«ییلاق – قشلاق» فرهنگی و تبعات آن

به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

مبوس جز لب معشوق و جام می حافظ

که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

(حافظ)

 

 

۱-

چند سالی است که با تغییر فضای سیاسی و اجتماعی ایران موج تازه ای از اهل هنر و قلم – خواسته و ناخواسته – به خارج از کشور کوچیده اند. چه در گریز از پیگرد و تعدی بخشهایی از حکومت، چه به قصد استفاده از امکانات محیط غرب برای خود و فرزندان. با تغییر فضای جامعه های کوچک و بزرگ ایرانیان تبعیدی و مهاجر در کانادا و امریکا ( و محدودتر، اروپا) در طول سالهای اخیر، اینک این پرسش طرح می شود که این دوستان تازه وارد چه نگاهی به مهاجرت، هنر مهاجرت و هنرمندان مهاجر – تبعیدی دارند و می توانند داشته باشند؟ گذشته از زاویۀ نگاه و میزان سلامت آن، آیا این دوستان و همکاران ما، آنقدر سعۀ صدر دارند که مثل سردمداران حکومت پس از انقلاب ایران، نپندارند که تاریخ با آنان آغاز شده، و بدانند و ببینند که خاک این مهاجرت یا تبعید را، در طول این دو دهه و اندی، چه جانها و خونها و نفسهایی کوبیده و هموار کرده اند؟ یا هنوز هم انگار که در جزیره ای بین ایران و «خارج» ساکن باشند، خود  و مهاجرت و تبعید خود را، تافته ای جدا بافته به حساب می آورند؟

۲-

کتابی حاوی خاطرات و گفتگوهای اخیر آیدین آغداشلو را دو سه روز پیش در خانۀ دوستی دیدم و بخشهایی از آن را خواندم. تاسف آور است. ديدی متفرعن و صاحبخانه‌وار، و نه تنها صاحبخانه‌وار، که استادمنش و بی‌اعتنا جا به جا خود را به رخ می‌کشد. اما قضیه در همین حد باقی نمی ماند. که اگر می ماند، ربطی به این قلم پیدا نمی کرد و می شد از کنار آن گذشت. من هنر آیدین آغداشلو را دوست می دارم و تحسین می کنم. از نوشته های تحلیلی و تحقیقی اش نیز آموخته ام و می آموزم. یکی دو باری نیز مهمان یکیدگر و مهمان دیگران بوده ایم و اگرچه شاگردش نبوده ام، می دانم که در هنرش استادی مسلم است. اما آنچه او در این سالها با قلمی آغشته به زهر کینه ای پوشیده دربارۀ اهل قلم و هنر ِ تبعید تصویر کرده است، با این تحسین و آموزش سر سازش ندارد و نخواهد داشت. او در بخشی از آن کتاب، در سفرنامه ای کوتاه از سفری به کانادا، با اشاره به نام برخی از دوستان و همکارانی که با آنها در آن سفر خود برخوردهایی گذرا داشته است (از جمله کیوان مهجور{گرافیست و منتقد} ، شاپور شهیدی {نقاش، مجسمه ساز و فیلمساز}، عزیز معتضدی {نویسنده و منتقد} و رضا براهنی {نویسنده، شاعر، تئوریسین ادبیات  و منتقد}، زندگی و فعالیت و تلاش آنان را – نمونه وار – پوشیده و در لفافه  تحریف و تمسخر می کند، و این بی انصافی ای است که نمی توان در برابر آن ساکت ماند.

اینک چند سالی است که آیدین آغداشلو هم یک پای خود را با احتیاط به این سوی خاک گذاشته است. جایی که امثال مرا گردبادی ناخواسته به آن پرتاب کرد. نبرد ما با آن گردباد تلخ و نابرابر بود، و با این حال، ما، جای پای خود را بر این سنگلاخ محکم کردیم، تا امروز که آیدین آغداشلو، هنرمندانی دیگری چون وی و حتی مردمی از هر صنف و قماش،  بتوانند رد این راه را بگیرند و بیایند و قدر بینند و بر صدر نشینند. و بر این، گله ای نیست. من و ما شبهه ای بر هنر او و دیگرانی چون او نداریم. اما نه نمک خوردن و نمکدان شکستن رواست، نه سکوت در برابر بی انصافی.

