کنار مجسمه‌ی جغد

 نگاهی به عینکم کردم، بعد گذاشتمش توی جیب بغلم و خندیدم و گفتم: پس باید یه وقت بذاری با هم بریم انتخاب کنیم.

خندید و گفت: خودم برات پیدا می‌کنم. تو برو نمره‌شو بگیر.

لبخند زدم و سرم را تکان دادم.

همین شد که عینک دیگر از آن جیب بیرون نیامد. تا شب البته. شب که به خانه برگشتم، بیرون آمد و نشست روی لبه‌ی جاکتابی، کنار مجسمه‌ی جغد و جاشمعی. و چند روز همان جا ماند.

بدون عینک هم می‌دیدم. مشکل چندانی نبود. چند روز اول البته. از روز سوم و چهارم و کم کم چشم‌هایم شروع کرد به خشک شدن و سوختن. با عینک چیزها را صاف‌تر می‌دیدم. چیزهای دورتر را. دیگر لازم نبود زیادی نزدیک‌شان شوم و دقت کنم. همانی که بودند خوب بود. بس بود. خب، کاری با جزئیات نداشتم. فرض کن آن گلدان گوشه‌ی هال، زیر آن تابلو گل‌های آفتاب‌گردان ون گوگ. خب می‌دیدمش دیگر. با رگه‌های ظریف روشن‌تر یا تیره‌تر برگ‌هایش چکار داشتم؟ یا همان تابلو. خب بود دیگر. نبود؟ همین که بدانی هست و توی تمام خانه‌هایی که عوض کرده‌ای، روی دیواری آویزان بوده، همیشه بوده، حالا گیرم یک کم رنگش پریده باشد. هنوز خودش است دیگر. نیست؟ گل‌های آفتاب‌گردان ون‌گوگ است. همیشه بوده. همه می‌شناسندش. به هر کی بگویی فوری توی ذهنش مجسم‌اش خواهد کرد. مثل خودم. که می‌دانم چه شکلی‌ست و الآن کجای خانه پشت داده به کدام دیوار. حتی جای امضای ون‌گوگ را هم می‌دانم. گوشه‌ی چپ گلدان، یک کم پایین‌تر از نیمه‌اش، همان جا که رنگ نیمه‌ی پایینی و بالایی عوض می‌شود. اسمش را کج و کوله نوشته. خب همین‌ها بس است دیگر. همین که ببینی‌اش و بدانی که هست. خب، بی‌عینک نمی‌شد همه‌ی جزئیات را از دور دید. ولی بدون آن هم می‌دیدم‌شان. با نزدیک کمتر مشکل داشتم. تا سر و کارم با چیزهای نزدیک بود، خوب و صاف بودند. چشمم هم نمی‌سوخت. لازم نبود پلک‌هایم را جمع کنم و آن همه چین بیفتد زیر چشم‌هام و گردنم خودش را بکشد جلو. ولی همچین که سرم را بلند می‌کردم و می‌خواستم کمی دورتر را نگاه کنم…، خب، می‌دیدم. می‌دیدم. می‌دانستم که می‌بینم. می‌دانستم که فلان چیز مثلا چی هست و چند تا و کجا و ایستاده یا می‌چرخد یا تکان می‌خورد به این طرف یا آن طرف یا، چه می‌دانم، خب همین‌ها دیگر. امثال همین‌ها. بس بود. همیشه بس بود. توی آن فاصله‌های کوتاهی که عینکم را برمی‌داشتم تا تمیزش کنم، یا مثلا اگر بخار گرفته بود و نبودنش بهتر بود، یا توی آن لحظه‌های کوتاهی که سرم را از روی کتابی برمی‌داشتم و از پشت پنجره به خیابان نگاه می‌کردم. بس بود. خب چکار داشتم بدانم چند تا پرنده نشسته روی آن سیم برق پشت درخت‌های آن طرف خیابان؟ می‌دیدم‌شان دیگر. به رنگ نوک‌شان دیگر چکار داشتم؟ حالا رنگ نوک و آن نظم ظریف رگه‌های رنگ‌های دور گردن و لابه‌لای پرهاشان. خب که چی؟ حالا گیرم همین لحظه کرم به جانت افتاده که تمام زیر و بالا و رنگ و رو و رگ و ریشه‌ی آن پرنده را که پرهایش را باد کرده  و نوکش را فرو کرده زیر بال چپش و چرت می‌زند، بدانی. ببینی. خب لپ‌تاپ همین یک قدمی‌ست. کافیست سرت را بچرخانی طرفش و یک گوگل سرچ دو دقیقه‌ای، تصاویر پرندگان شهری تورنتو در ماه فوریه. بفرما. تمام. نزدیک. عکس‌ است که هست. خب باشد. چه فرقی می‌کند؟ آرام بگیر. عینک هم می‌تواند همان جا کنار آن جغد آرام بگیرد و کاری به این کارها نداشته باشد. بدون او هم می‌شود دید.

