کافه رنسانس

کافه رنسانس 

ساسان قهرمان

… حالا مدتها از روزی که من و او با هم آشنا شده‌ايم می‌گذرد. همه قضايا هم در همان کافه اتفاق افتاد. او را می‌ديدم که‌ پشت ميزی کنار پنجره نشسته و پوشه‌اش را کنار دستش گذاشته و همان‌طور‌که با پيک تکيلا يا بطری آبجو بازی می‌کند به عبور و مرور مردم در خيابان چشم دوخته و گاهی هم چند خطی می‌نويسد و من، تشنه اين‌که بدانم به چی فکر می‌کند يا چی می‌نويسد. اين کنجکاوی از کجا سرچشمه می‌گرفت؟ انگار اگر می‌توانستم به او نزديک شوم می‌توانستم به سرنوشت خودم پی‌ ببرم. از طرف ديگر، کم کم يک جور مهر و کينه توأمان نسبت به او در من به وجود آمده بود. هم انگار آشنايم بود و دوستش داشتم و هم بی‌رحمانه دلم می‌خواست آزارش دهم و آرامشش را به هم بريزم. حالا ديگر مدتها از آن دوران می‌گذرد. حال من هنوز کاملأ خوب نشده. شايد تا مدتها بعد هم نشود. ولی ديگر آرام شده‌ام. حمله‌های عصبی ديگر به سراغم نمی‌آيد. با اين همه هنوز ضعيفم. هنوز خوب نشده‌ام.

شبها چراغ را که خاموش می‌کنم، تا‌چند ثانيه چيزی نمی‌بينم. ولی بعد که چشمم‌ به تاريکی عادت می‌کند راهم را به طرف تخت پيدا می‌کنم. چشمهايم را که می‌بندم، يک دفعه در سرم چيزی تکان می‌خورد. انگار همه خوابها و قصه‌‌های عالم يک دفعه به مغزم هجوم می‌آورند و در کاسه سرم می‌چرخند. روتختی را پس می‌زنم، چراغ روميزی را روشن می‌کنم و سراسيمه قلم و دفتری برمی‌دارم. اما تا قلم را روی کاغذ بگذارم همه‌شان گريخته‌اند. مثل خوابی که با تمام جزئياتش به سراغت آمده‌ باشد و چشمت را که باز کنی، ناگهان گم شود. می‌دانی که بوده، اما می‌رود. بعد دوباره به زير روتختی می‌خزم. به طرف ديگر تخت نيم نگاهی می‌اندازم‌ـ می‌دانم که خالی است‌، ولی نگاه می‌کنم‌ـ روتختی را تا زير گردنم بالا می‌کشم و نگاهم را به سقف می‌دوزم‌ـ اين‌جور وقتها نمی‌توانم سنگينی لحاف را تحمل کنم‌ـ روتختی را‌ هم برای اين رويم می‌کشم که احساس لختی نکنم‌ـ

سالها گذشته از وقتی که تنها شده‌ام‌ـ ولی هنوز يک طرف تخت می‌خوابم‌ـ اين گوشه تخت مال من است‌ـ طرف ديگرش خالی است‌ـ هيچ ‌وقت وسط تخت نمی‌خوابم‌ـ مگر وقتی که خيلی مست‌ باشم‌ يا کسی کنارم خوابيده باشد و دوتايی وسط تخت‌ به هم چسبيده باشيم‌ـ ستاره هم اين ‌طرف تخت را دوست داشت‌ـ شب هايی که اين‌جا می‌ماند، خودش را لوس می‌کرد و زودتر از من اين ‌طرف تخت را قبضه می‌کرد.

بعد، اگر تشنگی زور بياورد يا هوس کشيدن سيگاری به کله آدم بزند می‌شود بلند شد، روی لبه تخت نشست و سيگاری آتش زد. می‌شود ليوانی آب سر کشيد و تلويزيون را روشن کرد و لحظه به لحظه، کانال به کانال از جايی به جای ديگر رفت و در هيچ جا نبود. می‌شود شلوار و ژاکتی به تن کرد و به خيابان رفت.

در خيابان سرم را پائين می‌اندازم و قدم می‌زنم. بعد کم کم سرم را بلند می‌کنم و با چشمهای باز به همه چيز نگاه می‌کنم. انگار بار اول باشد که می‌بينمشان‌ـ درختها، شمشادهای کوتاه و بلند، سطح خيابان‌، خانه‌ها، آسمان، ستاره‌ها، ماه و لکه ‌های ابر…

همانطور مبهوت می‌روم و احساس می‌کنم که ماه پائين خواهد آمد. تا سر درختها پائين خواهد آمد تا به نوک شاخه‌ای آويزان شود. بعد می‌ايستم و فکر می‌کنم که چرا خوابهايم يادم می‌روند؟ چرا چشمهايم را که باز می‌کنم همه آن صدا‌ها و اشباح ناگهان محو می‌شوند؟

چشمهايم را می‌بندم و فکر می‌کنم که اگر ماه پائين بيايد، بيايد به اين‌ طرف ابرها، اگر لکه‌های ابر به هم بپيوندند، اگر باران ببارد، باران ببارد و ماه را بشويد، آن قطره‌های نورانی که از روی ماه به خاک ببارد، همه بر‌خواهند گشت‌ـ آن‌وقت، چشم که باز کنم، همه‌ را باز کنار هم خواهم ديد. همه قصه‌های عالم را.

اين بازی هر روزه است. روزها، عمر تند‌تر می‌گذرد. تند‌تر از شبها. شايد برای اين که چيزی هست که نبايد فراموش شود. چيزی که شبها بيشتر به ياد می‌آيد. شبها، که نه آن حرکت تند زندگی هست که تو را با خود ببرد و نه نور، که مجبور باشی خودت را پنهان کنی. ستاره می‌خواست همه چيز را فراموش کند. ولی من نمی‌خواهم. برای همين می‌نويسم. می‌نويسم تا فراموش نکنم.

البته من حالا حافظه خوبی دارم. قبلأ نداشتم. ولی حالا دارم. به همين دليل هم مطمئنم که درست دو سال و يک ماه و نوزده روز قبل بود که فکر نوشتن اينها به سرم افتاد. آن هم بعد از مدتهای مديد که چيز مهمی ننوشته بودم. دليل اصلی آن تصميم هم شايد همين بود. خب، اين تکه پاره‌ها هم می‌توانست دستمايه داستانی باشد و هم واقعأ پاسخ به پرسشی که چندی بود در ذهنم می‌چرخيد. و اين قضيه، همان طور که گفتم، درست برمی‌گردد به يک‌‌سال و دو ماه و شش روز بعد از آن که بی مقدمه تصميم گرفتم برای ديدن مادرم به ترکيه بروم. خب، هوای گرفته آنکارا باشد و او که آلبوم عکسهای قديمی را هم با خودش آورده باشد و من نشسته باشم و سير تماشاشان کرده باشم و دوباره آن همه خاطره خاک گرفته يک جا جلو چشمم رقصيده باشند.

پدرم در همان سالهای اول مهاجرت مرده بود و حال مادرم هم تعريفی نداشت. به همين دليل هم پذيرفته بود که فقط تا ترکيه بيايد و من هم برای ديدنش به آنجا بروم. همانجا هم که بودم گفت که دلش نمی‌خواسته زياد از ايران دور شود و دور از وطنش بميرد. شايد هم حق داشت. او هم مدت کوتاهی پس از برگشتنش از ترکيه سکته کرد و مرد. بعد از مردنش، زن برادرم شايع کرد که دليل سکته‌اش شنيدن خبر جدايی من و زنم بوده. ولی من باور نمی‌کنم. حالش اصلأ خوب نبود و خودش هم اميدی نداشت. البته آن موقع هنوز از جدايی من و زنم بی‌خبر بود. برای تنها رفتنم هم کم پولی را بهانه کردم. اين‌که واقعأ فهميد يا نه، و آيا علت سکته‌اش همين بود يانه، برای من هنوز روشن نيست. تمايلی هم ندارم که بدانم يا مطمئن شوم. با اين همه شايعه زن برادرم کار خودش را کرد و به همين دليل هم امروز درست سه سال و نوزده روز از گرفتن آخرين نامه‌ام از ايران می‌گذرد.

اوايل زياد نامه می‌آمد. من هم جواب می‌دادم. البته نه به همه. مادرم که تقريبأ هر به دو هفته نامه‌ای می‌نوشت که اغلب هم اين طوری شروع می‌شد: » عزيزان بهتر از جانم، قربانتان گردم، امروز رفته بودم به … «

و هر بار رفته بود به جايی و کسی يا چيزی را ديده بود يا چيزی خورده بود و همان باعث شده بود که زود نامه‌ای بنويسد و پست کند. تقريبأ هر دو‌سه ماه هم بسته‌ای می‌رسيد. مقداری کشک يا قند و لواشک، يا سبزی خشک، بسته‌ای زعفران يا زرشک يا ليمو عمانی و امثال آن‌‌ها، با چند جفت جوراب و زيرپوش و کتاب و مجله‌ای هم ضميمه آن‌ها. يکی دو سال اول از رسيدن بسته‌ها خيلی خوشحال می‌شديم. تکه پاره‌های روزنامه پيچيده به دور کتابها يا خوراکيها را با ولعی شبيه به ولع بلعيدن باز می‌کردم و گوشه و کنارش را می‌خواندم. خوشحاليم بيشتر می‌شد اگر تاريخ انتشارش هم پيدا بود. مثلأ: «‌‌سه‌‌شنبه، سوم خرداد ماه ۱۳۶۴ هجری شمسی‌». آن‌وقت در ذهن خودم زود تاريخ انتشار روزنامه را با تاريخ دريافت آن مقايسه می‌کردم و مثلأ به خود می‌‌گفتم: » سی و چهار روز پيش، در تهران کوپن روغن اعلام شده»، يا: «چهارده نفر در تصادف مينی بوس با کاميون در جاده چالوس کشته و مجروح شده‌اند.» يا: » حمله لشکر کفر به سه قرارگاه رزمندگان اسلام در نواحی غرب کشور خنثی شده…» بعد به حافظه‌ام فشار می‌آوردم تا همه چيز را همان‌‌‌طور که آخرين بار ديده بودم در ذهنم مجسم کنم. نمی‌دانم چرا.

حالا ديگر مدتهاست که نه نامه‌ای می‌رسد، نه به آنچه حافظه من مجسم می‌کند می‌شود اعتماد کرد. خيلی چيزها تغيير کرده. همان پنج سال پيش هم که زن سابقم به ايران رفت و برگشت از توضيحاتش پيدا بود که خيلی چيزها تغيير کرده. چه برسد به حالا. ولی حافظه من می‌تواند چيزها را همانطور که آخرين بار آنها را ديده مجسم کند. قبلا نمی‌توانست. مدتی هم که اصلا چيزی يادم نمی‌آمد. ولی بعدش درست شد. گرچه گاهی شک می‌کنم که نکند حرفهای اين و آن يا تصاوير فيلمهای خبری يا ويدئوهای خانوادگی که گاهی از ايران می‌آورند، يا همين خبرها و عکسها که اينجا و آنجا چاپ می‌شود با حافظه اصلی قاطی شده باشد و آنچه حالا من مجسم می‌کنم، ملغمه‌ای باشد از واقعيتی کهنه و روياهای نو. راستش علت اين که کوشيدم حافظه‌ام را تقويت کنم همين ترس بود. البته من از تغيير خوشم می‌آيد. حتی تغييرات سريع و عميق. ولی اگر چيزی در جايی که به شکلی به من مربوط می‌شود تغيير کند و من آنجا نباشم يک جور نگرانی و ترس ته دلم را چنگ می‌زند. ترس از غريبه شدن با همه چيزهايی که تا همين ديروز غريبه نبوده‌اند. ديوار برلين را هم که سراسر برداشتند همين احساس به سراغم آمد. وقتی که سه سال بعدش يک هفته مرخصی گرفتم و به آلمان سفرکردم، از برلين ترسيدم. از برلينی که يکباره دو برابر شده بود و ديگر چندان آشنا نمی‌نمود. ولی برعکس، تورنتو که تغيير می‌کند، پيش چشم من تغيير می‌کند، برايم خوشايند و جذاب و حتی اعجاب‌انگيز است. هر وقت مسافری را که تورنتو را نديده به گردش شهر می‌برم، با نوعی لذت و شعف تغييرات را برايش توضيح می‌دهم و با غرور لبخند می‌زنم. البته مرکز شهر زياد تغيير نمی‌کند. يعنی می‌کند، ولی تغييرات آن ناگهانی و عجيب و غريب نيست. با اين همه هروقت که گذارم به آنطرفها می‌افتد، اول سعی می‌کنم ببينم چه چيزهايی هنوز سر جای خودشان هستند، و بعد به خاطر بياورم که چه چيزهايی بوده که حالا نيست. فکر می‌کنم که حافظه هم به همين درد می‌خورد.

بعد از آن واقعه سه سال پيش و تاريکی و شکی که پشت بندش آمد، تصميم گرفتم از حافظه‌ام درست استفاده کنم. دوسال و يازده ماه و بيست و سه روز پيش. سه شنبه عصر، ساعت هفت بعد از ظهر. تاريخ دقيقش را از روی مدارک پيدا کرده‌ام. کارم ساعت شش و نيم تمام شده بود و کمی قدم زده بودم. نمی‌دانم چرا دلم خواسته بود قدم بزنم. هوا بدک نبود. لابد با خودم فکر کرده بودم که غروب، از آن غروبهاست که می‌شود آدم خودش را به قهوه يا آبجويی دعوت کند. بعد سر چارراهی ايستاده بودم و مدتی فکر کرده بودم که قهوه بهتر است يا آبجو. من زياد آبجو نمی‌خورم. مشروب مورد علاقه‌ام نيست. شکم را بيخودی پر می‌کند. البته با تکيلا بدم نمی‌آيد آبجويی هم سر بکشم. آن روز هم سر چار‌راه ايستاده بودم و داشتم همينها را سبک و سنگين می‌کردم. نکته ديگری هم که باعث شده بود مردد بمانم اين بود که مخصوصأ در آن دوران، زياد از اين‌که تنها جايی بنشينم و با خودم خلوت کنم خوشم نمی‌آمد. اينکه می‌‌گويم «مخصوصأ در آن دوران‌»، علت دارد. تازه شش ماه و سيزده روز بود که از همسرم جدا شده بودم. در واقع، او دست دخترمان را گرفته بود و رفته بود به ونکوور پيش خواهرش. درست بعد از آن که برای چندمين بار بيکار شدم و يک ماه طول کشيد تا کار ديگری پيدا کنم. البته فکر نمی‌کنم که اين دليل شدت گرفتن اختلافاتمان بود. جفتمان کلافه بوديم. الدوز با هزار فلاکت داشت درس می‌خواند و منهم که با آن روحيه بقول او هردمبيل هر به چند ماه کار عوض می‌کردم و سر هيچ شغلی نمی‌توانستم بند شوم. الدوز که رفت دوهفته بعدش باز کاری پيدا کردم. بدک نبود. روزها کار می‌کردم و عصر و شبم مال خودم بود. تا آن ماجرا پيش آمد. خلاصه هرچه در طول دوران هشت ساله ازدواج‌مان هوس تنها ماندن و تنها بودن داشتم، آن شش ماه و سيزده روز را دلم می‌خواست با ديگران وقت بگذرانم. بعد هم که ديگر همه چيز عوض شد. حالا آنطوری نيستم. حالا همه چيز فرق می‌کند. اگر بخواهم تاريخ زندگيم را به قسمتهای مختلف تقسيم کنم، يعنی مثلا قبل از انقلاب و بعد از آن، يا قبل از مهاجرت و بعدش، قبل از کانادا و بعد و امثال آن، می‌بينم که حالا با همه آن وقتها فرق می‌کند. حالا فقط می‌خواهم تنها باشم و به ياد بياورم و بنويسم. ولی آنموقع اين طوری نبود. برای همين هم در عين حال که هوس کرده بودم خودم را به قهوه يا آبجوئی دعوت کنم، و در عين حال که داشتم فکر می‌کردم کدامش را انتخاب کنم، به اين هم فکر می‌کردم که چطور در آن تنهايی سر خودم را گرم کنم. البته من معمولا کتاب يا مجله‌ای با خودم دارم تا بيکار که می‌شوم چند برگی از آن را بخوانم. با اين همه به اينهم فکر کردم که اصلا از خيرش بگذرم و به ديدن کسی بروم. به آدمهای مختلفی هم که می‌شد به ديدنشان رفت فکر کردم. ولی خوب که سبک و سنگين کردم ديدم حوصله ندارم. حالا گاهی فکر می‌کنم که اگر آن اتفاق نيفتاده بود چکار می‌کردم. شايد بالاخره هيچ کاری نمی‌کردم و به خانه می‌رفتم و می‌نشستم جلو تلويزيون، بعد شام درست می‌کردم و می‌خوردم و احيانأ کتابی ورق می‌زدم يا فيلمی کرايه می‌کردم و بعد از تماشايش می‌خوابيدم. بعدش چی؟ نمی‌دانم بعد چی ممکن بود‌پيش بيايد. فردای آن روز لابد دوباره سرِ‌کار می‌رفتم و زندگی به صورتی که پيش از آن بود يا يکی از هزاران صورت ممکن و ناممکن پيش می‌رفت. ولی همه چيز عوض شد. يعنی درست همان لحظه‌ای که تصميم گرفتم از چار‌راه بگذرم و فارغ از همه يادها و آدم‌ها و فکرها و ترديدها به همان کافه دلنشين رنسانس بروم، مبدأ دوره‌ای شد که حالا بشود باز زندگيم را به قبل و بعد از آن تقسيم کنم. هميشه اينجوری می‌شود. يا حداقل در مورد من اينجور است. وقتی که ترديد ناگهان جای خودش را به تصميم می‌دهد، از ترس بازگشت دوباره ترديد، تصميمم را يکباره اجرا می‌کنم و اين راه را برای نگاه کردن به جنبه‌های مختلف قضيه می‌بندد. آن روز هم همين کار را کردم. يکباره تصميم گرفتم و راه افتادم. در واقع، از ترديد‌های خودم حالم به هم خورده بود. تا يادم می‌آمد، بخصوص تا قبل از جدايی و رفتن همسرم، همه چيز زندگی را شرايط به ما تحميل کرده بود. اصلا از وقتی که از ايران خارج شده بودم، و حتی قبل تر از آن، در آن سالهای آخر هم هيچ وقت نشده بود که قادر باشم يا تصميم بگيرم دقيقأ آن کاری را که فکر می‌کردم درست است انجام دهم. هميشه چيزی بود که روی زندگی، روی تصميمات يا علائق آدم سايه انداخته باشد. اوضاع بعد از انقلاب، بگير و ببند های سياسی، بسته و باز شدن دانشگاهها، يا جنگ، بعد هم اوضاع بيرون، اين شهر و آن شهر، اين کشور و آن کشور. تمامی نداشت. وقتی که در آلمان ازدواج کردم، اولين چيزی که در ذهنم نشست شيرينی نوعی ثبات بود. نوعی هويت. نوعی خانه، خاک. حتی بعد هم که فکر آمدن به کانادا به سرمان افتاد باز به همين دليل بود. تصور مهاجرت قانونی به کشوری که مال مهاجرهاست شيرينتر از آن بود که بشود از ذهنت بيرونش کنی. شايد باز هم به همين دليل بود که چند ماه بعد از جاگير شدنمان در کانادا هوس کرديم بچه‌دار شويم.‌‌بچه، يعنی که خانه‌ای هست که بچه می‌تواند در آن‌جا به دنيا بيايد و ببالد بزرگ شود. آدم آن وقت هويت پيدا می‌کند. می‌شود بابا يا مامان کسی. تاريخ پيدا می‌کند. حتی آينده پيدا می‌کند. از بچه عکس می‌گيرد، آلبوم درست می‌کند، زندگيش را منظم می‌کند، نمی‌تواند ول بگردد. بعد بايد به فکر کار دائم و درآمد مکفی باشد. به فکر مهد کودک باشد. به فکر مدرسه باشد. به فکر اصول تربيتی باشد. رفت و آمدهايش را کنترل کند. بيمه عمر بخرد. به فکر خريد ماشين و حتی خانه بيفتد… حالا همه چيز عوض شده. همه چيز عوض شد. همان دو سال و يازده ماه و بيست و سه روز پيش. يعنی درست در لحظه‌ای که بالاخره تصميم گرفتم از چار‌راه بگذرم و به آن کافه بروم. فکر رفتن به کافه رنسانس هم بيخودی به سرم نيامد. ناگهان دانستم وقتش رسيده که با شانتال که در آن کافه کار می‌کرد حرف بزنم و به شامی در يک رستوران ديگر، يا رقص در ديسکو يا سينما و امثال آن دعوتش کنم. شانتال دختر شيرينی بود که در آن لحظه ناگهان پی برده بودم حضورش در زندگيم همه چيز را زير و رو خواهد کرد. آن کافه پاتوقم نبود. ولی هفت هشت باری به آنجا رفته بودم و از شانتال، بفهمی نفهمی خوشم آمده بود. حالا گاهی فکر می‌کنم که اگر آن روز توانسته بودم با او قراری بگذارم زندگيم چه تغييری ممکن بود بکند. شانتال ديگر در آن کافه کار نمی‌کند. اسم آن کافه هم عوض شده. قبلأ، يعنی آن روزها، رستوران گياهخوارها بود. نه که فقط گياهخوارها به آنجا بروند. ولی غذای گوشتی نداشت. من هم از همينش خوشم می‌آمد. از اينکه متفاوت بود. کافه‌ای نبود که همينجور بيخودی از زمين روئيده باشد. کسی فکر کرده بود و تصميم گرفته بود که آن را به آن ترتيب اداره کند. محيط جالبی هم داشت. صندليها و ميزهايش هر کدام يک جور بودند. هميشه هم نوای موسيقی کلاسيک در فضايش طنين داشت. حالا هم هنوز همان ميز و صندليها و حتی تابلوها را در آن نگهداشته‌اند. ولی ديگر رستوران گياهخواری نيست. اسمش هم عوض شده.

وقتی که چند ماه بعد از آن واقعه باز تصميم گرفتم به آنجا بروم، نمی‌دانم دقيقأ چه منظوری داشتم. انجام کاری که می‌خواسته‌ای بکنی و اتفاقی آن را به تعويق انداخته، يا کنجکاوی، يا نوعی ناگزيری، نوعی بازگشت به صحنه اقدامی ناتمام، يا هرچيز ديگری. ولی مگر همه زندگی من صحنه اقدامهای ناتمام نبود؟ نمی‌دانم. چه کسی می‌تواند وقتی که بی برنامه دست به کاری می‌زند کاملأ مطمئن باشد که چه نتيجه‌ای می‌خواهد از آن کار بگيرد؟ درست در همان لحظه ورودم به کافه هم پی‌‌بردم که همه چيز عوض شده است. چشمم به اولين ميز که افتاد و در بشقابها تکه‌های گوشت را در غذا ديدم فهميدم که ديرکرده‌ام. اول فکر کردم اشتباه آمده‌ام. ولی چنين اشتباهی بعيد بود. لحظه‌ای مکث کردم و بعد از در کافه بيرون رفتم و به تابلو بالای در چشم دوختم. اسمش عوض شده بود. دوباره با ترديد به داخل کافه برگشتم و کنار بار رفتم و روی چارپايه‌ای نشستم. مسئول بار دختر جوانی بود با صورت ظريف و کودکانه. آبجوئی سفارش دادم و بعد آرام پرسيدم که چه اتفاقی برای آن رستوران و کارکنانش افتاده. شانتال را نمی‌شناخت. دو‌ماه بود که در آنجا کار می‌کرد و از گذشته آن هم خبری نداشت. به همين سادگی. انگار کافه رنسانسی که من می‌شناختم ناگهان از خاک کنده شده و به آسمان رفته بود و به جای آن کافه‌ای ديگر از خاک روئيده بود.

حالا نمی‌دانم که بيشتر سرنوشت آن کافه برايم مهم بود و فضايی که داشتم به آن عادت می‌کردم يا شانتال و رابطه‌ای که ممکن بود بين ما ايجاد شود. مثل همين که نمی‌دانم کدام يک از چيزهايی که در زندگيم دستخوش تغيير شده برايم اهميت حياتی داشته يا دارد و چرا. يعنی نمی‌دانم چه چيزی، يا نبودنِ چه چيزی آزارم می‌دهد. اينکه آن همه چيز عوض شد، يا اينکه نتوانستم در جايی بايستم و آرام بگيرم. با آنهمه چيز که رفته و تمام شده ديگر چگونه می‌شود نشست و چيزی را، گيرم عزيزتر از آن هم نباشد، دستچين کرد و به سوگش نشست؟ با اينهمه، شايد برای همين است که نمی‌خواهم فراموش کنم. نمی‌خواهم فراموش کنم که چيزها چطور بوده‌اند. از اين گذشته، می‌خواهم بدانم که چطور می‌توانسته‌اند باشند. چه شکل ديگری. ولی تغيير چيزها دست ما نيست۰ دست من نيست. نبوده. هيچ وقت نبوده. گاهی وقتها هم فکر می‌کنم که شايد تغييرات فقط در ذهن من رخ داده‌اند. ديگر نمی‌توانم فرق بين گذشته و آينده، يا بين گذشته‌هايی که بوده‌اند يا می‌توانسته‌اند باشند را تشخيص دهم. اين شک اولين بار وقتی که بالاخره پس از ماهها به آن کافه پا گذاشتم و ديدم همان نيست که بايد باشد يا من خيال می‌کردم بوده، در دلم جا گرفت. من اصلا آدم وسواسی يا ترسو، يا بهتر بگويم مرددی نيستم. يعنی نبوده‌ام. نبودم. تا پيش از آن شک نبودم. ولی آن حادثه همه چيز را عوض کرد. گم گردم. چيزی را که خيال می‌کردم واقعيت است يا ثابت است، گم کردم. گم شدم. حالا هم برای همين می‌خواهم همه چيز را درست و کامل در خاطر نگهدارم‌. يعنی مطمئنم اگر بتوانم همه چيز را در حافظه‌ام ثبت کنم می‌توانم باورشان کنم. باور کردن آسان نيست. تا درست باور نکنی باورت نمی‌کنند. وقتی باورت نکنند بيگانه می‌مانی. يعنی نيستی. ديده نمی‌شوی. آن روز هم من نمی‌ديدم. وقتی که با ترديد‌های خودم دست و پنجه نرم می‌کردم و حتی وقتی که بالاخره تصميم گرفتم قدم بردارم و به آن سوی چار‌راه بروم باز نمی‌ديدم. دستی که می‌رفت تا همه چيز را عوض کند نمی‌ديدم.

به من گفته‌اند که آن روز چه روزی بود. از روی تقويم حساب کرده‌ام و می‌دانم که دو سال و يازده‌ماه و بيست و سه روز پيش بوده. و من هفت ماه و سه هفته و چهار روز بعدش، تصميم گرفتم دوباره به کافه رنسانس سر بزنم. يعنی در فاصله چند ماه آنهمه چيز عوض شده بود؟ شايد هم بيشتر بوده. اين اعتماد من از کجا می‌آيد؟ شايد من اشتباه کرده‌ام. شايد حقيقت را به من نگفته‌اند. شايد آن پرونده‌ها، آن مدارک، آن گزارشها همه ساختگی باشد. چگونه می‌شود به حقيقت چيزی باور داشت که حقيقتهای ديگر را در ذهن آدم مورد هجوم قرار می‌دهد؟ وقتی که پس از…، فرض کنيم هفت ماه و سه هفته و چهار روز بعدش به کافه رنسانس قدم گذاشتم و به جای شانتال آن دختر جوان را ديدم که با دستهای ظريفش در بطريهای آبجو را باز می‌کرد و جلو مشتريها می‌گذاشت، و آن غذاهای گوشتی و آن تابلو نورانی که ديگر در آن از رنسانس خبری نبود، آن وقت به همه چيز شک کردم. بيرون آمدم و هوا را با شتاب و ولع به درون ريه هايم فرو کشيدم. در آنجا و در آن لحظه برای اولين بار در زندگيم به خيابان، به مغازه‌ها، درختها، تابلوها و حتی ستونهای برق و آگهيهای پراکنده و نصفه نيمه روی ديوارها با دقت نگاه کردم. سعی کردم همه را با دقت به خاطر بسپارم و بعد به راه افتادم. ديوانه شده بودم؟ فکر نمی‌کنم. ولی خيلی چيزها ديگر در ذهنم سر جای خودشان نبودند. به آدمی می‌مانستم که خانه‌اش، زادگاهش درست در مرکز زلزله‌ای قرار گرفته باشد و پس از چندی وقتی که بر‌می‌گردد تا دوباره قرار بگيرد می‌بيند ديگر خيلی چيزها آنطور که بودند نيستند. البته تير و تخته‌ها جمع شده‌اند. جسد يا پيکر مجروحی هم بر جا نمانده. ولی چيز مهم ديگری هم نمانده. زن سابقم هم وقتی به ايران رفت و برگشت همين را گفت. من دلم نمی‌خواهد برگردم. دلم نمی‌خواهد ببينم. آن روز هم بدنبال جايی، تکه خاکی بی‌تکان شايد، می‌گشتم که بر آن بايستم. يا چارديواری که در آن پناه بگيرم و بگويم اينجا مال من بوده. من مال اينجا بوده‌ام. تا ديروز، تا همين ديروز در اينجا کافه‌ای بود. و آنجا، جای آن تابلو نورانی تابلو ديگری بود که روی آن نوشته شده بود رنسانس. کافه رنسانس. و شانتال هم بود. دختری که دوست داشتم او را به شامی در يک رستوران ديگر يا رقص در ديسکو دعوت کنم و دوستش بدارم. او را به خانه‌ام ببرم و کتابها و گربه‌ام را نشانش بدهم. گربه‌ام حالا کجاست؟ به من گفته‌اند که گربه‌ای داشته‌ام که او را به مرکز حمايت از حيوانات تحويل داده‌اند. همان هفته اول. يعنی احتمالأ دوسال و يازده ماه و بيست و يکی دو روز پيش. ديگر دوست ندارم حيوان خانگی داشته باشم. چه کسی می‌داند فردا چه اتفاقی ممکن است بيفتد؟ آن وقت آن حيوان بی‌زبان، تنها و گرسنه در خانه چه خواهد کرد؟ هی می‌رود سر ظرف غذای خاليش و آن را بو می‌کند. برمی‌گردد. روی مبل دراز می‌کشد و چرت می‌زند. با هر صدای پايی گوشش را تيز می‌کند. گاهی پشت در می‌رود و آنجا می‌ايستد و جريان هوايی را که از لای در به درون خانه می‌آيد بو می‌کشد. راه می‌افتد و به هر گوشه خانه سرک می‌کشد. دوباره سر ظرف غذا می‌رود. می‌پرد روی ميز کنار پنجره و آنجا می‌نشيند و بيرون را تماشا می‌کند. دمش را تپ تپ به سطح ميز می‌کوبد. گهگاه گوشش به طرف در برمی‌گردد. ولی زمان می‌گذرد و خبری نيست. چکار می‌تواند بکند؟ تغيير چيزها دست او نيست…

نه. فقط نگرانی و دلسوزی هم نيست. ديگر حوصله‌اش را هم ندارم. حوصله هيچ چيز ديگری را هم که نوعی نظم را طلب کند ندارم. فقط حوصله اين را دارم که تکه‌ای نان و کالباس به نيش بکشم، قوری چای را بغل دستم بگذارم و بعد عکس ها و نامه‌ها و مدارک تحصيلی و نوشته ها و هر چيز ديگری را که بتواند به نوعی نوری بر آن تاريکی حاکم بر ذهن و خاطره‌‌هايم بيفکند دورم بريزم و زير و روشان کنم. نامه‌‌‌های مادرم و قوم و خويش‌هايی که از اوضاع و احوال کانادا می‌پرسيدند و می‌خواستند کمک‌شان کنم تا بتوانند جل و پلاس‌‌شان را جمع کنند و به هر شکلی، قانونی يا غير قانونی، به کانادا مهاجرت کنند از همه چيزهای ديگر بهتر است. مدارک تحصيلی و کاری چيزی جز چند نام و تاريخ به آدم تحويل نمی‌دهند. ولی آن نامه‌ها روح دارند. شخصيت دارند. نه تنها خودشان که شخصيت خود آدم هم انگار در آنها پنهان شده و جا گرفته. برای همين اينقدر دوستشان دارم. بعضی‌شان را آنقدر خوانده‌ام که ديگر بند‌بندشان را حفظم. حالا اگر شانتال بود و با او دوست شده بودم، می‌توانستم اين چيزها را نشانش بدهم. ولی شانتال نيست. آنها هم نيستند. فقط خاطره‌شان هست. خاطره‌هايی که من می‌ترسم باز فراموش کنم. باز ذهنم خالی شود. تاريک شود. برای همين هم هست که اينقدر می‌کوشم تا همه چيز را درست و دقيق در حافظه‌ام ثبت کنم. برای همين هم فکر نوشتن اينها به سرم افتاد. کدامش بوده يا نبوده، نمی‌دانم. خيلی چيزها مرا به ياد چيزهای ديگر می‌اندازد. چيزهايی که نمی‌دانم واقعأ بوده‌اند يا حضورشان در من به وسيله عکسی، فيلمی، قصه‌ای يا خاطره‌ای ساخته شده. ديگر نمی‌دانم. ولی مگر فرقی هم می‌کند؟ تا وقتی که هنوز سر‌چارراه ايستاده‌ای فرق می‌کند. ولی وقتی که راه افتادی و رفتی و ناگهان همه جا تاريک شد، ديگر فرقی نمی‌کند. ديگر هر چيزی که گوشه‌ای از آن تاريکی مطلق را روشن کند وجود دارد و به تو هم هستی می‌بخشد و پس جزئی از توست. به آن چنگ می‌‌اندازی.

به من گفته‌اند که به چراغ قرمز و سرعت عبور ماشين ها توجه نکرده‌ام و ناگهان به ميان خيابان رفته‌ام و بعد همه‌جا تاريک شده است. خيلی سعی کردند بفهمند آيا قصد خودکشی داشته‌ام يا نه. و من نمی‌دانستم. کسی که خودش را هم نمی‌شناخت چگونه می‌توانست بداند که زندگی را بيشتر دوست داشته يا مرگ را، و چرا؟ و درست دو سال و ده ماه و نه روز پيش، يعنی يک‌‌هفته پس از آن که از کما در آمدم و هوشم را باز يافتم دانستم که بايد اين حافظه تاريک را پر کنم تا بمانم. و دانستم که بايد باور کنم تا باورم کنند.

آسمان تورنتو زياد ستاره ندارد‌ـ من از بار که بيرون می‌آيم، اول ناخودآگاه به آسمان نگاه می‌کنم‌ـ اين، عادت مردم سرزمين های بد‌آب و هواست‌ـ هر روز، رنگ آسمان رنگ زندگی ما‌را تعيين می‌کند‌ـ و شبها، آسمان که تاريک است، بود و نبود ماه يا پر نوری و کم نوری ستاره‌ها اين نقش را به دوش می‌گيرد‌ـ کافه رنسانس سابق بالاخره پاتوق من شد. نمی‌دانم چرا. ولی تا همين اواخر تقريبأ هر روز غروب بين ساعت شش و نيم تا هفت به آنجا می‌رفتم و اغلب پشت ميزی کنار پنجره می‌‌نشستم و تکيلا و آبجو می‌خوردم و به ديگران نگاه می‌کردم يا چيز می‌نوشتم. ديگر دنبال شانتال نگشتم. به من گفته بودند که بهتر است تنها نباشم و تا آنجا که می‌توانم با دوستانم، به ويژه دوستان قديميم وقت بگذرانم. ولی امکان پذير نبود. دوستان قديمی؟ زندگی در تورنتو و دوندگيهاش وقت زيادی برای دوستان آدم باقی نمی‌گذارد که بتوانند به او برسند. آن هم آدمی مثل من که نمی‌داند چه چيزش به جاست، چه چيزش نيست. مدرسه که می‌رفتم معلم‌های فارسی و انشا معمولأ می‌‌گفتند بهترين دوست آدمی کتاب است. ولی من اين حرف را قبول ندارم. چرند است. کتاب ممکن است خيلی چيزها به آدم ياد بدهد يا وقتش را پر کند، ولی هيچ چيزی نمی‌تواند جای حضور زنده و گرم يک موجود ديگر را، موجودی که هرلحظه تغيير می‌کند، درکنار تو پر کند. ولی چه فايده. من خيلی دوست داشتم با شانتال دوست شوم. البته حالا با خودم فکر می‌‌کنم چه بسا اگر با او دوست می‌شدم، رابطه‌مان دوام نمی‌آورد. من که او را خوب نمی‌شناختم. او لابد دختری شاد و شنگول و لاابالی بود که دوست داشت تا می‌تواند تفريح کند و خوش بگذراند. چنين آدمی به نظر نمی‌‌رسد بتواند مدتی طولانی کسی مثل من را تحمل کند. کسی که هميشه در حال گشتن به دنبال قطعات پازلی غريب است که معلوم هم نيست اگر پيدا و درست هم شود چه چيزی را حل خواهد کرد. به‌اين ترتيب بود که من زندگيم را بين صبح و غروب، بين آن نامه ها و مدارک و کتابها و عکسها، و رفتن به آن کافه تقسيم کردم.

در آن کافه می‌نشستم پشت ميزی کنار پنجره و هرچه در طول روز ديده يا انديشيده بودم در ذهنم دوباره مرتب می‌کردم و بعد يادداشت برمی‌داشتم و می‌گذاشتم لای پوشه تا از خاطر نبرم. مدت کوتاهی بعد از اين دوران بود که من و نويسنده با هم آشنا شديم. دورانی که نويسنده هر روز تا ظهر می‌‌خوابيد و بعد از ظهر گشتی درخيابانها می‌زد و غروب که می‌شد سر از آن کافه‌ درمی‌آورد و بعد ستاره به او می‌‌‌پيوست و چيزی می‌‌خوردند و وراجی ميکردند و بعد به خانه می‌‌رفتند، در آغوش هم فرو می‌رفتند وباز حرف می‌زدند. البته بيشتر ستاره حرف می‌‌زد و او گوش می‌کرد. با همان لبخند مهربان و اندکی شيطنت‌‌آميز.‌ گاه با عينکش بازی می‌‌کرد و گيلاس‌های مشروب را پر می‌کرد يا سيگاری برای خود و ستاره آتش می‌زد. ستاره می‌‌پرسيد:

_ » پس تو کی از دست وراجی‌های من خسته می‌شی؟»

نويسنده لبخند می‌زد و می‌گفت:

 _ وقتی که تموم بشن!

ستاره از خودش می‌پرسيد:» چرا منو دوست داره؟ از چه چيز من خوشش اومده؟ دنبال چی می‌‌گرده؟»

 و نويسنده با خودش فکر می‌کرد که مردها چقدر بچه‌وارند و زنها چقدر پيچيده و عجيب‌. آنوقت باز مثل بچه حريصی که لبها و لثه‌های خود را بر پستانی پر شير بفشارد، مک می‌زد تا همه آن دنيای سرشار از اعجاب را به درون خود فرو کشد و پر شود از آن همه تصوير در هم پيچ و وهم انگيز. شفاف و سير می‌‌شد و باز پستان رها نمی‌کرد. در همين دوران بود که حس کرد بزرگ می‌شود و از تاريکی در می‌آيد و خودش را باز می‌شناسد. درست در همين دوران هم بود که من و نويسنده با هم آشنا شديم. البته من او را دورا‌دور می‌شناختم، ولی او مرا نمی‌شناخت. او هيچ‌‌‌کس را جز خود و روياهای خود نمی‌شناخت. من با همه آشنايش کردم، خودم مخصوصأ کاری کردم که با هم آشنا شويم تا بتوانم دستش را بگيرم و به دنيايی که مال او بود بکشانمش. برنامه ديدار تصادفی در آن کافه را هم خودم فراهم کردم. همانجا که پاتوقمان بود. آن کافه هنوز هم آنجاست. البته اسمش عوض شده‌.

ديدار ما اصلأ تصادفی نبود. مدتها بود که من به چنين ديداری فکر می‌‌کردم. بنظر او تصادفی آمد. من می‌‌دانستم که او در آن غروب بهاری به آن کافه خواهد رفت. منهم رفتم. او پشت ميزی کنار پنجره نشسته بود و طبق معمول، يک بطر آبجو و يک پيک تکيلا همراه با يک قاچ ليمو جلوش بود و کتابی را ورق می‌‌زد. در واقع کتاب نبود. بلکه پوشه‌ای بود حاوی يادداشتهای پراکنده‌اش. روی پوشه نوشته بود «‌‌خانه سياه». ‌بعد من جلو رفتم و با صدای لرزانی، مثلأ از سر شوق گفتم:

_ سلام! اجازه می‌‌فرماييد؟

نويسنده سرش را بلند کرد و با لبخندی حاکی از تعجب گفت:

_ سلام از بنده است! خواهش می‌‌کنم.

من لبخند زدم و صندلی روبروی او را از زير ميز بيرون کشيدم و رويش نشستم. او در حاليکه همچنان متعجب و کمی هم معذب لبخند می‌‌زد پوشه را بست و خواست آن را کنار بگذارد که من به سرعت دستش را گرفتم و گفتم:

_ نه، نه ! صبر کنيد‌! لازم نيست آن را ببنديد. من نمی‌‌خواهم مزاحم کارتان شوم.

 او دستش را پس کشيد و باز با تعجب و بدگمانی نگاهم کرد. بعد مِن و مِن کنان پرسيد:

 _ ببخشيد، به جا نمی‌آورم. ما با هم آشنا هستيم‌؟

و من که درس خودم را خوب بلد بودم، در آن غروب بهاری چنان لبخند گرم و مهربانی از سر تأييد زدم که باورش شد آشنای ديرينه من است و البته تکيلا و آبجو هم کمک کرد تا بپذيرد که می‌‌تواند با من گرم بگيرد و خودش را وا‌‌بدهد و با هم آسمان وريسمان را به هم ببافيم و مست کنيم و هرچه داريم روی دايره بريزيم.

خب‌، شما اگر جای من بوديد، چنين رفتاری نمی‌کرديد‌؟ روزها و بلکه ماههای متمادی بود که منتظر اين لحظه بودم و حالا وقت آن رسيده بود که او را پشت آن ميز بنشانم و رهايش کنم تا زندگی کند، نفس بکشد، فکر کند، مست شود، حرف بزند و من شاهدش باشم. پس شروع کردم به تعريف از او تا گرم شود و خودش را آشنا حس کند. شما اگر بوديد اين کار را نمی‌‌کرديد‌؟ چه کسی از تعريف بدش می‌آيد‌؟ بخصوص که نويسنده‌ای تازه‌‌کار هم باشد و ناگهان ببيند کسی هر چه او نوشته خوانده و دنبال کرده و حالا هم مشتاق است که بيشتر بشنود. در آن کافه، هرکدام چهار پيک تکيلا و دو بطر آبجو خورديم که حسابی گرممان کرد و نطقمان باز شد. بعد از آنجا، به پيشنهاد من رفتيم به رستوران ديگری که صاحبش هم ايرانی است و عرق کشمش هم دارد. آنجا هم عرق و کباب خورديم و حسابی صفا کرديم. بعد از همه اين احوالات، نويسنده تازه يادش افتاد که مرا نمی‌شناخت و تعجب کرد و در همان حال مستی، اين تعجب را با ملاطفت و لوطی‌گری بيان کرد. بعد هم گفت:

_ خب، خب، خيلی جالبه‌! من هنوز اسمت را نمی‌‌دانم و تو همه چيز درباره من می‌دانی. همه کارهايم را هم خوانده‌ای. خيلی هم خوب خوانده‌ای. خودت هم می‌نويسی . نه‌؟

گفتم:

_ ای . گاهی‌. حالا بگو ببينم، اين پوشه، اين چيه، کار تازه‌؟

سرش را بلند کرد، مستانه نگاهم کرد و گيج پرسيد:

_ اين‌؟

‌ گفتم:

_ هان، همين‌! اسمش چيه؟ خانه سياه؟

 _ خنديد و دستش را روی پوشه گذاشت و گفت:

_ آره‌. دارم روش کار می‌کنم. البته مثل بقيه کارهام نيست. تم قديمی دارد.

 _ قديمی؟ يعنی چطور؟

_ يعنی که اصل داستان پنجاه شصت سال پيش اتفاق می‌افتد. فرض کن يک زن سی و شش هفت ساله ايرانی که حدود بيست سال است اين طرفهاست و زندگيش هم هزار جور بازی داشته، آن‌وقت عمه پيرش از ايران پا می‌شود می‌آيد ديدنش. بعد شروع می‌کند به تعريف کردن خاطراتش. دختره هم که تازه يک دوره افسردگی و تنهايی را پشت سر گذاشته، شروع می‌کند به نوشتن اين حرف های پراکنده عمه. می‌نويسد تا چيزی را پيدا کند. می‌نويسد تا بفهمد از کجا آمده و زمان کجا ايستاده و …

خانه سياه 

… تن گوهر دو روز همانجا روی ميز ماندـ بعد از دو روز، دم سحر خانمجان از جايش برخاست‌.

