عدم توازن، مشکل اصلی ما ایرانیها
سال دوم / شمارۀ دوازدهم / کنج مهرگان / گفتوگو با ساسان قهرمان
گفتوگوی مهرگان (فرداد فرشته هوش) با ساسان قهرمان
ساسان قهرمان کارگردان و بازیگر زبردست تئاتر، نویسنده، ناشر و کنشگر اجتماعی مقیم تورنتو است. وی نویسندۀ چندین رمان، دفتر شعر و مقالات مختلف فرهنگی و اجتماعی است. از جملۀ آثار نوشتاری ساسان قهرمان میتوان به رمانهای «گسل»، «کافه رنسانس»، «به بچهها نگفتیم» و دو دفتر شعر «سبز» و «رنگ» اشاره کرد.
مهرگان: آقای قهرمان خیلی ممنون از این که وقت خودتان را در اختیار مهرگان قرار دادهاید. میدانم که چهرۀ شناخته شدهای در جامعۀ ایرانی هستید، چه جامعۀ ایرانی مقیم ایران و چه در جامعۀ ایرانی تورنتو و کانادا، ولی به هر حال دوست دارم که خودتان را برای خوانندگان مهرگان با توضیحات بیشتر معرفی کنید؟
ساسان قهرمان: شما لطف دارید. نکتهای که اشاره میکنید، دیگر فقط تا حدودی حکم میکند، جامعهی ایرانی اکنون نسبت به سالهای پیش هم بسیار گستردهتر شده و هم نسل تازهای در آن پا گرفته و صد البته چهرههای فعال و شناختهشدهی خود را نیز پدید آورده است. در دورههای پیشتر، من و بخشی از دوستان، در زمینههای مختلف فرهنگی و اجتماعی فعالتر بودیم. البته جامعۀ ایرانی در آن زمان بسیار کوچکتر بود و از این جهت شاید نتوان بسیاری از آن فعالیتها را اساسی در نظر گرفت؛ یا بالعکس، پایهها و ریشههای فعالیتها و حضوری دانست که اکنون پا گرفته و پیش میرود. به هر حال قصد شکسته نفسی هم ندارم و در واقع میخواهم بحث را برگردانم به تشکر خودم از شما که این امکان را در اختیار ما قرار میدهید. در چند سال اخیر آن قدر هموطنان ایرانی ما به کانادا آمدهاند که من و خیلی از دوستان قدیمیتر دیگر چندان در مرکز این فعالیتها نیستیم و از حاشیه به آن نگاه میکنیم و لذت میبریم و میآموزیم. مخصوصاً در این 5 الی 6 سال گذشته و به خصوص نسل جوان مهاجرین به کانادا. این خیلی خوب است، البته من با نشریۀ شما تازه آشنا شدم ولی نشریۀ بسیار خوبی است و این امکان ارتباط برقرار کردن با جامعه نیز که در اختیار میگذارید، بسیار خوب و مفید است.
من از سال 1984 میلادی ساکن کانادا هستم. تحصیلات من در زمینه تئاتر است، بازیگری و کارگردانی، و فعالیت در آن زمینه را هم از نوجوانی شروع کرده بودم. سالها بعد هم در کانادا در رشته ادبیات انگلیسی و جامعه شناسی به تحصیل ادامه دادم. در ایران در آن سالهای آخر در ارومیه ساکن بودم و بعد از انقلاب فرهنگی هم تحصیلاتم ناتمام ماند. در کانادا هم نتوانستم آن عشق قدیمی به بازیگری و کارگردانی را به صورت حرفهای ادامه بدهم، اما به ندرت کارهایی بوده است؛ و بعد از آن بیشتر فعالیت من در زمینۀ ادبیات بود. برای همین هم اگر شناختی از من باشد، در این زمینه است. رمان های «گسل»، «کافه رنسانس» و «به بچهها نگفتیم»، دو دفتر شعر «سبز» و «رنگ» (و «هفده روایت مرگ» با نشر اینترنتی) از من منتشر شده، یک مجموعۀ مقاله شامل سی مقاله در زمینۀ فرهنگ و مسائل اجتماعی که اغلب آنها، مقالاتی هستند که در نشریات مختلف قبلا منتشر شدهاند. از اینجا صحبت را به کارهای روزنامهنگاری که در این سالها انجام دادهام هدایت میکنم که نخستین و قدیمیترین آنها، همکاریام با نشریۀ «سایبان» بود. سایبان ماهنامۀ فرهنگی- ادبیای بود که آقای حسن زرهی و خانم نسرین الماسی، در حول و حوش سالهای پایانی دهۀ هشتاد و اوایل دهه نود میلادی منتشر میکردند. پس از آن، با جمعی از همکارانم نشریۀ «سپیدار» را منتشر میکردیم، که در سه دوره منتشر شد. در سالهای 92 تا 94 در قالب دو ماهنامه، یعنی هر دو ماه یک بار چاپ میشد. بعد از آن و در سال 2000 نزدیک به هفت ماه به صورت هفتهنامه منتشر شد و بعد از آن هم در اواخر 2001 و تا دو سه سال به صورت اینترنتی منتشر میشد. در یک دورۀ سه ساله هم سردبیر نشریۀ اینترنتی «گذار» بودم و پس از آن هم همچنان به همکاری با نشریات خبری – اجتماعی ادامه دادهام. در عین حال، بنیانگذار و مدیر و ویراستار «نشر افرا»، نخستین انتشاراتی رسمی ایرانی در کانادا هستم که در ابتدا در سال 1995 با همکاری دوستم افسانه دقیقیان آغاز به کار کرد، و تا کنون حدود 50 عنوان کتاب منتشر کرده است.
مهرگان: ممکن است قدری در مورد فعالیتهای خودتان در ایران و قبل از مهاجرت به کانادا توضیح بدهید؟
ساسان قهرمان: وقتی که من از ایران بیرون آمدم 22 سال داشتم، شاید هم چند ماه کمتر. من بازیگری را از 12 الی 13 سالگی شروع کرده بودم و از حدود یک سال بعد از آن، به صورت حرفهای و دائمی در ادارۀ فرهنگ و هنر و کارگاه نمایش رادیو و تلویزیون در آذربایجان غربی فعالیتم را در زمینه بازیگری و در اواخر، کارگردانی ادامه دادم. ما به علت شغل پدرم که پزشک ارتش بود به آذربایجان غربی منتقل شده بودیم. تا زمان ورود به دانشگاه در ارومیه تئاتر کار میکردم و بعد از انقلاب فرهنگی معروف هم دو سه سال دیگر در ایران ماندم، و باز هم فعالیتهای من در زمینۀ تئاتر صحنه ای و مختصری هم کار در تلویزیون بود. نوشتههایم در آن دوران شامل چند نمایشنامه، دو فیلمنامه، یک سری کارهای کوتاه مانند میانپردههایی برای تلویزیون بود. در زمینه ادبیات هم تعدادی قصۀ کوتاه و یک قصۀ بلند و تعدادی شعر، حاصل تمرینهای دوران نوجوانی و جوانی بود.
