در اولین ساعات صبح روشن یک روز گرم بهاری، آقای میم صاد چمدانش را دستش گرفت و بی سر و صدا از در خانه بیرون رفت و آن را پشت سرش آرام چفت کرد. ولی بر خلاف روزهای دیگر، دسته کلیدش را از جیبش بیرون نیاورد و در را قفل نکرد.
بیست دقیقه پیش از آن، ناگهان از خواب پریده بود و انگار نه انگار که توی رختخواب باشد، بیهوا نیم خیز شده و بههوش و بیدار، سر جایش نشسته بود. آن شب فقط پنج شش ساعتی در رختخواب مانده بود. پس، قاعدتن میبایست غلتی بزند، چشمی بمالد، خمیازهای بکشد و از این قبیل حرکات که معمولن آدم وقتی زودتر از معمول بیدار میشود، میکند. ولی آقای میم صاد سرحال و سردماغ، لبخندی زنده و با چشمهای باز و درخشان روبهرویش را نگاه کرده بود و بی آن که توجهی به دور و برش داشته باشد، آرام لحاف را از روی پاهایش کنار زده بود و از جایش بیرون خزیده بود. حتی به زنش هم که کنارش دراز کشیده بود و موهایش روی بالش پخش شده بود و خرخر نرمی میکرد، نگاه نکرده بود. رفته بود و بی سر و صدا یک مشت آب سرد به صورتش زده بود، کت و شلوار و پیراهن و جورابی از کمد لباسش درآورده بود و در تاریک روشنایهال پوشیده بود، رفته بود توی صندوقخانه و چمدانی را از زیر کارتنهای خالی بیرون کشیده بود، دم در جلو آینه دستی به موهایش کشیده بود و از در زده بود بیرون. البته، همان وقت که طبق عادت جلو آینه مکث کرده بود تا به موهایش دستی بکشد، چند ثانیه به چشمهای خودش نگاه کرده بود. لبخندی هم زده بود. بعد نفس عمیقی کشیده بود و چرخیده بود طرف در و بی سر و صدا بازش کرده بود و بعد هم پشت سرش آن را چفت کرده بود. قفلش نکرده بود.
هوا گرگ و میش بود. هنوز ساعتی مانده بود تا آفتاب تتق بکشد و بیاید بایستد تخت سینهی آسمان. شهر هم هنوز ساکت بود. نسیم خنکی هم البته میوزید.
در را که پشت سرش بست، ایستاد و به ساعتش نگاه کرد. چمدانش را روی زمین گذذاشت، بعد آرام بند ساعتش را باز کرد و آن را توی جیبش گذاشت و لبخند زد. به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید، بعد سرش را به اطراف چرخاند، به درختها نگاه کرد و برگهای نرم و نازکشان. سبز و روشن به شاخههای ترد درختها چسبیده بودند و سری به اطراف میگرداندند و لبخند میزدند. گنجشکها هم روی شاخهها و سیمهای برق نشسته بودند و پرهاشان را باد میکردند و زیر بغلشان را نوک میزدند و به او و این ور و آن ور نگاه میکردند. آقای میم صاد سر تکان داد و دهانش را باز کرد و باز نفس عمیقی کشید. بعضی از شاخهها تکان خوردند و بعضی از گنجشکها و سارها هم جیک جیک کردند و از شاخهای به شاخهی دیگر پریدند و چرخی زدند و جا عوض کردند و باز به او نگاه کردند. آقای میم صاد هم باز سر تکان داد و خم شد وچمدانش را برداشت و راه افتاد. ولی هنوز چند قدم نرفته بود که ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد چمدانش را زمین گذاشت و خودش هم کنارش روی زمین خم شد و درش را باز کرد. چیزهایی را توی چمدان جا به جا کرد، از توی چمدان بستهای بیسکویت درآورد، کاغذ دورش را آرام