هفده روایت مرگ (دفتر شعرهایی از نیمه‌های ۲۰۰۰ میلادی به این سو)

هفده روایت مرگ…

.

.

.

.

گم  که می شوم، پيدايم می‌کنی‌

به من ولی نشانم نمی‌دهی

دوباره می بری   می‌خوابا‌نی‌ام زير برگ‌‌های خشک

و سنگی

     نشان

برای ثانيه‌ای   در انتهای  یک هميشه‌  که بيدار می‌شوم

با روايتی ديگر از هزارتويی

با هزار دريچه‌ی پيدا ناپيدا
.

.

بيدار می‌شوم

هفده دريچه‌ به رويت وا می‌کنم

نمی‌بينی

خوابيده‌ای زير برگ‌‌های خشک

                           و سنگی …

یک یک دريچه ها را می‌بندم

می خوابم.

.

می‌آيی

پاورچين پاورچين

یک یک دريچه ها را وا می‌کنی

هفده

و اين

همين که اينجا گشوده می‌شود

زير تابش انگشتانت:

« من در تومرده‌ام

وقتی  که پلک‌هایم از نگاهت می‌سوخت

وقتی لبانم از لبانت تاول می زد

وقتی  که گوشم از صدایت می‌رفت  با صدا

وقتی که بر تو می‌باریدم  که در تو می‌رقصیدم

وقتی که روز در شب می‌مرد و منتشر می‌شد در قطره‌های نگاهت که پلک‌هایم را می سوزاند و از لبانت تاول می‌زدم تمام لب می‌شدم و تاول می‌زدم و تاول می‌زدم و هیچ نبودی و هیچ نبودی جز نگاهی که پلک‌هایم را می‌سوزاند و هیچ نبودم و هیچ نبودم جز لبی که گوش می‌شدی…

و هفده روایت مرگ…

.

.

.

………………………………….

 تاریک

زنی که گونه‌هایش خسته نیست می‌پرسد: هوا چرا تاریک است؟

مردی که چشم‌های سرخش زن را نمی‌شنود آه می‌کشد: تشنه‌ام هنوز!

لب کبود دختری که تنش بین میزها می‌رقصد گونه‌های هوا را می بوسد

سگی کنار پنجره ساکت نگاه می‌کند  به سایه‌ی تاریک نیمکت در مه

سری که پشتش به میزها و دست‌ها و گلوهاست سرفه می‌کند:

-last call

دهانی از آخرین جرعه خیس مانده است و تلخ، خس خس می‌کند:

– one for the rode, I guess…

کتاب را می بندی.

تاریک است.

.

.

.

…………………………………….

تاریک (۲

چرا همیشه می‌گریانی‌ام همیشه با پلک‌های خشک؟

آهسته!

دست تو خاکستر دارد

و روی بال اقاقی که دوده می‌مالد

ستاره می‌‌ترکد

و آذرخش

که چشمش را

در نگاه کسی وا کرده بود

می بندد

و جای پای تیرهای چراغ

در قطره های باد      خیس       از چشمهای زنی دور میچکد..

.

.

در من همیشه زنی دور می‌شود

در من همیشه زنی  چشمش را

در نگاه کسی وا می‌کند  و می‌بندد

یک طوطی حسود

پشت آینه‌ها جیغ می‌کشد

می خندی

می خندد

.

.

من در نگاه تو            در ابر

من در نگاه تو            در خورشید

من در نگاه تو            در باد

من در نگاه تو            بر بند

من در نگاه تو            در دیوار

من در نگاه تو             در راه

من با نگاه تو اما

هرگز کنار یک آینه نایستادم.

.

.

چرا همیشه در باران به دیدنم می آیی؟

.

.

حالا زمین که روی شانه‌ی من می‌ایستد

نگاه می‌کنم به لحظه‌ی بازیگوشی که شال تیره‌ی شب را کنار می‌زد

از شانه های روز

و تیک تاک  وحشی انگشت‌های تشنه‌ی رسوا

و گردباد

که در لحظه‌های دلهره در لحظه‌های گیج

و عکس فوری این قاب شیشه‌ای

که واژه‌های سوخته بر آن یخ می‌زد

و هیچ یادم نیست

سر در کدام  چاه گریسته بودم  که گوش کر بود از ولولای سکوت

و برف

که ممتد می بارد بر شانه‌ها

و خاکستر

و هیچ یادم نیست

در کدام هزاره‌ی سرگردان گریخته بودم از چکاچک شمشیرهای عقربه‌ای مست

 .

حالا  که برف را می‌تکانی از سر شانه

نگاه می کنی به زنی گم درمن که دور می شود در تو

با قطره های باد

.

.

می بوسمت دو لبت را می بوسمت چنان که ثقل نفس گم می‌شود نفسم در گردباد خواب

و  خواب می لرزد در پلک‌های خیس

و  پلک می لرزد در خواب‌های خشک

سرخ  و کبود

شانه‌ی سردت را

بوسیده‌ام همیشه از آن پیش‌تر که یک لحظه پیش تراز آن که پلک‌های زنی دور

تاریک می‌شود

یک لحظه پیش‌تر از باران

.

.

چرا همیشه می‌گریانی‌ام همیشه با پلکهای خشک؟

.

.

