نمردهام هنوز
نمردهام.
فردا
کنار آفتابی میمیرم
که از دل چاهی طلوع میکند که تشنگیام بود
و در پس کوهی غروب خواهد کرد
که از جنون من فوران کردهست
.
.
.
نمردهام هنوز
نمردهام.
فردا
کنار آفتابی میمیرم
که از دل چاهی طلوع میکند که تشنگیام بود
و در پس کوهی غروب خواهد کرد
که از جنون من فوران کردهست
.
.
.
…
همهی لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
…
(شاملو)
چند روز پیش یکی از دوستانم جملهای را در صفحهی فیس بوکاش به عنوان «استتوس» نوشته بود که سخت غمگینم کرد: «مرا اندکی دوست بدار، اما طولانی».
نمیدانم این جمله از خودش، و حس و حال خود او بود یا نه، اما در هر حال، بر خلاف ظاهر آرام و مهربانانهی آن (و اگر بخشی از یک دیالوگ یا جای خاصی در قصهای، با زمینهای خاص و مرتبط، نباشد) بیشتر سرد و غمگین میکند و نومیدانه مینماید تا نشان از آرزویی گرم و لطیف یا حتا منطقی داشته باشد. به این هم البته میشود فکر کرد که ترجمه باشد؛ ترجمهای زیبا اما نارسا. زیرا گرچه «دوستم بدار» در فارسی میتواند هم به معنای تمنای«عشق ورزیدن» (رمانتیک/افلاتونی یا حتا مادرانه) باشد و هم «مهر/محبت/ علاقه داشتن»، «لاو» در انگیسی یا «ا مور» در فرانسوی یا «ا موره» در ایتالیایی و اسپانیایی بر فرض، عمدتن حامل معنا و حس «عشق» میتواند باشد؛ اغلب عشق رمانتیک (و/یا اروتیک) و حتا وقتی که به مهر از نوع دیگری (مثلن مادر و فرزند، یا هنر، ابزار، آرمان، کیش، طبیعت، حیوان همدم، و…) هم اشاره داشته باشد، باز ژرفا و وابستگی و نیازی ویژه، بسیار فراتر از «محبت داشتن» را مطرح و عنوان میکند. این جمله اما بیشتر نشان از تشنگیای سرد و نومیدانه- معطوف به نیاز و عادت- دارد؛ چه بسا در پناه گونهای منطق سرد و حسابگر، و شاید با چاشنی گونهای اخلاق بهاصطلاح مهرورزانهی سعدیوار. اما بیش از هر چه، نیاز و بیپناهی در آن موج میزند، و هراس از ناپایداری.
عشق اندک، هر چند طولانی، مخصوصن طولانی، نه تنها هرگز سیراب نمیکند و هیچ شور و جنونی در آن شکوفا نمیشود، که دست آخر به رکود و سردی و خشکی و تشنگی بیشتر خواهد انجامید. چنان «دوست داشتن»ی به درد ازدواجهای سنتی و قرارداد همراهیهای میانسالی میخورد، نه خواهشی شورانگیز برآمده از جان و تن. نه رود و آبشاری خروشان، که جویباری باریک و کمعمق، که هرگز توان «طولانی» شدن هم نخواهد یافت. حتا «عشق» هم نه (که شور و نیاز و عطشی شعلهور و جسور را در ذات خود دارد) که محبت دوستانه و همراهی مهرورزانه هم با «اندکی» دوست داشتن میانهی چندانی ندارد. حتا اگر طولانی. مخصوصن اگر طولانی.
