من از «بدحجابی» شما می‌ترسم

نوعی موعظه‌ی مزوّرانه

راوی رمان «به بچه‌ها نگفتیم» جایی در اوایل روایتش می‌گوید: «این حقیقتی‌ست که ما شب و روز در حال فکر کردن و حرف زدن با خود و در واقع اعتراف کردنيم. ھرکس به شکلی اين اعتراف را از ناخودآگاھش به سطح ذھن و زبان منتقل می‌کند و بيرون می‌ريزد. ھدايت در «بوف کور» برای «سايه»‌اش اعتراف می‌کرد. کلک خوبی بود. ھرکس که آن کتاب را می‌خواند، می‌توانست خودش را سايه‌ی ھدايت بپندارد. مسيحی‌ھا کار را نظم داده‌اند و سپرده‌اند به کشيش. مسلمان‌ھا گويا به آخوندھا اعتماد نکرده‌اند و مستقيم يقه‌ی خود خدا را چسبيده‌اند و با خدای خود راز و نياز می‌کنند. نيازش به جای خود، رازگويی‌اش ھمان اعتراف است. اعتراف به گناه‌ھای کرده و ناکرده، حسدھا، عشق‌ھا، کينه‌ھا، آرزوھا… پروردگارا دستم به دامنت، الھی آتش به جانش بيفتد که جگرم را سوزاند، خدايا بگير اين جان را به خداونديت که سوختم، سوختم، الھی، الھی، لماذا ترکتم لی؟ همین مويه يعنی اعتراف. اعتراف به تنھايی، اعتراف به وحشت، اعتراف به بی‌پناھی مطلق در اين جھان بی‌خدا، در برابر خدايی خاموش، بی‌نگاه و زبان، بی‌گوش.. بااين ھمه، آيا اعتراف، خود نوعی موعظه نيست؟ نوعی موعظه‌ی مزورانه که اگرچه سلاح را به سوی خود گرفته است اما به جانب شما شليک می‌کند؟»

چند روز پیش در پاسخ و همراهی با نظر  ونوس ترابی به «اعتراف به عریانی تنی چروکیده»، گفتم که «هر حرف و حسی عصایی پیدا می‌کند و دوشی که بر آن بنشیند، این حرف‌ها هم بر دوش اشاره به لایک‌ها نشست». بیراه نبود، اما کلیدی‌ترین اشاره را، «قهرمان دیوان‌بیگی» گرفته بود:  «یک جنبش آزادی‌ یواشکی از یونیفورم فرهیختگی هم بد نیست راه بیفتد…»

کسی این آرزوی پیرانه‌سر را جدی گرفته باشد یا نه، چنین جنبشی راه نخواهد افتاد. نه به دلیل کوچک بودن یا بی‌ربط بودن بحثی که اصلن مطرح و مقایسه کردنش با معضل زنان ایران مسخره به‌نظر می‌رسد، بلکه به دو دلیل ساده‌ی دیگر. از این واقعیت روشن که حرف مطرح کننده‌اش در حد و اندازه‌ی روزنامه‌نگار پر جنب‌وجوش و مجربی چون مسیح علی‌نژاد بُرد ندارد که بگذریم، نه تنها این «یونیفورم شدن‌»ها به هیچ وجه «حجاب» و «اجباری» دیده نمی‌شود و به هیچ وجه چنان اهمیت و ارزشی برای هیچ‌یک از ما ندارد، بلکه «یونیفورم»ها از یونیفورم شدن و بودن‌شان راضی‌اند و به آن افتخار می‌کنند و چه بسا دانسته و ندانسته، عمری کوبیده‌اند تا به آن برسند. درست مثل زن محجبه‌ی معتقدی که هویت و آسایش خود را در آن می‌یابد و کرانه‌های دنیایش در همان خلاصه می‌شود. حالا وضعیتی را در نظر بگیریم که چنان قالبی، آنقدر طبیعی و ازلی ابدی جلوه کند که نه ببینیمش، نه از دیدنش کک‌مان بگزد و رو بگردانیم؛ برعکس، خندان و خرامان، پا جای پایش بگذاریم.