ده سال پیش نیز آیدین آغداشلو در گزارشی از سفر خود به آمریکا، مقاله ای نوشت  که در همان دوران نیز از جانب برخی از هنرمندان و نویسندگان با نگاه تحقیرآمیز و تحریفهایش (تا آنجا که به خاطر می آورم، در مجلۀ آرش) برخورد شد. در آن گزارش، اهل قلم و هنر ایرانی ساکن امریکا و اروپا، گروهی خود باخته و هنر باخته تصویر شده بودند که دیگر نه با خود ارتباطی داشتند، نه با مردم، و نه قادر به آفرینش بودند؛ عمرشان به بطالت و ولگردی و بیهودگی می گذشت و پوک و پوچ شده بودند. آن گونه «گزارش» ها، روی دیگر سکۀ از ضرب افتادۀ امثال شریعتمداری و کیهان ایران و کیهان هوایی بود و هست، که نشسته در برج عاج «هنر» حکومتی، جز با تحقیر و تحریف هنر و قلم تبعیدی نمی توانند نوع حضور خود را در جامعه توجیه کنند. گزارش آیدین آغداشلو در مجلۀ فیلم، همچنان بر محور تمسخر و تحریف می چرخد و همچنان آب به آسیاب « هویت» می ریزد، گیرم نه از زاویۀ نگاه « بچه مسلمان»های تاریکخانۀ کیهان، که از منظر پر تبختر « استاد» ی که در وطن گل و بلبل مانده و بالیده است  و از برج عاج خود  گریختگان و باختگان به تقصیر را ریشخند می کند. تکرار آن گونه « سفرنامه» نویسی پس از این همه سال روشن می کند که موضعگیری آیدین آغداشلو، نه از سر نا آشنایی با جهان تبعید و مهاجرت، که بیان آگاهانۀ این نظرگاه و دقیقا به منظور تحریف و تحقیر آن است.

در آن گزارش، می نویسد:« … شاپور (شهیدی) که در ایران به عنوان بازیگری خوب شناخته می شد، حالا پس از ده سال روی سقف خانۀ ثروتمندان گل و فرشته می کشد و پول در می آورد..» *

گذشته از نادرستی و بی پایگی این توصیف، شاپور شهیدی، که بیش از پانزده سال است او را می شناسم، از نزدیک، و بسیار لحظه های عمرم را در کنار او گذرانده ام، هیبچگاه چنین چهره ای که در «سفرنامه نویسی»  آیدین آغداشلو از او تصویرشده، نداشته است.  در این سالها، او در انزوای خود آثار متعددی آفریده و چند نمایشگاه برگزار کرده و فیلم هم ساخته، و در پاسخ به « نفرین نان»*، به مشاغلی جز تخصص و ذوق خود نیز تن داده است، اما بر دیوار و سقف خانۀ هیچ کس، فقیر یا ثروتمند،  گل و فرشته نکشیده تا پول دربیاورد. این تصویر دروغین، معلوم نیست  چرا و چگونه ، و از کجای ذهن آیدین آغداشلو سربرآورده است. قیاس به نفس شاید؟

می نویسد: « براهنی هم رئیس یک انجمن معتبر ادبی است». آخر این « انجمن معتبر ادبی» اسم و هویت ندارد؟ این انجمن – که با این قلم کوشیده می شود تا چیزی در حد مثلا انجمن ادبی جناب سرهنگهای غزلخوان و قصیده سرای مقیم مرکز تصویر شود- « انجمن قلم کانادا» است. شاخه ای از انجمن جهانی قلم، یکی از معتبر ترین مراجع مبارزه برای آزادی بیان و اندیشه و قلم.  جهان و ایران فهمید که رضا براهنی، نویسندۀ بنام ایرانی، دو سه سال پس از تبعید ناخواسته اش به کانادا، برای دو دورۀ متوالی به ریاست انجمن قلم کانادا برگزیده شد و در دوران فعالیت خود در این سمت، چگونه پاسدار حیثیت اهل قلم ایران شد. این هنرمند گرامی نفهمید؟

 نگاه این « سفرنامه نویسی» آغداشلو به کیوان مهجور، عزیز معتضدی  و دیگران نیز سالم نیست. بر اساس این «گزارش»، عزیز معتضدی گویا هیچ کار مهمی نمی کند و کیوان مهجور هم نانوایی باز کرده است! در کشوری که دهها هزار مهاجر و تبعیدی ایرانی ساکن آنند، و در میان آنان، چندین و چند روزنامه نگار، نقاش، فیلمساز، رمان نویس، شاعر، منتقد، محقق، مترجم، ناشر، بازیگر، کارگردان، کاریکاتوریست، عکاس و گرافیست، بخشی از مطرح ترین آثار ادبی و هنری خارج از کشور را پدید آورده اند،  از هیچ کس دیگر و هیچ فعالیت دیگری هم در این «گزارش»  خبری نیست.