خاموش و سرد

آینه‌ای

یک طوطی حسود را

پنهان نگاه می‌دارد همیشه در پس این دیوار

عریان‌تر از  نگاه حقیقت

پنهان

عریان‌تر از  نگاه حقیقت

پوشیده

چون نگاه حقیقت

تاریک…

.

.

حالا زمین که روی شانه‌ی من می ایستد

به ابر نگاه می‌‌کنم

به راه

به باد

به بند

 و حلقه‌ی چاهی که زیر پا

می گسترد

به قهقهه‌ای خاموش

.

.

کتاب را می بندم.

تاریک است.

.

.

.

………………………………………

تاریک -۳

یک گام مانده

برمی‌داری؟

*

غروب همین حوالی ست

در جنوب ابر

و مردگان

 که ایستاده‌اند با کلاه و چتر

به شب نگاه می‌کنند با چشم‌های خشک

یخ را که  بشکنی

یک گام مانده

برمی داری،

و مردگان به خانه‌ی خود برمی گردند

*

زنی که در افق پر پر می‌زند

نگاه ندارد

صدایش آبشار نیست

لبش غروب کرده است

و انگشت‌هایش

در گردباد نمی رقصد

*

دستی که شُرّه کرد پشت شیشه‌ی خیس

دستش نبود

اما همیشه بوی کاشی و باران می‌داد

در آفتاب نروئید

اما شکوفه‌ی سرخی را

همیشه نفس می‌کشم که  بر تبسم  پستانش غروب می‌کند

صدا نبود

اما

گوشم همیشه تیز می‌شود

و ذره‌های هوا را می‌شنوم

که روی تبش تاب می‌خورد

گامش نمی تپید زیر ریشه‌ی روز

اما همیشه نبضش را می‌بینم

که پشت پنجره پس می‌رود

و جهان

زیر تاول انگشتانم پیر می‌شود

*

همیشه مردنم از خویشتن بود و از نبودنم در خواب

که من نبود در من، و بود و  نبود

که بود

اگر می‌شنیدی‌ ام   در آینه‌  ای که شکست

اگر می‌دیدی

در پاره‌ های خورشیدی که

تیک

تاک

*

یک گام مانده

برمی‌داری؟

*

سکوت، آینه ایست که دوست ندارم آینه‌ ای را که موج نمی زند تا (تو؟)

عبور نمی کند از (من؟)

و سرد نگه می‌ داردم همیشه

در بهمنی که فرو

در همیشه‌ ی برزخ

*

این حفره‌های تیره از کجای جهان در من سقوط می‌کند؟

و این حبابها در رگ

که پله پله می‌بردم تا جنون عقربه  در تیک تاک  برف؟

تا هزار روز     یا هزار سال

یا

شاید

دقیقه‌ای

همین دقیقه که تنهایم

همین

دقیقه

که تنهایم

در تهاجم بغض

*

کجا مرا می‌بری؟

خسته‌ ام

 کنار برکه‌ ای بنشان

 و این دو چشم سرخ را بخوابان

می ترسم

و آن دهان تیز را ببند

 گوشم زنگ می زند

و دست‌هایم را بشکن

می لرزد..

کجا مرا می‌بری؟

زیر بوته‌ای بنشان

و خوب که دور شدی

بگو ببارد خواب

تشنه‌ام

و از گلویم خاکستر می‌جوشد

*

حالا کنارتر بنشین

کنارتر

می خواهم باز شوم

کنارتر

و بازتر شوم

کنارتر

و باز کنم بالم را

تا دورتر

و باز کنی

دورتر

یک گام مانده

برمی داری؟

تا رقص دورترین شعله‌ای که گره خورده بر تلاطم انگشتانت          مست

تا پشت سرخ ترین بوسه‌ای که لابلای گره‌های پیچ در پیچ  سنگ‌ها و آینه‌ها        خشک

تا ژرفنای گودترین کومه بر انحنای پوستت          خیس

تا تاب دورترین نفست           محبوس

تا انفجار ساکت خورشیدی که زیر پستانت  دو نیم می‌شود      تاریک

تا سایه‌های دلهره

تا مرگ

تا غروب

بیهوده زیر باران می‌ایستم.

اینجا جنوب  بندها و پریدن‌هاست.

بیهوده است این همه آواز.

سکوت، تیره‌تر است از ابرهای قطب.

و معجزه‌ای‌ست خاموشی

روشن‌تر از ستاره‌ی قطبی   در طلوع برف

*

باران اریب می‌بارد و نگاهم تاول می‌زند  بر  سنگ‌ها و خاک

چین می‌خورد صدایم    در کوره‌های بغض

و یک کبوتر عاصی

نوک میزند به گوشه‌ی این چشمه

 قطره

قطره

قطره

تیک

تاک

در تشنج نبض

انگشت‌های یخزده‌ ام را باز می‌کنم

تا باد بگذرد از لای واژه ‌های خواب رفته‌ ی لال

سلام

سلام

تیک

تاک

*

هنوز پریشان می‌شود نگاهم

هنوز خواب می‌بینم

و خواب، هنوز زیباست

 زیباست روز!

نیست؟

زیباست روز

وقتی دروغ می‌گویی در شب   در آینه‌ی تاریک..

تیک

تاک

*

بگو بگو

خجالت نکش!

به چه می‌ارزد آخر این نکبت؟

اگر نگویی که می‌شنوی در سکوت آینه بر دیوار؟

معتادم من!

