نگاهی به:
طومار شيخ شرزين
فيلمنامه- اثر بهرام بيضائی
«منم شيخ شرزين، که برای هرچه رايگانی بود، بهايی گزاف از وجود خويش پرداختم. بانگ خرد زدم، دندانم شکستند. فرياد عشق برآوردم چشمم کندند.
گوشه امنی جستم، به غربتم راندند. و حالا فقط نانی میجويم. قيمت بگوئيد، حتی اگر شاهرگ است. … آه بانوی اندوهگين عشق، در اين ظلمات که مرا دادی چه میکردم اگر ديدار تو هم نبود؟… من میميرم، و دانايی را نمیشود کشت!…»
صاحبديوان- … تمام آنچه شنيدم داستانی باورنکردنی است. او در خيال همه ما وارد شده و ما هيچيک از آنچه بر وی گذشت ايمن نيستيم. او نه به دست شما که با دست جهالت از پا درافتاد. شما هرگز ندانستيد خنجر بر رخ خويش میکشيد، رنجش برای ماست که میدانيم. ممنوع میکنم که اين داستان جای ديگری گفته شود؛ جهان ديدن چهره خود را در آينه برنمیتابد! و اما شما، وظيفه داريد از اين همه، طومار نوئی فراهم آوريد تا روزی که سرانجام خرد چراغ جهان شد، نام او را که میتوانست بسيار بزرگ باشد، بدان ياد کنيم…
*
نام بهرام بيضايی، با سينما و تئاتر ايران گره خورده است. کارهای بيضايی، چه از نظر شکل و چه محتوا خودويژهاند و همواره جزو مطرحترين آثار دوره هنری و ادبی معاصر ايران بودهاند. بيضايی با کارهای خود نشان داده است که نه تنها نويسندهای تواناست و بر نثر و ادب قديم و جديد احاطه دارد بلکه کارگردانی چيرهدست و صاحب سبک نيز هست و هم صحنه و هم دوربين را بسيار خوب میشناسد و خوب از آنها کار میکشد تا جوهر وجود خود و قصهای که روزی در ذهن بيضايی جوانه زده را به بار برسانند.
در بررسی آثار بيضايی از نقطه نظر سبک و تکنيک با انواع متفاوتی روبرو هستيم که به ويژه با توجه به شکل اصلی کار (سينما يا تئاتر) به خدمت محتوا گرفته شدهاند و از نظر محتوايی نيز در آثار او «کُل»ی به نام «انسان» وجود دارد که در مرکز جهان قرار میگيرد و سپس برخوردهای او و پيرامونش بررسی میگردد. بيضايی از درگيری انسان با خود میآغازد و تدريجاً بر دايره اين درگيری میافزايد تا به آنجا برسد که رفتارهای انتزاعی شخصيتهای او، کمرنگ شوند و بالعکس، انسانِ اجتماعیِ تأثيرگذار، که همواره اسير نبردی نابرابر، اما نه با نتيجهای از پيش تعيين شده و شکستی محتوم است، چهره از تاريکی بيرون میآورد و موجوديت و حقانيت خود را فرياد میکند.
نبرد، همواره دستمايه جدیترين کارهای بيضايی بوده است. نبرد نيک و بد، نبرد کهنه و نو، نبرد مرگ و زندگی و نبرد حقانيت با ناحقی، و در بطن اينها همه، نبرد درونی انسان، انسان تنها با خود. آثار بيضايی، چه آنها که فضای قرون دور را دارند و چه آنها در فضای ايران معاصر و حتی امروز میگذرند، هر دو وجه توجه به درون انسان و اجتماع پيرامون او را با خود داشتهاند. با تفاوت در ميزان توجه پهلوانان تنها، شاعران و بازيگران، شهزادگانی اسير موقعيت اجتماعی خود، سياهبازها، بيگانهها، گمشدهها و… همه شخصيتهای اصلی و مرکزی آثار او يک جانند در کالبدهای بيشمار که در گرداب درگيری های خود خواسته يا تحميلی دست و پا میزنند، لحظهای نفسی و فريادی برمیآورند و لحظهای ديگر در قعر تيرگی غوطهور میکردند و باز برمیآيند. گاه شکست خورده و تمام شده، و گاه با توانی فراتر تا درگير نبردی ديگر شوند. يک نکته با اهميت در آثار بيضائی، نقشی است که او به زنان میبخشد، يا بهتر بگوئيم چهره ملموسی که از «زن» ترسيم میکند. چه زنان قرون دور، چنان که با آنها در افسانههای کودکی و قصههای شاهنامه آشنا بودهايم، چه زنانی از روزگار معاصر، در خانه و مدرسه و مزرعه و کارخانه و کتابخانه. زنان آثار بيضايی نهايت عشقند و زايش. روح بارور زمينند که خود زخمی جانکاه بر روح دارند که از آن خون میچکد و با اينهمه، تيمارگران و پرستاران زخمهای جهانند.
