«بندباز آماتور» بیش از دو سال پیش تمام شد، اما هنوز منتشر نشده است؛ جز دو سه بخش کوتاه آن در «شهروند» و در صفحهی «فیس بوک»ام، و حالا چند صفحه از آغاز آن در اینجا.
*
بندباز آماتور
بایست!
نگاه کن!
دیدی؟
حالا برو!
غروب نزدیک است
و برف
از قلههای آینه سرریز میشود…
به دوستم، مریم باران،
و قصهای که روی بندی در تاریکی نوشته شد…
س. ق.
*
هوا تقریبا تاریک شده بود که مریم رازی به خانهاش رسید. زانوهایش میلرزید و پاهایش دیگر انگار مال خودش نبود. یادش نمیآمد آخرین بار کی آنقدر پیاده راه رفته بوده باشد. هوا نه گرم بود، نه سرد. ولی مریم رازی حسی دوگانه داشت. حس؟ نه. هیچ حسی نداشت. فقط هم گرمش بود و هم سرد. سرما در درون هم بود. از پوست میگذشت. دو پاره شده بود انگار. دو پاره که در هم تاب خورده بودند و در هر بندش موج میزدند. چشمهایش میسوخت. دهانش خشک و تلخ بود و موهایش به پیشانیش چسبیده بود.
پیاده راه رفته بود، ساعتها، وهمان هم تنش را گرم کرده بود، و نسیم غروب نوامبر که نزدیکیهای خانه حضورش را احساس کرده بود، مثل دست سرد غریبهای روی پیشانی، گردن، گونهها و گوشهایش لغزیده بود و لرزی ناپیدا به تنش ریخته بود. با دستهایی بیرمق در ساختمان را باز کرده بود و بیاراده به داخل قدم گذاشته بود. توی آسانسور سرش را به دیواره تکیه داده بود و حس کرده بود دو زالوی درشت پشت زانوهایش چسبیدهاند و خونش را میمکند.
پلکهایش را روی هم گذاشت و با پشت دست عرق سرد روی پیشانیش را پاک کرد. آسانسور ایستاد و درکشویی آن خود را به سوی دیوار عقب کشید و راه باز کرد. مریم رازی پلکهایش را گشود و به ردیف شمارههای طبقات نگاه کرد. چراغ طبقهی 18 روشن شده بود. اخم کرد. کی سوار آسانسور شده بود؟ کی کلید شمارهی طبقهاش را زده بود؟ ذهنش خالی بود. در آسانسور از دو سو پیش آمد که بسته شود، ولی او بیاراده قدمی به پیش برداشت و دستش را دراز کرد و جلو در را گرفت. در تکان نرمی خورد و ایستاد و برگشت. باز به شمارهی طبقه نگاه کرد، زبان خشکش را روی لبهایش کشید و آب دهانش را فرو داد. یک مشت ماسهی خشک از گلویش پایین غلتید و روی سینهاش گره خورد. از آسانسور پا به راهرو گذاشت و به طرف آپارتمانش راه افتاد. از کنار درهای بسته و از لابهلای نورهای بریده بریدهای که راهرو دراز را تکه به تکه روشن و تاریک نگهداشته بودند، گذشت و به ته راهرو رسید. پشت در ایستاد و به شماره نگاه کرد.
همین؟ رسیده بود؟ باید میرسید؟
همهی آن چند ساعت را راه رفته بود و فکر کرده بود. فکر نکرده بود؛ فکرهای مختلف در مغزش چرخیده بود و او را به هزار جا برده و برگردانده بود. هزار حرف و هزار تصویر و خاطره در ذهنش چرخیده بود و پیش و پس رفته بود و حالا، حالا که پشت در آپارتمانش ایستاده بود، حس میکرد اگر کلید را در آن قفل بچرخاند و در را باز کند، اگر به داخل آن خانه برود و در را پشت سرش ببندد، همه چیز تمام خواهد شد.
و نمیدانست چه چیزی تمام شده است، یا چه چیزی شروع خواهد شد…
.
.
.
.
«…ساعت نه و نیم. کنار در اصلی ایستگاه مترو یانگ و دانداس. من کت و شلوار قهوهای میپوشم. با یک بارانی خاکستری. عنیک هم میزنم. یک کیف قهوهای هم دستم میگیرم. دیر نکنید. خواهش میکنم!»