به حياط رفت و لب حوض نشست‌ـ از آب حوض مشتی‌ ‌به صورتش زد و مشتی هم نوشيد.  بعد رباب را صدا زد و حنا خواست ـ رباب به گونه‌اش پنجه کشيد و با تعجب گفت‌:

_ حنا؟

خانمجان گفت :

_ شنيدی چی گفتم‌ـ

رباب باز جرأ‌ت کرد و گفت‌:

_ خانمجان، فدايتان شوم، حنا که مال جشن و عروسی است‌ـ

 خانمجان سر چرخاند و گفت:

_ عروسی است‌ـ پس چی فکر کردی؟ برو گمشوـ بی‌حرف‌ـ حنا بيار‌ـ

همانجا موهايش را حنا گذاشت ـ کف دستها و پاهايش‌ را هم حنا گذاشت و نيمساعت بعد ، همانجا دست و پا و موهايش را شست و نشست‌ـ همه فهميده‌ بوديم که اتفاقی خواهد افتادـ صفدر قاليچه آورد و ننه عصمت هم پتوی نازکی روی دوش خانمجان انداخت ـ خانمجان قليان خواست ـ برايش چای و قليان بردندـ چائييش را نوشيد و قليانش را کشيدـ بی آنکه ذره‌ای شتاب در حرکاتش باشد‌ـ چندی به آسمان نگاه کرد، چندی چشمهايش را بست و ذکر گرفت و تسبيح گرداند، قرآن خواست و استخاره‌ای هم کرد و بعد صفدر را صدا زد و گفت حکيم و ملا خبر کند و ترتيب باقی کارها را بدهدـ صفدر که رفت مرا صدا کرد و گفت تا قلم و دفتری ببرم و کنارش بنشينم و هرچه می‌گويد بنويسم‌ـ دويدم و با دفتر و قلمی دو زانو کنارش نشستم‌ـ گفت:

_ بنويس!

نوشتم:

_ «‌‌آقای ملک خان ـ بعد از سلام، لابد از واقعه اخير که در اين خانه اتفاق افتاد مطلع شده‌ايدـ خدا باعث و بانيش را به خاک سياه‌‌ بنشاندـ دو روز است که پسرانتان، ياور و حيدر از خانه رفته‌‌‌اند و بی خبر نيستم که حالا در فتح‌‌‌آباد و گويا همراه جنابعالی سر املاک هستندـ التفات فرموده ‌‌به آن ها بگوئيد که شيرم را حرامشان کرده‌ام و حق ندارند بعد از اين به اين خانه قدم بگذارندـ وسائلی اگر دارند راهی خواهم کرد‌ـ همان‌طور که مسبوقيد، اين خانه ارث پدریِ مادرم بوده و حالا هم حق استفاده از آن با من است ـ امروز قرار است آقای سبزواری به اينجا بيايد‌ـ همراه ايشان هم نامه‌ای برای شما می‌فرستم و ايشان وکيل است که طلاق مرا از شما بگيرد ـ يکی از اتاقهای بيرونی خالی است ـ وقت سفر به مشهد و زيارت می‌توانيد مهمان باشيدـ بعد از اين صفدر وکيل است که مباشرت کارهای بنده در امور مربوط به اجاره املاک و باغات را انجام دهدـ والسلام و عليکم‌ و رحمة‌الله وبرکاته ‌ـ اخترالملوک‌ـ «

بعد‌ مرکب خواست و انگشت زدـ نامه ديگری هم ديکته کرد و نوشتم که بدهيم به آقای سبزواری‌‌‌ـ بعد گفت در اتاق طبقه بالا جا بيندازند و رفت و خوابيد و تا صبح روز بعد از آنجا بيرون نيامدـ

*

زندگی خودت را می‌بينی چقدر‌ جنب ‌‌‌و‌‌جوش دارد عمه‌جان، اينجا، توی اين مملکت غريب؟ من هم عمرم همين جوری می‌گذشت. با اين فرق که تو برای خودت کار می‌کنی، کار من برای بقيه بود. توی خانه خودم، ارث مادر خودم، غريب بودم. تو هيچ يادت می‌آيد؟ توی آن خانه درندشت فوج فوج مهمان بود که هر روز می‌آمد و شما بچه‌‌‌‌‌ها و يکی من که از آب و گل درتان بياورم. رباب که زن عباس لحافدوز شد و رفت، ديگر کسی نبود که خانمجان را تر‌‌و‌خشک کند و جايش را من گرفتم. حال گيرم با احترام بيشتر. تا خانمجان زنده‌ بود، ارج و اعتبار من‌‌‌‌‌هم به جا بود. مرا کنارش می‌نشاند، روی همان تشکچه بالای اتاق، نم اشک را از گوشه چشمهايش پاک می‌کرد و می‌گفت:

_» بشين کنارم. بشين گلم. گل‌بهارم. دختر رضوانی، ولی چشمهای گوهر را داری. خاله گوهرت را بياد داری؟ ها؟ چشمهای او را داری . کاش دل او را هم داشته ‌باشی…»

چشمهای تو هم به گوهر رفته ستاره‌جان‌. عکسش را ديده‌ای؟ نه‌. می‌دانم. يک عکس‌ داشت که آن را هم پاره‌ کردند. فقط يک تابلو مانده‌ بود. ‌صورتش را باز و روشن کشيده ‌بود. با چشمهای باز. مراد. بله. مراد خودش آن را کشيده‌ بود و سه‌ سال بعد، آب ها که از آسياب افتاد، يک‌ روز غروب ، ماه رمضان بود به‌گمانم، آورد و گذاشت جلوی پای خانم‌جان. همين. گذاشت و رو گرداند و رفت، و ما مبهوت مانده که اين چيه. پارچه دورش را که باز کرديم، رباب صيحه‌ای زد و پس افتاد. رنگ خانم‌جان شد مثل گچ ديوار و من دلم آتش گرفت. گوهر بود. دراز کشيده بر آب، با چشمهای باز. ولی ما را نگاه نمی‌کرد. نمی‌دانم کجا را نگاه می‌کرد. چشمهای تو هم به او رفته. دلت هم عمه‌ جان. ستاره ‌جان. فدايت شوم . دلت هم.

 *

باران هنوز بند نيامده بود. روپوشم خيس بود و از موهای بافته‌ام آب می‌چکيد. عين موهای آب‌چکان گوهر که از لبه ميز آويزان بود. هيچ يادم نمی‌رود. توی گالش هايم پر از آب شده بود. سردم بود. می‌لرزيدم. دندانهايم به‌هم می‌خورد. ولی نمی‌توانستم بروم. خشکم زده بود. مگر می‌شد بروم؟ کجا بروم؟ از پشت پنجره، از شکاف بين دو پرده توی اتاق را نگاه می‌کردم. خانمجان، گوشه بالای اتاق روی تشکچه نشسته ‌بود و قليان می‌کشيد. رنگ به چهره نداشت. صفدر کنار در ايستاده و انگشتهايش را به هم گره کرده بود و زمين را نگاه می‌کرد. رباب هم کنار بخاری کز کرده‌ بود. می‌بينی؟ هيچوقت يادم نمی‌رود. چادر رباب روی شانه‌‌هايش افتاده ‌بود و هق هق می‌کرد. خانمجان يک‌ دفعه سر بلند کرد و رو به رباب فرياد زد:

– مگر نگفتم ساکت؟ برای چی گريه می‌کنی ؟ ها؟ عر می‌زنی که چی؟ سليطه پاردُم سابيده! اگر اينجائی ساکت! وگرنه گمشو برو زير زمين. همين دل‌ضعفه تو عايشه را اينجا کم دارم.

می‌بينی؟ همه چيزش يادم مانده‌. انگار همين ديروز بود. ديروز چيه؟ بپرسی ديروز ناهار چی خوردی يادم نمی‌آيد عمه‌جان. ولی ياد آن روزها مثل پرده سينما پيش چشمهايم چرخ می‌زند. خانمجان چشمهايش را مثل يک جفت ذغال افروخته دوخته ‌بود به صورت خيس رباب . صورت رباب سوخت‌ـ نفسش بند آمد. ساکت شد و ترسيده به خانمجان نگاه کرد. بعد يکدفعه بغضش ترکيد، از جا جست و چادرش را بسر کشيد و از اتاق بيرون دويد. به آن و دمی، او هم توی حياط بود. من خودم را به ديوار چسباندم . حياط تاريک بود. آرزو کردم که بگذرد و من را نبيند. ولی ديد. برای رفتن به زير زمين بايد از کنار من رد می‌شد. ديد و خشکش زد. زانوهايش لرزيدند و مجبور شد دستش را به درخت توت بگيرد تا نيفتد. من هم به ديوار چسبيده بودم و می‌لرزيدم. چشمهای رباب زود به تاريکی عادت کردـ آنوقت سرش را جلو آورد و ناباور پرسيد:

_‌توئی؟ گل بهار؟ اينجا چکار می‌کنی؟ نصفه عمرم کردی!

خودم را از ديوار کندم و به طرفش دويدم و‌محکم بغلش کردم. رباب هم دوباره گريه‌‌‌اش را ول کرد. بعد، هردو ترسيده سر بلند کرديم و به تاريکی حياط و هيکل سياه خانه ها نگاه کرديم.

*

 رباب را که دادند به عباس لحافدوز، خرده‌کاريهای خانمجان به گردن من افتاد. البته اوايل هنوز حالش زياد بد نبود‌ـ اما سالهای آخر، ديگر بيشتر عمرش در رختخواب می‌گذشت. شده ‌بود پوستی و استخوانی. انگشتهايش ديگر به اختيارش نبودند. غذايش را من به دهنش می‌گذاشتم، دست‌ ‌و پايش را می‌ماليدم، تنش را با پارچه تر تميز می‌کردم، مستراحش می‌بردم و برايش حرف می‌زدم تا بخوابد. از کلاس ششم به بعد آقابزرگم ملک‌خان نگذاشت ‌مدرسه بروم. تصديق ششمم را هم گرفت و قايم کرد‌ـ تازگی يک مدرسه دخترانه آنطرف شهر باز شده بود. بهانه کرد که دور است و خوبيت ندارد دختر گنده هر روز از اين سر شهر قر بدهد و برود آن ‌سر شهر. يک ننگ برای خانواده بس‌ است‌ـ با همين حرف پايم را از مدرسه بريد. منهم بغضش در دلم ماند و لج کردم. اولين خواستگار را که برايم به خانه آوردند، رفتم توی زير زمين و تا يک‌ هفته بيرون نيامدم. بعد هم نشستم خانه و شدم نديم خانم‌جان و ننه عصمت. ننه عصمت خودش اسم نداشت. يعنی تا دنيا دنيا بود و ما يادمان می‌آمد همين ننه عصمت صدايش می‌کرديم. صيغه بابای ملک‌خان بود و يک بچه هم زائيده‌ بود به اسم عصمت که شش ماهه مرده بود و فقط اسمش مانده‌ بود روی مادرش. با کمر خم لِخ می‌زد از آشپزخانه به زير زمين و از زير زمين به انبار. يکی دو سال بعد از آن‌ بود که رباب را دادند به عباس لحاف‌دوز. بيست و يکی دوساله بود به گمانم‌. خانم‌جان سپرده بود برايش شوهر پيدا کنند. می‌گفت مرد عزب توی خانه رفت و آمد می‌کند. او هم دارد می‌ترشد و خوبيت ندارد. تا سرو کله عباس لحاف‌دوز پيدا شد و رباب را دادند رفت‌ـ خدا ‌بدور يارو لندهور خل وضعی بود. رباب نتوانست روی حرف خانم‌‌‌جان و ملک‌خان حرف بزند. من توانستم.

*

آن خانه هيچ يادت هست؟ تابستانها گاهی يکی دو‌هفته پيش من می‌ماندی و با بقيه بچه ها بازی و تفريح می‌کردی‌ـ اما آن وقت‌ ديگر خانه ‌همان خانه نبود‌ـ نصفش را فروخته بودند و يکی دو اتاق را هم اجاره داده ‌بوديم‌ـ بگذار تا برايت بگويم. حيف است يادت برود. خانه ما‌ ‌اولش دو قسمت داشت. بيرونی و اندرونی ، حياط هم وسط اين دو بود. حياطی بزرگ، با چهار باغچه و يک حوض شش‌گوش در وسط . با درختهای توت و گيلاس و زرد آلو، و بته‌های اطلسی و شمعدانی‌ و گل‌‌ميمون و ياس‌‌ـ از کوچه که وارد می‌شدی، اول پا می‌گذاشتی توی هشتی . کنار هشتی آشپزخانه بود و اتاق نوکرها. بعد يک راهرو باريک که به ايوان می‌رسيد و دو اتاق در هر طرفش‌. اتاق اول دست راست صندوقخانه بود. همه رختخوابها آنجا بود و فرشها و ظروف چينی و نقره و ديگ و پايه‌هايی که موقع مهمانداری بيرون می‌آمد. اتاق روبرويش، جای خوراکيها بود. شور و ترشی و سرکه و گلاب و عرقيات يک طرف، کيسه ‌های گردو و بادام و برنج و بلغور گندم و جو طرف ديگر. يک گوشه هم هميشه پر بود از انار و به که تمام می‌شد و باز می‌آوردند.

از دو اتاق ديگر، يکی مال پسرهای خانمجان بود، دائی های من و پدرت ، يکی هم مال مهمانهای آقا‌‌بزرگم ملک خان. بعد به ايوان می‌رسيدی که دو پله می‌خورد تا به حياط برسد. آنطرف حياط، باز ايوان بود و راهرو. يک‌ طرفش اتاق نشيمن که از آن دری باز می‌شد به اتاق مهمانخانه. طرف ديگرش اتاق خواب خانمجان که از آن دری باز می‌شد به صندوقخانه و پشتش انبار بود. راه ‌پله، کنار انبار بود که می‌رفت بالا، به اتاق ملک‌خان و يک اتاق خالی ديگر. پشت خانه، حياط خلوت کوچکی بود با يک باغچه سبزی که آنجا تربچه و نعنا و ترخون می‌کاشتند. يک مستراح توی حياط بزرگ بود، يکی هم توی حياط خلوت. زير هر دو قسمت خانه هم زيرزمين بود. زيرزمين بيرونی، انبار کُنده و ذغال و سنگ نمک و آت و آشغال، و زير زمين اندرونی مفروش و جای زندگی رباب و ننه عصمت. من از مدرسه که برمی‌گشتم، اول سری به آشپزخانه می‌زدم تا لقمه‌ای نان و خورش يا پياله‌ای آش از ننه بستانم و بعد، مشقم که تمام می‌شد به زيرزمين می‌رفتم برای بازی و نشستن پای نقل های ننه عصمت. قصه جن و پری می‌گفت و ميوميوخانم و دختر نارنج و ترنج و ديو و قصر نمک. ننه ‌عصمت اگر خسته بود يا کاری داشت، رباب را با التماس به قصه‌گوئی وامی‌داشتم. قصه‌‌‌‌های او فرق می‌کرد. او از دهش می‌گفت. از گوشه های تاريک و پر درخت باغهای انار و بادام همت آباد و فيض‌ آباد و سلطان ‌آباد. از سرِ چشمه و مزار و پله‌‌های تيز آب‌انبار. از ميرزاخليل که چهل فرسخ راه را سوار يابو کوبيده ‌بود تا بيايد به آستان بوسی امام رضای غريب. از براتِ حاج‌معصوم که نذر کرده ‌بود و بيست تومان، يعنی درست نصف پس‌اندازش را داده‌ بود به ميرزا خليل تا پنج قرانش را گندم بخرد و بپاشد جلو کفتر‌های امام رضا و باقيش را بيندازد توی ضريح مطهر امام، بلکه پا درد پنج ‌ساله‌اش علاج شود. و از خود رباب، که‌ سال ها پيش، هفت‌ ساله‌ که بوده آن چهل فرسخ را روی بار خربزه کاميون عزت تمثالی نشسته بوده و باد و خاک موهاش را کنده و چشم‌‌‌هايش را باباقوری کرده. بابای رباب بعد از مردن زنش، يک روز کله سحر او را آورده ‌بوده دم قهوه‌خانه ترکان، پانزده‌ قران گذاشته ‌بوده پرِ چارقدش و گره‌ زده ‌بوده. پانزده قران هم گذاشته‌ بوده توی مشت عزت، قرآنی از جيبش درآورده و داده‌ بوده رباب آن را ببوسد و گفته ‌بوده به امان خدا و رويش را گردانده و رفته. عزت هم رباب را بلند کرده و گذاشته بالای کاميون روی بار خربزه و راه افتاده تا هشت ساعت بعد مثل کيسه سبکی او را از بالای بار خربزه بردارد و دم در خانه ملک خان زمين بگذارد. از آن روز، رباب شده بود يکی از متعلقات خانه ملک‌خان و بيشتر کلفت دم‌ِ دست خانمجان و دخترها. خدا رحمتشان کند، خاله‌ شوکت سال قبل از آمدن رباب عروس شده‌ و رفته ‌بود، خاله ‌نيمتاج يک‌ سال بعد عروس ‌‌شد، بعد دايی‌هايم ياورخان و حيدرخان و اردشيرخان زن گرفتند تا نوبت به مادَرَکَم رضوان برسد، زن کاووس دامغانی شود، نه‌ماه بعد گل‌بهار و کامران‌‌، من و بابايت را، دو قلو‌‌‌بزايد و سرِ زا برود. کامران را پدرم برد و خانمجان شد نگهدار من‌‌ـ تا رباب بماند و گل‌بهار که من باشم‌ و گوهر که کوچکترين خاله‌ام بود، کوچکترين دختر خانه، و عزيزِ خانم‌جان.

*

موهای بافته و آبچکان گوهر از لبه ميز بزرگ اتاق مهمانخانه آويزان بود. خانمجان به آن‌ طرف نگاه نمی‌کرد. به قليان پک می‌زد و چشمهايش، گود رفته و نافذ، به جائی در روبرو خيره مانده بود.

*

مراد را سه روز با زنجير بسته‌ بودند که خودش را ناکار نکندـ همان شب اول رفته‌ بوده سر آب ‌انبار و سنگ به پای خودش ‌بسته بوده که بپرد آن تو. پسر حاجيه ‌خانم، همسايه‌مان او را ديده و فکر کرده‌ جن است. هول برش داشته و هوار زده تا چند نفر پيداشان شده و ديده‌ بودند مراد است. بعدش هم ديگر آدمِ درست و حسابی نشد. می‌نشست توی زير زمين خياطخانه مادرش و کوزه ‌درست می‌کرد و نقش می‌کشيد. چند بار خواستند زنش بدهند. تن نداد. گاه می‌رفت و گم می‌شد و تا هفته‌‌‌ها خبری از‌ش نبود. بعد يکدفعه سرو کله‌‌‌اش پيدا می‌شد، با سرو ريش ژوليده. بار آخری هم که ديديمش همان روز بود که آن تابلو را آورد و جلوی پای خانمجان گذاشت. بی يک کلام حرف. بعد ‌هم رو گرداند و رفت. رفت که برود. تو که غريبه نيستی عزيزکم، ستاره‌جان. چشمم دنبالش ماند. نه که دلم بخواهدش. نه. بچه بودم. هوس مرد نداشتم. ولی رنگ چشمهايش، نگاهش، قد و بالا و انگشتهايش به يادم ماند. دستهايش را که پايين آورد تا تابلوِ پارچه ‌پيچ را بگذارد جلوی خانمجان انگشتهايش را ديدم. لاغر و بلند و تيره. جابجا لکه‌‌‌های رنگ. ولی بزرگ هم که شدم عمه‌جان، ديگر دلم هيچکس را نخواست. اسم هرکس را که می‌آوردند، قد و بالای مراد می‌آمد جلو چشمم. هر مردی به خانه‌ می‌آمد، چشمم اول می‌رفت پی انگشتهايش.

*

تو چرا فکری برای خودت نمی‌کنی؟ ها؟ توی اين مملکت غريب، من که يک پايم لب گور است. تازه، نيامده‌ام که با تو بمانم. تنهائی دق نمی‌کنی؟ شنيده ‌بودم شوهر داری. دروغ بود؟ دختر خانم امامی برای مادرش نامه نوشته و گفته‌ بود که خبر شما را هم دارد. چی شد؟ هيچوقت نگفتی. همه‌اش که من نبايد حرف بزنم. راستی مرا نمی‌بری ببينمش؟ وقتِ آمدن مادرش خيلی سفارش کرد. گفتم والله خانم امامی دروغ چرا. من که نه زبانشان سرم می‌شود نه پای رفتن و آدرس پيدا کردن دارم. ستاره‌جان هم که می‌دانم سرش خيلی شلوغ است. تمام اين سالها وقت نکرده دو تا نامه بنويسد و از حال و روزش به ما خبر دهد. ولی روی چشم، همچی که فرصتی پيش بيايد و بتوانيم تکان بخوريم می‌رويم ديدنش. آدرسش را که نشانت دادم. کجاست ستاره‌جان؟ خيلی دور است؟ تلفن چی؟ تلفنش را نداده. تلفنش را نمی‌شود پيدا کرد؟

 *

گوهر دو روز روی همان ميز اتاق مهمانخانه دراز کش مانده‌ بود. خانمجان نمی‌گذاشت تکانش بدهيم. به شب و روزی گيسهايش يکسر سفيد شد. ملک‌خان سر املاکش بود. ياور و حيدر هم شبانه رفته ‌بودند. من مانده ‌بودم و خانمجان و رباب و صفدر و ننه عصمت. رباب چای و گل‌ گاوزبان می‌آورد و ذغال و تنباکوی قليان را تازه‌ می‌کرد، ننه عصمت سينی غذا و شربت بيدمشک را کنار خانمجان می‌گذاشت و صفدر حياط را جارو می‌کرد، قاليچه ها را می‌تکاند، خريد می‌کرد و بعد کنار در دو زانو می‌نشست، سيگار می‌پيچيد، سرش را پائين می‌انداخت و به خانمجان التماس می‌کرد که بگذارد تا قال قضيه را بکنيم. می‌گفت گناه است. گناه کبيره. خانم‌جان نی‌ قليان را بين انگشتهای استخوانيش فشار می‌داد. سر مرا ناز می‌کرد و هيچ نمی‌گفت. چشمهايش تاريک بود. خشک و تاريک.

*

خدا نبخشدشان. خانه را سياه کردند. چه دختری بود گوهر. مثل پنجه آفتاب. هنر از ده انگشتش می‌باريد. گلدوزی که می‌کرد، گفتی گل تازه روی تور کاشته. شال می‌بافت، طلای غلتان بود انگار. گل می‌آراست، تاج گل درست می‌کرد، لباس می‌دوخت، شيرينی درست می‌کرد، قرابيه و قطاب و باقلوا، انگشتهايت را با آنها می‌خوردی. تار هم می‌زد. از دائيش ياد گرفته‌ بود. صمصام ميرزا، برادر کوچک خانمجان تار می‌زد. گوهر گويا از بچگی محو نواختن او می‌شده و کنار دستش می‌نشسته و شيرين شيرين می‌گفته:

_ » دائی صمصام به من هم ياد می‌دهی؟ «

و او هم يادش داده. من او را هيچوقت نديدم. جوانمرگ شد. عياش بود و اهل بزم و سفر، می‌گفتند. از اين ده به آن ده می‌رفته و بساط عيش و نوش راه می‌انداخته و از هر چمن گلی می‌چيده. از رباب شنيدم که گاهی که خوب مست و سرخوش بوده به‌خنده خنده می‌گفته:

_»… بيست سال ديگر نصف مردم اين منطقه از تخم و ترکه من خواهند بود! آنوقت می‌بينی جماعت تارزنها مست و ملنگ از چارگوشه‌ی ولايت راه افتاده‌‌‌‌اند طرف شهر که ارث و ميراثشان را طلب کنند. اما خودمانيم ها، چه بزمی می‌شود! فکرش را بکنيد…»

کسی نفهميد چه به روزش آمد. توی دره پيدايش کردند. معلوم نشد خودش افتاده بوده، از زور مستی شايد، يا کسی بلائی سرش آورده. جان تو سلامت ستاره‌جان. او تا زنده بود نگذاشت غم به دلش بنشيند. مگر وقت تار زدن. خانمجان هم عجيب تار زدنش را دوست می‌داشت‌‌ـ شنيدم که بعد از مرگ دايی صمصام به گوهر می‌گفت:

– … تو يادت هست مادر؟ گاه که خوب سرش گرم بود، تار را در بغل می‌گرفت و نوازشش می‌کرد. با پشت انگشتها، نرم، سيمها را به لرز وامی‌داشت، بعد ‌آرامشان می‌کرد، زخمه را بين دو انگشت شصت و سبابه می‌گرفت، چشمهايش را می‌بست و بند تار را رها می‌کرد تا برخيزد، سرو تن را تکانی بدهد، قدم از قدم بردارد، يورتمه از دامنه بالا برود، به دشت برسد و بتازد! بی هوا بتازد و خدا هم جلودارش نباشد. آنوقت موجی از چيزی را می‌ديدی، سايه روشن، که روی هم غلت می‌خورد و از تن و جانش می‌گذرد، يک دم تاريکش می‌کند، يک دم ‌روشن. يک دم سردش می‌کند، يخ مجسم، و يک دم به‌ آتشش می‌کشد.

گوهر می‌گفت :

– مهر تار همين ‌جا به ‌دلم نشست. گفتم اين مخلوق بی‌جان را ببين که افسار جان همه را به ‌دستش دارد. من مال اويم و او بايد مال من باشد…

*

انگشتهای گوهر بلند بودندـ کشيده و سفيدـ دماغش کوچک بود و پيشانيش بازـ وقتی که می‌خنديد روی گونه‌‌‌هايش دو چال ظريف نمايان می‌شد و نگاه هر کسی را به خود می‌کشيدـ موهای بلند و تابدار سياه داشت که تا توی خانه بود رهاشان می‌کرد و روی شانه‌‌‌‌‌ها می‌ريخت ـ دوتا دندان جلوش هم مثل دو مرواريد کوچک روی لب پائينش می‌نشست و بيرون می‌ماند. گفتی دائم لبخندی روی لبهايش باشد. هفته‌ای يکبار کله سحر خانمجان همه‌‌‌‌مان را بيدار می‌کرد و راه‌ می‌انداخت‌ـ بقچه زير بغل به حمام می‌رفتيم ـ خانمجان جلو می‌رفت، گوهر همپای او يا يک قدم عقبتر، پشت سرشان رباب که دست من در دستش بود و بعد هم ننه عصمت که با کمر خم از پشت سر می‌آمدـ حاجيه کبری دلاک محبوب خانمجان بودـ قد و گردن کوتاه و دستهای ورزيده ‌ای داشت ـ با صورت لاغر و استخوانی و موهای حنا ‌بسته که با دستما‌لی محکم به تخت سرش ‌چسبيده بودندـ خانم‌جان را کيسه‌ می‌کشيد و پا‌‌هايش را مشت و مال می‌داد و ناخن‌ هايش را می‌چيد و موهايش را حنا می‌گذاشت‌ـ رباب هم اول من و بعد خودش را می‌شست‌ـ گوهر نمی‌خواست کسی کاری به کارش داشته باشدـ آهسته لباس از تنش در می‌آورد و يکی دو غوطه در آب می‌خورد و بعد در گوشه‌ای می‌نشست‌ـ خودش را يواش يواش می‌شست و روشور و کيسه ‌می‌کشيد و بعد ليف می‌زدـ بعد هم از رباب يا حاجيه کبری می‌خواست تا يکی دو تشت آب تميز بر سر و تنش بريزند، آن ‌وقت بر سکويی می‌نشست و موهايش را می‌بافت و پشت سر می‌انداخت و می‌ماند تا کار بقيه تمام شود‌ـ حاجيه کبری چپ و راست فتبارک اله می‌گفت و قربان صدقه‌‌‌‌اش می‌رفت‌ـ خانم‌جان لبخند می‌زد و آيت‌الکرسی می‌خواند و فوت می‌کردـ ديگران هم زير چشم نگاهش می‌کردند‌‌ـ زيبا بود گوهرـ نه که تک باشدـ نه‌ـ دختر جوان خوش بَر‌‌و رو و برازنده مثل او کم نبودـ ولی در چشمانش چيزی بود که منگت می‌کرد‌ـ می‌گرفت و می‌کشيد و بعد گُمت می‌کردـ گردنش را راست می‌گرفت و نگاهش راه می‌کشيد به جايی که نمی‌دانستی کجاست‌ـ دست و دلت می‌لرزيد و مبهوتش می‌شدی‌.

*

راستی تو چرا نمی‌گذاری موهايت بلند شود؟ می‌دانم اينجوری راحتتری ـ ولی خب بلند که قشنگتر است‌. بار آخری که ديدمت يادت هست‌؟ شانزده هفده ‌سالت بيشتر نبود‌. بود؟ اما چه موهايی داشتی عمه‌جان‌ـ يادت هست‌؟ می‌ريختی روی شانه‌هايت و با قر و غمزه اينور و آنور می‌رفتی. نگاهت که می‌کردم دلم برايت غش می‌رفت‌. ياد گوهر می‌افتادم‌ و نفسم به شماره می‌افتاد‌ـ از اين که قرار بود بروی و ديگر نبينمت دلم می‌گرفت‌. ما چه می‌دانستيم در مملکت غريب سرت گرم می‌شود و دلگير نمی‌شوی‌ و يادی هم از ما نمی‌کنید. می‌گفتيم غربت دلت را سياه می‌کندـ حاضر بودم بميرم و ببينم که خوشبخت شده‌ای‌ـ من که بچه‌ای نداشتم‌. تو را انگار که دختر خودم باشی دوست‌ داشتم‌ـ دلم برای پسر‌ها نمی‌سوخت‌‌ـ بالاخره دستشان به جايی بند می‌شد. چشم ديدن اغلبشان را نداشتم‌‌ـ شر بودند و پرمدعا‌ـ تو ولی وقاری داشتی عمه‌جان که به ادا و اطوار صد تاشان می‌ارزيد. خانه ما زياد می‌آمديد. يادت هست؟ تابستانها که درس نداشتی می‌آمدی و گاه يکی دو هفته می‌ماندی. ننه و بابايت خيالشان راحت بود و تو هم برای خودت خوش بودی و مرا هم سرخوش می‌کردی‌. چه عزيزی، چه اميدی غير از تو داشتم؟ رباب هم گاهی سر می‌زدـ پير شده ‌بود. لاغر و سياه وچروکيده‌. شش بچه زائيده و شير داده‌ بود که شيره‌اش را مکيده بودند و ديگر رمقی برايش نمانده بودـ با اين ‌همه فرز بود. هر وقت که سر می‌زد، همان طور که اين طرف و آن طرف می‌پلکيد به سر و گوش خانه‌ هم دستی می‌کشيد و شلوغی ها را مرتب می‌کرد، ظرف کثيفی اگر بود می‌شست و خودش هم چای دم می‌کرد، چيزی بار می‌گذاشت و می‌نشستيم به تخمه شکستن و چای خوردن و درد دل کردن‌ـ فِرت و فِرت هم سيگار می‌کشيد. لبهايش سياه شده بود و دندانهايش زرد. باورم نمی‌شد همان رباب باشد. چه شاداب بود آنوقتها. دخترک را چه حرام کردند‌. دختر که بود، خوش بَر و رو و بانمک بود. با چشمهای مورب و لبهای قلوه‌ای. يک خال سياه هم روی گونه ‌داشت‌، با نقش سالکی، که با نمکترش می‌کرد. مرده‌شور ريخت آن عباس لحافدوز را ببرد. مردک خل بود. دستِ بزن هم داشت. تازه، مال ‌و منالی هم نداشت که بدبخت رباب بتواند به آن دل خوش کند‌. مجبور بود خودش هم کار کند تا اموراتشان بگذرد. اغلب خانه اين و آن رخت‌ می‌شست و گاهی هم دايگی می‌کرد. آن مردکه کثافت هم سالی يک بچه پس انداخت تا سل گرفت و گور به ‌گور شد و رباب ماند، دست تنها با يک مشت بچه قد و نيم‌‌‌قد ـ طفلک رباب‌‌ـ يک بار هم از زور بدبختی صيغه پسر آقای سبزواری شدـ او هم آخوند بودـ آخوند که نه‌‌ـ دفتردار بودـ عمامه ‌هم سرش می‌گذاشت‌‌ـ شش ماه بيشتر نپائيدـ البته در آن شش ماه آبی هم زير پوستش رفت‌‌ـ ولی بعدش باز شد همان آش و همان کاسه‌‌ـ گاهی جمعه ها می‌آمد و با هم چادر و چاقچور می‌کرديم و‌‌درشکه می‌گرفتيم و می‌رفتيم زيارت خواجه ‌ربيع، يا خواجه ‌اباصلت‌‌ـ صفايی داشت‌ـ آن روزها ديگر مدتها بود‌‌که کسی به سر و وضع مردم کاری نداشت‌.

من بچه بودم و گوهر هم هنوز بود که کشف حجاب شد‌. تو اين چيز‌ها را نديده‌ای عمه‌جان‌ـ خبر نداری‌‌ـ توی کتابها خوانده‌ای‌ـ آنوقتها هم درست مثل همين‌ روز‌ها، همه زنها چادر داشتند و روبنده‌‌‌ـ من هم بچه بودم ولی چارقد سرم‌ می‌کردم‌ـ يک‌‌دفعه‌ حجاب و اين جور لباسها را ممنوع کردند‌‌ـ آقای سبزواری مريض و خانه ‌نشين شد‌ـ پاسبان محل درست جلو مسجد گوهرشاد عبايش را جر داده ‌و از تنش بدر کشيده‌ بود‌ و عمامه‌اش را هم انداخته بود توی جوی آب‌ـ چادر زنها را جلو چشم محرم و نامحرم از سرشان ‌می‌کشيدند‌ـ زنها جرأت نمی‌کردند بيرون بروند‌ـ خانمجان تا چند‌ماه از خانه ‌بيرون ‌نرفت‌ـ هفته دوم دستور داد عمله ‌و بنا آوردند و گوشه حياط خلوت چاه کندند و اجاق ساختند و حمام بنا کردند‌ـ گوهر اما با دمش گردو می‌شکست‌ـ داده ‌بود يک کلاه سرمه‌ای از بازار برايش خريده‌ بودند که بر سر می‌گذاشت و در حياط می‌گشت و در هر فرصتی دست من يا رباب را می‌گرفت و از خانه بيرون می‌پريد‌ـ چند بار هم از دست ملک‌خان و برادرها کتک خورد و نفرين‌‌‌‌های خانمجان را هم شنيد اما اعتنا نمی‌کرد‌ـ پر درآورده‌ بود‌ـ همان روز‌ها بود که تصميم گرفت برود پيش حليمه‌خانم خياطی ياد بگيرد و بعد هم خواست که پهلوی پسرش مراد مشق نقاشی کند‌ـ

نديد‌ـ ديگر نديد‌ـ بعد‌ش را نديد‌ـ گاهی فکر می‌کنم بهتر‌ـ راحت شد‌ـ سر نترسی داشت گوهر‌ـ توی بلوای روسها و فرار رضاشاه و ارتشيها بعيد بود خطری دور سرش نچرخد‌ـ بعد‌ش هم که ديگر مملکت آرام نگرفت‌ـ من که بچه بودم و بعد هم سرم به کار خودم بند بود‌ و مريضداری خانمجان ـ ولی می‌ديدم که هرکس دنبال کسی و حرفی را گرفت و همه هم حيران بودند‌ـ ملک‌خان اولش هواخواه شاه فقيد‌ بود و بعد او هم مثل پسرهايش هوادار شاه جوان شد‌ـ خانمجان خودش را نديم آقای مصدق می‌دانست‌ـ مصدق هم که می‌دانی شازده‌ بود عمه‌جان‌ـ ننه عصمت‌ جان می‌داد برای آقای کاشانی و توده‌ای ها‌ هم برای خودشان برو بيائی داشتند‌ـ يک غائله می‌خوابيد، يکی ديگر سر بلند می‌کرد‌ـ يک جوی خون می‌خشکيد، جوی ديگر به‌ راه می‌افتاد‌ـ گوهر ديگر از ياد‌‌‌ها داشت می‌رفت و حال خانمجان هم روز بروز بد‌تر می‌شد. شاه‌ تازه رفته و برگشته بود که خانمجان نفس آخر را کشيد‌ـ چشم هايش را خودم بستم‌ـ دلم گرفت، ولی راستش را بخواهی نفسی هم کشيدم‌ـ آن سالهای آخر ديگر پاک زمينگير شده‌ بود‌ـ کارهای او و آن خانه نمی‌گذاشت بفهمم دور و برم چه می‌گذرد‌ـ همين قدر بود که هنوز می‌گرفتند و می‌کشتند و حال و روز مردم به قاعده نبود‌ـ ملک‌خان املاک و دهات و باغ هايش را بين پسر‌ها و داماد هايش تقسيم ‌کرد‌ـ بعضی را ‌هم چند سال بعد، زمانِ اصلاحات ارضی دهقانها خريدند‌ـ خودش شد بخشدار فيض‌‌‌‌آباد و پسر‌ها هم هر کدام به شهری رفتند و دل بستند به کاری و من ماندم و آن خانه تاريک‌ که خانم‌جان کرده‌ بودش به اسم من ـ ملک‌خان هم آمد و از من امضا گرفت و بعد خانه را دو قسمت کرد و نصفش را اجاره داد‌ـ بيرونی را. با همه اتاق ها و زير زمين و انبار‌. داد از حياط خلوت دری به کوچه باز کردند و بيرونی از دستمان رفت‌‌‌ـ من هم نه می‌دانستم چقدر از آن خريد و فروشها و واگذار کردنها سهم می‌برم‌، نه ميل به کاری داشتم، نه شوهری بود، نه بچه‌ای، يا اميدی به تغييری‌‌ـ تو اينها را نديده‌ای ستاره‌جان‌ـ ستاره بختت بلند باشد‌ـ تو اينها را نديده‌ای‌ـ بلوای خمينی را هم که درست‌ نديدی‌ـ همان روزهای اول بود که بابات فرستادت خارج‌‌‌‌ـ نه؟ همان‌ روز‌ها نبود؟ هيچ از احوال ما با خبر‌ می‌شدی عزيزکم؟ می‌شنيدی چطور باز مملکت از اين رو به آن رو شد؟ شنيدی جنگ چی به روزگار مردم ‌آورد؟ جوانها مثل دسته گل به جنگ می‌رفتند و تکه‌ پاره‌‌‌‌‌ها‌شان سرِ‌دست برمی‌گشت‌. نصف شهرها ويران شد. باز مشهد خوب بود. هم شهر مقدس بود و ملک امام رضای غريب، هم دور بود و زورشان نمی‌رسيد بمب بياندازند. اما مشهد هم پر شده بود از مردم جاهای ديگر که جانشان را برداشته و گريخته بودند به آستان امام رضا‌. بدبختی هم که يکی دو تا نبود‌. رباب روی دار قالی بود که سقف خانه روی سرش رمبيد وخودش و سه بچه‌اش را از غم دنيا آزاد کرد‌‌ـ بعد از گوهر، مرگ هيچکس مثل او دلم را سياه‌ نکرد‌ـ تمام آن سالها او تنها مونسم بود‌ـ ها‌ـ داشتم‌ می‌گفتم‌ـ آن سالها، بعد از مردن خانمجان با رباب چادر و چاقچور می‌کرديم و اگر سرخوش بوديم، می‌رفتيم‌ باغ ملی، يا سر مزار خانمجان و زيارت خواجه‌ اباصلت و خواجه ربيع‌ـ بعد از زيارت، پتو پهن می‌کرديم و می‌نشستيم و باز، ياد گذشته ها مثل همان فوج کفتر‌های امام ‌رضا از سر گنبد پر‌می‌کشيد و می‌آمد و همه آسمان را می‌گرفت‌ـ چشمت که بهشان می‌افتاد نمی‌توانستی به چيز ديگری نگاه يا فکرکنی‌‌ـ بق‌بقو می‌کردند و گرد سرمان می‌چرخيدند و بال‌‌‌‌‌بال می‌زدندـ رباب يک قلاّج به سيگارش می‌زد و با چشمهای نمناک می‌گفت:

– خانم جان، گل‌بهار خانم، باورت می‌شود؟ چطور گذشت اين همه‌ سال؟

 نمی‌خواستم باور کنم، ولی موهای سفيد خودم را که می‌ديدم، چروک صورت و دستهايم را که می‌ديدم باورم می‌شدـ عمر چطور گذشت؟ تو را که می‌ديدم دلم می‌لرزيدـ مرا ياد گوهر می‌انداختی ـ همانطور ساکت بودی و تودار و مثل عاشقها حواس‌ پرت‌‌ـ خانمجان تا زنده بود همين را به من می‌گفت ـ ننه‌‌عصمت غر می‌زد و می‌گفت :

– دختر حيا کن، ادا در نيارـ فکر کردی اگر خودت را شبيه آن بيچاره بسازی عزيزتر می‌شوی؟

من هم پرخاش می‌کردم که خودم را شبيه کسی نساخته‌ام‌ـ راست می‌گفتم؟ نمی‌دانم ـ خب، قيافه‌‌ام که شبيهش بودـ من‌ هم مثل او ساکت بودم و تودارـ ولی دستهای پر هنر و چشمهای روشن او کجا و من کجا؟ چشمهايش خانه ‌را روشن می‌کرد.

پايم را که ملک‌خان از مدرسه بريد، دلم آتش گرفت‌. گفتم اگر قرار است از اين خانه حالا بيرون نروم، هيچ‌ وقت نمی‌روم. هر خواستگاری که آمد رد کردم‌. يک بار هم که ملک خان و دائی‌‌‌‌‌‌ياور فشار آوردند، کار به بحث و دعوا کشيد. تهديدشان کردم که پرمنگنات و دوا قرمز می‌خورم و خودم را می‌کشم‌. يکی دو قلپ هم پرمنگنات به حلقم ريختم که صفدر خودش را پيش انداخت و شيشه را از دستم گرفت‌ و غائله خوابيد. نصفه شب اما با درد از خواب پريدم. اولش نمی‌فهميدم چه خبر است‌. فقط درد بود که توی استخوانهايم می‌پيچيدـ.خواستم داد بزنم ولی صدا در گلويم شکست. ناله‌ای کردم و بعد دايی ياور را ديدم که دستش را روی دهنم گذاشت و فشار داد و يک دستی با مشت و لگد و سيلی باز به ‌جانم افتادـ ستاره جان، تا می‌خوردم زد‌ـ می‌زد و می‌گفت‌:

– بخور پتياره‌‌ـ بخورـ عايشه گيس بريده‌‌ـ حالا ديگر روی حرف آقاجان حرف می‌زنی؟ می‌خواستی بميری؟ بميرـ ادای آن گور به گور را در‌می‌آوری؟ زبانت را از پس کله‌‌ات بيرون می‌کشم‌.

آنقدر کتک خوردم ستاره‌جان که از حال رفتم و ديگر نفهميدم چی گذشت‌ـ ده‌ روز در رختخواب افتاده بودم‌ـ بعد فهميدم که دايی ياور به ‌خيال اينکه مرا کشته باز شبانه گريخته و رفته ـ اين بار دومش بودـ خانم‌جان يک بار او و حيدر را عاق کرده بود و گفته‌ بود حق ندارند پاشان را به آن خانه ‌بگذارندـ تا چهار‌‌سال هم نيامدندـ بعد سر دامادی يکی از جوانها، ريش سفيد های فاميل آمدند و شفاعت کردند و خانمجان هم بخشيد‌شان ـ گرچه می‌دانم که هيچوقت دلش با آنها صاف نشدـ اين دفعه ديگر رفت که برودـ حتی بعد هم که فهميد من نمرده‌ام بر‌نگشت‌ـ از آن به بعد انگار فکر کردند که اگر ولم کنند به حال خود راحتترندـ آنوقت منهم شدم مثل يکی از وسايل آن خانه بزرگ‌ـ دخترها عروس می‌شدند و می‌رفتند و بچه‌ پس‌ می‌انداختند، مرد‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، مهمانی می‌دادند و سفر می‌کردند، زن می‌گرفتند، عقدی و صيغه، کسب تازه، خوشی و نا‌خوشی، دوا، درمان، ختنه ‌سوران، روضه، سفره، خريد و فروش و همين‌جور بگير و برو تا ماه و سال بيايد و برود و کم‌کمک ببينی که خانه دارد پر و خالی می‌شود از آدمهائی که تو نمی‌شناسيشان، هيچ‌ وقت نمی‌شناختيشان، آنها هم تو را نمی‌شناسند و با تو کاری ندارند‌‌ـ تو مثل سايه‌ای‌ـ تا آفتاب هست، بی‌صدا به اين طرف و آن طرف خانه می‌روی و بعد هم در سياهی، در گوشه‌ای گم‌ می‌شوی‌ـ

*

خانمجان تا زنده بود هيچوقت به عروس شدن تشويقم نکرد ـ فقط يکبار صدايم زد و گفت که خواستگاری برايم پيدا شده‌‌‌ و جواب می‌خواهدـ غروب بودـ قليان خواسته و گفته ‌بود که من برايش ببرم ـ وقتی بردم، مرا نشاند کنار دستش و به صورتم نگاه کردـ بعد آهسته و با طمأنينه گفت :

_ پسر عمويت، پسر کمال دامغانی را به ‌ياد داری ؟ بزرگه را می‌گويم ـ عبدالرضاـ در بچگی همديگر را ديده‌ايدـ تازگی از اجباری برگشه و کارمند تأمينات شد‌ه‌ـ بابات نوکری راهی کرده با پيغامی که اگر رخصت باشد بيايند خواستگاری‌ـ گويا عموت از بابات خواستگاری کرده و جواب هم گرفته‌ـ بابات در پيغامش گفته که عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمان بسته شده‌ـ حالا محض تشريفات، رعايت احترام ما را هم کرده‌اند.

