ادبیات و «سلیقهی عوام»
(شهروند- 2004)
آیا هنر و قلم «وظیفه»ای دارد؟ آیا «وسیله» است؟ آیا «تعهد»ی دارد؟ آیا هنوز هم آویزان بر آن تخم لقی که زنده یاد جلال آل احمد در دهان بسیاری شکست، «روشنفکر» را موجودی می بینیم که در برابر «خلق» و «توده» میایستد و به آرمانهای خاکی ِ «مردم»، «خیانت» می کند؟ آیا هنوز هم طبق سنت افلاطون، «شاعران» را از آرمانشهر «شهروندان» بیرون می رانیم، چرا که «بیهوده» می گویند و از جهان «مادی» (یا به تعبیر بعدی پیامبران، از جهان والای«اولا») سخن نمیگویند؟ آیا هنوز هم به قول یعقوب لیث صفاری از هنرمند و نویسنده و شاعر میپرسیم: «سخنی که من اندر نیابم چرا باید گفت»؟ و اصلا این «من» و «ما» و «توده» و «خلق» و «مردم» کیست، چیست، که همواره – نه به ادعای «مدافعانش» منافع او – که حد درک و سلیقه و آشنایی او- باید سقف پرواز اندیشه و تخیل و قلم هنرمند باشد؟ و این کدام «تعهد» و تعهد به «کدام» است که به هنرمند می گوید «پرواز نکن، که «توده» نمی تواند همپایت بپرد، به ژرفا مرو، که «خلق» نمی تواند از سطح فراتر رود، «تخیل»ات را بکش، که «مردم» واقعیت خاکی روزمره را خوشتر دارند، پا از مرزهای عادت بیرون مگذار، که «اخلاق عوام» چنین «خطرکردن»هایی را برنمی تابد؟
این بحث، البته تازه نیست و قاعدتا دیگر نباید بحث روز هم باشد. با این حال، همچنان و هنوز، تا مسئلهي «اخلاق» و «تعهد» در ادبيات و هنر حل نشود، همچنان و هنوز در چگونگی ِ رابطهی جامعه با اهل قلم و هنر خلط مبحث خواهد کرد. و البته توجه باید داشت که بحث در همین حد «تعهد» اخلاقی و سیاسی هم باقی نمی ماند، بلکه این «مردم» و «مدافعان»اش، جسورانه به خود حق می دهند که سلیقه و حد آشنایی خود به مقولات فرهنگی، ادبی و هنری را به قلم و هنر تحمیل کنند و اهل قلم و هنر را «موظف» به پاسخگویی به همین سلیقه و عادت بشمارند. چنین دیدگاهی، ساده و روشن می گوید:
– نخست، همواره زندگی مادّی «مردم» مطرح است و قصه ی «نان شب»، پس چه جای پرواز اندیشه و خیال؟ «زیربنا» را بچسبیم که «روبنا» خودش از پی خواهد آمد.
– دوم، «استقلال» و «عدالت» و (حداکثر) «حقوق دموکراتیک» «طبقه»ی زیربنایی جامعه اصل است، پس «آزادی» و حقوق «فرعی»ی «قشر»ها، مثل زنان و جوانان و هنرمندان و ادیبان و روشنفکران و… بماند برای بعد، چه رسد به دمل های چرکینی امثال «همجنس گرایان» و «اقلیت»ها و امثال آنان.
– سوم، شعر و داستان و هنرهای تجسمی و نمایشی و…، اموری غیر جدی و فرعیاند که «وظیفه»شان، یا تعلیم و تربیت است، یا تبلیغ و تهییج، یا سرگرمی. بنابراین، باید طبق تقاضا و نیاز «جامعه» «تولید» شوند و از حد فهم و سلیقه و چارچوبهای اخلاقی «مردم» هم فراتر نروند.
