يگانه
نه تن
نه لبخندت
يگانه نبود!
و نه حتی آذرخشی که در چشمانت میگذشت
زان پيشتر که پلکها را
به بوسهای فرو بندی!
نه لب
نه بوسههايت
يگانه نبود !
نه ولوله باد
در آشيانه گيسويت
نه آبشار شيری مهتاب
بر بازوانت که فرو میريخت
نه لذت حريص و معصومی
که انگشتانت
در جان و در تن من میکاويد
نه چشمه جوشنده برهنگی
نه بلندای آن دو موج
که بر دريای پيکرت میگذشت
و زورق دستانم را
بادبان میگسست !
بخشيدن و باز خواستن
گم کردن و باز جستن
و شعری
شعری يگانه بود
که با لبان مناش سرودی !
شعری که با لبان مناش سرودی ،
وروح آن کلام گريزان
که در مه آغوش تو
پناه جسته بود !
…………………………………………………………………
آينه
نه رودخانهای بود عشق،
خروشان،
که در آن،
شناور توانستی شد،
بی امان،
نه سايهای و درختی،
در برهوت،
تا بياسايی،
دمی،
به امان !
ونه گلی،
که بوئيدنش،
راه بر نفس بگشايد،
در رخصتی،
ميان شکفتن،
و پژمردن !
نه زنگ مست قافله بود عشق،
شتابان،
که دل به گرمی آوايش،
روان توانستی کرد،
بی صبر،
نه چشم و زمزمه تلخ ماندگان،
که التهاب را
نهان کنی، هماره،
به صبر !
و نه شرار خردی،
که تيرگی را بخراشد،
در رخصتی،
ميان افروختن،
و دود شدن !
.
آينهای بود عشق!
تا در برابرت بنشانم
و آذرخشی
که در پرتو نگاهش
اشک و تبسم روحت را
تصوير کرده باشم..
……………………………………………………….
با آفتاب و باد
… وشادمانی رازی بود
نهفته در نگاهی
تا پلک برهم نهادن را
برهانی يافته باشيم!
و زيستن به کام،
کلامی
تا بر زبان نلغزد!
و عشق،
عشق،
چراغی نه
بر بام آسمانش تا برافروزيم
سبوئی بل،
به خاکش
تا دراندازيم.
*
کينههای من اما
در اشکهايم میميرند
و گريههايم
در باران
پس آندم آفتاب
بر باغ يادهای سبز گام مینهد
و باد
عطر نگاه تو را،
از سرسرای شعرم میراند…
………………………………………………………………..
تشنه
بی آفتابم
در استوای مهر
تشنه
درگلوگاه چشمه
شولای بوسه ات کجاست؟
خوابم کن!
بيدار مانده ام
در آستان خواب زمستانی زمين
………………………………………………………………….
بگوکه دوست میدارم…
غبار می شوم
در آستان جهانی که در قلمرو اندوهش
غبار می کند ستاره و آتش را
و واژگانم را خاکستر
زان پيشتر که شعله زند
بر انجماد لب و دست.
در آستان جهانی
که گيسوان تورا
در کوره مینهد کنار دل من
و دستهايت را
در دشتهای يخزده مدفون می سازد
از دستهای پر تب من دور.
.
نفرين تلخ نان
کام ترانه و رؤيا و رنگ را می آکند
و ما غبار می شويم
در آستان جهانی
که گردباد هياهويش
غبار می کند ترانه و باران را
تيغ آخته است
و بند پرداخته
و من دهان و دستانم را
در تيرگی نمی يابم
سخن می گويی
نمی شنوم
نگاه می کنم
نمی بينی
در آستان جهانی کور
دهانت را به من بده!
دستانت را به من بده!
سکوت
خار درشتی است
در گلو نشسته تا بخلد در دل
صدايت را به من بده!
يا بگو
بگو
بگو که دوست می دارم
در آستان جهانی که زنگ نفرت بيمارش
غبار می کند شکوفه و سنبل را
لبانت را به من بده!
زبانت را به من بده!
برهنگی ات درياست،
غرقم کن!
پرده پرده بهار ملتهبت را
با چنگ دست من بنواز
موسيقی تنت حواس زمين را تسخير میکند
در آستان جهانی
که در سکون سرد سکوتش
غبار میکند بهار و بوسه و موسيقی را
*
ديوار ها شيشه ایاند
و ما برهنه میگرديم
در آستان جهانی مستور
……………………………………………………………..
افول
ما عشق را فسانه نکرديم
درگوش آب ، ما ترانه نخوانديم
ما بيدهای مجنون را
از قلب خاطره ها رانديم
از ابر ، ما گريستن آموختيم
با اشکهايمان اما ،
نازک نهال آرزو را
آب نداديم ، بار نياورديم .
بی آنکه بار دهيم ، باليديم
بی آنکه پير شويم ، خشکيديم !
وقتی که فصل سرد سپيد آمد،
ما بال چلچله بوديم در گريز
آنسوی خاک هم اما ما،
طعم بهار را نچشيديم
بوی شکوفه را نشنيديم !
پرواز ما ،
همه در ابر بود و دود
نقش اميد ما ،
همه بر آب بود و باد
.