مهرگان: از زمان ورودتان به کانادا، این جا را چگونه دیدید؟ چون زمانی که شما به کانادا آمدید انجام یکسری از فعالیتها به نوعی آسانتر و یکسری از فعالیتها به نوعی سختتر بود. به عنوان یک کنشگر فرهنگی اجتماعی بعد از سالها زندگی در اینجا این را چگونه مقایسه میکنید؟
ساسان قهرمان: میتوان گفت که جامعۀ آن موقع بسیار تقسیم شده بود. در آن دوره افرادی که وارد کانادا میشدند، بخشی پناهندهها بودند، یعنی افرادی که به خاطر مسائل سیاسی آمده بودند و خودشان را تبعیدی میدانستند، و بخشی که مهاجرت کرده بودند، که بخش کوچکی بود و دلیلش هم نه به خاطر مسائل اقتصادی، بلکه برعکس، به اتکای وضعیت مالی مناسبشان بود. البته این قبیل دوستان بیشتر در ونکوور کانادا ساکن میشدند. من پیش از ورود به کانادا یک سال به عنوان پناهندۀ سازمان ملل در ایتالیا مانده بودم و از آنجا با کسب اقامت دائم، به کانادا آمدم. به هر حال این دو بخش در جامعۀ آن زمان وجود داشتند. مراکز ایرانی بسیار محدود و کوچکی هم در اینجا وجود داشت. میتوان گفت که جامعۀ آن دوره از یک زاویۀ دیگر هم با الان فرق داشت و آن این که خیلی از ایرانیها زیاد با هم نمیجوشیدند. علتش شاید این بود که بیاعتمادیها، چند دستگیها و ترس و نگرانیهای دورۀ پس از انقلاب به اینجا هم منتقل شده بود. امکانات خیلی کم بود. همانطور که گفتم نشریۀ «سایبان» که توسط آقای زرهی و خانم الماسی چاپ میشد و یک ماهنامۀ دیگری هم بود به نام ایرانیان که توسط آقای «دکتر یزدانفر» منتشر میشد، به عنوان تنها رسانههای موجود در جامعۀ ایرانیان مقیم تورنتو . اینها نشریههای بسیار کوچکی بوند که مخاطبان خیلی محدودی داشتند. نه برنامههای تلویزیونی و رادیویی فارسی بود، و نه اینترنت. این بیزینسهایی که الان میبینید هم مطلقاً وجود نداشتند. من اولین رستوران یا فروشگاه ایرانی را که در اینجا باز شد، به یاد دارم. پزشکان و تمام این بازار ایرانیای که شما میبینید در آن زمان نبودند. این همه مدارس و دانشجو نبود. ارتباط خیلی محدود بود و کارها در حد ابتدایی در عین حال خیلی سختتر و شاید گاهی هم شیرینتر انجام میشد.
مهرگان: با توجه به این که تعداد نشریات بسیار زیاد شده ولی به نظر من از نظر کیفیت، ما از بسیاری از استانداردهای لازم دور هستیم، چه در نشریات و چه در رسانههای دیگر از قبیل رادیو و تلویزیون و حتی رسانههای اینترنتی. علتش را در چه میبینید؟ البته دلایلش برای همه تا حدودی مشخص است، ولی به هر حال به عنوان کسی که در کار رسانه بودهاید و نشریه هم داشتید، و با توجه به نیاز جامعه ایرانی کنونی در کانادا که هم تعدادشان بیشتر است و هم نیازهایشان متفاوت است، فکر میکنید که رسانههای موجود جوابگوی نیازهای جامعه ایرانی ما هستند یا نه؟
ساسان قهرمان: ببینید، به نظر من بخشی از این رسانهها تنها به خاطر این که نشریه هستند، یعنی کاغذی است که باز میشود و داخلش مطالبی نوشته شده، ما اسمش را رسانه میگذاریم؛ یا حتی نهادهای دیگری مانند برنامههای رادیویی و تلویزیونی. و این محدود به «رسانهها» هم نیست. همان طور که میبینید مثلاً سوپر مارکتهای ما اینجا طلا و غذا و نان و ظرف هم میفروشند؛ بخشی از مجلهها و رسانههای ما هم همین وضعیت را دارند. اشکالی که شما به آن اشاره میکنید، توازن نداشتن جامعۀ ماست. یکبار در مقالاتی که من برای دورۀ اول سپیدار نوشتم خواستم که یک بررسی روی بودجه بکنم. بودجۀ ایران در دوران دو حکومت سلطنت پهلوی و جمهوری اسلامی. در یکی از بررسیهایم متوجه شدم که در فاصلهی سال 1332 تا 1357، بودجۀ آموزش و پرورش در ایران سه درصد اضافه شده بود و بودجۀ سازمان امنیت و بخشهایی از رکن دوم ارتش 700 درصد. (از حافظه نقل میکنم. ارقام اصلی ممکن است مختصری تفاوت داشته باشد.) ما این عدم توازن را در آن دوره در ایران داشتیم، هنوز هم داریم، و در اینجا هم به این صورت با آن مواجهیم.
در اوایل آن سالهایی که من گفتم در اینجا چیزی نبود، آقای درخشان که «کتابفروشی پگاه» را دارند در زیرزمین منزلشان یک سری کتاب داشتند که آنها را برای فروش ارائه میکردند و ما وقتی که برای خرید کتاب میرفتیم ، مینشستیم به خوش و بش و بلکه نان و خورشی هم میخوردیم و کتابی هم میخریدیم! حالا هم بعد از بیست و چند سال، در اینجا فکر کنم که تنها دو کتابفروشی داریم. آقای درخشان که کتابفروشی معتبری هم دارد، در کتابفروشیاش صنایع دستی هم میفروشد، نوار هم میفروشد، و البته کتاب هم دارد. کتابفروشی دیگر ما XO CITY است، که بیشتر مشتریانش برای کرایهی فیلم و موسیقی به آنجا سر میزنند، یا کتابسرای بامداد، که فروشگاهی است با یک مدیر فرهنگی و گوشهای از آن هم چند قفسه کتاب قرار دارد. اما در عوض ما بیشمار سوپرمارکت داریم و بیشمار دکتر دندانپزشک داریم، و بیشمارتر صراف و دلال مسکن. البته بیشمار دانشجو و اهل دانش و پژوهش و هنر هم داریم؛ اما در مجموع میتوان این را نمودی از این بیتوازنی دانست. منظورم به طور خلاصه این است که وقتی ما میگوییم «جامعۀ ایرانی»، این جامعه تمام خصوصیات واقعی یک جامعه را ندارد. و این به دلیل همین عدم توازنهاست.
مهرگان: البته نکتۀ دیگر این است که ما در هر صورت داریم در یک جامعۀ دیگر زندگی میکنیم. یعنی چنانچه بخواهیم یک جامعۀ کاملاً ایرانی بسازیم شاید واقعا امکانش نباشد.