– چهارم، نماینده و مدافع این «مردم» هم «ما»ئیم، پس «سلیقه» و حد درک و آشنایی «ما» و «معیارها و چارچوبهای اخلاقی» ما باید رعایت شود. وگرنه، این جماعت پرگو و بیهوده گوی هنرمند و ادیب و روشنفکر، در «حافظه»ی «مردم» نخواهند ماند و آثار بیهوده و درک ناشدنیشان هم به دریا ریخته خواهد شد.
روشنتر: نانوا و کفاش و نجار و معمار و خیاط و… نیازهای مادی «مردم» را تولید می کنند، آن هم البته بر حسب و قانون «عرضه و تقاضا»، معلم چیزی به «مردم» می آموزد، سیاستمدار و مبارز «مردم» را متشکل، و مبلغ آنها را هدایت می کند؛ در نتیجه، ادیب و هنرمند هم در همین چارچوب و بر همین منوال، «وظیفه»ای دارد و باید «مولد» چیزی باشد که «مردم» می طلبند و می فهمند و می پسندند و به آن «نیاز» دارند. آن «چیز» را هم «ما» که نماینده و مدافع مردم هستیم تعیین می کنیم. و «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟!»
بر این مبنا، این «مدافعان و نمایندگان» شریف «مردم» نه تنها هر تجربهی نو و هر اثر چارچوب گریزی که همسطح درک و پسند عوام نباشد رد می کنند، که حتی مناظرات و نقد و بررسی های تخصصی میان اهل ادب و هنر را هم به عنوان مباحثی بیهوده و غیر قابل فهم به سخره می گیرند. البته هرگز هم از خود نمی پرسند که چرا کاری به کار مباحث علمی و به غایت تخصصی که میان دانشمندان در می گیرد و چگونگی روند تحقیق و بررسی علمی علوم دقیقه، یا روند تحقیقات، اکتشافات و اختراعات جدید (که بسیاری از آنها هم ربطی به زندگی روزمرهی مادی و معنوی مردم ندارد) ندارند؛ و با آنکه آنها را هم نه درک می کنند و نه احتمالا پسند، به سخره نمیگیرند.
به نظر اینان، ادبیات و هنر «علم» نیست، و از آنجا که با «زبان» و «خواندن و نوشتن» و «ذهن» با همهی مردم سر و کار دارد، هر کس می تواند به خود حق دهد که به حیطه ی آن وارد شود برایش حد و حدود و وظیفه تعیین کند. همه کس «زبان» میداند؛ و هر کس، بهچار و بهناچار، روزی نامهای یا شکوائیهای نوشته، خاطرهای تعریف کرده، حکایتی یا لطیفهای ساخته؛ پس همه کس و هرکس حق اظهار نظر در این حیطه را هم دارد. «علوم دقیقه» نیست که دقت و تحصیل و تخصص برتابد!
چنین فضايی – تجربه های سنگین و گران ثابت کرده است – جز به رواج سطحی گرایی، قلم بهمزدی، آماتوريسم و برخورد «مکتبی» و «قالبی» نخواهد انجامید و در نهایت نیز، با باز گذاشتن امکان سوء استفادهی «ژدانف»ها و «بریا» ها و «گوبلز»ها و «مککارتیها»، جز به تحمیق همین «مردم» و سست کردن پایه های فرهنگ و تبدیل «جامعه» به «رمه» نتيجهي ديگري دربرنخواهد داشت. این دوستان، از آن جا كه اعتقادي جدي به نقش ادبيات و هنر ندارند، براي خالي نبودن عريضه و با بهكارگيری ِ كمترين حد دانش و تخصص، و پسند و سلیقهای محدود و اغلب کهنه، نقش هنر و ادبیات را تا مرز رفع تكليف و نیاز «عوام» تقليل مي دهند. همین نگاه و نظر بود که بخشی از اصیلترین و والاترین چهرهها و آثار ادبی و هنری جامعهی شوروی، اروپای شرقی و جوامع مشابه را در طول چند دهه نابود کرد و به انزوا راند، و در مقابل از یکسو بازار آثار سطحی و کپی های قالبی ِ نویسندگان دولتی و حزبی را داغ کرد، و از سوی دیگر، تمایل مردم تشنهی تنوع و نوگرایی را به ابتذال و هنر بازاری سوق داد.
