شايد بتوان گفت از فردای سفر نخستين گروههای مهاجران به خارج از ايران ، مسألهای هم به نام «داخل کشور-خارج کشور» مطرح شد. اوايل، اين اصطلاح بيشتر توسط نيروهای سياسی مورد استفاده قرار میگرفت و بار معنائیِ خود را نيز داشت. « خارج کشوری»، به کسانی گفته میشد که گويا از سر سيری يا ترس بيرون از « گود» قرار داشتند و تئوری میبافتند. با گذشت سالهای متمادی، عکس اين قضيه هم مصداق خود را يافت. يعنی برخی از مهاجرين نيز بار معنائیِ خاصی برای «داخل» قائل شدند.
براين اساس، « داخل کشوری »ها، کسانی بودند که از جزئيات مسائل عمده دنيا بیخبر میماندند، دارای فرهنگی عقبمانده بودند و غافله تمدن و آزادی آنها را پشت سر گذاشته بود.
با تغيير اوضاع سياسی و ماهيت مهاجرت، محوراين طرز تفکر نيز خود به خود به صحنه ادبيات و فرهنگ منتقل شد. بدينسان، بويژه در نخستين سالها که سفر اهل قلم و هنرمندان بهخارج از کشور هنوز از رواج چندانی برخوردار نبود، بخشی از «داخلکشوری»ها، مهاجران را در زمره کسانی به شمار آوردند که توانسته بودند ميهن خود را در چمدان بگذارند و بگريزند، از ريشه خود جدا شوند و لذا دور از فرهنگ و مردم خود درجا بزنند و خاکستر شوند. گلشيری که طلوع و شکوفائی خلاقيت ادبی در خارج را محال خواند، آيدين آغداشلو تلخ و زهردار به تمسخر هنرمندان مهاجر نشست، فصيح در رمان «ثريا در اغما» چهره متعفنی از «خارج نشستگان» بدست داد و شاملو به طعنه گفت چراغش در آن خانه میسوزد.
اندک اندک «خارجکشوری» ها هم بيکار ننشستند. تئوری هائی پرداخته شد که بر اساس آن میتوانستی بپذيری که آن دسته از هنرمندان و اهل قلم که در داخل کشور ماندهاند، تن دادهاند به حاکميت سانسور و خود سانسوری، خود محورند و مغرور و ناسپاس، و البته از غافله فرهنگ جهانی باز مانده. آن دسته هم که گهگاه سفری به خارج از کشور میکردند، طبعأ بايد بعنوان سفيران ادبی و هنریِ ديکتاتوریِ اسلامی شناخته میشدند. بويژه اگر در سخنرانیهای خود، جانب محافظهکاری را رها نمیکردند و يا به موضوعی کاملأ غير سياسی میپرداختند.
اما اين تئوری پردازی ها بيشتر بين «بزرگان» رواج داشت. نه آنها که عاشقانه و با احترام به محل اجرای برنامه ها و سخنرانیهای سفيران ادبی فرهنگ و ادبيات داخل کشورشان میرفتند يا آثار رسيده از داخل را با علاقه بدست میآوردند، و نه بين آنان که گوش به زنگ توليدات ادبی خارج از کشور بودند و در هر خبر و اثری از خارج به دقت خيره میشدند و بعد، راهی میيافتند تا دور از چشم سانسورچيان و سانسورپسندان، نام و اثر آنان را به گوش ديگران برسانند.
مهاجرت اهل قلم، بويژه کسانیکه علنأ رژيم ديکتاتوری را به مبارزه خوانده بودند يا تعلق خاطری به نيروهای سياسی اپوزيسيون داشتند، به نتايج ديگری نيز انجاميد. يکی از عمده ترين يا مشخصترين اين نتايج، تشکيل يا اعلام وجود «کانون نويسندگان ايران (در تبعيد)» بود. اين تشکل، با وجود پراکندگی و پراکندهکاری و عدم انسجام مناسب، برآيندِ رسمیِِ نوعی توجه و اعتراض نويسندگان تبعيدی نسبت به فشار و اختناق داخل کشور شد و بخصوص در اروپا، به کار و فعاليت نويسندگان مهاجر وجههای ديگر بخشيد. در کنار آن میتوان از انتشار نشريات معتبر فرهنگی و ادبی، ايجاد کتابخانه ها و مراکز فرهنگیِ متعدد، تأسيس بنيادهای ايرانیِ نشر کتاب و نيز ايجاد و محکم شدن ارتباط عناصری از ادبيات و فرهنگ ايرانی در مهاجرت با اهل قلم و سازمان های صنفی آن در جوامع ميزبان نام برد. همه اين ها در جهت انسجام و شکل يابی نوعی هويت و موجوديت عمل کرد که در ابتدای مهاجرت، هم برای داخل و هم برای خارج تصور آن مشکل بود.