باز کرد، چند دانه بیسکویت را از داخل بسته بیرون کشید و بعد بسته را دوباره توی چمدان گذاشت و درش را بست و کمر راست کرد. دور و برش را نگاه کرد و آرام رفت زیر یکی از درختها ایستاد. سر بلند کرد و به گنجشکها نگاه کرد که روی شاخهها پرپرک میزدند و جا به جا میشدند و او را میپاییدند. بیسکویتها را توی مشتش خرد کرد، با دهانش موچ موچ کرد و خرده بیسکویتها را پاشید روی خاک و رفت کنار چمدانش ایستاد. گنجشکها و سارها پایین را نگاه کردند و جیک جیک و سیک سیک کردند. یکی دو تاشان هم پریدند و چرخی زدند و روی شاخههای پایینتر نشستند. آقای میم صاد هم سر تکان داد و لبخند زد و چمدانش را برداشت و باز راه افتاد. چند قدم رفت، بعد پا سست کرد و سر گرداند و به پشت سرش نگاه کرد. یکی دو گنجشک پر رو شدند و پر زدند و آمدند پایین و دور و بر خرده بیسکویتها چرخی زدند و نشستند و روی زمین و نوک زدند. بعد بقیهشان هم رو پیدا کردند و یکدفعه پر کشیدند و سرازیر شدند طرف درختی که آقای میم صاد زیرش بیسکویت ریخته بود. تند تند شروع کردند به نوک زدن و قیل و قال و جست زدن و این ور و آن ور پریدن. آقای میم صاد باز لبخند زد و سرگرداند و به راهش ادامه داد. بعد ناگهان ایستاد و باز چمدانش را زمین گذاشت و کنارش خم شد. گنجشکها پر کشیدند و رفتند روی شاخهها و سیمها نشستند. آقای میم صاد همان بسته بیسکویت را از توی چمدانش درآورد. بیسکویتهایش را درآورد و گذاشت توی جیبش و بستهی خالی را مچاله کرد و گذاشت توی چمدان و درش را بست و بلند شد. راه افتاد و همانطور که میرفت بیسکویتها را توی مشتش خرد میکرد و پای درختهای پیادهرو میریخت و میرفت. پشت سرش گنجشکها و کفترها و سارها و زاغها و کلاغها از روی شاخهها سرازیر میشدند طرف زمین و جیک جیک و سیک سیک و قار قار و قور قور و بقبقو میکردند و نوک میزدند به زمین و به همدیگر و این ور و آن ور میپریدند و محله را روی سرشان گذاشته بودند. آقای میم صاد نگاهشان نمیکرد. آهنگ ملایمی را با سوت میزد و ریز و تند قدم برمیداشت و میرفت. درست در همین لحظه بود که زنش از روی بالکنی داد زد:
– میم صاد، میم صاد، عصر که برمی گردی خونه، نون تازه یادت نره! پودر رختشویی هم نداریم.
آقای میم صاد سر جایش ایستاد. چشمهایش را بست و باز کرد. لحظهای پای چشم چپش چین افتاد و انگار به فکر فرو رفت. بعد همه ی بیسکویتهای توی مشتش را روی زمین ریخت، بستهی خالی را مچاله کرد و گذاشت توی جیبش، آرام نیم چرخی زد و سرش را کج کرد و به زنش نگاه کرد و سرش را تکان داد. زنش دوباره داد زد:
– میگم نون یادت نره. عصری که برمیگردی، این سوپر سر خیابون ساعت 5 نون تازه میاره.
آقای میم صاد همانطور که با گردن کج به بالا نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد:
– من… بهتره، بهتره خودت… اگه خواستی، اگه میخوای… نون… من…، من دیگه…
زنش دست تکان داد و قبل از این که آقای میم صاد بتواند جملهاش را جمع و جور کند و نقطهاش را بگذارد، لبخندی زد و برگشت و از در بالکن رفت تو و در را پشت سرش بست.