آثار بيضايی را، چه نمايشنامه و چه فيلمنامه، از نظر سبک نگارش و ساختار کلی میتوان در چند گروه عمده طبقهبندی کرد. زمان برخی از آنها در گذشتهای دور میگذرد و برخی ديگر در چند دهه اخير. زبان آنها که به گذشته مربوط میشود، فاخر است و جاافتاده و دارای ويژگیهای کلامی و دستوری همان دورهها، و به اقتضای موضوع و متن، استوار بر ساختاری اديبانه و شاعرانه، و در آثاری با زمانی نزديکتر به امروز، در جولان بر گستره بیحصار زبان مردم خانه و ميدان و کوچه و بازار. نگاهی شتابزده به نمونههای زير نشان میدهد که بيضايی نه تنها به ساختار زبان بلکه بر فرهنگ حاکم بر آن نيز در مقاطع مختلف زمانی مسلط است:
فردوسی: بگو اين داستانها را من نساختهام. تنها میگويم و باز میگويم تا بدانند که روزگار با اينان آغاز نشده و با اينان نيز پايان نگيرد. بخوانند تا بدانند که توانگران را نيز اين توسن افسار گسسته روزگار پشت نداد، آنها که بر تخت بخت مینشستند رخت بر تخته واپسين نهادند، سر به چهار خشت خاک نه از خشم ياد میآورند که بر موری فرمانی میرانند…» (ديباچه نوين شاهنامه – ص ۴۵)
*
مبارک: میرسد فاتح انس و جان و ديو و ملک، نام او لرزه افکنده در سقف فلک، درود بر سر گردآوران، سرخط پهلوانان اژدرخان، پهلوان صف شکن دشمن کش، پهلوان اژدر، پهلوان اژدها پيکر، کشنده ديو ارنعوت!
*
ببراز و شيرباش: واردش کن! بر پهلوان درود، خيرپيش، ناز نفس، نازقدم، خوش آمدی پهلوان. اژدها صولت. (جنگنامه غلامان – ص ۲۲)
*
الماس: خواب میبينم در کشور غريبی هستم. تک ميون جمعی. آفتابش تاريکه. سنگ به خدايی رسيده، يا نه، خدا سنگ شده!
ياقوت: خوابيه که هيچوقت خوابشو نديدم.
مبارک: اين خواب نيس، هذيونه.
الماس: چه بازار مکارهای هر طرف، دروغ و راست يه قيمت. چی میفروشن؟ آدميزاد. بنظرم آدميزاد.
مبارک: اين خواب منه، چرا خواب منو میدزدی؟
(همان کتاب – ص ۷۳)
*
مرد اول: … شما يعنی مشغله اداری نداريد؟ پس چرا شروع نمیکنيد؟ اين همه دوسيه. شروع کنيد…
*
جلوی تئاتر، روز. خارجی: «… توجه، مژده، توجه، بزودی تئاتر درام افسون کننده… با شرکت بانو گلزار… رژيسوری، استاد دلون… گريم، ارشادی…»
*
مأمور:… بنده باز هم عرض میکنم که ما فقط نسخههايی از اين گزارش را جهت انفورماسيون میفرستيم به ادارات ذیصلاح… اداره تجسس، اداره آگاهی و اداره سياسی… آيا شوهرتان با مقامات ايرانی که وجهه بغض و عناد با شخص اعليحضرت همايونی دارند ملاقات میکرده؟…
( هر سه نمونه بالا از «اشغال» – ص ۳۰ و ۲۹)
نمونههايی از اين دست بسيارند. نثر بيضايی خود بهسان بازيگری است توانا که در «مرگ يزدگرد»، «ديوان بلخ»، «آرش»، «پهلوان اکبر میميرد»، «گمشدگان»، «آهو، سلندر، صلحک و ديگران»، «تاريخ سری سلطان در آبسکون»، «هشتمين سفر سندباد»، «ديباچه نوين بر شاهنامه» و…، نقشی بر عهده دارد و در «جنگنامه غلامان» و «نمايشنامههای عروسکی» نقشی ديگر. در «رگبار» و «اشغال» و «کلاغ» و «مسافران»، «آينههای روبرو»، «شايد وقت ديگر» و… به زمان حال میآيد و با ما در خانه و مدرسه و اداره و ميدان میگردد و در «غريبه و مه»، «باشوغريبه کوچک»، «حقايق درباره ليلا، دختر ادريس»، «چريکه تارا» و… پا به روستاهای ايران مینهد تا از آن تصويری بريابد و در برابر ما بنهد.