معتادم

به این دروغ در این آینه معتادم

و در سر هر ساعت که راست می‌گوید

سکسکه‌ام می‌گیرد

می لرزم

پلکم  ترک می‌خورد    لبم دو دو می‌زند     صدایم می‌سوزد

تب می‌کند زبانم

نوک می‌زند کلاغ کوری به تخم چشمانم

اسبی شکسته در گلویم شیهه می‌کشد در گرهی مسدود

جغدی خمیده می‌دود در نفسم  تا همیشه‌ی سقف

خون سرفه می ‌کند  و  می‌شکند  بر سنگ

*

با دست‌های بسته  در کنار پنجره‌ای بسته

چه باید می‌کردم؟

*

حالا بگو

خجالت نکش

به چه می‌ارزد آخر این نکبت؟

این تشنج ناپیدا

این راه رفته – نرفته

این مرگ در عبور؟

به چه می‌ارزد

اگر دروغ نگوید آینه‌ی تاریک

اگر دروغ نگویی که می‌شنوی؟

*

یک گام مانده.

برمی داری،

و مردگان به خانه‌ی خود برمی گردند.

..

.

کتاب را می‌بندیم.

تاریک است.

.

.

.

…………………………………………………………

 

کسوف

غروب بود تنش در نگاه و               چشم‌هاش غروب

غروب در نگاه و

دور شد روز   از نگاه   با نگاه      دور

ناگاه مرد روز

و  هر چه  روز بود با روز

.

.

می خواستم بنوشم

چون شیر سرد بنوشم گلو گلوگاهش را جرعه جرعه بنوشم

یک کاسه صبح در پیشانی و زنبیل دستهاش پر از عصر و پاهایش شب    که رو به شب می رفت

و ظهر سرد زمستان در کمرش داغ و

آن نوای گریزان پیچ در تاب و تاب در تبِ تنبورِ دور در نفسش

تا نبود شد بود.

.

.

دویدم

ایستاده دویدم

تا ریشه های باد دویدم  بر تیغ ها و سرخ

تب می چکید شور و قار قار تیز کلاغی تلخ روی نی نی چشمان و عقرب کوری در حلق

می دویدم

تا نفس بدزدم نفس بذردم نفس نفس نفس از بادهای دور در دره های دیر

با رودهای خشک تلاطم در رگ در آتشفشان نبض می دویدوم تا زمان بایستد زمان بایستد  بایستد  بایستانم نگاه را در نگاه  بایستانم  روی زاویه ای چرخان در تکاپوی زانوهایش که رو به غروب بیاستانم ثانیه ای  را در چروک راه  تا زمان بایستد

زمان بایستد

بایستد

بایستد

نایستاد.

 .

.

دزدیدم

دویدم و دزدیدم

ذره ذره آفتاب دزدیدم از چرت های ابر

قطره قطره پس دادم در التهاب سنگ

در زخم های راه

در چاه های سکوت

سکوت بود و نمی گفت

نمی خندید

حتی نمی گریست

 بخیل بود نور و چاه سخی

نفس نمی رسید،  و می رفتم ساکن برهنه بر خار و  سنگلاخ ثانیه ها  بی نگاه  در سال های  … آن همه سال

در غبار

دیوار بود و خار بود  و بی عبور گرهی کور بر زبان

و لخته های تلخ هیاهو در گلو

خراش خراش

نایستاد.

چندان بخیل نبود شب که خورشیدش بود و دور و، نمی دانم  کجا نمی دانم کجا نمی دانم گم کجا…

نماند.

شب ماند و دیر و دور و دایره ای خالی  در کجای گم

قیقاج ابر و خاکستر بر شانه ها

و تکه های روز و خیابان در چاه

هاشور تیره ی باران و دود در نگاهش کج، که راست نمی گفت نمی گفت

و می گفت: بخوان!

نمی بینم!

بخوان!

و می خواندم

چون شیر سرد

جرعه جرعه

ورق  ورق

شانه شانه هایش را می خواندم نقط نقطه خط خط

و بازوانش را

نقطه نقطه خط نقطه، لب، سر سطر، بد می خوانی، دوباره بخوان

از گونه ها  دوباره   بازوها   لب   گلو   همان    ها   دو جمله پایین تر   دوباره  زانوها   ورق بزن   سر خط

خط نقطه نقطه خط خط

و می گریست تب  در انگشت های کور

و  گردباد ثانیه ها می برد ذره های تنش را که فرو می ریخت از لابلای هق هق انگشتانم در گلوی غروب

می خواندم

و خوانده نخوانده فراموش و، هوش می رفت با نفس که نمی دانم کجا نمی دانم کجا کجا گم کجا

و نبض که تاول تاول در لب

که خط به خط می سوخت در قطره قطره‌ی هر ثانیه هر ثانیه می خواندم می خواندم تا زمان بایستد

زمان بایستد

زمان بایستد

و مرگ بمیرد…

نایستاد.

ناگاه مرد روز

و  هر چه  روز بود با روز

سگی مریض گریست و عوعو بی لکنتش خیابان را جوید

نگاه سنگ و زبان سنگ و دست سنگ و خیابان هار و هلاهل جاری بر تلاطم زخم

جیغ  از سکوت دیوارها آویزان

و پنجره لال

بر آستان سنگ گریستم:

چرا صدا نکردی چرا صدا نکردی چرا صدا صدا صدا نکردی چرا صدا؟

گریستم بر آستان سنگ  و صیحه ی بی لکنتم خیابان را جوید

لبم شکست و نگاهم شکست و لخته های شب و خار و خشک در حلقم گریستم:  چرا صدا..؟

.

.

نایستاد.

زمان نیاستاد.

و ایستاد.

نمی گذشت غروب.

هزار سال می گذشت و     سال می گذشت و     سال و

نمی گشت این کسوف.

نگشت.

.

.

.

………………………………………………….

در غروب خیس…

همیشه دستم درد می گیرد به آفتاب که فکر می کنم

و خاک

و باران

و سنگلاخ

و سنگ های تیز جوان

که غلت می خورند در مسیر آب

و آب ها را می دزدند

و دانه ها را می شویند

و پیر می شوند

رو به غروب

و تیز نیستند دیگر

گردند و پوک و لزج

خسبیده، در گرهی، بر هم

که آب بایستد

و برکه

نه

مردابی

بخار شود آرام

در سکوت

و آفتابی مریض و پیر بماند

که درد می گیرد همیشه دستم

وقتی بخار می شود

در غروب خیس..

.

.

.

…………………………………………………..

هستی؟

وقتی که آسمان را خواباندی ستار‌ه‌ها را خواباندی پرنده‌ها را خواباندی چراغ‌های خیابان را خاموشاندی و پرده‌ها و پنجره‌ها را بستی ایستادی کنار این من که ایستاده بود بی من بر هیچ و هیچ نبود تا تو ایستادی در کنار و ایستاده نبودیم اگر زمین نمی‌چرخید و خفتگان را کنار هم ایستاده نمی‌دید چشم جهان در کنارهم، با پیکری که یکی بود و دست‌ها و لب‌ها و نبض که می‌کوبد در آبشار که جاری در نفس که تاب و پیچ تنت را کنار تن، ایستاده باشد یا خفته رفته است با نفس که در تو تو را می‌جوید در هستنت که آسمان را بیدار می‌کند، ستارگان را بیدار می‌کند، پرندگان را بیدار می‌کند، و پرده‌ها و پنجره‌ها را چراغ‌های خیابان‌ها را نبوده بوده نمی‌بیند که جز تو نمی‌بیند با چشم‌های بسته و باز تا زمین که می‌چرخد کنار این تن ایستاده بنمایاندت به چشم جهان، زیرا که چشم جهان سرد است و آفتاب نمی‌سوزد در سینه‌ای که  سرد می‌شود من زمین که بچرخد و چشم باز ‌کند تاریک می‌شود  وقتی که چشم باز می‌کند و رفته‌ای با باد.

من خفته‌ام کنارت بیدار و خواب را ایستاده می‌بیند نگاه جهان زیرا همیشه ایستاده می‌خواهد نگاه جهان زیرا که برنمی‌تابد آبشار بودنت را در هستنم که پشت پیله‌ی ابریشمت و نفس ایستاده تا تو را که جاری در گردباد نبض نگهدارد رها نکند ذره ذره در دل هر ذره‌ات بیفشارد که دل  بترکاند تا شبنمت بتراود با نفس به پوست برویاندت بتاباندت به چشم جهانی که برنمی‌تابدت به تابیدن در تن، و ایستاده یا خفته، ایستاده می‌بیند و سرد می‌خواهد آتش را که سوخته تن را من را در کنار من بی من، که دَمش سرد است این باد.

و خوب می‌دانی که لحظه‌ی دشواری است سرد و بی‌نفس از نفس که رها می‌شود نفست خاموش و روز را می‌لیسد زبان شبی خاموش از نفس که می‌افتد می‌ترسد گم که می‌شود من و نمی‌یابدت نه دست نه چشم نه رنگ که از رگ گشاده می‌رود آفتاب و رنگ می‌گریزد از لب نمناکت در انحنایی روشن که راه شیری را می‌گرداند و تاب که برمی‌دارد بی‌تاب می‌شوم گم، در شعله‌های درهم تب گم، اما نه دود نه آتش، خاکستر، تا دیر تا غبار، زیرا که خوب می‌دانی غبار را که پس بزنی از نگاه و لب می‌سوزد نگاه و لب، حتی اگر ببارد، همیشه ببارد، همیشه می‌بارد گم که می‌شوم و نمی‌یابمت در انحنای شبی گم که راه شیری را تاریک می‌کند در انفجار بغضی خاموش تا ببارد هماره ببارد هماره می‌بارد درون پیله که گم در حضور باد.

این آسمان همیشه سرد نبود این ‌سان به نیستن که پوست را می‌پژمرد و پوست نبود این‌سان در هجوم باد و ملخ خشک من نبود این سان  که هیچ می‌شود بی‌سایه بر زمین که سایه ندارد آفتاب را اگر نکنی بیدار در نگاه و کوبش طبلی که زیر پستانت اگر نکوبد سقوط می‌کند در هیچ اگر نماند دستت که شعله‌ور بر پوست، تا سفر کند از شب به شب همیشه به شب تا همیشه در آن آخرین نفس که برقصاند شعله را که بمیراند کجا پناه برد از هجوم ملخ در باد در تبی که این سان سرد شیپور می‌زند و خواب را می‌دزدد هاشور می‌کشد هجوم جهان‌ بر جهان خواب، زیرا جهان خواب روشن می‌دارد حقیقت سبزی را که از دل انگشتانت می‌روید و کهکشان را می‌تاباند بر لحظه‌ی یگانه‌ی آن انفجار که رگ‌ها را در چشمه‌ای که از لبانت تابیده است بر لب به لب گره خورده است لب به زبان را بر تن که موج می‌زند بموجاند تا بغض نبض را بترکاند تب کند بتپد تا فرو به گردابی که هوش را می‌تاراند از انقباض رها می‌کند پرندگان را می‌پروازاند بر بسیط روز نمی‌خواهد و برنمی‌تابد جهان که منقبض می‌خواهد ایستاده رود را ساکن  پرنده را در چاه  پیله‌ را بر باد.

هستی؟ سکوت خاکستری‌ست. هستی؟ اینجا همیشه برف می‌بارد و جای دایره‌ای سرخ در افق خالیست زیر خاکستر. هستی؟ هستی که خواب بیدار است و راه شیری سبز است و پنجره بی‌پرده بی‌ستون بی‌دیوار پر می‌زند به کوبش طبلی که زیر پستانت می‌کوبد شکوفه‌ها را باران می‌شوید تا تو خفته‌ای در کنار من که جهان ایستاده‌ام می‌بیند و چشم می‌پوشد تا نبیندت در من خمیده  در توفان، و لحظه‌ی دشواری است، پوشیده در مه سردی در این زمستان که تا نباری غبار را نشویی به هستنت بیدار آسمان و زمین یخ می‌زند و یخ می‌بارد و رنگ می‌پژمرد و راه شیری گیج است در سقوط  به خاکستر گم می‌شوم  نمی‌بینم در جهان جهان را ندیده دیده نمی‌بینم که هیچ نمی‌بینم جز جهان که تویی. هستی؟ گم در غبار در مه، حالا هزار سال از آخرین هزاره مگر نگذشته است که گم در غبار در مه؟

این آخرین هزاره‌ی تاریکی است. پرده برافتاده است و صحنه خاموش است و ثقل جهان در نبض رگ گشاده رگ آفتاب می‌رود از من چیزی گم آفتاب را لیسیده است قطره قطره، روشن یا تاریک، خاکستر از هوا می‌بارد و خاک دهان وا کرده است پشت سر و چشم  جهان پیش روی خواب، ایستاده باشم یا خفته، خفته‌ام می‌بیند در دهان خاک.

هستی؟

.

.

.

…………………………………

چقدر سفید است این شب…

برای ندا

چقدر سفید است این شب

سراسر آینه بر دیوارها و ذرّه‌های سرخِ هوا موج می‌زند بر اوهام مندرسم گیج می‌خورد با چشم‌های بسته در نقش‌های قالی اتاق تا اتاق می‌روم عریان نگاه می‌کنم به خط  بی‌رمق نور بی نگاه و، ایستاده‌ای بر آستان خواب..‌

نمی خوابی؟

اتاق ابری است

چراغ را کشته‌ام

دریچه را گره زده‌ام،  بر سیاه، سفید

سکوت دل دل می‌زند در خروش یک نت سرگردان

در حلقه‌های دود که می‌ماسد بر ذره‌های هوا       در تلاطم دیوارها

طبلی مدام می‌کوبد

چرا نبوسیدمت؟

دوازده انگشتم زخم است

‌ خون می‌ریزد از تمام گوش‌هایم

چشمم را دریا دزدیده‌ست

دستم را  دیوارها و سقف،

خوابم را تو…

نمی خوابی؟

خمیده از دریا به آسمان می‌روم از آسمان به خیابان اتاق تا اتاق بیابان تا دریا دست به دیوارها می‌کشم کورمال به موج‌ها به سنگ‌ها به فرش به برگ‌ها سرگردان به خون که می‌ریزد از گوش‌هایم در طنین صامت طبلی که بی قرار با هر نفس که چکه چکه چکه نگاهت را… چرا نبوسیدمت؟… تیغ می‌کشد نه می‌نشیند نه می‌گذرد تا چراغ بترکد در نفسم  در دود…

چرا نبوسیدمت؟

لبم بر آتش و آتش در انگشت‌ها و استخوان‌هایم سرخ و زرد رگ‌هایم بریده آویزان بر انگشت‌ها که زخم در تاریکی خمیده  بر موج  بر هیاهو تمام روز زنبق سرخی شعله در گلویم مذاب دریا دریا، دریچه بر گرهی آویزان بر زمان که در خروش یک نت سرگردان در کبودِ غروب، در کبودِ غروب، در کبودِ غروب…

نمی خوابی؟

چقدر کبود است این صبح

طبلی مدام آتش  می‌کوبد   برکورهای  در آغوشت   پرندهای  عریان   رگهایمرامیسوزاند

و جرعه جرعه

تشنه ترم می‌کند نگاهت

و روز که آویزان بر گرهی در باد

و این همه خاک… این همه خاک… این همه خاک…

چرا نبوسیدمت؟

نمی خواستم آفتاب را پر پر کنم خیابانت را درکبود دور نمی‌خواستم  ببینم سرخ در قطره‌های چشمانت نمی‌خواستم از دریچه بستانم آینه‌ات را بر بندهای پاره‌ی انگشتانم که موج را و خاک را و باد را و خون… و نمی‌خواستم از تو بگریم که  تشنه تا سپیده بی کلید بر در ایستاده بودم بر آستان تب، و یک نت سرگردان می‌تپید در سکوت نمی‌خواستم نمی‌خواستم نمی‌خواستم