با ایران امروز شاید آنقدر آشنا نباشم که بشاید، اما سی سال ساکن یکی از مراکز بزرگ اجتماع ایرانی در خارج از کشور بوده‌ام و به اغلب گوشه‌های آن سرک کشیده‌ام. بر خلاف سی سال پیش، دو روی این سکه‌ی داخل و خارج، اکنون به شکل حیرت‌انگیزی به هم شبیه است و روز به روز هم شبیه‌تر می‌شود. در هیچ‌یک صاحبخانه نیستم، ولی مستاجری قدیمی‌ام. به این حکم، به خودم حق می‌دهم بگویم که از چی می‌ترسم. خب، می‌شود گفت به درک اسفل. مگر تو کی هستی؟ بترس تا بترکی. به کجای کی و چی برمی‌خورد؟  ولی جذام مثل سرطان نیست که  فقط جان صاحب مرض را بخورد و بشود تاسفکی خورد و از کنارش گذشت. تداوم حجاب اجباری در آن سوی دنیا، تنها یک گوشه‌ از این «یونیفورم» عمومی‌ست.

من از این «جامعه» می‌ترسم. خواهی نخواهی عمری گذشته است و حالا، درست عین یک پنجاه و چند ساله‌ی الدنگِ خسته‌ی مریضِ بحران‌زده‌ی عینکی، تلخم و می‌ترسم. و (شاید هم مثل تمام آن پنجاه و چند ساله‌های غرغروی بدبینی که از «تناقض» بین «آزادی» و «یواشکی» غلط انشایی و املایی گرفتند) اقرار می‌کنم که با تمام شوق و هوس‌هایم، به این سربازخانه/ سردخانه و یونیفورم‌های خوش‌دوختش ذره‌ای امید ندارم. سربازخانه‌ها و سردخانه‌ها البته هیچ‌وقت یک‌جور نمی‌مانند و پر و خالی می‌شوند. سربازها یا به سردخانه می‌روند، یا سرگروهبان و ستوان و دست آخر سردار و تیمسار می‌شوند و دنیا می‌چرخد. روزگاری می‌گفتم این به‌اصطلاح «جامعه‌ی ایرانی در تورنتو/ کانادا»، «جامعه» نیست و چهره ندارد، چون توازن ندارد و هیچ چیزش سر جایی که باید باشد یا خوبست باشد نیست. ولی زاویه‌ی نگاهم اشتباه بود.‌‌ چهره، چهره است و کامل. هم چشم دارد، هم گوش، هم دهان و دماغ و ابرو. از اخلاقش تا آرمانش، از آرزوهایش تا راه‌کارهایش، از معیارهایش تا افتخارهایش، زنده و سر زنده، چهار دستی به حجابش چسبیده و یونیفورم‌های فربه زیبایش را تکثیر می‌کند. رسانه و روزنامه دارد، نمایش دارد، کنسرت دارد، تماشاچی دارد، کارگاه دارد، انجمن دارد، نمایشگاه دارد، رادیو و تلویزیون دارد، سریال دارد، مراسم دارد، تظاهرات دارد، کتاب دارد، نقد و پژوهش دارد، تا بخواهی «استاد» و «سپاس استاد» و «سپاس بانو» دارد، فستیوال دارد، مهمان رسمی از ممالک محروسه‌ی خارجه دارد،  و با هزاران دانشجو و صدها متخصص و بازار معظم و  خیل فرهیختگانش،  از بی‌چهرگی نیست که «جامعه» نیست؛ از همین «چهره»ای‌ست که دارد. نه برای این که تحرکی در آن نیست یا تقریبن هیچ یک از تحرک‌های زنده‌ی جان‌دار آن تداوم ندارد، بلکه برای آن جذام ناپیدایی که همان‌ جوانه‌ها/ نشانه‌های پراکنده را هم زنده زنده می‌خورد و از ریخت می‌اندازد.

