ندای نام ، ندای نگاه، ندای دیدگاه
چندین سال پیش، در مراسمی که بهیادبود شاملو در مونترآل برگزار شده بود، ساقی قهرمان در سخنانش از جمله به نام «آیدا» اشاره کرد و پرسید اگر نام محبوب شاملو آیدا نبود و یک نام ارمنی دیگر، مثلن وازتگ (که فکر میکنم معنای فارسی آن «زیبا»ست) بود، چه اتفاقی برای آن بخش پر اهمیت از شعر شاملو و حس و تجربههای مخاطبانش میافتاد؟ حالا چند روز است دارم فکر میکنم اگر اسم ندا «ندا» نبود، چه حسی به آدمها دست میداد و چه بلایی سر شعرها و شعارهای آویخته بر او میآمد؟
یادم نیست اعتصاب غذای یک یا دو روزهی تورنتوییها در حمایت از «رای من کجاست» ایران یک هفته بعدش بود یا چند هفته، فقط یادم هست که تلویزیون روشن بود روی «سی. ان. ان.» که عکسها و کلیپهای چند ثانیهای از درگیریهای خیابانی در تهران را نشان میداد و آن بیست و چهار ساعتی که رنگ و بویش با تمام بیست و چند سال گذشته فرق داشت. خانهام در منطقهی «بیچز» بود. یک کیلومتر غرب وودباین در کویین شرقی، طبقهی اول با پنجرهای کوچک به خیابان، سر کوچهای با صد – صد و پنجاه متر فاصله تا دریا، وسط داد و قالهای فستیوال خیابانی جاز که همان روزها پا میگرفت. دور و بر ظهر بود بهگمانم که افتادن و نگاه «ندا» در «سی. ان. ان» ترکید. و بعد، بارها و بارها. و باز رنگ همه چیز فرق کرد. دود چرب سیگار پشت سیگار و چرخیدن دور خود و آن بیقراری تیز. اول دو نفر بودیم و بعد کم کم چهار پنج تا، تا یک یک کم شدند و باز تنها ماندم. یک نگاه خیرهمان به تلویزیون بود و نگاه دیگر به مانیتور و انگشتهای گیج روی کیبورد برای خبر گرفتن و خبر رساندن. آدمهایی آن طرف دنیا توی خیابانها میدویدند و فریاد میزدند و میافتادند و برمیخاستند، و این طرف، بین این دیوارها و کنار خیابانی هر روزه و دریایی هر روزهتر و چمباتمبه کف اتاق خیره به هر دو مانیتور و پنجرهای که پشتش هوا کبود شد و بعد سفید و..، و نگاه ندا که مکرر میشد. یادم نیست در تاریک شدن بود یا روشن شدن که «چقدر سفید است این شب» را روی تکه کاغذهایی نوشتم. تکه پاره. در تکه پارههای شب و روز. پارههاییش را هم شاید دیشبش نوشته بودم. یادم نیست. فقط یادم است که اتاق کج و معوج بود و دود سیگار و چایهای سرد و تکههای نان و کالباس و تکه پارههای حواس و هی نشستن و برخاستن و انگشت جویدن و دندان فشردن و چرخیدن بین دیوارها از گوشهای به گوشهای و آشنایی و غریبگی و زخمی که نمیدانم کجای چشم و گلو تیر میکشید و گوش که زنگ میزد و پشت پنجره تاریک شد و روشن شد و این طرف صبح شد آن طرف شب، و نگاه ندا هنوز مکرر میشد و پیر میشدم. یک بار دیگر هم همان جور ناگهان پیر شده بودم. چند هفته پیشتر از آن شب و روز. سر صبحی که خبر اعدام دلارا دارابی مانیتور را سیاه کرد.
نمیدانم اگر اسم ندا «ندا» نبود، چه حسی به آدمها دست میداد و چه بلایی سر شعرها و شعارها میآمد. فرض کنیم اسمش شهین بود، یا مهناز، یا میترا، منیژه، مریم، کبری، سیما، دلبر، فیروزه، لیلا، سمیه، زهرا، ویکتوریا، پریسا، … یا اگر آن نگاه و خون از چشم و گلوی ندا نبود و از سامان بود، یا حمید، یا پرویز، محسن، هوشنگ، محمد، مرتضی، مهدی، مهران، امیر، سعید…؛ نمیدانم. البته حتمن برای هر یک از این اسمها یا هر اسم دیگری، چیزی در ذهن کسی یا کسانی جرقه میزد و شعر و شعارهایی ساخته میشد. ولی کار خیلیها سختتر میشد. این را هم مطمئنم که نه فقط حس و دریافت، که چهبسا هدف و تاثیر همهی شعارها و شعرها، با شعر و شعارهایی که بر پیکر ندا آویختهایم، فرق میکرد.