می‌شد؟ می‌شد.  ولی چشمم عادت نداشت. بیست سال. شاید بیشتر. انواع عینک‌هایم را می‌شد توی عکس‌های قدیم و جدید دید. این آخری را سه چهار سالی بود که داشتم. بار اول که گفت عینکت زیاد به صورتت نمی‌آید، چندان جدی نگرفتم. خندیدم و گذشتیم. او هم دنبالش را نگرفت. فقط خم شد نزدیک صورتم و برش داشت، آنجا بود که رنگ چشم‌هایش را دیدم. رنگ نگاهش را. بعد عقب نشست و به صورت و چشم‌هایم دقیق شد و لبخند زد. شیرین و شیطان و مهربان. هفته‌ی بعدش که بعد شام و شرابی عکس‌های قدیمی‌ام را نشانش می‌دادم، یک‌دفعه انگشت گذاشت روی یکی از عکس‌های ده دوازده سال پیشم و گفت: آها! این! این خوبه! وای چه موهایی داشتی اون وقتا! ببین، قشنگ قاب چشماته. نداریش دیگه؟

نداشتمش. یادم هم نمی‌آمد چه بلایی سرش آمده بود.

– صورتت کوچیک و گرده. الانم که لاغرتری. چشماتم درشته. عینک مستطیل اصلا بهت نمیاد. اون مدلی خیلی بهتره.

عکس را از دستش گرفتم و نگاه کردم.

– آخ! یه عینک دسته چوبی هم داشتم، فکر کنم قبل از این، شبیه عینک صادق هدایت!

عکس را از دستم گرفت و انداخت روی بقیه‌ی عکس‌ها.

– داشتم داشتم‌ها رو ول کن! باید یک درست حسابی‌شو پیدا کنی. حالا عین اینم نه، ولی گردتر از اون یکی که الآن داری. یک کم ظریف‌تر. دسته چوبی…؟ هوم… نه. دسته‌هاش نباید پهن باشه و تو چشم بزنه. تا هم به فرم صورتت بیاد، هم چشماتو پنهون نکنه.

بعد پشت چشمی نازک کرد و با شیطنت گفت:

– راستشو بگو انتخاب کی بوده؟ سلیقه‌ت که به نظر نمیاد بهتر بوده باشه اون وقتا!

خندیدم و سرم را جلو بردم و نوک دماغش را بوسیدم. همان جا بود که خال گوشتی کوچک و کمرنگ زیر لب پایینش را دیدم. با نوک انگشتم آرام نازش کردم و گوشه‌ی لب‌هایش را هم بوسیدم.

اوهم لب‌هایم را تند بوسید، بعد سرش را عقب کشید و پرسید:

– چیکارش کردی؟ ندیدم بزنی‌ش این روزا؟

-اونجاس، رو جاکتابی، نه زیاد نمی‌زنمش.

 به جاکتابی نگاه کرد.

– اوناهاش، کنار اون مجسمه‌هه.

بلند شد و رفت طرف مجسمه‌ی جغد و عینک.

– چه خاکی هم گرفته. اصلا نمی‌زنیش؟ چشمات درد نمی‌گیره؟

– نه. مهم نیست. عادت می‌کنم.

مجسمه‌ی جغد را برداشت و توی دستش گرفت و نگاهش کرد.

