به بچه ها نگفتیم…

به بچه ها نگفتیم…

ساسان قهرمان

من برم صندوق را فردا به کو

پس بسوزانم ميانِ چارسو

تا ببيند مسلم و گبر و يهود

که در اين صندوق جز لعنت نبود

مثنوی معنوی

 خواجه مُحَمّدبْن ابُوالْفَضْل بِيهَقی:

«… در ديگر تواريخ چنين طول و عرض نيست. که احوال را آسانتر گرفته‌اند و شمّتی بيش ياد نکرده‌اند. اما من چون اين کار پيش گرفتم، می‌خواهم که داد اين تاريخ به تمامی بدهم و گِردِ زوايا و خبايا برگردم تا هيچ چيز از احوال پوشيده بنماند… و اين اخبار به اين اِشباع که می‌بَرانم، از آن است که در آن روزگار معتمد بودم و بر چنين احوال کسی از دبيران واقف نبودی… و اين لافی نيست که می‌زنم و بارنامه‌ای نيست که می‌کنم، بل عذری‌ست که به سبب اين تاريخ می‌خواهم، که می‌انديشم نبايد که صورت بندد خوانندگان را که من از خويشتن می‌نويسم. اگرچه اين اقاصيص از تاريخ دور است، اما من آنچه واجب است به جای آرم…

…‌‌و من که بوفضلم، ايستاده بودم -که نوبت مرا بود و استادم بونصر نيامده بود‌- امير مرا آواز داد. گفت: رقعتی از خويشتن بنويس به بونصر و بگوی که امشب آن نامه‌ها را که فرموديم نسخت بايد کرد و بياض نبايد کرد، تا فردا در نسخت تأمل کنيم و با خواجه نيز اندر آن باب رای زنيم.‌‌آنگاه آنچه فرمودنی‌ست، فرموده آيد. و من باز گشتم و نوشتم:

سه شنبه ۱۸ آوريل ۱۹۹۵

« به بچه‌ها نگفتيم. يعنی اولين کاری که کرديم اين بود که آنها را يک هفته فرستاديم پهلوی خواهرم. خب، هنوز کوچک بودندـ چيز زيادی حاليشان نبود. نگذاشتيم بفهمند. تا سالها بعد هم نفهميدند. بعد، توی آن يک هفته، صبح تا شب دويديم تا آن اوضاع به‌‌هم ريخته را مرتب کنيم و وقتی که برگشتند، می‌شد گفت که ديگر کارها را با بدبختی روی روال انداخته بوديم. گرفتن جواز دفن و مراسم ختم و حلواخوران و باقی قضايا تمام شده بود و می‌شد آثارش را هم از بين برد و بچه‌ها را به خانه آورد و بهشان چيزی نگفت تا در آرامش بزرگ شوند. اصل قضيه اين بود که کامران بالاخره کار خودش را کرده بود و من، راستش را بخواهی، دلم برايش نمی‌سوخت…»

به صيغه اول شخص مفرد

در آغاز اين مقدمه بر عهده خود می‌دانم که از دوستان و همکاران عزيزی که در چند سال گذشته ياری‌شان مددکارم بوده و باعث شده تا به رغم گرفتاريها و گره‌ها، تداوم در امر نگارش اين رمان حفظ شود نهايت سپاسم را ابراز نمايم؛ و نيز دوستان گرامی‌‌ای که با خواندن بخشهايی از آن در ابتدای کار و ابراز نظراتشان، به اصلاح آن مدد رسانيدند.

