ما بود؛ چه پس و پیش آن «استقلال و عدالت اجتماعی» باشد، چه «نان و مسکن»، چه «جمهوری اسلامی». حتا بخش بزرگی از باورمندان به مذهب و اسلام، یا آنانی که بی اتکا به ایمان دینی خود گفتهها و وعدههای خمینی را باور میکردند، چنین تصوری از «جمهوری اسلامی» نداشتند و تبلور همان شعارها و آرزوها را در آن مییافتند.
امروز پنجاه سالهام. سی و سه سال پس از زمستان ۵۷، ،سی و سه سال پس از هفده دی (سالروز کشف حجاب رضا شاه/ روز زن در دوران سلطنت پهلوی) و هشت مارس آن سال، سی و سه سال پس از تظاهرات صدهزار نفری زنان ایران در دفاع از حقوق خود (مستقل از شعارها و آرمانها و کلیگوییهای نیروهای سیاسی پر شر و شور آن روزها) و علیه حملات زودهنگام بنیادگرایان به آنان در لوای زمزمهی تحمیل حجاب اجباری، روشنتر از هر چیز میدانم که مسئولم. مسئولیم. به خاطر سکوت و کوتاهی خود. به خاطر نادانی و کوتهبینی خود. به خاطر بیدفاع و بیهمراه گذاردن دوستان، هممسلکان، مادران، همسران، معشوقان و دختران آن روز و فردای خود، مسئولیم. و نه تنها آنان، که نسل و نسلهای بعدی، نسل بالندهی دختران و زنان جوان امروز ایران، و کودکانی که امروز نیز مانند مادران سی سالهی خود، در اتاقها، حیاطها، خیابانها، کلاسهای مهد کودکها تا دانشگاهها و ….، تحقیر میشوند و جان و جهانشان زیر سایهی سنگین فشار و تبعیض تاریک میشود. دخترانی که نتوانستند کودکی کنند، نتوانستند بازی کنند، نتوانستند چنان که باید ببالند و پر بکشند، که کوچهها و خیابانها و پارکها و ورزشگاهها و کلوپهاو سالها و … از آنان دریغ شد و پر و بال جسم و جانشان سوخت. مسئولیم. هیچ چیز از این مسئولیت برّنده و سوزان روشنتر نیست. ما، پسرهای نوجوان و جوان ۵۷، تا هر کجا و هر چند آزاده و آزادیخواه و ایثارگر، و به هر دلیل و با هر زمینهای، در برابر دختران و زنان جامعهمان کوتاهیای عظیم کردهایم. روشن است که وقتی میگویم «ما»، منظورم مردان و پسرانی نیست که همین را میخواستند و از همان روزها، سرکوبمان میکردند. منظورم «ما»یی هستیم که قاعدتن و طبیعتن میبایست در صف نخست شناخت و دفاع از حقوق برابر انسانهای جامعه- زنان و مردان- همپای دختران و زنان گام برمیداشتیم. نیز، سخن گفتن از مسئولیت «مردان» در این یادداشت اشارهای کلی است، ور نه باید روشن باشد که به هیچ شکل و وجهی به خطکشیهای راست و ساده و مکانیکی در جامعه و بین جنسیتها و قشرها باور ندارم. میدانم که چه در آن دوران و چه امروز، بسیاری از زنان جامعهی ما (مانند بسیاری از جوامع دیگر، خاصه جوامع شرقی و مسلمان) به انحاء گوناگون به حجاب – یا محدودیتهای اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی دیگر علیه زنان- باور داشتند و دارند یا آنها را ضروری، مجاز، و طبیعی میدانند. و میدانم که این «نبرد»، تنها و ساده بین «مردان» و زنان» نبوده و نبست. نگاه و فرهنگ «مردسالار/پدرسالار» تنها توسط «مرد»ان اعمال نمیشود، و تنها «زن»ان را نیز زیر ضرب نمیگیرد. اما این واقعیت (حضور زنان سرکوبگر یا باورمند به اعمال محدودیت علیه زنان در صحنهی جامعه و فرهنگ) چیزی از مسئولیت مردان روشنفکر و آزادیخواه کم نمیکند.