بيضايی، صاحب سبک و تکنيک است. نمايشنامهها و فيلمهاش استخواندارند و محکم. روشن است که بر سر تک تک پلانها و ديالوگها انديشيده و هر صحنه را به علتی در کار خود گنجانيده است. در شخصيت پردازيش تواناست و به عکس تنی چند از ديگر نمايشنامهنويسان و فيلمسازان توانای معاصر اغلب کارهايش از کشش لازم بهره بسيار بردهاند. او را «کوروساوا»ی ايران خواندهاند و روزی تاريخ قضاوت خواهد کرد که بيضايی گنجينهای از آثار مکتوب نمايشی را بر ذخائر فرهنگی اين مرز و بوم افزوده است. «روزی که خرد چراغ جهان باشد».
همچنان که در بالا آمد، درگيریهای درونی و رفتارهای انتزاعی قهرمانان بيضايی اندک اندک در آثارش کمرنگ میشوند و انسان اجتماعی تأثيرگذار، که همواره درگير نبردی برای بهروزتر زيستن است رخ مینمايد. اگرچه اين «انسان» به همّت بيضايی، معمولاً در دام کليشههای رايج «قهرمان مبارز» نمیافتد و همچنان که قوتها، ضعفها و گرههای درونی خود را نيز بروز میدهد. قهرمانان بيضايی، حتی در خطيرترين موقعيتها، اگر شده به نجوايی زيرلب، فاش میگويند که انسانند. نه ابرمرد، نه کرم خاکی. در پستترين شخصيتهای مطرح در آثار بيضايی، باز در لحظهای هر چند گذرا، گذر پاکی و آرزومندی روح انسان را میتوان تشخيص داد و در توانمندترين پهلوانانش، عادتها، کاستیها و خواستههای زمينی انسان خاکی، جايی طبيعی و روشن دارند.
از ميان آثار بيضايی که به هر حال گوشههايی متفاوت از تاريخ و زندگی مردم را تصوير میکنند، به باور نگارنده، ۴ اثر: «هشتمين سفر سندباد»، «ديوان بلخ» و «طومار شيخ شرزين» و «اشغال» از ويژگی خاص برخوردارند. نه تنها بدين لحاظ که زبانشان جا افتاده و روان است و ای بسا شعری بلند، نه به دليل استحکام نمايشی و شخصيتپردازی دقيق و قوی و نه تنها به اين خاطر که روح ديدگاه اجتماعی روشن و مترقی در هر چهار اثر موج میزند. بل بيشتر به اين دليل که هر چهار اثر در چارچوب موضوع و شخصيتهايی خاص، به موشکافی ريزبينانه با اهميتترين مسائل فرهنگی و اجتماعی تاريخ زندگی مردم سرزمينی بنام ايران، و نه تنها ايران، میپردازند.
«اشغال» (که چهارچوب طرح مسائل دوران اشغال ايران توسط متفقين را برگزيده) تصوير زندهای از وضعيت اجتماعی ايران جديد، مصائب و مشکلات ناشی از عقب ماندگی، جنگ و وابستگی، در منحط ترين شکل آن، يعنی اشغال، برخورد افکار عمومی و عمق فاجعه بدست میدهد. فاجعهای که ريشه در قرون دور دارد و تا به امروز نيز به اشکال گوناگون ادامه يافته است. اشغال، نشان میدهد که «ايران» دو چهره دارد، يک چهره، آن که در خيابان ها میگردد، چه مصدر امر، چه معترض، و ديگری، آن که در سياهچال ها میپوسد، در گورها تجزيه میشود، در کتابسوزان ها خاکستر میشود، و در اذهان کوتاه و عقب مانده، به صليب کشيده میشود. و اين، تصويری سراسری است، نه از اين مبارز و آن معترض تک افتاده. در مقابل، «ديوان بلخ» طرح کامل يک انقلاب اجتماعی است بر عليه ستم و نابرابری، با تمام جزئيات و زير و بمهايش. «هشتمين سفر سندباد» پرسشی ژرف و تاريخی را در برابر مینهد:
_ «خوشبختی چيست؟ حقيقت چيست؟» و طومار شيخ شرزين پاسخ میدهد: «دانايی»!