اغلب دوستان نزديک من می‌دانند که نوشتن اين متن حدود چهار يا پنج سال پيش شروع شد. خودم فکر می‌کردم که حداکثر ظرف يکسال تمام می‌شود، ولی نشد. بخشهايی از آن هم نوشته و آماده شد که در گردهم‌آيی‌های ادبی «واژه» در «تورنتو» خواندم (يکبار هم در سفری به انگليس و سوئد) و در چند نشريه هم به چاپ رسيد، اما بطور کامل نه. امروز فکر می‌کنم که بالاخره بايد اين مقدمه را بنويسم و در اختيار خوانندگان و دوستانی بگذارم که با شنيدن و ديدن آن بخشها يا تبليغاتی درباره اين داستان منتظر انتشار آن بوده‌اند و گهگاه هم از من پرسيده‌اند که بالاخره چه بر سرش آمد. همين‌‌طور دوست و همکارم، نصرالله درخشان، مدير کتابفروشی و نشر «پگاه» که چندين بار اصرار کرده که کتاب را زودتر تمام کنم تا چاپ و پخش کند. خوب، در اين ميان چاپ سوم «گسل» درآمد و مجموعه مقالاتم، «نيم نگاه» هم چاپ شد و به درخشان گفته‌ام که يک مجموعه شعر هم آماده هست، ولی او و خوانندگان گويا رمان می‌خواهند. شعر زياد طرفدار ندارد. در عين حال، شهرتی که «گسل» کسب کرد و نقد و نظرهای مربوط به آن، همکار گرامی‌ام را به اين صرافت انداخته که احتمالا رمان ديگری از همين نويسنده را هم می‌توان راحت پخش کرد. اما نوشتن اين قصه به شکل عجيبی به گره برخورد.

اگرچه می‌توان دهها گرفتاری بزرگ و کوچک و پيشامدهای گزير و ناگزير را در اين ميان برشمرد، گرفتاريهای مالی، شغلی، خانوادگی، دوره نيمه‌تمام درس و دانشگاه، انتشار دوره دوم مجله «سپيدار» که آنهم توان و انرژی بسيار مالی و روانی برد و گرفتاريهايی که با دوستان و همکاران قبلی پيش آمد (‌در فرصت ديگری، شايد در همين مقدمه توضيحاتش را خواهم داد)، مأموريتهای شغلی و امثالهم، با اين همه، گاهی هم فکر می‌کنم اينکه نوشتن اين قصه اينقدر طول کشيده درنتيجه يک فکر مسخره بوده که بعد از نوشتن بخشهايی از آن به سرم زد. اينکه بخواهم فلان و بهمان چيز را به فلان و بهمان شکل بنويسم. با پوزش از خوانندگان گرامی، بايد اذعان کنم که شايد اين احمقانه‌ترين فکری باشد که می‌تواند به مغز نويسنده‌ای خطور کند.

نه وقتی که «گسل» را می‌نوشتم، نه «کافه رنسانس»، نه «عقرب»، نه «شوهر دوم شهين خانم»، نه «محض احتياط»، نه «خانه لب دريا»، نه «خانم خلايق» (بعضی از اينهايی که برشمردم هنوز چاپ نشده‌است. بعضی را هم هنوز ننوشته‌ام. شايد هيچوقت هم ننويسم)، و نه هيچکدام ديگرش با اين قصد مضحک که چيز خاصی را به شکل خاصی بنويسم شروع نشد و پيش نرفت. حالا که نگاه می‌کنم می‌بينم وسطهای کار، همانجا که کار لنگ زد و کهنه شد و عقب افتاد، اين همه عقب افتاد، ديگر دست نويسنده نبود که می‌خواست بنويسد، بلکه دست منتقد بود. دست کسی در من که می‌خواست قصه را قبل از نوشته شدن نقد و تحليل کند.

يک چيز ديگر هم بود و آن هم اينکه چندين و چند مسئله در ذهنم می‌چرخيدند و همه می‌خواستند با هم از آن دريچه بيرون بريزند. شايد هم دکتر براهنی درست می‌گفت. «کافه رنسانس» را که پيش از چاپ دادم و خواهش کردم که بخواند و نظر بدهد، يک روز صدايم کرد و پرسيد که اين قصه، به نظر خودت همانی است که بايد باشد، يا پيش‌_‌قصه‌ايست که هنوز کامل نيست؟ منظورش را نفهميدم. يا راستش را بخواهيد، از يک طرف دلم نيامد بگويم کامل نيست (در آن صورت لابد می‌گفت خب مردک فلان فلان شده اگر خودت می‌دانی که هنوز کامل نيست پس چه نيازی به نظر من داری)، و هم ترسيدم بگويم کامل است، و خودم را پيشش کوچک کنم و احمق جلوه بدهم. پس گفتم که منظورش را نمی‌فهمم. فکری کرد و توضيح داد که نويسنده‌ها، گاه بين دو کار خوبشان _ يا پيش از يک کار خوب _ چيزهايی هم می‌نويسند که اسم داستان و رمان هم می‌توان بر آنها گذاشت، ولی هنوز «آن»ی نيستند که بايد باشند. چون آن قصه اصل‌کاری هنوز خوب و کامل نرسيده، پرورده نشده، بارنيامده. اين کداميک از آنهاست؟ چيزی هست که خودت بتوانی اسمش را بگذاری دومين کارت، دومين رمانت، يا نه، پيش‌_‌رمانی است برای آن که بعدها خواهد آمد؟