چرا و چگونه؟ منطق ظاهرا این بود که «زحمتکشان» که نه غم مسائل ذهنی و دور از واقعیت و خیالی دارند، نه نیازی به نوگرایی فردی، نه حوصله و وقت تعمق؛ پس الگوی «رئالیسم سوسیالیستی» را برایشان تهیه می کنیم و نسخه ژنریکی هم می پیچیم که هر وقت «مریض» شدند، یکی دو حبی هم از آن بالا بیندازند. شاگردان بلافصل این رویه، «مکتبی»های جمهموری اسلامیاند.
چنین برخوردهایی بی شباهت به دورانی هم نیست که رهبران و تئوريسينهای «چپ» ما مبارزه با شعار «يا روسری يا توسری»، مبارزه برای احقاق حقوق زنان و کودکان در خانواده و محيط جامعه، مبارزه برای محیط زیست، و بهویژه، مبارزه برای آزادی قلم و بيان و اندیشه را به بعد از کسب «استقلال و عدالت اجتماعی» موکول میکردند؛ استقلال و عدالتی که جز در سایهی همین آزادیها و حقها به کرسی نمینشست و ننشست.
در اين که کاپيتاليسم و امپرياليسم و دیکتاتورهای گورزاد خانگی با عَلَم کردن نوعی فردگرايی خانه نشین و به انزوا کشانيدن و چند شاخه کردن جنبشها میکوشند تحول بنيادی را عقب بيندازند يا مهار کنند، شکی نيست. اما اين نبايد هيچ آزاديخواهی و هیچ طرفدار حقوق مردمی را به دام بيندازد تا – بهویژه – با تحمیل سلیقه و حد درک خود و به اصطلاح «توده ی مردم» از این مقولات و از ادبیات و هنر، و با تمسخر تجربه های ژرف و نو، در همگامی با همان دشمنان مردم، به درهی محافظهکاری و کهنهانديشی سقوط کند.
تأثيرادبیات و هنر در پیشرفت حیات معنوی و مادی جامعه، حضور و تاثیر نيما، هدايت، جمالزاده، چوبک، فروغ، شاملو، و بعدتر، ساعدی، گلشیری، رویایی، براهنی و … و حتی کسانی چون نعلبندیان که زیر سلطهی سنت محدود و منزوی شدند، بر حيات اجتماعی ما انکار ناپذير است. مدرنیسم در ایران، بسیار پیشتر از کشف حجاب رضاخانی، با نیما و هدایت، و پیشتر از اینان، با نوگرایانی دیگر یقهی سنت و جامعهی سر و در بستهی قجری را گرفته بود. آفریدهها و تجربههای اينان و همراهان اينان، نه سانتيمانتاليسم است، نه منتج از سياست گريزی، نه پرگویی و بیهوده گویی و فردگرایی منحط ، بلکه نتيجهی اهميت واقعی دادن به مسألهای بسيار ژرف و ريشهای است به نام تحول فرهنگی جامعه، با تکیه به تجربه و خلاقیت فردی و پرواز اندیشه و خیال. اغلب اینها هم در زمان خود به بیهوده گویی و بی معنا گویی وفردگرایی و سنت شکنی متهم شدهاند. ما، هنوز بیچراغيم و دزدی که با چراغ آمده، خوب میداند که در برابر يک جامعه متحول نمیتواند ايستادگی کند. جامعه را، در نهايت امر و به شيوهای برگشت ناپذير، کوشندگان، پژوهندگان و آفرينندگان شاخصهای فرهنگی آن متحول میکنند؛ و برای هیچ آفرینندهای نمیتوان سقف و حصار و معیار، آن هم در حد سلیقه و درک «عوام» تعیین کرد.