– شبیه خودته! ببین؟ یه عینک این جوری بهت میاد!

– اون که عینک نداره! دور چشمای خودشه!

 – خب همین دیگه!‌ عینک سرخودن! تو هم باید عینک سر خود می‌شدی دیگه بعد از این همه سال و درس و مشق و خوندن نوشتنا!

خندیدم. مجسمه‌ی جغد را گذاشت کنار عینک و سرش را ناز کرد.

– راستی می‌دونستی جغدا سرشون قشنگ یه دور می‌چرخه و همه طرفو می‌تونن نگاه کنن؟

– آره! اونم با اون چشمای خیره‌ی درشت و تیزشون! عینک سرخودم که باشن، دیگه هیچی! میگن طرف پشه رو تو هوا نعل می‌کنه، همینه دیگه!

ریز خندید و آمد طرفم  و همان طور که سرش را با شیطنت تکان می‌داد، چشمم را بوسید و نشست روی زانوهایم.

– نخیر آقاهه! اون ربطی به تیزبینی نداره. اونو واسه آدمای حسابگر می‌گن که حواسشون جمع فرصت‌های سودآوره! نه به اون جغد متفکر ربط داره، نه به این چشمای نزدیک‌بین جنابعالی! سوادتون کجا رفت پس؟ آخ آخ آخ!  بمیرم الهی همه‌ش تو اون عینک بود؟ زودتر برو نمره‌ی تازه‌تو بگیر تا یه عینک جغدی خوشگل برات پیدا کنم پیش بقیه آبروت نره دیگه این‌جوری!

این شد که دیگر به کلی از عینکم بدم آمد. تلویزیون که نگاه می‌کردم می‌زدمش، یا موقع رانندگی، توی مهمانی‌ها و جلسه‌ها  یا سینما، ولی روی دماغم سنگینی می‌کرد. مدام فکر می‌کردم حالا صورتم چه شکلی شده. حالا چشم‌هام چه جوری دیده می‌شود. حالا کجای چشم‌هام را می‌بیند. کجای نگاهم را. اصلا می‌بیند؟ یا همین عینک بد قواره فقط به چشمش می‌آید و توی ذوقش می‌زند؟ بد قواره نبود، ولی می‌گفت به صورت و چشم‌هایم نمی‌آید. حالا به چشم‌هایم که نگاه می‌کند، نگاهم را می‌بیند، یا این عینک احمق را؟ آن همه دوست و آشنا و همکار و سگ و سوتک و بچه و بزرگ و جی جی و باجی، هیچ‌کدامشان تا حالا حرفی از عینکم نزده بودند. اصلا می‌دیدندش؟ صورتم را چی؟ چشم‌هایم را؟ از همه‌شان لجم گرفته بود. برای چی ندیده بودند؟ یا اگر دیده بودند، برای چی نگفته بودند؟ لابد اهمیتی برایشان نداشت. برای چی داشته باشد؟ آدم وقتی دیده می‌شود که اهمیتی داشته باشد. یا برعکس؟ وقتی دیده شود، اهمیت پیدا می‌کند. هویت پیدا می‌کند. ها؟ خب آن وقت اگر این چیزهایش هم دیده شود چی؟ همین چیزهایی که سر جای خودش نیست. یا کج و کوج است. بی‌تناسب است. حالا با خودش چی فکر می‌کند؟ که هیچ کس تا حالا این جوری ندیده بوده؟ نخواسته ببیند؟ یا دیده و نگفته؟ یا گفته و گوش نکرده‌ام؟ عینک احمق! راستی برای چی انتخابش کرده بودم؟ یادم نمی‌آمد. لابد مد آن وقت‌ها بوده. حالا چی؟ چه اهمیتی دارد. درستش می‌کند. حالا او پیدا شده بود و دیده بود، و گفته بود. چی قشنگ‌تر از این؟ زندگی همین است دیگر. همین که یکی عینکی که بهت نمی‌اید ببیند، و بگوید، و از آن هم بهتر، بگوید خودم برایت خوبش را پیدا می‌کنم. می‌رفتم جلو آینه و به چشم‌هایم نگاه می‌کردم که برق می‌زدند و می‌خندیدند. دوست داشتم با آن چشم‌های خندان هی نگاهش کنم. ولی با این عینک…