اینها حرفهای تازهای نیست. در کنار هیاهوها و شعارها و تحلیلهای سالهای اخیر- وگهگاه، اقرارها و راهجوییها و حتی برخی گامها-تک و توک اشارههایی هم به این «مسئولیت» شده است. اما همین. حتا زمانی که زندانبانان دانشجوی منتقد (مجید توکلی) به قصد تحقیرش بر او حجاب اسلامی زنانه پوشاندند و عکس «زننما»ی او را منتشر کردند، بسیاری از «ما» هم روسری و چادر بر سر انداختیم و عکسهای «زننما»ی خود را – به جدّ، یا به طنز و هجو- منتشر کردیم تا بار آن «شرم» را بر او سبکتر کرده باشیم. ولی ماجرا در همین حد باقی ماند؛ در حد همراهی با «مرد جوان»ی که به زور و در حبس «زننما» شده بود. و شهامتمان تنها تا آنجا نفس داشت که گوشهای از بار «شرم» او را بر دوش خود گیرد. ما در این سالها (البته بیشتر در دو دههی اخیر) در بارهی حجاب و نابرابریهای تحمیلی علیه زنان جامعهمان سخنها راندهایم، مصاحبهها کردهایم، نقد و تحلیل نوشتهایم، حتی آکسیونهایی هم برگزار کردهایم و شعار دادهایم و …، اما، اما در عمل – چه در طرحها و کنشهای راهبردی اجتماعی، چه در رفتار و روابط جاری روزمرهمان- همچنان و هنوز از کنار این داغ ننگ کوتاهی و کوتهبینی خود آرام میگذریم و نادیدهاش میگیریم، «بدیهی»اش میبینیم، یا، در بهترین و آبرومندانهترین حالت، آن را معضل و گرهی صرفن مرتبط با زنان به شمار میآوریم که لابد صرفن نیز خود آنان باید از عهدهی گشودناش برآیند.
سه دهه پس از روزهای خروشان «مرگ بر شاه»، هنوز هم شبح «نان، مسکن، آزادی،»* با نوای بم «مردانه»اش بر فراز تفکر اجتماعی و کنش سیاسی ما در پرواز است و همچنان که آن روزها، «حقوق دموکراتیک» را از «آزادیهای دموکراتیک» جدا میکردیم و معصومانه، اولی را از دومی برتر و واجبتر به شمار میآوردیم، از کنار زخم گشوده و خونریز نقض فاحش بدیهیترین حقوق بیش از نیمی از جامعه میگذریم. فشارهای جانفرسای اقتصادی از یک سو و دهشت روزافزون نقض حقوق بشر از سوی دیگر، چندان ما را به خود مشغول داشته که سی و سه سال پس از آن روزهای توفانی، امروز نیز به عادت مالوف و مانوس نگاه کوتهبین آن دوران، ترازوی «زیربنا/روبنا» بر دست، «چیز»هایی را مهم و ارجح میشماریم و «چیز»هایی را یا اصلا نمیبینم، یا به «بعد» موکول میکنیم (مانند به رسمیت شناخته شدن حقوق دگرباشان و دگراندیشان)، یا به «دیگر»ان (مانند این پرسش که: «چه میشد اگر دهها هزار «زن» در فلان روز یا فلان مناسبت ناگهان حجاب از سر و تن بردارند؟!» و کسی نمیپرسد: «با اعتماد به کدام همراهی و حمایت؟»)، یا آنها را به کلی بدیهی و «مربوط به خودشان» به شمار میآوریم (و باز، هیچکس نمیپرسد: «چه میشد اگر مثلن آن مردان آزادیخواهی که همراه با همسران خود در نماز جمعهی معروف پس از انتخابات با امامت هاشمی رفسنجانی شرکت کردند، پس از آن مراسم یا در هر یک از مراسم دیگر، دست به کنشی مشخص و روشن در اعتراض به حجاب میزدند، یا حتا در همان ماجرای «حمایت» از مجید توکلی، آن حجاب شرمآور را نه در خانه و در تصاویر، که در خیابان و محل کار و تحصیلشان به نمایش میگذاشتند تا این زخم زشت و زشتی این زخم، بیشتر گشوده و دیده شود؟»)
نه، اینها حرفهای تازهای نیست. نه «مسئول» بودن ما، مردهای جوان آن دوران تا امروز، نه تداوم کوتهبینیها و کمکاریها و گمراهیها، و نه تمامی تحلیلها و گامهای لنگلنگان و ناپیگیرمان در این سه دهه. حرف تازه، اگر باشد، این است که: خوب، چکار باید بکنیم؟
پیش از ادامهی این یادداشت، و «گام»های بعدی آن در نگاه و خطاب به نسلی که پس از آن «جوانان قدیم» در آستانهی توفانی دیگر ایستاده است، دوست دارم- و نیاز- که بشنوم، از نیمهی دیگر جامعهام، از زنان و دختران، که تکلیف ما چیست؟ حکم ما چیست؟ بیرحم باشید. آری، بیرحم، اما در عین حال بیخشم، راه نشانمان دهید. خیلی دیر شده است، اما هنوز دیر نیست…
* قصد این قلم نه نکوهش آن شعار مردمی و جامعهمحور (که در آن دوران شعار محوری بخش بزرگی از جوانان پویا و شریف و آزادهی ایران و هواخواهان سازمان چریکهای فدایی خلق بود) است، نه کم ارج شمردن آن، بل که تاکید بر تداوم گونهای «کلی گویی» و «کلی نگری» و صدا/ سخن مردانه که در بطن چنین شعارهایی نهفته است.
گام دوم، جوانان امروز: