امروز اردوان و یک گنجشک کوچولو دو ثانیه گذاشتندم سر یک دوراهی اخلاقی! نشسته بودم برای خودم مجله ورق میزدم که دیدم اردوان به در و دیوار میپرد، و ناگهان گوشهای ایستاد، نگاه کردم، دیدم یک کنجشگ فنقلی لای دندانهاش پر پر میزند. از اول بهار، دور و بر بالکن آپارتمانم پارک جنگلی گنجشکهاست و برای خودشان عالمی دارند و خون به دل اردوان و مستشار میکنند. حالا یکی از نوجوانهاشان لابد از سر کنجکاوی سرک کشیده بود توی خانه و اردوان هم معطلش نکرده بود. دو ثانیه، فقط دو ثانیه، از ذهنم گذشت که ولش کنم، توی کار طبیعت دخالت نکنم، بگذارم این گربهی بیچاره هم بعد از عمری خانه نشینی به غریزهاش برسد و کیفی بکند، آن گنجشک هم..، خب همین است دیگر، زندگی که همهاش آسمان باز و آفتاب و گل و جیکی جیک مستان ندارد؛ گربه هم دارد. میخواست حواسش جمع باشد و توی خانهی آدمیزاد گربهدوست سرک نکشد. در نیم ثانیهی آخر حتا فکر کردم کار هم حتمن از کار گذشته و گنجشگک یا از ترس جان داده یا از ضرب دندانهای تیزِ بیخ گلویش. ولی پرپرکی زد و صدای جیک جیک نومیدش (جیک بریده و لرزانش واقعن همین حس را به دل و گوشم ریخت) نگذاشت توی دو دلی بمانم. خود اردوان هم انگار گیج بود و نمیدانست چکار کند. بلند شدم و دویدم طرفش، از زیر دستم در رفت ولی چهار قدم آنورتر یک گوشه گیر افتاد، گردنش را با دو انگشت گرفتم (مثل گربههای مادر که گردن بچههاشان را میگیرند) و داد زدم «ولش کن پدرسگ!»، یک لحظه آروارههاش شل شد و گنجشکک از لای دندانهاش سرید و همانجا تپید توی یک لنگه کفش. کفش را زود برداشتم و بردم توی بالکن. نگاهش کردم، تکان نمیخورد. کفش را همانجا گذاشتم و رفتم و با یک نعبلکی آب برگشتم. میترسیدم بهش دست بزنم و بیشتر بترسد یا زخمی شده باشد و بدتر شود. ولی دست آخر دل به دریا زدم و دمش را گرفتم و یواش کشیدمش بیرون. مچاله شده بود و دل دل میزد. نازش کردم و نوکش را زدم توی نعلبکی. نخورد. با ترس و لرز و آرام سینه و گلو و زیر پر و پاهاش را وارسی کردم، زخمی نشده بود، ولی تکان هم نمیخورد. فکر کنم اردوان به چشم غذا ندیده بودش و خواسته بود سالم نگهش دارد تا بتواند یک گرگم بههوای حسابی بازی کند. کف دستم نگهش داشتم و آرام نازش کردم، انگشتم را خیس کردم و روی سرش و دور و بر نوکش مالیدم. مانده بودم چکارش کنم و کجا برایش جایی درست کنم که دوباره نیایند سراغش، که بیهوا تکانی خورد و پر کشید و لای درختها گم شد. چند لحظه ایستادم و به مسیری که پریده و رفته بود نگاه کردم، بعد با یک لبخند پت و پهن برگشتم تو که دیدم اردوان پشت در بالکن ایستاده و با اخم نگاهم میکند. گفتم «لوس نشو برو کنار. سقف بالا سرته و کولر و بخاری و آب و غذا هم که شبانهروز سر جاش، مبل و تلویزیون و ناز و نوازشت هم که برقرار. هر قری دلت میخواد با آقا مستشارت میریزی و شب تا صبح مهمونی و بزن و برقص، هر وقت هم که دلتون خواست قهر میکنین و گلدون میشکنین و راهپیمایی و تظاهرات و … فقط نمیتونی از بشقاب من بخوری و هی دم به دقیقه بری بیرون و بیای. میخوای طبیعت و غریزه و ریشههای آباء و اجدادیتو تمام و کمال حفظ کنی، دُمتو بذار رو کولت و بزن به چاک. اگه نه، دیگه این مزایای شهروندی و دوستی با آدمیزاد این گذشتها را هم داره. برو بتمرگ سر جات زر زیادی نزن. چپ چپ نگاهم کرد، بعد دم چرخاند و رفت نشست روی مبل و شروع کرد با آرامش تمام به لیسیدن پنجهها و دور دهنش. بعد هم کش و قوسی آمد و خمیازهی مفصلی کشید و خوابید. چند دقیقه خوب نگاهش کردم. بعد از مدتها، آرامش و لذت را میشد توی چشمها و حرکاتش حس کرد. فکر کنم همان حس شکار، همان حس دیدن و کمین کردن و و به دندان گرفتن، برایش بس بود. گرسنه که نمانده بود و غذایش را از دست نداده بود. اصل، همان بود که بداند، یا خیال کند، هنوز خودش است. همین برایش بس بود. فکر کنم اگر پاسپورت داشت به هارپر رای میداد.