آقای میم صاد همان طور چند لحظه ایستاد. بعد سرش را پایین انداخت و فکر کرد. صدای رادیو از پنجرهی باز خانهاش بلند شد و او را از فکر بیرون آورد. آقای میم صاد تکان کوچکی خورد و سرش را بلند کرد و به گنجشکها و برگها نگاه کرد. بعد چشمهایش را بست و سرش را تکان داد. انگار چیزی را بخواهد از سرش بیرون کند. بعد چشمهایش را باز کرد، دوباره به گنجشکها و درختها نگاه کرد، چشمکی زد و آرام گفت:
– شما که شنیدین؛ داشتم میگفتم بهش. بهتره خودش…، اگه نون تازه میخواد، بهتره خودش… من دیگه …
گنجشکها به او نگاه نمیکردند. جست میزدند و جیک جیک میکردند. نفس عمیقی کشید و سرش را به آسمان بلند کرد و چشمهایش را بست و گذاشت تا نور تازهی خورشید به پلکهایش بتابد و موج سرخ و نورانی خون را پشتشان بجوشاند. گنجشکها ساکت شدند. آقای میم صاد چشمهایش را باز کرد و سرش را نیم چرخی داد و زیر چشمی به خانهشان نگاه کرد. نیمی از هیکل زنش را کنار پردهی اتاق دید. هیکل زنش آرام خودش را کنار کشید و پشت پرده گم شد. آقای میم صاد هم سر گرداند و راه افتاد. دست میکرد توی جیبش و بیسکویتی درمیآورد و توی مشتش خرد میکرد و از لای انگشتهایش میریخت روی زمین و میرفت. شده بود شبیه نیزن سحرآمیز توی قصهها که با نیاش موشها و بچهها را سحر میکرد و دنبال خودش میکشید. سر کوچه که رسید، آخرین نرمههای بیسکویت را هم روی زمین ریخت و جیبش را تکاند و کف دستش را به رانش کشید و ایستاد. لحظهای مکث کرد و به این طرف و آن طرفش نگاه کرد. بعد از عرض خیابان گذشت و آن طرف که رسید باز ایستاد. انگار بخواهد فال بگیرد یا شانسی انتخاب کند، دست آزادش را تکانی به این سو و آن سو داد و عاقبت شانه بالا انداخت و طرفی را انتخاب کرد و چرخی زد و راه افتاد. در طرفی که انتخاب کرده بود، نمای ساختمانهای بلند و در هم از دور به چشم میخورد. پشت سرش ولی انگار شهر تمام میشد میپیوست به رشته کوه متوسطی که دامنهاش پر از دار و درخت بود و روی قلهاش هم برف نشسته بود و خورشید هم تازه از پشتش خودش را بالا کشیده بود و حالا داشت از پشت سر آقای میم صاد را میپایید و مسیرش را روشن میکرد.
مغازهها هنوز بسته بودند، ولی آقای میم صاد میدانست که قهوهخانهی سر خیابان بعدی باز است و از تصور این که چند دقیقهی دیگر میتواند یک فنجان چای یا قهوهی تازه و داغ سربکشد انگار همهی سلولهای تنش کیفور شدند. نفس عمیقی کشید و لبخند زد. بعد چمدانش را دست به دست کرد و با قدمهای تندتر به طرف قهوهخانه پیش رفت.