و دانايی را، نمیشود کشت!
*
شرزين، پسر روزبهان دبير، دبيرجوانی است داماد استاد ابنمنظور جوزجانی که چنان که در کتاب معرفی میشود: «… ساَلم به سه نرسيده قلم در دست مشق خط میکردم و در هفت سالگی به تجليد و کتابت پرداختم و از آنجا بود که به خواندن رسالات و کتب ميل کردم و در جبر و اصول و حکمت و موسيقی و شعر تفحص کردم… و سرانجام در دارالکتاب همايونی مرا به دبيری گماشتند، تا آن زمان که رسالهای برنوشتم نامش «دارنامه» و در آن خرد را به درختی مانند کردم که اگر بپروريش ببالد ورنه بيخ آن خشک شود…»(ص ۱۰)
چنان که پيداست، شرزين هوشمند است و بر علوم متفاوت زمان خود احاطه دارد. چنان که در جوانی رسالهای مینويسد در ستايش خرد که برداشتهای اجتماعی دوره خود را (و نه تنها آن دوره که تا امروز، و تا آن روز که خرد چراغ جهان باشد!) مورد بازبينیای ژرف قرار میدهد. اما چنان که معمول بوده و هست، نخست به انکار هويت خود و «دارنامه» خود وادار می شود و سپس به جرم دانايی و سرکشی ناگزير در برابر قدرت جهل و خرافه و تاريکی زندگيش به باد می رود.
در شخصيت و اعتقادات او، چنانکه بيضايی پرداخته است، ويژگیهايی میدرخشد که از او چهرهای متمايز میسازد. شرزين داناست و بیتعصب. میخواند تا بداند. نه برای آنکه صرفاً بياموزد و يا رد کند. شرزين مساوات طلب است و در زنان و مردان به يک چشم مینگرد. شرزين بر هويت و رگ و پی و ريشه و تبار خود پای میفشرد و بر تازيان و مغولانی که اين همه را به هيچ بگيرند و در نابوديش بکوشند، کينه میورزد. شرزين فيلسوفی خانهنشين نيست تا بر واقعيات اجتماعی چشم بربندد. با اين همه نيک میداند که در چه روزگاری عمر به سر میبرد:
«… نتيجه بهتر از اين نيست وقتی بايد چنان بنويسی که گفته باشی و در همان حال نتوانند بگويند گفتهای…» (ص ۱۵)
در «طومار شيخ شرزين» مقطع زمانی را بيضايی به درستی برگزيده است. زمان، زمان سلطانی ترک و خليفهگری تازی است. با اين تمام «استاد ابن منظور جوزجانی» در مسند وزارت و دبيری دربار است و به سلطان نزديک:
«استاد: هميشه سرزنشم کردهايد که با اين رتبه از دانش چرا به شخص ايشان نزديکم…»
«… بله ما برای خود ملتی نيستيم، و من فقط بلاگردانم. من به جلادان میآموزم که گردن ما را با احترام بيشتری بزنند و پيش از فرو کردن آهن سرخ در چشمان ما نام خدا را بر زبان آورند…»
و از قراول و دالاندار و پردهدار و جلودار و شاطر و دروازهبان و مهتر و واقعهنويس و خزانهچی و حسابرس و سگبان و تيولدار و سردار و منشی ديوان، همه ايرانیاند و خود نيک میدانند که:
«… ما سلطان را حفاظت میکنيم. اگر ما نباشيم سلطانی نيست که به پابوسش برسی!» (ص ۳۵)
«طومار شيخ شرزين» بر روابط قطبهای مختلف اجتماع و تأثيرگذاری آنها بر هم و تأثيرگذاری شيخ شرزين بر اين مجموعه استوار است. در يکسو، شيخ شرزين است که میايستد به سرکشی، در ديگر سو عاملان رواج جهلند و مردمی که به آن تن دادهاند تا مگر روزی که «دانايی» بر آنان بگذرد. سلطان و خليفه و علمای جهل پرور و قراولان نگهبان و چاکران درگاه در يکسو و مردم کوچه و بازار و کنيزان و غلامان و مسخره و جلدگران و خطاطان و دبيران نيکپندار در سوی ديگر. شخصيتهايی نيز چون «استاد» و «صاحبديوان» و «عيدی» و «آبنار خاتون» در ميانه اين بازی تلخ حيرانند.