اوضاع در داخل هم بی تغيير نماند. با پايان جنگ و مرگ خمينی اندک اندک شرايط ديگری بوجود آمد که با اوضاع سال ۶۰ و پس از آن تفاوت داشت. انتشار نشريات مستقل فرهنگی و ادبی را میتوان بهعنوان يکی از شاخص ترين نمونه های شرايط تازه به شمار آورد. اين روند با انتشار چند اثر از نويسندگان ساکن داخل کشور توسط ناشران مهاجر و نيز انتشار چند اثر از نويسندگان مهاجر در داخل و همچنين با گسترش سفرهای فرهنگی از داخل به خارج تداوم يافت و در داخل، به انتشار متن معروف به «نامه ۱۳۴ تن» و در خارج به انسجام و جا افتادن بيشتر فعاليت های ادبی و فرهنگی و تجديد سازمان کانون نويسندگان درتبعيد (همراه با بهرسميت شناختهشدن شاخه ايران در انجمن جهانی قلم) انجاميد.
تغيير شرايط و گسترش ارتباطات، باعث تغيير در نحوه نگرش بسته و چارچوبدار قبل شد و ديدگاهی جان گرفت که گرچه هنوز گامهای نخستين خود را برمیدارد، اما بر خاکی محکم و در راهی مطمئن پا نهاده است. و اين راه چيزی نيست مگر شناخت بیداوریِِ اين مجموعه بهعنوان يک وجود واحد در دو شق که بايد تکميل کننده يکديگر باشند. به قول جواد مجابی، «تبعيديان مکان و تبعيديان زمان»!
اشاره بالا (تبعيديان زمان و مکان) نکته بسيار جالب و محوریای را در بطن خود دارد. به هردو شق داخل و خارج صفت «تبعيدی» را اطلاق میکند و بدينسان میپذيرد و عنوان میکند که هردو شق اين وجود، از نوعی فشار و بحران رنج میبرند و هيچ يک بدون ديگری کامل نيست.
تا آنجا که به مهاجرين مربوط است، بايد گفت بحران در فعاليت و هويت، نطفه در همان اولين قدم بهسوی خارج از محيط مأنوس داشت و از آن گريزی نبود. مگر نه اينکه بحران، به معنای عدم ثبات و درهم ريخته شدن صف منظم ارزشها، قراردادها، امکانات و توانائیهااست؟ و با اين تعبير، مگر نه اينکه اهل قلم و هنرمندان در داخل کشور نيز يکی از سنگين ترين بحرانها را تجربه میکنند؟
درست است که نوع و نمود بحران درداخل و خارج با هم تفاوت دارد، اما نتيجه تقريبأ يکی است. در داخل، شمشير داموکلس سانسور و فشار و بند، تعدد مراکز تصميمگيری و ملوکالطوايفی دولتی، عدم امکان بهرهگيریِ مادی از تخصص (از جمله به دليل ممنوع القلم، اخراج، بيکار شدن و حتی پيگرد، حبس و ترور نويسندگان، استادان، روزنامهنگاران و …) در کنار تورم عنانگسيخته و نبودِ امکان مادی برای نشر وسيع و به موقع راه را بر سير طبيعیِ توليد و عرضه فرهنگ بسته است.
در خارج از کشور نيز، بیسامانی زندگی ، بويژه در سالهای نخست مهاجرت، مشکلات مادی و معنوی در محيطی بيگانه و تازه، پراکندگیِ وسيع جغرافيائی، تن دادن به مشاغلی جز تخصص واقعیِ شخص و نبودِ امکان نشر و پخش وسيع و بموقع مشکل مشابهی ايجاد کرده است. مسئوليت ايجاد چنين بحرانی با کيست؟ مسئوليت تداوم آن چطور؟ وظيفه شقوق متفاوت اين وجود واحد در مقابل يکديگر چيست؟
درست است که ماهيت و نتيجه بحران در داخل و خارج يکی است، اما
شکل بروز و راههای مقابله با آن متفاوت است. بر همين مبنا، امکانات و نيازهای اين شقوق نيز متفاوت است و تنها شناخت کافی از ماهيت، نياز ها، امکانات و وظايف عاجل يا شدنی است که میتواند به اطفای حريق بحران بينجامد.