عینک شد مانع. شد حصار. شد دیوار. شد یک دیوار شیشه‌ای مات که نمی‌گذاشت ببینمش و دیده شوم. تا آن وقت حضور نداشت. حتی سنگینی‌اش را روی دماغ و گوش‌هایم حس نمی‌کردم. بعد سنگین شد. سنگینی‌اش به درک. حضور پیدا کرد. نشست بین‌مان. دیگر انگار چیزها را نمی‌دیدم، خود عینک را می‌دیدم و همان شیشه‌هاش، همان قاب و دوره‌هاش که دیده نمی‌شد و نباید می‌شد، ولی شد. انگار تبدیل شد به یک دیوار کلفت نامرئی. نگاهش که می‌کردم، توی صورتش، توی نگاهش، نگاهش را به عینک می‌دیدم، نه به خودم. تلفن هم که می‌زد از چشمم برش می‌داشتم. یکی دو بار هم وسط حرف‌ها اشاره‌هایی می‌کردم که بداند عینک روی چشمم نیست. می‌خواستم بدون آن مجسمم کند. می‌خواستم حتما بداند که با چشم‌های خودم دارم حرف می‌زنم. می‌خواستم نگاه خودم را از پشت تلفن ببیند. نزدیک. تا بداند که دیده می‌شود. می‌بینمش. همه چیزش را. همه‌ی خال‌ها و چین‌ها و کرک‌ها و لایه‌های رنگ و لرزش‌های پوستش را. نزدیک. خودم. نه از پشت آن عینک مزاحم زشت. منتظر بودم فرصتی جور شود و با هم برویم یکی که به چشم‌ها و صورتم بیاید، انتخاب کنیم. ولی خجالت می‌کشیدم یادش بیاورم. مهم نبود. باید عادت می‌کردم. کم کم تا جایی که می‌شد ازش پرهیز می‌کردم و دستی دستی جاهایی می‌گذاشتمش که دم دست نباشد و یادم برود. تا وقتی که دیگر به کلی بازنشسته شد و نشست روی لبه‌ی جاکتابی کنار مجسمه‌ی جغد، و همان جا ماند و خاک گرفت.