اما حالا میخواهم خطر کنم و فرضی را پیش رو بگذارم. من سالهاست که بیرون از ایران زندگی میکنم؛ تقریبن به عمر نسلی که اکنون آخرین گامهای جوانیاش را پشت سر میگذارد. و در چند سال گذشته، حسهایی شبیه به این را از دوستهای جوان ساکن ایرانم زیاد میشنوم. حسهایی حاکی از هراس از بیپناهی، بیاعتمادی به هر چیز ناشمردنی، ناروشن، ناملموس، وحشت از هر حس عمیق، هر تجربهی ناگذرا، هر تعلق بیحصار، یا به قولی اصلن «بیزاری از هر چه رنگ تعلق دارد..*». آیا بیثباتیها، بندها، سقفهای کوتاه و دیوارهای بلند و راههای بریده یا مسدود، نوعی مکانیسم دفاعی در این نسل بر پا نکرده است؛ نوعی فرار به جلو، نوعی فضیلت بخشیدن به بیاعتباری در گریز از اندوه، در تقابلی نابربر با بیپناهی و بیفردایی؟
این جمله دو بخش دارد: – مرا اندکی دوست بدار/ – ولی طولانی. آیا این ترکیب، حکایت از همین تشنگی و آرزوی نومیدانه اما پذیرا ندارد؟ پذیرای یک «حداقل»، در قالب «حکم» نومیدانهی پایدار بودنش، همان مکانیسم دفاعی نیست؟ مکانیسم دفاعیای که پذیرش حداقل را به حکمی خودخواسته بدل میکند، تا سرمای چنان دوست داشتنها و دوست داشته شدنهای «اندک، اما طولانی» را تحملپذیر، یا حتا طبیعی، یا حتا بهتر و زیباتر و «هوشمندانهتر» جلوه دهد؟ و آن وجه «امر»ی در «بدار»، بیشتر آیا «نیاز و خواهش» نیست تا «حکم و امر»؟ بحثم به هیچ وجه دفاع از – یا لازم، یا برحق، یا ممکن شمردن- عشق رمانتیک رویایی و افلاتونی-کوتاه یا طولانی- نیست. از چیز دیگری نگرانم. از طبیعی شدن و حتا فضیلت شدن پذیرش. پذیرش کورسوی «اندک، اما کاش طولانی» به جای مشعل روشن «دیوانهوار و عمیق، هرچند کوتاه». تشنگی در هر دو هست، و تنهایی و نیاز؛ یکی اما شعلهور است و متکی به خود و جسور، دیگری ترسیده، خسته، پذیرا و بیپناه…
——————————————–
* اشاره به جملهای معروف در «خداحافظ گری کوپر»
«چهره خانه» را واگردان «فیس بوک» گرفتهام. «بوک» البته با «خانه» فرق دارد، اما هر چه فکر کردم، عبارت مناسبی با ترکیب «کتاب، دفتر، پرونده، پوشه (این یکی به گمانم فارسی هم نیست)، برگه و مانند آنها با «رو، صورت یا چهره» به ذهنم نرسید که هم بتواند آن بار معنایی مشخصی که «فیس بوک» در زبان اصلیاش در خود دارد، یا به خود گرفته است، در فارسی نیز، با همان آهنگ و روانی، با خود بیاورد، و در عین حال، بتواند آن چه میخواهم بگویم نیز، در معنا و صورت، در بر گیرد. منظورم البته معادلیابی فارسی برای این واژه نیست. برخی واژهها و عبارتها در جهان امروز چنان با نقشی که در زندگی اجتماعی و فردی ما یافتهاند ترکیب شدهاند که بازآفرینی آنها در زبانهای گوناگون اگر بیهوده نباشد، ساده نیست و به سادگی هم جا نمیافتد. در این گروه از واژههای جهانی، «فیس بوک» اگر اکنون یکی از مهمترینها نباشد، که هست، در گروه واژههای قابل واگردانی نیز جا نمیگیرد. پس، با این توضیح واضحات، اصلا چه جای چنین فکر و کوششی؟ به همان دلیل دوم؛ همان چیزی که میخواهم بگویم.
در فارسی برای راستگویی و راستنمایی واژهی «یکرنگی» را داریم، و برای مفهوم مغایر آن، «دو رویی» را. در انگلیسی هم «دابل فیس» همین معنا را دارد. اگر در فارسی هم میةوانستم با «رو» به جای «چهره» در واگردانی «فیس بوک» عبارتی بسازم، شاید بهتر و سادهتر میشد به اصل حرف رسید. اما نشد. نتوانستم. حالا، این «چهره خانه» و این هم ما، و «رو»های پیدا و پنهانمان در این خانه.