ساکت نشستم و سرم را پائين انداختم‌ـ خانمجان هم چند‌ دقيقه‌ای چيزی نگفت و قليانش را کشيدـ فکرم رفت تا سال های بچگی تا بلکه قيافه عبدالرضا را پيش چشم بياورم ـ پسربچه تخسی آمد جلو چشم‌‌‌‌هام که با کله تراشيده در حياط می‌دويد و از درخت بالا می‌رفت و با کاسه از حوض بروی دخترها آب می‌پاشيدـ سرم را بلند کردم و ديدم خانمجان با چشمهای اشک‌‌‌‌‌آلود نگاهم می‌کند ـ لب از لب باز کردم و گفتم:

– خانم‌جان، اختيار من دست شماست‌ـ ولی من نمی‌خواهم عروس شوم‌ـ چه به عبدالرضا، چه به هر کس ديگری .

خانمجان پوزخندی زد و گفت:

– لج کرده‌ای دختر جان؟ می ترشی!

گفتم:

– عيب نداردـ حالا دير نمی‌شودـ من می‌خواهم همينجا پهلوی شما بمانم‌ـ

خانمجان باز به قليانش پک زد و ساکت شدـ بعد رو کرد به پنجره و آرام گفت:

– اختيارت دست خودت است دخترجان ـ پيغامت را به بابات می‌رسانم‌ـ

ماندم و همين. همين که می‌بينی. همان يکی هم که نبود. تا چند سالی می‌آمدند و پيغام و پسغام می‌فرستادند.  يک روز هم صفدر آمد و دم در دو زانو نشست و عذر خواست که جسارت می‌کند. پير و افتاده شده‌ بود. من‌هم به گمانم سی سالی داشتم‌. تو تازه به دنيا آمده‌ بودی. خلاصه با هزار ايماء و اشاره جان کند تا به من بفهماند که اگرچه خانمجان خودش يک پا مرد بوده و شازده‌ خانم بوده و حرفش دهان صد مرد را می‌بسته، ولی حالا به آن دنيا رفته و خوبيت ندارد خانه بی‌مرد بماند. گفتم که من‌ هم نوه همان خانمجانم و او هم بهتر است سرش به کار خودش باشد و همان مباشرت و سررسيدی که برای خانمجان می‌کرده برای منهم بکند تا ببينيم چه پيش می‌آيد. راستش را بخواهی، ديگر عادتم شده ‌بود. گاه که به بازار می‌رفتيم، يا مهمانی‌ای، جائی، سر قبری يا زيارتی، جوانی اگر می‌گذشت يا به صحبت می‌ايستاد، خصوصأ که خوش برو رو و تر و تميز هم می‌بود، دلم به لرز می‌افتاد. ولی، نه که مريض باشم يا دلم همسر و اولاد نخواهد، نه‌، اولش لج ‌کرده بودم و بعد هم شد عادت. شد راه و رسم زندگيم‌. شد سرنوشت. اصلأ قسمت من همين بود. خواست خدا بود که مادرَکَم آن جور خاکستر شود و خير از جوانيش نبيند، من هم اين‌ جور بمانم و بپوسم‌ـ آدم نمی‌ترشد ستاره‌جان. نمی‌ترشد. می‌پوسد. می‌ماند و می‌چروکد و می‌پوسد.

*

نگاه‌ کن‌، باز هم باران گرفت‌ـ اين مملکتی هم که تو آمده‌ای ستاره‌جان، ماه و فصلش به ‌قاعده‌ نيست‌ـ همين يک ساعت پيش بود که هوا باز بود وخورشيد می‌رفت که ماه بيايد‌ـ اين همه ابر از کجا يک ‌دفعه پيدا شد و آسمان را گرفت‌؟

*

تو هنوز بيداری ستاره‌جان ؟ چی می‌نويسی؟ چرا نمی‌خوابی مادر؟ آدم بايد شب بخوابدـ شب بيداری دل آدم را سياه می‌کند ـ من که می‌بينی هی پا می‌شوم، مجبورم ـ می دانی که، پير شده‌ام‌ـ بی‌ادبی ‌است‌ـ تا صبح چند بار بايد بروم دست به‌ آب‌ـ تو چرا نمی‌خوابی‌؟ خب بخواب و از آن‌طرف صبح زودتر بلند شو کار‌هايت را بکن‌ـ می‌خواهی من هر روز صبح زود بيدارت کنم؟ از پنج صبح بيدارم ـ برای نماز که بيدار می‌شوم ديگر خوابم نمی‌بردـ توی جايم دراز می‌کشم و می‌مانم که تو را بيدار نکنم‌ـ يک ليوان شير برايت بياورم؟ آخ ببخش‌ـ حواست را پرت می‌کنم‌ـ ببخش‌ـ پير شده‌ام‌ـ پر حرف و خرفت‌‌ـ چی می‌نويسی عمه جان ؟ نَقل است ؟ نکند نَقلهای من را می‌نويسی؟ ای مادر، اين ناله‌ها چه ارزشی داردـ خودم هم نمی‌دانم چرا اينها را برای تو گفتم. دلم می‌خواست. يعنی راستش را بخواهی برای همين آمدم. آمدم که همينها را به تو بگويم و به يادت بياورم. يادت بياورم که از کجا آمده ای. ولی حالا می‌بينم بيشتر از تو انگار خودم محتاج بودم که بدانم و به خاطر بياورم. از گوهر گفتم و خودم به يادم آمد. تعريف گوهر کردم و تعريف او، عمر خودم بود. از گوهر چه باقی مانده جز همين ياد و يکی من که آه کشانِ خيالش باشم؟ از من چه باقی خواهد ماند؟ ها. خوب کاری می‌کنی‌‌ـ کارت را بکن‌‌ـ تو بنشين و بنويس. من هم می‌روم‌‌ـ بنويس تا بماندـ آن زندگی که سياه شد و رفت، مگر همين نقلش بماند…

کافه رنسانس

… من گفتم:

-خب، عمه آدم که نمی‌تواند همينطور بی هوا بلند شود و بعد از بيست سال آدرس آدم را پيدا کند و بيايد پهلوی آدم بنشيند و حرف بزند.

نويسنده‌گفت: چرا؟

گفتم: برای اينکه نمی‌تواند. منطقی نيست. برای من که تا به حال چنين اتفاقی نيفتاده. برای هيچکس ديگر هم که من بشناسمش نيفتاده.

گفت: ولی برای ستاره افتاده.

گفتم: فقط برای ستاره…

حالا هم با خودم فکر می‌کنم که فقط برای آدمی مثل ستاره می‌توانست چنين اتفاقی افتاده باشد. البته من هم که به ترکيه رفتم مادرم مدام کنارم می‌نشست و حرف می‌زد. چای و غذا درست می‌کرد و حرف می‌زد. سبزی پاک می‌کرد و حرف می‌زد. دراز می‌کشيد و حرف می‌زد. گريه می‌کرد و حرف می‌زد. حرف همينجور چيزها را هم می‌زد. مادر است ديگر. مادرها هم يکجور وجه اشتراک با نويسنده‌ها دارند. چيزی را می‌زايند و به پايش می‌نشينند تا ببالد و خودش را نشان دهد. بعد آن چيز می‌شود خودش. می‌شود چيزی مستقل از آنچه او را زائيده، و راه می‌افتد و می‌رود. شايد به همين دليل بود که من نويسنده را دوست داشتم و می‌خواستم با او دوست شوم. شايد به خاطر حرفهای نيمه تمام مادرم بود. نويسنده هم شايد به همين دليل ستاره را دوست داشت. امثال ستاره البته در اين جهان کم نيستند. ولی درست مثل همه خانه‌ها، کافه‌ها، درختها، گلها و همه چيزهای ديگری که هر روز خدا از جلوشان رد می‌شويم و نمی‌بينيمشان، آنها را هم نمی‌شود ديد. مگر اين‌که يکدفعه در مغز آدم انفجاری رخ داده باشد. يعنی درست در لحظه‌ای که پايش را بلند می‌کند تا از يک سوی چارراهی به سوی ديگر آن برود کسی در مغزش فرياد بزند:

– » ببين، ببين! چطور تا به حال نمی‌ديدی؟ چطور تا به حال نمی‌فهميدی؟ ببين چه تارهای نامرئی اين همه را به هم پيوند داده؟ برو بگرد. سر نخ را پيدا کن. آنجا، همانجا، درست همانجا که انگشت گذاشتی. نگاه کن چه روشن است. مثل ستاره‌ای می‌درخشد.» و اين دقيقاً همان چيزی بود که برای نويسنده رخ داد. همان روزی که با هم آشنا شديم.

يک واقعه عجيب. درست مثل اين‌که وسط ظهر گربه ملوستان ناگهان جلو چشمتان پر در بياورد و بپرد و برود روی نرده بالکن بنشيند و قوقولی قوقو کند. در حالت عادی بايد قاعدتاً غش کنيد و پس بيفتيد. ولی برای يک نويسنده قضيه فرق می‌کند. البته يک نويسنده تازه کار ممکن است باز هم از اين‌که گربه‌اش نه سحر بلکه سر ظهر قوقولی قوقو کرده اندکی تعجب کند. ولی واقعيت همين است که هست. هيچ جای تعجبی هم نيست. تعجب آور همه چيز‌هايی‌‌است که ما واقعی و منطقی می‌پنداريمشان. هيچ چيزی نامعقول‌تر از اين که گربه‌ها هميشه گربه بمانند و اشيا و آدمها و رابطه‌ها همه همانطور که هستند، هميشه سرجاشان باشند وجود ندارد. منحرف شدم. البته طبيعی است. برای امثال من، هيچ چيزی به اندازه تمايل به روده‌درازی و فلسفه بافی طبيعی نيست. نويسنده هم درست در همان دورانی که داشت با ستاره رابطه‌اش را جا می‌انداخت( و در واقع مقدمات بريدن از او و پناه بردنی چندباره به خودش را فراهم می‌کرد) به اين خو و خصلت خود نزديک می‌شد. البته برای او هنوز زود بود. کار مهمی هنوز نکرده بود. نيم دوجين داستان کوتاه، چند شعر و مقاله و چند طرح نيمه تمام. البته به ستاره نگفته بود. به او گفته بود که دو رمان نوشته که صدا هم کرده‌اند و حالا هم در حال نوشتن رمانی است که مثل توپ صدا خواهد کرد. ولی واقعيت اين بود که اين دفعه هم سعی می‌کرد تا بلکه از ميان يادداشتهای پراکنده ستاره از درد دلهای عمه‌اش سرنخی را پيدا کند، حلقه زنجيری را، که بتواند با آن همه آن ماجراها را به يکديگر پيوند دهد و داستانی بيافريند و به نام خودش به چاپ برساند. فوقش اين بود که در صفحه اول کتاب آن را به ستاره تقديم می‌کرد تا وجدانش هم راحت باشد. اصلأ چه احتياجی به اين کار بود؟ وجدان او چرا بايد ناراحت می‌شد؟ وجدان همه نويسنده‌ها راحت است. آنها در روابط شما دقت می‌کنند، حرف‌های شما را گوش می‌کنند( چه چيزهايی را که خودتان با رضای خاطر به آنها می‌گوييد، چه چيزهايی که قصد گفتنشان را نداريد، اما به هرحال به زبان می‌آيند)، حرکات شما را زير نظر می‌گيرند، از نگاهتان گرفته تا جويدن ناخن و آدامس و آه کشيدن و امثال اينها. بعد، از اينهم فراتر می‌روند و چيز‌هايی را هم که نمی‌بينند و نمی‌توانند ببيند در ذهن خودشان می‌سازند و بعد، ناگهان شما می‌بينيد که از کتاب فلانکس سر در آورده‌ايد. می‌بينيد که يک همزاد پيدا کرده‌ايد. حالا می‌خواهيد اسم اين را بگذاريد دزدی؟ البته مختاريد. ولی نويسنده‌ها معمولأ جور ديگری به قضيه نگاه می‌کنند. نويسنده هم همانطور که قبلأ گفتم، داشت به همه اين مراحل کم‌کم نزديک می‌شد. دقيقاً به همين دليل هم بود که وقتی آن انفجار در ذهنش رخ داد، همه حرفها و ياد‌داشتهای مربوط به » گل‌بهار» را يکبار ديگر خواند و بعد آنها را از جلو دستش برداشت و جمع کرد و کنار گذاشت و دنيای ديگری پيش چشمهايش جان گرفت. درست مثل اينکه دانه‌ای را کاشته باشی و ريشه داده‌باشد و بعد ناگهان ساقه جوان و سبز درختی پيش چشمت از خاک بشکوفد. به اين ترتيب بود که نويسنده فهميد که به مرحله‌ای رسيده که پيوند بين خوابهايش را درک می‌کند. حالا مانده بود که برهنه شود و تن به آب بزند و در اين جهان مواج نورانی غوطه بخورد تا ببيند سرش را که از آب بيرون می‌آورد، جهان چگونه جهانی‌‌است. اينجا بود که يک شب وقتی که حسابی مست کرده‌بود(‌اول در يک کافه دو بطر آبجو و چهار پيک تکيلا خورده بود و از آن‌جا هم رفته بود به يک رستوران ديگر و باز تا خرخره ودکا خورده بود) افتان و خيزان به خانه‌اش رفت. در حياط خانه ايستاد، کنار همان درخت تنومند که ساکت و صامت روبروی پنجره ايستاده بود، رو کرد به خانه داد زد:

_ » ستاره»!

و همان‌جا روی خاک نشست.

ستاره اگر بود، حتمأ چراغ هال را روشن می‌کرد و با پيراهن خواب پشت پرده می‌آمد، او را می‌ديد و در را باز می‌کرد و به طرفش می‌دويد. سرش را توی دامنش می‌گرفت و پشت گوش و گردنش را ناز می‌کرد. نويسنده دوست داشت دراز بکشد و زانو‌هايش را توی شکمش جمع کند و سرش را روی دامن ستاره بگذارد و خودش را رها کند، مثل بچه شيرخواره‌ای، تا ستاره هم سرش را خم کند و پلکهايش را ببوسد و بعد پشت گوش و گردنش را ناز کند. نويسنده دوست داشت ستاره باز بپرسد:

– چی شده عزيزدلم؟ باز هم با کتابت خلوت کرده بودی؟

 و بعد باز بپرسد:

– عزيزم، توی کتابت درباره من هم می‌نويسی؟ من هميشه آرزو داشتم يک نفر راجع به من توی کتابش چيزی بنويسد!

و او بگويد:

 البته! اصلأ همه‌اش راجع به توست.

و لبهای هم را ببوسند.

با اين همه، واقعيت اين بود که او هيچ چيزی که‌می‌توانست ربطی به ستاره داشته باشد ننوشته بود. هنوز هم با هزار گره متصل مانده بود به چيزهای گنگ و غريبی در گذشته. گذشته‌ای که خودش هم هنوز نمی‌فهميد به کجايش بسته مانده. البته غير از آن يکی دو داستان کوتاه و طرحی که بی‌‌‌هوا قلمی کرده بود و در مجله‌ای هم به چاپ رسانده بود. توی آنها اگر دقت می‌کردی، می‌شد تصاوير محوی از ستاره پيدا کرد. ( و مگر عادت همه ما همين نيست؟ اينکه بگرديم ببينيم نويسنده کجا از دستش در رفته و مثلأ گوشه‌هايی از زندگی خصوصی خودش را لو داده!) آن تصاوير هم اما واقعی نبودند. در واقع، ستاره به آن صورتی که او می‌ديد، يا دوست داشت ببيند، تصوير شده بودند. خب، همه نويسنده‌ها همين طورند. چيزها را، آنطوری که دوست دارند ببينند، تصوير می کنند. هر چه هم که زبردست تر باشند آن چيز‌ها غير واقعی‌تر به نظر می‌رسند. بر خلاف چيزی که مردم معمولأ خيال می‌کنند. يعنی، اينطور جا افتاده که نويسنده درست و حسابی کسی‌است که وقايع را طوری روی کاغذ بياورد يا بازسازی کند که مو لای درزش نرود و کسی نتواند به صحت آن شک کند. ولی چرت و پرت تر از اين تا‌به‌‌حال حرفی زده نشده. مسائل، اصلأ آن طوری که ديده می‌شوند، اتفاق نمی‌افتند. يا آن طوری که ما خيال می‌کنيم معقول و منطقی است. اصلأ. اين را کاملأ صادقانه می‌گويم و هيچ کلک و شعبده‌ای هم در کارم نيست. خود من، مثلأ آن داستان « جهان من،کافه من» را بيشتر از همه کارهای نويسنده دوست داشتم. همان داستان آن کافه‌ای که يک شب، بی‌آن که صاحب بار و گارسون ها و مشتريها بفهمند، از خاک کنده می‌شود و مثل سفينه‌ای به فضا می‌رود. آن وقت اين آدمها که راه به هيچ جا ندارند و از همه چيز‌های مألوفشان هم يک دفعه کنده شده‌اند، زندگی‌شان به هم می‌ريزد و فقط ژانت، گارسون جوان و بذله‌گوست که می‌تواند بالاخره سکان اين کشتی توفان‌زده و سرگردان را به‌‌دست بگيرد و هرکدام از اين ارواح وحشتزده را به نحوی آرام کند. آن يکی داستان « شهر گمشده من» هم بد نبود‌. قضيه آن دختره که از يک شهر کوچک گمنام تنهائی بلند می‌شود و می‌آيد به يک شهر بزرگ و در آن همهمه و هياهو گم می‌شود و سر از اداره پليس و بيمارستان و تيمارستان و هزار جای ديگر در می‌آورد و وقتی بالاخره جا می‌افتد، می‌بيند که شهرش را گم کرده ولی چيز ديگری را پيدا کرده است. يعنی که … ولش کن. باز منحرف شدم. به هر حال، او در اين مورد آخری به ستاره دروغ گفته بود. در واقع او اصلأ چيزی ننوشته بود. مدتها بود که زندگيش شده بود همين که کار کند و به خانه بيايد و جلو تلويزيون بنشيند، يا با ستاره وقت بگذراند. خب، البته گاه زمانی چيزکی هم می‌نوشت. ولی نه آن چيزی که او فکر می‌کرد. در واقع، آنچه ستاره می‌ديد، يادداشتهای پراکنده خودش بود که نويسنده می‌کوشيد آنها را راست و ريست کند و جوری سر و ته‌شان را به هم بچسباند تا بلکه بشود از آن طرحی، داستانی، چيزی بيرون آورد. عيب آنها اين بود که حول موضوع کهنه‌ای دور می‌زدند. ستاره از روی حرفهای عمه پيرش يادداشت برداشته بود و عمه پير آدم هم که معلوم است راجع به چه چيزهايی ممکن است حرف بزند. عمه آدم که نمی‌آيد مثلأ درباره امروز، درباره زندگی در غربت، مهاجرت، يا رابطه آدمها در اين دوره و زمانه حرف بزند. عمه آدم که گم نشده‌است. اگر هم گم شده باشد، در همان زمانه خودش گم شده‌ـ حتی آدمهای جوان نصف بيشتر زندگی‌شان نشخوار خاطرات است. گيرم خاطرات چند ماه پيش و چند سال پيش. حالا چه برسد به عمه‌ای که پير باشد و تنها هم باشد و يک پايش هم لب گور. اصلأ آمده باشد که انبان همين خاطرات را پيش روی کسی خالی کند و بگويد تا نترکد. در اينجا، عمه ستاره يک وجه مشترک درست و حسابی با نويسنده پيدا می‌کرد. برای همين بود که او آنقدر شيفته آن يادداشتها شده بود. آنقدر که بتواند با نوعی حق به جانبی ( که ذاتی هر نويسنده‌ای‌است) آنها را از ستاره بگيرد و بعد هم آنقدر بالا و پائينشان کند تا خودش هم باورش شود که انگار واقعاً با آنها زندگی کرده و خودش را مالکشان بداند. مالک آن خاطرات. مالک همه خاطرات. آن شب هم، درست در لحظه‌ای که زبانش دوست داشت بگويد:

– «‌اصلاً همه‌اش راجع به توست!»

در مغزش داشت انفجاری رخ می‌داد. چيزی در مغزش داشت می‌گفت:

– » احمق! اصلاً همه‌اش راجع به توست! «

و يک نيروی مغناطيسی غريب، سريعتر و کوبنده‌تر از هر توفانی که فکرش را بکنی، در آن جهان بی‌نهايت وسيع و پيچيده و تاريک که در ذهن او جا گرفته بود می‌چرخيد و می‌چرخيد و می‌کوشيد تا همه چيز را به هم پيوند دهد يا از هم بگسلد و آن همه حرف و نگاه و نفس را در هم بجوشاند و بغلطاند و برقصاند. آن‌وقت نويسنده به فکر فرو رفت و گيج شد و همه اعتماد به نفس خود را نسبت به توانائيش در نوشتن داستان گل‌بهار از دست داد. در واقع حتی می‌توان گفت که تمايلش را هم در آن زمينه از دست داد. همان وقت بود که هوس کرد واقعأ داستانی بنويسد که ستاره در آن حضور داشته باشد. ولی ستاره چطور می‌توانست زنده شود؟ زنده که بود. ولی زندگی‌ای که نويسنده می‌خواست همان نبود که او داشت. نويسنده می‌خواست همه چيز را دوباره زنده کند و به خاطر بسپارد. می‌خواست از پوست او بگذرد و به چيزی برسد که از خود آدم هم پنهان است. و اين به کوششی می‌مانست برای صعود به قله‌ای که نمی‌دانی کجاست، چيست، هست يا نيست. صعودی تاريک‌…

صعود تاريک

تموم شد. درو که به هم کوبيدم و قفل کردم، فکر کردم تموم شد. ديگه محاله دری رو به‌ روش باز کنم. پيشونيمو به در بسته چسبونده‌ بودم و دستامو بهش فشار می‌دادم. تنم عرق کرد. موهام به گردن و سينه‌‌‌‌م چسبيده ‌بود. نمی‌دونم چند دقيقه اونجا وايستادم. بعد يکدفعه حس کردم يکی پشت در وايستاده و نفس می‌کشه. دلم هُر»ی ريخت پائين. وحشتزده خودمو از در جدا کردم و عقب عقب رفتم. با مشتای گره‌ کرده همونجا روبروی در وايستادم. انگار که يک جونور درنده باشه و‌ بخواد درو بشکنه و بياد تو. يا از شکاف زير ‌در، از سوراخ کليد، مثل مار بخزه و بياد تو و زهرشو به جونم بريزه.

زهرشو به جونم ريخته بود. تموم اون سالا، به تن و روحم آويزون شده ‌بود و سنگينم کرده ‌بود. خودش بالا رفته بود و منو تو گودال نگه‌ داشته بود.‌عادتش شده ‌بود که تعيين کننده مسير زندگی‌ باشه‌ـ رهبر و راهنما اون بود و دنباله‌رو من‌ـ باورش شده‌ بود که وظيفه داره و می‌تونه منو به رنگی که خودش می‌خواد در بياره ـ من انگار شاگردش بودم‌ـ بايد تربيتم می‌کرد‌ـ هرچی ‌باشه، اين اون بود که جواب همه‌ چيزو می‌دونست، زيباترين آرزو‌ها رو داشت و بيشترين فداکاريا رو حاضر بود بکنه‌ـ خب، رابطه ما هم اولش به خاطر همين چيزا شروع شده بودـ ولی بعدش همه چی عوض شد و به هم ريخت‌ـ ديگه چی منو دنبالش می‌کشوند؟ تموم اين مدت، مثل شب و روز، از کنار هم گذشته بوديم. هر روز فقط چند دقيقه نزديک به هم بوديم و بعدش جدا از هم عمرمون گذشته بود. ديگه چی پيوندمون‌ می‌داد؟ به قول اون، آرمان مشترک؟ مسخره‌ بود‌ـ من آرمانی نداشتم‌ـ يا آرمانام از جنس اون نبود‌ـ هوس تن؟ من ديگه هوسی نداشتم. ولی اون داشت‌‌ـ توی نگاهش اينو می‌ديدم. از حموم که در می‌‌‌اومدم، اگه خونه بود، خودشو بهم می‌چسبوند و نيشگونم می‌گرفت. دستاش که از روی حوله تنمو چنگ می‌زد مثل خرچنگی بود که آويزون بشه و رگامو بجوه. آخر شبا، پيش از اومدنش به خونه هر کاری بود می‌کردم تا وقتی کليدش تو قفل می‌چرخه بدوم تو رختخواب و خودمو به خواب بزنم‌. می‌اومد، توی اتاق سرک می‌کشيد، سر‌‌و صدا می‌کرد، غر می‌زد، چيزی می‌خورد، تلويزيونو روشن می‌کرد و بعد به‌ سراغم می‌اومد. لخت می‌شد و لختم می‌کرد و من هيچی نمی‌گفتم، می‌ذاشتم تا کارشو تموم کنه و کنار بيفته و منم خودمو يواش بکشم به گوشه تخت و زانوهامو توی شکمم جمع کنم.

حالا که به اون روزا فکر می‌کنم باورم نمی‌‌شه. پير می‌شم. تلخ می‌شم. چرا فکر می‌کردم‌ که باز هم بايد ادامه بدم؟ می‌ترسيدم؟ از چی می‌ترسيدم؟ از اينکه تنها بمونم؟ يا شايد نمی‌خواستم قبول کنم که اين رابطه هم به آخر رسيده، اصلأ نبوده، غلط بوده، خيال بوده، دست ‌آويز بوده، phony بوده؟ اما می‌فهميدم که چه زهری به جونم ريخته. گذاشته ‌بودم تا بريزه. گذاشته‌ بودم تا باور کنه و به منم بباورونه که مال اونم. که حق داره. اين حالت فقط توی رابطه من و اون‌‌م نبود. انگار واسه همه عادی بود. خونه هرکی می‌رفتم و با هرکی حرف می‌زدم، می‌ديدم همون بازی برقراره. you know? that’s the way it is! يکی فروشنده‌‌‌س و يکی خريدار. منم انگار خودمو بهش فروخته بودم. به چه قيمتی؟ نمی‌دونم. چرا اونقدر صبر کرده بودم؟ صبر کرده‌‌‌‌‌بودم تا بره.

رفته ‌بود. لای در وايستاده ‌بود، وسايلشو کنار در رو زمين گذاشته ‌بود، همونجور ساکت انگشتشو به طرفم تکون داده بود و پوزخند زده‌ و رفته بود. پشت سرش در رو محکم به هم کوبيده و کليد رو تو قفل چرخونده ‌بودم. بعد تکيه داده بودم به ديوار روبروی در و ناخونامو توی گوشت کف دستام فرو‌‌‌برده و وايستاده‌ بودم. خيره‌ به در انگار منتظر بودم که برگرده و از سوراخ کليد انگشتاشو به اين طرف بياره. مثل پاهای رطيل. سياه و پشمالو، يکی يکی از سوراخ کليد به اين طرف بياردشون و از در سرازير بشه و به طرف من بياد. آروم و مطمئن. جلو پاهام وايسته. بعد يکدفعه قد بکشه و بزرگ بشه و هيکلشو دور تنم بپيچونه و نيششو تو تنم فرو کنه. دهنشو به دهنم بچسبونه تا نفسم بند بياد. بعد زبونمو بمکه و از حلقومم بيرون بکشه. چشامو، مغزمو، قلبمو، خونمو از دهنم بمکه و بجوه و قورت بده و تفاله‌مو‌ زير پاهاش بندازه و روشو برگردونه. رطيل بشه و از شکاف در بيرون بخزه‌. داد زده ‌بودم:

_» بمير، برو بمير، ! go to hell کثافت، لجن، گه، برو! » و گريه راه گلومو بسته بود و روی زمين پهن شده ‌بودم.

انگشتام ذق ذق می‌کردن. به پانسمان دستم نگاه کردم و انگشتامو تو دهنم بردم و نفسمو بهشون فوت کردم. درد می‌کرد. صبح روز قبلش بريده‌‌‌ بودمشون. چهار انگشتمو.

صبح بود. گريه می‌کردم و يک تيکه گوشت يخزده رو تيکه تيکه می‌کردم. چند دقيقه پيش از اون بابک فحشم داده ‌بود و موهامو کشيده ‌بود و بعدش در رو محکم به ‌هم کوبيده و بيرون رفته بود. گريه می‌کردم و تنم می‌لرزيد. بعد يکدفعه چاقو روی گوشت يخزده ليز خورد و بی هوا چارتا انگشت دست چپمو بريد. خون مث چی بيرون زد و تا با کِش دور هرچارتا شونو نبستم، بند نيومد. مثل ديوونه ها از اين اتاق به اون اتاق دويده بودم و قطره‌‌‌‌های خون از آشپزخونه گرفته تا هال و دستشوئی و اتاقا، همه ‌جا ريخته بودـ انگشتام کرخت و بيحس شده بود. ترسيدم و کش رو واز کردم ولی خون ‌ريزی دوباره شروع شد. باعجله باز کش رو به دورشون محکم کردم و يک پارچه‌ هم به دور دستم پيچيدم و لباس پوشيده نپوشيده‌‌‌‌‌از خونه بيرون رفتم تا خودمو به emergency برسونم. هفت هشت ساعت وقتم گرفته‌ شد و غروب، خسته و ضعيف و عصبی با چهارده تا بخيه روی انگشتام به خونه برگشتم.

درد، همه انرژيمو گرفته ‌بود. coffee درست کردم و دو فنجون خوردم. نشستم جلو تلويزيون و بدون اين‌که حواسم به چيزی باشه بهش چشم دوختم. صحنه‌ های مختلف مثل فيلمی که نامرتب و نامربوط و بريده بريده مونتاژ شده باشه با سرعتی باور نکردنی از پيش چشام می گذشتن و تو سرم می‌چرخيدن و انبار می‌شدن.

بعد ديدم که خسته‌‌‌‌م. که حوصله ندارم. که ديگر يک لحظه‌ هم حوصله‌‌شو ندارم. I felt like shit. بلند شدم و به طرف در رفتم و قفلش کردم و زنجير پشتش‌م انداختم. پرده‌ها رو کشيدم و يه پتو آوردم تو هال و همونجا روی زمين جلو تلويزيون دراز کشيدم.

حدود نصفه ‌شب بود که صدای چرخيدن کليد رو تو قفل در شنيدم. قفل باز شد، ولی زنجير نذاشت که در کاملأ باز بشه . صدای بابک رو شنيدم که پشت در غرغری کرد و صدام زد. بعد در زد. معلوم بود که عصبيه. فحشی داد و رفت. از پائين زنگ زد. جوابشو ندادم. بعد از چند دقيقه صدای زنگ تلفن بلند شد. بعد دوباره برگشت پشت در و شروع کرد به در زدن. چند دقيقه‌ محکم مشتشو به در کوبيد و حتی سعی کرد تا زنجيرو از جا در بياره. ولی ديروقت شب ‌بود و نمی‌تونست زياد سروصدا راه بندازه. فقط يک بار با لگد به در کوبيد و بعد همه‌ جا ساکت شد. نفهميدم همون ‌موقع رفت يا بعد. من باز چشمامو بستم و سست و ضعيف تن به‌خواب دادم. فکر می‌کنم حدود يک ساعت بعدش بود که باز از شنيدن صدا‌‌هائی از خواب پريدم. حرف زدن چند نفر، تقه‌های محکم به در و بعد از چند لحظه، صدای بمی رو که خودشو معرفی کرد:

_ metro police! would you open the door please?

‑تکونی خوردم و بلند شدم و رو به در خيره موندم. صاحب صدا دوباره جمله خودشو تکرار کرد و محکم در زد. بی‌اختيار به طرف در راه افتادم و درو باز کردم. دو پليس همراه بابک پشت در وايستاده ‌بودن. بابک تکونی به‌خودش داد که بياد تو. ولی پيش از اونکه موفق بشه دوباره زور زدم که درو ببندم ولی پای يکی از پليسا لای در بود و نشد. پليسه با دست جلوی بابک رو گرفت و به من گفت:

_ Open the door please. Would you let us in?

‑ I can’t!

‑ Why? What is wrong?

‑دستمو بالا بردم و نشونش دادم و گفتم:

_ He will kill me! He tried to kill me this morning. I fought back. Look, there are fourteen stitches here!

‑و باز دست باند‌پيچی شده‌مو نشونشون دادم. چشمای بابک گرد شده‌ بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. بعد گفت:

-اين ديگه چه بازيه که راه انداختی ستاره؟

هر دو پليس برگشتن و بهش نگاه کردن و يکی‌شون گفت:

_ Would you speek English sir, please?
‑_ She is not telling the truth officer! It is a lie! It is a big lie sir!

‑ پليسا به من و بابک و بعدشم به همديگه نگاه کردن. بعد يکی‌شون بابک رو همون ‌جا پشت در نگه ‌داشت و اون‌ يکی با من اومد تو خونه‌. بهش چاقو و لکه های خون رو نشون دادم و اتاقای به‌‌‌‌هم ريخته رو. بعد سند اجاره خونه رو آوردم و پيش روش گذاشتم. lease‌ خونه به اسم من بود. بهش گفتم که من و بابک با هم ازدواج نکرديم و اون هيچ حقی تو اين خونه نداره. انگار يه کسی تو من زنده شده بود و همين جوری راست و دروغو به هم می‌بافت و می‌گفت. از جنس سنگ بود. نه. از جنس درد. می‌دونستم که اگه پشتشو بگيرم می‌تونم بد پاپوشی براش بدوزم. ماجرا تازه شروع شده ‌بود و بايد ادامه پيدا می‌کرد. صدای بابک رو هم می‌شنيدم که پشت در با پليس دوم حرف می‌زد و هرجور تهديد يا درگيری رو تکذيب می‌کرد. می‌گفت که من احتمالأ دچار يکی از اون حمله‌‌های روانی شده‌م که معمولأ به من دست می‌ده. تو دلم خنديدم. اونم اون‌ طرف در داشت پرونده ديوونگی برای من می‌ساخت. می‌گفت که فشار درس و کار منو عصبی کرده و اون تقصيری نداره. عاشق منه و آزارش به من نخواهد رسيد. می‌گفت مطمئنه که من بهش احتياج دارم و اگر اون از من حمايت نکنه، ممکنه ديوونه بشم و خودمو بکشم. و من، اين طرف در می‌گفتم که محاله اونو تو خونه راه بدم و اگر پليس اونو از اينجا دور نکنه، من با اونا می‌رم. پليس اولی بالاخره بيرون رفت و بابک رو متقاعد کرد که اون ‌‌شبو بره يه جای ديگه سر کنه و از منم خواستن که صبح فردا به‌ Police station نزديک خونه‌مون برم و پرونده‌ای تشکيل بدم و بعد رفتن‌‌. زنجير درو که انداختم، چند لحظه باز همونجا پشت در وايستادم. بعد به اتاق خواب رفتم. تو آينه به صورت و چشمام نگاه کردم. تلفن زنگ زد. سيمش رو کشيدم . بعد لباسامو از تنم در آوردم. جلو آينه وايستادم و به خودم نگاه کردم. به خودم گفتم:

_ چکار داری می‌کنی؟

و جواب دادم:

_ چه کار ديگه‌ای می‌شه کرد؟

پرسيدم:

_ می‌خوای تا تهش بری؟

گفتم:

_ تا تهش؟ يعنی چی ؟ يعنی محکومش کنم؟

گفتم:

_ آهان‌.

گفتم:

_ نه‌. I don’t think so‌ همينقدر که بترسه و بره پی‌کارش‌. بقيه‌‌‌ش ديگه مهم نيست ـ مهم اينه که ديگه تموم شدـ حالا تو تنهائی‌ـ تنهای تنهاـ اين خونه ، اين آينه، اين تن، فقط مال تو‌ئه‌‌.ـ تموم شدـ

تموم شده ‌بود؟ مسخره بودـ خيال می‌کردم تموم شده‌ـ ولی تازه شروع شده‌ بودـ نزديک يک‌ ‌سال درگير‌ش بودم‌ـ کار جدائی و شکايت ‌دو سه‌ ماه بيشتر طول‌ نکشيدـ دست بابک خالی بودـ غير از چند سال زندگی زير يک سقف، هيچ سندی ما رو به هم پيوند نمی‌دادـ ولی خودش تا مدتها ولم نمی‌کرد‌ـ شده بود خوره جونم ـ فکر نمی‌کردم اونقدر سمج باشه‌ـ دوستم نداشت‌‌ـ مطمئنم‌ـ فقط بهش برخورده‌ بودـ

لابد با خودش گفته بود:

– به همين سادگی؟ آدمو به همين سادگی از خونه ‌بندازن بيرون؟ پس چند سال عمر و زندگی که باهاش گذروندم و کلی برنامه که تنظيم کردم، آينده‌ای که تو فکرش بودم، کارهائی که نکردم، وقتی که تلف کردم، خرجها ، خب کی جواب اينا رو می‌ده؟ همينجوری که نمی‌شه.‌ مگه شهر هرته ؟ خسته شده؟ گه خورده خسته شده‌. می‌خواد بره ‌‌زير يکی ديگه بخوابه؟ اصلأ زير سرش بلند شده. بيخود نبوده که شوهرشم ولش کرده و رفته. من بی‌‌‌‌‌شعور چطور نفهميده بودم؟ اين زن زن بشو نبود. اگه نجيب بود که با همون اولی می‌موند و سر می‌کرد. منو بگو که می‌خواستم آدمش کنم. می‌خواستم به راهش بيارم و به زندگی ‌پوچش معنی بدم‌. ولی همه‌چی ياد‌شون رفته‌. بدبختيای مردم يادشون رفته. تا پاشون رسيده به خارج، آبرو رو خوردن ‌‌‌‌و حيا رو قی کردن. بيخود گولشو خوردم‌‌. بی‌خود گذاشتم زبونش دراز بشه و آخرش هم اون‌ جور زهرشو بريزه‌‌‌ـ اومديم‌ دموکرات باشيم‌‌. چه دموکرات بازی ای؟ مگه با اينا می‌شه دموکرات بود؟ اگه با دشمن مردم و جلاد بشه دموکرات بود با اينام می‌شه. مگه سرشون می‌شه؟ يک ذره که وا بدی سوارت‌‌‌می‌شن. می‌شن مثل جنده دگوری ‌های گمرک. صبح تا شب می‌خوان با اين و اون لاس بزنن و بغل‌‌‌خوابی کنن و زبونشون‌ ‌هم دراز باشه و بگن برابريه‌. ريدم به اين برابری‌. برابری يعنی‌‌جندگی؟ fuck it! حالا نشونش می‌دم. خيال می‌کنه راحت شده؟ سرمو خورده و راحت شده؟ کور خونده. زندگيشو سياه‌‌‌می‌کنم‌‌.

از اين حرفا زياد زده بود. به همه دوست و رفيقاشم گفته بود. راجع به هر کدوم از دوستامم که از شوهر يا دوست پسرشون جدا می‌‌شدن همينجوری حرف می‌زد و قضاوت می‌‌کرد‌ـ تا هفت هشت ماه شب و روز تلفن می‌زد و درِ‌خونه می‌اومد و چرند می‌گفت و اعصابمو‌ خورد می‌کردـ يه بار هم تو مستی خواسته بود خودشو بکشه که دوستاش فهميده بودن و نجاتش داده‌ بودن. اون‌قدر خربازی درآورد تا جونم به لبم رسيد و يه بارِ ديگه شکايت کردم‌ـ اين ‌دفعه ديگه از خر شيطون پائين اومد. يا شايدم خسته شد و ولم کردـ بعدشم رفت اتاوا. ديگه تنها بودم تا عمه‌ام از ايران اومد. پير شده بود. ولی چشما و طرح صورتش هنوز يادم ميومد. هيفده هيژده سالی از آخرين بار‌ی که ديده ‌بودمش می‌گذشت…

*

اتاقمو داده بودم به عمه، خودم توی هال می‌خوابيدم‌ـ البته بعد از چند هفته‌ـ اوايل برعکس بود‌ـ ولی ديدم مثلا شبا‌ اون بايد يک گوشه‌ بشينه و منتظر باشه که من هر کاری دارم انجام بدم و برم تا اون بتونه بخوابه، يا من بايد تموم روز خودمو توی اتاقم حبس کنم تا privacy خودمو داشته باشم ‌ـ تازه ، دوستامم که ميومدن، نمی‌‌تونستيم توی هال بشينيم و خودمون باشيم‌ـ هميشه عمه ‌هم کنارمون نشسته‌ بود‌ـ البته بی‌انصافی نباشه، خيلی زحمت می‌کشيدـ همه کارهای خونه رو هم می‌کرد‌ـ مثلا غذا بپزه، جمع و جور کنه، تميز‌کاری و از اين جور کارها. هر وقتم که با‌هم بوديم و کاری می‌کرديم، يا چيزی می‌خورديم يا مثلا فقط نشسته بوديم شروع می‌کرد به حرف زدن و قصه تعريف کردن از گذشته‌‌‌هاـ گذشته‌‌هايی که من ازشون چيز زيادی يادم نميومد‌ـ می‌دونی، هيفده هيژده سالم که بود بابام فرستادم آمريکا‌ـ تازه شاه رفته ‌بود، يا داشت می‌رفت‌‌ــ خودم هفت سال بعدش اومدم کانادا.

*

سه سال ونکور موندم ـ ولی بعد از ماجرای درنا و شهاب ديگه نتونستم اونجا بمونم‌ـ اولشم بخاطر آب و هوا رفتم ونکور ـ شهر خوبی بودـ قشنگ بودـ خيلی قشنگ‌ـ طبيعت سرسبز و تر و تازه شمال رو داشت‌ـ من هم هنوز جوون بودم‌ـ توی امريکا ديپلم گرفته و دو سال رفته بودم کالج و يک سال هم همين‌ جوری يللی تللی ـ بعد ديگه حالم از همه چيز آمريکا و شيکاگو به ‌هم خورد‌ـ مخصوصأ از جری ـ با جری از سال دوم اقامتم توی شيکاگو آشنا بودم‌ـ اوايل خيلی با هم خوش بوديم‌ـ حتی همخونه‌ شديم‌ـ يعنی اون move کرد اومد تو خونه من‌‌ـ خونه که چه عرض کنم‌ـ يک bachelore کوچولو، ولی تر و تميز بود‌ـ ما هم دوتا جوون هيژده نوزده ساله شنگول‌ـ مزاحمی هم نداشتيم‌ـ اون که از هفت دولت آزاد بود و من هم فقط يک فاميل توی شيکاگو داشتم که دورادور مثلا مسئول کنترل من بود‌ـ پسرعموی پدرم‌ـ شايد بشناسی‌‌ـ توی شيکاگو فرش فروشی داره‌ــ عبدالرضا دامغانی‌‌ـ چند سال قبل از انقلاب اومد بيرون‌‌‌‌ـ اونم کار زيادی به کارم نداشت‌ـ گرفتار بدبختيای خودش بود‌ـ من و جری فکر می‌کرديم اون چارديواری کوچولو، همون بهشت موعوده و من و اونم آدم و حوا که برگشتيم به بهشت‌ـ زياد محتاج نبوديم‌ـ بابا برام ارز می‌فرستادـ تازه اينور و اونور هم کار می‌کردم‌ـ وضعمون بد نبود‌ـ ولی بعد از چند وقت ديگه ديدم يواش يواش زده‌ می‌شم‌‌ـ قوطيای آبجو از سرو کول خونه بالا می‌رفت‌ـ وان حموم پر‌می‌شد از رخت چرکای کپک زده و شورتای بو‌گرفته‌ـ جری‌، نشئه ماری جوانا و حشيش و ميخِ تلويزيون و کانال hard rock و منم خسته و نشئه و لاغر و عصبی‌ـ خسته شده بودم‌ـ انگار منتظر يک جرقه‌ بودم‌ـ چه ‌جوری بگم‌ـ يک push‌ ـ يک چيزی که هلم بده و راهم بندازه تا راه خودمو باز پيدا کنم‌ـ تا نيک پيدا شد.

