تدفین

«تدفین» یک سال پیش در اوایل اوت ۲۰۱۱ شروع شد. هنوز تمام نشده است.  این چند صفحه بخش‌هایی از آغاز آن است.

 

تدفین

.

.

.

 

درست پنج دقیقه پیش از رفتن‌ات گفته بودی «زندگی یعنی مراسم. از انسان‌های ماقبل تاریخ بگیر تا همین امروز، تمام زندگی عبارت بوده از تعیین و باور و اجرای یک سری مراسم. نه؟ عمومی و خصوصی. مراسم شکار، مراسم شادی، مراسم خوردن، مراسم جنگ، آشتی، قول و قرارهای مختلف، جشن‌ها، پرستش‌ها و نیایش‌ها، ازدواج، زایمان، تولد، سال‌گردها، همه و همه، تا همین مراسم تدفین. نه؟» و خندیده بودی.

صبا کج تکیه داده بود به دیوار و بیخودی لبخند می‌زد و نگاهت می‌کرد که خم شده بودی و بند کفش‌ات را می‌بستی. بلند شدی و نفس تازه کردی و موهایت را از روی پیشانی‌ت کنار زدی و نگاهش کردی. تو هم لبخند زدی. سرت را جلو آوردی و گفتی: «چرا رنگت پریده دختر؟ حالت خوبه؟»

صبا آب دهانش را تند قورت داده بود و پشت دستش را بیخودی کشیده بود روی لب‌هایش و سر تکان داده بود. تو باز بلند نفس کشیده بودی و پنجه‌ی دست چپت را فرو برده بودی لای موهایت و عقب‌شان زده بودی و گفته بودی: «پوف! عجب روز گرمی شد!»

صبا ناخودآگاه و بی‌اختیار دستش را برده بود طرف یقه‌اش و دگمه‌ی دوم بلوزش را باز کرده بود. بعد وقتی که تو زیر گلویت را خاراندی و با اخمی شوخ گفتی «حالا نمی‌شد صبر کنن یه روز دیگه؟ توی این گرما چند فروند دیگه هم از این بزرگان فامیل تلف می‌شن و می‌مونن رو دست‌مون ها!»، او هم به گلوی نم‌دارش دست کشیده بود و لبخندش کمی حالت گرفته بود. چشم‌هایش هم شوخ شد و شانه‌اش را که به دیوار تکیه داده بود، جدا کرد و با گردن کج گفت:

– خودت داری می‌گی مراسمه، هفتمه دیگه، اسمش روشه. هفتم رو که نمی‌شه مثلن دهم گرفت! باید به عمو منصور خدابیامرز می‌گفتی صبر چند روز دیگه هم دووم بیاره!

و باز لبخند زد و آب دهانش را قورت داد و گردنش را به طرف دیگر کج کرد. پلک‌هایش را لحظه‌ای روی هم گذاشت و باز کرد. تو هم با خنده‌ی نرمی سر تکان دادی و کیف‌ات را از کنار دیوار برداشتی، بندش را انداختی سر شانه‌ات، نفس‌ات را با صدای بلند از سینه بیرون دادی و گفتی:

– مراسم! بله، مراسم! بدون این مراسم انگار زندگی برای این جماعت هیچ معنایی نداره. چاره‌ای هم نیست. نه؟ خوشم بیاد یا نه، منم توی این مراسمه که دارم وول می‌خورم و پس و پیش می‌رم. اینم یکی مثل بقیه‌اش. باید رفت. نخیر. هیچ چاره‌ای نیست. وگرنه از فردا باز خر بیار و باقالی بار کن!

صبا که باز کج به دیوار تکیه داده بود، گردنش را کج‌تر کرد و گفت:

– پیش قوم و خویش که کار کنی همینه دیگه. خواهی نشوی رسوا…

تو کنار کفش‌ات را محکم کوبیدی به گوشه‌ی دیوار و پریدی توی حرف صبا:

Exactly،  به این می‌گن دختر چیزفهم! آره دیگه. خب، باید زودتر قال این کارها را هم بکنم و برگردم اون ور آب سر خونه زندگیم!

بعد باز خندیدی و یک قدم برداشتی به طرف صبا و دست‌هایت را از هم باز کردی. صبا هم که با دگمه‌های بلوزش بازی می‌کرد، سر جایش تکان آرامی خورد و تکیه‌اش را از دیوار واکند و جلو آمد. بغل‌اش کردی و چند بار دست‌هایت را آرام به پشتش زدی و گونه‌هایش را بوسیدی. بعد به چشم‌هایش نگاه کردی و گفتی:

– خیلی مراقب خودت باش، خب؟ مواظب خانوم جون هم باش. توی این هوا نذار بیخودی بره بیرون. می‌پزه با اون چادر چاقچورش به خدا. هوا هم خیلی کثیفه. آدم سالم نمی‌تونه نفس بکشه چه برسه به خانوم جون با اون وضع ریه‌ها و فشارش.