دقت کردهاید که چه بهشت برینی است این «چهره خانه»؟ اگر نه تمام ساکنان هشتصد میلیونی آن، همین سی چهل میلیون ایرانی ساکن این بهشت، همه نیک سرشت، همه مهربان، همه خوشسلیقه، همه مدرن و نواندیش، همه زیبا، همه آزاداندیش و مبارز، همه مخلص و پاکباز و خیرخواه، همه دوستدار طبیعت و حیات وحش، دوستیها همه رو به تعمیق، عشقها همه در اوج ، رابطهها همه گرم و رسا، خانوادهها همه سالم و خوشبخت، همه خوشعکس، و عکسها همه خندان و خوش نور و خوش چاپ، همه خوشفکر و بذلهگو و شیرینقلم، حرفها همه جملات قصار و عصارهی تفکر و تعمق، اگر هم گهگاه بر سر نکتهای حیاتی، مثلا ملیت و قومیت، پرچم، دگرباشی یا دگراندیشی اختلاف نظری رخ دهد و احیانا ناگهان فشار خون کسی اندککی بالا برود، بلافاصله خیرخواهان و نواندیشان بیشمار از هر سو به او هشدارهای مودبانه و خیرخواهانه میدهند تا خونش سرد شود و رگها به جای خود برگردند و فرد خاطی مزبور نیز بلافاصله خطای خود را میپذیرد و ماجرا آغاز نشده فرومیخوابد. این «خانه»، که دستکم نیمی از وقت آزاد اغلب مردمان در آن میگذرد، اگر «بهشت» نام نگیرد، چه باید آن را خواند؟ و ما، ساکنان آن، فرشتهگان و ابرانسانهای زیبا و راستقامت بیبدیل سراسر تاریخ اگر نباشیم، پس چه میةوان ما را نامید و دید؟
بهشت اما دورتر و دروغتر از دروغهای ما و آرزوهای دور و نزدیک ماست. ما، ساکنان این «چهره خانه»، مانند بسیاری از دیگر دورنگیها و دوروییهای گوشهها و ابعاد زندگی اجتماعی و فردیمان، دستکم دو چهره داریم و آنچه در چهره خانهمان به نمایش میگذاریم، اغلب زمین تا آسمان با آنچه در زندگی روزمرهی واقعیمان میگذرد، تفاوت دارد. منظورم البته «فقط» دروغگویی و دورویی معمول و آگاهانهمان نیست. بسیاری از ما، درست مثل آقایانی که در اداره و مهمانی مودب و متین و روشنفکرند و در خانه و اتاقخواب به «چاله میدان» معبودشان میرسند، در این خانه ناخودآگاه و خودآگاه نقاب خوشفکری و تامل و مدارا و … به چهرهمان مینشیند، اما در برخوردها و روابط زندهی روزمرهمان، با دوستان، آشنایان، خانواده و مردم و جامعه، خاصه ناموافقان، همانیم که هستیم. همانیم که در آن «بهشت» رد و نفی میکنیم. همان خودمحوریها، پیشداوریها و داوریهای نامستند و بیپشتوانه، همان بیرحمیها، منّتها، ندیدنها، بیتوجهیها، بدخواهیها، کوردلیها، همان تعصّبها، حسادتها، خوپسندیها و خودپرستیها و سودجوییهای همیشه و همواره، همان غول زشت و پست درونمان چهره مینماید. این «چهره خانه»، آینه نیست.
و اما از فیس بوک گذشته، وبلاگها هم که در ابتدا میبایست حکم دفتر یادداشتهایی صادقانه، و سپس نشریههایی شخصی یا عمومی کوچک و بزرگ را داشته باشد، بدل به چنین «بهشت»هایی شده است. یادداشتها همه از سر خوشفکری و خوش تحلیلی و خوش داوری، کامنتها اغلب ریزبین و صالح، و از آنها مهمتر (چون گاه یا اغلب کسانی میتوانند بینام و نشان به «مهمان»ی بیایند و بروند و بنویسند و بتازند و مجبور به چهرهپوشی نباشند، اما صاحب وبلاگ – مثل صاحب حسابهای فیس بوکی – از چنین بختی برخوردار نیست!)، پاسخ به کامنتهاست! همه در نهایت ادب و متانت و خوشقلبی، همه یرشار از بزرگواری و خیرخواهی، همه پذیرا، همه انتقادپذیر و فکور و مودب و مهربان. این همه صداقت و سلامت مو بر تن آدم راست میکند. بیخود نیست که نام این جهان را «مجازی» گذاشتهاند!