بخش بزرگی از اهل قلم همچنان ساکن ايرانند. آنان از امکان زندگیِ روزمره در بطن زبان و مسائل زندگی هم ميهنان خود بهرهمندند و چنانچه موفق به نشر آثار خود شوند، مخاطبان بيشتری صدای آنان را خواهند شنيد. از جانب ديگر، آن بخش از اهل قلم که در خارج از مرزهای ميهن زندگی و فعاليت میکنند، از امکان برخورد زنده، سريع و خلاق با فرهنگ و هنر جامعه ميزبان و سراسر جهان برخوردارند و سانسور دولتی هم بر آنها حاکم نيست. با اين همه اينان در چارچوب قوانينی متفاوت با داخل ميهن و با يکديگر (در کشورهای مختلف) زندگی میکنند، پس شيوه، نوع کار و وظيفه و توليدشان نيز متفاوت است. آنان هنوز به زبان خود و برای جمع بزرگی از خوانندگان، از جمله ساکنان ايران، مینويسند، پس خود را با آن جامعه و زبان مرتبط میيابند. بسياری از آنان خود را هنوز تبعيدی يا آواره، يعنی موقت، میدانند و بسياری ديگر حتی در صورت تغيير شرايط داخلی نيز تمايلی به بازگشت يا زندگیِ دائم در آن محيط ندارند.
با اين همه، برخلاف تصور ظاهریِ عموم و بر خلاف نظرات برخی از » بزرگان اهل تميز»، تناقض و تفاوت اصلی نه در محيط جغرافيائی، بلکه در نحوه تفکر و برخورد ما با مسائل است. (مثلأ، بنظر نمیرسد «جواد مجابی» به اندازه «نعمت آزرم» «داخل کشوری» باشد!)
دوران دوریها و بيهوده در مقابل يکديگر قرار گرفتنها دارد کمکم میگذرد و به انجام میرسد. وقت آن رسيده که با جديت و منطق به خود و اطراف خود و موقعيت موجود نگاه کنيم و مسير واقعیِ خود به سوی آينده را برگزينيم. ارتباط هرچه بيشتر و وسيعتر اهل قلم ساکن ايران و خارج از آن به درک سريع تر و صحيح تر اوضاع از جانب طرفين خواهد انجاميد. مسئله را بيهوده نبايد فقط به رژيم ديکتاتوری مربوط کرد. جهان و افکار عمومی شواهد بسيار معتبر و تکان دهندهای را نظير فتوای اعدام سلمان رشدی از اين رژيم ديده است. نيازی به قطع ارتباط اهل قلم و يا تحريم سفرهای فرهنگی از داخل به خارج نيست تا حضور سانسور و ديکتاتوری اثبات شود. حتی اگر هم چنين نيازی باشد، بايد ديد با قطع ارتباط چه بهائی برای آن میپردازيم. از اين گذشته، تجربه چاپ چند اثر «غير قابل چاپ» از مؤلفين داخل در خارج از شور و سپس اجازه چاپ گرفتن آنها در داخل، نشان میدهد که گاه اينگونه همکاری ها بيشتر میتواند در مقابل سانسور قد علم کند تا مثلأ صدور اعلاميه های غلاظ و شداد.
فرج سرکوهی در بخشی از سخنرانی خود در سمينار ايران شناسی در استکهلم (۱۹۹۸) اشارهای داشت به اينکه در جوانی، «خليل ملکی» را بی آنکه بدرستی بشناسند و آثارش را خواندهباشند، «خائن» میخواندند، و بدين ترتيب، او در جامعه و ميهن خود نيز «تبعيدی» بود. آيا همين اتفاق از طرف روشنفکران داخل کشور برای «ادبيات مهاجرت» نيفتاد؟ و پس از آن، آيا گاهی در خارج از کشور نيز همين تلاش صورت نمیگيرد تا نويسندگان داخل کشور را هم ما از ذهن خود «تبعيد» کنيم؟ دولتها با حربه «تبعيد» میکوشند تا ارتباط روشنفکران و جامعه را قطع کنند. آيا ما نيز با چنين ذهنيتی همين کار را نمیکنيم؟
در حال حاضر توليد ادبيات ايران بعنوان بخشی از توليد فرهنگ اين جامعه، در دو موقعيت متفاوت صورت میگيرد. شايد بتوان گفت که تلاش برای نزديک شدن اين دو بخش و شناخت پيدا کردن از يکديگر (و در نتيجه، تأثير پذيرفتن از يکديگر) از مهمترين وظايف ماست. در عين حال، هر بخش مشکلات و مسائل خاص خود را دارد که بايد با آنها هم دست و پنجه نرم کند و همچنين وظايفی هم در اين مقطع برای خود قائل است.