*

يه مدت همش منتظر بودم جری بره ـ با خودم می‌گفتم خونه، مال من بوده ـ هر روزی که دلم بخواد، باز بايد مال من باشه‌ـ جری يک روز کوله پشتی‌شو ورداشته و اومده تو ، حالا هم بايد ورش داره و بره. ولی اون اين ‌جوری فکر نمی‌کرد‌ـ می‌دونی؟ همين که مدتی رو با هم زير يک سقف گذرونده بوديم، با هم خوابيده ‌بوديم، شب و روز گذرونده ‌بوديم، براش انگار يک جور حق و حقوق مخصوص ايجاد می‌کرد‌ـ من فکر می‌کردم کافيه‌‌که در خونه را باز کنم و به جری بگم‌:

_ هی ، جری، عزيزم ، can you leave me alone please? از امروز دوست دارم تنها زندگی کنم!

ولی برای اون، قضيه به همين سادگی نبودـ خب، ببين از همون اولش بهم گفته بود که به ازدواج و اينجور چيز‌ا اعتقاد نداره‌ـ با اينکه اون وقتا با حرفاش موافق نبودم، ولی يه جور جذابيت هم برام داشت ـ يعنی اولش دلم می‌خواست عروس بشم‌ـ يک شوهر خوب داشته ‌باشم، بچه بيارم ، چه ‌می‌دونم، جشن‌، لباس سفيد، حلقه، از اين چيزا ديگه‌ـ ولی جری درِ يک دنيای ديگه رو به روم واز کردـ يه جور بهشت آزاد و بی‌در و پيکر و بی‌قانون‌. خوشم اومد ـ محوش شدم‌ـ اينم بگم که اون وقتا درافتادن با قانون و زندگی معمولی خيلی بيشتر از حالا رواج داشت‌ـ منم چشامو بستم و دستامو وا کردم و پريدم به آغوش اون بهشت خيالی‌ـ شايدم خيالی نبود‌ـ خودمون خرابش کرديم ـ خب بچه بوديم‌ـ بلد نبوديم ـ می‌دونی؟ حالا گاهی وقتا هوس همون روزا رو می‌کنم‌ـ گيلاس منو پر می‌کنی please؟

*

نيک خيلی جنتلمن بودـ برعکس جری‌ـ توی يک بار با‌هاش آشنا شدم‌ـ من و جری آبجو می‌خورديم و دعوا می‌کرديم‌ـ من گريه‌ می‌کردم و داد‌‌ و بيدادمون بلند شده ‌بودـ يارو بارمن اونجا يکی دوبار اومد سر ميز و بهمون گفت که آروم باشيم ـ بعدش نيک بلند شد و با ليوان ويسکيش اومد سر ميز ما وايستاد و آروم گفت:
‑_ May I join you?
‑من شونه‌هامو بالا انداختم، ولی جری خوشش نيومدـ اخم کرد و به من گفت پاشو بريم ـ من از جام تکون نخوردم‌ـ اونوقت جری عصبانی شد و کاپشنشو از روی پشتی صندلی کشيد و رفت ـ نيک‌ وقتی ديد من هنوز نشستم‌، اونم نشست و سيگاری هم درآورد و روشن کرد و به منم تعارف کرد‌ـ گرفتم‌ـ همين‌جوری با‌ هم آشنا شديم‌ـ بعدم برام آبجو خريدـ پول قبليا رو هم حساب کردـ به لج جری نشستم که باهاش وقت بگذرونم‌ـ بعدشم با‌ هم رفتيم سينماـ چشماش يه جوری بودـ مهربون بودـ آدمو نمی‌ترسوندـ به آدم اطمينان می‌دادـ بهش اطمينان کردم‌ـ از من بزرگتر بودـ جا‌افتاده وخونسرد و مطمئن‌ـ ازش خوشم ‌اومد‌ـ I trusred him . بهش احتياج‌ داشتم‌ـ آرومم می‌کرد‌ـ تکيه‌گاهم ‌شدـ

*

بهت گفتم که نيک ازم بزرگتر بود‌؟ آره‌ـ بزرگتر بودـ جری همسن خودم بود‌ـ ولی نيک بزرگتر بودـ نگاهش منو ياد پدرم می‌انداخت ـ مهربون بود و protective درست همون چيزی که من کم داشتم‌ـ يه عاشق مهربون و محکم‌ـ خيلی منو دوست داشت‌ـ برام شعر می‌خوند‌ـ صدام می‌زد: my persian princes!ـ برام پول خرج می‌کرد‌ـ خب، منم جوون بودم و خوشگل ـ صحبت حالا که نيست‌ـ صحبت چارده پونزده‌‌‌سال پيشه‌ـ منم ازش خوشم می‌اومدـ انگار احتياج داشتم که از طرف يک نفرprotect بشم ـ خلاصه چن وقت با هم دوست بوديم و با جری هم قهر بودم و بعدشم ولش کردم توی همون bachelore و خودم moveکردم و رفتم خونه نيک‌ـ فردای شبی که ازم تقاضای ازدواج‌ کرد‌ـ خونه‌‌‌‌‌شو خيلی دوست‌ داشتم‌ـ کوچيک و تميز بودـ تازه می‌فهميدم که چه چيز‌ايی رو توی اون bachelore فسقلیmiss ‌ کرده بودم‌ـ شايد هم سنم بالاتر رفته ‌بودـ اوايل خيلی خوش بوديم‌ـ برا ماه عسل رفتيم کاليفرنيا و لاس وگاس‌ـ نيک کتابدار بودـ هر روز صبح می‌رفت اداره و غروب برمی‌گشت‌ـ منم توی خونه ‌می‌موندم‌ـ غذا درست می‌کردم، به خونه می‌رسيدم، مجله های زنانه رو ورق می‌زدم talk show و soap opera تماشا می‌کردم‌ـ گاهی هم می‌رفتم خريد، يا ديدن دوستی، آرايشگاهی، چيزی‌ـ همين‌ـ

غروبا که نيک می‌اومد، يک عصرونه کوچولو می‌خورديم، تلويزيون تماشا می‌کرديم، اون از خبرای روز می‌گفت و بعضی وقتا هم می‌رفتيم بار، يا ديسکوـ گاهی وقتا حوصله‌م واقعأ سر می‌رفت و غر می‌‌زدم‌ـ يا مثلأ قهر می‌کردم و می‌رفتم توی اتاق و درو رو خودم می‌بستم و گريه می‌کردم‌ـ بعد اون می‌اومد و سرم رو توی بغلش می‌گرفت و نازم می‌کرد و می‌گفت: ‌دختر کوچولوی من، ملوسکم، kitty cat‌ من و از اين ‌جور چيز‌ا‌ـ شده بوديم مثل پدر و دختر‌ـ پدر و دختری که توی رختخواب هم با هم برن‌‌‌‌ـ تازه اونجا هم اون تعيين می‌کرد که کی و کجا و چجوری با هم بخوابيم‌ـ تا پيله ‌کردم که حوصله‌‌‌م سر رفته و می‌خوام به کالج برگردم‌ـ اولش مخالفت کرد‌ـ ولی بعد اون ‌قدر پيله ‌کردم که قبول کرد‌ـ يعنی وقتی يک روز غروب از خونه رفتم بيرون و شبو توی هتل سر کردم ترسيد و قبول کرد‌ـ از هتل تلفن کردم و گفتم اگه بخواد بازم مانعم بشه ديگه به خونه برنمی‌گردم‌ـ عذر‌خواهی کرد و قول داد‌ـ برگشتم‌ـ ولی شب که شد در اتاقو بست و اول دوتا سيلی محکم خوابوند توی گوشم و بعد تهديدم کرد که اگه تو کالج سر و گوشم بجنبه، خودش با دستای خودش خفه‌م می‌کنه‌ـ من ساکت موندم‌ـ مث سگ ترسيده بودم‌. بعدش اومد و سرشو روی زانو‌هام گذاشت و گفت که عاشقمه ـ برام می‌ميره و می‌ترسه که منو از دست بده‌‌. بعد لبامو بوسيد و همون جا لباسامو از تنم در‌آورد و روی نيمکت باهام خوابيد‌ـ تن من ولی انگار مال خودم نبود‌ـ باور نمی‌کنی؟ باور کن‌ـ احساس می‌کردم با پدرم ‌می‌خوابم‌ـ احساس می‌کردم کوهی روی سينه‌‌‌‌م گذاشتن و يک سيخ سرخ تو تنم فرو می‌ره و همه وجودمو می‌سوزونه و جزغاله می‌کنه‌‌ـ پوستم ولی يخ زده ‌بود‌ـ حتی گريه‌م نمی‌اومدـ نيک همونجا خوابش برد و من تا صبح چشم رو هم نذاشتم‌ـ کنارم خوابيده بود و يک دستشو روی سينه‌م گذاشته بود‌ـ سنگينی همون يک دست خفه‌م می‌کرد‌ـ همون‌جا، همون لحظه فهميدم که اين وسط يه چيزی مرده و من رو هم داره با خودش به گور می‌کشه‌ـ بايد اون کوه رو از روی سينه‌‌‌ام ور‌‌می‌داشتم‌ و نفس می‌کشيدم‌‌ـ نمی‌خواستم بميرم‌‌ـ نمی‌خواستم‌‌ـ

*

گاهی وقتا واقعأ از همه چيز اين خونه بدم می‌آدـ حس می‌کنم همه‌ چی کثيف شده‌ـ حوصله‌‌م سر رفته‌ـ دلم مسافرت می‌خوادـ دلم می‌خواد از اين ‌جا بکَنَم و برم‌ـ نگاه می‌کنم و می‌بينم که همه چی کثيفه ـ ملافه ها، شيشه ها، لباسا، روميزی و بقيه وسايل‌ـ اصلا انگار چشمام کثيف شد‌ن ـ همه‌جا رو کثيف می‌بينم‌ـ بارون شيشه پنجره ‌رو می‌شوره ولی بعد که بارون بند می‌آد، شيشه کثيف و لکه‌‌دار باقی می‌مونه ـ من از پشت اين شيشه دنيا رو کثيف می‌بينم‌ـ

اون درخت بلند قطور رو با شاخه ها و برگاش‌ می‌بينی؟ من با همه چيزش آشنام‌ـ as if it is myself اونم همينجور‌ـ من ديده‌‌‌م که اون چه جوری بزرگ شده، قد کشيده، برگ درآورده و باز لخت شده‌ـ اونم همه ‌چيز زندگی منو از پشت اين پنجره ديده‌. مطمئنم‌ـ حتی وقتی که پرده کشيده ‌بوده ـ شبا، وقتی دراز می‌کشم روی تخت، حس می‌کنم اون پشت وايستاده و در سکوت به من نگاه می‌کنه‌ـ صدای نفساشم می‌شنفم‌ـ گاهی ساعت ها می‌شينم و از لابلای شاخه‌‌ها و برگاش به آسمون‌، به حرکت ابرا و ماه نگاه می‌کنم‌ و دلم برای وراجيای عمه تنگ می‌شه.

اون ‌وقتا با اينکه اغلب حوصله‌ يا وقتشو نداشتم، ولی به ‌هرحال حرفا و قصه‌‌‌هاش خيلی از جاهای خالی زندگيمو پر می‌کرد و جذاب هم بود‌ـ می‌دونی؟ گاهی با خودم فکر می‌کردم که منم مثل اين درخت حتمأ ريشه‌‌‌هائی داشتم‌ـ دارم‌ـ خب، لابد اين چيزا ريشه‌‌های منن‌‌‌ـ اينا تاريخ يا سابقه يا چه‌ می‌دونم پايه های زندگی‌ منن‌‌ـ نه که خيلی ازشون‌ خوشم بياد. ولی به هر حال اينا منو ساختن‌ـ من از دل اينا در اومدم‌ـ عمه ‌می‌نشست و بدون ‌اونکه خودش بدونه، درست مثل يک… ، چی می‌گن؟ يک، آها. يک باستان‌‌شناس ماهر لايه لايه خاک از روی فسيلی ورمی‌داشت که ريشه‌‌های من بود‌ـ چه جگر سوخته‌‌ای داشت‌ـ سيگار دود می‌کرد و انگار واسه خودش قصه‌ بگه، با همون چشمای نمدار و نگاهی که به هيچ‌ جا دوخته نبود می‌گفت‌ـ عجب حافظه‌‌‌ای هم داشت‌ـ به من می‌گفت‌:

_ بنويس اين نقلها راـ بنويس تا بماندـ آن خانه، آن زندگی که سياه شد و رفت، مگر همين نقلش بماندـ

 *

 سياهش کردـ تاريک کردـ خونه‌‌‌مو تاريک کرد‌‌ـ کاش خودش مونده ‌بود و می‌ديدـ کاش مونده‌ بود و من می‌کشتمش‌ـ درنای کوچولوم‌ـ چه جوری باور کردم؟ چه جوری موندم، سر پا موندم؟ به عمه نگفتم‌ـ يعنی اولش نگفتم‌ـ چرا بايد می‌گفتم؟ من از کجا‌ می‌دونستم اون پيرزن چه فکری می‌کنه؟ من از کجا می‌شناختمش؟ فقط می‌دونستم که عمه من بوده‌ـ هست‌ـ يک روز بابا بزرگ من بغل مادر بزرگم خوابيده، بعد دو تا بچه شکم مادرشون‌ رو پاره کردن و اونو کشتن و اومدن بيرون‌ و به دنيا خيره‌ شدن و جيغ زدن‌‌ـ بعدش تازه بابای منو پدرش با خودش برده و خواهرشم مادر بزرگش‌ـ اينا چه ربطی به من پيدا می‌کرد؟ چرا بايد براش حرف می‌زدم‌؟ وقتی که تلفنمو پيدا کرد و از ايران زنگ زد و گفتش که می‌خواد به ديدنم بياد، هيچ‌ ربطی بين خودم و اون ماجراها، بين خودم و اون پيرزن و اون محيط و زندگی نمی‌ديدم‌ـ هيچ‌ ربطی‌ـ تا وقتی که سوغاتيشو باز کرد‌ـ

روز اول بازش نکرد‌ـ غير از چمدونش يک بسته هم داشت که گذاشت ‌زير تخت و نشونم نداد‌ـ من البته يه خورده کنجکاو شدم ولی بعد با خودم گفتم ولش کن‌ـ به درک‌ـ که چی‌؟ پيرزن شايد کفن خودشو آورده‌ـ چه‌ می‌دونم‌ـ لباس عروسيشوـ عروس که نشده ‌بود‌ـ يک چيز عزيز مثلأ‌ـ I didn’t care.‌

روز‌ای اول من خيلی سرد و اخمو بودم‌ـ اونم بعد از اون ماجراـ سنگ شده‌ بودم‌ـ نه ـ پوک‌ شده ‌بودم‌ـ نمی‌دونستم ‌برای چی زنده‌م‌ـ زندگيم سياه ‌شده ‌بودـ هفته اول خوب تحملم کرد‌ـ توی نگاهش يک ‌جور ته‌‌‌‌خنده، يک جور‌‌خودمونی‌گری بود‌ که اعصابمو خورد می‌کرد‌ـ‌‌‌‌می‌ترسوندم‌ـ انگار خيلی چيزا رو می‌دونست، بدون اونکه واقعاً‌ بدونه‌ـ از اين فيلمای چيز ديدی‌؟ همين فيلمای نيمچه روشنفکری مثلأـ يا، چه می‌دونم، تخيلی، يک شخصيتايی توشون هست، يک پيرزن سرخپوست مثلأ‌ـ از اونا که با طبيعت ارتباط دارن و چيز‌ائی رو می‌بينن که بقيه نمی‌تونن حس‌ کنن‌ـ نگاهاش اين حس رو به من می‌داد‌ـ اصلأ سوال نمی‌کردـ فقط يواش يواش سعی می‌کرد چيزايی رو برام تعريف کنه و به ‌يادم بياره‌ـ بعدش گرم‌‌‌‌‌تر شدم‌ـ کم‌کم باهاش اخت شدم‌ـ حس کردم آشنا‌س ـ يه بوی‌ آشنا ازش تو هوای خونه‌‌م پخش می‌شد‌ـ تا اينکه بعد از دو ماه‌، نه، حدود ‌سه چار ماه بعد از اومدنش، يه نصفه ‌شب از خواب بيدارم کرد‌‌ـ سينه درد شديد داشت‌ـ دست چپشم درد می‌کرد‌ـ داشت از حال می‌رفت‌ـ قلبش چيز شده بود. چی می‌گن، heart attack کرده بود‌ـ بيدارم کرد و گفت که اون بسته رو از زير تخت دربيارم‌ـ خواست که پارچه دورشو باز کنم‌ـ کردم‌ـ بعد گفتش که اونو واسه من آورده‌ـ اصلا تموم اين راهو اومده که اونو بياره و بده به من‌‌‌ـ فکر کرده که من حتمأ بايد اونو ببينم و بدونم چيه و چرا به وجود اومده‌‌ـ فکر کرده مبادا بميره و هيشکی نباشه که اينا رو به من بگه يا اونو بهم نشون بده‌ـ يه تابلو نقاشی بود‌ـ يک زن، با پيرهن سفيد حرير، دراز کشيده روی آب، انگار که روی يک تشک از ابر يا پر، موهای بافته خيسش دور پستوناش حلقه زده، يک نيلوفر آبی لای انگشتای دست راستش، خزه‌‌‌ها و برگای ريز سبز و زرد جا به جا روی حرير لباسش، با شکمی به اندازه بالش نوزاد برجسته. چشماش باز بود. ولی ما رو نگاه نمی‌کرد. نمی‌دونم کجا رو نگاه می‌کرد. به‌ بالا، به آسمون ‌نگاه ‌می‌کرد‌ـ به‌ حلقه روشنی که انگار ازش نور به روی اون که پائين، روی سطح آب دراز کشيده‌ بود می‌تابيد‌ـ

*

گوهر خاله کوچيک پدر و عمه‌ام بوده‌ـ عمه ‌گل‌بهار که هشت‌ نُه ساله بوده ‌سر به ‌نيستش می‌کنن ـ عمه می‌گفت دختر نگو فرشته بگو‌ـ خوشگل بوده و پر‌هنر و مغرور‌ـ يه فاميل و يه محله بوده و يه گوهرـ عزيز دردونه خانم‌جان، مادر بزرگ بابا و عمه‌ـ عمه. می‌گفت صداشم خيلی خوب بوده‌ـ می‌رفته توی اتاق، صفحه‌‌‌های قمر رو می‌گذاشته رو گرامافون و بعد آهنگ که تموم می‌شده، زود سوزنو از روی صفحه ور‌می‌داشته و خودش به جای قمر می‌خونده‌ـ زير بار اينکه شوهر بکنه هم نمی‌رفته‌ـ بچه که بوده‌، پيش دائيش تار زدن ياد گرفته و بعد، توی هيژده‌ نوزده سالگی هم هوس کرده بره پيش مراد، پسر يک پيرزن بی‌اسم و رسم خياط نقاشی ياد بگيره ـ فکرشو بکن، دختر ملک‌خان و شازده خانم اخترالملوک‌ و يه همچين قرتی بازی‌ای! ملک‌خان و خانمجان مخالفت می‌کنن، ولی گوهر و مراد همديگه رو توی خياطخونه مادر مراد می‌بينن و عاشق هم می‌شن و گويا رابطه شون از اينم پيشتر می‌ره‌ـ حالا گوهر همين جور مشغول رد کردن خواستگار‌اس که پچپچه رابطه اونا توی محله و شهر می‌پيچه‌ـ اون وقت مراد به خواستگاری می‌آد‌ـ ولی خانم‌جان گوهرو می‌فرسته توی زيرزمين و برادرای گوهرم مراد رو کتک می‌‌زنن و از خونه بيرون می‌اندازن که چه جوری جرأت کرده چنون جسارتی بکنه‌ـ بعد هم گوهر رو توی زير زمين حبس می‌کنن و اونم تا سه روز لب به نون و آب نمی‌زنه و روز سوم، پيغام می‌فرسته که هيچی نمی‌خوام، هيچ ارث و ميراثی، اگه از اسمتون می‌ترسين، اسمتونم نمی‌خوام‌ـ اما اگه نذارين با مراد عروسی کنم، خودمو می‌کشم و خون من و يک موجود بی‌گناهو بايد به گردن بگيرين و ننگ ابدی رو ـ با همين پيغام گور خودشو می‌کنه‌ـ گوهر همون شب گم می‌شه و فردا شبش، جسدشو توی آب انبار پيدا می‌کنن‌‌‌ـ عمه می‌گفت سر فصل همه بدبختيای خونواده همين‌ بود‌ـ گوهر که مرد، زندگی هم مردـ اون خونه موند و سياهی و خاکستر يادا و يادگارا‌ـ خانمجان کم‌کم زمين‌گير شد، رفت و آمدا از شور افتاد، خونواده از هم پاشيد و عمه هيچ‌ وقت ازدواج نکرد، بعد از مرگ خانمجان هم وارث اون خونه درندشت و کهنه شد که رو به ويرونگی می‌رفت و مهموندار بچه‌های خاندانی که ريشه‌‌هاش هر روز تو خاک سست‌تر می‌شد و پوسيده‌ترـ من، بيست سال بعد از اون روزا به دنيا اومدم‌ـ

*

چی عوض شده؟ اصلا چی عوض می‌شه؟ چی تغيير می‌کنه؟ nothing. البته می‌دونی؟ خيلی چيزا تغيير می‌کنه ـ اما اين فقط ظاهر قضيه‌‌س‌‌ـ خيال می‌کنی ده سال پيش اينجا چه خبر بود؟ ايرونيا از همديگه فرار می‌کردن. هيچی نبودـ نه روزنامه‌، نه تلويزيون، نه انجمن، هيچی‌. حالا کامپيوتر داره از سروکولمون بالا می‌ره ـ چه ‌می‌دونم، mobile phone، اينترنت، يا امثال ايناـ توی اين شهر اقلأ بيست سی تا رستوران و چند برابر هم مغازه و بيزينس ديگه ايرونی درست شده. اصلأ شکل زندگی ايرونيا عوض شده‌. مال خود اينام همينطور‌. مگه ده سال پيش با Gay‌ها و Lesbiaها اينجوری برخورد می‌کردن؟ ولی خب که چی؟ اين تغييره؟

خب، من که جلو آينه وايميستم و خودمو نگاه می‌کنم اينو حس می‌کنم‌‌‌ـ درسته ـ من پير شدم‌ـ يا رسيده‌‌‌ترـ واسه چی می‌خندی؟ حالا صورت و اندام من با اون دختر ‌هيفده هيژده ‌ساله که بيست سال پيش توی فرودگاه شيکاگو از هواپيما پياده ‌شد فرق می‌کنه ـ حتی با چند ‌سال بعدشم خيلی فرق می‌کنه‌ـ با دورانی که می‌زدم توی سر‌و‌کله جری، يا وقتی که توی بغل نيک ول می‌شدم يا بعدش‌ـ يا وقتی که کالج می‌رفتم، يا وقتی که درنا همه شور دنيا رو به دلم می‌ريخت، يا الآن که کت و دامن می‌پوشم ‌و مثل مرده‌‌های متحرک می‌رم سر کارـ می‌دونم‌ـ خيلی چيزا اين بيرون فرق کرده‌ـ ولی اين تو چی‌؟ ها؟ توی سينه من، توی کله من‌، توی بقيه‌ چی‌؟ فکر نمی‌کنی زمان وايستاده؟ فکر نمی‌کنی ما داريم خواب می‌بينيم؟ oh! shit ‌ حالا خيال می‌کنی من ديوونه شدم. اين جور چرت و پرت گفتنا از نشونه‌‌‌های depress شدنه. ها؟ ولی بی‌خيالش. هنوز ده پونزده سال دارم تا menopause بشم. به اونجاها هم معلوم نيست برسم. نه. من چيزيم نيست. من فقط گرم شدم. آخه چيزی که نخورده بودم. شکمم خالی بود و اين screwdriver حسابی چسبيد.
‑ اون تابلو رو نيگا ‌کن‌ـ شصت ساله که گوهر توش خوابيده‌ـ نگاش کن‌ـ شبيه ‌من نيست‌؟ ها؟ يا بهتره بگم من شبيه اون نيستم؟ اون جا خوابيده ‌و هيچ ‌تغييری نکرده‌ـ فکر می‌کنی اون مرده‌؟ نه‌ـ اون فقط همون‌ جور که بوده ثابت مونده‌ـ زمان براش مرده‌ـ بی‌حرکت‌ـ ساکن‌ـ عکس گل‌بهارم روی تلويزيونه‌ـ خودش اون‌ جا توی اون اتاق بی‌حرکت مونده و داره ذره‌ ذره می‌پوسه ـ اما عکسش همين‌ جوری می‌مونه‌ـ نگاش کن، يه روز اين دو‌تا خيلی شبيه‌ همديگه بودن ـ گوهر خيلی پير‌تر از منه‌ـ گوهر از گل‌بهارم پير‌تره‌ـ ولی نگاش کن‌ـ زمان برای اونم ثابت مونده‌ـ خب‌، اين خودش مرگ ‌نيس‌؟ اگه زمان ثابت بمونه، يا برای ما ثابت بمونه مرگ نيس؟ حرکت ‌زمان کجا واقعی‌‌تره؟ اون تو، يا اين بيرون؟ اگه اين حرکت کند بشه، اين همون مرگ تدريجی نيس؟ ها؟ فکر نمی‌کنی زمان برای ما هم ثابت مونده؟ بلند شديم اومديم اينجا. ولی چی‌مون فرق کرده؟ نيگا کن، دور و برتو نيگا کن، فقط ظاهر همه چيزو عوض کرديم. اين تو چيز مهمی عوض نشده. ثابت مونده ـ ببين، من بيست ساله که بيرونم. با همه جور آدمی هم دوست بودم. درس خوندم، کار کردم، سفر رفتم، هرکاری. به عمرم آدمايی مثل اينا نديدم. اينا خيال می‌کنن مسئول آدمن. چه می‌دونم، صاحب آدمن. اگه راه بدی می‌خوان همه چيزتو کنترل کنن و از هر سوراخ آدم سر در بيارن. بعدشم اگه اونجوری که اونا می‌خوان زندگی نکنی که ديگه واويلاس. بلايی به سرت ميارن که خودتم از دست خودت خفه بشی. I’m just fed up with it. Just fed up. Shit. يعنی واقعأ کلافه می‌شم. به اينجام می‌رسه. اونوقت ديگه دلم می‌خواد بذارم و برم يک قبرستونی که هيشکی رو نبينم و نشناسم‌.

*

تو هم خودتو گم کردی توی اين کتابا و قصه‌‌هاـ هرکس بايد جايی پيدا کنه و خودشو گم کنه‌ـ تو هم خودتو اينجا گم می‌کنی‌ـ می‌دونی چرا؟ برای اينکه ما نمی‌تونيم خودمونو تحمل کنيم‌ـ ما خودمونو نمی‌شناسيم‌ـ يعنی نمی‌خواهيم بشناسيم. به خودمون عادت نداريم‌ـ پرده کنار رفته و حالا اگه چشم باز کنيم خودمونو می‌بينيم و از خودمون حالمون به‌ هم می‌خوره ـ اون ‌وقت بايد خودمونو توی چيزی گم کنيم‌ـ خب اين چه فرقی داره با مذهب مثلأ؟ ها؟ يا سُنَت، يا چه ‌می‌دونم افتخارات و تاريخ و امثال اينا؟

شايد‌ منم دارم خودمو توی تو گم می‌کنم‌ـ من همش دلم می‌خواد با تو حرف بزنم، تو ‌هم گوش می‌کنی‌ـ از تومی‌پرسم خسته نشدی؟ تو می‌خندی و می‌گی هنوز نه‌ـ هنوز نه‌؟ خب اين يعنی چی‌؟ ها؟ يعنی می‌دونی که خسته‌ت می‌کنم؟ تو فکر می‌کنی که منو دوست داری؟ من چی؟ می‌دونی، مسئله اينه که من تو رو همينجوری که هستی قبول کردم و انتظار نداشتم عوض بشی‌. تو هم هيچوقت نخواستی من عوض بشم‌. همينم هست که تا حالا ما رو با هم نگهداشته‌. ولی مگه اين دوست داشتنه؟ ما به همديگه احتياج داريم‌. ما همو use کرديم‌. يک وقت هست که فقط يک طرف اون يکی روuse می‌کنه‌. ولی ما هردومون همو use کرديم‌. هنوزم می‌کنيم‌. تو خيلی تنهايی‌. تو از من تنهاتری‌. من تو رو دارم‌. ولی تو منو نداری‌. نخند‌. دارم باهات رو راست حرف می‌زنم‌. تو فکر می‌کنی من دوستت دارم‌؟ من ديگه هيشکی رو دوست ندارم‌. من ديگه به هيچ حسی اعتماد ندارم‌. اونقدر پيچ و تاب خوردم و بالا و پائين رفتم، اونقدر همه خواستن منو عوض کنن و به شکلی در بيارن که خودشون می‌خواستن که ديگه نمی‌دونم چی هستم يا چی بايد بخوام‌. اگه حالا با تو هستم، واسه اينه که تو بهم می‌گی که هستم. يعنی چيزی هستم سوای بقيه‌. مستقل از تو، و تو همينو قبول می‌کنی‌. ولی تو منو نداری‌. تو می‌آی منو از روی زمين بلند می‌کنی و بعد من سرپام وايميستم‌. وقتی وايستادم ديگه منو نداری‌. اينجا ديگه تو هم مثل بقيه می‌شی‌. تو هم اين‌ کارو بخاطر من نمی‌کنی‌. بخاطر خودت می‌کنی‌. تو هم اين‌جوری پر می‌شی‌. خيال می‌کنی که منو سر پا وايميستونی و بعد با هم راه می‌ريم‌. کجا می‌ريم؟ جائی که تو می‌خوای؟ جائی که تو فکر می‌کنی بايد بريم؟

تو ديوونه‌‌‌ای‌. خيال می‌کنی اين رابطه چقدر می‌مونه؟ ببين، الآن همش من حرف می‌زنم. از بقيه. از گذشته. خب، حرفام که تموم بشه، وقتی برسه که ما ديگه حرفی برای گفتن نداشته باشيم، چی می‌شه؟ من دلم نمی‌خواد از تو با خودت حرف بزنم. الآن ما داريم خودمونو هی پر و خالی می‌کنيم. من نمی‌خوام با تو فقط حرف بزنم‌. من و تو بايد جوری با هم زندگی کنيم، جوری زندگی رو تجربه کنيم که تا ده سال بعد بشه با بقيه راجع بهش حرف زد‌. ولی حالا، همين حالا می‌دونی فرق تو با بقيه چيه؟ اينکه تو گوش می‌کنی‌ـ و من همه چيزو بهت می‌گم‌ـ چيز‌ايی که تا حالا به هيشکی نتونسته‌ بودم بگم‌ـ به هيچ زنی حتی‌ـ چيز‌ايی که آدم گاهی خجالت می‌کشه به خودشم بگه ـ خودشم از اونا فرار می‌کنه‌. ولی من دلم می‌خواد يک روز بشينم و درست باهات حرف بزنم. همه چيزايی که توی دلمه بهت بگم. متوجهی چی می‌گم؟ نمی‌خوام باهات بازی کنم. فکر می‌کنم که توخيلی با من honest بودی. ولی من چی؟ من هنوز دارم پر پر می‌زنم.

ببينم، تو فکر می‌کنی خدا واقعأ وجود نداره؟ من مذهبی نيستم‌ـ ولی بعضی وقتا، مثلا وقتی که لخت از حموم بيرون می‌آم يکدفعه احساس می‌کنم کسی داره نگام می‌کنه‌ـ به نظر تو اين احمقانه نيس؟ ولی منو می‌ترسونه‌ـ چرا من بايد اين فکرو بکنم؟ چرا بايد توی خونه خودم، خونه خالی خودم بترسم؟ من از چی می‌ترسم؟

من اينجا دراز می‌کشم و گوشی تلفنو می‌چسبونم به گونه‌ام و برای تو حرف می زنم‌ـ به تو می‌گم که دارم دستمو روی پوست خودم می‌کشم و تنم مور مور می‌شه‌ـ که دلم می‌خواد با تنم، با خودم ور برم‌ـ برات تعريف می‌کنم که چطوری مث يک گربه کوچولو توی بغل نيک وول می‌خوردم‌ يا چطوری بچه‌‌‌مو شير می‌دادم‌ـ اگر بدونی چه حال غريبی بهم دست می‌داد؟ يک چيزی بود بين عشقبازی و عبادت‌ـ درنا که نوک پستونمو مک می‌زد و با پنجه‌های کوچولوش، با ناخونای تيز کوچولوش سينه‌‌‌‌مو فشار می‌داد انگار يه موج درد و لذت تموم تنمو می‌لرزوندـ لذتش مثل بوسه های بعد از عشقبازی بود‌‌‌ـ آروم و خسته ‌و دلچسب‌ـ حالا من اينجا می‌شينم و اين حرفا را به تو می‌زنم‌ـ مگه تو خدائی که همه ‌چيزو بايد بدونی؟ تو چرا به من گوش‌ می‌دی؟ ها؟ عاشق منی؟ من عاشق تو‌ام‌؟ عشق يعنی چی‌؟ من به تو نياز دارم‌‌‌ـ من دوستت‌ دارم‌ـ ولی تو چرا هيچ‌ چی نمی‌گی‌؟ ها؟ با اين لبخندت‌‌‌ـ حتمأ فکر می‌کنی قاطی کردم‌ـ ديوونه ‌شدم‌ـ آخ‌ـ من خيلی وقته که قاطی کردم‌ـ تو فکر می‌کنی من به روانشناس احتياج دارم؟

يه مدت رفتم پيش يه روانشناس‌ـ سر قضيه درناـ اما باهاش راحت نبودم‌ـ نمی‌تونستم باشم‌ـ نمی‌فهميد‌ـ ته ذهنمو نمی‌خوند‌‌ـ شايدم خودم راه نمی‌دادم‌ـ هر وقت به چيزی می‌رسيد يا چنگ می‌انداخت، خودم گمراهش می‌کردم‌ـ ولی مگه کار اون کشف همين بازيا نبود؟ نمی‌تونست‌ـ به هم نزديک نمی‌شديم‌ـ من فکر می‌کنم آدم بايد بتونه با روان‌شناسش بخوابه‌ـ بايد بتونه به خودِ خود اون نزديک بشه و بذاره که اونم نزديکش بشه‌ـ بايد بتونه تاريکترين گوشه‌‌های تن و روحشو به لمس اون بسپاره و اونم خودشو ول کنه‌ـ هيچی مث خوابيدن با هم دو تا آدمو به هم نزديک، يا از هم دور نمی‌کنه ـ هيچی‌ـ

*

تو که نيستی من همش به تو فکر می‌کنم‌ـ هر لحظه ‌جلو چشای منی‌ـ تو چکار می‌کنی‌؟ می‌شينی و چيز می‌خونی و می‌نويسی؟ چی‌ می‌نويسی؟ ها؟ نکنه چرت ‌و پرتای منو می‌نويسی؟ اصلأ برای چی می‌نويسی؟ برای اينکه خودتو گم کنی‌؟ چرا خودتو تو من گم‌ نمی‌کنی؟ توی دل من ، توی تن من؟ از تن من ‌خوشت‌ می‌ياد؟ ها؟ يا جوونترشو دوست داری‌؟

شکمم يک کم بزرگ شده‌ـ بابک بازو‌هامو خيلی دوست داشت‌ـ همش می‌خواست دست لختمو تو دستش‌ بگيره‌ـ من حالا خوب شدم‌ـ منو اينجوری نبين‌ـ ديوونه‌ شده ‌بودم‌ـ يک هفته توی بيمارستان خوابيدم‌ـ بخش اعصاب. بعدش فرستادنم به اين خونه خالی‌ـ خالی بود‌ـ می‌رفتم سر کمد لباساش‌ـ اونا را بو می‌کردم‌ و اشکم سرازيرمی‌شد‌ـ با اسباب ‌بازياش حرف می‌زدم‌ـ يه شب خوابشو ديدم‌ـ همون روزای اول‌ـ خواب ديدم که من تو اتاق نشسته بودم و اون از بيرون صدام می‌زد‌ـ رفتم روی بالکن‌ـ پائينو نگاه کردم‌ـ ديدم اون پائين، وسط خيابون وايستاده‌ـ باد پيچيده‌ بود تو موهاش‌ـ داد زدم‌: درنا، اونجا چيکار می‌کنی‌؟ گفت: چرا درو باز نمی‌کنی؟ من گفتم: آخه تو کی رفتی بيرون؟ اونجا چرا وايستادی؟ گفت: اومدم بپرم، ولی نشد‌ـ افتادم پائين‌ـ حالا ميای منو ببری؟ اونوقت من خواستم برگردم که برم پائين و بيارمش، ولی دری وجود نداشت‌ـ توی بالکن مونده ‌بودم‌ و ديوار جای درو گرفته بود‌ـ اونقدر جيغ زدم، اونقدر به ديوار مشت زدم و به صورتم پنجه کشيدم که خيس اشک و عرق از خواب پريدم‌ـ با خودم گفتم ديگه کارم تمومه ـ محاله بعد از اين بتونم کمر راست کنم‌ـ خيلی سخت گذشت ـ خيلی تنها بودم‌‌ـ تنهای تنها ـ دور و برم خالی شده بود‌ـ يعنی می‌دونی؟ از همون اولشم که وارد ونکوور شدم زياد نتونستم با ايرونيا قاطی بشم ـ فکرشو بکن، يک زن جوون تنهای حامله که معلوم نيست کيه و چکاره‌س و از کجا اومده! کسی به اين فکر نمی‌کرد که منم آدمم‌ـ ممکنه دلم خواسته باشه خودم تصميم بگيرم که چه جوری و کجا زندگی کنم‌ـ فکر می‌کردن خرابم‌ـ يعنی خودم به تنهايی هيچ هويتی نداشتم‌ـ اينجا، توی همين تورنتو هم بعد از قضيه بابک اغلب آشناها دورمو خالی کردن‌ـ خيليا حقو به اون می‌دادن‌ـ خيليا هم اصلأ با اصل قضيه، با جدايی مخالف بودن‌ـ شدم انگشت نماـ بابک که هر جا تونست نشست به بدگويی و مظلوم نمايی. به من و دوست و آشناهام تا تونست بد و بيراه گفت و هرچی تونست بهمون بست. يک عده هم از اين وامونده هايی که شب و روز کارشون آه و ناله به خاطر وطن و فرهنگ و کوفت و زهرمار و از اين حرفاس نشستن و به حالش گريه کردن که بيچاره اسير چه عفريته‌ای شده بوده. با همه اين حرفا، باور می‌کنی که بازم ولم نمی‌کرد و می‌خواست بذارم برگرده؟ وقتی محلش نمی‌ذاشتم باز آتيش می‌گرفت و همراه دوست و رفيقاش ناله و نفرين می‌کرد که کانادايی شدی، چه می‌دونم بی بند و بار شدی ، سکس آزاد می‌خوای و از اين جور چرت و پرتا‌. باور می‌کنی چه حرفايی پشت سرم دراومد؟ همين ، همين آدمايی که هرروز می‌بينيشون ـ هميناـ همين آدمای محترم، سياسی، مبارز، چه می‌دونم شاعر، نويسنده، روشنفکر و مدرن‌ـ خيلياشون اگه دستشون می‌رسيد، اگه اوضاع بهشون اجازه می‌داد هيچ بدشون نمی‌اومد که عين گوهر خفه‌م کنن و بندازنم توی آب انبار! باور نمی‌کنی؟ باور کن. خنده دار نيست؟ آره ـ ولی من يک دوره فشار کشنده رو قبلش از سر گذرونده بودم. بلايی که شهاب تو ونکور به سرم آورد. اون موقع بايد داغون می‌شدم که خودمو نگه داشتم ـ انگار هنوز يک چيزی توم زنده بود و نفس می‌کشيد وسر پا نگهم می‌داشت ـ دلم ولی داغ خورده بودـ آخ‌ـ هنوزم تازه‌س ـ اين زخم کهنه هنوزم تازه‌‌س‌‌ـ يک چيز زنده پشتش دل می‌زنه‌ـ ديگه خيلی وقته که حتی خوابشم نمی‌بينم‌ـ ولی يک سوزش مداوم ته قلبم مونده‌ـ چيزی بين افسوس و کينه و درد و خشم‌ـ حالا خوبم‌ـ يعنی بهتر شدم‌ـ هم از نظر جسمی و هم روانی. يک دوره اوضاعم خيلی خراب شده‌ بود‌ـ شده‌ بودم پوست‌‌‌ و استخوون‌ـ چيزی که ‌نمی‌خوردم‌ـ دوا‌هامم به ‌زور می‌خوردم‌ـ ولی بعد ديگه بس کردم ـ سر خودمو بند کردم به درس و مشق و رفت و آمد با اين و اون‌ـ شدم خوره فيلم‌ـ يادت ‌هست کجا اولين بار همو ديديم؟ اگه گفتی؟ فستيوال فيلم ‌بود‌ـ يادت اومد؟ فيلم S.F.W . رو با هم ديديم‌ـ اون فکر می‌کنم چارمين يا پنجمين سالی بود که فستيوال برو شده بودم‌‌ـ از همون سال اول ديگه نذاشتم‌ هيچ فيلم تازه‌ای از دستم‌ در بره‌ـ توی دو هفته فستيوال دست کم سی چهل تا فيلم می‌ديدم‌ـ زندگی سرخ ‌پوستا هم خيلی واسم جالب شده بود‌ـ سال دوم بود فکر می‌کنم، آره، تازه آدم شده بودم که بابک پا به زندگيم گذاشت‌ـ از اين برو بچه های سياسی بود‌ـ کامپيوتر خونده‌ بود و توی شرکتی هم کار می‌کرد‌ـ توی يک مهمونی با هم آشنا شديم‌ـ اون شب من موهامو ريخته بودم روی شونه‌ هام، به اصطلاح افشون کرده ‌بودم و يک پيرهن بلند شل و ول هم پوشيده بودم‌ـ از اين مدل‌های محلی‌ـ مال اندونزی و اون‌ طرفا‌ـ کلی هم از اين آت و آشغالای نقره و مسی به خودم آويزون کرده بودم‌ـ خلاصه يک تيپ عجيب و غريب‌ـ نه که ادا در بيارم‌ـ راحت بودم‌ـ خوشم‌ می‌‌اومد‌ـ يک‌ گوشه نشسته‌ بودم و خيره مونده بودم به بازی بچه ها که ديدم با ظرف شامش اومد و کنارم نشست و خودشو معرفی کرد‌ـ بعدش ديگه تا آخرای مجلس با هم از در و ديوار حرف زديم‌ـ art رو به business دوختيم و fashion رو به politicsـ خونگرم و بذله‌گو بود و راجع به هر موضوعی هم اطلاعاتی داشت‌ـ ازش خوشم آمد‌ـ بخصوص که اون روزا هرجا که می‌نشستی بحث اوضاع جنگ و مسائل سياسی ايران داغ بود و من هم توی اين زمينه‌ها چيز زيادی نمی‌دونستم‌ـ من تشنه دونستن‌ و شنيدن‌ بودم‌ و اون تشنه گفتن و بحث‌کردن‌ـ اون گرم و پرحرارت از زندگی مردم برام می‌گفت و آينده‌ای که پر بود از آزادی و سلامت و برابری و تموم چيزايی که از مردم دريغ شده ‌بود‌ـ به اين درد عمومی و اون سعادت عمومی که فکر می‌کردم درنا از يادم می‌رفت و دردای خودم ناچيز جلوه ‌می‌کرد‌ـ بابک برای هر سوالی جوابی داشت و اين خيال منو راحت می‌کرد‌ـ از اون گيجی و سر‌گشتگی درم می‌آورد و به زندگی من که می‌رفت توی سراشيب پوچی و عادت بيفته معنا می‌‌داد‌‌ـ

بابک‌ نقطه مقابل شهاب بود‌‌ـ اصلأ همه‌شون نقطه مقابل هم بودند‌ـ يعنی، می‌دونی؟ نه نقطه مقابل، ولی هرکدوم يک جور بودند‌ـ ولی آخرش انگار دُم همه‌شون به يک جا وصل بود‌ـ من چی بودم؟ من بين اينا تاب خورده ‌بودم و هرلحظه به يکی‌شون، به يک رفتار يا عادت‌ يا نگاهشون به زندگی آويزون شده ‌بودم‌ـ تو کی هستی؟ تو‌‌اينجا می‌شينی روبروی من، لبخند می‌زنی يا اخمت ابروهاتو به هم نزديک می‌کنه، سيگار می‌کشی و به من گوش می‌دی‌ـ من با تو حرف می‌زنم‌ـ نه‌ـ من ‌برای تو حرف می‌زنم‌ـ من توی تو دنبال خودم می‌گردم‌ـ تو توی من دنبال چی می‌گردی؟ تو چی‌ هستی، کی هستی؟ تو اصلأ خودت پيدا هستی؟ يا تو هم دنبال خودت می‌گردی؟ پسر کوچولوی من‌! عزيز دلم‌ـ پاشو بيا تو بغلم‌ـ بيا سرتو بذار رو زانوم‌ـ دستتو بذار رو سينه‌م‌‌ـ می‌دونی وقتی نيستی چقدر تو رو miss می‌کنم؟ می‌دونی چقدر‌‌دستاتو کم ‌دارم، ناز کردناتو، نفستو روی گردنم، گوشم، انگشتاتو که رو پوستم می‌کشی، تنمو که می‌بوسی، گرمات ، آغوشت ، سنگينی تنت، آخ، چی می‌شد که من همينجور ساعتها توی بغل تو می‌خوابيدم‌؟ ها؟ اين جوری نيگام نکن‌ـ ماچت می‌کنم ها، ماچت می‌کنم !