بعد خودت را عقب کشیدی و کف دست‌هایت را سر شانه‌هایش گذاشتی و مهربان نگاهش کردی. چشم‌های صبا سرخ شده بود. گونه‌هایش هم سرخ شده بود. حس کردی خیلی ظریف و کوچک شده. مثل پرنده‌ی ظریف و بی‌دفاعی بین دست‌هایت گرفته‌ای و نگهش داشته‌ای و اگر رهایش کنی خواهد افتاد. خواهد شکست. لب‌هایش از هم باز مانده بود و نگاهش از یک چشم‌ات به چشم دیگرت می‌پرید. دست‌هایش را پیش آورده بود و انگشت‌های باریکش از هم باز شده بود، ولی همان‌طور در هوا با فاصله‌ای کوتاه بین اندامش و دست‌های تو ول مانده بود. لحظه‌ای بعد دست‌هایش را پس کشید. دستش را به پشت لبش کشید و لبخند سر و سرش را تکان داد. به چشم‌هایش خیره ماندی، اخم کردی و جدی شدی و پرسیدی: «حالت خوبه؟»

دهنش خشک شده بود. لب‌هایش را روی هم گذاشت و چند بار پلک زد و گفت: «آره خوبم.» ولی صدایش لرزید و گرفت. بعد دستش را بالا آورد، یک لحظه بازویت را گرفت و ول کرد. پشت دستش را باز روی لب‌هایش کشید. انگشت‌های دست دیگرش را هم جمع کرد و عقب کشید.

– خوبم. چیزی نیست. یهویی…

  تو دوباره سرت را جلو بردی و پیشانی‌اش را بوسیدی. بعد دست‌هایت را دو بار محکم به شانه‌هایش کوبیدی و گفتی:

– می‌دونم می ]واستی بیای. ولی باور کن حالت بدتر می‌شه. توی این هوا باید ده تا لچک به در و دمبت ببندی و بتپی بین یه مشت خاله خان‌باجی افاده‌ای که سال تا سال نمی‌بینی و حوصله‌شو نو نداری.  می‌لولن تو هم و زر ناله‌ی بی‌جا و خرما و حلوا و بوی عرق پا و تعارف تکلف‌های صد تا یه غاز. مراسم به صرف مراسم. بمون یه کم استراحت کن. خانوم جون هم تنها نیست. لپ‌تاپ من هم که هست، بالا توی اون کمد کوچیکه کنار تخت گذاشتمش. رمزش تولد آرمیتاس. یادت هست که؟ هفت نوامبر ۹۴. یه فیلمی چیزی تماشا کن، سرت گرم می‌شه. با تلفن هم که کسی کار نداره، می‌تونی  بی‌درد سر آنلاین بشی. خب؟ قول؟

صبا پشت انگشت سبابه‌اش را ارام زیر چشمش کشید و لبخند زد. بند کیف‌ات را روی شانه‌ات جابه‌جا کردی و تو هم لبخند زدی. بعد در را باز کردی، لای در دوباره سرت را برگرداندی، ابروهایت بالا جست و قیافه‌ی جدی گرفتی و گفتی: «قول؟ قبول؟»

صبا باز لبخند زد و سرش را تکان داد. در را پشت سرت بستی و رفتی. صبا تکان نخورد. همان‌جا ایستاد و به در بسته نگاه کرد. خانم‌جان از اتاق عقبی نالید: «چی بود؟ صبا؟ منصور؟  چی بود؟ کی بود؟ کی اومد؟»

صبا نگاهش را از در بسته واکند و سرش به طرف اتاق چرخید. بعد دوباره نگاهش برگشت به طرف در. خانم‌جان باز پرسید: «کی اومد صبا؟ صدای در بود؟ می‌گم کی اومد مادر؟»

صبا گردنش را کج کرد و بی‌حوصله جواب داد:

– کسی نبود خانوم جون.

بعد باز سرش برگشت طرف در. به در بسته نگاه کرد. زانوهایش لرزید. یک دستش را به دیوار گرفت و دست دیگرش بالا آمد و سینه‌اش را چنگ زد و فشرد. صدایش در گلو گره خورد و شکست:

– کسی نیومد. دایی سیاوش بود. رفت.

.

.

.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s