قصه های «بعد…»

 معما

… بعد موهایش را زد پشت گوشش و نفسش را آرام بیرون داد و زیر لب گفت: یعنی هیچ معمایی هم دیگه مونده که بخواهیم حلش کنیم؟

بعد ساکت ماند و در تاریکی به صدای نفس‌های منظم هیکلی که کنارش خوابش برده بود و خر خر نرمی می‌کرد، گوش کرد.

بعد با سرانگشت آرام موهایش را از روی پیشانی نمناکش کنار زد و چند لحظه در سکوت به پلک‌های بسته‌اش خیره ماند.

بعد به پهلو غلتید و دستش را زد زیر چانه‌اش و به شانه‌های لخت او که از زیر لحاف بیرون مانده بود نگاه کرد.

بعد به پنجره نگاه کرد و سایه‌ی  شاخه‌ای که روی شیشه تکان می خورد. بعد دستش را دراز کرد و کوشید با سایه‌ی دستش، سایه‌ی شاخه را روی شیشه لمس کند.

بعد به سایه‌ی شاخه گفت: یه دقه میشه تکون نخوری؟

بعد دستش خسته شد و سایه‌ی شاخه را رها کرد.

 بعد دستش را چند بار محکم روی گونه‌اش کشید.  بعد آرام پرسید: چند شب دیگه، چند بار دیگه فکر می کنی بازم پیش بیاد و عادت نشه یا خسته نشی؟

بعد دستش را از زیر چانه اش کنار کشید و سرش را به بالش تکیه داد.

بعد پرسید: تو چی؟

بعد دستش را گذاشت روی پستانش و سر انگشتش را آرام  دور نوکش گرداند. بعد پلک‌هایش را روی هم گذاشت و آب دهانش را فرو داد و ساکت ماند.

بعد زیر لب پرسید: تو هم که دست می زنی همین حس را داری؟

بعد دستش را از روی پستانش آرام پایین کشید و گذاشت لای پاهایش و ران‌هایش را به هم فشار داد.

بعد انگشتش را لای ران‌هایش گرداند و  کمی فرو برد و بیرون آورد.

بعد انگشت خیسش را بالا آورد و به دهانش نزدیک کرد و چشید و مزمزه کرد.

بعد زمزمه کرد: طعم خون نیست.

بعد گردنش را کج کرد و به هیکلی که آرام کنارش خوابش برده بود و منظم نفس می‌کشید، گفت: معما همینه؟

چند لحظه نگاهش کرد. بعد انگشت خیسش را آرام روی لب‌های او کشید.

بعد گفت: ببین، طعم خون نیست.

بعد به پشت دراز کشید و دست‌هایش را گذاشت روی سینه‌اش. نفسش سنگین شد. بعد دستهایش را ول کرد کنار پهلوهایش.

اخم کرد و پرسید: دست‌هامو کجا بذارم؟

بعد از هیکلی که کنارش آرام خوابش برده بود و منظم نفس می کشید و شانه‌های لختش از لحاف بیرون مانده بود  و خر خر نرمی می کرد، کمی فاصله گرفت.

بعد به سقف نگاه کرد.

بعد پرسید: وقتی حل بشه چی؟ دیگه چی؟

بعد چند بار آرام جابه‌جا شد و تکان خورد. دست‌هایش را جاهای مختلف گذاشت. سعی کرد باز هم فاصله بگیرد. به لبه ی تشک نگاه کرد. بعد تسلیم شد.

بعد نفس بلندی کشید و پرسید: تو که به پشت می خوابی دست‌هات رو چکار می کنی که خوابت می بره؟

بعد دست‌هایش را گذاشت روی سینه‌اش و زیر لب گفت: فردا شب یادم باشه پیش از اون که خوابت ببره بپرسم.

بعد به  سایه‌ی  شاخه روی شیشه  نگاه کرد.

بعد سرش را کمی بلند کرد و سعی کرد خود شاخه را ببیند.

ندید.

بعد اخم کرد و رو به پنجره گفت: تو هم که فقط همون‌جا ساکت بشین و تماشا کن.

بعد سرش را روی بالش رها کرد و آرام گفت: فردا شب یادم بنداز پیش از اون که خوابش ببره ازش بپرسم.

———————————————–

تونل

… بعد  خودش را از دیواری که به آن تکیه داده بود جدا کرد و یک قدم جلو رفت. بعد مکث کرد. بعد برگشت و باز تکیه داد به دیوار.  بعد سرش را آرام تکان داد و گفت: همین…

بعد پرسید: تموم شد، یا هیچ وقت نبود؟

بعد گفت: یعنی از اول…

بعد پرسید: یعنی اصلا بود، که بعد تمام شده باشد؟

بعد سرش را آرام تکان داد و زیر لب گفت: همین.

بعد دیگر چیزی نگفت.  کمی به جلو خم شد و  گردنش را کج کرد و به ته تونل سیاه مترو نگاه کرد.

باد موهایش را روی پیشانیش به هم ریخت.

کمرش را راست کرد و به دور و برش نگاه کرد.

بعد از دیوار خودش را جدا کرد و چند قدم جلوتر رفت و نزدیک لبه سکو ایستاد.

بعد پلک هایش را روی هم گذاشت و منتظر ماند.

———————————————–

باران

… بعد دختربچه گفت: نه مامی وامیستم.

زن چادرش را روی سرش بالاتر کشید و خم شد و گفت: حوصله‌ات سر نمی‌ره؟

بعد صورتش را جلو تر برد و به چشم‌های دختربچه نگاه کرد.

 آرام گفت: نمی ترسی؟

 بعد پشت دستش را به گونه‌ی دختربچه کشید و لبخند زد.

 دختر بچه سرش را کج کرد و گونه‌اش را بیشتر به دست زن کشید.

 بعد گفت: از چی؟ بارون که دیگه نمیاد. تاریکم که نیست. ببین ببین، آفتاب هست. اوناهاش. ببین؟

 زن کمر راست کرد و چادرش را که لغزیده بود عقب سرش بالاتر کشید و گوشه‌‌اش را لای دندان‌هایش گیر داد.

بعد به دیوار سیمانی بلند نگاه کرد و سرش را عقب برد تا آفتاب را ببیند. ابرها را هم دید.

بعد نگاهش راه کشید به ابری که خورشید داشت می رفت پشتش.

بعد نگاهش را پایین کشید تا روی دیوار.

بعد به در بزرگ آهنی نگاه کرد.

بعد دستش را به پشت کمرش فشار داد و کج و راست شد. بعد چشمهایش را بست و صورتش جمع شد.

دختربچه گفت: خب برو زود که دیگه خسته نشی.

زن چشم‌هایش را باز کرد به دختر بچه نگاه کرد. بعد لبخند زد و دستش را روی سر او کشید. بعد موهایش را از روی پیشانیش داد زیر روسری‌ و نوک دماغش را بین دو انگشت فشار داد و خندید.

چند لحظه نگاهش کرد، بعد گفت: پس همینجا وایمیستی تا بیام؟ زود میام.

بعد سرش را گرداند و به در بزرگ آهنی نگاه کرد.

بعد به دختر بچه نگاه کرد که  سرش را تند تکان می داد. بعد چادرش را بالاتر کشید و به طرف در راه افتاد.

بعد به جلو پای خودش نگاه کرد و سایه اش را ندید. به دور و برش نگاه کرد که تاریکتر شده بود.  سرش را بلند کرد و به ابر نگاه کرد.

بعد دو قطره باران درشت افتاد روی صورتش.

—————————–

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s