در جامعهی ما – در کنار و در پیوند با جهان – امثال همین نویسندگان و شاعران و هنرمندان و نسل و نسلهای پس از آنان در طول دهههای اخير، به اعتلای فرهنگی پيشرو و مرتبط با فرهنگ جهانی همت گماشتند. در اجتماعی که در هر زمينهی آن «سنگها را بسته و سگها را باز گذاشتهاند»، کوشيدند و میکوشند تا سنگ روی سنگ بگذارند و بنای فرهنگی زنده و پويا را پی ریزند پی گیرند. اين مهم، مگر جز با گشودن سرچشمهی آفرينش ادبی، هنری و پژوهش ژرف فرهنگی ممکن میشود؟
با این حال،
باز در همین دوران است که نظريهی «تحقير» کسانی که گويا بخاطر«آرمان گريزی» يا از سرآسايش طلبی به «فردگرایی» و «معناگریزی و هنجارگریزی» در آفرینشهای ادبی و فرهنگی روی آوردهاند، رواج بسيار يافتهاست. از روشنفکران نزديک به تشکلهای سياسی گرفته تا سازندگان برنامههای «چراغ» و «هویت»، گسترش فعاليتهای فرهنگی و نوگراییهای اهل ادب و هنر را نشان دوران رکود و سياست گريزی يا عافيت جويی و منزهطلبی می خوانند.
برخورد نامناسب و کج فهمی در ارتباط با نقش و منزلت ادبيات و هنر در جامعه ما و ديگر جوامع شرقی تازگی ندارد. به ويژه از آنجا که در چند دههی گذشته اکثريت قريب به اتفاق روشنفکران عضو نيروهای سياسی، همواره به ادبيات و هنر به چشم وسيلهای برای تبليغ يا تهييج نگريسته اند، چنين برداشتی از آنان چندان دور از ذهن نيست. با اينهمه، انتظار میرفت و میرود که محيط خارج از کشور، رشد ارتباطات فرهنگی در سطح جهان، و شکل و ماهیت حرکتهای نسل جوان امروز ایران، چنين نظرياتی را، حداقل، تعديل کند. اما چنين به نظر میرسد که جز اکثريت خود نويسندگان، شاعران، هنرمندان و پی جويان جدی امر نقد و تحليل مسائل فرهنگی، چه در ايران و چه درتبعید و مهاجرت، معدودند کسانی که پرداختن ريشهای به بنيانهای فرهنگی و اهمیت آزادی و نوگرایی در ادب و هنر را جدی بگيرند. این در حالیست که دست اندرکاران حکومتها، به خوبی «دشمن» خود را تشخيص دادهاند و راه های مقابله با آن را نيزمدتهاست که تدوين کردهاند و بهکار میبندند.
یکی از مشخصترین مباحث مورد تنفر و تمسخر اینگونه «مدافعان و نمایندگان مردم»، مباحث تئوریک و تجربههای دهههای اخیر در زمینهی ادبیات و هنر است که اغلب در چارچوب وسیع و کلی «پست مدرنیسم» طرح می شود.
امروز، با اینکه چند دهه از طرح نخستین تحلیلها و تبیینها از نوعی نگاه به جهان که به «پست مدرنیسم» معروف شد می گذرد، هنوز هم بسیاری از فعالان نیروهای چپ بر آن خرده میگیرند که گویا «به نامفهومی و معناگریزی و بی تفاوتی دامن میزند و مبارزه ی مردم را بیهوده می شمارد و…»؛ و هیچیک از این دوستان هم از خود نمیپرسند که پس چگونه است که مشخصترین وشناخته شدهترین چهرههای معروف به «پست مدرن» و «پسا ساختارگرا» در جهان فلسفه و ادبیات وهنر، نه تنها بیتفاوت و کنار نشسته نبوده و نیستند، که نظر و عملشان در عالم امور اجتماعی و سیاسی گاه بسیار سیاسیتر، رادیکالتر و موثرتر از مخالفان «چپ»شان عمل کرده است. بحث در «پست مدرنیسم» بر سر نامفهومی یا دفاع از نامفهومی و بیهودگی و … نیست. بحث بر سر پیچیدگی، اشتقاق، چند وجهی بودن و چندلایه بودن و سیالیّت معناهاست. رادیکالیسم، قرار نیست همیشه و همواره با رمانتیسم و بنیادگرایی هم همراه شود.