چی بهتر از این؟ هیچ فکرش را میکردیم؟ دو بهشت، همزمان، آن هم بیخ گوشمان در این کرهی خاکی و بر بستر مردابی چنین تباه و ابتذالی چنین همهگیر؟
معجزهی قرن باید همین باشد. دستکم برای ما انسانهای بافرهنگ و متین ساکن جهان مجازی و رهرو شبکههای اجتماعی…
«هشت مارس» باز هم آمد و گذشت! خوب، حالا «تکلیف» ما چیست؟
گام اول، با جوانان قدیم:
ما، بسیاری از ما، روز و شب در بوق و کرنای «مسئولیت» نیروهای سیاسی و اجتماعی و روشنفکران یا نهادهای روشنفکری سه دهه پیش در جریان پا گرفتن حکومت جمهوری اسلامی میدمیم و از آنان طلب میکنیم به آن مسئولیت اقرار، و طلب مغفرت کنند. اقرار به این «گناه» و پذیرش مسئولیت، البته گام نخست است. از پی آن، راهجویی باید بیاید و دستکم تغییر هدفمند در نگاه و باورها و شیوهها و کنشها. ور نه، در همچنان و هماره بر همان پاشنه خواهد چرخید؛ که چرخیده است و میچرخد.
خوب، حالا «نهاد» و «نیرو» به جای خود، «آدم»ی که مسئول امری هست چکار باید بکند؟ تکلیفش چیست؟ مسئول است دیگر، نیست؟ مسئول کاری که کرده، یا نکرده، و با کنش یا کوتاهی خود، موجب روندی شده یا در آن روند نقشی یافته. حداقل تکلیف و وظیفه و مسئولیت چنین آدمی/آدمهایی چیست؟
این «قصه» البته به یک «آدم» و یک «نسل» ختم نمیشود، اما بگذار در این گام اول از نسل خودم شروع کنم.
سال ۵۷ من هفده سال داشتم. نمیدانم از آن سی و شش میلیون آدمی که در آن دوران درون مرزهای ایران میزیستند، چند میلیون همسن و سال من -گیرم چند سال کوچکتر یا بزرگتر- بودند؛ یعنی در گروه سنّی پانزده تا بیست و پنج -شش میگنجیدند (یا به قولی، گروه سنّیای که در هر نسلی، میتواند از یکسو پر شور و پرآرزو و امید باشد و پیشرو، از سوی دیگر کلّهشق و کمتجربه و خودمحور و ایدهالیست، که خود را مرکز کهکشان و عالم دهر میداند و میخواهد جهان را عوض کند)، و این را هم نمیدانم که از آن تعداد چند تا، چه درصدی، پسر بودیم. اما میدانم که مسئولم. مسئولیم. ما، پسرهای نوجوان و جوان ۵۷.
البته همه که مثل هم نبودیم؛ نه از نظر طبقه و قشر اجتماعی، نه نگاه و باورهای سیاسی و عقیدتی یا دانش و بینش فرهنگی، نه تقریبا هیچ جنبهی دیگری. اما یک نکته درصد بالایی از ما همه را به هم نزدیک و با هم همراه کرده بود: شعارهای انقلاب. و در آن دوران، «آزادی» و «برابری» یکی از خواستههای محوری و از اصلیترین «شعار»های ما بود؛ چه پس و پیش آن «استقلال و عدالت اجتماعی» باشد، چه «نان و مسکن»، چه «جمهوری اسلامی». حتا بخش بزرگی از باورمندان به مذهب و اسلام، یا آنانی که بی اتکا به ایمان دینی خود گفتهها و وعدههای خمینی را باور میکردند، چنین تصوری از «جمهوری اسلامی» نداشتند و تبلور همان شعارها و آرزوها را در آن مییافتند.