توی قهوهخانه، دختر جوان شادابی پشت پیشخوان میپلکید و مشتریها را راه میانداخت. آقای میم صاد چمدانش را کنار میزی گذاشت و صندلیای بیرون کشید و نشست و به دختر و مشتریهایش نگاه کرد. سه چهار نفر بیشتر نبودند. هنوز نیم ساعتی مانده بود که مشتریهای سر صبح هجوم بیاورند و قهوهخانه حسابی شلوغ شود. صبر کرد تا دختر جوان مشتریها را راه انداخت و سرش خلوت شد. آقای میم صاد همان طور نشسته بود و به او خیره شده بود. دختر هم به او نگاه پرسشگری انداخت و لبخند زد. آقای میم صاد دستپاچه شد و سر جایش جا به جا شد و نگاهش را از او گرفت و به دیوارها و دیگران نگاه کرد. بعد دوباره سرش را به طرف او گرداند و از جا برخاست و نزدیک پیشخوان رفت. دختر جوان با حولهای که دستش داشت چند لکه را پاک کرد و آمد و روبروی آقای میم صاد ایستاد و لبخند زد و منتظر ماند. آقای میم صاد هم لبخند زد و آب دهانش را فرو داد و سینهاش را صاف کرد و گفت:
– یک فنجان قهوه لطفا! سیاه باشه، با دو تا شکر!
دختر سر تکان داد و رفت که فنجان قهوهی او را حاضر کند. آقای میم صاد هم با نگاهش او را دنبال کرد و نگاهش را روی اندام او گرداند. دختر فنجان قهوه را پیش رویش گذاشت و دکمهای را روی صندوق فشار داد و گفت:
– چیز دیگهای میل ندارین؟
آقای میم صاد سری به نشان تشکر تکان داد و اسکناسی به او داد و بقیهاش را گرفت و توی جیبش ریخت و قهوهاش را تحویل گرفت و برگشت طرف میزش و نشست، قهوه را بین دستهایش گرفت و باز ناخودآگاه به دختر و حرکاتش خیره شد. همان طور که گرما از دیوارهی فنجان قهوه به پوست کف دستها و از آنجا به تنش سرازیر میشد، ناگهان هوس کرد بلند شود و دختر جوان را در آغوش بگیرد و سرش را روی سینهی او فشار دهد و با صدای خفهای زمزمه کند: «گاه انسان فقط به یک آغوش نیاز دارد!» و لبخند زد.
آقای میم صاد مدتها بود که در رویاهای روزانهاش چنین صحنهای را میدید و در ذهنش این جمله را به همهی دختران و زنان جوانی که دیده بود یا میشناخت گفته بود. این حرکت و جمله، برایش حکم رمزی دونژوان مآبانه داشت که قاعدتا باید دل سنگ هر زنی را آب میکرد. ولی آقای میم صاد دون ژوان نبود. مرد آرام و سربزیری بود که بود و نبودش چندان به چشم نمیآمد و چندان اهمیتی هم برای زنان و دختران جوان نداشت، چه رسد آن که نیاز انسانی او را به یک آغوش درک کنند. حالا گیرم درک کنند؛ به آنها چه ربطی داشت؟ آقای میم صاد جرعهای از قهوهاش را نوشید و لبخند تلخی زد و انگار مگسی را از پیش صورتش کنار بزند، دست آزادش را در فضا تکان داد. جرعهی دیگری نوشید و فنجان را روی میز گذاشت قهوه اش را مزمزه کرد و آرام فرو داد و چشمهایش را بست. پشت چشمهای بستهاش گنجشکها پرپرک زدند و این ور و آن ور جهیدند و به نرمههای بیسکویت نوک زدند. دلش مالش رفت و احساس گرسنگی کرد. هوس کرد یک لقمهی بزرگ نان گرم و نیمرو در دهانش بگذارد و جویده نجویده فرو دهد. آهی بلند کشید و چشمهایش را باز کرد. بیاراده فنجان قهوه را به دهانش نزدیک کرد ولی پیش از آنکه جرعهای دیگر بنوشد دستش در هوا ایستاد. دلش دیگر قهوه نمیخواست. به مایع سیاه توی فنجانش نگاه کرد و دستش را پایین برد. نگاهی به دور و برش انداخت و آدمها و