در گذشته هم، کج فهمی از برخی از اصول «ماترياليسم ديالکتيک» بخشی از روشنفکران چپ رابه اين نتيجه رسانده بود که گویا از آنجا که ماترياليسم، معتقد به اولويت «ماده» بر «ذهن» است، و مسائل فرهنگی و ادبيات و هنر نيز اموری «ذهنی« هستند، لذا در درجه دوم اهميت قرار میگيرند و پرداختن به آنها يا جدی گرفتنشان نشان از عافيت طلبی و « سانتيمانتاليسم» دارد. بر آن مبنا و با کج فهمی از تحولات فلسفی و ادبی دهههای اخیر، در واقع پرسيده میشود که: «در حالی که جمهوری اسلامی شبانه روز و بی وقفه به خونريزی و تجاوز به حقوق اوليه مردم مشغول است، در حالی که اقتصاد ما ورشکسته است و امپرياليسم تجديد قواکرده و با رویآوری مجدد به «سیاست کشتیهای توپدار» با چنگ و دندان در جهت تحمیل سلطهی اقتصادی و نظامی خود بر جهان میکوشد، چه جای پرداختن به تجربههای نو و پرواز تخیل ادبی و هنری؟ مدرنیسم و پست مدرنیسم در شاخههای مختلف ادبیات و هنر چه محلی از اعراب دارد، و یا تدوین تئوری شعر و بوطیقای روایت از چه اهمیتی برخوردار است؟ اینها که «برای فاطمه تنبان نمی شود.»
اما واقعیت این است که میشود.
در آغاز این قرن، نوگراییها و از حد سلیقهی عوام فراتر رفتنهای کسانی چون صادق هدایت و نیما یوشیج به همین ترتیب مورد تنفر و تمسخر قرار گرفت؛ دو انسان مدرن، روشنفکر و روشنگری که سلامت و تازگی نگاهشان، قريب هفتاد سال پيش، هنوز از بسياری از جنبههای زندگی فرهنگی و ادبی امروز ما سرتر است، يا بنيانیتر. پس از اینها، فروغ، انگ بی اخلاقی و فاحشگی خورد و در آستانه ی انقلاب، شاعر و محقق بیبدیلی چون شاملو با همین معیارها به مردم گریزی و مردم ستیزی متهم شد. اغلب روشنفکران و «انقلابیون» چپ دوران اخیر، با همین معیارها و سلیقهها ، با اتهام چپ ستیزی، خود را از همراهی و شناخت و آموزشهای یکی از سیاسیترین و چپترین نویسندگان معاصر ما، زنده یاد هوشنگ گلشیری، محروم کردند؛ و امروز نیز با همین حد از سلیقه و دانش، کسانی چون براهنی و رویایی و بسیاری از نوگرایان نسل میانه و جوان مورد تمسخر قرار می گیرند. اما مهمترین ویژگی در زندگی ادبی و تئوریک اغلب اینان این است که که نه تنها در برابر سیطرهی متن یک شکل، یک صدا و یک زبانه، متون چند صدایی پدید می آورند، بلکه صداهای درون خود را نیز رها میکنند تا خود نیز نمودی از پیچیدگی انسان و متن امروز باشند؛ انسانی چند صدا که باید مدام از خود بگذرد، مدام نو شود، مدام در خود بمیرد تا حضور مدام زندگی باشد، و به جای تسلیم شدن به «سلیقه»ی ایستای جامعهای ناآموخته و محدود مانده، مدام چشم اندازهای تازه پدید آورد و راه بر جاری شدن مرداب فرهنگ و اخلاق و سنت بگشاید.