 *

عمه گل‌‌‌بهار که اومد‌، از‌‌چيزايی که به سر من و درنام اومده ‌بود بهش هيچی ‌نگفتم‌ـ سر خودمو بند می‌کردم به کارای خونه ‌و مثلاً درس و مشق کالج‌ـ يا گاهی چيز‌ايی که از حرفاش تو ذهنم مونده‌ بود می‌نوشتم‌ـ برام جالب بود‌ـ هر وقت کنار هم بوديم‌، شروع می‌کرد به تعريف کردن ‌خاطره‌هاش‌ـ اونقدر قشنگ می‌گفت‌، اونقدر آروم و ريز ريز که حالا گاهی فکر می‌کنم همه‌‌‌شونو خودم ديده‌‌‌م‌ـ خودم اون‌‌‌جا بوده‌م و ديده‌‌‌م‌ـ اون تابلو رو نيگا ‌کن‌ـ من حالا يادم می‌آد که مراد چه جوری اومد و اونو جلو پای خانم‌جان زمين گذاشت و رفت‌ـ بيشتر از هر چيزی انگشتاش يادم مونده. انگشتای تو رو هم که ديدم حس کردم يه جورايی باهاشون آشنام. قلم رو که تو دستات می‌گيری و می‌نويسی حس می‌کنم می‌شناسمشون. می‌شناسمت. نوشتنم مثل نقاشی می‌مونه. مگه نه؟ آدم يه چيزی رو می‌گيره، يا يه چيزايی رو، باهاشون بازی می‌کنه و يه چيز ديگه از توشون در مياره و يه جايی ثبتش می‌کنه. عمه گل‌بهار خيلی دوست داشت من حرفاشو بنويسم و نگه‌دارم. واسه چی؟ لابد دلش نمی‌خواست تموم بشه و فراموش بشه و بره. لابد مرادم وقتی اون تابلو رو می‌کشيده با خودش همين فکرو می‌کرده. حيفش اومده‌‌بوده. منم وقتی انگشتام بريد حيفم اومد. يعنی ترسيدم. خيلی ترسيدم. از اينکه انگشت نداشته باشم يا حتی از اينکه از ريخت بيفتن ترسيدم. انگار تازه کشفشون کرده بودم. تو انگشتاتو دوست داری؟ می‌شه بپرسم تو کی انگشتاتو کشف کردی؟ فکر می‌کنم گوهر واسه اين از مراد خوشش اومده بوده که با اون تونسته بوده انگشتاشو کشف کنه. رفته بوده پهلوش نقاشی ياد بگيره. ببينم، راستی تو چی فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنی نقاشی ياد گرفتن بهانه بوده که بتونه با مراد باشه يا مراد بهانه بوده واسه نقاشی، واسه کشف انگشتا؟ ها؟ دارم خل می‌شم نه؟ تو چی فکر می‌کنی؟ من فکر می‌کنم با اين انگشتاس که می‌شه همه چی رو به هم پيوند داد. گذشته رو هم همين انگشتا به آينده وصل می‌کنن.

عمه گل‌بهار وقتی که حالش خوب بود همش از گذشته‌ها تعريف می‌کرد‌ـ وقتايی هم بود که دلش می‌گرفت و ساکت می‌موند‌ـ اينجور وقتا من اگه حوصله داشتم می‌نشستم پهلو‌ش و چار کلمه حرف با هم می‌زديم‌ـ يه ‌بار گفت که منو پيدا کرده و اومده تا امانتی که روی دستش مونده‌‌ بوده به من برسونه‌ـ روی دست و سينه‌ش‌ـ گفت که مدتها بوده که می‌دونسته اون امانت بايد فقط به دست من برسه‌ـ پرسيدم که منظورش چيه؟ ولی مغلطه کرد و از موضوع گذشت‌ـ اصرار کردم، گفت:

صبر کن‌ـ هنوز خيلی چيزها هست که نمی‌دانی‌ـ من آمده‌ا‌م که همين‌ چيز‌ها را برايت تعريف کنم‌ـ صبر داشته ‌باش‌ـ

اينجوری گذشت تا روزی که بردمش بيمارستان‌ـ بعد، سرمای بيمارستان که از ديوارای سفيد‌ش به طرفم سرازير شد دوباره ياد ونکوور و درنا و اون روز لعنتی افتادم و همه ‌چی باز اومد جلو چشمام‌ـ حالم بد شد‌ـ اون دستمالو می‌دی لطفأ؟ sorry‌ اين همه سال گذشته، ولی هنوزم وقتی که يادش می‌افتم گريه‌م می‌گيره‌ـ سيگارو کجا گذاشتی؟ مرسی.

آره‌ـ رفته بودم توی اتاق عمه‌ـ قلبشو عمل کرده‌ بودن و از بد شانسی زير عمل سکته مغزی کرده بود‌ـ رفته بودم بالای سرش و داد زده‌‌‌‌‌بودم که چرا اومدی‌؟ اومدی که به من بگی که از کجا می‌آم؟ اومدی بگی که من هم عين توام؟ عين گوهر؟ اومدی که يادم بياری که منم قاب شدم توی يک لحظه، من رو هم اسير يک لحظه کرده‌‌ن و قاب شده‌‌م و معلوم نيست روی ديوار خونه کی آويزونم؟ ها؟ اينا به من چه؟ چرا نمی‌تونم ازشون فرار کنم؟ چرا نمی‌ذاری راحت بشم، خالی بشم؟‌‌‌‌‌‌ها؟‌‌‌‌نمی‌شم ـ خالی نمی‌شم‌ـ دلم می‌ترکه.‌‌اومدی که همينا رو به من بگی؟ کی دعوتت کرده‌ بود؟ ها؟ شهاب رو کی دعوت کرده ‌بود‌؟

بعد دست و پامو گرفتن و بردنم توی يه اتاق ديگه و منم همونجا بستری شدم ـ حالم خيلی خراب بود‌ـ عمه چيزی نفهميده بودـ شايدم می‌فهميد‌ـ نمی‌دونم‌ـ همونجوری دراز کشيده ‌بود و انگار لبخند می‌زد‌ـ دو هفته ‌نگهش داشتن‌ـ بعد بايد می‌آوردمش خونه و مراقبش می‌موندم‌ـ حالا خود من دو‌نفر لازم داشتم که مراقبم باشن‌ـ ولی خوب شد‌ـ اين ‌جوری بهتر شد‌ـ اون ‌وقت منم نشستم و همه چيزايی که بهش نگفته ‌بودم گفتم‌ـ اون حرف زده بود و من گوش کرده بودم‌ و گاهی ياد‌داشت برداشته‌ بودم‌، برای essay کالج‌ـ می‌دونی، برای اون کورس sociology که گفتم بعد از جدائی از بابک برداشته ‌بودم‌ـ راجع به وضعيت زن در جوامع پدرسالاری بايد می‌نوشتم‌ـ قصدم يک مقايسه بود بين پدرسالاری پيدا و پنهان‌ـ بهت گفته بودم. نه؟ آره، وقتی که عمه حالش خوب بود من زياد حرف نمی‌زدم‌ـ‌‌‌دلم نمی‌‌خواست حرف بزنم‌ـ فکر می‌کردم همين که توی خودم ريختم و هنوز سر پا موندم، يعنی که ديگه اوضاع درسته‌ـ ولی مثل آتشفشان که نمی‌دونی کی جوش مياره و سرريز می‌شه يکدفعه همه عقده‌ های دلم سر باز کردن‌ـ حالا من بودم و عمه‌‌ـ گل‌بهار خاموش. من حرف می‌زدم و اون همون جور که نيگاش به سقف دوخته شده ‌بود، يا اگه به پهلو خوابونده‌ بودمش‌، از پنجره بيرونو نگاه می‌‌کرد، انگار به من گوش می‌داد‌ـ من سرم رو توی چاهی فرو برده‌ بودم و همه دردا و يادا و هرچی داشتم و نداشتم، تفاله همه ‌اين سالها رو توی اون می‌ريختم‌ـ بهش‌ گفتم‌:‌‌‌

_ نيگا کن، اينم خونه منه‌. کوچه نداره‌. هشتی نداره‌. زيرزمين و بيرونی و اندرونی هم نداره‌. وارد که می‌شی، اول نمی‌رسی به حياط. می‌رسی به آسانسور. سوارش می‌شی، دستی تو رو از زمين بلند می‌کنه و بالا می‌بره. می‌رسی به اين راهرو دراز و درهای رو در رو. دری رو باز می‌کنی‌. همينه . همين که می‌بينی‌. يک هال و توالت و آشپزخونه کوچيک و همين اتاق . همه خونه من همينه‌. ارث بابامم نيست . مال خودمم نيست‌. ولی دارمش‌، تا وقتی که ‌بتونم داشته باشمش‌. پس زور خودمو می‌زنم‌. تاريکش می‌کنن، روشنش می‌کنم‌. می‌خوام روشنش کنم‌. ببين، بازی روزگارو ببين عمه، خونه تو هم دست آخر اينجا شد.

عمه ساکت بود. نمی‌فهميدم که اصلأ حرفامو می‌شنفه و می‌فهمه يا نه .آروم و بی‌حرکت خوابيده بود و جونش به اين بسته بود که من تا کجا دووم بيارم.

يادم می‌اومد بچه که بودم، پدرم که خونه می‌اومد، بغلم می‌کرد و من ازش آويزون می‌شدم‌ـ با دست بلندم می‌کرد و بالای سرش می‌برد و من بلند بلند می‌خنديدم ‌و موهامو جلو صورتش تکون می‌دادم‌ـ ازش آويزون بودم‌ـ حالا می‌ديدم که عمه گل‌بهار به من آويزون شده ـ ساکت بود و پذيراـ فقط گوش می‌کرد‌ـ مثل وقتی‌ که اون حرف می‌زد و من ساکت بودم‌ـ مثل وقتی که همه حرف زده‌ بودن و اون ساکت مونده بود‌ـ مثل حالا که من حرف می‌زنم و تو ساکتی‌ـ تو هم يه روز يکی رو پيدا می‌کنی که حرفاتو بهش بزنی‌ـ نه. تو حرف نمی‌زنی‌ـ تو می‌نويسی و می‌دی بخوونن‌ـ well ، اينم يه ‌جور بالانسه‌‌‌ـ نيست‌؟ فندک لطفأـ

*

تا توی ايران بودم، هيشکی راجع به گوهر به من چيزی نگفته ‌بود‌ـ نمی‌دونستم که غير از چند خاله بزرگ پدرم کس ديگه‌يی هم ‌بوده‌ـ زندگی اونام برام مهم نبود‌ـ شبيه مرغای خونگی بودن که کارشون تخم گذاشتن و رو تخم خوابيدنه ـ بعد از اونم ديگه زياد به اون طرف فکر نکرده بودم‌ـ اون ‌طرف به من چه ربطی پيدا می‌کرد‌؟ اصلأ من اون روز‌ا چی می‌تونستم بفهمم که زندگی اون آدما چی بوده، چه جوری بوده و چرا بوده؟ اونا برای من وجود خارجی نداشتن‌ـ بی‌‌رنگ بودن‌‌‌ـ مثل عکسای توی آلبوم‌ـ مثل فيلمای سياه و سفيد ‌قديمی‌ـ با پدر و مادرم که ارتباط مهمی نداشتم‌ـ الآنشم ندارم‌ـ نسبت به هم غريبه‌ شديم‌ـ نه‌ـ اونا هيچ ربطی به من پيدا نمی‌کردن‌ـ اونائی که اون ‌جا بدنيا ميان و بزرگ می‌شن يا می‌ميرن چه ربطی می‌تونستن به من پيدا کنن؟ کجای زندگيم همپای اونا پيش می‌رفت؟ کدوم حس مشترک رو داشتيم؟ مرگ و تولد‌شون نه ناراحتم می‌کرد، نه خوشحال‌ـ هيچ‌ چيزی تکونم ‌نمی‌داد‌ـ الآنشم تکونم نمی‌ده ـ من خودم اينجا هزار گرفتاری دارم که نمی‌دونم چه جوری از پسشون بر بيام‌. گاهی اونقدر به بی‌تفاوتی می‌رسم که خودمم از خودم وحشت می‌کنم‌ـ نه گشنمه، نه ‌تشنمه‌، نه خواب می‌خوام‌ـ اون‌ وقت می‌شينم پای تلويزيون‌ـ تلويزيونو برای امثال من ساختن‌‌ـ اين جور وقتا اگه کسی تلفن کنه، کسی که با بقيه، با مزاحمای هر روزه فرق داشته باشه شايد احساس زندگی‌ و تپش دوباره بيادـ يا خوندن يک جمله توی يک کتاب، يا صحنه‌ای از يک فيلم‌ـ ولی تموم می‌شه‌ـ وقتی هی پر بشی و خالی بشی‌ اين حالتات هم ناپايدار و گذرا می‌شن.Shit ‌. کی فکرشو می‌کرد که من به اين روز بيفتم؟ حالا باز من خوبم‌ـ تو نديدی‌ـ تو نمی‌شناسی‌ـ اصلا شماها نمی‌تونين وضعيت ما رو درست درک کنين ـ مرد‌ا با ما فرق می‌کنن‌‌ـ ماها يه ‌جور ديگه به دنيا نگاه می‌کنيم‌ـ چيز‌ايی رو می‌بينيم که شما نمی‌بينين‌ـ من و تو به يک منظره نگاه می‌کنيم ولی مثل هم نمی‌بينيمش‌ـ ‌لکه‌‌های روی ماه، شکل‌های پراکنده ابر، رنگ مات غروب، سيبِ آدم تو، نگاه بچه، گنجشک روی نرده بالکن، مرد روزنامه‌فروش سر چارراه، فواره ، زن homeless توی down town، علف لای سنگفرش، حرکت جنين‌ـ ما يک جور ديگه می‌بينيم. يک جور ديگه حس می‌کنيم. ببينم، تو چقدر منو می‌شناسی؟ ها؟ فکر می‌کنی چقدر منو می‌شناسی؟ اه‌ـ چه فرقی می‌کنه. تو که نخواهی موند‌ـ تو می‌ری‌ـ آخ‌ـ گاهی وقتا فکر می‌کنم که برای هميشه دارمت‌ـ گاهی وقتا فکر می کنم که زود از دستت می‌دم‌ـ گاهی وقتا فکر می‌کنم که زود از دستم می‌دی‌ـ گاهی وقتا فکر می‌کنم که کارم اشتباهه‌ـ زيادی بهت آويزون شدم‌ـ زيادی خودمو وابسته تو کردم‌ـ گاهی وقتا فکر می‌کنم که اين يک رويای زود‌گذره، که هيچ چيز پايداری توی اين رابطه‌ نيست، توی هيچ رابطه‌‌‌ای نيست‌ـ توی زندگی نيست‌ـ گاهی وقتا فکر می‌کنم‌ـ‌ـ‌ـ ، گاهی وقتام هيچ فکری نمی‌کنم‌ـ فقط بايد سرمو بذارم و بخوابم‌ـ بعد به خودم می‌گم بگير بتمرگ‌ـ احمق بی‌شعورـ خوب بود الآن توی ايران بودی و مجبور بودی مقنعه سرت کنی ؟ خوب بود يه شوهر احمق داشتی؟ بچه‌ داشتی؟ خوب بود بچه‌ات سرطان داشت؟ مريض بود، عقب مونده بود، کوفت داشت؟

يک بارم که شده بايد بتمرگم‌ـ به خودم بگم بی‌شعور خر بشين سر جات‌ـ که چی؟ اومدی، پريدی، ورپريدی، زائيدی، شيردادی، غذا پختی، غذا خوردی، خوابيدی، شستی،‌‌ روفتی، ارضاء کردی، ارضاء‌‌ ‌شدی، خفه ‌‌شدی،‌‌خسته شدی، خب ديگه بتمرگ سر‌جات‌ـ ديگه به قول عمه چرا مثل اسفند روی ذغال هی دوست داری ور‌بجهی؟ بی‌خيال شو. برو بيرون‌ـ با مردم حرف بزن‌ـ راجع به ظرفای کريستال‌ـ راجع به النگو، مدل مو، کرم پوست، خط دائم دور لب، شوهر، سرويس ظرف، سرويس خواب، سرويس هال‌ـ با اين چيز‌ا حال نمی‌کنی؟ کارای ديگه هم هست‌ـ سر‌گرمی‌های ديگه‌ـ برو توی يکی از اين انجمنا‌ـ چه ‌می‌دونم، انجمن ايرانيان، سازمان زنان، کانون دفاع از زنای کتک خورده، رفيوجييا وامثال اينا‌ـ يک کاری بکن‌ـ سرت گرم می‌شه و اين انرژی کوفتی رو هم جائی می‌ريزی و خيال می‌کنی زندگيت معنی پيدا کرده‌ـ ولی نمی‌تونم‌ـ حوصله ‌ندارم‌ـ خفه می‌شم‌ـ توی جلسه‌‌‌‌هاشون که می‌رم‌ خفه‌می‌شم‌ـ می‌دونی جريان چيه‌؟ من فکر می‌کنم که ما سوراخ دعا رو گم کرده‌ايم‌ـ من که نه سر پيازم نه ته پياز‌ـ اما اينايی که فکر می‌کنن به دليلی اومدن اينجا، که چيزی رو بسازن يا خراب کنن‌، سوراخ دعا رو گم کردن‌ـ همه‌مون گم کرديم‌. يا مثلأ کارائی، فکرايی داشتيم که نيمه‌کاره مونده و حالا هنوزم دنبال همون فضا می‌گرديم‌ـ همون کارها رو می‌کنيم‌ـ ولی نمی‌شه‌ـ چرا بايد بشه؟ تو فکر می‌کنی می‌شه يک ايران کوچيک اينجا ساخت؟ خوب اصلأ فايده‌‌‌‌اش چيه؟ ايران اگه خوب بود که بايد همونجا می‌مونديم‌. لابد يک چيزی بايد عوض بشه‌. پس چرا نمی‌شه؟ تو فکر می‌کنی تموم اشکال کار سر دولته؟ يا چه‌ می‌دونم، حکومت اسلاميه؟ پس خود ما چی؟ يعنی اگه اونجا حکومت عوض بشه همه چی درست می‌شه؟ پس چرا اينجا که اومديم نشده؟ I don’t believe it. This is Bull shit. اَه ـ ولش کن‌ـ حوصله‌‌‌شو ندارم‌‌‌ـ آخ‌ـ کاش می‌تونستم‌ـ کاش می‌شد دوباره خوش بود‌ـ ناخونا‌‌‌‌رو لاک زدـ راستی اين عطر تازه‌‌‌‌مو دوست داری؟ تازه‌‌‌ترين ساخته . Calvin Klein زنونه مردونه نداره‌ـ تو هم می‌تونی بزنی‌ـ موها‌‌مو ‌می‌خوام کوتاه ‌کنم‌ـ خوبه؟ بازم دارم چرت و پرت می‌گم‌ـ من ديگه از تک و تا افتادم‌ـ می‌دونم که اين حالتای منو دوست نداری‌ـ آخ‌ـ منو ببخش ـ من مستم‌ـ اين تکيلا عجب گيری داشت‌ـ می‌تونم يک قاچ ليمو داشته باشم لطفأ؟

*

نيک زياد از ادا و اطوارای من خوشش نمی‌اومد‌ـ ولی خب، I didn› care.کالج برام شد راه فرارـ ماه اول رو با همه ‌چيزای زنده بيرون از خونه سرگرم شدم و دوباره جون گرفتم‌ـ همون‌ جا با شهاب آشنا شدم‌ـ توی break time اومد طرفم و گفت‌:

_‌ سلام. شما ايرونی هستين؟

گفتم:

_ بله‌ـ از کجا فهميدين؟ لهجه دارم؟

گفت:

_ نه‌ـ از چشماتون‌ـ نگاه ايرونيا يک جور خاصيه ـ‌ آدم تشخيص می‌ده‌ـ

حالا ديگه ازش فقط يک ياد دور توی ذهنم باقی مونده‌ـ مثل عکسی که يک گوشه‌ نگه ‌داشته باشی و گاهی تنها که ميشی بيرونش بياری و نگاش کنی‌ـ با نوک انگشتات لمسش کنی و اون همونجور محبوس يک لحظه، بی‌تغيير، مثل همين تابلو به تو نگا کنه‌ـ محبوس يه نگاه‌ـ يه تبسم‌ـ تصوير اونم همون نگاهش بود و تبسمش‌ـ نزديک‌ـ نزديک صورتم‌ـ در يک لحظه اوج عشقبازی ـ

چشمامو می‌بستم و تصوير صورتش، لباش روی لبام، می‌اومد جلو چشمام‌ـ انگشتامو روی لبام می‌کشيدم‌ـ بعد انگار که بخوام از خودم برونمش با حرکت دست اون تصوير رو از پيش چشمام دور می‌کردم‌ـ به من چی داده ‌بود غير از همون لحظه های داغ؟

هيچ‌ وقت ننشست تا براش حرف بزنم‌ـ فرصتش هم نبود‌ـ پنهونی قرار می‌ذاشتيم و می‌اومد‌ـ در رو که باز می‌کردم، زود خودشو می‌کشيد توی خونه و رسيده نرسيده لبامون روی هم می‌نشست و تا يک دقيقه‌ بگذره لخت و عور روی مبلی، نيمکتی، تختی افتاده بوديم و به هم می‌پيچيديم‌ـ ولی هيچ ‌وقت خوب بغلم نکرد‌ـ هيچ ‌وقت سرمو روی شونه‌‌‌‌ش نذاشتم‌ـ هيچ ‌وقت سرشو روی سينه‌‌‌ا‌م نذاشت‌ـ دستشو روی قلبم نذاشت‌ـ گردن و لبامو می‌‌بوسيد و لختم می‌کرد و دستش می‌رفت روی پا‌هام‌ـ آروم نبود‌ـ زود گر می‌گرفت و شعله ‌می‌زد و زود بی‌نفس می‌شدـ عصبانی می‌شدم‌ـ هم می‌خواستمش، هم عصبانی ‌می‌شدم‌ـ پيراهنشو که توی شلوارش فرو می‌کرد و خم می‌شد که ماچم کنه و بره،‌ عصبانی می‌شدم‌ـ نمی‌خواستم‌ بره‌ـ می‌خواستم ‌کنارش بخوابم‌، حرف ‌بزنم‌، نازش کنم، نازم ‌کنه تا خوابم ببره و بعد کنارش بيدار بشم و توی خواب ببوسمش‌ـ ولی اون بلند می‌شد و توالت می‌رفت و خودشو می‌شست و زود حاضر می‌شد که بره‌ـ بدم می‌اومد‌ـ از اون و از خودم بدم می‌اومد‌ـ لبمو گاز می‌گرفتم و چشمامو می‌بستم‌ـ می‌رفت. می‌رفت و وقتی پيداش می‌شد که خودش می‌خواست‌. وقتی که من می‌خواستمش يا بهش احتياج داشتم، نبود‌. بهش تلفن می‌کردم ولی می‌گفت کار داره، يا مهمون داره و از اين بهانه ها‌. گاهی هم برام کادويی، چيزی می‌خريد‌. ولی اون چيزا برام مهم نبود‌. دلم می‌ترکيد که بتونم بيشتر باهاش باشم‌. دلم می‌ترکيد که بيشتر حسش کنم، يعنی حس کنم يک نفر هست که منو دوست داره و زندگيشو می‌خواد با من shareکنه‌‌. خب، نيک شوهرم بود ولی با هم راحت نبوديم. يعنی من باهاش راحت نبودم. زندگيم با نيک شده بود مثل يه مرداب راکد. چطور اينو نمی‌ديد؟ مگه من يک زن پنجاه ساله بودم که همش بشينم توی خونه و با خودم و خونه‌‌‌م ور برم يا maximum دل ببندم به يک سری دوره‌های خونوادگی و بازی بريج و بحثای اعصاب خرد کن‌؟ نيک هم با من نبود. هيچ‌‌‌‌کدومشون منو نمی‌ديدن. نمی‌ديدن که من کِی و کجا و چه جوری می‌خوامشون يا بهشون نياز دارم‌. شهاب هم يه لحظه پيداش می‌شد و آتيشم می‌زد و بعد گم می‌شد و باز من می‌موندم و تاريکی. به من چی داده‌ بود غير از همين‌ ‌خشم و لذتا؟ آخ‌ـ نه‌ـ درنا‌ـ درنا رو هم از اون داشتم‌ـ ماه آخری که باهاش بودم، چند ماه قبل از اين که از آمريکا به کانادا بيام، ديگه قرص نخوردم‌ـ گذاشتم تا بی‌خبر ،نطفه‌ای رو توی دلم بنشونه و بعد، از زندگيم بيرونش کردم‌ـ با خودم گفتم نخواهد فهميد‌ـ شايدم شک کنه که مال اونه يا کس ديگه‌ـ شايدم مطمئن بشه که کس ديگه‌‌‌ای رو به زندگيم راه دادم و بچه هم بچه همونه و به همين دليلم ازش بريدم‌‌ـ می‌دونست که نيک عقيمه ‌ـ به هرحال چه فرقی می‌کرد‌ـ نيک برای شيش هفته سمينار و مأموريت رفته ‌بود تگزاس و شهاب اغلب پيش‌ من بود‌ـ دو هفته قبل از برگشتن نيک، همه چيزو تموم کردم‌ـ يک عصر‌‌‌معمولی يکشنبه بودـ روی مبل‌، جلو تلويزيون نشسته بودم‌ و چای می‌خوردم. به شکمم نگاه کردم‌ـ هنوز کوچيک‌ بود‌ـ با يک کم برجستگی ‌ـ اندازه بالش نوزاد‌ـ نه‌ـ کمتر‌ـ اصلأ چيز زيادی معلوم نبود‌ـ نبود و بود‌ـ می‌دونستم که هست. حسش می‌کردم. از همون روز ديگر شهاب رو نديدم‌ـ نخواستم ببينمش‌ـ تا ونکوور، توی بيمارستان‌ـ سه ‌سال بعد از اومدنم از آمريکا پيدام ‌کرد‌ـ هنوزم نمی‌دونم چه جوری فهميد کجا خودمو گم و گور کردم‌ـ از کجا فهميد که‌ بچه‌دار شدم‌ـ از کجا فهميد که درنا بچه اونه‌ـ همين‌ قدر بود که انگار بيشتر از اونکه فکر می‌کردم تو زندگيش جا باز کرده ‌بودم‌ـ و اون بچه‌. اونو مال خودش می‌دونست‌ـ کلک خورده‌ بود‌ـ همينو نتونست به من ببخشه‌ـ آخر از اون بچه چی می‌دونست؟ چه چيز اون بچه به او مربوط می‌شد؟ نطفه‌‌‌ش؟ خوب که چی؟ نمی‌تونست فرض کنه که‌ نطفه رو از بانک اسپرم خريدم‌؟ مگه اون بچه رو او نه ماه توی دلش حمل کرده ‌بود؟ مگه اون زائيده ‌بودش؟ مگه اون شيرش داده‌‌‌‌بود؟ مگه اون بيشتر از دو سال باهاش شب و روز گذرونده بود و هر تبسمش، هر خنده و گريه‌‌ش و هر حرکت و صداشو پائيده بود؟ ولی بالاخره ردمو پيدا کرد و دنبالم اومدـ اول از ديدنش خوشحال شدم‌ـ ولی بعد ديدم که قضيه يک‌ چيز ديگه‌‌س‌ـ

دو هفته تموم باهام جر‌‌و‌‌بحث کرد تا راضيم کنه که برگردم به آمريکا و باز با هم باشيم‌‌ـ قبول نکردم‌ـ نگاش که می‌کردم می‌ديدم که آشناس‌ـ دلم هواشو می‌کرد، ولی به هر زوری بود جلو خودمو می‌گرفتم که مقاومت کنم و خودم باشم و زندگی‌ای که واسه اولين بار سعی کرده بودم با دستای خودم برای خودم بسازم‌ـ بهش توضيح دادم که چرا خواستم حامله بشم‌ و چرا نخواستم اونو involve کنم‌‌‌ـ بعد کم‌‌‌کم رو کرد که درسش تموم ‌شده و بدش نمياد به ايران برگرده‌ـ به من هم اصرار می‌کرد که باهاش برگردم و دست از زندگی بی‌سر و سامون اينجا بردارم‌ـ مسخره ‌بود‌ـ درسته که پدرم منو فرستاده ‌بود به خارج از ايران ، اونم به قصد ادامه تحصيل، يعنی اون ‌موقع از چيزی فرار نکرده بودم‌ـ ولی بعد از اون همه سال، ديگه می‌دونستم که هزار چيز وجود داره که مردم دسته دسته ازش فرار می‌کنن و کوچ‌ می‌کنن‌ و ميان اين‌ طرف‌‌ـ از اون گذشته، منم ديگه اون دختر جوون نبودم که تنها آرزو و رويای زندگيش رفتن به خونه شوهر باشه و تور عروسی رو سر انداختن‌ـ به ريشش خنديدم‌ـ به اينجا که رسيديم به درنا بند کرد‌ـ گفت که پدر اون بچه ‌است و اونم حقی داره‌ـ گفت که دوست داره بچه‌‌ش توی ميهنش و توی دامن خونواده بزرگ بشه، نه لای دست و پای يک زن تنها که معلوم نيست شب و روزش چطور و با کی می‌گذره‌ـ بهش گفتم:

_ پس چه جوری می‌خوای با همچين زنی زندگی کنی؟

گفت:

_درستت می‌کنم.

باورت می‌شه؟ به همين سادگی خودشو مالک وجود من و اون بچه و گذشته و آينده‌‌ش می‌دونست و کوچکترين حقی برای من قائل نبود‌ـ البته‌ چرا‌ـ حق اينکه بخاطر نزديک بودن به بچه‌م، از خودم و آزادی و احساساتم بگذرم‌ـ

اون روز لعنتی با هم دعوای مفصلی کرديم و بالاخره هم توی يک لحظه غفلت من درنا رو بغل زد و از خونه بيرون دويد‌ـ دنبالشون دويدم ولی شهاب مثل ديوونه‌ها درنا رو توی ماشينش انداخت و فرار کرد‌ـ آتيش گرفته ‌بودم‌‌ـ مغزم می‌سوخت‌ـ پرپر زنان به خونه برگشتم، به 911 زنگ زدم و به هر کسی که می‌شناختم تلفن کردم و کمک خواستم‌ـ داد زدم، گريه کردم، سرمو به ديوار کوبيدم، صورتمو چنگ زدم و نفرين کردم‌ـ ولی شهاب رفت‌ـ درنا رفت‌ـ

چه روزی گذشت‌‌ـ فکر کردم که ديگه تموم شد‌. ديگه از دستم رفت‌. همه روياها و آرزوهائی که براش داشتم سوخت و نابود شد‌. پوک شدم‌. اگه می‌تونست ببردش ايران چکار می‌تونستم بکنم؟ اونموقع هنوز citizen کانادا نشده بودم‌. تازه، پليس چکار می‌تونست بکنه؟ دستم به کجا بند بود؟ به کجا می‌تونستم پناه ببرم؟ تازه فهميدم که چقدر تنهام‌. فهميدم که توی هوا وِلَم‌. وسط زمين و آسمون‌. فهميدم که غريبه‌‌م. درنا اگه برمی‌گشت و بزرگ می‌شد شايد يک روزی خودشو غريبه‌ و تنها نمی‌ديد. شايد يک روز باور می‌کرد که خاکی داره که می‌تونه پاشو روش بذاره و سرشو بلند کنه و دور و برشو نگاه کنه و چيزائی رو ببينه که براش آشنان. من ولی تنها بودم‌. تنهای تنها‌. فکر کرده بودم اين تنهائی و تاريکی رو با درنا جبران می‌کنم‌. گذشته‌ای ديگه وجود نداشت‌. می‌خواستم به آينده آويزون بشم‌. می‌خواستم وسط زمين و آسمون وِل نباشم‌. می‌خواستم چيزی رو بوجود بيارم و بسازم و بهش آويزون بشم‌ تا زنده بمونم. ولی خاکسترش کرد‌. اونروز تا شب انگار ده سال طول کشيد‌. پليس به گذر‌گاها و فرود‌گاها اطلاع داده بود که مراقب باشن‌ـ اما اونا رو توی مسير خروج از ونکوور پيدا نکردن‌ـ به اونجا‌ها نکشيده بود‌ـ نصفه ‌شب دو پليس در خونه‌‌‌‌ام اومدن و بردنم بيمارستان‌‌ـ اونجا بودکه دوباره ديدمشون‌ـ توی سردخونه بيمارستان‌ـ شهاب روی پل تصادف کرده بود‌ و هر دوشون توی راه بيمارستان تموم کرده ‌بودن‌ـ خون رو از صورت درهم‌ شکسته درنا پاک‌ کرده‌ بودن‌‌‌ـ باورم نمی‌شدـ پوست مهتابی دخترکم چه زيبا بود‌ـ پيشونی شهاب هم از دو‌‌‌جا شکسته بود‌ـ با اين همه صورتش آروم بود‌ـ انگار لبخند می‌زد‌ـ انگار راضی بود‌ـ مثل همون روز‌ائی که هنوز با هم بوديم‌ـ مثل همون آخرين روزی که باهاش خوابيدم‌‌ـ چند هفته بعد از اونکه درنا آفريده‌ شد‌ـ لبخندش مثل همون روز بود‌ـ

*

شهاب دوش می‌گرفت ـ از حموم که اومد بيرون‌ بهش گفتم‌ـ اول خنديدـ يعنی تبسم کرد‌ـ بدون اينکه واقعأ باورم ‌کنه‌ـ صبر کردم تا قهوه شو تموم کرد‌ـ بعد دوباره بهش گفتم که اين آخرين ديدارمونه‌‌‌ـ ديگه نمی‌خوام ببينمش ـ به چشمام نگاه کرد‌ـ باورش نشده بود‌ـ گفتم‌:

_ باور نمی‌کنی؟ باور کن‌ـ جدی می‌گم‌ـ

گفت:

_ منظورت چيه‌؟

گفتم‌:

_ همين‌ـ همين که گفتم‌ـ

بعد بلند شدم و به طرفش رفتم‌ـ مو‌های خيسشو از روی پيشونيش کنار زدم‌، صورتشو بين دوتا ‌دستام گرفتم، به چشماش نگاه کردم و بوسيدمش‌ـ بعد ولش کردم و گفتم‌:

_ همين‌ـ تمومش می‌کنيم‌ـ

باز گفت‌:

_ منظورت چيه؟

لبخند زدم و به اتاق خواب رفتم و جلو آئينه ‌نشستم و مو‌هامو شونه کردم ـ چند دقيقه به سکوت گذشت‌ـ بعد شنيدم که از جاش بلند شد و به طرف اتاق اومد و توی چارچوب در وايستاد‌ـ بدون اونکه نگاش کنم گفتم :

_ وسايلتو جمع کردم. روی مبله‌ـ

گفت:

_ ديوونه‌شدی؟

گفتم:

 _ شايد‌ـ ولی تموم شد‌ـ تمومش کنيم‌ـ

گفت‌:

 _ کسی به زندگيت پا گذاشته؟

لبخند زدم:

 _ چه فرقی می‌کنه؟

گفت:

 _ آخه من بايد بدونم چرا؟

گفتم:

 _ چرا نداره ـ

گفت:

 _ از من ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟

گفتم:

_ نه‌ـ ولی برو‌ـ خواهش می‌کنم‌ـ پيله نکن‌ـ تلفن هم نزن‌ـ اوکی؟

گفت:

 _ به همين سادگی؟

گفتم:

 _ به همين سادگی‌ـ

ساکت شد‌ـ چند لحظه ديگه ساکت همون‌جا وايستاد‌ـ بلند شدم و به‌طرف پنجره رفتم‌ـ پرده‌ رو کنار زدم و بيرونو نگاه کردم‌ـ آفتاب خودشو روی شهر ول کرده بود‌ـ شنيدم که وسايلشو ورداشت‌، به‌طرف در رفت، وايستاد، دوباره به طرف اتاق ‌اومد و کنار در وايستاد، شنيدم که آروم گفت:

_ ستاره!

هيچی نگفتم‌ـ بعد صدای درو شنيدم که آروم باز و بسته شد‌ـ پرده رو ول کردم و به طرف تخت رفتم و وسطش دراز کشيدم‌ و نگاهمو به سقف دوختم‌ـ حس کردم شناورم‌ـ روی سطح آب‌ـ دستمو روی شکمم گذاشته ‌بودم‌ـ مو‌های خيسم روی سينه‌م حلقه زده ‌بود‌ـ به بالا نگاه ‌می‌کردم‌ـ شهاب رفته‌ بود و من آروم بودم‌ـ خونه ساکت بود‌ـ ساکت ساکت‌ـ می‌دونستم که ديگه تنها نيستم ـ چيزی توی وجود من جون گرفته ‌بود‌ـ نطفه‌ای توی تنم جون گرفته بود و يواش يواش داشت از خون من تغذيه می‌کرد و بزرگ می‌شد‌ـ دستمو روی شکمم گذاشتم و آهسته فشار دادم‌ـ چيزی، کسی، اون تو، زير پوستم دل ترکونده بود و می‌روئيدـ دوست داشتم دختر باشه‌ و اسمشو بذارم درناـ گذاشتم‌ـ

*

سخت گذشت‌ـ وقتی که رفت ترسيدم‌ـ از خودم ترسيدم‌ـ ترسيدم که دلم بخوادش و باز دنبالش برم‌ـ دلم می‌خواستش‌‌‌‌‌ـ هوسشو داشتم‌‌‌ـ بهش عادت کرده‌ بودم ـ ماهها و ماهها با کسی باشی که تنهائياتو پر می‌کنه و هَوَست رو سيراب‌ـ هوس‌؟ هوس‌ بود يا عشق؟ نه که دوستش نداشته ‌باشم، ولی بيشتر از اونکه عشق باشه عادت بود و يک محبت ساده و آغوشش‌ـ وقتی بغلش می‌کردم آروم می‌گرفتم. می‌دونستم که توی اونم چيزی بيشتر از اين نبود‌ـ گرچه لابد فکر نمی‌کرد به همين سادگی يکدفعه همه ‌چيزو تموم کنم‌ـ حتمأ پشت در فکر کرده بود که دلش می‌خواد يک بار ديگه سير لبامو ببوسه‌ـ يا منو toutch کنه و هر جوری که دلش می‌خواسته با تنم بازی کنه‌ـ ولی ديگه تموم شده ‌بود‌ـ گولش زده ‌بودم‌ـ نيک رو هم گول زده بودم‌ـ تا قبل از اينکه نيک برگرده بارها دستم رفت به طرف تلفن که شماره شهاب رو بگيرم و بگم بياد‌ـ بياد تا بغلش کنم‌ـ دو‌بارم اون تلفن کرد‌ـ همون هفته اول ـ صداشو که می‌شنيدم جونم آتيش می‌گرفت ولی سرد و بی‌تفاوت بهش گفتم که بی‌خود تلفن کرده و قطع کردم‌ـ ديگه تماس نگرفت ـ

طول کشيد‌ـ هفته‌ها طول کشيد تا عادت ديدنش، هوس آغوشش و بوی تنش از سرم بيفته‌ـ هر‌چی اون نطفه توی دلم بيشتر جون می‌گرفت و رشد می‌کرد بيشتر از دلبستگيم به شهاب و اون روزا کم می‌شد‌ـ يک چيز ديگه توی من زنده شده بود. چيزی که نه با نيک ساخته می‌شد نه با شهاب‌. ولی روی شونه‌های جفتشون سوار بود.

ديگه تصميمم رو گرفته بودم‌. نمی‌خواستم اونجا بمونم‌. فکر شروع يک زندگی تازه، چيزی که ربطی به گذشته نداشته باشه همه وجودمو گرفته بود. خيلی فکر کردم و بالاخره تصميم گرفتم بيام کانادا. ونکوور رو انتخاب کردم. آره. اولش رفتم ونکوور. سه سال‌و خرده‌ای هم اونجا موندم‌. تازه بعد از مرگ درنا و شهاب بود که اومدم تورنتو. همون موقع که شهاب رفت، يعنی حتی قبل از برگشتن نيک هم می‌تونستم بار و بنديلمو ببندم و بيام کانادا. ولی هم کارا به موقع تموم نشد، هم دلم نيومد. نيک به من بدی نکرده بود. اصلأ آدم بدی نبود. درسته که ديگه نمی‌تونستم اونجوری زندگی کنم. ولی دلم نيومد. فکر کردم بهتره بهش بگم. يعنی يک توضيحی بهش بدم. نمی‌خواستم گيج بمونه. ترسيدم نظم زندگيش به هم بريزه يا يک بلايی سر خودش بياره. وقتی برگشت، يکی دو روز اول چيزی حاليش نشد. خواست باهام بخوابه ولی گفتم که پريودم. بعد يواش يواش حس کرد که انگار با يک آدم ديگه طرفه. اونوقت ديدم که ديگه نمی‌تونم صبر کنم. يک روز بردمش به همون باری که اولين بار همديگه رو ديده بوديم‌ـ پشت همون ميز نشوندمش و بهش گفتم يک روز همون‌ جا اسيرم کرده، حالا‌ می‌خوام که همون ‌جا هم آزادم کنه‌ـ ماتش برد‌ـ گفت که يعنی واقعأ فکر می‌کنم که اسيرم؟ با اون همه عشق، با اون همه آرامش که تو زندگيمون هست؟ گفتم که اون جور آرامش شده خوره جونم‌ـ که دلم باهاش نبوده، تنم باهاش نبوده‌ـ و گفتم که آبستنم‌‌‌‌ـ يکدفعه پير شد‌ـ مفلوک شد‌ـ شد مثل پدر بدبختی که دختر جوون و بی‌گناهش بهش می‌گه خونه پدری زندانش بوده و اون بدون ‌اينکه بدونه و باور کنه شريکی داشته‌ـ شريکی ندونسته و ناخواسته‌ـ که دخترش ديگه پاک نيست‌ـ آلوده‌ شده ـ شده بود مثل چوپونی که ببينه گرگی پوزه‌شو برده تو تن و جون بره‌ش ‌ـ شبيه قصاب ضعيف و مفلوکی شده بود که نمی‌دونست چکار بايد بکنه‌ـ نه زنده ‌موندنمو حق می‌دونست، نه توانايی کشتنمو داشت‌ـ بلند شديم و به خونه برگشتيم‌ـ با يه ديوار از سکوت و غريبگی بينمون که تا آسمون رفته ‌بود‌ـ

*

حالا همه اينا به يک خواب سنگين می‌مونه‌ـ من خواب بوده‌م‌ـ ما خواب بوديم‌ـ توی خواب راه ‌رفتيم ـ نديديم کجا داريم می‌ريم‌ـ يا خواب ديديم که داريم می‌ريم ـ تنمون رفته، ولی ذهنمون خواب بوده ـ حالا بيداريم، ولی تنمون خوابيده ـ سنگين شديم ـ نمی‌تونيم جلو بريم‌‌‌ـ ذهنمون می‌پره، می‌خواد بپره و بره دور، تنمون ولی خسته‌س‌ و خواب رفته ـ پامون توی خاکه‌ـ پامونو بستن به يک سنگ گنده‌ و انداختن ته آب انبار‌. همين که سرجامون واميستيم و فرو نمی‌ريم، خودش خيليه. من وقتی که بر‌می‌گردم و به گذشته نگاه می کنم می‌بينم تموم اين سالها کار من اين بوده که زور بزنم تا باد منو با خودش نبره‌ـ تا سر جای خودم‌ وايستم‌، و نتونستم جلو برم ـ فقط اگه عقب نرفته باشم يا فرو نرفته باشم خيلی هنر کردم‌ـ به اينجا که می‌رسم می‌فهمم که به هيچی نمی‌شه آويزون بشی مگه به خودت. مگه به همين امروزت. ولی بعد، يک وقتايی می‌رسه که فکر می‌کنی نه، يک جای کار خراب بوده. اونوقت دلت می‌خواد برگردی و همه چيزو دوباره نگاه کنی. ولی خود همين کار وادارت می‌کنه صبر کنی و باز از يک چيزايی عقب بيفتی. همين جوريه که يک دفعه می‌بينی تموم شد و رفت.