ما می دانیم که در داخل کشور، شمشير داموکلس سانسور و فشار و پيگرد و بند، تعدد مراکز تصميم‌گيری و ملوک‌الطوايفی دولتی، عدم امکان بهره‌گيری مادی از تخصص (از جمله به دليل ممنوع القلم، اخراج يا بيکار شدن  بسیاری از نويسندگان، استادان، روزنامه‌نگاران و هنرمندانی که نخواسته اند به همرنگ  و همزبان شدن با «جماعت» حاکم تن دهند) در کنار تورم عنان‌‌‌‌گسيخته و نبودِ امکان مادی برای نشر و معرفی وسيع و به موقع آثار، راه را بر سير طبيعیِ توليد و عرضۀ فرهنگ بسته است.  می دانیم که هنر و ادبیات غیر رسمی و غیر حکومتی و آرمانگرا، چگونه زیر فشار محدودیت ها و تبعیض ها زخم برداشته و از میدان به در شده است. در خارج از کشور نيز، بی‌سامانی زندگی ، به ويژه در سالهای نخست مهاجرت و تبعید، مشکلات مادی و معنوی در محيطی بيگانه و نامانوس،  پراکندگیِ وسيع جغرافيائی، نبودِ امکان نشر و پخش وسيع و به موقع و دوری از مخاطب، فعالیت و روند آفرینش ما را بسیار محدود کرده و باعث تن دادن بسیاری از ما به مشاغلی جز تخصص واقعیِ و علایق قلبی مان شده ‌است. اما مسئوليت ايجاد چنين بحرانهایی با کيست؟ مسئوليت تداوم آن‌ چطور؟ وظيفۀ شقوق متفاوت اين وجود واحد در مقابل يکديگر چيست؟ و این چه دید و نگاهی است که به هنرمندانی چون آیدین آغداشلو حق می دهد که تن دادن اهل قلم و هنر مهاجر و تبعیدی را به مشاغلی غیر از تخصص و هنر خود تحقیر کنند؟ و راستی را، در شرایط سیاه حاکم بر سرنوشت قلم و هنرمستقل در ایران و در تبعید، کدام شیوه از « نان خوردن» شرافتمندانه تر است؟

این «مهاجرت» یا « تبعید»،  من و بسیاری چون مرا از آنچه بر آن بالیده بوده ایم و از آنچه می توانستیم بر آن ببالیم  دور ساخته است. اما ما نباخته ایم. در این بیست و اندی سال، هزاران هزار صفحه نوشته و منتشر کرده ایم، هم بر صحنه ها و پرده ها، هم در نمایشگاهها، هم بر ویترین کتابفروشیها، هم بر محور نقدها و جایزه ها و هم در مجامع و انجمنهای مدافع حقوق بشر و آزادی اندیشه بوده ایم. بسیار آموخته ایم و بسیار آفریده ایم و بسیارتر، تمرین آزادی و آزادگی کرده ایم.  در جهان هنر و ادبیات ِ این تبعید، من و ما، جان خود را جویده ایم و زیسته ایم و آفریده ایم و نامی و نگاهی برای خود داریم. مهجور و شهیدی و معتضدی  و براهنی و فرخفال و قاسمی و علامه زاده و  بسیار و بسیاری دیگر، سوخته اند، اما نباخته اند. ما هم خود را دیده ایم، هم دیگران را، و در این خانه ای که دور از آن خانه ساخته ایم، هم پذیرای مهمان بوده ایم، هم آمادۀ هم خانه شدن با دوستان، همکاران، استادان و شاگردان خود. ما سوختیم، اما نساختیم.  چون بسیاری دیگر که در زندانها، در جبهه، در صحنه ها و در خیابانهای آن خاک  سوختند. اما نه نان دیگری را خوردیم و نه نام دیگری را، نه گوش و جیبمان به نرخ روز، تیز و باز بود.