ساسان قهرمان: بحث من اصلا این نیست که یک جامعۀ ایرانی، یک مینیاتور ایران در اینجا بسازیم. این کار نه شدنی است، نه مطلوب و جالب. هر جامعهای خصوصیات و ماهیت خودش را دارد و باید داشته باشد. اما هر جمع پراکندهای را هم زمانی می توان «جامعه» خواند، که از ویژگیهایی برخوردار باشد. نمیتوان این جمع پراکنده و بیتوازن را هفت قلم بزک کرد و نامش راجامعه گذاشت و به آن هی افتخار کرد، اما درواقعیت، پا روی گریبان توازن و نیازهای بنیادی فرهنگیاش گذاشت و بر آن چشم بست. هر اجتماعی از انسانهایی با نیازهای مشترک، میتواند با برقراری چنان توازنی، جامعه نام گیرد. در چنین جامعهای، این انسانها یک سری احتیاجات دارند، که باید بتوانند با همیاری به تامین آن بپردازند. ما همواره هوار میزنیم که چرا ما از فرهنگمان پاسداری نمیکنیم؟ معلوم نیست که این فرهنگ چه طوری باید پاسداری شود. جامعهای که هنوز یک خانۀ فرهنگ نداشته باشد، به تعداد مناسبی مدرسه نداشته باشد، کتابفروشی نداشته باشد، با هنرمندان باارزشی چون سیراک و جعفر والی و سهیل پارسا یا ادیبانی چون براهنی در پیوند و شناختی ژرف و روزافزون نباشد، یا رسانههای خوب نداشته باشد (منظورم رسانههای درست و با کیفیت که نیازهای فرهنگی و اجتماعی و آموزشی جامعه را بتواند پاسخی درخور گوید)، اسم چنین جامعهای را نمیتوان کاملاً جامعه گذاشت. این گره بزرگی است و جای تاسف فراوان دارد. شما به عنوان یک روزنامهنگار که تلاش خیلی سنگینی هم میکنید، نشریۀ خودتان را با جرأت مطرح میکنید، و در سرمقالهتان اشاره میکنید که مهرگان میتواند به عنوان یک مرجع استفاده شود، میتوانید ببینید که چه قدر دارید تلاش میکنید؟ شما خودتان را در نظر بگیرید، وقتی دندان درد دارید، به دندانپزشکتان پول میدهید و خودتان را درمان میکنید. وقتی که به لباس احتیاج دارید، به لباس فروشی میروید و پرداخت میکنید. وقتی که غذا میخواهید، به رستوران میروید و پولش را میپردازید و از خدماتش بهره میگیرید. ولی این جامعه، از جمله همین بخشهای جامعه، از سرویس نشریۀ شما استفاده میکند، و از سرویسهای فرهنگی و اجتماعی بسیار دیگری، و هزینهاش را نمیپردازد. در نتیجه شما ضعیف میشوید. وابسته میشوید به بازار، و بازار هم همواره بیرحم بوده است. شما تا یک سنی، تا یک وقتی انرژی دارید که روزی 20 ساعت کار بکنید و این را جبران بکنید. در این جامعه نشریات دیگر و نهادهای دیگری هستند که این انرژی را ندارند و کارهایشان محدود میشود و کیفیتشان پایین میآید. متاسفانه این عدم توازن، در بسیاری جهات مارا «نامعاصر» هم کرده است. نابسامانی اوضاع اقتصادی و اجتماعی، و یا حد زیادی سیاسی در تاریخ ما، باعث شده در بسیاری جهات، فقط چشم به امروز داشته باشیم و به سطح و به «خود». ببینید، در جوامع پیشرفته، گذشته از نهادهای دولتی، مدتهاست که بازار هم دریافته که اگر نیازهای فرهنگی، هنری، آموزشی، بهداشتی، ورزشی و علمیاش برطرف شود، یا در آن مسیر قرار گیرد، نه تنها بازار ضرر نمیکند، که در نهایت سود بیشتری هم میبرد. دریافته است که بخشهای مختلف این «وجود» به یکدیگر وابستهاند. دریافته است که اگر جامعه سلامت فرهنگی و اخلاقی خود، و نظم و جهتگیریاش را به جانب زندگی و شکوفایی، از جمله و به ویژه، مدیون پژوهشگران، هنرمندان، آموزگاران، اهل قلم و فرهنگ، کنشگران اجتماعی، و ارباب رسانههاست. گذشته از نهادهای دولتی (که در مهاجرت و تبعید، آن هم در پیوند با میهن ما، نمیتوان چندان چشمی به توجه آن داشت)، به ویژه اهل بازار و صاحبان تمکن، در قبال نهادهای فرهنگی و اجتماعی مسئولاند. توجه به این مسئولیت اما در فرهنگ ما جایی درخور نداشته است و ندارد. یک حساب سادۀ سرانگشتی نشان میدهد که بازار موفق جامعۀ ایرانی در همین تورنتو ماهانه صدها هزار دلار بابت تبلیغات در همین رسانهها هزینه میکند. اما نتیجه چیست؟ از سوی دیگر، همان نگاه «نامعاصر»، باعث شده که حتی در همین زمینه هم صرفا– یا دستکم اغلب– به «نتیجۀ آنی» توجه شود، یعنی سوددهی ملموس بلافاصله، نه به عنوان «سرمایهگذاری»ای ارجمند در امر شکوفایی فرهنگی جامعه، که بالتبع شکوفایی بازار را نیز در پی خواهد داشت.
مهرگان: شما در کارهای هنری و نوشتاری خودتان معمولاً چه پیامی دارید و چگونه این پیامها را به مخاطبین خود منتقل میکنید؟
ساسان قهرمان: در درجه اول هدف من انتقال پیام نیست. «پیام»ی اگر باشد، خودبهخود منعکس میشود. هر کسی که در زمینههای اجتماعی، فرهنگی، ادبی و هنری کار می کند، بالاخره نگاه و باورها و سلایق، یا دلمشغولیهایی دارد که در کارهایش بروز پیدا میکند. طبیعتا بخشی از این گونه دلمشغولیهای من هم در کارهایم بروز پیدا کرده. در رمانهایم، به خصوص در اولین رمانم، «گسل»، که بیشتر از بقیه نامش مطرح شده، مسائلی از قبیل بحران هویت در مهاجرت، مسائل زنان، استقلال آدمها و شخصیتها و همان «معاصر» بودن که پیشتر اشاره کردم، از جمله نکات محوریای بوده که مطرح شده است. بعد از آن و در رمانهای بعدی هم این نگاه و این دلمشغولیهای ذهنی و اجتماعی در ابعاد مختلف مطرح شدهاند، و شاید به عنوان یکی از محوریترین نکتهها، مسائل زن، و گرههای فردی و اجتماعی در روابط میان زنان و مردان.