محمد مختاری، محقق، فرهنگ پژوه و شاعر معاصر (که دقيقأ به دليل طرح روشن و ژرف ديدگاههايی در زمينه ريشهيابی گسستهای فرهنگی، اجتماعی و سياسی در طول تاريخ سياسی-فرهنگی ايران به وسيله عوامل وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ايران به قتل رسيد) چند سال پيش در جريان يک سفر فرهنگیِ چند ماهه و ايراد سخنرانی در چندين شهر کانادا، امريکا و اروپا پرداخت، در گفتگوئی با نشريه شهروند پيشنهاد جالبی را در اين زمينه مطرح کرد. پيشنهاد او، تشکيل گروه هائی را در خارج و داخل کشور در بر میگيرد که طی يک فاصله دو سه ساله در همکاری نزديک با يکديگر به بررسی و مطالعه توليدات ادبی در هر دو بخش بپردازند و نتيجه را بعنوان سندی تاريخی منتشر کنند.
در جائی خواندم که يکی از بزرگترين خدماتی که کانون نويسندگان آلمانی در تبعيد (در دوران حکومت نازيها و پس از آن) انجام داد، جمعآوری و حفظ آثار ادبیِ تبعيد و تشکيل کتابخانهای معتبر از آن آثار بود. پس از گذشت بيش از پانزده سال از آغاز مهاجرت، ما در اين زمينه چه کردهايم؟ گامهای کوچکی اگر برداشته شده اغلب بر اساس ذوق شخصی بوده نه برنامه ريزی و توان جمعی. هنوز يک سازمان گسترده و استخواندار نشر و پخش وجود ندارد و نشريات ادبی و فرهنگیای که دوام میيابند، در کنار کتبی که بسيار دير و البته با تمهيداتی (اغلب با سرمايه شخصی مؤلف) بچاپ میرسند، بدرستی پخش و تبليغ نمیشوند. اروپا و کانادا و امريکا در بسياری از موارد تقريبأ از حال يکديگر بیخبرند.
در طول اين سالها کم نبوده آثار و آفرينشها در خارج از کشور. از تجربههای نو و جسورانه در قصه و رمان و شعر تا تحقيق و ترجمه و تأليف و نظريهپردازی ادبی، فلسفی، اجتماعی و سياسی. اينها اما، آيا توانستهاند ارتباط لازم را با خود و نيز ميان خود و فعالان ادبی و فرهنگی در داخل کشور بيابند؟ بررسی ، تجربهآموزی و جمع بندی نه، حتی جمعآوری شدهاند؟ آيا برنامهای برای اين کار وجود دارد؟
آنچه به داخل کشور مربوط میشود، در باره برنامه ها، اهداف، وظايف، نهاد های صنفی و غيره، بايد توسط همکاران ما در داخل کشور تعيين شود. مهمترين کار ما در اين رابطه میتواند گسترش ارتباطات و در نتيجه، گسترش سطح اطلاعات و تبادل تجربيات باشد. اما در زمينه امور خارج از کشور، هنوز هم بر نگارنده روشن نيست که چرا بايد مهاجرين اهل قلم ، به تبعيت از تفکر حاکم بر نيروهای سياسی مهاجر، وظيفه عمده و علت وجودی خود را پشتيبانی از حرکتهای اعتراضی داخل کشور و يا سازماندهی و هدايت آنها بدانند؟
چه کسی منکر حمايت جدی از نويسندگان تحت فشار و مبارزه جدی برای آزادی بيان و قلم در جامعهای بسته و خونبار نظير ايران است؟ در عين حال، آيا ميتوان منکر اين شد که نقش اهل قلم و کانونها و انجمنهای آنان در مهاجرت بسيار فراتر از نهادی است که صرفأ وظيفه پشتيبانی از مبارزات داخلی برای آزادی بيان را بهعهده دارد؟ درست به همين دليل است که سازمانی مانند P.E.N. تشکيل شده و شاخههای ملی هم در آن بوجود آمده است. ولی کارهائی هم هست که P.E.N. انجام نمیدهد. اين کارها، وظيفه نهاد های صنفی نويسندگان مهاجر است و نمیتوان به بهانه عمده بودن مبارزه در راه آزادی بيان در ايران از انجام آنها طفره رفت. ضمن اينکه همين جا میتوان پرسيد کانونها، انجمنها، نهادها و مراکزی که وظيفه عمده و هدف اصلی خود را مبارزه در راه آزادی قلم و دفاع از نويسندگان تحت فشار میدانند، در طول سالهای متمادی چه کار ويژهای در اين باره انجام دادهاند که تأثير مشخصی بر اين روند گذاشته باشد؟ هويت چنين نهادهايی را نيز کار فرهنگی و هنری اعضای آن، و اعتبار و ارزش اقداماتش را، کارنامه آن نهادی که چنين زمينهای را تدارک ديده مشخص میکند، نه طول و عرض و تعداد اعلاميههای غلاظ و شداد سياسی. از مهمترين کارهايی که يک نهاد صنفی از اهل قلم میتواند بکند، تلاش در جهت ايجاد فضائی است که نويسنده و شاعر بتواند در آن فضا و ميدان جولان دهد، کشف کند و ارائه دهد. يعنی در راه ايجاد امکاناتی مبارزه کند که هر نويسندهای بتواند براحتی بنويسد و براحتی نشر دهد و براحتی با مخاطبانش مرتبط شود. اينک ديگر اين نکته را بايد پذيرفت که نويسندگان ساکن خارج از کشور، يکی از دو شق و بخش مهمی از اهل قلم در دوران کنونی ايرانند که مسائل آن ها هم از اهميت برخوردار است. آيا در خارج از کشور ، که آزادی هست و امکان صدور اعلاميه، امکان مناسب و درخور برای چاپ و نشر آثار نيز وجود دارد؟ آيا برنامهای برای آموزش، برای نقد، برای حفظ، برای آموزش خوانندگان و مخاطبان، برای ارتباط وجود دارد؟ برای انتقال تجربيات مراکز مختلف چطور؟ برای پديد آوردن يا استفاده از امکانات دولتی و فرهنگی جوامع ميزبان چطور؟
چرا بايد مشکلات ابتدائی و ملموس خود را از ياد ببريم و با شمشيرهای چوبی به جنگ آسياب های بادی برويم؟ حتی اگر تنها و تنها ارجحيت هم با مبارزه در راه آزادی قلم باشد، هم ديدگاه و هم راههای تازه تر و موثرتری از آنچه تا کنون امتحان شده بايد يافت شود.
و اما به اعتقاد نگارنده، غلبه تفکر کنونی بر ما دو علت اساسی دارد. نخست اينکه هنوز بخش بزرگی از ما خود را ««آواره، موقت، و نهايتأ تبعيدی» می دانيم و میشناسيم. درنتيجه دلمان برای جای ديگری میتپد، مسائل آنجا برايمان اولويت پيدا میکند و چشم بر مسائل و امکانات اينجائی میبنديم. نکته دوم اين که اغلب نهاد های صنفی و مراکز فرهنگی و ادبی در مهاجرت بيش و پيش از آنکه واقعأ مرکز تجمع و همکاری نويسندگان باشند، به جانب تبديل شدن به انجمن يا کانون روشنفکران سياسی چپ تمايل دارند. روشنفکرانی که طبعأ هرازگاهی دستی هم به قلم میبرند و تحليلی هم از اوضاع سياسی – ادبی قلمی میکنند، يا در کارنامهشان نوشتن داستانی، سروده ها يا ترجمه هائی هم وجود دارد. اما کار تمام وقت آنان خلق ادبيات نبوده و نيست. اهل قلم و هنرمندان اما، جماعتی هستند که کار خلاقه فکری و قلمی میکنند. يعنی که عمدتأ و تا آنجا که بتوانند و شرايط محيط اجتماعی اجازه دهد، کار تمام وقت و مسئله ذهنیشان توليد ادبيات و ساخت فرهنگ است. بنا بر اين اهداف يا وظايف مقطعی که شرايط مقطعی در برابر آنها میگذارد، نمیتواند و نبايد آنان ازهويت و تخصص و وظايف واقعی و درازمدتشان دور کند.