اينک
عبور جوی خاطره در ريگزار ذهن
عطر شکوفه رويا
پوشيده در غبار ..
……………………………………………………….
نور
پرنده بود يا ستاره
آن تکه نور مهتابی
که در دوردست پريد،
و محو شد
در امتداد افق ؟
نه ابر بود ونه آفتاب ،
نه دود بود و نه باران !
فضا !
تنها فضا ، فضای تيره نا متناهی
و تکه ای از مهتاب
که در دور دست پريد!
.
نه روز بود و نه شب
تنها تنوره نوری
( پرنده بود يا ستاره ؟)
که از دل چاهی
گشود بال و پس آنگه رفت
و محو شد
در قلب آسمان کبود
.
نه کوه بود و نه دريا
نه باد و نه آتش
دشت!
دشت ساکت گسترده
وتکه ای از مهتاب!
*
در برزخی که نه ابر بود و نه آفتاب
نه کوه بود و نه دريا
نه دود بود و نه باران
نه باد و
نه آتش
من ماندم و فضا!
فضای تيره نامتناهی
و دشت!
دشت ساکت گسترده ،
و حلقه چاهی
در انتهای زمين..
*
پرنده بود يا ستاره ؟
…………………………………………………………….
در جهان بیلبخند
با نگاه آغوش میگشایيم،
با نگاه روی میگردانيم،
با نگاه سخن میگویيم
در خاموشی جهان!
زيرا سکوت،
پوشندهی راز عشقورزی گلهاست،
و سخنگفتن،
از آن دست که بشايد،
فروپاشندهی پايههای جهان!
ما در دو جانب خاک ايستادهايم،
و دوردست را مینگريم.
دستان ما به يکديگر نمیرسند،
و صدامان را،
فاصله درمیبلعد
در تنهائی جهان!
چشمان ما، در آیينه خيره میمانند
تا خويشتن خويش، مگر باز يابند
آينه اما
بازتاب کدام نور را
به تو
هديه میتواند کرد،
در تاريکی جهان؟
به بام آسمان فراز میشويم،
تا به آتش آفتاب،
مگر
رگهای منجمد بگشایيم!
خورشيد ما ولی،
بادبادک رنگينی است
از دست کودکیمان گريخته
در سردی جهان!
به جستوجوی مرواريد
به ژرفنای اقيانوس
چنگ فرو میبريم
اين بار نيز،
خرمهرهای
مگر
به کف آيد،
در…
*
خرده مگیر، محبوب من!
خرده مگير!
کهزيستن را
بهانه ای بايست
چندان که شعر را
، تهاجم وهمی،
و عشق را،
تداوم لبخندی
درجهان بی پيوند!
بی بهانه بخند، محبوب من
و انگشتانت،
در هيأت نگاه که بر پوستم میلغزد،
بیشتاب باش!
تا پلکها را،
دمی،
فروبندم
در جهان بی رويا!
بی بهانه بخند، محبوب من،
آواز و راز رستن گلها را
در تبسم تو
مگر
باز بشنوم،
در جهان بی لبخند!
………………………………………………..
در تلاقی گردبادها
بر گستره امواج است
که قلب من
آرام میگيرد !
درتَنِشِ رگبار،
و هايهوی توفانها!
در آغوش من بيآرام،
در تلاقی گردبادهاست
که روح من
ايمن میشود !
مرا بخواه !
وباور کن،
که درمن گره میخورند
ريشه های جنگلها
و در من به جوش میرسد
شور شرابها
و در نگاهم
به صبح مینشيند،
منظومهای از آذرخشها،
شهابها !
گريز من،
همه از خموشی صحرا وبی پناهی مرداب است !
چراغ را بميران !
پلکها را بر هم ِنه ،
و بال ترانهات را بگشا !
در انعکاس نوا هاست ،
که عشق،
يارای ماندن میيابد
آندم که سايهای تاريک،
مُماس با مژگانت
قد میافرازد،
و سينهات را
عطری
که يادگارگريبان هيچ محبوبی نيست
میانبارد!
در من طلوع کن !
در من طلوع کن ،
که آفتاب نيست
نيست
نيست
اينجا که من ايستادهام!
در من طلوع کن،
ونگاهت را،
به چشمهای من بسپار !
در انفجار خورشيدهاست
که تيرگی
درمن میسوزد !
به ديدار من چون شتاب میکنی،
برهنه بيا !
در تلاقی گردبادهاست
که روح من ايمن میشود!
…………………………………………………………
در را اگر بگشائی
بر يال دريا میغلتم،
بر التهاب موجها و گردابها
با نفسها ولبها میجويمت ،
تو با زبان آب سخن میگوئی،
و جهان من
همه لبخشکی است !
غرقه در تو میگويم :
_ آی ! دختر آب !
شراع برکشيدهام،
و لنگر برداشته،
همراه نيست باد
و بادبان میگسلد از هم
تب و تنم را به ساحلی مهمان کن !
موج بر موج سوار میکنی،
و گرداب در دل گرداب میگشائی.
به ژرفنا فرو میروم،
هزار پاره میکنم قلبم را
و به موجش میبخشم،
چون قرص ماه
که دريای ملتهب
پاره پاره به کام در کشد!
خوابگرد میروم !