مهرگان: آیا این وضعیت را تنها در مورد جامعۀ ایرانی بررسی کردهاید یا آن را به صورت کلی عنوان میکنید؟
ساسان قهرمان: فضای رمانهای من و شخصیتهای اصلی آنها، ایرانی است؛ و البته در خارج از کشور. ولی جنبههایی از آن هم تبعاً عمومی و جهانی و جهانشمول است. این فضا در بیشتر کارهای نمایشیام و همچنین در مورد نمایش نقالی «مجلس سهراب کشی» که به نسبت، بیشتر از کارهای دیگر اجرا شده، نیز حاکم بوده است. شاید این به نوعی به مخاطبانم القاء کرده باشد که من قصد طرح پیام خاصی را در کارهایم دارم؛ که البته این طور نیست. همانطور که اشاره کردم، به «ضرورت» حامل پیام بودن آثار ادبی و هنری باور ندارم.
مهرگان: در هر شکل به نظر من هر کار فرهنگی و هنری باید پیامی را به مخاطبش منتقل کند.
ساسان قهرمان: من با این «باید» شما موافق نیستم. این کار خودبهخود صورت میگیرد و «پیام» در خودش است. چرا که اگر این را بخواهیم به عنوان یک اصل در نظر بگیریم، بعد ممکن است که کار ما مکانیکی شود. به هر حال شما دانش و باورها و دلمشغولیهایی دارید و در کاری که ارائه میدهید، حرف و دیدگاهی برای مطرح کردن دارید و خودبهخود بخشی از شخصیت شما وارد آن کار خواهد شد. بخشی از شخصیت و دیدگاه و باورهای من هم طبعاً در کارها و فعالیتهایم حضور مییابد که میتوان اسمش را پیام، یا چیز دیگری گذاشت. اما اعتقاد ندارم که هنرمند، یا مشخصاً در آفریدههای هنری (و نه آثار پژوهشی، خبری، مستند، یا کارهای رسانهای) «باید» داشتن و منتقل کردن پیامی را در نظر داشته باشد. ببینید، هنر واقعی، اثر هنری واقعی، ساخته نمیشود؛ آفریده میشود. در این روند آفرینش، بدیهی است که بخشی از وجود هنرمند، از جمله دیدگاهها و باورهایش هم در اثر هنری جریان مییابد. نام این را میتوان «پیام» گذاشت؛ اما هنرمند نباید به چنان «باید»هایی پابند، و در محدودۀ چنان ضرورتهایی اسیر باشد.
مهرگان: نظر شما در مورد درگیر شدن هنرمند با فعالیتهای سیاسی روز چیست؟ البته منظورم این نیست که هنرمند باید نسبت به مسائل پیرامون خود بیتفاوت باشد ولی آیا به نظر شما یک هنرمند بهتر است به هنر خود به شکل مطلق و جدا از درگیریهای زودگذر و کم عمق سیاسی نگاه کند و یا اینکه باید با آنها درگیر شود؟
ساسان قهرمان: دیروز جایی بودم و دوست فیلمساز جوانم، سمکو صالحی، به نکتۀ جالبی اشاره کرد؛ این که ما اغلب «فرهنگ» را با «سنت» اشتباه میگیریم، و میخواهیم، یا مدعی هستیم که میخواهیم «کار فرهنگی» بکنیم، اما در واقع «کار سنتی» می کنیم و به جای حفظ و کمک به پویایی «فرهنگ»، بیشتر به «حفظ» و «نمایش» «سنتها» میپردازیم. این نکتۀ مورد اشارۀ شما هم مانند همین بحث فرهنگ و سنت است. ببینید، سیاست زیر مجموعهای از مسائل اجتماعی است. ولی ما باید حساب آن را از تحزب و موضع گیریهای روز سیاسی جدا کنیم. من تحزب و موضعگیریهای روز سیاسی را در هنر ژرف و پایدار نمیپسندم. خود من هم مانند بسیاری دیگر، در دورهای از زندگی خود به شدت درگیر تحزب و فعالیت سیاسی بودهام، اما دلیل اصلی کنارهگیری من از آن تحزب و کار تشیکلاتی همین بود که گفتم. من احساس کردم این کار، کار من نیست. چارچوببندیها و محدودیتهای کار سیاسی با بیچارچوبیها و بیحصاری ادبیات و هنر جور در نمیآید. هنرمند هم مثل هر انسان دیگری، به هر حال حساسیتهایی دارد، که ممکن است در نحوۀ زندگیاش، بیانش، نگاهش و کارهایش، در چارچوبهای خاص خودش بروز کند. گاهی ممکن است که تاثیر مسائل پیرامونی هنرمند را به خروش وا بدارند، یا شادش کنند، یا آزارش بدهند و افسردهاش کنند، و اینها خواهناخواه در بیان و آفریدههای هنری او بروز میکند. این فرق میکند با اینکه با دستهبندیها یا موضعگیریهای خاص سیاست روز جلو برویم، یا صرفا «شعار» بدهیم. فکر میکنم نظر شما هم همین باشد. کار شعاری عمر خیلی کوتاهی دارد. ممکن است در لحظه جذاب و مهیج و مبلغ باشد؛ ولی عمری کوتاه، و ژرفای اندکی دارد. اما حساسیت اجتماعی داشتن بحث دیگری است. این که هنرمند باید حتماً «متعهد» باشد؛ من این را اصلاً نمیفهمم. یعنی به چه چیزی متعهد باشد؟ برخی میگویند تعهد به انسان، به زندگی، به زیبایی، به شادی، به عدالت، به محرومان، به آزادی…؛ خوب، اینها که به خودی خود هست و نیازی به این ندارد که آدم برود و در یک محضر اسناد رسمی، خودش را در قبال آنها متعهد کند. «تعهد» به «عشق» میماند؛ یا هست، یا نیست. اجازه بدهید بندی از یک گفتگو از رمان چاپ نشدۀ آخرم، «بندباز آماتور»، استناد کنم! در جایی، یکی از شخصیتها به دیگری میگوید:
«عشق هیچ حقی به ما نمیدهد. عشق نه حق میآورد، نه وظیفه. چیزی که حق میآورد مالکیت است، و چیزی که وظیفه ایجاد میکند، اجبار برای تعهد داشتن. عشق تعهد نمیآورد. تعهد در ذات عشق است. خودش است. یا هست، یا نیست. نمیشود آدم تصمیم بگیرد که متعهد باشد. نمیشود کسی را مجبور کنی متعهد باشد. عشق نمیتواند بترسد. نمیتواند بترساند. عشق باید بالها را باز کند، کشف کند، مدام گم کند و کشف کند. باید از بخشیدن و گرفتن، از گم کردن و باز جُستن شادت کند.عشق بند نیست، راه رفتن روی بند است. راه رفتن هم نه، رقصیدن روی بند است. باید نفس را بند بیاورد. باید بیقرارت کند. باید حساست کند. باید همه سلولهای وجودت زار بزند و برقصد و بیهوده شاد شود و بیهوده غمگین. باید نظم مأنوس زندگی را به هم بریزد و نظم خودش را بیافریند. باید جان و تنت را به آفریدن وادارد. نه. خود آفریدن است. آفریدن هم نیست، ذات آفرینش است. همین هم حقی برای کسی ایجاد نمیکند. روی آن بند، نبض و نفس دو رقصنده با هم است که میزند و تنیده در هم، اما مستقل از هم. بندباز یا باید تنها روی بندش باشد و خدای خودش باشد و دنیای خودش، یا با جفت همنبضش. وگرنه خواهد افتاد. آن بندباز دیگری که دست تو را گرفته و در تاریکی کنارت میرقصد، اگر نبضش زیر پوست تو نزند، اگر خونش در رگهای تو نجوشد، دیر یا زود سقوط خواهی کرد.. یا بند پاره خواهد شد.»