 حالا منم فکر می‌کنم بايد بازم بشينم و فکر کنم که کدوم قدمم اشتباه بوده‌ـ از گذشته ‌متنفر نيستم‌ـ پشيمون‌ هم نيستم‌ـ گاهی فکر می‌کنم اصلأ چرا بايد متنفر باشم يا نباشم . هيچی تکونم نمی‌ده. غير از تو‌ـ دوستت‌ دارم‌ـ نه مثل بقيه‌ـ نه مثل هيچ کس ديگه‌ـ فقط مثل کسی، مثل چيزی که آرومم می‌کنه‌ـ يا دليلی برای بودنم به من می‌‌بخشه‌ـ مثل دريائی تو‌ـ می‌تونم خودمو توی تو غرق کنم و باز هم زنده باشم‌ـ با تو می‌تونم دستامو وا کنم و به ديواری برنخورم‌ـ مثل بچه‌‌‌ام بغلت کنم و پستون به دهنت بگذارم و سيرابت کنم‌ـ به ضربان قلبت گوش بدم ـ بغلت بخوابم و همه وجودم، همه جسم و روحمو باهات يکی کنم‌ـ اينقدر که تو پيش حرفا و اشکای من صبوری‌ـ وقتی کسی ارزشای آدمو ببينه، آدمم ارزشای خودشو پيدا می‌کنه‌ـ اونوقت ارزشای ديگرون رو هم پيدا می‌کنه‌ـ مثل وقتی که عاشق ‌می‌شه‌ـ اينا رو تو به من دادی‌ـ از اين ‌که هستی خوشحالم‌‌ـ تو چی‌؟ تو چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا نمی‌گی که من کجای زندگيت وايستادم؟ ساکت که ‌می‌شی با خودم می‌گم نکنه همش بازی باشه، نکنه من بازم دارم خودمو گول می‌زنم، برای خودم خيال می‌‌بافم‌ـ ولی دلم نمی‌خواد که باور کنم همه سر و ته يک کرباسن‌ـ دلم نمی‌خواد باور کنم که به پايداری هيچ حسی نمی‌شه اطمينان داشت‌ـ بعضی وقتا واقعأ می‌‌‌ترسم‌ـ مثل اون ‌شب که تلفن زدم و گفتی که مهمون داری‌ و مجبور شدم قطع کنم ـ کلافه و عصبی بودم‌ـ می‌خواستم گريه کنم اشکم در نمی‌اومد‌‌ـ می‌خواستم داد بزنم، صدام در ‌نمی‌اومد‌ـ می‌خواستم برم‌ـ همه چيزو بذارم و برم‌ـ کدوم همه‌‌‌‌چيز؟ چيزی ندارم‌ـ اين خونه‌ است و اون پيرزن فلج که ساکت و آروم داره نابود ‌می‌شه و يک مشت ‌خاطره‌ـ گاهی به قول خودت فقط يک کلام يا يک نگاهه که آدم انتظارشو می‌کشه تا به اون چنگ بندازه و خودشو روی آب نگه ‌داره‌ـ

گاهی فکر می‌کنم کاش دچار فراموشی‌ بشم‌ـ همه ‌چيزو فراموش کنم‌ـ از اول شروع کنم‌ـ از کجا شروع‌‌‌‌‌کنم؟ بعد می‌گم خاک ‌بر سرت‌ـ داره چهل سالت می‌شه ـ پس اين همه تجربه کجا رفته؟ ولی اصلأ تجربه يعنی‌ چی؟ تجربه ‌يعنی ‌چی؟ داستان کائوچوی نادر ابراهيمی رو خوندی؟ حتمأ خوندی‌ـ کتابشو خودت‌ بهم دادی‌ـ مکان های عمومی. اسمش همين نبود؟ ها؟ يادت نيست؟ به هرحال، يک جا يکی به اون يکی می‌گه که «‌‌اسم مجموعه شکستاتونو گذاشتين تجربه و مرتب اونو تو سر ما می‌کوبين‌ـ » حالا قضيه ماست‌ـ تجربه، تنها فايده‌ای که داره اينه که آدم بتونه به خودش دلداری بده که يه چيزی ياد گرفته و ديگه توی اين سوراخ نمی‌افته‌ـ اما سوراخای بعدی چی؟

حالا تو به من بگو که هستی‌ـ بگو که وجود داری‌ـ بگو که وقتی شب پا می‌شم و می‌بينم‌ که توی تنهائی و تاريکی معلق موندم تو هستی‌ـ اه ـ forget it بازم زد به سرم‌ـ بازم خودمو ول کردم ‌که کلافه بشم‌ـ می‌دونم تو اين حالتا رو توی من دوست‌ نداری‌ـ ازم می‌پرسی چته؟ می‌گم نمی‌دونم‌ـ می‌پرسی‌‌‌چی می خوای؟ می‌گم نمی‌دونم ـ اما اين نمی‌دونم گفتنا شروع ندونستن نيست‌ـ شروع دونستنه ـ من حالا می‌دونم‌ـ می‌دونم که همه‌چی از اون آب انبار شروع شده ‌ـ از اون نقش که توی قاب تابلو اسيرمونده و زمان رو هم اسير خودش کرده‌ـ اين ظاهره که تغيير می‌کنه ـ پرده پرده روی هم می‌افته و تغيير می‌کنه‌‌ـ مثل موسيقی‌ـ حالا من اين نوارای کهنه رو در می‌آرم و پيش روم می‌گذارم و يکی يکی به اونا گوش می‌دم‌ـ بچه‌ که بوديم، يادت مياد؟ چه‌ می‌دونم دوازده سيزده ساله که بوديم، نوترين و قشنگترين موسيقی‌ای که به شورمون می‌آورد ترانه‌های جيپسی بود و نغمه‌های روسی‌ـ چند سال بعد نوبت به old songsرسيد‌ـ بعد ريچارد کلايدرمن‌ـ فرهاد و داريوش و بقيه هم که جای خود داشتن ـ شيش و هشت فرخزاد يادته؟ دور و بر انقلاب مرضيه و بنان و شجريان و سرودها جای خودشون رو پيدا کردن‌ـ موسيقی‌، موسيقيه‌ـ سليقه ماست که توی هر دوره تغيير می‌کنه‌ـ گاهی وقتام سليقه جای خودش هست ولی اوضاع و احوال محيط روی اون يک پرده ‌آويزون می‌کنه و يه نقشی روی اون پرده ‌می‌کشه ـ يک نقش تازه ‌ـ اوضاع که عوض بشه پرده‌ای روی پرده مياد‌ـ بعد يک روز می‌شينی و می‌بينی که يه حرکتی، صدائی، رنگی يا بوئی همه اون پرده‌ها رو به يک ثانيه کنار زده، يا يک روزن از کنار اونا باز کرده و آن نقشای زيری، نقشای اولی واسه چند لحظه‌ خود‌شونو نشون ميدن و تو پرواز می‌کنی به اون دوران ـ دستی برت می‌داره و به ده سال، پونزده ‌سال، بيست سال پيش می‌بردت‌ـ به دنيای آشنائياـ اما تو ديگه غريبه‌ای‌ـ يک غريبه بين آشناها و غريبه‌ها‌ـ تو چطور اينا رو دووم مياری؟ چطور هر روز بلند می‌شی، کار می‌کنی، نفس می‌کشی، زندگی می‌کنی، شب می‌خوابی و باز دوباره؟ ها؟ من که فکر می‌کنم يک کم ديگه بهم فشار بياد سکته می‌کنم‌ـ راستی، هوس کردم يک سگ بگيرم‌ـ چند روز پيش تلويزيون سگا و گربه هائی رو نشون می‌داد که منتظرن يک نفر adopt شون کنه، وگرنه سر‌به نيست‌ می‌شن‌ـ يکی از سگا اونقدر cute بود، اگه بدونی! خلاصه هوس کردم adoptاش کنم‌ـ می‌آيی من و تو همديگه رو adopt‌ کنيم؟ نخند! برای چی می‌خندی؟ تو ديوونه‌ای! درسته که خيلی دوستت‌ دارم‌ـ ولی ديوونه‌ای ـI don’t know خب منم استقلال خودمو دوست دارم‌ـ من هم ديگه محاله که بيشتر از يک‌ ‌هفته بتونم با يک نفر همخونه باشم‌ـ ولی مسئله اينه که دو نفر اگه نسبت به ‌هم علاقه دارن، خيلی چيزاشونو با هم share می‌کنن ـ ولی کار من و تو شده اينکه گاهی با هم بگرديم، گاهی با هم بخوابيم و بعدش‌م من حرف بزنم و تو گوش بدی‌ـ خفه نشدی؟ اصلأ تو از زندگيت چی می‌خوای؟ ها ؟ فکر می‌کنی حتمأ و هميشه بايد، چه‌می‌دونم، بگردی و يک چيزی رو پيدا کنی؟ OK.OK! می‌دونم‌ـ تو با همين کارهائی که می‌کنی زنده‌ای ـ ولی من می‌دونی به چی زنده‌م؟ به همين که هستم و آدمم‌ـ لازم نيست آدم به چيزی بند باشه‌ـ لازم نيست آدم حتمأ چيزی به يادگار بذاره تا زندگيش لذتبخش بشه‌ـ می‌دونی حالا من از چه چيزائی لذت می‌برم؟ از نشستن، بلند شدن، بو کشيدن، بوسيدن، لمست کردن يا ديدن و همه حسای کوچيک و بزرگ ديگه‌ـ اينا دليل زنده‌ بودن منن‌ـ مگه نه اينکه به عنوان آدم ما‌‌ها ممکن بود پنج هزار سال پيش به دنيا می‌اومديم؟ خوب آدما لابد اون ‌وقتا توی جنگل راه می‌رفتن و زنده ‌بود‌ن‌ و از چيزای خيلی ساده و معمولی لذت می‌برد‌ن‌ـ همين‌ـ منم اين‌ جوری زنده‌م‌ـ خوب، حالا گيرم که تلاش و کوششی هم برای شکار، يا حفظ آتيش، يا امثال اونا وجود داشته‌ـ يا مثلأ بعضی از همون آدما هم دست به اختراعاتی زد‌ن‌‌ـ خب، تو هم می‌تونی راه اونا رو دنبال کنی‌ـ هر وقتم که خسته شدی، بيائی به سراغ من‌! اما، It wouldn’t last long my love, it wouldn’t! One day, you look and you see I’m gone. That simple! حالا من و تو اين‌جا می‌شينيم روبروی هم و با هم حرف می‌زنيم ‌و از اينکه با‌ هميم، از اينکه ‌يه ساعت پيش با‌هم خوابيديم و حالا مزه تکيلا يا ودکا توی گلوی هردومون می‌شينه و گرممون می‌کنه خوشيم‌ـ زندگی که همش اين نيست‌ـ هست؟ تو چی فکر می‌کنی؟ آدم نبايد به جائی بند باشه‌؟ آدم نبايد مسير خودشو بدونه؟ می‌شه هر روز فقط برای همون روز زندگی‌ کرد؟ نمی‌دونم‌ـ با اين اوضاع، يعنی فکرشو بکن، Recession و وضع کار يک طرف، رابطه‌ها يک طرف، قاطی بودن خودمونم يک طرف‌‌ـ يک دفعه، You look and you see you’r empty.You try to find some thing to be filled with, but there is nothing out there! اون‌ وقته که مجبوری به خودت برگردی‌‌ـ ببينی توی خودت چی پيدا می‌کنی ـ يا چنگ می‌اندازی به رابطه‌هائی که خودتم نمی‌دونی توشون چی واقعيه و چی خيالی‌ ـYou tell me تو چقدر واقعی هستی ؟ ها؟ تو چقدر واقعی هستی؟ تو خيال می‌کنی من چقدر واقعی هستم؟ اصلأ تو از من چی می‌دونی؟ تو به من Trustداری؟ !Bull shit خيال می‌کنی داری با من پر می‌شی؟ خيال می‌کنی من راست می‌گم؟ ببينم، تو دروغای منو می‌فهمی، نه؟ تو می‌فهمی که من کجا دارم راست و دروغو به هم می‌بافم و تحويلت می‌دم‌ـ نه؟ می‌فهمی که کجا دارم خودمو می‌سپرم به دست روياها و آرزوها. نه؟ تو همه اينا رو می‌فهمی. به من بگو که می‌فهمی‌. چرا هيچ‌ وقت نخواستی عمه رو ببينی؟ چرا هيچ ‌وقت نخواستی ببرمت سر گور درنا؟ ها؟ شک کردی، نه؟ به وجودشون شک کردی؟ ديگه به چی شک کردی؟ تو منو می‌فهمی‌؟ Idon’t know اونقدر چيزا هست که می‌خوام بهت بگم، ولی نمی‌تونم‌ـ بايد لخت بشم، تو بيای وسط پاهام دراز بکشی، پاهامو دور کمرت حلقه کنم و تو به صورتم نگاه کنی‌ـ من به صورتت نگاه کنم‌ـ با دستام دوطرف صورتتو بگيرم و بعد بگم‌ـ تو از من چی می‌دونی؟ از ما چی می‌دونی؟ آخ‌ـ تو هيچی نمی‌دونی‌ـ تو گوش می‌کنی ولی نميشنفی. تو می‌نويسی، ولی لمس نمی‌کنی. همه چيزهايی که از من شنيدی فراموش کن‌ـ اينا رو بگير، مثل آينه، بکوب به زمين‌ـ هزار پاره‌ می‌شه‌ـ هزار هزار پاره از اين قصه‌ها توی دل من هست، توی دل ما هست‌، ولی به کسی نمی‌گيمشون. اگه بگيم خيال می‌کنيم لخت شديم‌. تازه، کی می‌فهمه؟ وقتی که هنوزم انگار توی سی سال پيش داريم زندگی می‌کنيم، خيال می‌کنی کی می‌فهمه؟ کی باور می‌کنه؟ تو از اينا چی می‌دونی؟ تو می‌شينی و به من گوش می‌دی و بعد می‌نويسی‌ـ می‌نويسی که چی بشه؟ بمونه؟ OK! بنويس ـ بنويس تا بمونه‌ـ من ديگه فقط می‌خوام فراموش کنم‌. همين. فراموش کنم. تو بنويس‌ـ ولی پيش از اون که بنويسی، باورش کن‌‌ـــ

***

کافه رنسانس

نويسنده گفت:

_ خوب بله. گيرم فقط برای ستاره. چه اشکالی دارد؟

گفتم: اشکالی ندارد. ما همه دوست داريم از آرزوها و اميدهامان حرف بزنيم. از بی‌مهری روزگار گله کنيم و توانائی‌هامان را به رخ بکشيم يا با توصيف بدبختی‌هامان دل ديگران را به درد بياوريم. دوست داريم از ما تعريف کنند يا خودمان تعريف کنيم و يکی ديگر تأييدش کند. ستاره تو هم يکی مثل بقيه.

نويسنده عصبانی شد. طبيعی هم بود. هم تا خرخره خورده بود و مست بود و هم من ظاهرأ به يکتائی ستاره‌اش توهين کرده بودم. مشتش را روی ميز کوبيد و درست روبروی صورتم داد زد:

_ تو از ستاره چی می‌دانی؟

گفتم: هر چی که تو بدانی!

ناگهان مکث کرد. گرچه مست بود، ولی با اين همه احساس کرد چيزی سر جای خودش نيست. چند لحظه ساکت ماند. سعی کرد به ياد بياورد که قبلأ کی و کجا در آن باره با مخاطبش که من باشم حرف زده‌است. بعد آرام پرسيد:

_ تو از کجا می‌دانی؟

تير به هدف خورده بود. ديگر داشتم نزديک می‌شدم. داشتم به روشنی نزديک می‌شدم. چقدر دويده بودم؟ چقدر منتظر مانده‌‌بودم؟ چقدر زندگيم را به قبل و بعد واقعه‌ای يا حادثه‌ای تقسيم کرده‌بودم؟ تا کجای جهان به دنبال قطعه‌های گم شده اين پازل رفته بودم؟ ديگر وقتش رسيده بود که او هم مرا بشناسد. لبخندی زدم و استکانش را پر کردم. آرام گفتم:

_ من می‌دانم. تو می‌خواهی باورت کنند. در اين شکی نيست. من اين را با ذره ذره وجودم حس می‌کنم. ستاره می‌گفت اول باور کن، بعد بنويس. من می‌نويسم تا باور کنم.

ديگر مست مست بود. می‌دانستم که تمام کافه و من و آن قصه‌ها دور سرش می‌چرخند و همه چيز انگار از زمين کنده می‌شود و به فضا می‌رود. زير چشمانش چين افتاد و با کف دست پيشانيش را فشار داد. بعد زير لب پرسيد:

_ ستاره؟

گفتم:

_ آها. برايم بگو، تو چرا از حرفهای ستاره يادداشت برداشتی؟

دوباره مکثی کرد و پرسيد:

ستاره؟ کدام ستاره؟

_ همان که قرار است قصه‌اش را بنويسيم.

همين جا بود که دستش را روی دستم گذاشت و سرش را روی ميز و ديدم که شانه‌هايش تکان خوردند. هق هقی کرد و بعد آرام شد و خواب رفت‌. گذاشتم تا بخوابد. خوابش کردم. خوابش کردم تا خواب ستاره را ببيند و شانتال و گل‌بهار و گوهر و رباب و خانمجان، و بعد هم اختر و الدوز و درنا را به خوابش آوردم. بالهايش را که باز کرد تا دنبال آن همه رويا پرواز کند و بالا برود و اوج بگيرد بعد آن بالا، درست زير ابرها بايستد و شناور همه چيز را زير بالَش نگاه کند، برخاستم. پوشه‌اش را برداشتم و از بار بيرون رفتم‌ـــ

 ***

خواب‌های خاک

سال‌‌ها گذشته از وقتی که تنها شده‌ام‌ـ ولی هنوز هم يک طرف تخت می‌خوابم‌ـ اين گوشه تخت مال من است‌ـ طرف ديگرش خالی است‌ـ هيچ‌‌وقت وسط تخت نمی‌خوابم‌ـ مگر وقتی که خيلی مست‌ باشم‌ يا کسی کنارم خوابيده باشد و دوتايی وسط تخت‌ به هم بچسبيم‌ـ يا مثل حالا.

وسط تخت دراز می‌کشم‌ـ آرام و بی دغدغه‌ـ به‌چی فکر می‌کنم‌‌؟ ذهنم خالی‌ است ـ نه ـ خالی نيست‌ـ مثل رودی ‌است که به آرامی می‌گذرد و همه چيز را می‌بيند و مرور می‌کند و هيچ جا نمی‌ايستدـ تنم آرام است‌ـ انگار که بر آب شناور باشد‌‌ـ شناور‌ـ نه آن‌‌‌‌‌چنان که فرو رودـ نه‌‌ـ فرو نمی‌رودـ برسطح می‌ماند.

ديگر نمی‌ترسم. می‌شناسمش. ديگر از من جدا نيست. همينجاست. همينجا. با من. چسبيده به من. در من. حالا ديگر می‌دانم. معنی خواب هايم را می‌دانم.

حالا مدتها از روزی که با او آشنا شدم می‌گذرد. البته پيش از آنکه آن روز بيايد و ناگهان سلام کند و روبرويم بنشيند و به خيال خودش سر صحبت را باز کند، بارها ديده بودمش. خيال می‌کرد من نمی‌‌‌بينم. ولی تقريبأ هر روز چند دقيقه بعد از آنکه من پايم به کافه می‌رسيد او هم پيداش می‌شد و بی‌سر و صدا به گوشه‌ای می‌رفت و می‌نشست و مرا می‌پائيد. اوايل نمی‌فهميدم که حواسش به من است. ولی گاهی همانطور که سرم روی دفترم بود و می‌نوشتم سنگينی نگاهش را روی گردنم، روی دستم و حتی روی کلمات حس می‌کردم. عرق سردی روی پيشانيم می نشست و تمرکزم را از دست می‌دادم. چکار به کار من داشت؟ خيال می‌کرد نمی‌فهمم. حتی چند بار خواستم قلم را زمين بگذارم و بروم سر ميزش و بپرسم که چرا مثل سايه تعقيبم می‌کند؟ ولی نکردم. گاهی هم حسابی کلافه می‌شدم و رشته افکار از دستم در می‌رفت. پوشه‌ام را می‌بستم و اسکناسی روی ميز می‌انداختم و می‌رفتم. در خيابان دزدانه پشت سرم را نگاه می‌کردم تا ببينم دنبالم می‌آيد يا نه. ولی هيچوقت درست متوجه نشدم. خودش را نديدم. ولی سنگينی نگاهش هميشه پشت سرم بود. از او می‌ترسيدم؟

چشمهای نافذی داشت. با صورت استخوانی، به کسی می‌مانست که تازه از يک بيماری طولانی برخاسته باشد. بعد از مدتی متوجه شدم که او هم اغلب قلم و دفتری با خود دارد و گاهی پس از نگاههای طولانيش به من، چيزهايی می‌نويسد. هوس ديدن نوشته‌‌‌هايش مثل خوره به جانم افتاده بود. حاضر بودم نصف عمرم را بدهم تا بدانم کيست و چی می‌نويسد و از اينها مهمتر، به من چکار دارد.

چرا او اينقدر برايم مهم شده بود؟ خلوتم را به هم می‌زد. تنهائيم را می‌شکست و وارد حريمم می‌شد. نگاهش انگار از کاسه سرم می‌گذشت و ذهنم را می‌کاويد. حس می‌کردم همه چيز را می‌بيند و می‌فهمد. نمی‌شد چيزی را از او پنهان کرد.

بعد با خودم نقشه‌ای کشيدم. به خودم گفتم من بايد بتوانم از ته و توی کارش سر در بياورم. يک روز که طبق معمول از بار بيرون رفتم، به طرف ديگر خيابان دويدم و خودم را پشت ستونی پنهان کردم و منتظر شدم. چند دقيقه بعد او هم بيرون آمد و اينطرف و آنطرف را نگاه کرد. لابد دنبال من می‌گشت. بعد به آسمان نگاه کرد، سيگاری آتش زد و ايستاد. تعجب کردم. مگر نمی‌خواست بگردد و من را پيدا کند؟ ولی ايستاد و پشت به ديوار داد و سيگارش را کشيد. شايد من اشتباه کرده بودم. شايد او اصلأ کاری به کار من نداشت. ولی نه. چيز آشنايی در او بود که باعث می‌شد مطمئن شوم در جائی که نمی‌دانستم کجاست به من مربوط می‌شود. نزديک بود حوصله‌ام سر برود و از پشت ستون بيرون بيايم و راه خودم را بگيرم و بروم که سيگارش را زير پا له کرد و به راه افتاد. آنوقت من هم دنبالش رفتم و تعقيبش کردم. اول سرش را پائين انداخته بود و پيش پايش را نگاه می‌کرد. بعد کم کم سر بلند کرد. همانطور که می‌رفت به همه چيز با دقت نگاه می‌‌کرد. من هم سعی می‌‌کردم به هرچه او نگاه می‌کرد نگاه کنم. عجيب بود. انگار بار اول بود که می‌ديدمشان. سطح خيابان، درختها، شمشاد‌های کوتاه و بلند، ديوارها، خانه‌ها، تابلوها… بعد او دوباره ايستاد و سيگاری آتش زد. من هم خودم را به پشت درختی کشاندم و صبر کردم تا راه بيفتد. چقدر راه رفت. از کوچه‌ها و خيابان‌ها می‌گذشتيم و به همه چيز نگاه می‌‌کرديم. گذر زمان را نمی‌فهميدم. به جاهايی رفتيم که من هيچ‌ وقت پايم به آن جاها نرسيده بود. ولی انگار می‌شناختمشان. هيچ جا غريبه نبود. بود و نبود. هرجا و هرچيز انگار مرا به ياد جای ديگری می‌انداخت. شايد هم طبيعی بود. مگر نه اينکه ما با خاطراتمان زنده‌ايم؟ هميشه در ته هر چيزی، گوشه‌ای يا نقطه‌ای هست که ما را به ياد چيز ديگری می‌اندازد. چيزی که گاه به ياد آدم هم نمی‌‌آيد که کجا و کی آنرا ديده. فقط می‌دانی که بوده. بعضی وقتها هم يادت می‌آيد.

در گوشه‌‌‌ای از غرب «تورنتو»، خيابانی هست و پلی برای عبور قطار که مرا به ياد خيابانی در «برلين» می‌اندازد‌ـ ميدانچه‌‌‌‌ای در‌»ماينز» مرا به ياد ميدانی در «پراگ» می‌انداخت‌ـ خيابان » پرنس آرتور‌» در مونترآل شباهت غريبی به خيابانی در «رم‌» دارد‌ـ در»ونکوور» دريا را از همان منظری ديده‌ام که روزی در » کُبِک سيتی» به دريا نگريسته ‌بودم‌ـ استخرهای باغ تيوولی در اطراف رم، هفت‌حوض نارمک را در من زنده‌ می‌کرد‌ـ لبها، بناگوش و گونه‌های ژانت، مرا به ياد گوهر می‌اندازد‌ـ

وقتی که پسربچه‌ای بيش نبودم، گوهر ساکن کوچه ما بود و بعد، ديگر نبود‌ـ از کوچک و بزرگ عاشقش بوديم و او، مثل فرشته‌‌ای با ما همه بگو بخندی مهربان و زنده ‌داشت‌ـ نفهميدم کجا رفت يا چی به روزش آمد‌ـ کوچکتر از آن بودم که بفهمم‌ـ عروس نبايد شده ‌باشد‌ـ هيچ جشنی را در آن سال ها در محله به ياد نمی‌آورم‌ـ

آن ‌وقتها محله ما يک حمام داشت که صبح ها مردانه بود و عصر‌ها زنانه‌ـ من تا پنج شش ساله بودم با مادرم به حمام می‌رفتم و گاهی در مسير حمام گوهر را هم می‌ديديم که می‌رفت، يا برمی‌گشت. با صورت گل انداخته و روسری خيس و يک جفت پرستوی بی‌آرام در چشمها ـ با مادرم که به سلام و تعارف می‌ايستادند، بوی تنش در هوا پخش می‌شد و من دلم می‌خواست بروم و خودم را لای چادرش گم کنم‌ـ بغلش کنم و سرم را روی دلش بگذارم و او دستش را روی سرم بکشد و با چشمهای پرخنده‌اش نگاهم کند‌ـ

بعد، او ديگر نبود و ما در کوچه‌‌‌‌ها به دنبال توپ می‌دويديم و به کفترهای جَلد اسماعيل خيره می‌مانديم که می‌پريدند و در هوا معلق می‌زدند و برمی‌گشتند‌ـ گوهر هيچ ‌وقت برنگشت‌‌ـ

با ژانت از گوهر حرف زده بودم. همان اولين شبی که به خانه‌ام آمد. بعد از آن‌‌که با هم خوابيديم، همان‌‌‌‌طور دراز کشيده سيگاری روشن کرديم و با هم کشيديم و کلی حرف زديم. همانجا برايش تعريف کردم. خنديد. پرسيد موهاش چه رنگی بوده. گفتم سياه. پرسيد:

_ پس چه جوری از من ياد او می‌افتی؟

گفتم: نمی‌دانم.

و نمی‌دانستم. بعد ديگر حرفش را نزديم. فکر کردم شايد خوشش نيايد و دلش بخواهد از او فقط ياد خودش بيفتم. آن شب اصلأ نخوابيديم. تا صبح حرف زديم و سپيده که زد، هر دو تقريبأ با همه زير و بالای زندگی هم آشنا شده بوديم. حتی رفتم و پوشه نوشته‌هايم را آوردم و نشانش دادم. وقتی که پوشه را از طرف راست باز کردم باز خنديد و اعتراف کرد که هر بار در کافه مرا می‌ديده که از راست به چپ می‌نويسم خنده‌اش می‌گرفته. من هم گفتم که از خنده‌اش خيلی خوشم می‌آمده و به عشق همان خنده‌‌‌ها برايش انعام می‌گذاشته‌ام. بعد پرسيد که آيا می‌فهميده‌ام که به من و نوشتنم می‌خنديده؟ گفتم نه. و او باز خنديد. پرسيد که چی می‌نويسم. من هم به شوخی گفتم که داستان کافه و آن يارو، آن مشتری که هر روز بعد از من می‌آيد و آن گوشه می‌نشيند و مرا می‌پايد. پرسيد:

_ جدی می‌گی؟

گفتم: آره. زندگی عجيبی داره.

پرسيد: تو از کجا می‌دونی؟

گفتم: می‌شناسمش. خيال می‌کنه من نمی‌دونم. ولی می‌دونم! تعقيبش کرده‌ام.

دوباره گفت: جدی می‌گی؟ تو ديوونه‌ای . طرف می‌تونه ازت شکايت کنه.

گفتم: سخت نگير. او بيشتر از من دلش می‌خواد ما به هم نزديک بشيم.

باز پرسيد: تو از کجا می‌دونی؟

می‌دانستم. از چشمهايش معلوم بود. از نوشتنش معلوم بود. از نگاهش که می نشست پشت گردنم، پشت دستم و روی نوشته‌‌‌هايم معلوم بود. برای همين هم تصميم گرفتم سر از کارش در بياورم. انگار اگر می‌توانستم به او نزديک شوم، می‌توانستم به سرنوشت خودم پی‌ ببرم. شايد او هم در پی همين بود. شايد او هم فهميد. شايد برای همين بود که آن روز آنقدر بی‌ هوا در خيابانهای شهر راه رفت و مرا هم با خودش گرداند و بعد در تاريکی ولم کرد. شايد هم در دلش می‌خنديد و می‌گفت: «خوب طرف را سر کار گذاشته‌ام.» نصف شهر را دور زد و بعد من ناگهان به خود آمدم و ديدم شب از نيمه هم گذشته و ما دوباره رسيده‌ايم به کوچه پس کوچه‌های اطراف همان کافه. خستگی داشت از پا می‌انداختم ولی قصد نداشتم وا بدهم و ولش کنم. بايد می‌فهميدم کجا زندگی می‌کند و کار و کاسبيش چيست. بعد ديدم که به خانه ای نزديک شد. از در نيمه باز نرده‌‌های حياط گذشت و کنار درخت تنومندی که درست روبروی تنها پنجره روی ديوار خانه سبز شده بود ايستاد. من هم ايستادم. بعد ديدم که آرام کنار درخت روی زمين نشست و دستش را به پوست درخت کشيد و زير لب چيزی گفت. يکی دو قدم جلوتر رفتم تا بلکه بشنوم چی می‌گويد. ناگهان سرش را برگرداند و به طرف من نگاه کرد. نمی دانم در آن تاريکی مرا ديد و شناخت يا نه. ولی ترسيدم و برگشتم و دوان دوان از آنجا دور شدم. می‌دويدم. بی آنکه بدانم چرا و تا کجا. به خيابان اصلی که رسيدم و خودم را در پناه چراغها و ماشينها و مردم احساس کردم ايستادم و نفس تازه کردم. به پشت سرم نگاه کردم. نيامده بود. بعد از خودم خنده‌ام گرفت. چرا ترسيده بودم؟ از چی گريخته بودم؟ چشمهايش و آن برق آشنا که در آنها بود مرا می‌ترساند. ولی من مثل احمقها فقط به در و ديوار نگاه کرده بودم و دنبالش رفته بودم. بعد، از تنهائی خودم هم ترسيدم. بايد می رفتم و ژانت را پيدا می‌کردم. نه . بايد می‌رفتم و می‌نوشتم. بايد تمام چيزهايی را که ديده بودم می‌‌نوشتم. اگر سرش را بلند نکرده بود يا اگر مطمئن بودم مرا نديده، مثلأ توانسته بودم پشت درختی يا ستونی يا ديواری پنهان بمانم، ولش نمی‌کردم تا از ته و توی کارش سر در بياورم. بايد می‌شناختمش. ولی سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. در آن تاريکی فکر کردم که حتمأ دارد پوزخند می‌زند.

خانه‌ام همان دور و برها بود. خسته و کوفته دوباره راه افتادم و دوسه کوچه فاصله کافه و خانه‌ام را پشت سر گذاشتم تا بلکه بتوانم بعد از آن روز عجيب خسته کننده بالاخره در ميان ديوارهای اتاقم پناه بگيرم و آرام شوم. مدتها بود که آرام و قرار نداشتم و تنها در اين اواخر گه‌‌گاه در کنار ژانت خودم را ول می‌کردم و باز باورم می‌شد که هنوز می‌شود به چيزی در اين دنيا آويزان شد يا متصل ماند.

به ژانت سپرده بودم دقت کند ببيند او وقتی که آن گوشه می‌نشيند، غير از پائيدن من چه کار ديگری می‌کند. گفت که پوشه‌‌‌هايی دارد و گه‌‌گاه چيزهايی می نويسد به خط من که ژانت از ديدن آنها هم مثل نوشته‌های من خنده‌اش می‌گيرد. چی ممکن بود بنويسد؟ بايد سر از کارش در می‌آوردم. می‌نشست آن گوشه و عين خودم تکيلا و آبجو سفارش می‌داد و زير چشمی مرا می‌پائيد و گاهی هم به خيابان و عبور و مرور مردم چشم می‌دوخت. و‌‌من، تشنه آنکه بدانم به چی فکر می‌کند يا چی می‌نويسد. اين کنجکاوی از کجا سر چشمه می‌گرفت؟ خودش کنجکاوم کرده بود. تعقيب آن شب به جايی نرسيد. ولی البته بعد قضيه فرق کرد. وقتی که بالاخره او دل به دريا زد و سر ميزم آمد و سر صحبت را باز کرد شناختمش. ولی آن شب هنوز می‌ترسيدم. ترسم وقتی ريخت که ماجرا را برای ژانت تعريف کردم و بعد هم نوشتمش.

آغوش ژانت آرامم می‌کرد. دستم را می‌گرفت و از گرداب بيرونم می‌‌کشيد و نفس به نفسم می‌داد و آنوقت پس از آن همه سال باز می‌توانستم حس کنم زنده‌ام و قادرم لذت ببرم يا لذت ببخشم. پرده‌های تاريکی و مه کنار می‌رفت و پايم را باز روی زمين حس می‌کردم. برای همين هم بود که وقتی به دور و بر خانه‌ام رسيدم و ناگهان چشمم به هيکل سياه کسی افتاد که در تاريکی کنار درخت روی خاک نشسته بود باز ترسيدم و گريختم تا به ژانت پناه ببرم. با همه توانم دويدم تا پيش از تعطيلی کافه به آنجا برسم. کنار در ايستادم تا ژانت کارش را تمام کرد و بيرون آمد. هنوز نمی‌‌توانستم درست نفس بکشم. قلبم تند می‌زد و تنم می‌لرزيد.

خيابان تاريک بود. ژانت که از در کافه بيرون آمد، اول نديدمش. فکر کردم يکی از آن مشتری های مست آخر شب است که يقه‌ام را خواهد چسبيد تا حرافی کند. آرزو کردم که بگذرد و مرا نبيند. ولی ژانت بود و مرا ديد و خشکش زد. برگشتم و نگاهش کردم و ديدم که زانوهايش لرزيدند و مجبور شد دستش را به درخت بگيرد تا نيفتد. من هم به ديوار چسبيده بودم و می‌لرزيدم. چشم های ژانت زود به تاريکی عادت کردـ آنوقت سرش را جلو آورد و ناباور پرسيد:

_‌ توئی؟ اينجا چکار می‌کنی؟ نصفه عمرم کردی!

خودم را از ديوار کندم و به طرفش دويدم و‌محکم بغلش کردم و او هم نگران و متعجب مرا در بغلش فشرد. بعد، هردو ترسيده سر بلند کرديم و به تاريکی خيابان و هيکل سياه خانه ها نگاه کرديم. بعد از چند لحظه ژانت مرا از خودش آرام جدا کرد و پرسيد :

_ چيه، چی‌شده، اتفاقی افتاده؟

دستهايش را محکم بين دستهايم گرفتم و گفتم:

_ گوهر!

گفت: چی؟

گفتم: بامن می‌آيی؟ خواهش می‌کنم. بهت احتياج دارم. می‌آيی؟

و آمد. چقدر به او نياز داشتم. چه خوب که پيدايش کرده بودم. چه خوب که با من بود. تمام آن سالها، فقط گريخته بودم يا کوشيده بودم بگريزم و گريزی نبود. نامه‌ها و عکسها را پهن می‌کردم دور خودم و می‌کوشيدم چيزی را که گم شده بود پيدا کنم و به آن آويزان شوم. ولی مگر همين بس نبود که آن حلقه مفقوده پيدا شود؟ با ژانت به خانه‌ام رفتيم. وارد خانه که شديم در را آرام بست و بغلم کرد. سرم را روی سينه‌اش فشرد. خواستم چيزی بگويم. انگشتش را روی لبهايم گذاشت. نگذاشت چراغ را روشن کنم. در تاريکی لبهايم را بوسيد و لباسهايم را از تنم در آورد. چشمهايم را بسته بودم و خودم را مثل کودکی به دست‌ او سپرده بودم. خودش هم لخت شد و دستم را گرفت و به حمام برد و در وان نشاند و بعد جريان آب ولرم بود که بر سر و تنم می‌باريد. آرام شدم. همديگر را شستيم و بوسيديم و بوئيديم و بعد هم همانطور با تن خيس به تختخواب پناه برديم. خسته کنارش دراز کشيدم و چشم به سقف دوختم. همه جا تاريک و ساکت بود و تنها صدای نفس های منظم ژانت به گوش می رسيد. بعد در نور آبی ماه به تابلويی که روبروی تخت به ديوار آويزان کرده بودم چشم دوختم. روی آب دراز کشيده بود. انگار که بر تشکی از ابر يا پر. همانطور که نگاهش می کردم ناگهان حس کردم آب آرام موج بر‌می‌دارد و او را تکان می‌دهد. يک لحظه خشکم زد و بعد از جا جستم و چراغ روميزی کنار تخت را روشن کردم. به طرف ديگر تخت برگشتم که ژانت را بيدار کنم ولی او کنارم نبود. کجا ممکن بود رفته باشد؟ کِی؟ به دور و برم نگاه کردم. در اتاق باز بود. من معمولأ شبها در اتاق را می‌بندم. مخصوصأ وقتی که با کسی باشم. بخاطر گربه. می‌آيد تو و می‌خواهد روی تخت کنار آدم بخوابد و دست و پايت را ليس بزند و تا صبح خُرخُر کند. پس در چرا باز مانده بود؟ حالا که در باز است پس گربه‌ام کجاست؟

_ ژانت!

صدايش زدم. جوابی نبود. از روی تخت پائين آمدم. پيراهن و شلواری تنم کردم و همان‌‌طور که صدايش می‌زدم به هال رفتم. نسيم خنکی از جايی می‌وزيد و پرده‌ها را تکان می‌داد. نگاه کردم و ديدم که لای در باز است. بيرون رفتم و ژانت را ديدم که کنار درخت ايستاده بود.

_ ژانت!

انگار ترسيد. به طرف من برگشت و وحشتزده نگاهم کرد. پرسيدم: چی شده؟ اينجا چکار می‌کنی؟

ساکت نگاهم کرد و بعد رو گرداند و رفت و از حياط جلو خانه هم بيرون رفت و در کوچه شروع کرد به دويدن. باز صدايش زدم:

_ هی! ژانت! کجا ميری؟ هی!

و راه افتادم که دنبالش بروم که چيزی توی دست و پايم پيچيد و کنترل خودم را از دست دادم و افتادم و پيشانيم محکم به زمين خورد. سرم صدا کرد. قلبم توی سرم می‌زد. بوم. بوم. بوم. اول گرم شدم و موج داغی از تمام تنم گذشت. بعد حس کردم سرد می‌شوم. باد می‌آمد. نه. باد نبود. از آن باد‌‌ها که درخت‌ها را تکان می‌دهد و همه چيز را می‌خواهد از جا بکند و با خودش ببرد. نه، نسيم هم نبود. بود؟ در باد حرکت هست. اين يک جور سرمای ساکن بود. مثل مه که با صبر و تأنی از آسمان پائين بيايد و روی تن خاک پهن شود. بچسبد. سردم شد. تکانی به خودم دادم و به پشت خوابيدم. آسمان چقدر نزديک بود. و ستاره ها. آسمان تورنتو را هيچ وقت اينقدر پر ستاره نديده بودم. ستاره. حالا ستاره کجاست؟

ديگر يادم نيست که چطور با هم آشنا شديم‌ـ فرقی‌هم می‌کند؟ فرض کن در يک بار، يا يک جلسه، يا مهمانی، يا دانشگاه، کلاس درس، کتابخانه، ديسکو، رستوران، تظاهرات، شب شعر، در ‌هواپيما، يا اصلأ همين جوری‌‌ـ مثل دو تا آدم که در خيابان به هم بر می‌خورند و يک لحظه نگاهشان به هم گره‌ می‌خورد و بعد ساکت از کنار هم رد می‌شوند‌ـ اما همان يک لحظه هزار تصوير، هزار دنيا، هزار خاطره را به هم گره می‌زند و در هم می‌پيچاند و می‌جوشد و بعد سر ريز می‌شود‌ـ

چه فرقی می‌‌کند؟ فرض کن بعد از خواندن قصه‌‌‌ای در يک محفل کسی به تو نزديک شود، دست بدهد و بگويد:

_ سلام‌ـ اسم من ستاره‌ است‌ـ دوست دارين قصه‌‌های منم بشنوين؟

يا فرض کن در کتابخانه کالج يکديگر را ببينيد و به او بگويی:

_‌ سلام. شما ايرانی هستين؟

و او بگويد:

_ بله‌ـ از کجا فهميدين؟ لهجه دارم؟

_ نه‌‌ـ از چشما‌تون‌ـ نگاه ايرانيا جور خاصيه.‌ آدم تشخيص می‌ده‌ـ‌ـ‌ـ

يا فرض کن در يک حراجی تابلو کهنه‌‌‌ای را ببينی، مبهوت شوی، آن را بخری و به خانه بياوری و روی ديوار آويزانش کنی، بعد بنشينی و به آن چشم بدوزی:

» زنی با پيراهن سپيد حرير، دراز کشيده بر آب، انگار که بر تشکی از ابر يا پر، موهای بافته خيسش دور پستانها حلقه زده، يک نيلوفر آبی لای انگشتهای دست راستش، و برگهای ريز سبز و زرد جا‌‌‌‌‌به‌‌‌‌‌جا روی حرير لباسش، با شکمی به قدر بالش نوزاد برجسته.‌ـ‌ـ

آنوقت، يک شب او برخيزد و از قاب بيرون بيايد، پيش رويت بنشيند و بگويد:

_ مرا نمی‌‌شناسی؟ من ذات زيستنم. من دورترين خاطره جهانم‌، و تو کودک منی‌ـ کودکان ديگری هم دارم که هنوز نزائيده‌ام‌ـ من محبوس اين لحظه‌‌‌ام‌ـ محبوس اين قاب. محبوس اين نطفه که جانمايه همه خاطره‌ها و خوابهاست‌ـ قلمت را بردار، مرا بنويس، مرا تصوير کن‌، تکثير کن …

و تو برخيزی، چراغ روميزیِ کنار تخت را روشن ‌کنی، سراسيمه قلم و کاغذی پيدا کنی ولی او ناگهان بگريزد. مثل خوابی که با تمام جزئياتش به سراغت آمده ‌باشد و چشم که باز کنی، ناگهان ببينی که ديگر نيست. در سايه‌‌ها گم ‌‌شود و تو ‌بمانی و افسوسی که تنت را سرد می‌کند. آنوقت هراس می‌آيد:

 چگونه پيش بروم؟ چگونه بنويسم؟ چگونه کشف کنم؟ چگونه اثبات کنم؟ ديگر اصلأ چه اهميتی دارد؟ چه کسی می‌خواند؟ زبان مرا ديگر چه کسی می‌داند؟ از عمر ما چقدر باقی است؟ بيست، سی، چهل سال؟ کفايت خواهد کرد؟ برای کشف آن حلقه مفقوده که خانه‌‌‌مان را سياه کرده، برای کشف و تصوير کردنش کفايت خواهد کرد؟ برای ديدن و باور کردنش چی؟ تکه پاره‌‌‌های عمر ما مثل تخته پاره‌‌‌های زورق در‌هم شکسته‌ای روی دريا پخش می‌شود و در هم می‌چرخد و ما در اين دريا غوطه می‌خوريم. چگونه می‌‌‌شود اين تکه ‌پاره‌ها را جمع کرد، يا اين مشت مرواريد را که بر خاک ريخته‌ يافت، از تاريکی درآورد، کنار هم نهاد و نخی باريک از ميانشان گذراند‌ تا آن شکل واحد، آن مجموع، آن ريشه را باز ‌يابد؟ آن خط را که از دور دستها می‌آيد و ازلابلای نفسها و سايه‌‌‌ها می‌گذرد و همه‌ جا هست‌ و نيست. نمی‌بينيمش. نمی‌خواهيم ببينيمش…

می‌خواستم ببينمش. چشمهايم را بستم و خودم را روی خاک ول کردم. چقدر گذشت؟ بعد حس کردم پيشانيم باز داغ می‌شود. چشمهايم را باز کردم. ژانت را ديدم که کنارم نشسته بود و دستش را روی پيشانيم گذاشته بود. نگاهش کردم. لبخند زد. من هم لبخند زدم و آرام پرسيدم:

_ کجا رفتی؟

انگشتش را به نشانه سکوت روی بينيش گذاشت و بعد کوشيد از جا بلندم کند. تکانی خوردم و کنارش نشستم. دستم را گرفت و بلندم کرد و با هم به داخل خانه رفتيم. مرا دنبال خودش به اتاق خواب کشاند و روی لبه تخت نشاند و خودش هم روی زمين نشست و سرش را روی زانوهايم گذاشت. موهايش را نوازش کردم و بعد ياد تابلو افتادم. سر بلند کردم و نگاهش کردم. چشمهايش باز بود. ولی به ما نگاه نمی‌کرد. به بالا نگاه می‌کرد. به حلقه روشنی که از آن انگار نور به روی او می‌تابيد. بعد صدای نفسهای ژانت را شنيدم و هق هق آرام گريه‌اش را.

