نگاه میکنی
نگاهت میخندد تلخ
نگاه من در ابر فرو میرود
برمیگردد
روی زمين میريزد
مینشيند
میماند.
میخندد نگاهت تلخ
و آه میکشد
و دستی از سر عادت شايد
به چانه موها پيشانی پشت پلکها ..
انگشتها را در هم فرو میبرد
در موها
و گردن به مهربانی کج
و تک خندهای و آهی و:
– راستی، اين مرگ، مرگ عزيز هم ديريست
در کاسهی سر ما جا خوش کرده!
در چشمها
رگها
در قفس سينه
و شير که میدادهام اين بزمجهها را
بوده
ها همين جا پشت پستانهايم
مراقب
نگاه میکرده بینگاه…
و تک خندهای و آهی و:
– ها، در تو نیز..
در همین گودی تاریک زير چشمهايت
و بر اين لکههای جوهر که لای انگشتهايت
و سبزی این مارهای پشت دستت شقيقه انحنای لاغر گردن…
.
.
نگاهت میکنم
نگاهم لبخند میزند
يعنی چنان که دو گوشهی لبها کش میآید به سوی گوشها و ابروها
و زير چشمها چين میافتد
و صدا، مهربان
يعنی: چنان که با خش گرمی
نه چندان بلند
نه چندان پست
ازگلو بيرون میلغزد با مکثی از پس هر جمله، کامل يا ناکامل:
– نه نه
آنجاها نيست مرگ!
در تن نیست..
پوسيدگی؟ شايد..
و خستگی؟ ها شايد شايد
يا سقوط
نه
کُندتر
فرو رفتن شايد
چنان که در گريز از چيزی به هيبت مرگ
پا گذاشته باشی بر دهان مردابی بویناک و چرب
چروکیده گرسنه پير مریض
و رفته باشی پايين
سنگين سنگين نرم نرم ذره ذره وجب به وجب
يا قدم به قدم
تا مرگ..
نه نه آنجاها نيست مرگ عزيز.
مرگ عزيز مرگ شکاک مرگ شوخ مرگ دانا مرگ صبور
اينجا نشسته
در کورسوی نگاه تو دارد کتاب میخواند
سيگارمیکشد قهوه میخورد خميازه میکشد تکیلا میخورد میگرید میخندد سکوت میکند رمان مینويسد شعر میگويد…
نگاهش نکن!
حواسش پرت میشود. نمیبينمت.
و تک خندهای و ..
.
.
.