هر جمع و جامعه‌ای آدم‌های جورواجور دارد. اول، جمع کثیر فلک‌زده‌ها و بی‌عرضه‌ها که راحت می‌توان ندید و نادیده گرفت. می‌نشینند گوشه‌ای و ماست‌شان را می‌خورند. از این بی‌چهره‌ها که بگذری، به «معمولی‌»ها  می‌رسی که بیشترین‌هایند واغلب پر جنب‌وجوش‌ترین‌ها و دور و بر هم، آش و لاش بین پاس‌کاری‌های «آدم خوبه‌»ها و «آدم بده»ها. «آدم‌ بده»ها را راحت می‌توان دید و از آن‌ها متنفر شد و کناره گرفت و فرار کرد. آدم بده‌های اصیل، ورق‌شان را روباز بازی می‌کنند و  با صراحتی ستودنی آدم بده هستند. نه می‌ترسند، نه پنهان می‌کنند. اما از «آقا»ها و «خانم»های خوبِ محبوبِ شریفِ مهربانِ خوش‌برخورد و کارآمد، نمی‌توان. آقاها و خانم‌های خوب، پیکره‌ی اصلی یونیفورم موقر و مکررند. وقارشان جذاب و احترام برانگیز است، اما نه به این خاطر که جاافتاده‌اند، بلکه چون جاگیر شده‌اند. ثبات‌شان نقطه‌‌ای‌ست که بر آن ایستاده‌اند و «پذیرفته» شده‌اند، پذیرفته‌اند، و پذیرفته‌ایم. ‌‌نگاه و کردارشان معیار، و معیارشان مکرر است؛ نه برای آن که به اوج بهترینِ خود رسیده‌اند، بلکه برای آن که دیگر تشنه نیستند. یونیفورم‌، با تمام گرسنگی‌اش‌ (می‌خواهد جوء موقعیت باشد یا محبوبیت یا مظلومیت یا محوریت یا هر «یت» دیگری در این ردیف)، دیگر تشنه نیست. بر محور دایره‌‌ی «پذیرفتگی / پذیرفته بودگی» در درون و بیرون، ایستاده‌، پنجره‌هایش را بسته، و دیگر چیزی در کرانه‌های نگاه‌ش پرواز نمی‌کند. و کار به اینجا که رسید، بر خود زیبای خود می‌نگرد و..، بی‌آن‌که زبانم لال ذره‌ای به «آدم بده»ها شبیه  شده باشد، دروغ می‌گوید. باور کنید. آنجا بوده‌ام و دیده‌ام و  گفته‌ام و می‌دانم. چشم‌هایش را می‌بندد و گرسنگی‌اش را می‌جود و دروغ می‌گوید. پیش و بیش از هر که و هر چه، به خودش. به «خود»ی که اکنون دیگر بدل به «خط‌کش» شده است. خط‌کشی برای داوری. مهم این هم اما نیست؛ خط‌کش‌‌به‌دست‌ها و «قاضی»‌ها همیشه‌ی خدا بوده‌اند و هستند. می‌ایستند و خط می‌کشند و قضاوت می‌کنند و خط می‌زنند. جذام از آن‌جا آغاز می‌کند به گستردن که می‌پذیریم و دیگر نمی‌بینیم. «حجاب» چنان طبیعی و معقول است که به روی «خط‌کش»ها لبخند می‌زنیم، به «یونیفورم»ها افتخار می‌کنیم، و دست آخر، اقتدا.

پرگویی است، اما تکرار همیشه هم بد نیست؛ مثل چکشی شاید که گاه باید هی تق و تق و تق کوبید: نسلی در این «تایتانیک» یک چند «به استاد شده‌ست و از استادی خود شاد شده‌ست»، و نسلی، دارد با سرعت زبان باز می‌کند، جا باز می‌کند، جا می‌افتد، متخصص می‌شود، استاد می‌شود، نویسنده می‌شود، شاعر می‌شود، روزنامه‌نگار و سردبیر می‌شود، بازیگر، کارگردان، منتقد، پژوهشگر، سینماگر، کنش‌گر می‌شود، صاحب‌نظر می‌شود، صاحب‌کار می‌شود، نماینده می‌شود، پدر می‌شود، مادر می‌شود، جامعه می‌شود، و… و «یونیفورم» می‌شود. و نه؛ ابلهانه خیال نمی‌کنم یا کوردلانه ادعا نمی‌کنم همه چیز از  این بیخ تا آن بُن زشت است یا هیچ چیز تکان نخورده، هیچ چیز نروییده، و کپی، برابر اصل. نه. هم در نگاه و کردار و هم در زبان و بیانِ این شاخه‌های تازه (و گوشه‌هایی از ساقه‌ها و ته و ریشه‌ها) تفاوت‌ها را می‌توان دید. ولی چیزهایی که تکان خورده، فرا رفتن از قالب‌ها و برداشتن صورتک‌ها و بر تن دریدن حجاب‌ها نیست، هنوز نیست، خیلی ساده، «بدحجابی»است. در «اعتراف» پیش گفته بودم «بهترین‌هامان هم یونیفورم شده‌اند». در این «موعظه» می‌خواهم بگویم می‌ترسم که «زنده»ترین‌ها و «سر زنده‌ترین‌»هامان دارند به «بدحجابی» دلخوش می‌مانند و بسنده می‌کنند.

من از آدم معمولی‌‌هایم و برای معمولی‌ها هم حرف می‌زنم. آدمی معمولی، با شرم‌ها و ترس‌ها و ضعف‌های بیشمار. از اشتباه‌ها و حماقت‌ها و بدخواهی‌های خشم‌اگین حقیر، تا انتخاب‌ها و قدم‌های نیک‌پندارانه‌ یا ابلهانه‌ی بزرگ. از جاه‌طلبی‌های کوته‌بینانه، تا بلندپروازی‌های جسورانه، از خوش‌خیالی‌های کودکانه، تا گذشت‌ها و گذشتن‌های آگاهانه، از هوس‌های جان‌بخش حریص تا عشق‌های جان‌سخت دیوانه‌، از کوتاهی‌ها و بی‌عرضگی‌ها و زنجیرها و خفگی‌ها، تا پرپر زدن‌ها و جهیدن‌ها و پروازها. بسیاریش را در چشم خود و این و آن فرو کرده‌ام و می‌کنم، از بسیاریش هم ترسیده‌ام و دروغ گفته‌ام و پنهان کرده‌ام. چه با شرم از بدی‌هایی که می‌دانسته‌ام بدی‌ست، چه با ترس از خوبی‌هایی که می‌ترسیده‌ام تفرعن به‌شمار آید. تکان‌هایی هم خورده‌ام و جانی کنده‌ام و گلی رویانده‌ام و گلی خشکانده. عین تمام شما.  در چهارچوب این جامعه‌، آدم‌های معمولی، تا به پتجاه و چند سالگی برسند، سه راه بیشتر ندارند. اگر سرشان را پایین نیندازند و گم و گور نمانند، یا اگر برعکس، «یونیفورم معتبر»ی نشوند، معمولن همه چیز می‌شوند، جز آن که دل‌شان می‌خواسته بشوند. برای چنان«شدن»هایی، پنجاه و چند سالگی نه سنی ناممکن، اما سن دشواری‌ست. خاصه که عین تمام آدم معمولی‌های برجهیده و برجسته، عمری هم با بلاهت تمام هی خیال کرده باشی باید فلان و بهمان باشی یا فلان دیده شوی و  با گوشه‌های حجابت لای دندان‌ها، زیر ضرب نیازها و آرزوها و گفته‌ها و ناگفته‌ها و کرده‌ها و ناکرده‌ها در این راه – بیراه ِرفته – نرفته‌، کمرت را سیاه کرده باشی. مقطع دشواری‌ست برای تراش دادن و تراش خوردن، برای بی‌نقاب شدن، برای گریختن از ترس‌ها و شرم‌ها و دروغ‌ها و تعارف‌ها. دشوار. در نتیجه، از خریت باشد یا بی‌عرضگی، قصد ندارم چیزی بشوم. ولی نشسته‌ام و نگاه می‌کنم و از دلخوش ماندن به «بدحجابی»ها دل‌آشوبه می‌گیرم.