نگاهش کردم، سرش را ناز کردم و پرسيدم:

_ کجا رفته بودی؟

سرش را بلند کرد و پرسيد:

_ من؟ من کجا رفته بودم؟ تو رفته بودی.

_ من؟

_ ها. خيلی ترسيدم. از سرما بيدار شدم. ديدم نيستی. دنبالت گشتم. در باز بود. ديدم جلو خانه روی زمين ولو شده‌ای. پيشونيت يک کم زخم شده. نگرانت شدم. هوا شبا سرد می‌شه. برای چی بيرون رفته بودی؟ حالت بد شده بود؟

همانطور ساکت نگاهش می‌کردم. زانوهايم را بغل کرده بود و سرش را بلند کرده بود و با چشمهای آبيش نگاهم می‌کرد. مانده بودم که چی بگويم. باز سرم به طرف تابلو چرخيد و نگاهم روی آن ثابت ماند.

_ از من خسته شده‌ای؟

باز نگاهش کردم.

_ ديگه دوستم نداری، ها؟

چشمهايش را دوست داشتم. لبهايش را و دو تا دندان جلوييش را که مثل خرگوش بيرون می‌ماند و لبها را از هم باز نگه می‌‌داشت و تبسمی شهوانی روی آنها می‌نشاند.

_ دلت هوای اون زنه رو کرده؟ اونی که وقتی بچه بودی می‌شناختيش؟ يا اون يکی، دوست دخترت، يا زن سابقت؟ ها؟

سرش را با دستهايم گرفتم وخم شدم و لبهايم را به پوست داغ پيشانيش چسباندم و بعد رهايش کردم. چشمهايش را که بسته بود باز کرد و نگاهم کرد. بعد آرام گفت:

_ نمی‌خواد هيچی بگی. من می‌دونم. می‌فهمم. من مردا رو می‌شناسم. تو که اولين مردی نيستی که باهاش بودم. من می‌دونم. سعی نکن چيزی رو پنهون کنی. مردا وقتی پيشونی آدمو می‌بوسن که يا نمی‌تونن، يعنی جرأتشو ندارن، يا دلشون نمی‌خواد لبتو ببوسن. چارده سالم که بود، توی کُبِک سيتی اولين بار يک همکلاسم رو بوسيدم. هفته بعدش با هم خوابيديم. توی ماشين. بلد نبود چيکار کنه. منم بلد نبودم. ولی ياد گرفتيم. دوست پسر بعديم سرخپوست بود. هميشه منو می برد بيرون شهر و توی هوای آزاد رو زمين با هم عشقبازی می‌کرديم. دوست داشت من رو باشم. می‌گفت دوست داره وقتی باهام می‌خوابه ستاره‌ها رو نگاه کنه. بعدش تو کالج با جری آشنا شدم. ولی نه. پِدرو قبل از اون بود. فقط دو ماه با هم دوست بوديم. کلمبيايی بود. ديپورتش کردن. با پدرش. اينا رو چرا دارم به تو می‌گم؟ واسه اينکه پيشونيمو بوسيدی. آخ. يکدفعه آدمو ور‌‌می‌داری و می‌بری به يک دنيای ديگه. خيلی وقت بود که از اون روزا جدا شده بودم. پدرو حالا چکار می‌کنه؟ روز آخری که ديدمش، پيش از اونکه بره، يعنی درست موقع خداحافظی بازوهامو گرفت و توی چشمام نگاه کرد و بعد پيشونيمو بوسيد. حالم گرفته شد. ماتم برد. بعد من لبامو بردم جلو و خواستم ببوسمش ولی نگذاشت. چشماش قرمز شده بود و نمی‌گذاشت ببوسمش. بعد بهم گفت که می‌خواسته رابطه‌مون رو از اون حالتی که داشت، چه می‌دونم، ما اسمش رو می‌گذاشتيم عشق، دربياره که ديگه حسرتشو نکشيم. فرار کرد به آمريکا. نمی‌خواست برگرده کلمبيا.

ديگه اينکارو با من نکن. اگه تموم شده بگو. فقط بگو. من می‌فهمم. بچه که نيستم. می‌دونی من چرا ازت خوشم مياد؟ برای اينکه فقط مثل خودت هستی. منو ياد هيچ کس ديگه نمی‌اندازی. از همه شون فرار کردم. از همه شون حالم به هم می‌خوره. ديگه نمی‌خوام بهشون فکر کنم. تو منو می‌بری توی يک دنيای ديگه. اون روزای اول، وقتی تازه ديده بودمت، فکر می‌‌کردم خيلی چيزا از اونور دنيا می‌دونم. روز اول که با هم حرف زديم يادته؟ ازت راجع به شتر و شنهای بيابون و مسجد و اينجور چيزا پرسيدم و اينکه چه‌ جوری سرمای تورنتو رو تحمل می کنی. اولش اخم کردی. بعد خنديدی و گفتی زمستونای شهر تو توی کشورت سردتره. شتر هم به عمرت نديدی. خوب من از کجا می‌دونستم؟ ازت معذرت خواستم. تو هم خنديدی و گفتی بايد يک روز به خونه‌ت بيام تا بهم عکسای خونوادگيتو نشون بدی. يادت هست؟ ولی بعدش که خونه‌ت اومدم برام از يه چيزای ديگه حرف زدی. خوب من هيچ‌ وقت اهل سياست نبودم. تو هم اينو خوب می‌دونی. ولی می‌گذاشتم تو خودتو خالی کنی و از آرزوهات، از آرمان‌هات يا نظراتت حرف بزنی. شايدم من اشتباه می‌کنم. شايدم يک چيزهايی از پدرو توی تو هست که منو بطرف خودش می‌کشونه. پدرو اولين مردی بود که واقعأ دوستش داشتم. ولی نموند. رفت. تقصير خودشم نبود. ديپورت شد. باورش نکردن. شايد اگه پدرو الآن اينجا بود باهم دوست می‌شدين. نکنه تو هم توی من دنبال کس ديگه‌ئی می‌گردی؟ همه‌ش فکرت يه جای ديگه‌‌‌س. همه‌‌ش نشستی و يک مشت اشباح سرگردون رو دور خودت جمع کردی و توشون وول می خوری.

دستهايش را گرفتم و گفتم:

_ نه. نه. خودت هم می‌دونی که اينطور نيست. بی انصاف نباش. تو همه زندگيت اينجا گذشته. ولی من، خب باهم فرق داريم. اينجا که هنوز پام رو زمين نيست. چطور می‌تونم همه چيز رو فراموش کنم؟

_ کی گفت فراموش کنی؟

_ چيز هايی هست که فقط حس می‌شن. نميشه بيانشون کرد.

_ چرا نه؟ تو که انگليسيت از منم بهتره. چرا نه؟ می‌دونی من چقدر دوست دارم با هم حرف بزنيم، تو برام حرف بزنی؟

_ نه. نه. منظورم اين نيست. ولی…

_ ولی چی؟ می‌خوای برگردی؟ حتمأ دلت برای کشورت تنگ شده. ها؟

_ نه‌‌ـ من دلم برای هيچ جا تنگ نشده‌ـ شايدم شده. ولی جنگ ديگه مغلوبه ‌است‌ـ خيلی وقته که مغلوبه شده‌ـ وقتی صورتکت رو از دست دادی، ديگر بازی معنائی نداره‌ـ صورتت پيداس‌ـ خيلی وقته که ما صورتکهامونو را از دست داده‌ايم‌ـ برگردم کدوم بازی رو ادامه بدم‌؟ مشکل اينجا هم همينه‌ـ به صورتکای ما توی اينجا هم ديگه اعتباری نيست‌ـ ولی اغلبمون هنوزم بازی رو ادامه‌ می‌ديم‌ـ کار ديگه‌ئی، بازی ديگه‌ئی بلد نيستيم‌ـ

ژانت گيج نگاهم کرد. با چشمهای آبی خيسش. خم شدم و چشمهايش را بوسيدم. نفس عميقی کشيدم و گفتم:

_ من نمی‌خوام فراموش کنم. برای همينه که می‌نويسم. برای اينکه ببينم زمان کجا از حرکت ايستاد. می‌نويسم که بماند. آن زندگی که سياه شد و رفت. مگر همين نقلش بماند.

دستش در هوا چيزی را چنگ زد و با هيجان گفت:

_ خب بنويس. می‌خوای الآن بنويسی؟

 لبخند زدم و گفتم:

_ نه! الآن می‌خوام تو رو ببوسم.

يک لحظه ناباور نگاهم کرد و بعد با تمام صورتش خنديد. من هم ‌خنديدم. بعد او دوباره گفت:

_ معذرت می‌خوام که اذيتت کردم. آخه بعضی وقتا تو اصلأ به من توجه نمی‌کنی . می‌شه ازت بپرسم راجع به چی می‌نويسی؟ کشورت؟

_ نه‌. درباره همون يارو. همون مشتری که مثل من هميشه تکيلا و آبجو می‌خوره.

_ چکار به کار او داری؟ اصلأ مگه زندگی او چه اهميتی داره؟

_ شوخی کردم‌. درباره عشق می‌نويسم‌.

_ عشق؟ عجب! عشق! بگو ببينم، اصلأ تو از عشق چی می‌فهمی؟ ها؟

بعد نيم خيز ‌شد، خودش را به من ‌چسباند، گوشه لبم را بوسيد و عين بچه‌‌‌‌ها خودش را برايم‌ لوس‌ کرد:

_ هی! می‌آيی درباره من هم بنويسی؟ من هميشه آرزو داشتم که يک نفر درباره من توی کتابش يک چيزی بنويسه!

گفتم:

_ اوه! البته! راستش اصلأ دروغ گفتم. من دارم درباره تو می‌نويسم‌. ببين، ايناها!

او خوش را جلوتر ‌کشيد و هيجان زده ‌پرسيد:

__ جدی می‌گی؟ من، توی کتاب تو؟

_ آره! ببين‌:

و بعد بی هوا پوشه‌ام را باز ‌کردم و پاراگرافی را خواندم و برايش ترجمه کردم‌:

» … کم‌کم باهاش اخت شدم‌ـ حس کردم آشنا‌س ـ يه بوی‌ آشنا ازش تو هوای خونه‌‌م پخش می‌شد‌ـ تا اينکه بعد از دو ماه‌، نه، حدود ‌سه چار ماه بعد از اومدنش، يه نصفه ‌شب از خواب بيدارم کرد‌‌ـ سينه درد شديد داشت‌ـ دست چپشم درد می‌کرد‌ـ داشت از حال می‌رفت‌ـ قلبش چيز شده بود. چی می‌گن، heart attack کرده بود‌ـ بيدارم کرد و گفت که اون بسته رو از زير تخت دربيارم‌ـ خواست که پارچه دورشو باز کنم‌ـ کردم‌ـ بعد گفتش که اونو واسه من آورده‌ـ اصلا تموم اين راهو اومده که اونو بياره و به من بده‌ـ فکر کرده که من حتمأ بايد اونو ببينم و بدونم چيه و چرا به وجود اومده‌‌ـ فکر کرده مبادا بميره و هيشکی نباشه که اينا رو به من بگه يا اونو بهم نشون بده‌ـ يه تابلو نقاشی بود‌ـ يه زن با پيرهن سفيد حرير که دراز کشيده روی آب، انگار که روی يک تشک از ابر يا پر، موهای بافته خيسشم دور پستوناش حلقه زده، يک نيلوفر آبی لای انگشتای دست راستش و خزه‌‌‌ها و برگای ريز سبز و زرد هم جا به جا روی حرير لباسش. شکمشم يه خورده، اندازه بالش نوزاد برجسته بود. چشماش باز بود. ولی ما رو نگاه نمی‌کرد. نمی‌دونم کجا رو نگاه می‌کرد. به‌ بالا، به آسمون ‌نگاه ‌می‌کرد‌ـ به‌ حلقه روشنی که انگار ازش نور به روی اون که پائين روی آب دراز کشيده‌ بود می‌تابيد‌ـ …»

ژانت اخم ‌کرد‌ـ از کنارم بلند شد و آنطرفتر روی زمين چهار زانو نشست و با همان اخم و لرزشی در صدايش گفت که مسخره‌‌‌اش کرده‌ام و اين احمقانه‌ترين کاری‌ است که می شد با او کرد‌ چون او کاملأ جدی بوده‌ـ من خنديدم و بوسيدمش و گفتم‌ که مسخره‌‌‌اش نکرده‌‌‌ام‌ـ راست گفته‌‌ام‌ـ ژانت داد زد:

_ خودتو مسخره کن! اون من نيستم . اون همون زنيه که وقتی بچه بودی می‌شناختيش. امشب هم دلت برای اون تنگ شده بود. نمی‌خوای ولش کنی؟

_ نه! ببين، اون از تو ساخته شده! برای من، اون چشمهای تو رو داره، صورت تو، لبهای تو، دستها، انگشتها، پستونها، و… باز هم ادامه بدم؟!

خنده باز به صورتش بر‌گشت‌ـ صورتم را جلو ‌بردم، لبهايش را بوسيدم و همانجا به هم ‌پيچيديم‌ـ

ژانت ظريف بود و پرتحرک و لاابالی‌ـ بيست و هفت هشت ساله بود و اهل کُبِک سيتی‌ـ فرانسوی‌‌‌الاصل. آن وقتها تازه دو سال و چند ماه بود که به تورنتو آمده‌ بودـ آمده بود تا به قول خودش دنيای انگليسی‌های بی‌‌‌احساس را تجربه کند‌، اما خورده ‌بود به تور من‌ـ اوايل با هم خوش می‌گذرانديم و کار زيادی هم به کار هم نداشتيم‌ـ با اين همه شده بود حلقه ارتباطم با جهان زنده‌ای که جدا از من و کنارم جريان داشت. او پنج روز هفته را در آن کافه کار می‌کرد و غروبهای من هم بيشتر در همان کافه می‌گذشت‌ـ همه جور آدم را در آن کافه و از پشت پنجره‌اش می‌ديدم. می‌نشستم کنار پنجره و آبجو و تکيلايم را مزمزه می‌کردم. سرم پر می‌شد از حرفها و خبرها و عشقها و قهرها و نرم نرمک می‌نوشتم. او هم هر وقت که سر‌ش خلوت بود، يا در اوقات استراحتش کنارم می‌نشست و با هم سيگاری دود می‌کرديم‌ـ کاغذ‌هايم را زير و رو می‌کرد و چرت و پرت می‌گفتيم‌. يکبار که باز مشغول نوشتن بودم و حواسم به خودم بود رنجيده پرسيد:

_ باز هم می‌نويسی؟

خنديدم‌ـ

گفت:

_ از من هم می‌نويسی‌ـ نه‌؟

باز ‌خنديدم و گفتم :

_ گفتم که‌ـ اصلأ همه‌ش راجع به تو‌ئه‌ـ

 به چشمهايم نگاه‌ کرد، موهايم را با سر انگشتهايش پريشان کرد، فکری کرد و ‌پرسيد:

_ راستی، در قصه‌‌‌های تو من به چه زبانی حرف می‌زنم؟ زبان تو؟

جا‌‌‌خوردم‌ـ هيچوقت به چنين چيزی فکر نکرده‌ بودم‌ـ من فقط می‌نوشتم‌ـ همين‌ـ می‌نوشتم تا گريبان خودم را از چيزی که ناگهان و در يک لحظه نامعلوم و نامنتظر آن را چنگ می‌زد و می‌فشرد رها‌ کنم‌ـ ديگر فکر نمی‌کردم که در قصه‌ام ژانت را واداشته‌ام که فارسی حرف بزند و ستاره را، که انگليسی فکر کند. فکر نمی‌کردم چه چيزهايی، از کجای هست و نيست اين جهان ربوده‌‌‌‌ام تا در اين شب‌‌‌‌کلاه شعبده بريزم و بعد، خودم هم ندانم که قلم را که زمين می‌گذارم از کلاه چه بيرون خواهد جست. بعد از خودم ‌پرسيدم‌:

_ «در اين قصه‌ها، من به چه زبانی حرف می‌زنم‌؟»

آن روزها برای ژانت هم اين مسئله‌ای شده بود که در ذهن من، در قصه های من، حضور او با چه زبانی تثبيت می‌شود‌ـ چه اهميتی داشت؟ شايد اين ‌هم نشانی از تمايل او به برتری داشتن بر جهان‌‌‌‌‌سومی‌ها بود‌ـ شايد هم چون خودش فرانسوی زبان بود، اين قضيه برايش آشنا‌ بود‌ـ با اين همه من چندان به حضور ژانت در قصه‌‌‌‌ها و در ذهنم فکر نمی‌کردم‌ـ به چگونگيش هم فکر نمی‌کردم‌ـ گرچه او حضور، و چگونگی حضورش را بالاخره به ذهن و قصه‌‌‌های من تحميل کرده ‌بود‌ـ

آسمان تورنتو زياد ستاره ندارد‌ـ حالا ديگر اين عادت از سرم افتاده، اما آنوقتها از بار که بيرون می‌آمدم، اول ناخودآگاه به آسمان نگاه می‌کردم‌ـ اين، عادت مردم سرزمينهای بد‌‌‌‌آب و هواست‌ـ هر روز، رنگ آسمان رنگ زندگی ما را تعيين می‌کند‌ـ و شبها، آسمان که تاريک است، بود و نبود ماه يا پر نوری و کم نوری ستاره‌ها اين نقش را به دوش می‌گيرد‌ـ زمستان تورنتو کند می‌گذرد و آسمان، اغلب نامهربان و تاريک ‌می‌شود‌ـ

از سرما که زياد گله می‌کردم، ژانت می‌‌فهميد که دردی دلم را چنگ زده و چهره سرما را برايم نا‌مأنوس‌تر کرده ‌است‌ـ آن شب هم وقتی ديد باز رفته‌ام کنار پنجره و به شب و هيکل سياه درخت نگاه می‌کنم برخاست، کنارم آمد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و پرسيد:

_ چيه؟ باز حوصله‌‌‌ت از دست دنيا سر رفته؟

_ خودم هم نمی‌دانم‌ـ زندگی بعضی وقتها خيلی يکنواخت می‌شود‌ـ فرقی هم نمی‌کند که کجای دنيا باشی‌ـ اگر به چيزی بند نباشی يا پايت را روی خاک حس نکنی، کارها و لذتها و غمهايت هم بريده‌ بريده‌ و ناپايدار می‌شوند. تورا از دست خودشان خسته می‌کنند و به ستوه می‌آورند‌ـ آداب و رسوم ملتها و کشورها متفاوت است، ولی همه از يک جا پا گرفته‌اند و آخرش هم به يک جا ختم می‌شوند‌ـ کار همه‌شان معنی ساختن برای زندگی‌ است‌ـ حالا اگر مثلا من بخواهم از آداب و رسومی که برايم بی‌معنی‌ شده‌ دست بکشم يا به آداب و رسومی که برايم هنوز هيچ معنائی پيدا نکرده دل نبندم، چطور بايد اين حفره خالی را پر کنم؟ راهی جز ساختن آداب و رسوم خاص خودم نيست‌ـ پس آنها را می‌سازم‌ـ همه ما همين کار را می‌کنيم‌ـ

_ مسخره بازی در نيار. ببينم، هوس نکرده‌‌‌ای به کشور‌ت برگردی؟ شايد دلت تنگ شده‌ـ من که دلم برای کبک سيتی يک ذره ‌شده!

راست می‌گفت. حتمأ راست می‌گفت. دلش برای شهرش تنگ شده بود و به همين سادگی می‌توانست دلتنگيش را بيان کند و دنبال راه چاره‌اش هم بگردد. ته دلم به او حسوديم می‌شد. هيچ چيز زندگيم نمی‌توانست به اين سادگی باشد. نبود. نگذاشته بودند باشد. نگذاشته بوديم. به هرچه که فکر می‌کردم در هم می‌پيچيد. به هرچه دست می‌زدم از هم می‌پاشيد. آنوقت اينها را سر او خالی می‌کردم. سر چيزهای بی‌‌خودی کينه‌ای از او در دلم می‌نشست و بی‌‌خودی آزارش می‌دادم. دو سه روز به سراغش نمی‌رفتم و رد خودم را هم گم می‌کردم و می‌گذاشتم تا حسابی نگران شود. بعد می‌رفتم و سر ميز می‌نشستم و منتظر می‌شدم تا خودش به سراغم بيايد. می‌آمد، رنجيده و نگران، و حالم را می‌پرسيد. چرا تحملم می‌کرد؟ لابد خيال می‌کرد مريضم و احتياج دارم که رعايتم کند. بودم؟ چه فکر ديگری می‌توانست بکند؟ چه اسم ديگری می‌شد روی آن حرکات من گذاشت؟ هم دوستش داشتم و هم ناگهان نسبت به او سرد و بی‌تفاوت می‌شدم و اين بی‌تفاوتی را هم به وضوح نشان می‌دادم. بکلی ساکت می‌شدم يا شروع می‌کردم به حرف زدن باخودم. آن دفعه هم شانه بالا انداختم، نفس بلندی کشيدم، دستم را از دستش بيرون ‌آوردم و ‌گفتم‌:

_ صبر‌‌می‌کنم تا هوا گرمتر بشه، اونوقت بايد حتمأ يکی دو هفته‌ برم يک جای دورـ

_ کجا مثلأ؟

_ هر جائی که اينجا نباشه‌ـ دلم می‌‌‌خواد چيزهای تازه ‌ببينم‌ـ

_ اينجا هم هزار جای خوب و قشنگ داره که هنوز نديده‌‌‌ای‌.

_ منظورم ‌اين نيست‌ـ می‌خوام خودمو از دست اين موزه‌ای که در ذهنم ساخته شده رها کنم‌ـ راستی، گفتم موزه، يک بار در برلين به تماشای موزه مجسمه های مومی رفتم‌ـ سالها پيش‌ـ بخشی هم داشت که در آنجا شکنجه‌های قرون وسطی مجسم شده بود ـ بعد‌‌‌ها، يک روز که با دوستانم به شهر بازیِ «واندرلند» رفته بوديم، به ياد اون موزه و درد و وحشت در چهره و بدن اون مجسمه‌‌ها افتادم‌ـ چهره مردمی که روی چرخ فلک‌های غول‌ آسا در هوا می‌چرخيدند يا توی تونل‌‌‌های وحشت به‌ دنبال راه گريز می‌گشتند، يا چسبيده به هم به آسمان برده ‌می‌شدند تا بعد با سرعتی وحشتبار تا چند وجبی خاک سقوط کنند، چشمهای از حدقه درآمده، عضلات منقبض‌ شده صورت و بدن و فرياد‌‌‌های بی‌اختيارشون منو به ياد موزه مجسمه های مومی و بخش شکنجه‌اش انداخت‌ـ با اين تفاوت که دسته اخير، جلاد و محکوم، شکنجه‌‌‌گر و شکنجه ‌شونده رو با هم توی خودش داشتن‌ـ ترکيبی از هردوی اونا بودن‌ـ خطوط منقبض صورتشون هم ترکيبی از هراس و لذت ‌بود‌ـ به ‌نظر تو اين شاخص‌‌‌‌ترين نشانه دوران ما نيست؟

_ فلسفه نباف‌ـ خيلی حرف می‌زنی. چرا تو همه‌ش دوست داری اينقدر همه چيز رو سخت بگيری و پيچيده کنی؟ من اين چيزها رو نمی‌‌فهمم‌. بگو ببينم، آقا کوچولو، باز خسته و نا‌اميد شده‌ای؟ از تورنتو بدت می‌ياد؟

_ نه‌ـ اصلأ‌ـ ولی ـ‌ـ‌ـ ، نه‌ـ منظورم دور بودنه و تازه شدن‌‌ـ

_فکر خيلی خوبيه. چيز زيادی به فصل گرما نمونده‌ـ اگه مرخصی بگيرم، می‌آيی با هم بريم کبک سيتی؟ آخ! زيباترين شهر دنياست‌! «

ساکت شدم و باز با خودم فکر کردم چقدر راحت زادگاهش را دوست دارد‌ـ با عشقش چقدر راحت است و چه راحت آنرا به زبان می‌آورد‌ـ من اما خاطره‌‌‌هايم را گم کرده‌ام‌ـ هر شهری در مسير گذرم از روی پوست خاک، زادگاه و گورگاه خاطره‌ای، عشقی، هراسی، گريزی، پروازی يا تکاپوئی بوده‌ـ و امروز، اينجا، اينجا آخر دنياست؟ از اينجا به کجا بايد رفت يا به کجا بايد برگشت؟

نه‌ـ نمی‌خواستم با ژانت به کبک سيتی بروم‌ـ با ژانت به هيچ شهری نمی‌روم‌ـ شهر من و ژانت، همان بار پرهياهو و آکنده از دود ‌است و آن اتاق کوچک که در آن عشق می‌ورزيم‌ـ شهر من و ستاره ‌هم اتاقی بود که در آن می‌نشستيم‌، چشم می‌دوختيم به چشمهای هم و دنياهامان را تقسيم‌ می‌کرديم‌ـ..

*

ستاره با گفتن دنيايش را کشف می‌کرد و نويسنده با سکوت، با شنيدن‌، و بعد، با نوشتن. تکه پاره‌های روح‌ او مثل تخته پاره‌های زورق در‌هم شکسته‌ای روی دريا پخش می‌شد و در‌‌هم می‌چرخيد و او در آن دريا غوطه می‌خورد و می‌کوشيد تا آن تکه ‌پاره‌ها را جمع کند و يا مثل مشتی مرواريد که بر خاک ريخته‌ باشد بيابد، از تاريکی درآورد، کنار هم بگذارد و نخی باريک از ميانشان بگذراند‌. تا اين کار به انجام نمی‌رسيد، رها نمی‌شد. ريشه را بايد پيدا می‌کرد‌. بايد می‌فهميد چرا زمان ايستاده، و در کجا ايستاده. بايد می‌يافتش. آن خط را که از دور‌‌دستها می‌آمد و ازلابلای نفسها و سايه‌ها می‌گذشت و بودـ همه‌جا بود‌ـ

در آن کافه می‌نشست و ذره ذره، تکه تکه می‌نوشت تا شکل بگيرد و گريبانش را رها کند‌. من هم اغلب در گوشه‌ای می‌نشستم و او را می‌پائيدم. او بود و جهان او و همه دنيا که هيچ چيز نمی‌ديد جز تصويری در ‌هم شکسته از رشته تسبيحی پاره و در‌هم ريخته‌. نويسنده می‌کوشيد تا پاره‌های اين تصوير را بيابد و باز کنار هم بگذارد‌. اين ستاره بود که می‌گفت يا او‌؟ آينه هزار پاره شده بود و او مانده بود و تصاوير در هم ريخته‌ای که در آن می‌ديد‌ـ مثل خواب بود‌ـ خواب می‌ديد؟

 ستاره حوصله سکوت نويسنده را نداشت‌ـ از کار که برمی‌گشت، دوشی می‌گرفت و تلفن می‌کرد‌ـ دوست داشت او هم همه کارهايش را کرده‌ باشد و با هم پی برنامه‌ای بروند‌ـ هفته‌ای چهار پنج روز با هم بودند و گاهی هم به خانه او می‌رفت و عصر و شبی را با هم می‌گذراندند. اما بعد کم‌کم خستگی آمد و تکرار‌ـ نويسنده به خود نگاه می‌کرد و می‌ديد سالها گذشته و سرش بند بوده به جستجوی چيزی ناپيدا و ساختن چيزی نامعلوم‌ـ دری به تخته ‌خورده‌‌بود و آنها، درست وسط چارراه زندگی از خاک کنده شده بودند. دستی آنها را از زمين کنده و در فضا چرخانده بود و بعد هريک در گوشه‌ای فرود آمده بودند و حالا، می‌کوشيدند تا از دل اين غار نُه ‌تو بيرون ‌بيايند و راهی به سوی ثبات بجويند‌ـ ستاره عاشق زندگی در جاهای شلوغ و پرتحرک شهر بود و نويسنده دلش پر‌می‌زد که کلبه‌ای کنار دريا داشته ‌باشد‌ـ آنقدر نزديک که شب وقتی دراز کشيده‌ای و چشمهايت را بسته‌ای صدای دريا را که بشنوی احساس کنی الآن است که دريا با زبان موج ديوار کلبه‌ات را بليسد‌ـ پشت کلبه مزرعه کوچکی ‌باشد، با درختچه‌ها و نهالهای مو و داربستی که در سايه‌اش بتوان نشست و گيلاس شراب را به دهان نزديک کرد و جرعه‌ای از آن نوشيد‌ـ بی هيچ شتابی‌ـ ستاره می‌گفت که اينها همه روياهای احمقانه دوران کشاورزی است و او، درست مثل يک مرد شرقی توسری خورده که از پيشرفت و هيجان وحشت دارد، اين روياهای کهنه را در مخيله کوچک خود می‌پرورد‌ـ می‌گفت که تناقض سراسر تار و پود وجودشان را در برگرفته‌ـ می‌پرسيد:

_ ببينيم، کامپيوترت را هم با خودت به آن کلبه کنار دريا خواهی برد؟ تلفنت را چی؟ يا مايکرويو، يخچال، تلويزيون؟ جلسه‌های پر از دود و دعوا را چی؟ روزنامه ها و مقاله ها و بحث و جدل ها را چی؟ تظاهرات رفيوجی ها و گِی ها، موسيقی التون جان و لئونارد کوهن ـ ـ،

بعد می‌خنديد و سرش را تکان می‌داد‌ـ نويسنده هم می‌دانست که اين رويا چيزی جز راه گريز دور دستی از تمام چيزهايی که احاطه‌شان کرده نيست‌ـ از آنها نمی‌ترسيد‌ـ حوصله نمی‌کرد به ستاره بگويد که هوس مزرعه‌داری به سرش نزده، از شهرنشينی هم متنفر نشده‌ـ فقط آنقدر دويده که حالا همه ذهنش پر شده از اين که به دشت بی ديواری پناه ببرد و آرام بگيردـ حس می‌کرد که چيزی در اين ميان گم شده‌ـ چيزی کنده شده و جای خالیِ آن حفره‌ای در عمر و زندگيشان ايجاد کرده است‌ـ می‌خواست بنشيند و در سکوت، به عمق آن حفره تاريک چشم بدوزد و کشف کند که چه چيزی می‌تواند دوباره پُرش کندـ

کار چاره‌ساز نبود‌ـ در ازای آنچه به دست می‌داد چيزهای زيادی طلب می‌کرد‌ـ بی‌کاری هم فقری پيدا و پنهان با خود می‌آورد که خوره ذهن و انرژی می‌شد‌ـ نگاه می‌کرد و می‌ديد شده است ابن مشغله‌ـ هرچند يکبار تن به کاری داده تا راهی برای ادامه حيات و دست و پا زدنهايش بيابد و باز بخشی از عمرش را فروخته است‌ـ نگاه می‌کرد و می‌ديد جان می‌کنند تا جا بيفتند، اما يادشان نمی‌آيد که از چی گريخته‌اند، چرا گريخته‌اند و چه چيزی را خواسته‌اند خراب يا چه چيزی را درست کنندـ می‌دوی‌ـ تنها می‌دوی و مسير و مقصدت ناپيداست‌ـ

باز هم شبی می‌گذرد و صبح می‌آيد. از خواب برمی‌خيزی و تکانی به تن کوفته‌ات می‌دهی‌ـ دهانت تلخ است ـ به دستشويی می‌روی، ادرار می‌کنی، آبی به صورت می‌زنی، ريشت را می‌تراشی و مسواک می‌زنی‌ـ قرص زخم معده‌ات‌ را بالا می‌اندازی و ليوانی آب رويش‌‌ـ قرص خواب مال شب است، قرص زخم معده مال صبح، ويتامين ب مال ظهر، و قرص ضد حساسيت هر وقت که لازم باشد‌ـ بعد استکانی چای يا قهوه درست می‌کنی و می‌نوشی، می‌نشينی و همراه با آن هفته‌‌نامه‌های شهر را برای چندمين بار ورق می‌زنی:

_» … جنازه بدون تکليف يک ايرانی _ سنگسار يک زن و مرد جوان در قندهار _ اخراج هزاران کرد از کرکوک _ دومين پيک نيک کاروان شادی، با‌نام ايران و به ياد ايران‌ _ تعليق فرهنگی در غربت _ نمايشنامه کمدی ننه سليمه _ هادی خرسندی و صمدش _ نامه سرگشاده _ قتل‌های ناموسی در سوئد _ دعوت به تظاهرات _ خودداری سفيران اروپا از بازگشت به ايران _ نان داغ کباب داغ _ دستگيری هفده ايرانی درکويت _ خاطرات بزرگ علوی _ اخراج پناهندگان از ترکيه _ مدرسی هم مُرد _ يادمان زندانيان سياسی _ آگهی، گزارش‌ ، بيانيه، گزارش‌، اطلاعيه، گزارش ـ‌ـ‌ـ «

چای يا قهوه‌ات که تمام شد، روزنامه را هم کنار می‌گذاری، پرده‌ها را می‌کشی، لباس می‌پوشی، وسايلت را مرتب می‌کنی، عينکت را پاک می‌کنی و به چشم می‌زنی و بيرون می‌روی‌ـ صندوق پستی را باز می‌کنی و دسته‌ای برگه تبليغاتی را از آن بيرون می‌آوری و در سطل آشغال می‌اندازی، به قبض‌های برق و تلفن و کارتهای اعتباری هم نگاهی می‌اندازی و می‌گذاريشان توی کيفت‌ـ روز آغاز می‌شودـ

ستاره از اين چرخه متنفر بود‌ـ او هم چون ديگران اسيرش بود اما می‌کوشيد تا راهی بيابد و از آن بيرون بجهد‌و نويسنده را هم با خود بکشاند و ببرد‌ـ به او می‌چسبيد و می‌کوشيد تا نياز سيری‌ناپذير او را برای شنيدن، برای پر‌شدن و جستجوی کورمال کورمال آن حفره تاريک پاسخ گويد‌ـ اما سکوت نويسنده به خشمش می‌آورد و همين باعث می‌شد که باز هم زمين و زمان و راست و دروغ را به هم بياميزد و حرف بزند. حرف می‌زد‌ـ حرف می‌زد و قصه به‌ هم می‌بافت‌ـ به هم نزديک می‌شدند و بعد ناگهان کسی در نويسنده يا او رو می‌گرداند و می‌گريخت‌ـ

*

می‌ترسيدم‌. چرا؟ نمی‌دانم. از اين که آنقدر به هم آويزان شويم که ديگر جز خودمان را نبينيم، می‌ترسيدم‌. می‌گذاشتم که او پيش بيايد و بعد پا پس می‌کشيدم‌. همين، به هم نزديکمان می‌کرد و از هم دورـ من هنوز سرگردان جستجويم بودم که او خود را از آن ورطه بيرون کشيد‌ـ گفتم ورطه؟ چه بسيار چيزهای زيبا و پويا که در آن تکاپو وجود داشت يا می‌توانست داشته باشد‌ـ اما من مطمئن بودم که اگر ما آن حفره را پر نمی‌کرديم، تمام زندگيمان تبديل می‌شد به تلاشی جانفرسا در مقاومت در برابر سقوط‌ـ و اين، هر رابطه‌‌‌‌ای را به ورطه‌‌‌‌ای تاريک بدل می‌کند‌ و هر خانه‌‌‌ای را سياه‌‌ـ..

 *

ستاره انگار می‌دانست که يک بار ديگر بايد به خانه خود، به درون خود پناه ببرد و بگذارد تا نويسنده هم در خانه درون خود پناه گيرد‌ـ و اين، مدتها پيش از آن بود که من و نويسنده با هم آشنا شويم. مدتها پيش از آن که نويسنده و ژانت با هم آشنا شوند و مدتها پيش از آن که همه چيز آن‌طور درهم بپيچد. ستاره در انتظار فرصت بود، و نويسنده اين فرصت را به او داد‌ـ

يک بار، در ميانه يک بحث تند، نويسنده به او نيش زد و گفت که فکر می‌کند زنها تنهائی را دوست ندارند‌ـ يعنی وقتی خود را کامل حس می‌کنند که قادر شده باشند چيزی‌ را، چيز‌هايی را با مردی، جفتی، شريک شوند‌ـ ستاره گفت:

_ مگه مردا خيال می‌کنن کاملن؟

نويسنده با پوزخندی پاسخ داد:

_ نه، ولی شما زنها خيال می‌کنين‌‌ـ‌ـ‌ـ‌

ستاره عصبانی شد و توی حرفش پريد:

_ دست بردار! » شما زنها»! کدوم زنها؟ من اين‌جا تنهام‌ـ حرفامم مال خودمه‌، نه هيچکس ديگه‌ـ دسته و گروه هم درست نکرده‌م‌ـ می‌خوای بگی حرفام زنونه‌س‌؟ احساساتم زنونه‌س؟ خب باشه. ايرادش کجاس؟ از اين گذشته، يعنی هيچ مردی نيست که اينجوری فکر کنه يا اينجوری احساس کنه و اينجوری‌‌‌حرف بزنه‌؟

نويسنده نگاهش کرد‌ و آرام به او گفت ‌که منصف باشدـ ستاره پوزخند زد‌ـ نويسنده گفت که او هم بالاخره پرورده و‌حامل همان فرهنگی است که هيچوقت آنها را به هم نزديک نخواسته‌ است‌ـ ستاره گفت:

_‌همينو گفتی و تموم شد؟ فکر می‌کنی خلاص می‌شی؟ همين کافيه که اعتراف کنی حامل کدوم لجنی؟ تصميم نداری اونو از رو دوشت پائين بندازی؟ ببينم، خيلی خوشت مياد وقتی که روی من می‌خوابی، نه؟ حس می‌کنی سوارم شده‌ای و به من غلبه کرده‌ای‌ـ حس می‌کنی منو تصرف کرده‌ای، تسليمم کرده‌ای‌ـ نه؟ fuck you!

نويسنده رنجيده گفت:

_ تو با چی در‌افتاده‌ای؟

_ من؟ من با چی در افتاده‌م؟ با همون باری که تو هنوز عُرضه‌ نداری از روی دوشت پائين‌ بندازی‌ـ من با تو در نيفتاده‌م‌ـ من از تو، از خودِ خود تو حمايت می‌کنم‌ـ من می‌خوام تو به اصلت برگردی‌ـ

_ از من؟ در مقابل چی؟ در مقابل خودم؟ جالبه‌ـ تو می‌خوای از من، در مقابل خودم حمايت کنی؟ هيچ می‌دونی اين رفتارت چقدر به اصطلاح‌»‌مردونه‌»‌س؟ اين منم ـ همه اين چيز‌ائی که می‌بينی و خوشت نمياد منم‌ـ

_ لج بازی نکن‌ـ تو نيستی‌ـ گاهی اسيرش می‌شی و حرص منم در مياری‌ـ ولی تو نيستی ـ خودتو زده‌ای به اون راه‌ـ

_ نه‌ـ نه‌ عزيز من! تو نمی‌خوای قبول کنی‌ـ تو چيزی رو توی خيال خودت ساخته‌ای و حالا می‌خوای منو مطابق اون بتراشی‌ و بسازی‌ـ برای اينکه به اون چيز احتياج داری‌ـ دوستش داری‌ـ ولی نمی‌شه‌ـ

_ اشتباهت همينجاست. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم‌ـ اينائی که تو فکر می‌کنی هستی و جزء وجودتن الکی و ساختگی‌اند‌ـ مال قصه‌هاتن‌ـ تو خودتو به کاراکتر قصه‌هات شبيه می‌کنی، غافل از اين‌که اين تويی که اونا رو ساخته‌ای، قرار نيست که شبيه‌شون بشی‌ـ

_ خب نکته‌ همينجاست‌ـ من می‌نويسم که کشف کنم‌ـ ولی مگر نه اين‌که همين قصه‌ها زندگی ما رو می‌سازن؟ توئی که نمی‌فهمی. توئی که نمی‌بينی همين قصه‌ها همه زندگی ما رو احاطه‌کرده‌ن‌ـ نمی‌بينی که ما همه توی اين گرداب دست و پا می‌زنيم و نمی‌فهميم که گرداب از همين چرخش چشم بسته خود ما بوجود آمده؟ نمی‌بينی که خونه رو، از وقتی که گوهر رو کشته‌ايم سياه کرده‌ايم و نمی‌پذيريم و باز می‌کشيمش؟ ما خودمونو می‌نويسيم‌ـ تو نمی‌بينی‌ـ

ستاره نگاهش کرد‌ـ نگاهش تاريک و سرد شد‌ـ بعد آرام گفت:

_ OK!ـ تو بمون و قصه‌هات‌ـ با همه کاراکترای ناقص‌الخلقه و عقب مونده و زخمی‌ـ با همه اين مهاجرهای حرفه‌ای واخورده که به ياد گذشته‌های خاک‌آلود و شهر‌های زادگاه و بند‌های پوسيده عرق می‌خورن و گريه ‌می‌کنن‌ـ با همه بچه سياسی‌هايی که هنوز هم توی بيست سال پيش نفس می‌کشن‌ـ با همه مردايی که هنوزم تا جفتشون می‌خواد نفس بکشه، خيال می‌کنن اخته شده‌ن. با همه زنا‌يی که هنوز هم هميشه خدا بايد يا لله ‌باشند، يا‌مادر، يا‌کلفت، يا‌معشوقه، يا‌مرده‌های متحرک توی قفس‌‌. شبيه‌شون شو‌ـ شبيه‌شون باش ـ

نويسنده گفت:

_ من نمی‌خوام شبيه‌شون باشم‌ـ می‌خوام تصويرشون کنم‌ـ می‌خوام برگردم و نگاه کنم و اون گره رو پيداکنم‌ـ می‌خوام اين حفره رو پر کنم‌ـ می‌خوام بفهمم چرا درجا می‌زنيم‌‌ـ ولی تاريکه‌ـ نمی بينی؟

_ خيال می‌کنی تا کی بايد درجا بزنی تا بفهمی که چرا درجا می‌زنی؟! همه‌تون مثل هميد. هيچ حرف تازه‌ای ندارين. گم شدين. همين. مثل پسربچه‌های مادر گم‌کرده. دنبال مادرتون می‌گردين نه دنبال زندگی‌ـ‌ـ‌ـ

_ شايد بشه عوض شد. عوض کرد. از جای ديگه‌ئی شروع کرد. به يک طرف ديگه راه باز کرد. ديگه درجا نزد. صبر می‌کنی؟

_ Sorry, My love, I love you, but it’s too late for me, it is too late!

 نگاهش کرد و به سادگی اين را گفت‌ـ آنقدر ساده و سرد که نويسنده ناگهان خود را با سرنوشتی محتوم روبرو ديد‌ـ به او گفته بود.‌‌‌مدتها پيش ستاره به او گفته بود که می‌داند که او را از دست می‌دهد، يا او ستاره را از دست می‌دهد. از دستش داده بود. به چشمهايش نگاه کرد و ديد که هم را نمی‌بينند. همانجا دانست که از دستش داده‌است و دلش سياه شد. فهميد که چقدر دوستش داشته، چقدر به او نياز داشته و چقدر به او تکيه کرده است. فکر کرده بود او را از زمين بلند می‌کند، از گرداب رها می‌کند و بعد با هم می‌روند. فکر کرده بود او را مثل کودکی می‌آفريند و آينده‌ای را با او می‌سازد و به آن آويزان می‌شود. فکر کرده بود اگر دست هم را بگيرند می‌توانند بايستند و اين چرخش هولناک نيز باز‌ايستد و لحظه‌‌ای طعم ثبات را بچشند. فکر کرده‌ بود او آشنايی می‌شود در ميان غريبه‌ها، غريبگيها. اما ديگر به ثبات چه چيزی می‌شد اعتماد کرد؟ به کدام حس؟ غريبه که باشی و پايت را روی خاک حس نکنی، هيچ چيزت سر جای خودش قرار نمی‌گيرد.

*

ستاره که رفت، تلخ شدم. آنوقت ياد چشمانش افتادم که نگاهم می‌کرد و می‌گفت:

_ باور نمی‌کنی؟ باور کن!