 ۳- 

چند هفته پیش، آیدین آغداشلو – به دعوت کانون مهندسین ایرانی – کانادایی، سخنرانی ای دربارۀ تاریخ هنر ایران معاصر در تورنتو ایراد کرد. سایت گویا نیوز – به نقل از شرق – متن سخنرانی وی را در لندن تحت عنوان « هنر انقلابی در ایران» منتشر کرده است. در آن سخنرانی هم تصویر اصلی «هنر انقلابی ایران» محدود شده است به  «…حوزه انديشه و هنر اسلامى كه به صورت يك مركز فرهنگى برنامه ريزى شد (و) هنرمندان جوان انقلابى مكان مناسبى را براى كسب تجربه هاى تازه در زمينه هنرهاى تجسمى و سينما و تئاتر سراغ كردند و تعدادى از هنرمندان مشهور اين سال ها از آنجا برخاستند كه از آن ميان – و تنها به عنوان مثال – مى توان به حسين خسروجردى در نقاشى و هنر جديد و محسن مخملباف در سينما اشاره كرد.» او سپس باز هم با همان پیشزمینۀ  فکری ِ برابر دیدن « مهاجرت» و بی تفاوتی و بی عاری، ادامه می دهد: « … شعر و ادبيات جنبه هاى مردم گراى خود را بسيار تقليل داده اند و نويسندگانى چون آذر نفيسى يا رضا براهنى مقيم خارج مانده اند.» و این در حالی است که به بیان آیدین آغداشلو: «… هنر جديد با حمايت و پشتيبانى هوشمندانه مدير برخاسته از انقلاب موزه هنرهاى معاصر تهران در بى ينال هاى معتبر به نمايش درمى آيند و كم نيستند هنرمندان انقلابى پيشتازى كه در اين ميان جايگاه خود را يافته و حفظ كرده اند.»  و جالب اینکه این هنر جدید دستآوردهای بسیار مهمی هم داشته است: «.. يكى از مهم ترين دستاوردها و نقطه هاى اوج هنر «انقلاب و جنگ» در ايران سال هاى بعد از انقلاب… براساس سنت و عادتى كه آرام آرام شكل گرفت و گسترده شد، چهره شهيدان جنگ هشت ساله بر روى ديوارهاى وسيع شهرها نقاشى و نقش شد و در طول سال هاى پس از جنگ نيز به صورت شيوه اى رايج و مرسوم درآمد و هنوز هم ادامه دارد… و اين طور شد كه حضور و نظاره غيرقابل انكار و گريز شهدا، سراسر شهرها را فرا گرفت. انگار جوان هايى كه جان عزيزشان را فداى حفظ انقلاب، اعتقاد و ميهن شان كرده بودند، در يك يادآورى دائمى، نظاره مى كردند و حضورشان را به چشم مى كشيدند تا از ياد ما نرود- هيچ وقت- كه چه سال هايى گذشت و چه جان هايى از ميان رفت.» (نقل قولهای داخل گیومه از متن سخنرانی آیدین آغداشلو در بخش فرهنگ سایت گویا نیوز، و تاکیدها از ماست).

می بینیم که با یک چرخش قلم ساده:

– «هنر انقلابی» خلاصه می شود در هنر رسمی و نزدیک به رسمی معتقدان به «انقلاب اسلامی» و حکومت منتج از آن، آن هم فقط در داخل،

– وانمود می شود که شعر و ادبیات مستقل و  جدا از سیاستهای رسمی و حکومتی، جنبه های مردم گرای خود را بسیار تقلیل داده اند،  و  مهاجرت رضا براهنی ( و لابد بسیاری دیگر چون او) هم به همین گونه دوری از مردم گرایی مرتبط شده است،

– «هنر» رسمی و حکومتی  ِ کشیدن چهرۀ شهدای جنگ بر دیوارها (که یکی از شیوه های تحریک و کنترل احساسات مردم و تداوم وضعیت نابسامان «انقلابی» هم هست) به عنوان « یکی از مهم ترین و نقطه های اوج هنر انقلاب و جنگ» وانمود، و سرکوب شیوه های دیگر هنر واقعی و مردم گرایی واقعی فراموش می شود،

– «جان هایی که از میان ما رفت» خلاصه می شود در شهدای جنگ، بی آنکه کوچکترین اشاره ای به  هزاران جان جوان و پیری شود که در زندانها، زیر شکنجه ها، اعدامهای جمعی و ترورها ی زنجیره ای « از میان رفت» و نه تنها نام و چهره شان، که حتی گورشان نیز بی نام و نشان ماند. اینها به کنار،  این روزها، سایتهای خبری ایرانی،  خبر قتل فجیع یک جوان مهابادی به دست نیروهای انتظامی و به دار آویختن دو نوجوان هفده هژده ساله به جرم «شرب خمر ولواط» را منتشر کرده اند. این جوانان مگر شهید تبعات این سیستم  نیستند؟ این کدام «هنر انقلابی» است که از کنار این نامها و چهره ها می گذرد و سکوت می کند؟