وقتی هنر هست و ادبیات هست، خود به خود اینها هم هست. این که من حتماً باید به عنوان یک هنرمند مثلاً مدافع تودههای فقیر و زحمتکش و مستضعف باشم، نه! به نظر من همچین «بایدی» در کار نیست و نمیتواند باشد. هرکس باید موجودیت خودش را داشته باشد. ما نباید از هنرمند انتظار اضافه داشته باشیم. مشکل ما در جامعۀ ایران این است که به هر حال با فشارها و جنگها و استبدادی که همواره اسیرش بودهایم، از روشنفکران و هنرمندانمان، و حتی از رسانههامان، انتظار داریم نقش رهبر سیاسی و سازمانگر و پیشرو را هم بازی کنند. باز هم نمونۀ دیگری از همان عدم توازنی که گفتم. به باور من، هنرمندان و نویسندگان هم مانند اهالی هر حرفهای، اگر کار خود را در رشتۀ خود به نحو احسن و به صادقانهترین شکل انجام بدهند، بیشترین تعهد خود را به جامعه، به انسان و فرهنگ، و نیز آزادی و عدالت، نشان دادهاند.
مهرگان: به نظر شما ما چگونه میتوانیم با جامعۀ ایران ارتباط برقرار کنیم؟ چه از نظر فرهنگی و چه از نظر اجتماعی. همان طور که میدانید خیلیها اینجا هستند و سعی دارند که به مسائل داخلی و روز ایران خیلی توجه کنند. من نمیگویم که ما باید بیتوجه باشیم ولی گاهی فکر میکنم که ما نیازهای جامعۀ آنجا را اصلاً نمیشناسیم. بعد از سالها زندگی خارج از ایران، درک درست نیازهای آن جامعه برای ما تقریباً امکانپذیر نیست. با این توضیح فکر میکنید ما به چه شکل و به چه صورتی باید با جامعه مادرمان ارتباط برقرار کنیم و تا چه حدی این ارتباط سودمند است؟ البته منظورم مشترکات فرهنگی و ریشهای نیست چرا که در مورد آنها شکی نیست.
ساسان قهرمان: البته این ارتباط وجود دارد؛ به خصوص با توجه به وضعیتی که در ایران اتفاق افتاده است، یعنی خارج شدن این تعداد ایرانی از ایران در طی چند دهۀ اخیر. یک نکتۀبا اهمیت، نوع نگاه به سرزمین و جامعۀ دوم است. آیا فقط گریختهایم و احساس «موقت بودن» میکنیم، یا آمدهایم که بمانیم و وطن دیگری برای خود بشناسیم؟ بر خلاف بسیاری از مهاجران ملیتهای دیگر، ما هنوز بعد از 30 سال همچنان داغ هستیم، زیرا از یک طرف، نسل ما و بعد از ما هنوز دارد به خارج از کشور میآید و باز به ایران برمیگردد؛ از طرف دیگر، در داخل ایران هم هنوز فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی همچنان متلاطم است. از سالها پیش این بحث «جبهه» و «پشت جبهه» در پیوند با مسائل اجتماعی و فرهنگی ایران وجود داشت، و اینکه آیا ایرانیان خارج از کشور میتوانند خود را همچنان در «خط اول جبهه» به شمار آورند، یا اینکه باید صبر کنند تا ببیند در داخل چه اتفاقی میافتد، و بعد از آن دنبالهروی و پشتیبانی کنند؟ این قبیل بحثها هم از نظر من بیهوده و اتلاف وقت و انرژی است. ما آدمهایی هستیم از یک ریشه که در جاهای مختلف زندگی میکنیم. نقشهای مختلفی هست که اگر فشاری مکانیکی در کار نباشد، خودبهخود جا میافتد. نمونههایی از این را ما در انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته در ایران دیدیم که تقسیم نقش خیلی طبیعی انجام شد. در بخشهای فرهنگی، هنری و ادبی هم این اتفاق افتاده و دارد میافتد. ارتباطات دارد بیشتر میشود ما هم کمکم داریم آن را میپذیریم. همان طور که ادبیات ایران به نظر من الان شاخهای هم در خارج از کشور دارد و شاخهای در داخل ایران و اینها دارند در کنار هم پیش میروند و از هم تغذیه میکنند، در عرصۀ مسائل اجتماعی هم این تاثیرات و تبادلات هست. ما تنها لازم است بتوانیم چشم و دلی باز داشته باشیم و بهترین تاثیرات را بگیریم و بگذاریم. اگر این کار را انجام دهیم فکر میکنم که مشکل دیگری وجود نداشته باشد. یک بار در اوایط دهۀ شصت، نویسندۀ بسیار عزیز و بزرگ، زندهیاد گلشیری، حرف تندی خطاب به نویسندههای خارج از کشور زده و گفته بود که شماها به جای این که بنشینید کتاب بنویسید و منتشر کنید، بهتر است کارهای نویسندگان داخل کشور را (که به گفتۀ او هنوز و همچنان با زبان مادر در پیوند مستقیم—و لابد در «خط اول جبهه–بودند) ترجمه و معرفی بکنید. البته این جمله نقل قول مستقیم حرف او نیست و به نقل از حافظه است. این حرف به خیلیها برخورد. کسانی که کار جدی میکردند، واکنش نشان دادند که این نظر نادرستی است؛ شما دارید کار خودتان را میکنید و ما هم داریم کار خودمان را میکنیم. زمانی بود که دوستان ساکن داخل کشور میگفتند که هرکس که به مدت طولانی در خارج از کشور به سر میبرد زبانش را فراموش میکند، ارتباطش را با زبان مادریاش از دست میدهد و در نتیجه زبانش الکن میشود و نوشتههایش ناقص و نارسا خواهد بود. از طرفی هم دوستانی در خارج از ایران پیشداوری میکردند و در پاسخ میگفتند که شما در ایران از جهان عقب میمانید و ما اینجا با فرهنگ جهانی در ارتباط هستیم. نادرستی همۀ این حرفها در طول زمان ثابت شده است.
