.
.
تشنه
تشنه
تشنهام بريز!
جرعه
جرعه
جرعه
خنجر خنجر
میخراشد میدرد فرو میرود
.
حالا کجای دايره ايستادهايم؟
.
هيچ چيز به هيچ چيز شبيه نيست
و با اينحال
همه چيز برای من تمثيل است
استکان زرد تکیلا
قاچ ليموی سبز
چرخش انگشت تو بر سرخی لبت بر لبهی خيس استکان
و کرکرهی نيم بسته نيم باز
و زن کوچک در ایستگاه دور
با شال قرمز و گوشوارهی آبی
و باد خستهی اردیبهشت بر ملافهی خواب
و برف که در رگهایم از زمين به آسمان میرود
و از آسمان به زمين میپاشد
و چرخ میخورد
و چرخ میخورد
و چرخ میخورد
و چرخ..
.
همه چيز برای من تمثيل است
برای من که از تقاطع گردبادها آمدهام
و خاطرات من از چاههاست
و خاطرات من
در چاههاست..
.
.
بازار تهران حالا از ازدحام چادرها و اضطراب نفسها آتش گرفتهاست
و ايستگاه کهنهی ترمينی در رم
و موزه تنديسهای مومی برلين
و بومهای خانهی ون گوگ
و قهوهخانهی تاریک دود در خیابان روشن عصر
با پلههایی از تب لبهای تو تا یخ دوزخ
در ذهن جادههای گمشده در نقشههای کور
آتش گرفتهاست
.
تشنه
تشنه
تشنهام بريز!
.
و شال زن در ايستگاه خواب آتش گرفتهاست
و لبهی خيس استکان تو آتش گرفتهاست
و من که یک روز آتش گرفته بودم
حالا کنار بخاری ديواری نشستهام
و حالم خوب است
.
جرعه
جرعه
خنجر خنجر..
.
نگاه تو را باد پشت کرکرهی نيم بسته نيم باز پريشان کرده است
دستت کنار استکان تکیلا يخ زده است
من زخم داغ ليمو را میگشايم و بر آن نمک میپاشم
میخراشد
میگشاید
فرو میرود
میبارد
.
برمیخیزی..
.
شبيهترين شعله به من در بخاری ديواری یک لحظه پر میکشد
و فرو میميرد
و خاطرات من از چاهها درمیآيند
در امتداد راهها سرازير میشوند
در شهرها تاب میخورند
و خانهها و خيابانها و مدرسهها…
تشنه
تشنه
تشنهام ! بريز!
و بازارها و ميدانها و زندانها…
تشنهام بريز!
و شالها و کفشها و کلاهها …
تشنهام
بریز!
و نگاهها و دستها و آغوشها
یک لحظه پر میکشند و فرو میميرند
و حلقهی چاهی میماند
و من
که حالم خوب است.
.
.
همه چيز برای من تمثيل است
برای من که از تلاقی عشق و مرگ آمدهام
و از دهان گشودهی گودالها در حافظهی خاک
و از توالی ابری که بر تن کبود جلگه فرو میغلتد
و بر استوای نگاهت که میايستم
بر یک شانهام دريا لَهلَه میزند
بر شانهی ديگرم بيابان طغيان میکند
به افق نگاه میکنم
نگاهم میسوزد
و پشت پلکهایم
آنجا که چاهها به هم میرسند
بر نهرهای نامکشوف
برف میبارد
.
جرعه جرعه
خنجر خنجر
.
همه چيز برای من تمثيل است
برای من که اينجا نشستهام و میبينمت که باد به آسمانت میبرد
با چشمهای بسته نگاهم میکنی
و همچنان که فرو میريزی لبخند میزنی
شبيهترين شعله به من در نینی چشمانت یک لحظه پر میکشد
و فرو میميرد
.
جرعه جرعه
خنجر خنجر
سلام
سلام
خواب…
.
من در مدار دايره اينجا میايستم و میبينم اوهام مندرسم را
که از پشت سر تاب میخورند و میآيند
و اين دايره چندان دايره است
که چون چرخ میخورم
اوهامم از پيش میروند و من در دنبال
و چون چرخ میخورم
من دربرابر و …
و چرخ میخورم
و چرخ میخورم
و چرخ میخورم
و چرخ…
.
حالا کجای دايره ايستادهايم؟
.
.
همه چيز برای من تمثيل است
برای من که از تباهی دستها و چشمها و لبها روئيدهام
و چاهها را در حافظهام
و حافظهام را
در چاهها پنهان کردهام
و با اين همه
در مدار صدایت که میچرخم
نيزارها در من آواز میخوانند
.
با اين همه
نيزارها در من آواز میخوانند…
.
.
.