از یاد نبریم که از هدایت تا نسل جوان و پویای اهل قلم و هنر امروز ایران، در ایران و در خارج از کشور، همینان بودهاند که با تن ندادن به آن گونه از «تعهد و سلیقه و تقاضا» ی عوام، بی هيچ لاپوشانی و بی هيچ رودربايستی، دست به تشريح جسد «فرهنگ»ی زدهاند و میزنند که فاسدتر از هميشه، تا همين امروز نيز هنوز چون مترسکی ايستاده و زندگی مردم را زير تأثير سکون و کهنگی خود میگيرد و ما نيز هنوز بر آن دخيل میبنديم. نوجویی و نوگرایی و پرواز تخیل و دانش همینان بوده و هست که جنازهی ما، جنازهی سنتهای فرهنگی، اخلاقی، مذهبی، ادبی و ملی ما را با صراحتی کم نظير تشريح میکند و پيش روی ما میگذارد. برای همين است که از آنها میهراسیم و میگريزيم و با حربهی تمسخر و تحقیر می کوشیم از میدان به درشان کنیم.
همانگونه که جامعهاي با تسلط صدا و زبان «مذكر» و «مذهب» و «سنت» همواره با صدا و زبان مستقل و زنان و جوانان مخالفت كرده است، جامعه ای با تسلط «عوام گرایی» و «انقلابی گری» هم صدا و زبان مستقل هنرمندان و ادیبان پیشرو، سنت گریز و تجربه گرا را برنمیتابد و با سلاح «عدم فهم» تودهی مردم، به جنگ ژرف اندیشی و نوگرایی میرود.
«وظيفه»ي ادبيات و هنری كه از ژرفای هستي ِ فردی هنرمند – و بر بستر تجربه و پیوند او با هستی تاریخ و فرهنگ جامعهاش- شكل ميگيرد، اين نيست كه پاسخگوی «نیاز« و «فهم» روزمرهی «مردم» باشد. چنین ادبيات و هنری موظف نیست به ترويج و گسترش فرم و زبان و شیوهای تثبیت شده و مورد پذیرش و پسند عوام بپردازد و در مسیر جریان اخلاق و سلیقه و حد درک آن «مردم» و «مدافعان و نمایندگان»اش شنا کند و بکوشد تا روحيات و علایقیي را منعكس كند یا احساساتي را بروز دهد كه در محدودهی عادت و ارزشهاي مالوف اسير ماندهاند؛ و به هیچ وجه موظف نیست در جامعهای که مجبور به ایستایی شده است، او هم ایستا شود، و برای رعایت حال آنان که در نتیجهی سطحی نگری و عدم آشنایی «فرم» را در برابر «محتو» می گذارند، به صدور «پیام» های روشن و ثابت و مانوس بپردازد.
خوشبختانه اما، در شرايط امروز جامعهي ما كه ادبيات جدی و عمیق ما جز تحلیل و نمایش هراس و اشتقاق جان پیچیدهی انسان مضطرب امروز وظيفهاي براي خود قائل نيست، آن برداشت خاص از «وظیفه» و «ماهیت» ادبيات و هنر نيز – جز در سطحی گرایی و ژورنالیسم غیر حرفهای و عوامانه – زمينهاي براي بروز ندارد. و درست در همین جا هم هست که بر بستر کج سليقگي عمومی و سنت و چارچوبهایی پیر و گورزاد، هر شعار کم مايه و سطحیای به نام و جاي ادبيات معرفی و پذیرفته ميشود.