بگذار به «اعتراف»م وفادار بمانم و ترس و تعارف را بگذارم کنار. نشسته‌ام و نگاه می‌کنم و مهره‌های پشتم می‌لرزد. اما بیشتر از برج‌های سرطانی و بازار جذامی و دست دسته روزنامه‌های بی‌خانمان مجانی و صفحه صفحه آگهی دلاله‌های املاک و نسخه‌ی رمال‌های مهاجرت و مقاربت و مراسم‌های روانگردان سیگار و قهوه‌ در مجاورت، به این آینه نگاه می‌کنم و  می‌ترسم. از یقه‌درانی‌های «مدرنیته»ی مدفون رضاشاه و خون عفت ِدریده‌ی «عرف و اخلاق» روی هنر ساده‌ی نامجو و نجفی می‌ترسم. از مردهای چارقد به سرِ چاقو به دندانِ آلت به مشتِ قلم به انگشت می‌ترسم. از برق عینک روی خط ته‌ریشِ تمیز«کورش محمد»ها می‌ترسم. اما از این‌ها بیشتر، خیلی بیشتر، خیلی خیلی بیشتر، از این که تئاتر سیاوش شعبانپور دیگر تشنه نماند و بخواهد جاگیر و پذیرفته  و موقر شود، می‌ترسم. از این که داستان‌‌های بازیگوش آیدا احدیانی بخواهد اسیر تیراژ «لایک»های معطر و مجالس شامپاین و امضا شود، می‌ترسم. از اتوی صاف دامن و شلوار تبلیغات لی‌لی پورزند و علی احساسی برای لمیدن موقرانه بر کرسی نمایندگی مجلس می‌ترسم. از این که روزنامه‌نگاری آرش عزیزی و تارا آغداشلو بیفتد لای چرخ دنده‌ی «صفحه‌ی حوادث» مفرح همیشه، می‌ترسم. از تکرار و تکثیر انجمن‌های ادبی فلانک‌شهری‌های مقیم مرکز در شب‌شعرهای دانشجویی، می‌ترسم. از این که رمان نفس‌دار مرجان نعمت‌طاووسی و داستان‌های نفس‌گیر فواد اویسی از بی‌همتی الدنگ‌های تنبلی چون من، زیر بار صد خروار «بارت چی گفت، دریدا چی نگفت» خاک می‌خورد، می‌ترسم. از این که  آذر نفیسی الگوی آوا هما و بیتا ملکوتی شده باشد و «اگزماینر» الگوی «مرد امروز»، می‌ترسم.  از بی‌حجابی کودکانه‌ی ترانه‌/تک‌نگاری‌های دلشاد امامی و موسیقی خودسر سینا سلیمی کیف می‌کنم، از «تماشا» نشدن «تابلو» کیف می‌کنم، ولی از مانکن شدن تخیل بهنوش میربزرگی و  پشت میز نشین شدن قلم مهدی گنجوی می‌ترسم. از «شرق» شدن «تیتر» پویان طباطبایی می‌ترسم. سرنوشت عبرت‌آموز «تیرگان» وعکس‌برگردان‌های بی‌رنگ فرهنگ و ادبیاتش پشتم را می‌لرزاند. از بچه‌ی حلال‌زاده‌ی  «فارسی وان» و «صدا و سیما» و ماماها و خدمه‌ی ختنه‌سورانش می‌ترسم. از بی‌نفسی آن «فرهنگخانه»ی کوچک که سرنوشت محتومش مکرر در مکرر در مکرر بود و شد، می‌ترسم. از این که مبادا «نه ما نه سینما»ی سرزنده از نفس بیفتد و مثل نقادهای حرفه‌ای قدیم یادش برود که خوردن برای زیستن است نه زیستن برای خوردن، می‌ترسم. حتا با تمام لذت و امید و احترامم، از این نظم دقیق بین دوره‌های «کتاب‌خوانی»های فرشته مولوی که فاصله‌ها را نه، ولی خوانده‌ها و خواننده‌ها را نازُک کند، می‌ترسم. از مقاله‌های ژنریک، مناظره‌های ژنریک، بحث‌ها، مصاحبه‌ها و نقدها و گردهم‌آیی‌های ژنریک، از این «شخصیت»های ژنریک … می‌ترسم. بلای تمام این‌ها سرمان آمده و امثال من و شما را در این میدان ریخته. از این تورنتویی که روز به روز شبیه‌تر به تهران می‌شود و از سی ساله‌هایی که شبیه به شصت ساله‌ها، می‌ترسم. رو تُرش نکنید دوستان. نمی‌گویم شده‌اید و شده‌اند؛ اما می‌ترسم بشوید. با بی‌شرمی اسم‌تان را نوشتم، نمونه‌هایی اندک از شاخه‌های پرشمار در اینجا و هر جا، چون هستید و می‌بینم‌تان و می‌خوانید. می‌ترسم که به حجاب عادت، عادت شده باشد و  یونیفورم‌های خوش‌دوخت تازه‌نفس جای یونیفورم‌های پینه بسته را بگیرد. پریروز خالق «دایی‌جان ناپلئون» مهمان‌ شهرمان بود. به یاد و احترام او، تعارف چرا؟ تا قبر من یکی آ آ آ آ.. این، خانواده‌ی عظیم ماست با بخش اعظم اخلاق و معیار و عادت و هویت دوست‌داشتنی‌اش، که چیز چرند مزخرف بوی‌ناکی‌ست. تا فقط دماغ‌مان را گرفته باشیم، نمی‌شود تکان خورد و به سویی- هر سویی- رفت. باقی، تکرار است و وقار. از این تکرار و وقارمان/تان/شان می‌ترسم. مهم نیست که چقدر زبان و بیان و رسانه‌ عوض شده یا می‌شود، مهم نیست چقدر «جوانان قدیم» دهه‌های سی و چهل را مسخره کنید و کنیم و بگویید و بگوییم تکرارشان نخواهید کرد. مهم نیست. به یونیفورم‌ها که اعتبار بدهیم و از آن‌ها اعتبار بخواهیم، همانیم و همان بچه‌ها را تحویل خواهیم داد.