يکی از زيباترين و تکاندهندهترين بخشهای «طومار شيخ شرزين» صحنه ديدار او با «آبنارخاتون» است که عشق را به شرزين میآموزد. شرزين پس از مکالمهای حکيمانه و لطيف با آبنارخاتون، در برابر پرسش او که «چه میخواهد»، آرزو میکند تا چهره او را ببيند. آبنار خاتون روبنده پس میزند و گريبان نيز میگشايد، اما در پاسخ آرزوی شرزين که: «نمیخواهم پس از خاتون چشمم به ديگر چيزی بيفتد»، امر به در آوردن چشمان او میدهدـ.
در اين بخش نيز هنر و انديشه بيضايی تصويری بغايت زيبا و در عين حال دردناک از زخم خونبار جهل جامعه در مورد زنان پرده برمیدارد:
شرزين: منم شرزين دبير، که برای هر آرزوی نايافته بخشی از وجود خويش دادهام.
آبنارخاتون: (خشمگين) بيش بشمار! صبر ابلهی است. لب به دشنام بازکن و بگو!
شرزين: (نالان) شرزين را از ميان برداريد که در جهان بیخرد سخن از خرد میگويد و با مردم بیمهر سخن از مهر.
آبنارخاتون: (فرياد میکند) دشنام بگو. بدترين دشنام؛ بگو پتياره! بگو فلانزاده فلان کاره! منتظر چرا هستی؟ بگو زَنَک ناقص خلقت تهی مغز!
شرزين: چرا؟ چه دشنامی؟ تو چشم مرا باز کردی آبنار خاتون. من کور بودم، تو مرا به درونت بيدار کردی. حالا من روح تو را میبينم.
آبنار خاتون: همان نيست که میپنداشتی، زنی که خرد نيستش؟
شرزين: آه نه! حالا من زخمهای روح ترا میبينم.
آبنار خاتون: روحی لانه شيطان ، چنان که میگويند. نه؟ مرا مار خوش خال بخوان. جفت مکر روباهی، که تنها به کار بستر میآيم. بگو، بگو، دشنام های مردان کجاست؟
شرزين: چه زخم جانکاهی در روح تست و من نمیديدم. نه. هرگز خوبان را خوار نپنداشتهام. مادرم بیشک زنی بود و چگونه از زنی سرافکنده مردی سربلند بزايد؟
آبنار خاتون: خونی که میريزم از عادت است؛ مگر نه که زنان را هفده خفت است که عادت و مکر و کم خردی کمترين آنهاست؟ پس باش تا چنين باشد. حالا خود را چنان ساختم که شما میگوئيد. مکار و نابخرد!
شرزين: (غّران) در دارالکتاب همايونی دارنامه هست. فصلی را بخوانيد که بر آن محکوم شدم. فصلی که میگويد مخلوق زن و مرد يکسانند و اما، آه، گر چه اين کتاب از من نيست! نه خاتون، کينه تو اين بار به خودت برمیگردد. تو از وارونی سپهر چشمانی را برکندی که در زنان به ستايش نگريسته بود…»
در تمام طول کتاب، همين بخش کوتاه کافيست تا حضور «زن» همچنان مقتدر و ارجمند جای خود را در ذهن خواننده و بيننده بگشايد. چنان که واقعيت است و چنان که خواست بيضائی!
باری. شرزين را نخست به جرم بيان نظراتی ناهمگون با سيستم اجتماعی و فرهنگی حاکم به بند میکشند، آنگاه که به دروغ میگويد که «دارنامه» از آن «بوعلی» است، به برکت نام «بوعلی سينا»، «دارنامه» از نابودی مصون میماند اما خود وی را که حال باز پی حرف خويش گرفته است و بر حق خود پای میفشرد به جرم دزديدن نام «بوعلی» دندان میشکنند و خانمان به باد میدهند.