تقریبن هیچیکشان را، جز تک و توکی، دوست نداشتهام و به دلم ننشسته و درست یا غلط، باور نکردهام. نویسندههای بعضی از آن شعرها را میشناسم و میدانم چرا باورشان نمیکنم. برعکس، نویسندههای بعضی را هم میشناسم و میدانم که باید باورشان کنم و به دلم بنشیند. ولی آن «ندا ندا»ها و صدایی در دل متنها نمیگذارد. شاید کسانی هم که آن روزها شعر مرا – خطاب به ندا- خواندهاند همین حس را داشته باشند. نمیدانم. مهم نیست. برایم بیشتر آن خطی مهم است که روی حافظهام کشید، و حالا، این که چی ندا را بدل کرد به «ندای آزادیخواهی جوانان ایران»، و نه آن دیگریها را؟ فقط این که پیش چشمان ما جان داد و نگاهش به روی ما ثابت ماند؟ دو روز پیش حمید پناهی، استاد موسیقی ندا که در آن لحظه در کنار او بود، سکته کرد و درگذشت. اگر آن روز او به جای ندا تیر خورده بود و در آن فیلم نوزده ثانیهای، درست با همان خون و گلو و نگاه پیش چشم ما و جهان جان داده بود، چه تاثیری میگذاشت؟ این شعرها برای او هم سروده میشد؟ ایتالیا مجسمهاش را میساخت و خیابانی به نامش میشد و رضا پهلوی برایش مجلس یادبود میگرفت؟ نمیدانم. شاید آنوقت آن کشتهی سبیلوی پنجاه و چهار پنج ساله میشد «پناه» آزادیخواهی جوانان ایران، و چهرهی این قصه میتوانست کلی فرق کند. واژهها موجودات عجیب و غریبیاند.
اسم «ندا» در هیچ جای «چقدر سفید است این شب» ننشست. نمیدانم چرا. شاید برای آنکه آن روز اسم ندا را نمیدانستم. یادم نیست میدانستم یا نه. شاید برای آن که خطاب حس در آن لحظهها فقط به سوی خود او میدوید، یا میگریخت، نه دیگران. نمیدانم. یا شايد برای آن كه آن واژهها بیش از آن كه به ندا مربوط باشد، به من مربوط بود. من را به خودم نشان میداد. فكر میکنم اغلب شعرها و نوشتهها و شعارهای دیگر هم دارد همان «من» را نشان میدهد. ولی پشت ندا پنهان میشود. واژهها موجودات عجیب و غریبیاند.
من ده سال از عمرم را با فعالیت متشكل سياسي درگير بودهام. شعارها و نگاه تشکلهای سياسی به دنيا را میتوانم بشناسم. در جامعه و ادبيات هم، هم زمانی تنهام به تنهی تشكلها خورده، هم به همکارهایی كه قادر شده بودهاند ذهن و ابزارشان – سخن – را جوری تربيت كنند كه از مناسبتها متاثر شود و با مناسبتها بيان شود. نگاه و زبان و بيان آنها را هم میتوانم بشناسم. هميشه درهی عميقي بين «شعار» و «هدف»نيروهای سیاسی ما بوده. شعارها هر چه، از «آزادی» تا «عدالت» و «حق» و هر چه، هدف همیشه كسب اهرمهای قدرت بوده. منظورم این نیست كه هیچیک از آنها آزادیخواه یا عدالتجو نیست، اما اين كه «هدف» آزادی باشد و كسب قدرت «وسيله»ی تامین آن (جوری که پنداشته یا ادعا میشود) يك چيز است، و اين كه هدف از ابتدا تا انتها كسب قدرت باشد و شعارها وسيلهی رسیدن به آن (جوری که چوبش به تن همهمان خورده) يك چيز ديگر. این که از احترام و شهرت ادبی و هنری و اجتماعی برای نشر نظر و شعاری انسانی و اجتماعی بهره گرفته شود یک چیز است، و این که بیان و نشر آن نظر، وسیلهی تامین احترام و محبوبیت، یک چیز دیگر. برای همین است که تقریبن هیچیک از شعرها و شعارهای آویخته از «ندا» را باور نکردهآم و به دلم ننشسته.