مهرگان: جناب قهرمان چه طور به کار نقالی و شاهنامهخوانی روی آوردید؟
ساسان قهرمان: من البته به قول شما به این کار رو نیاوردهام؛ نمایش «مجلس سهراب کشی» با شباهتهایی به «نقالی»، یکی از کارهای نمایشیام بوده که در این سالها چندین بار اجرا شده. در ایران نقالی حرفهای و غیرحرفهای دیده بودم، با شیوه های بازیگری و شیوههای نمایشهای سنتی ایرانی هم آشنا بودم، ولی خودم تجربۀ عملی اجرایی در مورد آن نداشتم. در سال 1989 میلادی یونسکو یک دورۀ زمانی را به عنوان هزارۀ فردوسی اعلام کرد. اینجا انجمن ایرانیانی داشتیم و من هم دبیر کمیتۀ فرهنگی آن بودم. کمیته تصمیم گرفت که مراسمی را به عنوان بزرگداشت هزارۀ فردوسی برگزار کند و من هم به ذهنم رسید که میتوان روی شاهنامه کار کرد و بخشهایی از شاهنامه را نقالی کرد. این کار برای آن مراسم آماده شد و اولین بار هم در سال 1989 اجرا شد. بعد از آن هم به شکلهای مختلف و در مناسبتهای مختلف چندین بار اجرا شده است. شناخت من روی شاهنامه، شناخت پژوهشی عمیقی البته نیست. من شاهنامه را در ایام جوانی خوانده بودم، در دورهای که علاقه پیدا کرده بودم به خواندن آثار کلاسیک و آموختن زبان و محتوای آنها. در دوران تحصیل در دانشگاه هم این خوشبختی را داشتم که بهرام بیضایی از جمله استادانم باشد که تاکیدی جدی بر آموختن ادبیات کلاسی و نثر کلاسیک فارسی به دانشجویانش داشت. برای آن مراسم هزارۀ فردوسی در سال 1989، بخشهای مختلفی از شاهنامه را خواندم و تصمیم گرفتم که بخش روایت درگیری رستم و سهراب را بازنویسی، و تحت عنوان «مجلس سهراب کشی» اجرا کنم.
این بخش از نظر من یکی از مهمترین بخشهای شاهنامه است و تنها در فرزندکشی خلاصه نمیشود. من به این نکته در اجراهای خودم هم اشاره میکنم. سهراب صرفاً فرزند رستم نیست. به این سادگی نمیتوان نگاهش کرد. سهراب نمایندۀ التقاط، ترکیب، جوانی، تحول و رویارویی با سنتهاست. از یک طرف رستم ظاهراً نمیداند که اصلاً سهراب فرزندش است. از طرفی شواهد زیادی هست که رستم میتواند بداند و خودش را کنار بکشد، اما در واقع نمیگذارد که این اتفاق بیافتد و به آن آگاهی دست یابد. با در نظر گرفتن همۀ این شواهد ما نمیتوانیم این را تنها فرزندکشی بنامیم. رستم در این روایت، به عنوان یک ایرانی وطنپرست و مدافع سنت و نظم موجود، در مقابل تهاجم ایستادگی میکند. تهاجم خارجی! اما این تهاجم، در اصل تهاجم خارجی نیست بلکه تهاجمی از درون است، و نه برای نابودی، بلکه با هدف بازسازی و بهسازی. سهراب از «تورانزمین» میآید، اما از یک سو خون هر دو سرزمین و هر دو نژاد را د رخود دارد، و از سوی دیگر با این قصد »یآید که «نظم موجود» و شاهان هر دو کشور را کنار بگذارد و رستم را بر جایی بنشاند (سلطنت) که به گمان او حق کاووس نیست. رستم اما به عنوان محافظ نظم و سنت، در برابر «تحول» مقاومت میکند. رستم در جایی در یک درگیری لفظی با شاه ایران، کاووس، به او میگوید که یادت نرود که ریش سفیدان و بزرگان مرا به عنوان شاه انتخاب کرده بودند، اما من از شاه شدن تو حمایت کردم و پنداشتم که میتوانی عادل و عاقل باشی، و کار من هم سلطنت نیست. کار من دفاع از این خاک است و کار تو حکومت است؛ اما به شرط عدل و خرد. در واقع رستم که به باور سهراب جوان می توانسته هم پهلوان و هم شاهی عادل و خردمند باشد، کنار نشسته و همچنان از یک نظام پوسیدۀ با سلطان بی عدل و خرد دفاع میکند، زیرا او در واقع حافظ «سنت» است. سهراب هم قصد این را دارد که بیاید و پدرش را به جای کاووس بنشاند و خودش هم به جای افراسیاب بنشیند، این دو کشور را یکی کند و مردمان را از این سنتهای کهنه و برادرکشیها و رو در روییها نجات دهد. با چشم پوشیهای رستم به این واقعیات یا این نیتها، و بعد فریب دادن سهراب و کشتنش، همۀ اینهاست که کشته میشود. یعنی نیروی جوانی و تحول است که کشته میشود، مقابله با سنتهای کهنه و احمقانه و پوسیده است که کشته میشود، امکان ترکیب و همراهی و صلح است که کشته میشود. فقط فرزند کشی نیست. اگر ما این را بتوانیم ببینم و بتوانیم مطرحش کنیم و بازش کنیم، و چیزهای دیگری هم که در این روایت زیبا پنهان است، مثل خواستها و قدمهای مستقل زنانه، پیشرو و انسانیای که تهمینه در این متن پیشاتاریخی برمیدارد (و متاسفانه هنوز درست و عمیق طرح و بررسی نشده است)، به گمان من گام مثبتی برداشتهایم. این قدمی است که باید برداشته شود. به خصوص با توجه به این واقعیت که دوستان جوانی که اینجا هستند، خیلی کم این مسائل را میدانند. به ویژه در زمینۀ پیشینۀ ادبی و فرهنگی ما، اطلاعاتشان در بهارین حالت در سطح باقی مانده است. ما باید این پوسته را بشکافیم و دریابیم که این تنها روایت یک داستان پهلوانی نیست، و همۀ ما می توانیم از نسل تهمینه باشیم، مستقل و آزاده، و از نسل سهراب، در رویارویی با سنتهای پوسیده و مرزبندیهای دروغین. من چند وقت پیش در مجله «باران» که در سوئد چاپ میشود مقالهای خواندم که مطلب جالبی را با اطلاعات بد چاپ کرده بود، و آن بررسی زن ستیزی بود درادبیات کلاسیک ایران. در آنجا انتقادات خیلی زیادی به فردوسی وارد شده بود که به عنوان بدترین شاعر مطرح شده بود و دو سه تا از ابیات شاهنامه را مطرح کرده بود، مانند «زن و اژدها هر دو در خاک به» و …، بدون توجه به این که اینها حرفهای شخصیتهای این قصهها هستند نه حرفهای خود فردوسی. ما از شاهنامه انگار فقط یک «رستم» را میشناسیم و به اشتباه، «چو ایران نباشد تن من مباد» را، که بیتی جعلی است. فردوسی تهمینه، گردآفرید، رودابه و منیژه را میآفریند که شخصیتهای مهمی در تاریخ ادبیات ما هستند. این زنان، با نگاه و عملکردی آزاده و پیشرو و مستقل، به هیچ وجه از طبیعت زنانۀ خودشان دور نیستند و به هیچ عنوان هم شعار نمیدهند. ضمن این که نقاط ضعف و قوت خودشان را هم دارند. و فردوسی اینها را به زیباترین حالت و وجهی در شاهنامه تصویر میکند. خیلی از این شخصیتها آفریدۀ فردوسی نیستند، بلکه در داستانهای قدیمیتر وجود داشتند، اما فردوسی آنها را با نگاه و باورهای خودش آنها را پرورانده است. اگر من یا هر کس دیگری بتواند این جنبهها به عموم مردم بشناساند و توجه دوستان، مخصوصا نسل جوان ما را به آن جلب کند، فکر کنم خیلی بهتر از این است که ما بیاییم و مدام شعار بدهیم که شاهنامه کتاب شاهان است و مقدس است و افتخارآفرین و غیره و ذالک، و بعد در کنار این گونه افتخار کردن سطحی، در عمل مدافع و مبلغ پوچترین و پوسیدهترین سنتهای مردسالار و پدرسالار فرهنگمان باشیم.