نگاه می‌کنی

و گوش می‌کنی

زبان  انگشتانم را اما هنور نیاموخته‌ای

و یادت نیست

کلید گنجه‌ی تاریک را کجا پنهان کردی

روزی که برف بر خورشید می‌بارید…

نمی خوابی؟

هنوز یادم هست

در نقش‌های قالی پناه گرفته بودم

کلید را که به دریا انداختی

دریا دو نیم شد

در خروش صامت یک نت سرگردان

و باد آتش گرفت

اتاق ابری بود

دریچه را گره زده بودی، سفید بر سیاه

سکوت دل دل می‌زد در نوک انگشتانم

و طبلی

مدام می‌کوبید…

برهنه ایستاده بودی در تقاطع دیوارها  و آینه‌ها

و روز فرو می‌ریخت از شاخه‌ها و موهایت

کبود

و یادم هست

نگاه نداشتی

و در گلویت

 پرنده‌ی سرخی گریسته بود..

*

تنها نگاه تو را خواهم برد

کلید را نه،       و دریا را نه

گلدان خالی شمعدانی  را

و این قلمدان را

با تیغ‌های خیس…

و این شبح

 که خودش را

همیشه پشت آینه پنهان می‌کند

تنها نگاه تو را خواهم برد

و حوضچه ای را

 که از بوسه‌های گمشده‌ات  لب پَر می‌زند

و این پرنده‌ی سرخ.. این پرنده‌ی سرخ… این پرنده‌ی سرخ

*

نمی خوابی؟

.

.

.

………………………………

عبور

فردا، که سر ندارد،

می‌آید، می‌ایستد کنار در

(پا که ندارد

چگونه آمده است؟)

درهای بسته تاریکند.

به لب‌های بسته می‌مانند.

(دست ندارد،

چگونه وا کند این قفل؟)

در بسته

 پشت در

دیروز

خاموش در پس پستو

(نگاه ندارد،

چگونه می‌بیند؟)

حالا،  چگونه،   ولی،    آخر…

(دهان ندارد،   چگونه می‌پرسد؟)

*

فردا شبی تهی است.

(این را فقط  به تو می‌گویم)

فردا شبی تهی است؛

وقتی افق   تمام

یک قطره نور باشد

در حفره‌های خالی چشم..

(گوش ندارد،    چگونه می‌شنود؟)

فردای من چهار شب است

                     بی پگاه

(این را  فقط تو می‌دانی)

یک شب تمام راه،

یک شب تمام گم،

یک شب تمام خواب،

یک شب تمام نگاه…

این را

فقط  تو می‌دانی

که یک نگاهی و

         دیگر این در بسته…

فردا عبور می‌کند از من.

..

می‌آیم،

می‌ایستم کنار در

 بی‌نگاه  نگاهت می‌کنم

 بی‌دهان می‌بوسمت

و بی‌عبور می‌گذرم.

..

…………………………………

دور و دیر

… و همچنان که می‌خاکسترم به خاموشی

سوسو می‌زند ستاره‌ی دریای دورتر

و تا فرو   به سایه‌ی گم،

گم می‌شوم قدم به قدم در دهانِ خاک    باز

باز،

سوسو

هنوز

نیز…

دریای دورتر،

می‌موجد به دوری و تاریکی

به همهمه‌ای گنگ

پشت سر

به قهر

و همچنان که می‌گریم بر آستان گُرگ

نگاهم را

کور

می‌گریزانم..

چین می‌خورد زمین

می‌لغزاندم کشان    به زانو زانو کج   به سیاهی

تا دهان ِ خاک    باز

باز،

می‌لبخندد

قطره قطره   خشکی و خاموشی را

به قلقلکی

نم نم

می‌تاراند

چین زمین را می‌خواباند

بیدار می‌کندم در خواب

ستاره‌ی دریای دورتر…

می‌خاکسترم ولی     به خاموشی

دیر است.

دور و دیر.

………………………………………

من خسته نیستم!

این آسمان عجیب رقیق است امروز

پای چپم خواب رفته زیر چادر اکسیژنی که نیست

دست راستم زیر پای شماست

سرم هنوز از یک رگ به گردن آویزان مانده

چشمم  به روشنی عادت ندارد

و دست  شما را روی پستان دخترم نمی‌بیند

می‌دانم می‌دانم!

نیاز به توضیح نیست

شما از او خسته‌ترید

و ناله‌ها و فریادها

از خانه‌ی من نمی‌آید

از خانه‌های همسایه‌های من هم نیست

گوشم تاریک است و جز خس خس گلوی خودم چیزی نمی‌شنوم

خیالتان راحت!

آقای خامنه‌ای‌ها!

قسم به  همین قفل

هوای این حجره نفسم را به کوه بسته است

هر چه ذکر مصیبت می‌کنم خوابم نمی‌برد

زمین زیر پایم گیج می‌خورد

و هر چه قلم می‌کشم سیمان رنگ را می‌بلعد

پنجره را می‌شود کمی … فقط یک کم…؟

کسی خودش را از بام به زیر نینداخته هفت هزار سال …

هفت هزارسالگان به تماشای کنسرت معین رفته‌اند

هفت ساله‌ها کنار خیابان سیگار می‌کشند

مرده شو می‌خندد که: اولش فقط سخت است!