و من به دلايلی مشابه همان دلايل بالا جوابش را به خودم هم نتوانستم بدهم. ولی رفتم و دوباره دست‌نوشته‌ام را خواندم و فصل ديگری نوشتم و چيزهايی آموختم که صد کتاب نمی‌توانست يادم بدهد. ولی حالا گاهی فکر می‌کنم که شايد يکی از چيزهايی که نوشتن يا اتمام اين‌‌يکی را عقب انداخت همين شک بود. حرف براهنی درست بود. ضعف در من بود. آن شک بايد جايی به يقين بدل می‌شد، و تمام رنجِ شيرينِ کار هم شايد در همين باشد. ولی هرجا که فکر می‌کردم به «کافه رنسانس» شبيه شده ترس برم می‌داشت که نکند اين خودش اعترافی باشد به کامل نبودن آن کار و شتاب در اتمامش. ولی واضح بود که «اين»، «همان» نيست و نمی‌تواند باشد و نبايد باشد، و هم هست و می‌تواند باشد و چه بسا که بايد باشد، و اصلأ چرا نباشد؟

اصلأ اگر همه قصه‌ها و رمانها و شعرها را بگذاری کنار هم و پرواز کنی بروی بالا و از بالا نگاهشان کنی چی می‌بينی؟ يا نه. فرض کن شب تاريکی بروی توی بيابان و دراز بکشی روی زمين و سرت را روی سينه کسی بگذاری و به آسمان نگاه کنی. چی می‌بينی؟ دامن دامن ستاره که جدايند از هم اما شبيه همند و کنار همند و با همند که مجموع می‌شوند و پيکر واحد چيزی را می‌سازند که چشم را خيره می‌کند و بهت می‌آورد و نفس را در سينه حبس می‌کند و تمام خونت را انگار از هر جای تن می‌کشاند و می‌آورد به چشمها و سرت. سرت را نمی‌توانی بچرخانی. چشمت را نمی‌توانی از او بگيری، حتی ببندی. تمام تنت می‌شود جان و مشت می‌زند به ديوارهای پوست و می‌خواهد بجهد و دربيايد و بالا بپرد، اوج بگيرد و برود بالا، بالاتر، بالاتر. نه. حبس شده است. ساکت می‌ماند. صامت. بی‌حرکت. توان حرکت ندارد. ملتهب است. مثل همان نفس که در سينه حبس شده، تمام تو در تو حبس شده. پشت تو مانده. حرکت نمی‌کند. پشت چشمت مانده. نگاه می‌کند. از توی چشمت نگاه می‌کند. مثل دو کفتر که توی مشت گرفته باشی رو به آسمان. زير انگشتهايت دل دل می‌زند. داغ و نرم. می‌درخشد و دو دو می‌زند. نه. خيره مانده است. خيره می‌ماند.