مهرگان: ما هنوز این نکات اجتماعیای و اخلاقیای که هزار سال پیش به آن اشاره شده، داریم. میتوان گفت که فرهنگ ما در طی سالها تغییر چندانی نکرده. حرفی که هزار سال پیش زده شده هنوز به گوش ما نرفته و ما هنوز همان مشکلات را داریم. البته فقط مربوط به آثار فردوسی هم نیست. همۀ اشعار و آثار دیگری که از گذشته به جا مانده همین طور است. مانند آثار سعدی که متعلق به هفتصد سال پیش است و هنوز اعتبار دارند. انگار آنها را برای دورۀ ما خلق کردهاند. از دید من یک جای کار اشکال دارد که ما هنوز درگیر این مسائل هستیم. نظر شما در این مورد چیست؟
ساسان قهرمان: جواب من به شما هم بله است و هم نه. البته حرف شما را قبول دارم ولی نه به عنوان یک اصل کامل که تمام جنبهها را در نظر گرفته باشد. برایتان مثالی میزنم از دوران دانشگاهم. زنده یاد «غفار حسینی» که در جریان قتلهای سیاسی زنجیرهای کشته شد، استاد جامعهشناسی ما بود و یادم هست که در یکی از بحثهایش داشت شخصیت فرهنگی دیگری را که در دفاع از حافظ یا تعریف از حافظ گفته بود که ببیند حافظ هفتصد یا هشتصد سال پیش این اشعار را به زبان امروزین ما گفته و …، مورد نقد قرار می داد، و این توضیح که البته حافظ به زبان امروز ما شعر نگفته، بلکه ما هنوز داریم به زبان حافظ حرف میزنیم، و ما هنوز داریم آن فرهنگی را که سعدی مدافع و مبلغش بوده، پیش میبریم. به هر حال، هزار سال در این کشور، در این منطقه که بخش کوچکی از آن در حال حاضر ایران است، جنگهای مختلفی بوده است و اقوام و مذاهب مختلف هم آمدهاند و غلبه کردهاند و ترکیب شده یا رفتهاند؛ جنگ و فقر و استبداد بوده، نیروهای بیگانهای که به هر حال کارشان همراهی با مردم یک جامعه نبوده، بلکه غلبه و غارت بوده، و مردمی که حفظ جان و نان همواره برایشان در اولیت قرار میگرفته. همه اینها باعث میشود که ما یک مقدار عقبافتادگی فرهنگی داشته باشیم. البته در عین حال یک جنبه دیگر هم هست که فقط مختص ما نیست. چیزهایی در طبیعت بشر خیلی دیر تغییر میکند. هنوز هم ما از دیدن آثار شکسپیر لذت میبریم، در عین حال جدا از لذت روایتی یا نمایشی آن آثار، چیزهایی هم هست که همچنان و همواره با آنها ارتباط برقرار میکنیم. سردرگمیهای بشریای که در شاهلیر هست، نه فقط به عنوان یک شاه تندخوی مستبد، یا حسادت و بدخواهی و زودباوری، بر بستر تفاوتهای نژادی و طبقاتی که در روایت اتللو میبینیم، این گونه ارتباط برقرار کردن، همچنان وجود دارد و خواهد داشت. این گونه مسائل در طبیعت بشر هست و همچنان خواهد بود و با تغییر نسلها و حکومتها از میان نمیرود، بلکه تنها شکل و نوع برخوردش تغییر میکند.
برمیگردیم به سئوال شما و من میخواهم به یک جملۀ معروفی از فیلم مظفرالدین شاه اکتر سینمای آقای مخملباف اشاره کنم. در این فیلم از زبان مظفرالدینشاه گفته میشود که «سینما آدم میسازد» خوب شما مجسم کنید که فردوسی در هر طبقهای که باشد، که به هر حال در طبقۀ مرفه آن دوران است. اما آیا میتوانید تصور کنید که خیلی از شاعران دیگر آن دوران که تنها جیرهخوار دربار و مداح بودند و هیچ ارتباطی با فرهنگ و جهان و تودهها نداشتند، بتوانند درکی از دوران خود داشته باشند یا تغییری در جامعه ایجاد کنند؟ میخواهم بگویم به گمان من پژوهش و گردآوری و بازآفرینی همان روایتهایی که شاهنامه بر اساس آنها آفریده شد، در واقع مانند همان تاثیر «انسانساز» سینما بوده است که اشاره کردم. در هر دورهای که زندگی کنید و یا هر باوری که داشته باشید و هر چه قدر کهنه فکرترین حکومت و مذاهب هم حاکم باشند، همواره ادبیات و هنر ذهن انسان را باز می کند. من کسی نیستم که بخواهم این را در مورد فردوسی و بزرگان دیگر بگویم ولی به هر حال میشود از فردوسی انتظار داشت که نگاهش باز باشد و این نگاه باز به او کمک کرد که شخصیتپردازیش در شاهنامه چنان باشد که از شخصیتهای شاهنامه، از این فرهنگ چندهزارساله، انتظار میرود، و بر این مبنا، بر جا هم بماند و همچان زنده و گرامی و انسانساز باشد.