امروز پنجاه سالهام. سی و سه سال پس از زمستان ۵۷، ،سی و سه سال پس از هفده دی (سالروز کشف حجاب رضا شاه/ روز زن در دوران سلطنت پهلوی) و هشت مارس آن سال، سی و سه سال پس از تظاهرات صدهزار نفری زنان ایران در دفاع از حقوق خود (مستقل از شعارها و آرمانها و کلیگوییهای نیروهای سیاسی پر شر و شور آن روزها) و علیه حملات زودهنگام بنیادگرایان به آنان در لوای زمزمهی تحمیل حجاب اجباری، روشنتر از هر چیز میدانم که مسئولم. مسئولیم. به خاطر سکوت و کوتاهی خود. به خاطر نادانی و کوتهبینی خود. به خاطر بیدفاع و بیهمراه گذاردن دوستان، هممسلکان، مادران، همسران، معشوقان و دختران آن روز و فردای خود، مسئولیم. و نه تنها آنان، که نسل و نسلهای بعدی، نسل بالندهی دختران و زنان جوان امروز ایران، و کودکانی که امروز نیز مانند مادران سی سالهی خود، در اتاقها، حیاطها، خیابانها، کلاسهای مهد کودکها تا دانشگاهها و ….، تحقیر میشوند و جان و جهانشان زیر سایهی سنگین فشار و تبعیض تاریک میشود. دخترانی که نتوانستند کودکی کنند، نتوانستند بازی کنند، نتوانستند چنان که باید ببالند و پر بکشند، که کوچهها و خیابانها و پارکها و ورزشگاهها و کلوپهاو سالها و … از آنان دریغ شد و پر و بال جسم و جانشان سوخت. مسئولیم. هیچ چیز از این مسئولیت برّنده و سوزان روشنتر نیست. ما، پسرهای نوجوان و جوان ۵۷، تا هر کجا و هر چند آزاده و آزادیخواه و ایثارگر، و به هر دلیل و با هر زمینهای، در برابر دختران و زنان جامعهمان کوتاهیای عظیم کردهایم. روشن است که وقتی میگویم «ما»، منظورم مردان و پسرانی نیست که همین را میخواستند و از همان روزها، سرکوبمان میکردند. منظورم «ما»یی هستیم که قاعدتن و طبیعتن میبایست در صف نخست شناخت و دفاع از حقوق برابر انسانهای جامعه- زنان و مردان- همپای دختران و زنان گام برمیداشتیم. نیز، سخن گفتن از مسئولیت «مردان» در این یادداشت اشارهای کلی است، ور نه باید روشن باشد که به هیچ شکل و وجهی به خطکشیهای راست و ساده و مکانیکی در جامعه و بین جنسیتها و قشرها باور ندارم. میدانم که چه در آن دوران و چه امروز، بسیاری از زنان جامعهی ما (مانند بسیاری از جوامع دیگر، خاصه جوامع شرقی و مسلمان) به انحاء گوناگون به حجاب – یا محدودیتهای اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی دیگر علیه زنان- باور داشتند و دارند یا آنها را ضروری، مجاز، و طبیعی میدانند. و میدانم که این «نبرد»، تنها و ساده بین «مردان» و زنان» نبوده و نبست. نگاه و فرهنگ «مردسالار/پدرسالار» تنها توسط «مرد»ان اعمال نمیشود، و تنها «زن»ان را نیز زیر ضرب نمیگیرد. اما این واقعیت (حضور زنان سرکوبگر یا باورمند به اعمال محدودیت علیه زنان در صحنهی جامعه و فرهنگ) چیزی از مسئولیت مردان روشنفکر و آزادیخواه کم نمیکند.