 آیدین آغداشلو، البته هیچگاه ادعای «انقلابی» بودن نداشته است. در همین سخنرانی هم تاکید می کند که: « هر چند انقلابى نبوده ام، اما سعى كرده ام چشمانم را بر روى واقعيت اطرافم نبندم.»  اما چه «ضرورت»ی  کسی چون او را وامی دارد که دربارۀ  موضوعی به ژرفا و وسعت انقلاب و هنر و ادبیات یک ربع قرن، چشمان خود را بر بخش دیگری  از واقعیتها ببندد و تصویری چنین مخدوش ارائه دهد؟ وجود و فعالیت هنرمندان حکومتی، هنرمندان معتقد به مذهب و سیستم حاکم،  و شهیدان جنگ، تنها بخشی از حقیقت  ایران معاصرند. و گفتن نیمی از حقیقت، دروغ است. پس ادبیات گلشیری، مختاری، میرعلایی، پوینده، حاجی زاده، شاملو، بهبهانی، ساعدی، بیضایی و… و  بسیاری دیگر چون آنان، و این نسل جوان نویسنده و روزنامه نگار مستقل، کجای این تاریخ قرار می گیرد؟ تئاتر و  سینمای  سانسور شدۀ ایران و نمایشگاههای برگزار نشده، و… کجا؟ ادبیات و هنر تبعیدی کجا؟

در کنار این سخنرانیها، فیروزه آغداشلو، همسر آیدین آغداشلو هم سخنرانیهایی برای کانون ایرانیان دانشگاه تورنتو و انجمن مهندسین ایرانی ایراد کرد و نیز مصاحبه ای با یکی از نشریات فارسی این شهر، که عنوان «هنرمندان و مهاجرت» یا « هنرمندان مهاجر» بر خود گرفت.  آیدین آغداشلو هنرمند است. فیروزه آغداشلو نیز-  متاسفانه تا کنون از او کاری ندیده ام و با ماهیت و سطح هنرش آشنا نیستم-  پس از جاگیر شدنش در تورنتو «گالری آرتا» را  تاسیس کرده و اکنون، به عنوان گردانندۀ قابل یک گالری هنری شناخته می شود. اما مهاجر؟ چگونه مهاجری، و با چگونه نگاهی به جهان، مردم، انقلاب، تبعید، مهاجرت و دیگر مهاجران؟ و چگونه است که این انجمنها  و نهادها و نشریات،  با وجود چندین و چند هنرمندی که در همین شهر قریب دو دهه است که به آفرینش مشغولند – و دید مدرن، روشن و غیر رسمی و غیر حکومتی هم نسبت به این مقولات دارند –  می پندارند که هنرمندی تازه وارد – که  یک پا در« اینجا» و یک پا  در « آنجا» دارد و نه می تواند آشنایی واقعی و ملموس با ابعاد انقلاب و تبعید و مهاجرت داشته باشد، نه اگر داشت می تواند حرف و نظرش را بدون خودسانسوری طرح کند- گزینه ای درست برای اظهار نظر در این زمینه خواهد بود؟

 اشتباه نشود. بسیاری از هنرمندان، روزنامه نگاران و دانشجویانی که اخیرا به خارج از ایران «مهاجرت» کرده اند (و با یکدیگر نیز در علت و نحوۀ مهاجرت تفاوت بسیار دارند)، حتما محق اند که دربارۀ  وضعیت خود و نگاه و مسائلشان صاحب نظر باشند و نظرشان را نیز مطرح کنند. اما به همان صورت که من ِ نوعی نمی توانم تصویری واقعی از زندگی مردم داخل کشور ارائه دهم، آنها نیز هنوز نمی توانند نمایندۀ واقعی نگاه و نظر «مهاجرت»  و« تبعید» باشند. فراموش نکنیم که «تبعید» و حتی «مهاجرت»،  با این نوع اخیر «ییلاق و قشلاق» به تناسب فصول سرد و گرم فضای سیاسی داخل کشور، و این نحوه از زندگی «دوزیستی» که بخشی از جامعه اخیرا در پیش گرفته است، دارای تفاوت فاحش ماهوی است و مخدوش کردن مرزهای آن راه به نتیجه گیری سالم نخواهد برد.

و اشتباه نشود. این قلم کوچکترین قصدی برای خط کشیدن میان قشرهای مختلف جامعۀ صدهزار نفرۀ ایرانیان ساکن کانادا ندارد و حق و حقوق ویژه ای هم برای بخشی از آن قائل نیست. اما مرزبندیهایی خواه ناخواه وجود دارد و نه می توان بر آن چشم بست، نه کسی حق دارد آن را مخدوش کند.