در امتداد راهها و دشتها
با دستها و چشمها میجويمت
تو با زبان آفتاب سخن میگويی،
و جهان من،
همه تاريکی است!
در کمر گاه دشت میايستم و فرياد بر میآورم :
_ آی ! دختر کوه !
شنباد رهگشای من نيست ،
هراس و خستگیام را
به بوتهزاری، حصاری،
مهمان کن!
باد دربال شن میپيچی ،
و دشت از فراز و فرود تهیاست .
روی از افق میگردانم ،
در برابر ديوار میايستم و میسرايم :
آی! دختر باد!
با آب و آتش و خاک بيا!
پيچک سبزی کن
سر انگشتهای بوسهات را،
دور از حريم باغ ،
و آواز روشنت را َسر ِده ،
تا چون حرير،
برپلکهای گرم رويای من
فرو لغزد،
و موجی از شراب و گلبرگ ،
پيکرت را ،
تا بر سرير خوابهای من
بيآرامد…
تو با زبان برگهای درختان ولوله میکنی،
و آشيانه دستان من
تهیاست .
همچون هزار جزيره تنها
تن رويايم را
میپراکنم
در قلب آبی خاک،
از دل سايهها بر میآيم،
در برابر شب به خاک مینشينم و میگريم :
_ آی! دختر نور !
شانه های دريا تاريکند ،
و بازوان تو چندان دور،
که زورق آفتاب را بر تن موج
پارو لغزاندن،
مانندهتر به خامخيالی
تا حقيقتی !
*
گفتی اگر بگشايی در،
بر آستانهام میيابی!
در را،
اگر،
بگشايی !
…………………………………………………………
با آفتاب
تنها تيرگی به منات باز میگرداند،
وغروب !
که تبسمت الماسی است،
و نگاهت خورشيدی ،
پلکها را که بر هم مینهم
تا طلوع کنی !
تو میدرخشی و
من تاريکم !
حيرت مکن،
و خرده مگير !
که درقلب من گرهی هست ،
که اشک را با لبخند،
ودرد را
با تو پيوند ميدهد!
و تنها دريا به منات باز میگرداند!
که تاب ملتهب امواج،
خواهش سوزان دست و دامن توست
که مرا
به غرقه شدن میخواند،
و تب
در انگشتهای تشنه من
رودخانهای
که از هر رگم بهسوی تو سرريز میشود !
در آفتاب ترانهای بسرای!
از آفتاب ترانهای بسرای!
و پنجره بگشای،
که من تورا با آفتاب میشناسم
و تو
مرا
با باد!
… و نيستی،
و نيستی
که ببينی،
که بند گسستم من
ازپای باد،
و سد فرو ريختم،
از برابر سيلاب،
و عطر ياس را رهانيدم
از انزوای گلخانه،
و شهد عشق را چکانيدم
بر لبان حيات،
وچهرهبندم را
به آتش افکندم ،
و خود يکی قاصدک شدم
که بنشينم
بر بال باد،
و بر شانه تو فرود آيم !
اما
نه تيرگی، نه دريا، نه غروب، نه خواب،
و نه آفتاب،
به منات باز نمیگرداند!
که آفتاب من تا چشم میگشايد،
آفتاب تو،
چشم فرو بستهاست !
………………………………………………………………………….
ستاره
تمام روز
درآينه گريه می کردم …
(وهم سبز_ فروغ فرخزاد)
تمام روز را گريستم
در کنار برکه دور
برای آن ستاره تنها،
که او،
نه مرد چون شهاب،
نه خورشيد شد!
چه روز تيره تلخی !
درختها،
که دستهای لخت زمين بودند،
چنگ میگشودند
رو به ابر
وخاک،
تَرَک میخورد،
و بر يکايک آن شاخههای خواب رفته فرد،
پرندگان غريبی
با چشمهای مضطرب،
بر آسمان يخزده،
بر آن کبود سرد،
نگاه میکردند!
چه روز تيره تلخی!
ومن ،
اگرچه نبودم تمام روز،
جز در کنار برکه دور
میدانستم،
چو سر بلند کنم
خواهم ديد،
فوج هزار پرنده سرکنده را
که بال میزدند
در افق،
و خونشان
در باد،
با لايههای ابر
میآميخت !
و آن هزار چشم هراسان،
و آن هزار کوکب پرپر …
و باز میدانستم،
چو سر بلند کنم
خواهم ديد
که آن ستاره چسان خاک میشود،
بیآنکه از تلاطم پنهان درد،
بترکد
يا چون شهاب بسوزد!
چه روز تيره تلخی !
با من نبود نشانی از آن خلسه غريب
که روزی
وقتی به قرص شعلهور آفتاب
دل دادم
در هر رگم دويد،
و مرغوای دور آن پرنده
که گم شد،
در آسمان روشن فروردين
و لرزش آرام آب
در برکهای
که برگی
چون زورقی برآن میرفت !
و آن توالی سبز،
آن توالی سبز …
چه روز تيره تلخی!
ستاره تنهای من
کنار همين برکه خاک شد
و درمن،
توالی ابر،
نه ره به بارش باران داد
نه آذرخش ،
نه رعد،
نه دل گشود به آن جوشش مکرر ناب !