روی اين زمين اگر باشی در چنين شبی در چنان بيابانی و به آسمان نگاه کنی ستاره‌ها را می‌بينی و راه شيری را که سنگين می‌غلتد و موج می‌خورد و تو با آن می‌غلتی و موج می‌خوری و تمام جهانهايت قطره‌ای از اقيانوسی‌است که چرخ می‌خورد و از ناکجا می‌آيد و به ناکجا می‌ريزد. حالا برو بالا. بالاتر. بالاتر. همانجا بايست و سربگردان و پائين را نگاه کن. به همان بيابان، به خودت که روی خاک دراز کشيده‌ای و نگاه می‌کنی. و نگاه کن، به چشمهايت نگاه کن، می‌بينی. تمام آن اقيانوس را می‌بينی. در چشمهايت می‌بينی. تمامش آنجا جمع است. از آنجاست که می‌جوشد و سرريز می‌شود و به آنجاست که می‌ريزد و جمع می‌شود. پشت چشمهايت، زير پوستت می‌ماند. مانده است. بی‌حرکت. دل دل می‌زند.

بگذريم. خيلی شاعرانه شد انگار. گذشته از اينکه من شخصأ آدم زياد رمانتيکی نيستم و تبحر چندانی هم در نوشتن قطعات ادبی ندارم، چنين متنی هم نبايد زياد شاعرانه بشود. براهنی می‌گويد زبان شعر بايد با زبان قصه فرق کند. خب معلوم است. ولی من که قصه نمی‌نويسم. البته شعر هم نمی‌نويسم. اين پيشگفتار، متنی است به صيغه اول شخص مفرد که می‌نويسمش تا برخی چيزها را روشن کند؛ نه اينکه خودش هم باز ابهاماتی در کار ايجاد کند که لازم باشد تا آدم يک رمان ديگر بنويسد تا توضيحش بدهد.

به هرحال، بخشی از گرفتاری هم اين بود که بعضی از جاهای قصه زيادی داشت شبيه واقعيت می‌شد؛ يا به قول منتقدين، گزارشی و ژورناليستی. پس به اين فکر افتادم که تغييراتی در آن بدهم. ولی قصه را کجا بايد عوض کرد که با واقعيت نخواند، يا بالعکس؟ با کدام واقعيت؟ با واقعيتی که ديگران می‌بينند؟ ديگران کدام واقعيت را می‌بينند؟ کجای چيزی که می‌نويسيم واقعيت دارد؟ کجايش ندارد؟

«گسل» را که می‌نوشتم، برای اينکه برای کسی اين شبهه پيش نيايد که اولين شخصيتی که در کتاب حرف می‌زند، «خسرو»، آنهم به صيغه اول شخص مفرد، نکند خود من باشم، دست به چند تغيير زدم. سيگاريش نکردم، مشروب خورش هم نکردم، فضای داستان را بردم به اروپا‌(که من هرگز در آن نواحی بيش از چند هفته زندگی نکرده‌ام)، پدرش را هم گذاشتم مرده باشد، آنهم در ايران (‌آخر پدر و مادر من در قيد حيات هستند و هر دو هم سالهاست که در همين شهر زندگی می‌کنند)، تا کسی اين فکر به سرش نزند که آدم چون دارد به صيغه اول شخص مفرد می‌نويسد و روايت می‌کند، حتمأ دارد حکايت زندگی خودش را تعريف می‌کند. ولی خيال می‌کنيد موفق شدم؟ «سعيد زمانی» برداشت و در «شهروند» مطلبی نوشت به اسم «‌سفرنامه ساسان‌الملک‌»، محمود هم وسط مهمانیِ شب ژانويه خانه دوستم «نياز سليمی»، جلو همه، نه گذاشت و نه برداشت و پرسيد که آيا راست است که می‌گويند زندگی خصوصيت را نوشته‌ای؟ حالا گيريم داشت اداهای روانشناسانه در‌می‌آورد. تازه فارغ‌التحصيل روانشناسی شده بود بگمانم. بگو حالا مگر من کی بودم که خواندن «زندگی خصوصی»‌ام بخواهد به نظر کسی جالب بيايد؟ ولی اين «راست است که می‌گويند»‌ش هم از آن حرفها بود. کی‌ممکن بود بگويد يا گفته باشد؟ لابد همه مدعوين آن مهمانی. همه‌شان حالا مثلأ کتاب را خوانده‌بودند؟ خيلی‌هاشان بعدها هم نخواندند. خيلی‌ها از آنجا که نويسنده را می‌شناسند و با او نشست و برخاست می‌کنند و می‌بينند که او هم مثل بقيه شاخ و دم دارد، به حاصل کارش به صورت انشاء يا نامه و درد‌دل و اتوبيوگرافی و امثال آن نگاه می‌کنند. مگر بزند و کتابی نقد شود، آنهم نه از طرف خوديها. اين شد که توی «کافه رنسانس» برداشتم و اولأ هم پدر و هم مادر طرف را کشتم، هم قضيه را تا می‌شد پيچاندم که شبهه‌ای نباشد. ولی احمقانه بود. معلوم بود که تازه‌کارم. فايده نداشت که هيچ، دليلی هم نداشت. مگر فقط برای آن چهار نفر و نصفی که مرا می‌شناختند می‌نوشتم؟