اسم «ندا» در هیچ جای «چقدر سفید است این شب» ننشست. نمیدانم چرا. شاید برای آنکه آن روز هنوز اسمش نپاشیده بود توی هوا. فقط نگاهش. نگاهش آن روز برایم خطی کشید بین نگاهم به یک لحظه پیش و پس از او. روز و تاریخ دقیقش درست یادم نیست. فقط یادم هست که صبح و شب و صبحی، بین آن دیوارها، روبهرو خیابان کهنهی کویین و پشت سر دریا، روی آن خط تاب میخوردم. از آن نگاه خجالت میکشیدم و میترسیدم و نمیتوانستم فرار کنم. مجبور شدم بایستم و نگاهش کنم و ببینمش. مجبور شدم بایستم و از آن بیست و چند سال دور خود و در خود چرخیدن باز ایستم و نگاه کنم به آن نگاه و خون و گلوی بیست و چند سالهای که تا آن روز ندیده بودمش و نمیشناختمش.
*
چقدر سفید است این شب
چقدر سفید است این شب
سراسر آینه بر دیوارها و ذرّههای سرخِ هوا موج میزند بر اوهام مندرسم گیج میخورد
با چشمهای بسته در نقشهای قالی اتاق تا اتاق میروم
عریان نگاه میکنم به خط بیرمق نور بی نگاه و، ایستادهای بر آستانخواب
نمی خوابی؟
اتاق ابری است
چراغ را کشتهام
دریچه را گره زدهام، بر سیاه، سفید
سکوت دل دل میزند در خروش یک نت سرگردان
در حلقههای دود که میماسد بر ذرههای هوا
در تلاطم دیوارها
طبلی مدام میکوبد
چرا نبوسیدمت؟
دوازده انگشتم زخم است
خون میریزد از تمام گوشهایم
چشمم را دریا دزدیدهست
دستم را دیوارها و سقف
خوابم را تو
نمی خوابی؟
خمیده از دریا به آسمان میروم از آسمان به خیابان اتاق تا اتاق خلیج تا بیابان
دست به دیوارها میکشم کورمال به موجها به سنگها به فرش به برگها سرگردان
به خون که میریزد از گوشهایم در طنین صامت طبلی که بیقرار
با هر نفس که چکه چکه چکه نگاهت را … چرا نبوسیدمت؟… تیغ میکشد
نه مینشیند نه میگذرد تا چراغ بترکد در نفسم در دود
چرا نبوسیدمت؟
لبم بر آتش و آتش در انگشتها و استخوانهایم سرخ و زرد رگهایم بریده آویزان برانگشتها که زخم در تاریکی خمیده بر موج بر هیاهو تمام روز زنبق سرخی شعله در گلویم مذاب دریا دریا
دریچه بر گرهی آویزان بر زمان که در خروش یک نت سرگردان در کبودِ غروب
در کبودِ غروب
در کبودِ غروب
نمی خوابی؟
چقدر کبود است این صبح
طبلی مدام آتش میکوبد برکوره ای در آغوشت پرنده ای عریان رگهایم را میسوزاند
و جرعه جرعه
تشنهترم میکند نگاهت
و روز که آویزان بر گرهی در باد
و این همه خاک
این همه خاک
این همه خاک
چرا نبوسیدمت؟
نمیخواستم آفتاب را پرپر کنم خیابانت را درکبود دور نمیخواستم ببینم سرخ درقطرههای چشمانت نمیخواستم از دریچه بستانم آینهات را بر بندهای پارهی انگشتانم که موج را و خاک را وباد را و خون
و نمیخواستم از تو بگریم که تشنه تا سپیده بیکلید بر در ایستاده بودم بر آستان تب
و یک نت سرگردان میتپید در سکوت
نمیخواستم نمیخواستم نمیخواستم
نگاه میکنی
و گوش میکنی
زبان انگشتانم را اما هنور نیاموختهای
و یادت نیست
کلید گنجهی تاریک را کجا پنهان کردی
روزی که برف بر خورشید میبارید
نمی خوابی؟
هنوز یادم هست
در نقشهای قالی پناه گرفته بودم
کلید را که به دریا انداختی
دریا دو نیم شد
در خروش صامت یک نت سرگردان
و باد آتش گرفت
اتاق ابری بود
دریچه را گره زده بودی سفید بر سیاه
سکوت دل دل میزد در نوک انگشتانم
و طبلی
مدام میکوبید
برهنه ایستاده بودی در تقاطع دیوارها و آینهها
و روز فرو میریخت از شاخهها و موهایت
کبود
و یادم هست
نگاه نداشتی
و در گلویت
پرندهی سرخی گریسته بود..
*
تنها نگاه تو را خواهم برد
کلید را نه
دریا را نه
گلدان خالی شمعدانی را نه
و این قلمدان را
با تیغهای خیس
و این شبح
که خودش را
همیشه پشت آینه پنهان میکند
تنها نگاه تو را خواهم برد
و حوضچهای را
که از بوسههای گمشدهات لب پَر میزند
و این پرندهی سرخ
این پرندهی سرخ
این پرندهی سرخ
نمی خوابی؟