روزهای اول فرق چندانی نداشت. بعد چشم‌هایم شروع کرد به سوختن و خشک شدن. تا نزدیک بود خوب بود. با نزدیک راحت‌تر بودم. ناخودآگاه به همه چیز نزدیک می‌شدم. وقتی می‌آمد، می‌نشستم بغل دستش با نیم وجب فاصله. دور که می‌شد انگار تعادلم را از دست می‌دادم. چشم‌هایم هم خشک می‌شد و می‌سوخت. تا حرکت‌هایش آرام بود مشکل چندانی نداشتم. می‌دیدمش. حتی اگر هم مثلا سرم پایین بود، می‌دانستم کدام طرف چرخیده یا دستش را مثلا طرف چی دراز کرده یا روی کدام صندلی نشسته. ولی دور که می‌شد و دیگر توی میدان نگاهم نبود یا تند که این طرف و آن طرف می‌رفت، گمش می‌کردم. تار می‌شد. انگار خش می‌افتاد رویش. دست‌پاچه می‌شدم.  دلم می‌خواست دست‌هایم را دراز کنم و بکشمش نزدیک. می‌خواستم صاف ببینمش. خوب خوب. نزدیک نزدیک. بی هیچ خش و خطی. صاف صاف. حرف که می‌زد سرم را جلو می‌بردم و از نزدیک نگاه می‌کردم به لب‌هاش، به چشم‌هاش، پلک‌هاش، پره‌های دماغش، مژه‌هاش، دستش را می‌گرفتم توی دستم و سرم را خم می‌کردم و از نزدیک به انگشت‌های کوچک و ظریفش نگاه می‌کردم. به ناخن‌هاش. به رگ‌های نازک سبز زیر پوست صاف و سفیدش. به کرک‌های نرم روی مچش. خال‌هاش. رد کمرنگ بریده‌گی‌ها و سوختگی‌ها. سرم را بلند می‌کردم و خیره می‌شدم به چین‌های ریز پای چشم‌هاش. لاله‌ی کوچک گوشش.  اوایل رویم نمی‌شد توضیح بدهم و بگویم دست خودم نیست، آن همه سال با عینک…، ولی بعد.. بعد دیگر خودم هم یادم رفت. قضیه دیگر سر بود و نبود عینک نبود. چیزهایی را می‌دیدم و دوست داشتم ببینم، دوست داشتم ببینمش، کشفش کنم، لمسش کنم، حسش کنم، به جانم بنشیند، تمام آن خال‌های کوچک و کرک‌ها و چین‌های ریز، تمام او. با خودم اگر یکی این کار را می‌کرد لابد پس‌اش می‌زدم و می‌گفتم «اوهوی! چه خبرته؟ جمعش کن! چیه؟ شیش انگشتی‌ام یا چار چشمی؟ بکش کنار عمو بذار باد بیاد!» خب همین است دیگر. عینک را لابد برای همین اختراع کرده‌اند. تا یکی این‌قدر نچسبد به آدم و جلو باد را بگیرد. خب آدمیم دیگر، با یک سر و دو چشم و دو ابرو و دو گوش و یک دهان و مو و سینه و دست و پا. شاخ که نداریم دیگر. همین است. بس نیست؟ بس باید باشد. چیزهایی هست که مال خود آدم است فقط. مال خود خودش. از آن لکه‌های سرخ و بنفش زیر گوش و گردن بگیر تا خال‌های پنهان و چین‌های گم و کرک‌های دور ناف و رد بریدگی‌ها و سوختگی‌ها و گوشه‌های شکسته‌ی ناخن‌ها و… آدم را که با این‌ها نمی‌سازند. می‌سازند؟ نمی‌دانم.

می‌نشستم و نگاه می‌کردم به عینک. پدرسگ انگار پوزخند می‌زد. عکس‌های قدیمی را می‌ریختم جلوم و به آدم‌های کنار و دور و برم با دقت نگاه می‌کردم. همه‌شان مثل هم بودند. همه سری داشتند و موهایی و چشم‌ها و گوش‌ها و دهانی، با دو دوست و دو پا و …، همین. آدم بودند. نبودند؟ خب همین است دیگر. همین باید باشد. پس چرا نبود؟ چرا این قدر دلم می‌خواست همه چیزش را ببینم، بی‌واسطه، نزدیک، نزدیک، مثل پوست، مثل نبض، مثل همین نبض که توی گلویم می‌زند؟ نوک انگشت‌هایم، زیر ناخن‌هایم، پشت تخم چشمم؟ می خواستم از همان نوک انگشت‌ها بیاید و با همان نبض بلغزد توی رگ‌ها و بتابد توی گلویم و بنشیند توی چشم‌هایم. پشت پلک‌هایم. دیده بودمش. کشفش کرده بودم. مثل آن عکس‌ها نبود. نمی‌خواستم مثل آن‌ها باشد.با همان طرح محو اندام و چارچوب هیکل و دست‌ها و پاهای همیشه‌ی همه. نبود. او بود که عینکم را دیده بود و برایش مهم شده بود. آن قدر که بگوید. تا خودم هم ببینم. ببینمم. ببینمش. همین بس نبود؟  تشنه‌ام کرده بود. تشنگی بد نیست. اولش خوب است. مثل چشم‌هایی که داغ می‌شود و سرخ می‌شود و برق می‌زند. اولش خوب است. بعد می‌سوزد. خیره می‌شود و می‌سوزاند. سنگین می‌شود و می‌نشیند روی خال‌ها و کرک‌ها و چین‌هایت. برهنه‌ات می‌کند. رویت را برمی‌گردانی، دگمه‌هایت را می‌بندی، خودت را کنار می‌کشی و می‌گردی دنبال سایه. دنبال یک گوشه‌ی تاریک. یک گوشه‌ی تنها. یک گوشه مال خودت. مال خود خودت. یک بار که داشتم با دقت به ابروهاش نگاه می‌کردم، سرش را عقب کشید و اخم کرد. پرسیدم «ناراحت شدی؟ نفسم بو میده؟» گفت: «نه، ولی آخه این جوری که اخم کردی و چسبیدی به صورتم…» مکث کرد و نفس بلندی کشید، بعد آرام گفت: «زیر ابروهامو تمیز نکردم.. زشت شده؟» بغلش کردم و ابروهاش را بوسیدم و گفتم: «نه عزیزم، داشتم از نزدیک نگاهشون می‌کردم، خیلی قشنگن!» بعد از دهنم در رفت: «آخه بی عینک…»