پرستار خمیازه می‌کشد

دستش را به نافم فرو می‌برد و پیچ  دهانم را می‌بندد

ملافه را می‌شود کمی… فقط یک کم…؟

به خدا خسته نیستم

کارگر مگر نمی‌خواهید؟

خسته نیستم     ابدا

نفس، فقط نفسم  پس رفته  جا مانده پشت چراغ قرمز

(نفس که نمی‌خواهید؟)

پاهایم از پیش دویده‌اند

و دستهایم از  آستین بیرون پریده منتظرند

چشم‌ها؟

به روح خاوران قسم که چشم و گوش و زبانم تاریک است

فقط خودم زیر سایه‌ام خوابم برده

(خودم که لازم نیست؟)

حکیم ابو‌القاسم تبریزی سمرقندی نیریزی دماوندی

آواز مردگان جهان را تقسیم می‌کند

سهم مرا هم گوشه‌ی ملافه گره می‌زند

خدا خدا خدا به خداوندی‌ات خدا شبیه‌تر از من به من نیافتی که دوزخ را از حلقش عبور دهی در استخوانش گره گره بچرخانی کوره را بغلتانی زمان به کامم زبان به کامم خاکستر شد چگونه شکر کنم بی‌زبان چگونه شکر کنم بی‌زبان چگونه شکر کنم بی‌زبان چگونه ذکر بخوانم از حلقم حلقم آتش آتش آتش…

عرق نکرده ام. نه. چرا عرق؟

وضو گرفته ام به خدا

معشوقه‌ی خیالی‌ام نشسته زیر درختی که پریشب شکست

کمی مرده است

و قلم که از لای انگشت بریده‌ام لغزیده

کنار کاغذ غش کرده است

قلم؟ نه، کدام قلم؟

نه. مال من نیست. مال هیچکس نیست. هرگز نبوده است.

بله. بله حتما. برش دارید. مال شماست. من که سواد ندارم!

(سواد که لازم نیست؟)

آقای دوستم‌ها!

به جان خانم تان به جان معشوقتان به جان دخترمان قسم

از ایرانتان که برگشتید

دوش‌تان را که گرفتید

وبلاگتان را که نوشتید

مرا همین‌جا خواهید دید.

همین‌جا زیر کاغذها، خط‌ها، نگاه‌ها، پوزخندها

همینجا که خون چاقو را پاک کردید،  پاک کرده‌اید، پاک می‌کنید…

به جان آرمانتان به جان مرامتان به جان پایمردی‌تان خسته نیستم!

یک استکان دیگر بریزید

فحشی به بوش به خامنه‌ای می‌دهیم،

دوباره رفیق شفیق می‌شویم

و خواهر نامردان نارفیق را با هم می‌گاییم

من خسته نیستم.

شما چطور؟

.

.

.

…………………………………….

 قالی

تمام شد

تمام

هزار سال گذشته ست

یادت نیست؟

هیچ یادم نیست.

نه خنده

نه فریاد

نگاه، گریه، یا صدا…

هیچ یادم نیست.

همین که می روم،  این مانده ست…

خم می‌کنی  سرت را

و دستت را پیش می آوری

خم می شوم و سوزنی را

از روی  ریشه قالی بر می دارم

می نشینم

و گریه نمی آید.

می خندم.

تمام شد.

نه این نفس نفس است،

نه این گریه گریه،

نه این منم  می خندم.

نوک می زند نگاهت به ساعت دیواری

به قهوه ی سرد

به شیرها و آهوها و برگهای معوج، پرنده های  ساکت چاق، کاج‌های سرخ، روی قالی پیر…

و انگشتهای من

می گویمت:

تمام جهان،

یعنی همین  که بنشینی رو به این دریچه ی تاری

و خیس باشد این گلدان

و شیرهای این قالی

کنار  آهوها…

دروغ می گویم. می دانی.

.

نوک می زند نگاهم به ساعت دیواری…

سیاه می بارد باران

و خط نگاهم را شیار می زند

در سایه های درهم  دیوارها و برگها و باد

هنوز عریانم

هنوز نگاهم گم می شود

و گیج می شوم

و نمی دانم چگونه بگریزم

خم می شوم و سوزنی را

از روی قالی بر می دارم

می نشینم

و گریه نمی آید.

.

.

.

……………………………………

دهانت مرده ست…

دهانت مرده است

همان که بی هيچ واژه‌ای سخن می‌گفت

بی هيچ واژه می‌شنيدم

دهانت کنار خوابها مرده‌است.

من گوشم

تمام استخوانها  رگها

پاره پاره پاره

تمام پاره‌هايم گوش است

سخن نخواهی گفت

دهانت در من مرده‌است.

.

.

.

…………………………………………………

نشیب

هزار غروب تا شب

هزار شب تا فردا

هزار مرگ  تا من مانده‌ست.

.

.

آیا  شما  کنار منید؟

آیا من از شما دورم؟

.

.

حالا من از تمام من‌هایم می‌میرم و به سوی شما می‌بارم

به سوی حادثه ای  نامکشوف

                                 در نگاه شما

اما

تمام حادثه

آیا همین  نبود،  نیست

 که حالا

اینجا  نشسته‌ایم

در نشیب حادثه‌ای مکشوف؟

.

.

.