بخش بزرگی از ساکنان ایرانی این سرزمین را روشنفکران آرمانخواه تبعیدی تشکیل می دهند. مهاجران تازه وارد – از دانشجویان و هنرمندان و روزنامه نگاران آرمانخواه گرفته، تا بساز و بفروشها و تاجران و بورسیه ایها و…- حق دارند زندگی و محیط خود را بسازند و با « فرهنگ» خود هم زندگی کنند. در تهران هم دارند همین کار را می کنند. اما حق ندارند دو دهه تلاش جانفرسا برای حفظ آرمانخواهی و فرهنگ سالم و انسانی را پشت پردۀ چنین برخوردهایی پنهان، و این تاریخ را قلب کنند، و رسانه ها و نهادهای ما هم حق ندارند به این « فرهنگ» صادراتی تن دهند و به قیمت  زیرپا گذاردن ارزشهای این تبعید و مهاجرت، آن را ترویج کنند. این « فرهنگ» – زائیدۀ شرایط حاکم بر ایران معاصر- فرهنگی است سرمایه سالار، زن و کودک ستیز، مرید پرور، دودوزه باز، دو رنگ، نان به نرخ روزخور، سطحی ، متملق و اسیر قدرت و شهرت. نگاه و قلم من نه می تواند در برابر نگاه و قلم متفرعن و صاحبخانه وار همکاران داخل کشور و تازه مهاجر سکوت کند، نه در برابر خطر هجوم ملخ وار « فرهنگ بازار تهران»،  و نه در برابر همکاران مهاجر و تبعیدی ای که در مقابل این هجوم و نگاه، خود را می بازند و گردن کج می کنند و طلبها را از یاد برده، چیزی هم بدهکار می شوند. به صراحت و بدون رودربایستی باید گفت که نیمی از گناه در این زمینه، بر دوش همین گونه خود کوچک بینی ها و بادمجان دور قاب چیدن هاست.

۴-

همۀ ما هنرمندان و روشنفکران و مشاهیرمان را دوست داریم و به آنها احترام می گذاریم. افتخارات آنها، از کیارستمی تا شهره آغداشلو، و از زویا پیرزاد تا رضا قاسمی، ما را هم مفتخر می کند. و چون به دیدار یا برای شرکت در مراسمی به این سوی خاک سفر می کنند، از حضورشان شاد می شویم و آمادۀ پذیرایی و شنیدن و دیدنکار و سخنشان. اما گاه حد از این می گذرد و – شاید به علت دوری از میهن و حسرت دیدار آن سرزمین و مردمش – « پذیرایی»  به پذیرا شدن و «همراهی» به « در رکاب بودن» تبدیل می شود. متاسفانه نهادها و رسانه های ما هم – با این که خود بخشی از حضور و فعالیت جان سختانه و پرتوان مهاجرت و تبعید این دو دهه به شمار می روند – در برابر هجوم آن نگاه « صاحبخانه وار» خود را می بازند و باز، در تبعید هم، « ما» می شویم «شهروند درجه دو». چند ماه پیش، نویسندۀ مطرح معاصر، محمد محمدعلی میهمان تورنتو بود و برگزار کنندگان « واژه» هم در استقبال از او بخشی از وقت برنامۀ خود را به او اختصاص دادند. با این حال، عدم برنامه ریزی و تنظیم درست وقت، باعث شد تا وقت نویسندۀ دیگری – ایرج رحمانی ، نویسندۀ چندین رمان و مجموعۀ شعر و قصۀ کوتاه –  ضایع شده و حق یک همکار، ناخواسته توسط همکار دیگر پامال شود. نمونه ها در این زمینه متاسفانه کم شمار نیست، اما ذکر یک مورد سادۀ آن شاید به  بحث این نوشته مرتبط تر باشد:

 دو سه ماه پیش، فرزند جوان  آیدین آغداشلو – تارا-  به عنوان یک شاعر جوان و با قریحه مهمان شب سخن «واژه» بود و با خواندن چند سروده، تصاویری نیز از ذهنیت خود دربارۀ دوری از میهنش به دست داد. در آن شب بسیاری از ما از شنیدن سروده های او و حس و نگاه  لطیف جوانانه اش دربارۀ «غربت» لذت بردیم و به حق این نوجوان با قریحه را تشویق کردیم. اما نه تنها تازه واردین، که حتی بسیاری از کهنه مهاجران و کهنه تبعیدیان نیز انگار نخستین بار بود که با چنین احساساتی رو در رو می شدند؛ و این برخورد، حتی در نحوۀ معرفی او و در گزارشی هم که در «شهروند» از آن شب منتشر شد، خود را نشان داد. البته شاید بتوان این برخورد را به مهمان نوازی سنتی و شکسته نفسی و تعارفات معمول فرهنگ ما نسبت به جوانان و  و فرزندان «بزرگان» و یا عادت به بادمجان دور قاب چینی برای مشاهیر مرتبط دانست. اما فراموش نکنیم که  این «غربت» جوانانه هم در این دو سه سال و با این گروه آغاز نشده است. بسیاری از ما سالیان سال پیش کودکان خود را به دندان گرفتیم و از کوه و دره و آب و آتش گذراندیمشان. بسیاری از آنان – که به جرم «گناهان» پدران و مادرانشان هنوز هم نمی توانند به آن خاک سفر کنند –  حس و نگاه و تصاویری بسیار ژرفتر و گسترده تر از غربت، دوری از زادگاه خود و پدر و مادرانشان و از خانه به دوشی هراسبار خود در اوان کودکی و نوجوانی شان دارند. بسیاری از آنان عزیزانی دیده و ندیده را در آن سوی خاک از دست می دهند و با شنیدن هر خبر خوش یا ناخوش از وطن پدران و مادرانشان، زخمی تاریک و ناشناخته در اعماق جانشان سر باز می کند.  بسیاری از همین فرزندان تبعیدی و مهاجر ما، امروز هنرمندانی بنام اند، و با این حال، هنوز و همچنان مرغ همسایه غاز است.  یادمان نرود که همین «اخلاق»، همین « فرهنگ» و همین «سنت» های کهنه و تشریفاتی  تا کنون ما را اسیر روابط بی ظابطه، یک بام و دو هوایی ، تعارفات سطحی، نان به نرخ روز خوری، دو رویی و تبعیض نگاه داشته و انرژی های واقعی مان را به هدر داده است تا همچنان در جا بزنیم و اشتباهات مان را تکرار کنیم.

۵-

سالها پیش، اسماعیل فصیح با نوشتن رمانی به نام « ثریا در اغما» تصویری مخدوش از «خارجه نشین»ها ارائه داد. تصویری که هنوزاهنوز در داستانهای بسیاری از نویسندگان جوان ایران – چه مذهبی و چه غیر مذهبی- (که پای خود را هم از ایران بیرون نگذاشته اند) تکرار می شود. بعدتر، زنده یاد گلشیری نیز در رمان معروف خود ( آینه های دردار) تصویری مشابه – با اندکی تعدیل- ارائه کرد. سالهای سال، ما «خارجه نشین» های «بی ریشه و هویت باخته»، جان کندیم و نویسندگان و هنرمندان محبوب خود را دعوت کردیم و سالنهای دانشگاهها را کرایه کردیم و پای صحبت شان نشستیم، اما اغلب آنها هنگامی که به ایران برگشتند، در گزارشها و مصاحبه ها گفتند و نوشتند که به دعوت فلان و بهمان « دانشگاه» به خارجه سفر کرده اند و سخن رانده اند، و اگر پرسشی هم دربارۀ فعالیت و آثار منتشره در تبعید و مهاجرت از آنها شد،  اغلب طفره  رفتند ودر بهترین حالت  گفتند: « البته کارهایی شده است، اما فرصت نبود، ندیدیم، نخواندیم، نمی دانیم…». آنچه در آن گفته ها و نوشته ها  و امثال « سفرنامه» های آغداشلو گم شد، همانا تلاش و نگاه و سخن واقعی ما بود. « ما» یی که در همان دوران، می کوشیدیم – و همچنان می کوشیم – تا پیوندهای بریده را گره بزنیم و می پنداشتیم آن دوستان و همکاران نیز، خواهند کوشید تا منصف باشند و ببینند که دهها هزار دانشجوی ايرانی در دانشگاه‌های جهان به تحصيل مشغولند، صدها کار تحقيقاتی ارزنده در زمينه‌های مختلف انجام شده و می‌شود، دهها نشريه معتبر نشر يافته و می‌شود، دهها رمان و مجموعۀ شعر و داستان و نقد منتشر شده، فستیوالهای فیلم و نمایش و نمایشگاههای عکس و هنرهای تجسمی برگزار می شود، و – مهمتر و ارزشمندتر از همه- نسلی می‌رود تا خود را از تمام بندهای بيهوده‌ای که سنت و حکومت و اخلاق برپای او بسته‌اند، رها سازد.

