شبی که خبر مرگ سياوش کسرائی رسيد، درباره او و بهياد او با دوستی حرف میزديم. آن دوست معتقد بود که کسرائی، به مرگی تلخ با زندگی وداع گفتهاست و توضيح میداد که چه مرگی تلختر از اين که انسان هنرمند وقتی که برمبنای هنر و کار خود میتواند در ذهن فرهنگ جامعه جای واقعی خود را داشته باشد و در سن پختگی به ارائه و نشر آزادانه و پر توان هنر خود بپردازد، بخاطر حضور اختناق قرون وسطائی در ميهنش آوارهباشد و بخاطر عقايد سياسی خود از محبوبيت گسترده و حضور در اين ذهنيت طرد شود و تنها بميرد.
تلخ است. پيوستن ارگانيک هنرمندان مردمی به نيروها و جريانهای سياسی چپ و آرمانخواه در جوامعی نظير ايران ناگزير، و کاناليزهشدن هنر اينان تلخ است.
احزاب و نيروهای سياسی در جوامعی نظير جامعه ما، بويژه به علت تسلط ديرپای اختناق خشن، هيچگاه از کجرویها، کوتهبينیها و سادهانگاری های سياسی مبرا نبودهاند و پيوستن ارگانيک به آنان از جانب هنرمندان، همواره به ضرر اوجگيری هنر آنان و ارتباط وسيعشان با توده مردم عمل کردهاست. در چنين جوامعی هنوز هم مرز بين هنر مردمی و تشکلهای سياسی روشن نيست.
در طول پنج – شش دهه اخير، کم نبودهاند هنر مندانی که به نيروهای سياسی پيوستهاند و سياوش کسرائی درميان آنان ، يکی از تلخ ترين سرنوشتها را تجربه میکند.
حزبتوده ايران يکی از قديمیترين احزاب سياسی و (پس از ظهور و تلاشیِ حزب کونيست ايران به رهبری حيدر عمواوغلی د راوايل قرن حاضر) نخستين حزب متشکل و همهگير چپ ايران معاصر بودهاست. بديهی و طبيعی بوده که در دوران پس از رضاشاه، هنرمندانی که به انديشههای چپگرايانه نزديک میشدهاند، تحقق آرمانهای خود را در چارچوب اين حزب بجويند و فعاليت در آن را وظيفه آرمانی خود بشمار آورند. بسياری از برجستهترين هنرمندان معاصر ما، عضويت و فعاليت در اين حزب را به درجات مختلف تجربه کردهاند. بسياری از آنان پس از چندی، بويژه پس از کودتای ۲۸ مرداد راه خود را از سياست تشکيلاتی يا از مجموعه آن جدا کردهاند، تنی چند در برابر آن قرار گرفتهاند و تنی چند از آنان نيز همراهش باقی ماندهاند. سياوش کسرائی در زمره اين جمع آخری بود که اعتقاد خود را به تشکل سياسيش با فراز و نشيبهائی حفظ کرد و با وجود تفاوت نظر در برخی مواضع يا نحوه اداره تشکيلاتی حزب، در صدد نفی گذشته خود برنيامد. اما يکی از اشتباهآميزترين و عقبماندهترين کارها، همسان شناختن هنرمند و تشکيلات سياسیای (و نه نظرات سياسی) است که به آن معتقد است. کسرائی، همچون عبدالحسين نوشين، محدعلی جعفری، بهآذين و رحمان هاتفی و نيز همچون سعيد سلطانپور، حسين اقدامی و از بيشماران بسيار، پيش و بيش از آنکه عضوی از يک نيروی سياسیِ خوب يا بد، کامياب يا ناکام، خائن يا خادم بهحساب آيد، هنرمندی است با ابعاد ملی و با دل و آرمانی انسانی و چنين نيز بايد به او نگريست.
کسرائی خود را اينگونه میخواست و اينگونهمیديد. او به کارنامه يک عمر فعاليت ادبی و سياسی خود نگاه میکرد و در آن میديد که در تلخترين روزهای بیاميد پس از ۲۸مرداد، از خاکستر خسرو روزبه «آرش» را برآورده و در هيأت «سردار اميد» چون گلی به دامان مردم پرتابش کردهاست. در دوران پس از آن همدل با التهاب مبارزه مسلحانه نيروهای جوان چپ، سرودههائی چون «گيلآوا» و «به سرخی آتش به طعم دود» از جان برآورده، با انقلاب مردم، همپای آنان و باورهاشان، باورهای خود را سروده و بر زبانها نشانده و در پی انحراف و شکست انقلاب، شکست تلخ و بیباوری خود را سرودهاست. کسرائی به کارنامه خود نگاه میکند و میخوانَد:
… لانهام در باغ صياد است
بشنويد ای تند رأيان تن آسوده
سينهام در هر دمی آماجگاه تير بيداد است…
،
و میخواند:
… چه شد آن موج بلند
که کران تا به کران را بگرفت!؟
چه شد آن جوشش پر تاب و توان
که تباش جان جهان را بگرفت؟
و میخواند:
ای جنگ، جنگ، جنگ،
ای جنگ آدمیکش، ای جنگ تيز چنگ،
فرزند من کجاست؟
روی کدام خاک غريبی غنوده است؟ روی کدام سنگ،
با گل به گل شقايق پرپر به پيرهن
با تيرهفام توده خاکی درون مشت!
