…
همهی لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
…
(شاملو)
چند روز پیش یکی از دوستانم جملهای را در صفحهی فیس بوکاش به عنوان «استتوس» نوشته بود که سخت غمگینم کرد: «مرا اندکی دوست بدار، اما طولانی».
نمیدانم این جمله از خودش، و حس و حال خود او بود یا نه، اما در هر حال، بر خلاف ظاهر آرام و مهربانانهی آن (و اگر بخشی از یک دیالوگ یا جای خاصی در قصهای، با زمینهای خاص و مرتبط، نباشد) بیشتر سرد و غمگین میکند و نومیدانه مینماید تا نشان از آرزویی گرم و لطیف یا حتا منطقی داشته باشد. به این هم البته میشود فکر کرد که ترجمه باشد؛ ترجمهای زیبا اما نارسا. زیرا گرچه «دوستم بدار» در فارسی میتواند هم به معنای تمنای«عشق ورزیدن» (رمانتیک/افلاتونی یا حتا مادرانه) باشد و هم «مهر/محبت/ علاقه داشتن»، «لاو» در انگیسی یا «ا مور» در فرانسوی یا «ا موره» در ایتالیایی و اسپانیایی بر فرض، عمدتن حامل معنا و حس «عشق» میتواند باشد؛ اغلب عشق رمانتیک (و/یا اروتیک) و حتا وقتی که به مهر از نوع دیگری (مثلن مادر و فرزند، یا هنر، ابزار، آرمان، کیش، طبیعت، حیوان همدم، و…) هم اشاره داشته باشد، باز ژرفا و وابستگی و نیازی ویژه، بسیار فراتر از «محبت داشتن» را مطرح و عنوان میکند. این جمله اما بیشتر نشان از تشنگیای سرد و نومیدانه- معطوف به نیاز و عادت- دارد؛ چه بسا در پناه گونهای منطق سرد و حسابگر، و شاید با چاشنی گونهای اخلاق بهاصطلاح مهرورزانهی سعدیوار. اما بیش از هر چه، نیاز و بیپناهی در آن موج میزند، و هراس از ناپایداری.
عشق اندک، هر چند طولانی، مخصوصن طولانی، نه تنها هرگز سیراب نمیکند و هیچ شور و جنونی در آن شکوفا نمیشود، که دست آخر به رکود و سردی و خشکی و تشنگی بیشتر خواهد انجامید. چنان «دوست داشتن»ی به درد ازدواجهای سنتی و قرارداد همراهیهای میانسالی میخورد، نه خواهشی شورانگیز برآمده از جان و تن. نه رود و آبشاری خروشان، که جویباری باریک و کمعمق، که هرگز توان «طولانی» شدن هم نخواهد یافت. حتا «عشق» هم نه (که شور و نیاز و عطشی شعلهور و جسور را در ذات خود دارد) که محبت دوستانه و همراهی مهرورزانه هم با «اندکی» دوست داشتن میانهی چندانی ندارد. حتا اگر طولانی. مخصوصن اگر طولانی.
اما حالا میخواهم خطر کنم و فرضی را پیش رو بگذارم. من سالهاست که بیرون از ایران زندگی میکنم؛ تقریبن به عمر نسلی که اکنون آخرین گامهای جوانیاش را پشت سر میگذارد. و در چند سال گذشته، حسهایی شبیه به این را از دوستهای جوان ساکن ایرانم زیاد میشنوم. حسهایی حاکی از هراس از بیپناهی، بیاعتمادی به هر چیز ناشمردنی، ناروشن، ناملموس، وحشت از هر حس عمیق، هر تجربهی ناگذرا، هر تعلق بیحصار، یا به قولی اصلن «بیزاری از هر چه رنگ تعلق دارد..*». آیا بیثباتیها، بندها، سقفهای کوتاه و دیوارهای بلند و راههای بریده یا مسدود، نوعی مکانیسم دفاعی در این نسل بر پا نکرده است؛ نوعی فرار به جلو، نوعی فضیلت بخشیدن به بیاعتباری در گریز از اندوه، در تقابلی نابربر با بیپناهی و بیفردایی؟
این جمله دو بخش دارد: – مرا اندکی دوست بدار/ – ولی طولانی. آیا این ترکیب، حکایت از همین تشنگی و آرزوی نومیدانه اما پذیرا ندارد؟ پذیرای یک «حداقل»، در قالب «حکم» نومیدانهی پایدار بودنش، همان مکانیسم دفاعی نیست؟ مکانیسم دفاعیای که پذیرش حداقل را به حکمی خودخواسته بدل میکند، تا سرمای چنان دوست داشتنها و دوست داشته شدنهای «اندک، اما طولانی» را تحملپذیر، یا حتا طبیعی، یا حتا بهتر و زیباتر و «هوشمندانهتر» جلوه دهد؟ و آن وجه «امر»ی در «بدار»، بیشتر آیا «نیاز و خواهش» نیست تا «حکم و امر»؟ بحثم به هیچ وجه دفاع از – یا لازم، یا برحق، یا ممکن شمردن- عشق رمانتیک رویایی و افلاتونی-کوتاه یا طولانی- نیست. از چیز دیگری نگرانم. از طبیعی شدن و حتا فضیلت شدن پذیرش. پذیرش کورسوی «اندک، اما کاش طولانی» به جای مشعل روشن «دیوانهوار و عمیق، هرچند کوتاه». تشنگی در هر دو هست، و تنهایی و نیاز؛ یکی اما شعلهور است و متکی به خود و جسور، دیگری ترسیده، خسته، پذیرا و بیپناه…
——————————————–
* اشاره به جملهای معروف در «خداحافظ گری کوپر»