در همین دوران بود که نویسندگانی چون زنده یاد هوشنگ گلشیری با بزرگنمایی نامعقول و غیر منصفانۀ قطع پیوند مهاجران و تبعیدیان با مردم و زبان روزمرۀ کوچه و بازار، تئوری «الکن شدن زبان نویسندگان مهاجر» را طرح کردند. انگار که ما اولین جماعتی بودیم که در دنیا و تاریخ مهاجرت کردیم و به زبان خود یا زبانی دیگر  آثار ادبی و هنری به وجود آوردیم، و انگار که تقصیر ما بود که نخواسته و نتوانسته بودیم زیر آتش « سربازان گمنام امام زمان» حکومت بمانیم و بشکنیم. اما اگر آثار هنری و ادبی همین ده سال گذشته را غربال کنیم، خواهیم دید که با توجه به شرایط،  آثار منتشرۀ ادبی و هنری در داخل کشور، در هر زمینه ای، قصهی کوتاه، نقد، شعر، رمان، فیلم، نمایش، نقاشی، عکاسی، رقص و… چه از نظر زبان و چه تکنیک و نگاه، به هیچ وجه برتر از آثار مشابه آفریدۀ خارج از کشور نیست.  بحث  بر سر مقایسه نیست. اهل قلم و هنر مستقل داخل کشور در این سالها دیوانه وار کار کرده اند و با تجربه هایی اصیل و نو. ما نیز. با نگاه  و شیوه هایی گاه بسیار نزدیک  و گاه بسیار دور از هم. در هر دو طرف، هم کارهای با ارزش آفریده شده و هم کارهای کم ارزش و سطحی. در مقابل سانسور و جنگ و مشکلات سیاسی – فرهنگی و اقتصادی موجود در ایران، فشارهای بسیار اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، عاطفی و روانی هم برای نویسندگان تبعیدی و  مهاجر وجود داشته و دارد. اما بحث ما امروز این هم نیست. بحث ما بر سر جایگاهی است که هنرمند و نویسنده در زندگی جاری  جامعه برای خود انتخاب می کند،  سلامت و پختگی نگاه، و انصاف حرفه ای و انسانی. بحث بر سر مخدوش نکردن مرزها و قلب نکردن حقیقتهاست.

۶-

رضا براهنی به همین دلیل با دیگران متفاوت است. او، نه تنها هیچگاه زبان و نام و قلمش را در اختیار حکومتها نگذاشته است، که  از همان روزی هم که پا به این خاک گذاشت، خود را بخشی از همین جماعت، از همین زندگی دید. کوشید تا آن را بشناسد، در کنار آن باشد، از ارزشهای آن توان گیرد و بر ارزشهای آن بیفزاید. به همین دلیل است که این جماعت هم امروز می تواند برای او بزرگداشت بگیرد و او را، به عنوان پاره ای از پیکر فرهنگ ایران معاصر، که اینک – خواه نا خواه – پاره ای از فرهنگ تبعیدی معاصر ایران است – بزرگ بدارد. اما  آیدین آغداشلو و بسیاری از همکاران و استادان ما، از همان نخستین روزها تا امروز، نه تنها تاریخ واقعی این «انقلاب» ندیدند و نخواستند ببیند، که آنجا هم که دست و قلمشان به جبر به آوردن نام ما چرخید، تصویر ما را در آینۀ قلمشان معوّج نمایاندند. ما، نویسندگان، شاعران و هنرمندان تبعیدی، به یک چرخش قلم آنان، وامانده و شکسته و بیراه و بدخواه شدیم، و امروز هم که برخی از آنان  تصمیم گرفته اند (یا ناچار شده اند) که سقفی هم در این سوی خاک داشته باشند، می کوشند تا تاریخ تبعید و مهاجرت این دو دهه را ندیده بگیرند و چنین وانمود کنند که این تاریخ با آنان آغاز می شود. من نیازی نمی بینم که بیش از این در اثبات کجراهی قلم آنان بکوشم. آثار ما گواه ماست، و نگاه و زبان ما. اما دلیلی هم برای سکوت در برابر بی انصافی ها و تبخترهای بی پایه نمی بینم. این راه، جان و عمر ما را فرسوده  و جویده تا هموار شده است.  احترام و ستایش هنر و قلم هنرمندان و نویسندگان – همکار یا استاد – به جای خود و مقدم شان در همراهی گرامی؛ اما دریای فعالیتها، مبارزات،  و آفرینشهای ادبی و هنری تبعید – مهاجرت در این دو دهۀ جانفرسا، اجازه نخواهد داد کسی پا بر شانۀ دیگران بگذارد و با تاریک کردن چهرۀ دیگران، بار خود را به مقصد برساند.

 

تورنتو – جولای ۲۰۰۵

* به هنگام نوشتن این مطلب، به  اصل کتاب « خاطرات و گفتگوهای آیدین آغداشلو» دسترسی نداشتم. جمله های داخل گیومه از حافظه نقل شده اند، اما به جرات می دانم که تفاوت چندانی با اصل ندارند.

* نفرین نان – نام داستانی به قلم محمد رحیمیان

 

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s