و میخواند:
… اينان
در کاسههای سر
خون هزار سرو جوان نوش میکنند
اينان
چراغ دانش
خاموش میکنند
و میخواند:
… آزادی!
با هرکهام عزيز چو جان بود
تا گير و دار خون
در پيشوازت آمدم و هربار
تو عشوه دادی و پرهيز داشتی !
گاهی رخی نمودی و دستی به در زدی
اما نيامدی!
حتی نگاه نيز نکردی به زير پا
بر فرش سرخرنگ روانی که سالهاست
جان و جوانی ما با هزار اميد
گسترده بر زمين…
و میخواند:
… ای واژه خجسته آزادی
با اين همه خطا
با اين همه شکست که ما راست
آيا به عمر من تو تولد خواهی يافت؟
خواهی شکفت
ای گل پنهان
خواهی نشست
روزی به شعر من؟
و میخواند:
… گفتم دگر نمیکشند کسی را
گفتم به جوخههای آتش
ديگر نمیبرند کسی را
غافل من ای رفيق
غافل من ای رفيق …
و میخواند:
… چه جای درنگ بر شکستگان قساوت
که مرا گوش
با ولوله گردبادیاست
کز درون سکوت لبها برمیآيد!
من به آن نمايش بزرگ دل سپردهام
گشايشِ ديگربار درها و لبها
و شکفتن غنچه خاموشی
میآيم
به رهائی میآيم…
میخوانَد و سر بلند میکند و لبخند میزند. او راه خود را رفته و بار خود را بردهاست…
*
حضور تلخ ما اما، حکايت ديگری است. حکايت فرهنگ و انديشهای اسير درحصار تاريک تنگنظری با سقفی کوتاه. چندانکه سر بلند کردن و به پيش نگريستن در افقی باز، حتی در آئينه نگريستن را تاب نمیآورد. ما که انسان را و هنرمند را چنان میبينيم که میخواهيم، چنان میخواهيم که میبينيم. و نمیبينيم که آزادی، يعنی که تو نيز بايد بتوانی حرف بزنی، چنان که من بايد، بی که طرد شوی يا انگ بخوری. نمیبينيم که ما نيز مثل ولايت فقيه، بی که ارزشی برای انسان قائل باشيم، هرکه چون ما نمیانديشد نابود میخواهيم، و اگر نه نابود، نادم.
سالها از مهاجرت و زندگی کسرائی در آوارگی شهر به شهر و کشور به کشور میگذرد، دل نداشتهايم به سفری و گفت و شنفت و شعر و سخنی پای صحبت او بنشينيم. همين يکماه پيش، از دعوت کردنش برای شعرخوانی ابا داشتيم، اما امروز همه در برگزاری مراسم يادبود و چاپ آثارش متفقالقوليم. بايد میمرد تا تطهير شود؟!
و ما فراموش میکنيم که ياد گرفتهايم از سينمای مخملباف لذت ببريم و هرچه سالها پيش گفته و کرده در نظر نگيريم. آموختهايم که شعر کمال رفعت صفائی را به حق بپسنديم و در سوگش خانه دل را سياه کنيم، بی که هوار بزنيم که تا همين ديروز عضو فلان گروه سياسیِ مخالف ما بوده. که به حق ، از حق عباس معروفی برای آزادیِ گفتن و نوشتن دفاع میکنيم، بی که لحظهای بينديشيم که هفتهای پيش در دفاع از خود گفته به ولايت فقيه، همين ولايت فقيه مردمیکش، احترام میگذارد و معتقد است.
تلخ است. تداوم چنين نگرش و چنين حضوری تلخ است. بسيار تلختر از مرگ تلخ کسرائی، در انزوای غربت و جان دير نيست؟
کدام يک از ما بارها در نوميدانهترين لحظههای زندگی نخوانده:
« آری آری زندگی زيباست
زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش، رقص شعلهاش در هر کران پيدات
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست…»
کدام ما به زندگی که انديشيده با لذت و حيرت و غرور نگفته:
«… تو قامت بلند تمنائی ای درخت!»