یادم نیست گوینده‌ی این «جمله‌ی قصار» (که مدام هم در استاتوس‌ها- هر بار با اسم و از قول یکی – تکرار و یادآوری می‌شود) کیست: «نمی‌شود چیزی را به کسی که خودش را به کری زده گفت- یا فهماند»، ولی یک چهره‌ی ماجرا همین است. یونیفورم را از تن جمع و جامعه‌ای که یونیفورم‌ها / حجاب‌ها محور هویت و ستون موجودیتش شده باشد، نمی‌توان بیرون کشید. اما به آن‌ که دارد با سرعت از حاشیه به مرکز نزدیک می‌شود، می‌توان گفت نگاه کن ببین داری می‌روی کجا بنشینی و ادامه‌ی چی باشی…

می‌شود؟ نمی‌دانم.

«به بچه‌ها نگفتیم» هنوز کنارم باز است. ورقی می‌زنم و بند دیگری از «راوی»اش را می‌خوانم:

«بیتا می‌گويد تو وانمی‌مانی؛ ھر دری که به رويت بسته شود يک در ديگر باز می‌شود. می‌گويم چه فايده؟ وانماندن، يا در واقع ھی بين زمين و آسمان واماندن ولی سقوط نکردن که فايده‌ای ندارد. ولی راست می‌گويد. نگاه می‌کنم و می‌بينم ھمه ھمينيم. نفسِ زيستن‌مان در اين قرن انگار ھمين است: وانماندن در قعر واماندگی، يا برعکس.»

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s