که آخر،
عقيم بود
آنچه برآمد،
و پوک بود
آنچه شکفت !
و هيچکس نشنيد
نجوای آب را
در آواز گنگ من !
*
تمام روز را (چه روز تيره تلخی!)گريستم،
کنار برکه دور،
برای آن ستاره تنها
که او،
نه مرد چون شهاب،
نه خورشيد شد !
……………………………………………………………………….
ناگه کدام شاخه …
ناگه کدام شاخه شکست
در دور دست
که قلب من اينسان شتابناک
در هر رگم دويد
و باز گشت ،
خمود و خسته
گيج و هراسان ؟!
ناگه کدام لانه به تاراج صاعقه رفت ،
ناگه کدام ياس ، کدام اقاقی ،
با خشم باد ريخت ،
ناگه کدام شعله فسرد ،
در زير گامهای سرد برف حريص ؟!
*
غروب بود !
غم انگيز و پر دم و بی باران !
تمام شهوت سوزان خاک تشنه پر خواهش ،
درون جان هوسناک باغ
می چرخيد !
نگاه مست و تب آلود باغ
به آسمان بر شد ،
و ابر و باد و تندر و برق و تگرگ و برف ،
نابگاه ،
جامه دريد !
بند گسست !
بنفشه ، ياس ، لاله ، اقاقی ،
به خاک فتاد ،
به باد رفت !
چه بامها که فرو ريخت ،
چه شعله ها که فسرد ،
زير گامهای سرد برف حريص !
*
زمين ، ولی سيراب !
و باغ ،
مست ! آبستن !
و آسمان ،
روشن !
…………………………………………………..
وهم
با من بگو !
در آن شب خموده بی روزن ،
عطر کدام گياه فسون کرد
چشمان خفته من را که هيچ نمی ديد ،
نمی ديد ،
جز ِسحْرِ تابناک آن ستاره دور ؟!
*
شب بود و نور نبود !
تاريکنای درهم آن بيشه بود و آن نهفته عطرآگين
که موجزنان
چون پيچک حريص شتابانی
در طول پيکر شب،
میتپيد و میپيچيد
بر ساق و شاخ و برگ و بنِ هرچه بود ونبود !
او پيش می خزيد و می آمد ،
از پوست میگذشت ،
يک لحظه شتابان ، میماند در نفس
وپس ،
دوباره فرو میرفت !
در ساقه گياه ،
در ريشه درخت ،
در استخوان و در عصب و خون و
باز میجوشيد ،
چون چشمه از دل خاک !
در التهاب تيره شب تار می تنيد ،
میايستاد و
بر تن تاريک بيشه
چون جدارهای از يخ
میماسيد ،
گُر میگرفت و شعله میزد و میسوزاند !
*
عطر کدام گياه فسون کرده بود مرا ،
آن بيشه را
و آن پرنده تنهارا
که در دل شب میخواند؟!
*
شب بود و نور نبود !
يا بود و چشم خفته من ،
دل داده بود به افسون آن ستاره دور ،
يا آن گياه معطر ،
يا آن پرنده که می خوانْد
در عمق بيشه تاريک وهمناک !
…………………………………………………………………
يک دم
تنها
اگر
ترک بردارد
ديوارهی زمان،
يخ آب شود،
سکون ِاين سپيدی ساکت،
به جوش و شورِ رنگ بشکوفد،
سر بر کند
اگر،
اين دانه، اين دفينه،
سر بر کند،
و آن بلورِ مشتعلِ سيال،
يک دم بر او ببارد،
يک دم
اگر
طلوع، بباراند
آن نشاطِ روشنِ شفاف،
آن حقيقت سرخآبی را،
برنطفهی شراب و شعله و گلبرگ،
اين سخت سرد فراموش، لايه ترکاند
وز خاکِ خفتهی خاموش،
سر برون آرد!
يک دم
يک دم
يک دم،
اگربهار کند دل!
……………………………………………………………
حادثه
چشمی آفتاب
چشمی باران !
رنگين کمان مهر
از دستی گشاده به دستی
تا عبور تيز آذرخش
بی آزرم
انبوهه ابری
تاريک
برچهره بگذراند !
……………………………………………………………..
بند
يک شب
به خلوت من آمدی
چو ماه !
در قعر چاه بودم
بردی مرا به اوج
بر من هزار بند نهادی و
از بندها شدم رها !
……………………………………………………………
چو خواب و چو آب
چنان چو خواب،
که بر دوشش
تورا به عمق رازناک ترين غار های تيره بَرَد،
و باد ، باد ،
که از قله ها
( چو خاطره ای )
بوی برف را
بياورد
به سينه بريزد ،
و آب ،
آب
که جاری باشد
از چشمه ای در آن سوی آغاز
تا ابديت !
چنان چو خواب !
خواب ماهتاب
بر شانه خموش بيشه
در تب وهم ،
پا می نهم به دامن ابر
وپس
فرو می لغزم
از قله ای که بی شکيب و تب آلود
از او بر آمده بودم !
برقله ايستاده بودم چنانچو پلنگ !
و ماه ، عريان ،
چو جان روشن آب ،
و نور ، جاری
چو خواب سبز گياه !
بر قله، ابر نمی پائيد !