کدام ما با هر خبر جانسوز از ميان رفتن مبارزی زير لب نخوانده:
«… هرشب ستارهای به زمين میکشند و باز
اين آسمان شب زده غرق ستارههاست …»
کدام ما پس از مرگ عزيزی يا شهيدی زمزمه نکرده :
«… باور نمیکند دل من مرگ خويش را
من مرگ هيچ عزيزی را باور نمیکنم …»
کداميک از ما از خود پرسيدهاست که شعر چند شاعر ديگر چون کسرائی چنين به همه جوانب زندگی توده مردم پرداخته و چنين وسيع به دل و زبان آنان راه يافتهاست، بی آنکه حتی بدانند سرايندهاش کيست؟
کسرائی اگر تنها همين چند شعر را سرودهبود، کافی بود تا به حق نام شاعری مردمی را برخود بگيرد. ولی ما اين گناه را بر او نمیبخشيم که جرأت کرد انديشهها و توان اجتماعی و هنر خود را در ظرف يک تشکل سياسی بريزد. تشکلی که مثل همه تشکلهای سياسی ديگر ما از چپ و راست، به چپ و راست غلتيده و در کنار خسرو روزبه، عباس شهرياری را نيز در دامان خود پروردهاست. ما اين گناه را بر او نمیبخشيم که در نخستين ماههای سال ۵۸، جايی که دهها ميليون انسان به خمينی و وعدههای او اميد بسته بودند، او نيز اين اميد و انتظار به تغيير و تحول بنيادی را از زبان مردم خود بسرايد:
«.. دارمت پيام، ای امام!»
و روزی که خيانت بر اين اميد بر او نيز آشکار شود تلخ بسرايد:
« … ننگ بر تو ای دروغ، مرگ بر تو ای امام!»
از ما، کدام لغزشی در انديشه و نگاه و عمل اجتماعی و سياسی خود نمیبينيم؟ آن چه امروز بدان دچار شدهايم، درد مشترک و گناه مشترک ماست. بگذريم از اين که برون رفت از آن نيز فرياد مشترک میطلبد. اما پيش از آن، رسيدن به درکی نو و نگاهی همهجانبه، نگاهی انسانی و زمينی میبايد تا بتوانيم زندگی را، با تمام ابعاد آن، چنان که هست ببينيم و بشناسيم و دوست بداريم.
» … و عيسی مسيح گفت: از ما کدام گناهی نکرده است تا اولين سنگ را پرتاب کند؟! …»
میتوان حزب سياسی کسرائی و هاتفی را دوست نداشت و عملکرد تاريخی آن را نپسنديد، با آن مخالف يا از آن متنفر بود. همچنان که از منظری ديگر، میتوان عملکرد سازمان سياسی سلطانپور را نپسنديد، يا سازمان سياسی حسين اقدامی، يا کمال رفعت صفائی، يا…
اما چگونه میتوان خود اينان را، هنرشان و آرمان خواهیشان را دوست نداشت يا انکار کرد؟
از اينان، سلطانپور و اقدامی اعدام شدند، هاتفی زير شکنجه کشته شد، رفعت صفائی آخرين شعر های خود را با چنگال سرطان در حلقوم سرود و قلب کسرائی، خسته از مهاجرتی دوباره تنها و تلخ ايستاد. ما خوئی را دوست داريم، نه بخاطر اينکه يک روز خود را با يک سازمان سياسی همراه میديده يا حالا نمیبيند. ما ساعدی را فخر ادبيات ايران و مهاجرت میشناسيم، نه بخاطر اينکه به هيچ سازمان سياسیای وابستگی تشکيلاتی نداشتهاست. اعتبار کار ادبی شاملو به اين نيست که در حزب توده يک ماه بيشتر نمانده، و شاملو، افتخار خود میداند که ظرافتهايی در «شعر» را از «کيوان» تودهای آموخته است. سياوش کسرائی نيز همدل و همراه نسلی از ماست. با آرمانها و با کژرویهابی، بی آن که آرمانخواهی انسانيش ربطی به ميزان و چگونگی خدمت و خيانت، يا افتخار و اشتباه حزب سياسيش داشتهباشد. همه نيروهای سياسی ايران معاصر، به درجات مختلف در مقاطعی از حيات خود حامل اشتباهات سنگين و افتخارات غرورآفرين بودهاند. مسئله بر سر انحصار طلبی تاريخی و يکسويهنگری سنتی ماست. بدينسان، و بر پايه! تفکر بيماری که ريشه در سير تاريخ و سنت و مذهب ما دارد، هنرمند مردمیِ آرمانخواه، تنها بايد به رنگ و جامه ما درآيد تا بدرخشد. انگار تنها با سلاح ديکتاتوری ولايت فقيه، با وادار کردن انسانها به توبه و ندامت و تسليم است که میتوانيم حضور ديگری را تحمل کنيم.
کسرائی مرد. تلخ مرد. سرايندهای چون او، حق بود که در سالهای مهاجرت، به ويژه آنجا که برخی از مواضع سياسی خود در حمايت از حاکميت جمهوری اسلامی را اشتباهی هولناک ارزيابی کرد، پيوسته در دامان توده مهاجر شعر و سرود خود را روان کند و بتواند چنان که رسم ديرپای حس و هنرش بوده، با آنها باشد و برای آنها. بی آنکه مجبور باشد نه فقط به انتقاد، که به انکار خود برخيزد. برای آنها بود، اما نه در دامان آنها.
زندگيش در تلاطم تاريک روشنِ اوج و فرود رنج و مبارزهی مردم، در چنبره اسارت مردم، بيماری فرهنگ و کم توانی تشکلهای سياسی تلخ بود. مرگش به کام ما تلخ باد.
۱۲ فوريه
۹۶
ْ