خوراکیهایی که میخوردند. آب دهنش را قورت داد و نگاهش چرخید طرف پیشخوان. دختر جوان روی پیشخوان خم شده بود و داشت دور و برش را دستمال میکشید. نگاه آقای میم صاد نشست روی گردن و موهای دختر. لحظهای بعد، دختر انگار که سنگینی نگاه او را روی خود حس کرده باشد، سرش را بلند کرد. آقای میم صاد دستپاچه شد و سرش را به سویی چرخاند و نگاهش را دزدید. ولی دوباره سرش چرخید و نگاهش به دختر افتاد که همانطور مکث کرده بود و به او نگاه میکرد. دختر لبخند زد. آقای میم صاد گیج شد و چند ثانیه نفهمید چکار کند. قطرههای ریز عرق روی پیشانیش نشسته بود. ولی بعد نفسش را که در سینه حبس شده بود بیرون داد و او هم لبخند زد. این بار دختر دستپاچه شد. یک دفعه به طرف راستش چرخید و خواست برگردد و به سوی دیگری برود که دستش خورد به لیوان کوچک انعام که جلو پیشخوان کنار صندوق بود. لیوان افتاد زمین و شکست و پول خردهای تویش پخش شد روی زمین. پول خرده های ریز و درشت جرینگ جرینگ چرخ زدند و به این سو و آن سو دویدند. یک سکه هم گشت و گشت و راست آمد کنار پای چپ آقای میم صاد ایستاد و دور خودش چرخید و چرخید، اما پیش از آن که خسته شود و پس بیفتد، آقای لام بی اراده پایش را رویش گذاشت و ساکتش کرد. آقای میم صاد آن سکه را با نگاه دنبال کرده بود و دست آخر، انگار که عنکبوتی را، ناخودآگاه با پایش شکارش کرده بود و قلبش از این حرکت تپیده بود و لذت برده بود. شاد و سرخوش سربلند کرد و به دختر نگاه کرد. دختر با یک دست دامنش را چنگ زده بود و دست دیگر را جلوی دهانشش گرفته بود. لبخند آقای میم صاد از صورتش پرید. دلش به حال دختر سوخت. پایش را از روی سکه بلند کرد؛ خم شد و برش داشت و از جا بلند شد. بعد به زمین نگاه کرد و باز خم شد و سه چهار سکه ی دیگر را هم برداشت و کمر راست کرد. دختر همان طور ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد. خسته و غمگین به نظر میرسید. آقای میم صاد به طرفش راه افتاد و نزدیکش که رسید دستش را دراز کرد طرف او و پول خردهایی که از روی زمین جمع کرده بود نشانش داد و گفت:
– هی! ایناها. اینا نتونستن راه دوری برن!
دختر دستش را از جلوی دهنش رها کرد، نفسش را هم که حبس شده بود، و به آقای میم صاد نگاه کرد. آقای میم صاد باز لبخند زد و دستش را جلوتر برد. دختر به دست او نگاه کرد و بی اراده دستش را دراز کرد و کنار دست او باز نگه داشت. آقای میم صاد خندهی نرمی کرد و پولها را ریخت کف دست دختر و باز با همان نگاه شاد که بعد از شکار سکه ی اول توی چشمهاش نشسته بود، به چشمهای دختر نگاه کرد. دختر ناگهان سرخ شد. مشتش را بست و باز به زمین نگاه کرد. آقای لام دستهاش را به هم کوبید و مثل یک شکارچی کهنهکار یا یک پلیس کارکشته، با صدایی محکم دختر را دلداری داد و راه انداخت:
– الآن درستش میکنیم. دیدم کجاها رفتن. من پولها را جمع میکنم، تو هم شیشهها را جارو کن.
دختر سرش را بلند کرد به او نگاه کرد. آقای میم صاد آرام دستش را به شانهی دختر کوبید و گفت:
– هی، چیزی نشد که! زود ترتیبش را میدیم. بجنب الآن شلوغ میشه.
و همان طور که برمیگشت و نگاهش روی زمین به این طرف و آن طرف میگشت، از حرکات و صدا وحرفهای خودش تعجب کرد.