اما چو خواب و چو آب اينک ،
پا می نهم به دامن ابر ،
پا می نهم به اين عبور سرازير ،
ناگزير !
………………………………………………………….
سبز
زيبا تر از آبی
وقتی که تشنه ام !
و زيبا تر از خواب
وقتی که خواب تو را میبينم !
تمشک بر پستانت
پرنده در چشمانت
شراب در لبانت
پيچک دستانت را بر تنم بپيچ !
خاک با تو سبز میشود
برگها را که فرو میريزی !
…………………………………………………………
بهشت و دوزخ
شاخه سرسبز سيب
دست تو بود
ميوه ممنوعه
بوسه های گناهت !
ستاره و مهتاب
چشم و روی تو بود
نسيم و نمنم باران
کلام و رنگ نگاهت !
دريا ،
من بودم
( موج از پس موج ! )
دوزخ ،
قلبم بود
( شعله در دل شعله ! )
……………………………………………………
نيامده
پرستو،
خيال بازگشت را
با تو میسرايد !
پلنگ
درد بند را
با تو می نالد !
غزال
رهايی را
در دستهای تو میجويد !
و شاعر ،
کلام را
از نگاه تو می ربايد !
شکوفه گيلاس
از بوسه تبآلود تو بيدار میشود!
جوانه نارنج
از گريبان تو عطر میگيرد !
ترانه جويبار
رويای شبانه توست ،
ومن
بر آستان تو میگريم !
آه ای نيامده ،
نبوده ،
نه يافت شده !
پستان مهر تو پرشير باد !
کودک گرسنه نگاه مرا
کی به جرعهای تبسم ميهمان میکنی ؟!
……………………………………………………..
خوابِ خواب
تمام روز
تمام روز
خواب میديدم !
تنم چو ماهیِ دور از آب
رسوبِ نمِ مانده در هوا را میبلعيد
و در خلأ گويی
نفس نفس میزد !
و چون غروب رسيد
نه آب مانده بود و هوا
نه خواب و نه رويا !
آتش
آتش
آتش !
زمين و آب و هوا میسوخت
و من به قعر کوره تابان خاک
سقوط میکردم !
تمام شب،
تمام شب
کنار آن دريچه نشستم !
نگاه تيره شب روی شهر میلغزيد.
دلم کبوتری شد و پر زد،
زچنگ سينه گريخت ،
پريد
پريد و رفت و در آن دوردست دور
به بام آن بلندترين برج شهر نشست
ستاره، ابر، زمين، مه، شهاب را ديد
به هر طرف نگريست
تورا نديد !
چشم فرو بست و
» خوابِ خواب » را ديد !
……………………………………………………
آوار يا بهار ؟
آوار !
آوار سهمگين سخت نابگاه !
*
فرود آی !
برجان من به تمامی فرود آی !
من ديرگاهيست منتظرم.
*
اما ، قناری خاموش،
ای دانه نرسته،
چشمه نجوشيده،
شراب ديرسالِ ننوشيده،
ای دير مانده،
شهد تلخ!
چرا ، چرا دير؟
وقتی هزار غنچه نورسته در دل من پژمرد،
وقتی هزار نغمه بر لب من يخ زد
اما هزار کوره در مغز استخوانم سوخت ،
در من چرا نکاشتی بهارت را ؟
ای دير مانده !
اينک بهار تو آوار است !
در من چه سالها رفت ،
بی برگ و بی سرود !
من ريسمان به چاهها در افکندم ،
در دامن هزار ستاره آويختم
و قاصدکهايم ،
بر يال باد تيز نشستند
من کورسوی هر شهاب را
به سجده نشستم !
دستم شراره ای شد
چون زورقی رها شده بر التهاب موج
آغوش سوی تيرهترين راهها گشود
در من ترانه ای
جوشيد و بر لب مرغان در بدر بنشست :
_» … ای دير مانده ، رويای ناتمام !
تبدار و تشنه و بی تاب ،
ريشه جسور تو
کام از کدام چشمه جست ،
تا سبزنای برگهای جوانت
خون اميد
درساقه های خشک دميد ؟!
نور از کدام ستاره نوشيدی ،
تا انعکاس نوايت
خورشيد د ل شد و زنجير آرزوهامان ،
منظومه ای ،
گرد تلألوی آوازت ؟!
اينجا هنوز هياهوست !
آواز های باد ،
آشفته اند ومشوش !
من ،
مرغ دربدر ،
خسته ام از اين کبود سرد ،
اين ابر پا به زای !
طوفان در آشيانه من خانه کرده است !
در آشيان من ،
چرا ننشستی ، نيامدی ،
سبز و ستبر و خوش آهنگ ،
ای بهار ،
رويای ناتمام ،
ای دير ،
ای درنگ ؟! …»
*
سکوت !
بهت !
سکوت !
تنها سکوت ،
و پژواک ناله مرغان در بدر !
در چشمهای تيره شب مشعلی نسوخت !
_ ستاره ؟
_ خاکستر بود !
_ وباد ؟
_ آه ، باد ! در غار های تيره تو درتو
از نفس افتاد !
*
ای دير يافته ،
شهد تلخ !
آوار سخت سهم !