………………………………………………..

و این عجیب نیست؟!

هميشه گُم می‌شود

هميشه  کسی

(من؟)

در آفتاب گُم می‌شود

هميشه آخرين بار نگاه می‌‌کند از پشت آفتاب

و من هميشه می‌ترسم

می‌بينمش  که هست، نيست، هست، نيست، هست..

کنار اين باران

هميشه آفتابی هست      گم می‌شود

.

.

من یک بنفشه بودم

 کوتاه و نيم وحشی و تُرد

و اين عجيب نيست؟

خانم‌ها، آقايان،

عجيب نيست؟

.

.

اين ستاره خواهد رفت

از قاب اين دريچه خواهد رفت

همين ستاره که اينجا

هميشه

حتی تمام روز

در حضور همين آفتابی  که نيست، هست،

در منتهای گوشه‌ای از اين دريچه

رو به نگاهی

(من؟)

می‌ايستد

خواهد رفت .

و اين عجيب نيست؟

هميشه گم می‌شوم

بنفشه باشم يا نه،

هميشه گُم می‌شوم در آفتابی تاریک

بنفشه باشم يا نه،

ديگر بنفشه نيستم

در منتهای گوشه‌ای از اين دريچه ايستاده است مرگ

و من هنوز بنفشه نيستم

چرا هميشه می‌ايستد مرگ

مثل ستاره‌ی رخشانی می‌ايستد

در قاب اين دريچه

و زير اين باران

هميشه آفتابی هست

 که تاریک  می‌شود؟

چرا هميشه مرگ می‌ايستد آن دورها

و باران

اين همه نزدیک

بر بنفشه‌ای می‌بارد

که هيچ جا نيست؟

.

.

.

……………………………………………………

هنوز

نمرده‌ام هنوز

نمرده‌ام.

فردا کنار آفتابی می‌میرم

که از دل چاهی طلوع می‌کند که‌  منم

و در  پس کوهی غروب می‌کند‌

که از جنون من فوران ‌کرده‌ست

.

.

.

……………………………………………

 فواره‌ی  کدام عشق

حالا منم و اين همه غار

دهان گشوده اين همه غار

دهان گشوده جانب هيچ

يا نه!

به جانب چشمی

 که هيچ را می‌پويد

يا نه!

به جانب دستی

 که هيچ را می‌جويد

و هيچ

هيچ

هيچی که در فضا می‌بلعد

فواره‌های ما را می‌بلعد

و ما نمی‌دانيم

در کدام زمين فرو‌می‌غلتند

تا سرنگون شوند در آن غارها

در آن حفره‌های هيچ.

 *

تاريک بود جان ما همه

تاريک بود در آن حجم خالیِ هيچ

و آسمان و زمين تاريک

و جان ما همه تاريک

وقتی که آن ستاره درخشيد!

گفتم:

 – زمان نيايش رسيده‌است!

(وقتی که آن ستاره درخشيد)

گفتم:

 – زمان نيايش رسيده‌است!

پايان قرنهای بی‌رنگی

پايان خواب زمستانی

زيرا چنين که قلب تيره من می‌تابد

و اينچنين که درختان را بادِ هلهله‌گر می‌رقصاند،

حتی اگر ستاره‌ای که درخشيد

آواز نقره‌ای‌اش را

از خوابهای من وام جُسته باشد،

زمان نيايش رسيده‌است!

و خاک را بوسيدم

و خاک پای درختان را ليسيدم

با پلکها و گوشها و لبهايم ليسيدم

تا آن ستاره بماند.

گفتم: چه جای هراس؟

خنديدی!

گفتم. نگفتمت؟

گفتم: چه جای هراس؟

گفتی، به خنده گفتی:

– از هيچ، چه می‌تواند روُيَد جز هيچ؟

گفتم:‌  (نگفتمت؟) از هيچ، چه می‌تواند هيچتر باشد (نگفتمت؟ گفتم!) چه هيچتر جز هيچ؟

گفتم: چه جای هراس؟

حتی اگر ستاره‌ای که درخشيد

آواز نقره‌ای‌اش را

از خوابهای من وام جُسته باشد،

دروغ نيست.

زيرا که من چی‌ام جز خواب و خوابهايم چيست جز من؟

و من دروغ نمی‌گويم در خوابهايم

و آن ستاره نمی‌گويد دروغ نمی‌گويد نقاب ندارد در خوابهايم

نقاب ندارد که اينچنين می‌تابد

فواره‌وار می‌تابد

و ما نمی‌دانيم

کدام غار مکيده‌است از زمين ما او را

از کدام زمين

که می‌بارد اينچنين نورش

فواره وار می‌بارد

تا سرنگون شود سوی ما

که می‌مکيم او را

و ما نمی‌دانيم

فواره ی کدام عشق نهان بوده از کدام قلبِ نمی‌دانم کِه، از کجا،

و ما نمی‌دانيم

کدام غار مکيد او را

کدام غارِ بی‌سر و بی‌تَه،

کدامِ ما

و در کجا شد

 سرنگون کجا شد

تا فرو رود در هيچ؟

تاريک بود جان ما همه آخر

 تاريک.

 *

حالا منم و اين همه غار

اين همه هيچ

اين همه فواره ی  فوران کرده  در هماره ی  هيچ.

گفتم.  نگفتمت؟

گفتم.

.

.

.

…………………………….

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s