دختر ناگهان به خود آمد و تکانی خورد و پشت پیشخوان دوید. آقای میم صاد خرده پولها را تا جایی که میشد و میدید پیدا کرد و جمع کرد توی مشتش و دست آخر، در یک گوشهی قهوه خانه کمر راست کرد و ایستاد. نفس عمیقی کشید و به طرف پیشخوان برگشت. دختر هم خرده شیشهها را جارو کرده بود و حالا پشت پیشخوان ایستاده بود. آقای میم صاد به سوی او رفت و دستش را روی پیشخوان خالی کرد. به دختر نگاه کرد و لبخند زد و سرش را تکان داد:
– نگفتم؟هاه! خلاص!
دختر به پولها نگاه کرد و بعد به آقای میم صاد. بعد کف دستهاش را که عرق کرده بود مالید به دامنش و لبخند زد و ناگهان شاد شد. دستهایش را تندتر با دامنش خشک کرد و سرش را تکان داد و با صدایی شاد گفت:
– یک قهوهی داغ حالا مهمان من! باید بچسبه، نه؟
-هاه! چه جورم!
دختر ریز خندید و خودش را لوس کرد و مثل گنجشک سرحالی به این سو و آن سو جهید و با یک لیوان قهوه برگشت طرف آقای میم صاد و دستش ر به طرف او دراز کرد. آقای میم صاد نگاهی به لیوان قهوه کرد، دست دراز کرد قهوه را از دختر گرفت و روی پیشخوان گذاشت. بعد آرام سرش را بلند کرد و چشم به چشمهای دختر دوخت. چند ثانیه نگاهش کرد. بعد، با صدای خفهای زمزمه کرد: «گاه انسان فقط به یک آغوش نیاز دارد!»
دختر به او خیره ماند. آقای میم صاد همان طور که چشم در چشم او دوخته بود دستهایش را دراز کرد دستهای دختر را گرفت. دختر حرکتی نکرد. آقای میم صاد نگاهش را آرام پایین آورد و روی لبهای دختر مکث کرد. دختر چشمهایش را بست و نفسش رل در سینه حبس کرد. لبهایش نیمه باز بود. گونههایش سرخ شده بود و دانههای ریز عرق پشت لب و روی پیشانیش نشسته بود . آقای میم صاد دلش نمی آمد چشمهایش را ببندد. ولی وقتی که او هم سرش را پیش برد و لبهایش روی لبهای دختر نشست، چشمهایش بی اراده بسته شدند. لرزی از تنش گذشت و عرق کرد. پشت پلکهاش داغ شدند و موج سرخ خون پشتشان جوشید.
– گفتم از صبحیها نگیریها. تا عصر دیگه بیات شدن. حواست باشه. میذارتشون رو. بگو از اون زیریها میخوام. اصلا خودت از زیریها بکش بیرون. گرم باشه. گرم و تازه. اون یکی سوپر روبروییاش هم پودر رختشویی حراج کرده.
آقای میم صاد چشمهایش را باز کرد. زنش خم شده بود روی نردههای بالکن و دامنش در باد تکان میخورد.
آقای میم صاد باز چند ثانیه چشمهایش را بست.
زنش از روی بالکن بیشتر خم شد و با صدایی آرامتر گفت:
– جای چمدونتم جارو میکنم. عصر که برگشتی بذارش همونجا. بیسکویت تازه هم براش بگیر.
آقای میم صاد چشمهایش را باز کرد و به چمدانش نگاه کرد. بعد کمر راست کرد و از کنار گنجشکها چمدانش بلند شد. دست دراز کرد که چمدان را بردارد، اما لحظه ای مکث کرد، دستش را عقب کشید، نگاه دیگری به گنجشکها انداخت، دست کرد توی جیبش و بسته ی مچاله ی بیسکویت را درآورد. در چمدان را باز کرد و بسته را توی آن انداخت و درش را بست. چمدان را همانجا روی زمین رها کرد و ایستاد. نفس عمیقی کشید، سرش را پایین انداخت و راه افتاد.