این قراری بود که با لئو لوشنکو گذاشته بودم. یا در واقع، لئو لوشنکو با من گذاشته بود و توضیح زیادی هم نداده بود. من که میدونی عاشق قرار ملاقاتم. ولی نه با هر کسی، اونم ناشناس. خودشو «لئو لوشنکو» معرفی کرده بود و با عجله گفته بود باید موضوع مهمی رو با من در میون بذاره و باید هرچه زودتر اقدام کنیم. به یه کسی کمک کنیم. به یکی از دانشجوهام. گیج شده بودم و یک کم هم راستش ترسیده بودم. بهش گفتم باید بیشتر توضیح بده، اونم تند و دستپاچه گفت با تلفن نمیتونه و باید حتما همدیگه رو ببینیم. پرسیدم اسم و تلفن منو از کجا گیر آورده؟ گیج مونده بودم که اصلا کیه و مشکلش چه ربطی به من پیدا میکنه. ولی التماس کرد که بیشتر نپرسم و توضیح مفصل قضیه رو به دیدارمون موکول کرد. گفتم تا پنجشنبهی بعدش گرفتارم. خواسته بودم یا دست به سرش کنم، یا برای فکر کردن به موضوع وقت بخرم. ولی باز التماس کرد و گفت وقت زیادی باقی نمونده و اصرار و اصرار که حتما همون فرداش همدیگه رو ببینیم. صبح. هم کنجکاو شده بودم، هم مشکوک. بعد فکر کنم شک و تردیدمو حس کرد و لابد خواسته بود مثلا اطمینان کنم و گفتش که محل ملاقات رو میتونم خودم تعیین کنم. منم فکری کردم و بیاختیار گفتم: «داون تاون». خواسته بودم یه جای شلوغی رو برای دیدار مشکوکم با آدمی که نمیشناختم، انتخاب کرده باشم. اونم بلافاصله قبول کرد و گفت:
– باشه. ساعت نه و نیم. کنار در اصلی ایستگاه مترو یانگ و دانداس. جلو ایتن سنتر. من یک کت شلوار قهوهای میپوشم. با یک بارونی خاکستری. یک عینک هم میزنم. یک کیف قهوهای هم دستم میگیرم. همه چیز توی کیفمه. دیر نکنین. خواهش میکنم!
گفتم، بسیار خوب. من هم…، من هم کت و دامن سرمهای…
حرفمو قطع کرد و تند گفت:
– من شما را میشناسم خانم رازی!
و این بار هم «رازی» رو مث خودمون همون «رازی» تلفظ کرد، نه مثل غیرایرانیا «رِی زی» یا «رَزی» یا حتی مثل دوستای ایتالیاییم «راتزی». راستش همینم شک و تعجبم رو بیشتر کرد. این جوری که تعریف میکنم هم که حرف نمیزد، غلطای دستوری زیاد داشت. لهجهش به ایرانیا نمیخورد، ولی از اشتباهاش معلوم بود که انگلیسی رو درست حسابی یاد نگرفته. خلاصه بعد از اون که بازم تأکید کرد که موضوع خیلی مهمیه و با هزار خواهش و تمنا قول گرفت که حتمأ سر قرارمون برم، تشکر کرد و گوشی رو گذاشت.
چرا پذیرفته بودم؟ نمیدانستم.
گوشی را گذاشته بودم، دستهای عرق کردهام را به دامنم کشیده بودم، با پشت دست پیشانیم را پاک کرده بودم و نگاهم نشسته بود روی ساعت دیواری: هشت و چهل و هفت دقیقهی غروب چهارشنبه، سوم سپتامبر. چرا پذیرفته بودم؟ انتظار تماسی از کسی نداشتم. مدتها بود که دیگر کسی آن وقت شب تماس نمیگرفت. آن هم تلفنی. قاعدتا اصلا نباید به آن تلفن ناشناس پاسخ میدادم، یا اگرهم گوشی را برداشته بودم، با کسی که او را تا آن موقع ندیده بودم و نمیشناختم، حرف میزدم. ولی اسمم را میدانست. و چیزی در صدایش بود که وادارم کرده بود تا گوشی را نگهدارم، و نه تنها حرف بزنم، که قرار ملاقاتی هم با او بگذارم. با مرد غریبهای که نه میدانستم کیست، نه میتوانستم حدس بزنم دربارهی چه چیزی میخواهد حرف بزند.
چرا گوشی را برداشته بود؟
– الو؟
– عصر بخیر خانم رازی.
– عصر بخیر. بفرمایید؟
– من لئو لوشنکو هستم. شما من را نمیشناسید. یعنی میشناسید، ولی نه از نزدیک. حتما یادتان خواهد آمد.
– ببخشید، گفتید کی؟
– لئو هستم. لئو لوشنکو
– متاسفم. نمیشناسم.
– خواهش میکنم گوش کنید. خواهش میکنم. من باید حتما شما را ببینم. موضوع خیلی مهمی است.
– متاسفم آقا. نمیشناسم. عوضی گرفتهاید.
– نه نه، عوضی نیست! لطفا قطع نکنید. یورک. دانشگاه. حتما یادتان خواهد آمد. ببینید پروفسور رازی، موضوع مهمی است که حتما باید با شما.. شما حتما باید بدانید. باید حتما شما… من دیگر فرصت زیادی ندارم. خواهش میکنم. وقتی هم را ببینیم حتما یادتان میآید. کافه…
– معذرت میخواهم آقا. ولی من شما را نمیشناسم و الآن هم سرم خیلی شلوغ است.
– خواهش میکنم! اتفاق بدی برای یکی از دانشجوهاتان افتاده. حالش خوب نیست… شما باید کمکش کنید.
– چه اتفاقی؟ کدام دانشجو؟ لطفا واضحتر حرف بزنید.
– این جوری نمیشود. باید نزدیک…باید چیزهایی را نشان…
– من که مددکار اجتماعی نیستم آقا. ببین آقای…
– لئو هستم. لئو لوشنکو.. توی راهرو دانشگاه..
– آقای لئو، اگر واضح و روشن توضیح ندهید همین الآن قطع میکنم.
– نه. نه. خواهش..نه..لطفا… خواهش میکنم… قطع نه. دوستم… دانشجو… خواهش میکنم.. الآن بیمارستان…جانش در خطر …
لئو لوشنکو مکث کرد، و مریم رازی هیچ وقت ندانست چرا گوشی را که میرفت تا بگذارد، نگهداشته بود و او هم ساکت مانده بود.
.
.
.