سنگينی بهار ملتهبت را
برجان من به تمامی فرود آر !
من ديرگاهيست منتظرم !
…………………………………………………….
خوف
کداميک از واژگانم آتش بود ،
کدام خاکستر،
کداميک از واژگانم باران بود ،
کدام سنگ ،
وقتی که ايستادم ،
تنها ايستادم و نگريستم ؟!
چگونه ايستادم و نگريستم ،
وقتی که موجهای سياه
تن بر کرانه کوفتند
و آتش ،
جان سبز درخت را بلعيد ،
چگونه ايستادم ،
تنها ايستادم و نگريستم ؟!
سياهی و آتش با من بود ،
و خوف !
خوف نارهيده آب شدن ، فرو رفتن .
پس ايستادم .
تنها ايستادم و نگريستم .
و آب شدم ،
فرو رفتم !
…………………………………………………….
دريغ
چقدر ابر
چقدر دود
چقدر غبار؟
در آسمان
زمان
بر مدار تاريکی میگذرد
چشم وا کن
تا ستارهای در او بنشانی !
*
نه !
برکههای کور
تبلور رويای چشمه نيستند
و زاغهای پير
نه اوج عروج پرنده!
آکنده از دريغ مانده است اما
دنيای کوچک ما
وهستی
همه چشمان کودک است:
آميزهی نياز و هراس!
*
چقدر بند
چقدر قفل
چقدر حصار؟
در زمين ،
زمان
بر مدار خاموشی میگذرد
لب وا کن،
تا ترانهای در او بنشانی!
در دل اين کوره، شعله میفسرَد
آغوش وا کن،
تا شرارهای در او بنشانی!
…………………………………………………..
باغ
آبادتر نمیشود اين باغ !
با هرچهات که عشق و توان هست
با هرچهات به سحرگاه و شامگاه
اين هرزه را بروبی و آن گل نشاء کنی
با هر چهات که اشک و اسف،
آه در نگاه
با هر چهات که پينه به کف
آبله به پا
سرسبزتر نمیشود اين باغ !
آبادتر نمیشود اين باغ !
يک دانه نهفته اگر بود،
بیگمان
روئيده بود و تناور
يکی درخت
در جای خالی اين بوتههای خشک
خورشيد را در آغوش میگرفت !
با ريشه اش
جسور ،
از چشمههای نهان عشق میمکيد!
با هر جوانه تبدار
هر بهار ،
صد بوسه بر لب مهتاب مینشاند!
سرسبزتر نمیشود اين باغ !
آبادتر نمیشود اين باغ !
_ ويرانهتر ولی ؟!
_ آه !
ويرانگی ، چه کسی گفتهاست
پايانِ ره ، نهايت اين دنياست ؟
ويرانگی ودوصد آرزوی نو رُستن !
…………………………………………………………
قصهی شگرف
از ما نماند پنهان !
نه !
پنهان نماند ازما،
آن داستان تلخ !
ماباشما نشستيم
در آن ضيافت خون ،
در جام استخوان هامان ،
ما اشک کهنه نوشيديم ،
دندان درد را
بر قلب گرم و تازه فشرديم !
وقتی که ميزبان ،
آن سفره گشاده داغ و درفش را
در پيش روی شما گسترد ،
ما با شما نشستيم ،
بر سر آن خوان رنگ رنگ !
وان طعم تلخ و گس و شور خون و چرک ،
در کام ما نشست !
ما در صدای شما بوديم ،
وقتی که نعره های شما
از بند دل رها می شد !
ما در رگان شما بوديم ،
وقتی که قلب شما
آتشفشان شد و
فواره زد به چهره صبح !
ما در نگاه شما بوديم
وقتی که چشم شما می مرد .
اما،
ما با شما نمرديم !
مرديم ما ،
ونمرديم !
در چارسوی خاک ،
فرياد ما به گوش جهان پيچيد !
ما ، آهوان دل نگران ،
در هفت دشت تشنه دويديم ،
از هفت کوه خفته گذشتيم ،
در هفت چاه خشک گريستيم ،
و هفت گرداب از فرق ما گذشت !
رگهای ما زکينه به هم پيچيد ،
( چون مار های خفته ، زهرهاشان به خونمان )
وخاک را نفرين کرديم !
ماروبروی جهان ايستاديم و صيحه کشان گفتيم :
_ ای باد !
باد خفته ، باد عليل ،
چرا نبردی ؟!
ای شعله ، شعله سرد ،
چرا نسوزاندی ؟!
ابر عقيم ،
چرا نباريدی؟!
توفان ،
چرا نغريدی ؟!
دريا ،
چرا نخروشيدی ؟!
ای کهکشان عبوس ،
وقتی که مرغهای جهان ،
آن تلختر ترانه دنيا را ،
با تلختر نواشان خواندند،
وقتی که تيره تر شب کيهان ،
بال برهنه اش را
بر آسمان کشيد ،
و آتش ،
آتش ،
آتش سيال ،
از ابرها به قلب زمين باريد ،
گيتی چرا نگسست از هم ؟!
ای قلب ما ،
چگونه باز تپيدی ؟!
*
بر پشت سخت خاک ،
دندان فرو شکانده و ناليديم !
*
باری !