يکبار برايم افسانه‌ای را تعريف کرد‌. طرحی از يک اسطوره باستانی عبری که حاکی از آفرينش و حضور زن ديگری همراه با آدم و پيش از حوا، به نام ليليث يا ليلا بود. » گويا روزی آدم به خدا شکايت می‌برد که ليلا، با آنکه جفت منست، با من همراهی نمی‌کند و نمی‌پذيرد که تو مرا به هيئت خود آفريده‌‌ای‌، من فرشه محبوب تواَم و او بايد از من اطاعت کند‌. خدا ليلا را فرا می‌خواند و از او می‌پرسد که ماجرا چيست‌. ليلا هم که فرشته‌‌‌‌_‌‌‌زنی بوده دانا و آزاد و شاد، به خدا می‌گويد که فرقی ميان خود و آدم نمی‌بيند. خدا ليلا را به جرم اين پاسخگوئی و نافرمانی از بهشت می‌راند و به زمين تبعيد می‌کند‌. با اينحال ، دو چيز را در سرنوشت او ابدی می‌سازد: تنهائی ، و عمر جاودان. ليلا ساکن گوشه سرسبزی از خاک می‌شود و خدا هم حوا را، زنی پارسا و فرمانبردار، از دنده چپ آدم خلق می‌کند تا آدم بی‌جفت نماند‌. باقی ماجرای آدم و حوا و نسلشان را می‌دانيم‌. اما ليلا، پس از تبعيد آدم و حوا به زمين به حکم خدا بخشوده می‌شود و می‌تواند به بهشت برگردد. با اين همه، او هرازگاهی به زمين می‌آيد، با مردی که بتواند به چشمانش چشم بدوزد نرد عشق می‌بازد، از او آبستن می‌شود و دختری می‌زايد و بعد ناپديد می‌شود. دختران ليلا نيز چون خود اويند. مغرور و تشنه و شاداب و مستقل و تنها، با يک جفت پرستوی بی‌آرام در چشمها.» بعد خنديد و گفت:

_ اسم مادر من هم ليلا بود. باور نمی‌کنی؟ باور کن!

چشمهای ستاره را دوست داشتم‌. مخصوصأ وقتی که کنار پنجره می‌نشست و سيگاری روشن می‌کرد و به بيرون چشم می‌دوخت‌. در چشمهايش چيزی بود که منگت می‌کردـ‌ می‌گرفت و می‌کشيد و بعد گُمت می‌کردـ گردنش را راست می‌گرفت و نگاهش راه می‌کشيد به جايی که نمی‌دانستی کجاست‌‌‌ـ دست و دلت می‌لرزيد و مبهوتش می‌شدی‌ـ دو دندان جلوش مثل دندان خرگوش از لبها بيرون می‌ماند و تبسمی دائمی را روی صورتش می‌نشاند. صورت شيرين و پرخنده‌‌‌ای داشت که زود راه يگانگی و صميميت را باز می‌کرد‌. زود با هم صميمی شديم‌ـ

*

آنوقتها هنوز ستاره از شوهرش جدا نشده ‌بود‌ـ همسر و دختر نويسنده هم هنوز نرفته‌ بودند‌ـ محفلهای منظمی درست کرده بودند که در آنها جمع می‌شدند و حرف می‌زدند و شعرها و داستانهاشان را برای هم می‌خواندند‌. راه ديگری نبود‌. از اين راه می‌خواستند ارتباطشان را حداقل با خودشان حفظ کنند‌. کار چاپ و پخش کتاب و نوشته آسان نبود و بُردی هم نداشت و هر‌‌‌کدام‌ هم در جائی و به شکلی به کار گِل مشغول بودند. در آن شبهای پر دود می‌نشستند تا سر‌ريز شوند و خود را رها کنند. ولی در اينجا هم سوراخ دعا گم شده بود. سالها در جا زده بودند و نمی‌خواستند باور کنند و صورتکها هم هنوز بر چهره‌ها باقی بود. به اين ترتيب بود که محفلی درست می‌شد و از هم می‌پاشيد و باز يکی ديگر. خسته که می‌شدند، آن محفلها جای خودش را می‌داد به شب‌‌زنده‌داری‌های عادی‌، تا عمر خالی‌تر و تندتر بگذرد و زودتر و بی‌خبرتر خلاص شوند.

نويسنده و تعدادی از دوستانش هم گاه زمانی دور هم جمع می‌شدند و دمی به خمره می‌زدندـ بابک و دوست دخترش اختر، گوهر و دوست پسرش جری و نويسنده و همسرش الدوز پاهای ثابت بودند و ستاره و نيک‌ هم بعدأ به آنها پيوستند‌ـ نيک کتابدار بود‌ـ از ستاره خيلی بزرگتر نشان می‌داد‌ـ اغلب ساکت بود و گاه که بحثی ادبی يا تاريخی‌ پيش می‌آمد دخالتی می‌کرد‌ـ وگرنه می‌نشست و با لبخندی ثابت روی صورت، ويسکی می‌خورد و پيپ می‌کشيد و به تناوب به آنها و به تلويزيون نگاه می‌کرد‌ـ گاهی هم با بابک وارد بحث سياسی می‌شد و رگهای گردن جفتشان که ورم می‌کرد، ديگران بحث را عوض می‌کردند‌ـ جری لاابالی و بچه‌سال بود‌ـ آبجو را با شيشه ‌سر‌می‌کشيد و با نيک بر سر انتخاب کانال تلويزيون رقابت می‌کرد‌ـ عاشق بيس‌بال بود و خوره اينترنت ـ نويسنده و بابک و اختر و الدوز علاقه‌ای به حضور نيک و جری در جمع نداشتند‌ـ بخصوص که اغلب وادار می‌شدند کاملأ انگليسی حرف بزنند‌ـ ولی چاره‌ای نبود‌ـ البته رابطه گوهر و جری خيلی زود به‌‌هم خورد و با نزديک شدن نويسنده و ستاره به يکديگر، پای نيک هم يواش يواش از جمع‌شان بريده‌ شد‌ـ در واقع، عملأ ديگر جمعی باقی نماند‌ـ اختر خيلی ناگهانی و بی‌مقدمه يک‌ روز بابک را از خانه‌اش بيرون کرد و از همه کناره گرفت و الدوز هم وقتی احساس کرد نويسنده و ستاره به هم نزديک شده‌اند، بخصوص بعد از جدا شدن ستاره از نيک، دخترشان را برداشت و رفت.

*

وقتی که الدوز رفت ترسيدم‌ـ از خودم ترسيدم‌ـ ترسيدم که دلم بخواهد‌ش و نتوانم با خودم و تنهاييهای خودم سر کنم. به او‌، يعنی به بودن او عادت کرده‌ بودم ـ به اينکه باشد. به چيزی که او بود و در خانه‌‌ای با او آويزان باشم و خودم را پشت هويت او و آن خانه پنهان کنم‌. از اين گذشته، سالها با کسی باشی که تنهائيت را پر می‌کند و هَوَسَت را سيراب‌ـ هوس‌؟ هوس ‌بود يا عشق؟ بيشتر از هرچيزی عادت بود ـ می‌دانستم که در او هم چيزی بيش از اين نبود‌ـ گرچه فکر نمی‌کردم به همين سادگی، ناگهان همه چيز را تمام کندـ وقتی که مطمئن شدم ديگر واقعأ رفته ‌است حسهای خفتهَ‌‌‌‌ام بيدار شدند‌‌ـ حتی دلم خواست که يکبار ديگر سير لبهايش را ببوسم‌ـ يا لمسش کنم و هر جور که دلم خواست با او بازی کنم‌ـ ولی تمام شده ‌بود‌ـ البته آن رابطه از مدتها پيش تمام شده بود‌ـ يعنی از مدتها پيش ما ديگر تنها شده بوديم‌ـ چه چيزی ديگر ما را به دنبال هم کشانده بود؟

تمام آن سالها، مثل شب و روز، از کنار هم گذشته بوديم. چند دقيقه يا ساعتی در هر روز را نزديک به هم سپری کرده بوديم و بعد جدا از هم عمرمان گذشته بود. چه چيزی ديگر پيوندمان‌ می‌داد؟ در اين ميان فقط درنا بود که باعث می‌شد احساس کنيم هنوز به هم مربوطيم‌ـ آن بند را هم که بريد‌ـ نفهميدم کی تصميم گرفت همه چيز را رها کند و برود‌ـ

يک روز، بعد از آنکه از‌‌حمام بيرون‌ آمدم تصميمش را گفت‌ـ اول خنديدم‌‌‌ـ يعنی تبسم کردم‌ـ بی‌آنکه واقعأ باورش‌ کنم‌ـ صبر کرد تا قهوه‌ام را تمام کردم‌ـ بعد دوباره گفت که اين آخرين روز زندگی مشترک ماست‌ـ ديگر نمی‌خواهد اينجا باشد و مرا ببيندـ ايستادم و به چشمهايش نگاه کردم‌ـ گفت‌:

_ باور نمی‌کنی؟ باور کن‌ـ جدی می‌گم‌ـ

گفتم:

_ منظورت چيه‌؟

گفت‌:

_ همين‌ـ همين که گفتم‌ـ

بعد بلند شد و به طرف‌ اتاق رفت‌ـ مو‌های خيسش را از روی پيشانيش کنار زد و گفت‌:

_ همين‌ـ تمومش می‌کنيم‌ـ

باز گفتم‌:

_ منظورت چيه؟

لبخند زد و داخل اتاق خواب شد و جلو آئينه ‌نشست و مو‌هايش را شانه کرد‌ـ چند دقيقه به سکوت گذشت‌‌‌ـ بعد من از جايم بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و در چارچوب در ايستادم‌ـ گفتم:

_ الدوز

بی آنکه نگاهم کند گفت :

_ وسائلم رو مرتب کرده‌‌م ‌ـ برای خودم و درنا بليط گرفته‌‌م‌ـ جمعه پرواز می‌کنيم‌ـ می‌ريم ونکوور پهلوی خواهرم. می‌دونم که ديوونه‌‌‌بازی در نمياری و مانعمون نمی‌شی‌ـ اين‌‌‌جوری راحتتر و سالمتره. من خيلی فکر کرده‌‌م‌ـ اين جوری نمی‌شه ادامه داد. تو خودت ايستاده‌ای، من رو هم از جلو رفتن باز می‌داری.

گفتم:

_ من؟ من مانع پيش رفتن تو شده‌‌‌م؟ مسخره‌س. من چکار به کار تو دارم؟ کجا مانعت بوده‌‌‌م؟

گفت:

_ تو مانع نيستی. فقط سنگينم می‌کنی. من فکر می‌کنم به اندازه‌ای که هر انسانی، چه می‌دونم، هر همسری وظيفه داره کنارت بوده‌‌م. ولی مسئله اين نيست‌. راه من و تو موازی نيست. باز اگه می‌دونستی چه می‌خوای، اگه می‌دونستی چکار می‌خوای بکنی و می‌کردی، حرفی نبود. می‌شد بازم صبر کرد. ولی حالا…

گفتم:

_ يعنی تو، اونم بعد از اين همه سال از من انتظار داری که مثلأ برم دلالی کنم، يا چه می‌دونم، برم مغازه باز کنم و …

توی حرفم پريد و سرد گفت:

_ نه. من تو رو می‌شناسم. بيخودی سعی نکن بحثمونو مبتذلش کنی. تو می‌دونی من چی می‌گم. کار که داری می‌کنی. ولی خودتم می‌دونی که اين جور کار کردن هم خودتو خفه می‌کنه هم من و اين بچه رو. حوصله هيچی رو نداری. من نمی‌گم برو دلالی کن يا چه می‌دونم فلان و بهمان. خودتو به اون راه نزن. تو هم منو می‌شناسی. من می‌گم تا نتونی سر پا وايستی، تا نتونی قبول کنی که کجايی و کی هستی هيچی درست نمی‌شه. من می‌گم اقلأ کار خودتو بکن. اقلأ سر‌‌‌‌جات وايستا. می‌تونی؟

گفتم: فکر می‌کنی نمی‌خوام؟ مگه آسونه؟

گفت: چرا نمی‌نويسی؟ ها؟ چرا نمی‌نويسی؟

_ هه! بنويسم؟ چی بنويسم؟ برای کی بنويسم؟

_ همين! همينو بنويس. برای خودت بنويس. می‌تونی؟

ساکت ماندم. لحظه‌ای او هم ساکت ماند و بعد آرام گفت:

_ به دل نگير. درد تو يکی نيست. ولی من ديگه بايد برم و جای خودمو پيدا کنم و آروم بگيرم. خيلی سال گذشته. ديگه بسه. تو هم زندگيتو بکن‌ـ ستاره آدم جالبيه. نه. لازم نيست انکار کنی. لازم نيست اصلأ چيزی بگی. می‌دونم که دوستش داری‌ـ برو باهاش زندگی کن‌ـ شايد کنار او بتونی بنويسی.

گفتم: ديوونه‌ شده‌ای؟

گفت: شايد‌ـ ولی تموم شد‌ـ تمومش کنيم‌ـ

 به اينجا که رسيديم به درنا بند کردم‌ـ به او گفتم که پدر آن بچه‌ هستم و من هم حقی دارم‌ـ ولی او گفت که دوست دارد بچه‌اش در دامن خانواده بزرگ شود، نه لای دست و پای مردی که معلوم نيست شب و روزش چطور و با کی می‌گذرد‌ـ به همين سادگی خودش را تنها‌‌ مالک وجود آن بچه و گذشته و آينده‌‌‌‌اش می‌دانست و کوچکترين حقی برای من قائل نبود‌ـ البته ‌چرا‌ـ حق اينکه بخاطر نزديک بودن به بچه‌ام، از خودم و احساسات خودم بگذرم‌ـ حق اين‌ که آن بچه را بهانه کنيم و خودمان را نبينيم‌ـ نبينيم که چه چيزهايی ذره‌‌‌‌ذره در ما می‌ميرد و فقط عادت است که می‌ماند. بارها و بارها با هم دعواهای مفصل کرده بوديم و بالاخره هم کار خودش را کرد‌ـ جمعه عصر که دست درنا را گرفت و رفت، من ماندم و کتاب‌ها و گربه‌ام. درنا را بوسيدم و به خودم فشردم. گفت: قول ميدی زود زود بيای پيشمون؟ قول دادم و باز بوسيدمش. آفتاب افتاده بود روی صورت و چشمهای عسليش. چشمهايش مثل چشمهای گربه‌ام برق می‌زد. در را که بستند چند لحظه همانجا ايستادم و بعد آرام رفتم و پشت ميز تحريرم نشستم. ميز تحريرم آن روزها کنار پنجره بود و از آن جا می‌شد خيابان را ديد. نشستم و به خيابان چشم دوختم. هوا ابری بود. از آن بالا ديدمشان که چمدان به دست سوار تاکسی شدند. درنا برگشت و به پنجره نگاه کرد.‌‌ابر چند لحظه کنار رفت و آفتاب گرمم کرد. حالا هم هر وقت آفتاب روی ميزم می‌افتد ياد درنا و آن نگاه حيران کودکانه‌اش می‌افتم. همين هم باعث می‌شود که آفتاب را تحمل کنم و به سايه نروم يا پرده را نکشم. آفتاب خوب است. ولی وقتی که چيزی می‌خوانم يا می‌نويسم يا وقتی که چيزی می‌خورم دوست ندارم رويم بيفتد. دوست دارم آفتاب باشد، ولی من در سايه نشسته باشم. با اينهمه، هر وقت که به آسمان نگاه می‌کنم و آفتاب چشمم را می‌زند، هر قدر هم که هوا سرد باشد تنم گرم می‌شود و لبهايم می‌سوزد.

با الدوز رفته بوديم برلين شرقی. آن دو سه هفته اول که با هم آشنا شده‌‌‌بوديم کارمان همين بود. صبحها دنبالش می‌رفتم و بعد با هم چند اتوبوس و مترو عوض می‌کرديم و می‌رفتيم برلين شرقی. هنوز ديوار را برنداشته بودند ولی ديگر زياد هم سخت نمی‌گرفتند. پاسپورتهامان را دم ايستگاههای مرزی نشان می‌داديم و «گوتن تاگ» می‌گفتيم و رد می‌شديم و آن طرف ايستگاه، آن طرف ديوار ناگهان آزاد می‌شديم. انگار که وارد دنيای ديگری شده باشيم. الدوز يکی دوسال زودتر از من به آلمان رسيده‌‌بود و از من بهتر آلمانی حرف می‌زد و آن دور و بر‌‌ها را هم بهتر می‌شناخت. يکی از همان روزها هم بود که بعد از غذا خوردن در رستوران کوچکی قدم زنان به پارکی رفتيم و کنار برکه کوچکی نشستيم و برای جوجه مرغابی‌ها خرده بيسکويت ريختيم و به ريختشان خنديديم. بعد الدوز دستم را گرفت و از راه باريکه‌ای در ميان انبوه درختهای پارک به کنار پلی برد که روی راين ساخته شده بود. کنار کليسای بزرگ برلين. اسمش حالا يادم رفته. کنار درختی که برگهای ريز داشت و گل‌های سفيد کوچکی هم در کنار هر چند برگش روئيده بود ايستاد و پرسيد: می‌دونی اسم اين درخت چيه؟

نمی‌دانستم. پيروزمندانه و با لبخندی رمزآلود اسمش را به آلمانی گفت. و گفت که بی نهايت آن درخت و برگها وگلهای ظريفش را دوست دارد. به درخت و ترکيب زيبای سبز و سپيدش نگاه کردم و بعد به صورت او و آن لبخند رمز‌آلود. دستهايم را دور تنش حلقه کردم و لبهای نرم و نمدارش را بوسيدم. چشمهايم را بسته بودم که ناگهان حس کردم داغ می‌شوم و می‌سوزم. يک لحظه چشمهايم را باز کردم و خورشيد را ديدم که از لای شاخه‌های درخت درست روی صورتهای به هم چسبيده ما می‌تابيد و باز چشمهايم را بستم و با حرارت بوسيدمش. هنوز هم هر وقت که ناگهان گرمی آفتاب را روی صورت و چشمهايم حس می‌کنم، داغ می‌شوم. لبهايم می‌سوزد.

 *

الدوز که با درنا رفت نويسنده ماند و سايه‌هايی که همه جا بودند و او در ميانشان می‌چرخيد.‌ رابطه‌اش با ستاره هم دير نپائيد‌. فکر کرده بودند عاشق همند، اما حرفها و عشق ورزی‌ها که به تکرار رسيد، ستاره حس کرد ديگر تهی شده است‌. آنها در مقابل هم برهنه شده بودند و کار تمام بود‌. هر انسانی ، خاصه آنجا که هنوز راه به سوی ثبات می‌پويد و هنوز بی‌سامان است، آنجا که هنوز در جستجوی چيزی ناپيدا از اين بند به آن بند می‌پرد تا راه گريزی نهائی بيابد، آن فاصله ميان ايستادن در برابر آئينه و برهنه شدن را دوست‌تر می‌دارد تا خود برهنگی را . برهنه که شدی، بايد بگريزی و خود را بپوشانی تا باز آئينه ديگری بيابی.

ديگر تنها بود تا عمه‌اش از ايران آمدـ پير شده بودـ اما چشمها و طرح صورتش را هنوز به خاطر داشت ـ هفده هژده سالی از آخرين بار‌ی که ديده ‌بودش می‌گذشت ـ

*

 ژانت سکوت ‌مرا دوست ندارد‌ـ يکی از همين روز‌ها کسی را خواهد يافت که نگاهها و لذتهاشان به يک زبان سخن بگويد‌ـ من همزبانم را ديگر جز در خاطره‌هايم نمی‌يابم‌ـ خاطره‌هايی که می‌ترسم باز فراموش‌شان کنم. باز ذهنم تاريک شود. ستاره که رفت پوشه ای از نوشته‌های پراکنده داشتم که تنها پناهم در برابر آن خلأ و تاريکی بود. کافه‌ای را پاتوق خودم کرده بودم و غروبها بعد از کار به آنجا می‌رفتم. از وقتی دوباره کاری پيدا کرده بودم اوضاعم بهتر شده بود و آرامتر بودم. کارم بد نبود. برای اولين بار احساس می‌کردم که می‌توانم تا مدتها سر آن کار بند شوم. اتفاقی هم پيدايش کردم. به آن عتيقه فروشی چند باری سر زده بودم و چيزهايی هم خريده بودم. يک ميز و صندلی چوبی هشتاد نود ساله و خرده ريزهايی مثل زير سيگاری سفالی و ليوان و گلدان و امثال آن. بعد هم با صاحبش که پيرمردی آلمانی بود دوست شدم و و يکی دو بار با هم قهوه خورديم و گپ زديم. الدوز تازه رفته بود و من هم بيکار بودم و از گشتن بين آن عتيقه‌های خاک گرفته خوشم می‌آمد. وقت می‌گذشت و ديدن هر کدام از آنها هم مرا به دنيای ديگری می‌برد. مستر هايمر پير هم بدش نمی‌آمد که يکی دور و برش باشد و کنجکاوی کند و او هم برايش از تاريخچه آن عتيقه‌ها داستان ببافد و با آب و تاب تعريف کند. روزی که پيشنهاد کرد برايش کار کنم تا او هم وقت بيشتری برای استراحت يا سر زدن به اينطرف و آنطرف برای پيدا کردن عتيقه‌جات ديگر داشته باشد بی‌ذره‌ای تأمل قبول کردم. هر روز صبح با شوق به آن مغازه کوچک می‌رفتم و تا غروب بين عتيقه‌ها می‌گشتم و نگاه‌شان می‌کردم، گَردشان را می‌گرفتم، برق‌شان می‌انداختم يا تعميرشان می‌کردم. و آنها، ساکت و با وقار نگاهم می‌کردند و چيزی مثل نفس، مثل پچپچه‌ای پنهان در ميانشان می‌گذشت. غروب که می‌شد، مغازه را می‌بستيم و من بعد از خريد مختصری يا گشت کوتاهی در خيابانها به آن کافه می‌رفتم و در پناه گرمی آبجو و تکيلا و لبخند‌های ژانت می‌کوشيدم نخی را از ميان آن دانه‌های پراکنده بگذرانم تا بلکه چراغی روشن شود. چقدر همه چيز به هم شبيه و در عين حال از هم بيگانه بود. بعد آن غريبه پيدا شد و چنان آشنا نگاهم کرد که مطمئن شدم از خودم به من نزديکتر است. از کجا می‌دانست؟ همه چيز را می‌دانست. يا شايد فقط وانمود کرد که می‌داند. و چقدر تردستانه. فريبم داد.

انگار روزها و بلکه ماههای متمادی منتظر آن لحظه بود که مرا پشت آن ميز بنشاند و مستم کند تا من حرف بزنم و او بشنود و شاهد باشد. پس شروع کرد به تعريف از من تا گرم شوم و او را آشنا حس کنم. شما اگر بوديد اين کار را نمی‌‌کرديد‌؟ چه کسی از تعريف بدش می‌آيد‌؟ بخصوص که ببيند کسی هر چه که نوشته خوانده و دنبال کرده و حالا هم مشتاق است که بيشتر بشنود. در آن کافه، هرکدام چهار پيک تکيلا و دو بطر آبجو خورديم که حسابی گرممان کرد و نطقمان باز شد. بعد هم ودکا خورديم و ديگر حس کردم که گم شده‌ام. گم شديم. در يکديگر تنيديم و گم شديم. گم شديم يا پيدا؟ پوشه نوشته هايم را برداشت و تکه پاره‌‌‌هايی از طرح «‌خانه سياه» را خواند و به به و چه چه کرد. ولی حس کردم که ته دلش چندان جدی نگرفته است. پيش از آن که او حرفی بزند خودم گفتم که روی موضوع و زبان داستانم بايد بيشتر کار کنم. از لبخندش فهميدم که نظر او هم همين بود. مست بودم، ولی نه آن قدر که او خيال می‌کرد. برای همين هم کاغذهايم را از دستش گرفتم و شروع کردم به خواندن. ولی در واقع به کاغذها و نوشته‌ها نگاه می‌کردم ولی نه از روی آنها که از ذهن خودم چيز‌هايی می‌بافتم و مثلأ می‌‌خواندم. اولش با خودم حيران مانده بودم که از چی حرف بزنم. ولی در همان لحظه چشمم به ژانت افتاد که از پشت بار برايم دست تکان داد و لبخند زد و شروع کردم به خواندن. او هم روبريم نشسته بود و لبخند می‌زد و گوش می‌کرد. همانطور که هرچه در ذهنم داشتم و نداشتم به هم می بافتم و می‌گفتم با خودم فکر می‌کردم که اين چيزها يا اين حسها از کجا به ذهنم می‌آيند؟ چطور به ستاره مربوط می‌شوند؟ ماهها بود که ستاره را نديده بودم. چطور ناگهان باز سر و کله‌اش در روياهايم پيدا شده بود؟ تا پيش از آن که آن چيزها را مثلأ برای او بخوانم فقط يک بار اسم ستاره را به زبان آورده بودم. شايد هم نه. ولی او همه چيز را می‌دانست. از نگاهش می‌فهميدم که می‌داند. روبرويم نشسته بود و دستهايش را ستون چانه کرده بود و لبخند می‌زد. نگاهش می‌کردم و در نگاهش گم می‌شدم و می‌رفتم به هزار سال پيش و چرخ می‌خوردم و گيج می‌شدم. حرف می‌زدم، ولی انگار در خواب. خوابم کرده بود.

وقتی که بيدار شدم و ديدم تنهايم و از پوشه نوشته‌هايم هم خبری نيست، حس کردم پايم روی خاک نيست. خواب‌هايم را دزديده بود. حس کردم آن کافه و هرچه در آن بود به فضا رفته و حالا همه چيز می‌رود تا در جهانی ديگر تکرار شود. اما اين‌‌‌بار چيزها رنگ ديگری به خود گرفته بودند. از پشت ميز برخاستم و تلوتلو خوران خودم را کنار پنجره رساندم. از پشت پنجره، از آن بالا به خاک نگاه کردم. او را ديدم که افتان و خيزان به خانه‌اش رفت. در حياط خانه ايستاد، کنار همان درخت تنومند که ساکت و صامت روبروی پنجره ايستاده بود، رو کرد به خانه داد زد:

_ » ستاره»!

و همان‌جا روی خاک نشست.‌ـ‌ـ

 ***

ما با خاطراتمان زنده‌ايم‌ـ خاطرات‌، همه زندگی ما را تشکيل می‌دهندـ هر لحظه، خود تنها يک لحظه است که به سرعت تبديل به گذشته می‌شود، در عين حال، همان لحظه، خود بر دوش ميليونها لحظه ديگر ايستاده‌است‌ و خاطره اين لحظه‌‌ها همه زندگی ما را پر می‌کندـ خاطره‌هائی که ديگر گاهی منبع‌شان هم از ياد رفته است‌ـ فرقی نمی‌کند که مال خود ما باشد يا ديگری‌ـ

ديده‌ای بعضی وقتها مثلا کسی برايت خاطره‌ای تعريف می‌کند، بعد تو آن را برای ديگری تعريف می‌کنی‌ و برای اينکه از آن خاطره خوشت آمده يا مثلا برای جذابتر کردن قصه‌ات، خودت را به جای قهرمان آن می‌گذاری و تبديلش می‌کنی به خاطره‌ای شخصی؟ بعد يکی يا چند نفر از کسانی هم که خاطره تو را شنيده‌اند ممکن است در موقعيتی ديگر آن را به عنوان خاطره شخصی خودشان تعريف کنندـ آن‌وقت است که ديوار بين ذهنها فرو می‌ريزدـ خاطره‌ای واحد، حاکم حس ‌لحظه‌های بيشماری در زمانی گسترده می‌شودـ خاطره‌ای که ديگر معلوم نيست مال کی‌ است‌ـ مال همه ماست‌ـ کار منهم همين است. اين‌‌که ديوار ميان ذهنها را فرو بريزم. که زنگار از اين آئينه بزرگ بزدايم.

خاطره‌ها، حاکمان واقعی زندگی ما هستند‌ـ به همين دليل هم می‌شود گفت که زمان واقعی ما هم اين لحظه حاضر نيست‌ـ در اين لحظه، درست در همين لحظه دارد چيزی اتفاق می‌افتد که ما‌ آن را نمی‌بينيم، زيرا غرق در تصاوير خاطرات خود هستيم‌ـ حتی خاطره يک لحظه پيش. و آن چيز، آن اتفاق می‌رود تا روزی در آينده هويت خود را بيابد و به ياد آيد‌ـ

خاطره ها که نباشند، ما به پناهی نياز داريم‌‌ـ پناهی که ما را از ترکيدن و پخش شدن در خلأ باز دارد و حفظ‌مان کندـ آنوقت، دوست داريم تنها شويم و چارديواری باشد که خود را در آن حبس کنيم‌ـ اين هم حس و نياز اين دوره ‌است‌ـ در گذشته مردم به جاهای باز پناه می‌بردندـ زير آسمان پناه می‌گرفتندـ در دامن گسترده دشت، يا پهنه درياـ ما از آن گستردگی می‌ترسيم‌ـ ما در خانه‌هامان پناه می‌گيريم ‌و در را به روی خودمان می‌بنديم‌ـ و اگر مجبور شويم از خانه بيرون آييم، خود را خانه می‌کنيم ـ در خود پناه می‌گيريم و در را به‌ روی خود‌ می‌بنديم‌ـ

در اين خانه، من می‌نشينم کنار اين پنجره و اين درخت را می‌بينم که شاخه‌‌هايش تکان می‌خورندـ می‌دانم که او هم مرا می‌بيندـ سالها هم را ديده‌ايم‌ـ من ديده‌ام که او چگونه قد کشيده و بزرگ شده‌ـ با برگهای او هم آشنايم‌ـ روز که آفتاب از لابلای شاخه‌هايش سَرَک می‌کشد و شب، ماه که پائين می‌آيد و از سر شاخه‌هايش آويزان می‌شودـ او هم مرا ديده‌ است‌ـ می‌داند که کی می‌آيم و کنار پنجره می‌نشينم، دستهايم را زير چانه‌ ستون می‌کنم و نگاهش می‌کنم‌ـ اين‌جور وقتها خوابم‌ نمی‌بردـ حتی اگر خواب‌آلود هم باشم، وقتی‌که بنشينم و لای برگهای درخت و لای ذره‌های هوا گم شوم، خواب از سرم می‌پردـ بعد ديگر می‌توانم خوابهای او را تسخير کنم‌ـ

خوابهای او از دل خاک می‌آيندـ با ريشه‌هايش آب و غذا که می‌مکد آن‌‌ها را هم از خاک به درون می‌کشدـ به جهان سطح‌ـ قصه‌ها و خوابهای ما را که به خاک بخشيده‌ايم‌، قصه‌هايی که به هيچکس نگفته‌ايم‌ـ هيچکس به هيچکس نگفته‌ است‌ـ از دل جوشيده‌اند. آمده‌اند بالا و بعد پشت مردمک چشمها يا پشت لبهامان مانده‌اندـ به کسی نگفته‌ايم‌ـ فکر کرده‌ايم اگر به زبان بيايند برهنه می‌شويم‌ـ پيش چشمان بيگانه دنيا دنيا آدم،‌ برهنه می‌شويم‌ـ حالا درخت من آنها را از دل خاک برمی‌آورد و در ساقه‌ها و مويرگهای برگهايش می‌گرداند و دوباره در فضا رهاشان می‌کندـ اول به نسيم‌ می‌مانندـ نسيمی نرم و خنک که با ناباوری بر پوست بگذرد‌ـ بعد عطر پيدا می‌کنند‌ـ هر کدام عطری مخصوص به خودـ بعد رنگ می‌گيرند‌ـ آنوقت من می‌بينمشان‌ـ هيچوقت دلم راضی نمی‌شود که رهاشان کنم، برگردم، بروم و فراموش‌شان کنم‌ـ ولی خودشان می‌روند‌ـ نه با آمدن صبح‌ـ نه‌ـ مسئله‌ شب و روز نيست ـ آنها هميشه‌ هستندـ يعنی می‌توانند باشندـ اين منم که نيستم‌ـ يعنی همين که فکر می‌کنم چه کار ديگری دارم که بايد انجام دهم‌، يا اگر کسی بيايد و تنهائيم را ، چه با حضور جسمانی‌اش چه با هجومش به انبان خاطره‌های پراکنده‌ام تسخير کند، می‌بينم که می‌روندـ آنوقت بايد صبر کنم. بايد زمانی بگذرد تا بتوانم بازگردم و ببينم‌‌شان. من حتی خوابهای عجيب و آزار‌دهنده خاک را هم دوست دارم‌ـ

شده که گاهی خوابی ببينی عجيب و آزار دهنده، آنقدر که در همان حال با خودت بگوئی کاش اين خواب باشد؟ شده خواب ببينی که مرده‌ای، يا داری می‌ميری، يا مثلا در چاهی سقوط کرده‌ای و به عذابی گرفتار شده‌ای، و بدانی که ديگر تحمل نداری، و بکوشی بيدار شوی تا بلکه نجات پيدا کنی؟ بيدار که می‌شوی، چقدر خوشحال می‌شوی، چقدر آرام‌‌؟

اما اين فقط در زندگی خواب و بيدار عادی و روزمره ما اتفاق می‌افتدـ خوابهای درخت، خوابهای خاک، ما را رها نمی‌کنندـ با ما می‌مانند، در ما می‌زيند، جسم به جسم، ذهن به ذهن، به خانه‌های ديگران سفر می‌کنند و بازمی‌گردند و با ما دوباره به خاک می‌پيوندندـ کار من اين است که آنها را بجويم و ببينم و باز تصوير کنم‌.

حالا من پشت اين پنجره نشسته‌ام و می‌کوشم تا از پشت حجاب غلتان قطره‌های باران به خوابهای درختم نگاه کنم‌ـ قطره‌های باران که به شيشه می‌خورند، يک لحظه ‌نفس می‌گيرند و بعد به راه می‌افتندـ تند پائين می‌آيند و می‌کوشند تا راه خود را به قاب پنجره، از آنجا به ديوار و بعد به خاک برسانندـ به‌خانه‌شان‌ـ بين راه، روی شيشه، چند تائی از آنها به هم می‌پيوندند و بزرگتر می‌شوند و تندتر حرکت می‌کنندـ در اينها هم خواب هست‌ـ تکه ‌پاره‌های خوابهای خاک که بخار شده و عطر خود را به آسمان برده‌اند‌ـ ولی من با خوابهای خاکی درختم بيشتر آشنايم‌ـ مخصوصأ حالا که برگ داردـ برگهايش زنده‌ و پُر‌تب‌اند‌ـ تنشان خون داردـ ولی زمستانها درختم لخت می‌شودـ آدم خيال می‌کند مرده‌است‌ـ آنوقت فقط وقتی که نور آفتاب تنش را بليسد، شهابی که از آسمان بگذرد و لحظه‌ای روشنش کند، ستاره‌ای که بر سر شاخه‌هايش آويزان شود، يا باران که تنش را بشويد، می‌توانی خوابهای خاک را ببينی که مثل تب، يا نور، يا رنگ، يا نفس، يا چيزی چون ضربان قلب يا نبض، بر تنش، تنم، می‌گذرندـ

چراغ را خاموش می‌کنم. لحظه‌ای هيچ جا را نمی‌بينم. بعد‌چشمهايم به تاريکی عادت می‌کند و راهم را بسوی تختم پيدا می‌کنم.‌همان طور که آرام به زير روتختی می‌خزم به طرف ديگر تخت نيم نگاهی می‌اندازم‌ـ می‌دانم که خالی است‌. ولی نگاه می‌کنم‌ـ بعد روتختی را تا زير گردنم بالا می‌کشم و چشمهايم را به سقف می‌دوزم‌ـ اين جور وقتها نمی‌توانم سنگينی لحاف را تحمل کنم‌ـ روتختی را‌هم برای اين رويم می‌کشم که احساس برهنگی نکنم‌ـ

بعد، اگر تشنگی زور بياورد يا هوس کشيدن سيگاری به کله آدم بزند می‌شود بلند شد، روی لبه تخت نشست و سيگاری آتش زد. می‌شود رفت و ليوانی آب سر کشيد و تلويزيون را روشن کرد، لحظه به لحظه، کانال به کانال از جايی به جای ديگر رفت و در هيچ جا نبود. می‌شود شلوار و ژاکتی به تن کرد و به خيابان رفت.

در خيابان، سرم را پائين می‌اندازم و قدم می‌زنم. اول فقط پيش پايم را نگاه می‌کنم. بعد کم کم سر بلند می‌کنم و با چشمان باز و پرتعجب به همه چيز نگاه می‌کنم. درختچه‌ها، شمشادهای کوتاه و بلند، سطح خيابان‌، خانه‌ها، آسمان، ستاره‌ها، گذر نرم ماه و لکه‌های ابر… تعجب‌زده می‌روم و می‌پندارم که ماه پائين خواهد آمد. تا سر درختها پائين خواهد آمد تا به نوک شاخه‌ای آويزان شود. بعد می‌ايستم. می‌ايستم و به آسمان نگاه می‌کنم و کافه رنسانس را می‌بينم که مثل ستاره‌ای آن بالا شناور است. حالا او حتمأ پشت پنجره ايستاده و به خاک نگاه می‌کند. به خواب‌هايش. حالا حتمأ ژانت کنارش ايستاده و دستش را روی شانه او گذاشته و پشت گوشش را می‌بوسد. خواب می‌بينند.

همه ما خواب می‌بينيم. خاطره لحظه‌های از دست‌رفته و به دست‌نيامده خوابهای مايند. حفره‌های تاريک و قله‌های بلندـ يعنی هر آنچه بوده و هست، و هر‌آنچه که نيست. کار من اينست که اين خوابها را به بيداری بکشانم.

چشمهايم را می‌بندم و فکر می‌کنم که حالا ديگر باور دارم. ديگر می‌دانم. به اين خوابها که نگاه می‌کنم و می‌بينم که چگونه در هم می‌چرخند و از دل هم می‌گذرند ديگر می‌دانم‌. گوهر هنوز در آن آب‌انبار غوطه‌‌ور مانده‌. ستاره تاريک است و من فکر می‌کنم که اگر ماه پائين بيايد، به اين‌سوی ابرها، اگر لکه‌های ابر به هم بپيوندند، اگر باران ببارد، باران ببارد و ماه را بشويد، آن قطره‌های نورانی که از روی ماه به خاک ببارد، آنوقت، چشمهايم را که باز کنم، همه‌شان را باز کنار هم خواهم ديد. همه قصه‌های عالم را . اگر باران ببارد…

وسط تخت دراز می‌کشم‌ـ آرام و بی‌دغدغه‌ـ به ‌چی فکر می‌کنم‌‌؟ نمی‌دانم‌ـ ذهنم تهی‌ است ـ نه ـ تهی نيست‌ـ مثل رودی ‌است که به آرامی می‌گذرد و همه چيز را می‌بيند و مرور می‌کند و هيچ‌جا نمی‌ايستدـ تنم آرام است‌ـ انگار که بر آب شناور باشدـ شناور ـ نه آنچنان که فرو رودـ نه ـ فرو نمی‌رودـ دراز کشيده بر آب، انگار که بر تشکی از ابر يا پر، موهای بافته خيس روی سينه حلقه زده، يک نيلوفر آبی لای انگشتهای دست راست، خزه‌ها و برگهای ريز سبز و زرد جا‌به‌‌جا روی حرير لباس، با شکمی به قدر بالش نوزاد برجسته…

حالا چشمهايم باز است. ولی کسی را نگاه نمی‌کنم. می‌زايمش ـ در آب می‌زايمش‌ـ بعد با‌هم می‌مانيم ـ همينجا، همينجا می‌مانيم و به آسمان نگاه می‌کنيم که سوراخ گردی آن‌ بالا قابش گرفته‌، و خزه‌ها که از ديوار بالا می‌روند و همه جا را سبز می‌کنند، و به چشمان آن غريبه، که در گرگ و ميش‌‌سحر می‌آيد، در قاب آسمان می‌ايستد، مرا می‌بيند، ‌قصه‌ام را می‌خواند و نقش خوابهای ما را ‌در جانش جاويد می‌کند‌‌ـ

بار ديگر که بيايد، اين پيراهن حرير‌‌را هم از تن بدر می‌کنم و برهنه روی آب دراز می‌کشم ـ بگذار او مرا ببيندـ برهنه‌‌ببيندـ تا سير شودـ تا پر شودـ از من پر شودـ از من و کودک من‌ـ من او را و خوابهای او را برهنه‌تر از خودش می‌بينم‌ـ ديده‌ام ـ و‌‌برهنه‌اش می‌خواهم‌ـ اين‌‌‌‌بار که بيايد و آن بالا بنشيند به او خواهم گفت‌‌ـ خواهم گفت:

 پرده‌ را کنار بزن‌‌ـ مرا چنان ببين که ‌منم‌ـ با من، خوابهای خاک بر بستر اين آب روشن جاری‌اند‌‌‌ـ تمام خواب های خاک‌‌ـ..

 *

 آوريل ۹۵ – ژوئیه ۹۷

۱_ تقلبی _ غيرواقعی

۲_ می‌دانی؟ همينه که هست.

۳_ برو به جهنم

۴_ بخش اظطراری بيمارستان _ اورژانس

۵_ قهوه

۶_ حالم از خودم به هم خورد(حس کردم مثل گه شده‌ام)

۷_ پليس! لطفأ در را باز کنيد

۸_ در را باز کنيد. ممکن است ما را به داخل خانه راه بدهيد؟

_ نمی‌توانم!

_ چرا؟ مشکلتان چيست؟

۹_ او می‌خواهد مرا بکشد. امروز صبح نزديک بود بتواند مرا به قتل برساند ولی من مقاومت کردم. نگاه کنيد، چهارده تا بخيه اينجاست.

۱۰_ ممکن است لطفأ انگليسی حرف بزنيد آقا؟

_ دروغ می‌گويد سرکار. اين دروغ است. يک دروغ بزرگ.

۱۱_ قرارداد اجاره

۱۲_ قرارگاه پليس _ کلانتری

۱۳_ فکر نمی‌کنم

۱۴_ دشنام جنسی‌. معادل فارسی ندارد. نزديکترين معادل: گائيدن

۱۵_ خلوت شخصی

۱۶_ نقل مکان

۱۷_ خانه کوچک مجردی. شامل هال، آشپزخانه و دستشويی و حمام.

۱۸_ نوعی موسيقی راک تند و پر سرو صدا

۱۹_ فشار . هُل

۲۰_ می‌توانی لطفأ تنهايم بگذاری؟

۲۱_ لطفأ

۲۲_ می‌توانم به شما بپيوندم؟

۲۳_ به او اعتماد کردم.

۲۴_ حمايتگر

۲۵_ شاهزاده ايرانی من

۲۶_ حمايت _ مراقبت

۲۷_ خانه مجردی

۲۸_ نقل مکان

۲۹_ خانه مجردی

۳۰_ احساس دلتنگی

۳۱_ نوعی شو تلويزيونی که در آن درباره مسائل مختلف بی پرده صحبت می‌شود.

۳۲_ سريال های خانوادگی

۳۳_ بچه گربه

۳۴_ انگار که خودم باشم

۳۵_ من اهميتی ندادم

۳۶_ سکته قلبی . انفارکتوس

۳۷_ هيچی

۳۸_ تلفن دستی

۳۹_ مردان همجنس باز

۴۰_ زنان همجنس باز

۴۱_ اَه . گُهش بزنن.

۴۲_ افسرده

۴۳_ يائسه

۴۴_ نوعی مشروب ترکيبی _ مخلوط ودکا و آب پرتقال

۴۵_ من که ديگه واقعأ خسته شده‌‌‌ام‌‌‌ـ ديگه به اينجام رسيده‌‌ـ اه ـ

۴۶_ استفاده

۴۸_ صادق

۴۹_ مخفف نام فيلم (So Fucking What?) خب که چی؟ { به تخمم‌ }

۵۰‌_ هنر

۵۱‌‌_ کسب و کار

۵۲‌‌_ مد

۵۳‌‌_ سياست

۵۴‌_ متاسفم

۵۵‌_ گزارش درسی

۵۶‌‌_ بی‌خانمان

۵۷‌‌_ مرکزشهر

۵۸‌‌_ من که باور نمی‌کنم‌‌ـ اينا زرت و پرته

۵۹‌‌_ محصول کلوين کلاين‌‌‌{ توليد کننده عطر وادوکلن}

۶۰‌‌_ من که باور نمی‌کنم

۶۱‌_ زنگ تفريح

۶۲‌_ تقسيم کردن _ شريک شدن

۶۳‌_ حداکثر

۶۴‌_ درگير

۶۵‌_ شماره تلفن برای کمک اظطراری پليس و آمبولانس و آتش نشانی

۶۶‌_ شهروند

۶۷‌_ لمس کردن‌ـ نوازش‌ کردن

۶۸‌_ فراموشش کن

۶۹‌_ ترانه های قديمی

۷۰‌_ به فرزندی قبول کردن‌‌‌ـ بار‌‌آوردن

۷۱‌_ بانمک‌‌_ بامزه

۷۲‌‌_ نمی‌دونم

۷۳‌‌_ زياد طول نخواهد کشيد، عشق من! نخواهد کشيد‌ـ يک روز نگاه می‌کنی و می‌بينی من رفته‌ام‌‌‌ـ به همين سادگی‌‌‌ـ

۷۴‌‌_ رکود اقتصادی

۷۵‌‌‌_ نگاه می‌کنی و می‌بينی خالی شدی‌‌‌ـ سعی می‌کنی يک چيزی پيدا کنی و خودتو باهاش پر کنی‌‌‌ـ ولی هيچی دور و برت پيدا نمی‌شه‌ـ

۷۶‌‌_ تو بگو

۷۷‌‌_ اعتماد

۸‌۷_ گندش بزنن

۷۹_ نمی‌دونم

۸۰_ متأسفم، عشق من، من دوستت دارم، ولی ديگر برای من خيلی دير است‌ـ خيلی‌‌ـ

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s