مهرگان: در بین توضیحاتتان به نکته جالبی اشاره کردید و آن ارتباط با جوانان و دانشجویان است. در حال حاضر با چه گروه هایی از دانشجویان ارتباط دارید و چه برنامهها و فعالیتهای فرهنگی و هنریای را در برنامۀ کاری خود دارید؟
ساسان قهرمان: قبل از پاسخ به سوال شما مایلم به نکتهای اشاره کنم که فراموش کردم بگویم. بهترین کاری که ما می توانیم انجام بدهیم این است که درک درستی از زمان داشته باشیم؛ و عدم درک آن خطر بزرگی است. مخصوصاً در خارج از کشور، به علت فاصله و دوری فیزیکی به خصوص از فضای روزمره و ملموس جامعه، ما توجه به گذر زمان و تغییراتی که نسلها میکنند و نگاهشان را از دست میدهیم. اگر ما بتوانیم درک درستی از گذر زمان داشته باشیم، خیلی از مسائل حل می شود. من حدود 7 الی 8 سال پیش این موقعیت برایم پیش آمد که چند سالی در کلاسهای فارسی آموزش و پرورش منطقۀ یورک، زبان و ادبیات فارسی تدریس کنم. در آن چند سال، دوستان خیلی خوبی پیدا کردم. دوستان اهل قلم و هنرمند از بین دانش آموزان 17- 18 ساله، که دوستی ما بعد از آن هم ادامه پیدا کرد. از میان این دوستان من می توانم به «فوآد اویسی» اشاره بکنم که از سال 2004 با هم دوست هستیم. او قلم بسیار خوبی داشت و این زمینۀ دوستی و نزدیکی ما شد. اویسی نویسندۀ جوان بسیار خوبی است که به هر دو زبان انگلیسی و فارسی قلم میزند. دوست خوب دیگرم، «نازنین برخورداری» است، از دانشجویان فعال دانشگاه رایرسون، که تقریبا در تمامی فعالیتهای فرهنگی دانشجوی دو سه سال گذشته حضوری فعال و پر بار داشته و دارد. او نیز قلم خیلی خوبی دارد ولی به اندازه فوآد آثارش را منتشر نکرده است. یا سینا گیلانی و صبا گیانی، که مشغول تحصیل تئاتر در کالج هامبر هستند، و چندین دوست خوب دیگر. در کنار اینها، در این سالها من با چند دوست جوان و دانشجوی دیگر هم در ایران آشنابودهام، دوستانی اهل قلم یا هنر، از جمله لیلا طالعی، دانشجوی فوق لیسانس ادبیات انگلیسی که قرار است به زودی مجموعه داستانی از او توسط نشر افرا منتشر شود، یا فرشته پرنیان، نویسنده، و فیلمساز، دانشجوی سینما، که اخیراً نخستین فیلم کوتاهش (تولت مبارک) به چندین فستیوال جهانی راه یافت و نخستین رمان او هم قرار است منتشر شود. این ارتباطها برای من بینهایت عزیز و سودمند و آموزنده بوده است. این دوستان همنسل من نیستند، ولی زبان هم را خوب میفهمیم و ارتباطمان متقابل، زنده و سرشار بوده است. در شکاف و عدم ارتباط بین ما، کوتاهی البته از هر دو جانب هست، و قدمهای مثبت هم از هر دو جانب باید برداشته شود.
در مورد تئاتر هم که گفتید، در حال حاضر چهار نمایشنامه در نظر گرفته ام که به احتمال خیلی زیاد با کمک جمعی از همین دوستان، در ماههای آینده _به زبان انگلیسی) روی صحنه خواهیم برد. طرحی هم برای یک فیلم بلند از طرف یک دوست هنرمند دیگر، بهروز سلیمی، پیشنهاد شده که الآن داریم با هم روی فیلمنامهاش کار میکنیم و در نظر داریم در پاییز و زمستان سال آینده تولیدش کنیم.
مهرگان: با این دوستان جوان دانشجو که در ارتباط هستید فکر میکنید که نیازها و خواستههایشان با زمانی که خودتان دانشجو بودهاید به چه میزان تغییر کرده است؟ چه تفاوت و تشابهی بین این نیازها میبینید؟
ساسان قهرمان: در زمان جوانی و دانشجویی، ما در پیرامون خود خیلی دیوار کشیده بودیم و همه چیز انگار محدود به چارچوبهایی خاص بود. به شکلی میتوان گفت که خشک مغزتر بودیم. در عین حال شرایط آن زمان هم ایجاب میکرد. چه در ایران که یک دفعه انقلاب شد و بعد هم جنگ بود و فضا کاملاً ملتهب، با مرزبندیها، آرمانها، داوریها و پیشداوریهای خاص خودش. اوج آرزومندی، اوج باورمندی و سپس ناباوری، اوج امید و سپس نومیدی، همۀ اینها با هم و در کنار هم دور ما حصار میتنید. از یک طرف شور و امید بود و حس حرکت و پیروزی، اما روز و ساعتی بعد مرگ بود، خون و آتش بود، ترس بود، زندان بود و گریز و تبعید. اما دوستان نسل جوان و هم سن و سالهای ما در اینجا دیگر به آن صورت آرمانگرا و ذهنیگرا نیستند. خیلی واقع گرایانهتر، و در عینحال، مادیتر به دنیا نگاه میکنند. نیازهای خودشان به زندگی را بهتر میبینند و خودشان را محقتر میدانند. البته این جنبههای دیگری هم دارد. مخصوصاً دوستان جوانی که در ایران هستند، به ویژه دختران، که فشار بسیار سنگینی رویشان است و میبینم که آنها هم انگار جوانی نکرده پیر میشوند. فشارها بسیاری از اعضای این نسل را برای زندگیای که نمیتوانند بکنند، حریصتر میکند و تشنهتر، خودمحورتر و فردگراتر. بسیاری، برعکس آن دورۀ ما، سیاستگریز شدهاند؛ که خوشبختانه سیاستگریزیشان، به ویژه بر بستر تحولات اجتماعی دههی اخیر، جامعه گریزی نیست. و ارتباطشان هم با جهان بسیار گستردهتر از آن دوران است.
مهرگان: در زندگی از چه کسی بیشتر الهام و یا تاثیر گرفتهاید؟ منظورم زندگی ادبی و هنریتان است. آیا سبک خاصی در کارهایتان دارید؟
ساسان قهرمان: من از هر کسی که آثارش را دوست داشتهام خواندهام، حتماً تأثیر پذیرفتهام. در این مورد هیچ شرمی نیست. ما همه از هم تأثیر میگیریم. ما روی شانههای هم میایستیم. میتوانم بگویم از صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، غلامحسین ساعدی، فروغ فرخزاد، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، یا فلوبر، وولف، کوندرا، بورخس و مارکز بسیار آموختهام. از هرکسی که از او مطلبی خواندهام و توانستهام درکش کنم تأثیر گرفتهام. شاید بتوان گفت از فروغ بیشترین تاثیر را گرفتهام. من در اوایل نوجوانی با آثار هدایت آشنا شدم. بعد از آن انسان خیلی بزرگ دیگری که با آن آشنا شدم فروغ بود که رویم بسیار تأثیر گذاشت. بهرام بیضایی را فوق العاده دوست داشتم و این خوشبختی نصیبم شد که او و گلشیری در دانشگاه استادانم بودند. در اینجا هم با دکتر براهنی از نزدیک آشنا شدم و از او هم بسیار آموختهام.
مهرگان: جناب قهرمان با تشکر فراوان از اینکه وقت ارزشمند خود را در اختیار مهرگان قرار دادید.