گذشت آن شب هول .
در گرگ و ميش آنشب سوزان ، شب زمان ،
وقتی نگاه سحر
بر گونه های گر گرفته ما لغزيد ،
وقتی که گيسوی زرين آفتاب ،
بر شانه کبود کوه نشست ،
ما چشمهای بسته گشوديم !
در پيش رويمان ،
تا پهندشت افق ، تا بيکران خاک ،
صحرا صحرا بنفشه و زنبق ،
شقايق و نرگس ،
جنگل جنگل اقاقی و افرا ،
بلوط و صنوبر !
ماچشمهای خون گرفتهمان را
بستيم و باز گشوديم :
شبنم به گونه نرگس ،
غوغای سهره خندان ،
برشاخ سبز تاک !
ما،
ناباور و خموش ،
چشمان خسته بی باور را
بستيم وباز گشوديم :
يک گله آهوی وحشی ،
آرام در چمن به چرا
يک دسته سار پر آواز ،
بربال باد خرامان،
برشاخ نارون ، پرستو
همراه شانه بسر ميخواند:
_ … پنهان نماند ازما !
نه !
از ما نماند پنهان
آن داستان تلخ
آن قصه شگرف !
با ما ستاره ها گفتند
زان راز سرخفام !
آنها ترانه ها خواندند
از سروهای جنگل عشق،
وز شيرهای بيشه درد،
کانها به خاک فتادند،
تا ما به خاک نيفتيم !
تا سبزه و طراوت و دريا
باشد ،
تا روز و آفتاب و هوا
باشد ،
تا کودک و کبوتر و رويا
باشد ،
تا سهم شادی هر کس
زين خوان نعمت گسترده
خود به جا باشد ! …
ما ،
چشمهای بسته گشوديم و زمزمه کرديم :
_ نه !
پنهان نماند هرگز
آن داستان تلخ
آن قصه شگرف !
……………………………………………………………..
گذار
_ شتاب کن سوار !
شتاب کن !
سر ريز می شود آبشار سحر ،
شتاب کن !
*
آن آخرين ستاره که از آسمان شب می رفت ،
راز سکون مرا
در قلب خود نهان داشت
و او ،
همو بود که با اضطراب نهان می گفت :
_ شتاب کن سوار ، شتاب کن !
خور شيد چشم می گشايد و
باری !
اين دشت باز را
تپه ای و تلی نيست !
پنهان نمی توانی شد ،
و تاب نخواهی آورد
نور برهنه را ديگر،
شتاب کن !
*
آه ! مگر نمی دانست ؟
چگونه می توانستم ؟
نمی توانستم !
با دستهای من ،
جان و توان نبود .
با اسب من تنم ،
خاموش
ايستاده بود در کنار يکی سنگ ،
خود چو سنگ ،
وروح من ، جدا از او
روح گياه و چشمه و باد و پرنده را ،
با غبطه ای غريب می نگريست !
_ شتاب کن !
آه ! ديری نمی گذشت ،
تا شب گذر کند و روز در رسد !
و آفتاب بيايد ،
باچشمهای برهنه سوزانش ،
وباز بايستد ،
آنجا ،
در آسمان ،
در مرکز جهان ،
و باز بتابد ،
تا مغز استخوان من و اسب سنگی من ،
و هيچ نگويد ،
و هيچ نگويد ،
و سرخ شود ، بسوزد ، به خون بنشيند ،
تا شب بيايد و باز
آن ستاره ، در آن آسمان سياه ،
وان دشت و گستره بی نهايت آن ،
وين راه رفته ، نرفته !
_ شتاب کن سوار !
شتاب کن !
_ ديگر نمی توانم !
آنشب که صاعقه می باريد ،
و خفته بودی تو
آنسوی ابرها ،
آيا مرا نديدی ،
من !
آسيمه سر غزال هراسان را
که می دويدم !
و تير را نديدی ،
که قلب جوانم را
آتشفشان روشن صد آرزوی نهان کرد ؟!
وآنشب که زلزله ويران کرد
بستان وباغ و خانه و کاشانه ، شهر و بيابان را ،
وان اژدهای حريص ،
با صد دهان مکنده، هرچه که روييده بود می بلعيد ،
آنشب مرا نديدی ؟
من ! صاحب عزای جهان را ،
که گور می کندم ،
از شامگاه تا پگاه ،
وان گور آخرين
کزان دلم بود ؟!
وآنشب که ماهِ تمام ،
الماس روشن مهرش را
چون سينه ريز درشتی
رویِ حريرِ تيره تن پوشِ بيوه غمگينِ آسمان
آويخت ،
آيا مرا نديدی ؟
من !
عاشق ترين پلنگ ،
که تيز می رفتم ،
رفتم ،
رفتم ،
وز بام آن بلند ترين قله، روح جهان را ،
در چشمهای روشن او ديدم و …
پريدم !
ديگر نمی توانم !
سنگ است اسب من و
تن جدا ز من ،
من جدا ز روح ،
نمی بينی ؟!
تو نيک ميدانی ای ستاره دور ،
که هستی من
در عبور از اين دشت خفته و
اين راه بی عبور ،
که رفتم در آن و نرفتم ،
سوار بر اين سنگ ،
در کنار همين سنگهای بی نگاه گذشت !