در این قرن، ما یکی از پرهیاهوترین و پرشتاب ترین دورههای تاریخ را تجربه کردهایم. یک قرن لحظهای در تاریخ دراز بشریت بیش نیست. اما به جرات میتوان گفت که در این تاریخ، هرگز جهان در طول چند دهه این همه تغییر را چنین پرشتاب از سر نگذرانده است. قرنی، هر روزش سرشار از شتاب و هیاهو و تغییر، نه تنها در عرصهی جنبشهای اجتماعی، که در عرصهی دانش، هنر، ادبیات، فلسفه، تئوری، سخن کوتاه، در همهی ابعاد زندگی بشر و طبیعت و کیهان؛ و روشنفکران جدی، مستقل و ژرف اندیش ما، دهههایی از عمر فعال اجتماعی و فرهنگی شان را در پیوندی وسیع و عمیق با این حوادث گذراندهاند. در این روند، آفرینش ادبی و هنری اینان، دقیقا همذات با جهان چند رویه، چند سویه، درهم پیچ، سیال و شتابناک چهرهی جهان ما بوده و هست. به تعبیر براهنی، هنردوران پیش از مدرن، بیان مستمر جهان مستمر است، هنر دوران مدرن، بیان مستمر جهان قطعه قطعه شده است، و در هنر دوران پس از مدرن، با بیان قطعه قطعه شدهی جهان قطعه قطعه شده سر و کار داریم. این گونه بیان «قطعه قطعه» شده از «جهان قطعه قطعه شده» در ادبیات و هنر است که به متهم به «بی مفهومی» به سخره گرفته می شود و تهدید به «فراموشی.»
این اشتباه را نه یکبار، که بارها کردهایم. آخرین نمونه ی آن، جبهه گیری بخش اعظم همین نیروهای آرمانخواه و ازجان گذشته ی «چپ» در برابر اهل قلم و هنر در دههی نخست انقلاب بهمن بود. از «راست» انتظاری نیست. اما «چپ» ما نیز، متاسفانه، با نگاهی قالبی و یکسویه نگر، همواره با بزرگ کردن «مردم» و «مبارزهی انقلابی» کوشیده تا روشنفکران و اهل قلم و هنر را هم به «وسیله» و «مبلغ» و زائدهی تشکیلاتی بدل کند. «راست» به شکلی ادبیات و هنر را مبتذل و سطحی می کند و می خواهد، و «چپ» هم به شکلی و قالبی. «چپ» ما، در کلیتش، نه در فرهنگ و ادبیات و هنر به ژرفا می رود، نه برای آن ارزشی ژرف و درخور قائل است، نه تلاشی برای درک ظرایف آن می کند. این در حالی است که بهترین هنرمندان و ادیبان و روشنفکران ما، همواره خود را با آرمانخواهی چپ بسیار نزدیک و همخون دانستهاند و همواره نیز در صف مقدم مبارزه برای بهبود زندگی مادی و معنوی مردم ایستادهاند. در دورهی سیاه پس از سرکوبهای خشن دههی شصت تا پاگیری نسل تازهای از آرمانگرایان و آزادیخواهان، تنها بارقهی امید مردم، تنها چراغ روشن و تنها زبان گویا، زبان و قلم نویسندگان و روشنفکران و هنرمندان بود و هست، و سرکوب و کشتار نویسندگان و روزنامه نگاران هم دقیقا همین سنگر مردم را نشانه گرفته است.
دوستان ما، با حکومت که نمود سنت ایستا، بسته، محدود، نامیزان، پدرسالار، آینده ستیز و تحول ستیز و بنیادگراست مخالفند، بی آنکه با خود این نارساییها، نامیزانیها، کهنه گراییها و «اخلاق»ی که چنین حکومتی مبلغ و مدافع آن است، به واقع سر جنگ داشته باشند.
«با این حال، زمین می چرخد» * و دیر نخواهد بود تا این باورها و سلیقهها نیز به زادگاه و گورگاه خود بازگردد.
————————
* جملهی معروف گالیله، که در دادگاه تفتیش عقاید، هنگام پذیرش حکم دادگاه تاریکاندیشان، با پای خود بر خاک نوشت.
– بخشهای محدودی از این مقاله، از دو مقالهی دیگر به همین قلم وام گرفته شده که پیشتر، در پیوند با موضوع مشابهی نوشته شده و در شهروند، و در کتاب «نیم نگاه، سی مقاله در نگاه به فرهنگ و جامعه – 2001» منتشر شدهاند.