اینها حرفهای تازهای نیست. در کنار هیاهوها و شعارها و تحلیلهای سالهای اخیر- وگهگاه، اقرارها و راهجوییها و حتی برخی گامها-تک و توک اشارههایی هم به این «مسئولیت» شده است. اما همین. حتا زمانی که زندانبانان دانشجوی منتقد (مجید توکلی) به قصد تحقیرش بر او حجاب اسلامی زنانه پوشاندند و عکس «زننما»ی او را منتشر کردند، بسیاری از «ما» هم روسری و چادر بر سر انداختیم و عکسهای «زننما»ی خود را – به جدّ، یا به طنز و هجو- منتشر کردیم تا بار آن «شرم» را بر او سبکتر کرده باشیم. ولی ماجرا در همین حد باقی ماند؛ در حد همراهی با «مرد جوان»ی که به زور و در حبس «زننما» شده بود. و شهامتمان تنها تا آنجا نفس داشت که گوشهای از بار «شرم» او را بر دوش خود گیرد. ما در این سالها (البته بیشتر در دو دههی اخیر) در بارهی حجاب و نابرابریهای تحمیلی علیه زنان جامعهمان سخنها راندهایم، مصاحبهها کردهایم، نقد و تحلیل نوشتهایم، حتی آکسیونهایی هم برگزار کردهایم و شعار دادهایم و …، اما، اما در عمل – چه در طرحها و کنشهای راهبردی اجتماعی، چه در رفتار و روابط جاری روزمرهمان- همچنان و هنوز از کنار این داغ ننگ کوتاهی و کوتهبینی خود آرام میگذریم و نادیدهاش میگیریم، «بدیهی»اش میبینیم، یا، در بهترین و آبرومندانهترین حالت، آن را معضل و گرهی صرفن مرتبط با زنان به شمار میآوریم که لابد صرفن نیز خود آنان باید از عهدهی گشودناش برآیند.
سه دهه پس از روزهای خروشان «مرگ بر شاه»، هنوز هم شبح «نان، مسکن، آزادی،»* با نوای بم «مردانه»اش بر فراز تفکر اجتماعی و کنش سیاسی ما در پرواز است و همچنان که آن روزها، «حقوق دموکراتیک» را از «آزادیهای دموکراتیک» جدا میکردیم و معصومانه، اولی را از دومی برتر و واجبتر به شمار میآوردیم، از کنار زخم گشوده و خونریز نقض فاحش بدیهیترین حقوق بیش از نیمی از جامعه میگذریم. فشارهای جانفرسای اقتصادی از یک سو و دهشت روزافزون نقض حقوق بشر از سوی دیگر، چندان ما را به خود مشغول داشته که سی و سه سال پس از آن روزهای توفانی، امروز نیز به عادت مالوف و مانوس نگاه کوتهبین آن دوران، ترازوی «زیربنا/روبنا» بر دست، «چیز»هایی را مهم و ارجح میشماریم و «چیز»هایی را یا اصلا نمیبینم، یا به «بعد» موکول میکنیم (مانند به رسمیت شناخته شدن حقوق دگرباشان و دگراندیشان)، یا به «دیگر»ان (مانند این پرسش که: «چه میشد اگر دهها هزار «زن» در فلان روز یا فلان مناسبت ناگهان حجاب از سر و تن بردارند؟!» و کسی نمیپرسد: «با اعتماد به کدام همراهی و حمایت؟»)، یا آنها را به کلی بدیهی و «مربوط به خودشان» به شمار میآوریم (و باز، هیچکس نمیپرسد: «چه میشد اگر مثلن آن مردان آزادیخواهی که همراه با همسران خود در نماز جمعهی معروف پس از انتخابات با امامت هاشمی رفسنجانی شرکت کردند، پس از آن مراسم یا در هر یک از مراسم دیگر، دست به کنشی مشخص و روشن در اعتراض به حجاب میزدند، یا حتا در همان ماجرای «حمایت» از مجید توکلی، آن حجاب شرمآور را نه در خانه و در تصاویر، که در خیابان و محل کار و تحصیلشان به نمایش میگذاشتند تا این زخم زشت و زشتی این زخم، بیشتر گشوده و دیده شود؟»)
نه، اینها حرفهای تازهای نیست. نه «مسئول» بودن ما، مردهای جوان آن دوران تا امروز، نه تداوم کوتهبینیها و کمکاریها و گمراهیها، و نه تمامی تحلیلها و گامهای لنگلنگان و ناپیگیرمان در این سه دهه. حرف تازه، اگر باشد، این است که: خوب، چکار باید بکنیم؟
پیش از ادامهی این یادداشت، و «گام»های بعدی آن در نگاه و خطاب به نسلی که پس از آن «جوانان قدیم» در آستانهی توفانی دیگر ایستاده است، دوست دارم- و نیاز- که بشنوم، از نیمهی دیگر جامعهام، از زنان و دختران، که تکلیف ما چیست؟ حکم ما چیست؟ بیرحم باشید. آری، بیرحم، اما در عین حال بیخشم، راه نشانمان دهید. خیلی دیر شده است، اما هنوز دیر نیست…
* قصد این قلم نه نکوهش آن شعار مردمی و جامعهمحور (که در آن دوران شعار محوری بخش بزرگی از جوانان پویا و شریف و آزادهی ایران و هواخواهان سازمان چریکهای فدایی خلق بود) است، نه کم ارج شمردن آن، بل که تاکید بر تداوم گونهای «کلی گویی» و «کلی نگری» و صدا/ سخن مردانه که در بطن چنین شعارهایی نهفته است.