و نيک می دانی ای ستاره دور ،
که چشمه ،
سنگ بود در اين دشت ،
و آب و خاک ،
گياه و پرنده ،
سنگ !
بگذار بگذرد شب و روزی دگر رسد !
بگذار تا بماند
اين تخته سنگ ،
در اين دشت سنگی سرد ،
وين راه رفته ، نرفته !
ديگر چرا شتاب کنم ؟!
اينک که روح من
با روح چشمه و باد و پرنده
جفت می شود ،
و روح روز و نور و هوا را می جويد ،
چرا شتاب کنم ؟!
بگذار تا برويد از اين گور های پير
ياس و اقاقی و سرو و چنار و بيد .
و من بنشينم ،
بنشينم و ببينم ،
چگونه می گسلد
زنجير اين تسلسل بيهوده عقيم !
*
با شب سکوت بود ،
ولی
زمزمه محو باد و علف
بهت غريب شب رو به انتها را
آرام می شکست
وان آخرين ستاره که از آسمان شب می رفت ،
راز گذار مرا
در قلب خود نهان داشت !
……………………………………………………..
زيستن
… پس آنگه
ابر ،
توده عظيم خاکستر
از شانه های کوه به پشتش فرو می غلتد
آرام ،
پيلی کهن که چشم بر بندد و به خاک بنشيند .
کوهها ،
خدايان بی چهره افسانه
خاموش و سرد و سنگين
بر جا نشسته اند .
خورشيد ،
عروس خونين بال
از شهر افسانه ها و خدايان سنگی می گريزد ،
پر های سرخش برجا می مانند
و بر شانه خدايان غمگين فرو می نشينند .
لاژورد کيهان تيره می شود
وشبتاب ها ، خميازه کشان
گرد از بدن می سترند .
روز به سر می رسد،
وشب از بام آسمان به خاک در میغلتد
تيرگی بال برهنه خود را میگسترد
و پرده بر می کشد از جهان وهم !
ونقش بی هويت ابرهای گريزان
و قرقر نرم و در هم غوکان
زمزمه های دور وهم انگيز
و پرگويی بی پايان سيرسيرکها !
باد ،
گيسوی درختان را می پريشد
و پس
وا مينهد شان که در سکوتی بهتناک
به هر سو در نگرند !
آرزويی در جانم شرار بر میکشد
سرکش !
آه ، دستانم را ، ايکاش
و چشمان و انديشه ام را
ايکاش
توانی از اين فزون میبود ،
تا چنگ بر جهان میانداختم
( گفتی پيکرتراشی چيرهدست )
و سيمايی دلپذير از او بر میآوردم !
*
شب ،
از چهره رؤياهای سرکش جهان
حجاب برمی درد !
هم از اين روست
که اوهامی از اين گونه دور و محو
مشتهای بیتاب خود را بر سينه ام میکوبند !
آه ! ای چهره به وصف نيامدنی !
آه ! ای تيرگی روشن !
در قلب من زورق کوچکی هست
با بادبان افراشته
کز توفانهای سهمگين میگذرد .
آی ! موجهای سرکش بیتاب ،
و تندبادهای نابگاه ،
زورق کوچک مرا دريابيد !
زورق کوچک مرا در يابيد !
*
نه !
زيستن معما نيست !
( هستی را به چه ماننده کنم ؟ )
زيستن معما نيست ،
رؤيا و خواب نيست ،
صندوق آلام و آرزوها ،
مجموعه شکستها نيست !
زيستن ،
پيکار است و عشق ،
آفرينش و زيبايی !
در قلب من خدايی هست
که در آرزوی آفرينشی ميسوزد!
آفرينش گلی ،
به زيبايی يک عشق
درجهانی
به سبزی يک بوسه !
آی !
ابليسهای تيره روز ترسان ،
و آيات و ادعيه بی حاصل
آفريدگار کوچک مرا دريابيد
آفريدگار کوچک مرا دريابيد !
*
يک روز
کهکشانهای نگاه من نيز فرو میريزند ،
ستارگان آرزويم
از اوج بی نهايتشان
به قعر خاک درمیغلتند
و درختان دستانم،
ريشه هايشان را
از خاک بيرون میکشند .
آنک ،
تنهايی خواهد آمد
و امواج خروشنده بیتابی
در بستر سکون خواهند خفت .
من اما پايان نمی پذيرم !
من ،
در نفس نسيم
در تبسم سپيده دم
و در سلاله گندم می مانم !
وباز می گردم !
در جوانه های بهار ،
در آفتاب تموز ،
در اندوه زرد خزان،
و در ترنم دلگير برف
بازمیگردم !
و تورا خواهم جست !
در نگاه غزال ،
در تلألوی شبنم ،
و در خروش آبشار !
و باز خواهمت يافت !
يک شب ،
که عريانی دلفريب ماه
در برکه ای نهان
تن به آب بسپارد !
در قلب من ،
تندری است که میتوفد ،
ابری است
که تا پشت پلکهايم
بی وقفه میبارد ،
عقابی است
که تا قلب آتشناک خورشيد میپرد
و برکه ای
که در آن
نيلوفرهای آبی میرويد …
.
.
.