اما هم بيضايی و هم ما میدانيم که ماجرا به همين جا پايان نخواهد پذيرفت. نام «بوعلی» کوتاه زمانی میتواند حافظ انديشههای بکر و نو باشد و پاسداران جهل را چه وظيفهای بالاتر از سوزاندن ريشه دانايی؟ که در اين وادی آنان را همواره همتی بلند بوده و هست:
شرزين:… يکصد و سيزده لغت در قبح انديشه نو يافتهام چون طاغی و باغی و مبدع و ملحد و کافر و امثالش و حتی يکی نيافتم در ستايش سخن نو!… جز شمشير چيست برهان شما برای حبسی که من درآنم؟
حال شرزين که خانمانش به باد رفته است، از آموختن کودکان روزگار میگذراند. با اين همه در اين آموزش اينک دانايی و مبارزهجويی در کنار هم قرار گرفتهاند و جهان جهل، حاشا که اين خيره چشمی را تاب آورد:
شرزين: رعيت صفر است تا بدانی. رعيت را در شمار صفر آور و بزرگان همه عددند وسلطان و سالاران برتر شمارهاند. سلطان نُه است و وزيران و چاکران و سالاران و ديوانيان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و يکاند و رعيت صفر است. با اين همه بهای هر سلطان به رعيت است، و هيچ عدد بیصفر بزرگ نشود. چنان که هزار بیصفرهايش بيش از يک نيست. بدان که رعيت هيچ مینمايد و بيش از همه است…»
بخش ديگری از شخصيتهای فيلمنامه را، مردم روستايی تشکيل میدهند که شرزين در آخرين روزهای زندگيش بدانجا پا مینهد. مردمی عادی، با همه زجرها و رنج ها و کوتهفکریها و آزهای معمولیـ
هر چه چاکران دربار آزمند و پست و فاسدند، بر اينها ترس و جهل و خرافه و حسد و جبر حاکم است. و شرزين که چشمه دانايی است، قطرهای از واقعيت زندگی بيمار روزمره را بر چهره آنان میباشد:
غيرت: راست میگويی ما را نشان بده.
مروت: در برابر نانی!
شرزين:… در خويش بنگريد: پايههای تخت سلطان بردوش شماست و پايههای تخت خليفه بر دوش سلطان است. پس آن نيز بر دوش شماست… (ص ۶۸)
اما «جهان ديدن چهره خود را در آينه برنمیتابد». و مردمی که آموختهاند تا سنگ زيرين آسيا باشند و با چشم باز نبينند، او را که «با چشم بسته روح هر گذرنده را میگفت» نابود میخواهند:
خيرو: ما به روی هم نمیآورديم و همه کاری درست بود. حالا چطور بگوئيم که نمیدانيم؟!
صابر: لبت بسته بود تا لبها بر تو بسته بود. به دروغی آبادی آباد بود. از راست چه میزايد جز ويرانی؟
حکمت: چطور خود را به ندانستن بزنم؟ چگونه می توان گفت که زندگی همانست که بود؟ (ص ۷۴)
و زندگی، پس از گذر روح دانايی، نمیتواند همان باشد که بود. با اين تمام، اگر چه اين مردم نيز به جرم رواج دانايی خون شرزين میريزند. اما:
شرزين: من میميرم، و دانايی را نمیتوان کشت!
***
شخصيت های «طومار…»، در عين کوتاهی صحنهها، چه از ديد روانی و چه اجتماعی خوب و کافی پرداخته و توصيف شدهاند و خواننده يا بيننده در برابر آنها دچار مشکل و ابهام نمیشود. صحنهها و گفتارهای هر پلان و سکانس نمايشی هر يک در نهايت ايجاز وظيفه خود را به انجام می رسانند و شعری بلند و بلکه طوماری نغز و بجا در ستايش «دانايی»، که روح بسيط و محيط زندگی است در ذهن خواننده برجا مینهند، تا روزی که سرانجام خرد چراغ جهان باشد!
…
ديگر بار، شرزين باز گشته است:
خيرو: برگشتی که چه بگويی خانه خراب؟
شرزين: دانايی را نمیشود کشت!