حرفم را خوردم، ولی باز خودش را عقب کشید، چند لحظه با تعجب نگاهم کرد، بعد پرسید:

– چه عینکی؟ مگه کتاب داری می‌خونی؟

زبانم را کشیدم روی لب‌های خشکم، آب دهانم را قورت دادم، چیزی نگفتم و سعی کردم لبخند بزنم.

سرش را تکان داد و جابه‌جا شد و پوزخندی زد و گفت:

– زیاد از نزدیک نگاه نکن، چشمتو می‌زنه!

سرم را کنار کشیدم. بعد یک کم عقب‌تر نشستم. زورکی لبخند زدم. بعد دور و برم را نگاه کردم. استکان چایش را تا نیمه خورده بود. بلند شدم و گفتم:

-آخ!‌ چایامونم که یخ کرد!

استکان‌ها را برداشتم و بردم توی آشپزخانه. چشم‌هایم خشک شده بود و می‌سوخت. با دست مالیدم‌شان و استکان‌ها را پر کردم و برگشتم. چای‌ها را گذاشتم روی میز و نشستم روی مبل آن طرف میز. باز لبخند زدم و گفتم:

– اینم چای تازه!‌ با خرما می‌خوری یا قند بیارم؟

چیزی نگفت. چشم‌هایش را بسته بود. از آن سوی میز، به خط محو اندامش نگاه کردم. پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم از آن خط بگذرم و پشت پیشانی‌ام مجسمش کنم. زیر انگشت‌هایم. زیر نفسم. زیر نگاهم. نزدیک. صاف. همین باید بس باشد. چشم‌هایم را باز کردم. طرح محو اندامش تکانی خورد و به طرفی چرخید. همین باید بس باشد. هر وقت دلم آن خال‌ها و کرک‌ها و چین‌ها را خواست، پوستش را خواست، نفسش را خواست، یا آن برق شوخ نگاهش را، نزدیک نزدیک، می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و مجسم‌شان کنم. عادت می‌کنم. به استکان چای نگاه کردم. بخارش را نمی‌دیدم. این یکی هم سرد شده بود؟ به جاکتابی نگاه کردم. عینک هنوز همان جا بود. کنار جغد. به جغد نگاه کردم. با چشم‌های خیره‌ی گردش نگاهم می‌کرد. دور چشم‌هایش دو دایره بود. مثل یک عینک گرد قشنگ. بلند شدم و عینک را برداشتم. نگهش داشتم کنار سر جغد. راست می‌گفت. مستطیل اصلا بهش نمی‌آمد. آن دایره‌ها، مثل عینکی بود که بخشی از صورتش باشد. بخشی از وجودش. مال خودش بود. ولی این یکی، این عینک احمق.. شیشه‌هایش خاک گرفته بود. با گوشه‌ی پیراهنم پاکش کردم. گذاشتمش روی دماغم.

..

.

1 دیدگاه

  1. حالا او پیدا شده بود و دیده بود، و گفته بود. چی قشنگ‌تر از این؟ زندگی همین است دیگر. همین که یکی عینکی که بهت نمی‌اید ببیند، و بگوید، و از آن هم بهتر، بگوید خودم برایت خوبش را پیدا می‌کنم. می‌رفتم جلو آینه و به چشم‌هایم نگاه می‌کردم که برق می‌زدند و می‌خندیدند. دوست داشتم با آن چشم‌های خندان هی نگاهش کنم. ولی با این عینک…

برای maryam پاسخی بگذارید لغو پاسخ