گام دوم، جوانان امروز:
… نزدیک به پنج سال از آخرین روزهایی که «قلم رو» هنوز باز بود و در دسترس، میگذرد. در این سالها، بارها خواسته بودم دوباره آن وبسایت را بازگشایی کنم، و هر بار به دلیلی پشت گوش انداخته شد. و باز، بارها به فکر گشودن وبلاگی افتاده بودم، و باز…
دست آخر، چند شب پیش دوست و همکار خوبم، مصطفی عزیزی، راه سادهی راهاندازی این دفتر را نشانم داد و زحمت گامهای نخست را هم کشید، و حالا دیگر بهانهای نمانده! آن شب نام وبلاگ را گذاشتم «قلمرو»، به یاد و در ادامهی همان وبسایت قدیم. اما از همان ابتدا تردید داشتم؛ بیشتر شاید به این خاطر که حس میکردم- و میکنم- که ادامهی آن راه و آن شکل و آن شیوه از نوشتن و رابطه برقرار کردن نیست و نخواهد بود. و امشب، آن تردید با دیدن اتفاقی یک «قلمرو» ناشناس دیگر (که هنوز فعال هم نیست، اما به هر حال کسی وبلاگش را به آن نام بر پا داشته و روزی لابد فعالش خواهد کرد)، به یقین واگردید.
«دور و دیر»، نام یکی از شعرهای چند سال پیشم، از مجموعهی «هفده روایت مرگ» است که چه وقتی نوشته شد، چه هر بار که میخوانمش، حسی غریب و آشنا به جانم میریزد. چه اندوه، و چه لرزهی سایهوار امیدش، چه پذیرش پیروار، و چه ناپذیرایی جوان سرانهاش، آینهایست انگار هنوز، از حس این سالها، سالهای اندک اندک خستگی را بیش و بیشتر دریافتن، فرو نشستن و برخاستن، و …
شعر را نمیتوان- یا بهتر که نتوان- توضیح داد؛ بگذارم خودش بگوید:
دور و دیر
… و همچنان که میخاکسترم به خاموشی،
سوسو میزند ستارهی دریای دورتر
و تا فرو به سایهی گم،
گم میشوم قدم به قدم در دهانِ باز
باز،
سوسو
هنوز
نیز…
دریای دورتر،
میموجد به دوری و تاریکی
به همهمهای گنگ
پشت سر به قهر
و همچنان که نگاهم را کور
میگریزانم،
چین میخورد زمین
میلغزاندم کشان به زانو زانو کج به سیاهی
تا دهانِ خاک باز
باز،
میلبخندد
قطره قطره
خشکی و خاموشی را
به قلقلکی
نم نم
میتاراند
چین زمین را میخواباند
بیدار میکندم در خواب
ستارهی دریای دورتر
.
.
میخاکسترم ولی به خاموشی
دیر است.
دور و دیر…
*
… و دیگر اینکه هنوز قدمهای اول است، و کار ناتمام! کم کم باید وقت و فرصتی بیابم و قصهها، شعرها، مقالهها و شاید رمانها (متن کامل) را در بخشهایی که برایشان باز کردهام ثبت کنم و سر و سامان بدهم. بیش و پیش از آن اما، شوق سر و سامان دادن به نگاه و نظرهای گهگاهی است و دریچهای به نگاه و سخن زندهی دوستان آشنا و ناآشنا که از گشودن این دفتر شادم میکند!
با سپاس از مصطفی عزیزی، که تردید و تنبلی چندین ساله را، و آن بلاگر ناشناس، که تردید چند روزه بر سر نام این دفتر را از سر این راه کنار گذاردند: سلام!