ولی به اينجا که رسيد، تصميم گرفتم روايت بعدی را از زبان «راوی سوم شخص» بنويسم: فلانی آمد، بهمانی رفت، چنين شد و چنين گذشت و…، به اين ترتيب، هم مسئله همتا‌پنداری نويسنده با شخصيت قصه حل می‌شد، هم می‌شد کلی از جزئيات فکری و روحی شخصيتها را مثل رمانهای قرن نوزدهم، يا چرا راه دور برويم، مثل همين «دولت آبادی» خودمان، شرح داد و وصف کرد و کم نياورد. حتی يک قسمت از آن را هم به اين شکل شروع کردم:

« تمام مدتی که لويی در زيرزمين کافه تريای «لابيرنتا» پشت آن ميز شکسته بسته چوبی نشسته بود و منتظر بود که پليس بيايد، پليسها که آمدند و پرسيدند آيا وکيل دارد يا نه، عکسش را که می‌گرفتند، تمام وقتی که با رنگ پريده و صورت بی‌حالتش به پرسش‌های آنها جواب می‌داد و به هلنا فکر می‌کرد، بعد که دستبند به دست به اداره پليس رفتند، انگشت نگاری، عکس، فرمها، و حتی بعدتر، در زندان و دادگاه و زير نگاه آن جماعت حيران‌تر از خودش، با خود فکر می‌کرد که او هم می‌توانسته وکيل بشود. که دلش می‌خواسته، و می‌توانسته. و نشده بود. و به تلخی و خشم از خود پرسيده بود چرا، و نمی‌دانست که کی را بايد لعنت کند. صبح روز ۱۹ آوريل ۱۹۹۹، فردای روز تولدش، بلند شده بود، کورمال کورمال رفته بود توی دستشويی و دست و رويش را شسته بود و مسواک زده بود و ناگهان از ديدن خونهای خشک شده روی سينه و دستهايش وحشت کرده بود. سرش را بلند کرده بود و از ديدن کسی که از توی آينه داشت نگاهش می‌کرد خشکش زده بود. چشمهای پف‌کرده و استخوانهای بيرون زده گونه و پوست زرد و موهای پريشان آن مرد وحشتزده توی آيينه را نمی‌شناخت. مسواک را انداخته بود زمين و دويده بود توی هال و چشمش افتاده بود به بشقابهای کثيف و بقايای شام ديشب و نايلون خالی ماری‌جوانا و بطری‌های خالی و نيم خالی مشروب و زير سيگاری‌های پر از ته‌‌سيگار و وسايل به هم ريخته. چيزی يادش نمی‌آمد. نور آفتاب از لای پرده کرکره چشمش را زده بود. از آنجا با شتاب به اتاق برگشته بود و چشمش افتاده بود به لباسهای پخش و پلای روی زمين و بعد به هيکلی که روی تختش خوابيده بود و به خونهای خشک شده روی تن او نگاه کرده بود و حس کرده بود که او را هم نمی‌شناسد. نزديکتر رفته بود و روی صورتش خم شده بود. سعی کرده بود به خاطر بياورد. هلنا؟..»

 ولی همانجا ولش کردم. فکر کردم نکند شبيه «مسخ» کافکا بشود. مهم نبود که «مسخ» را دوباره نوشته باشم. يک بار در دوران دانشگاه سعی کرده بودم «بوف کور» را دوباره بنويسم. اشکالی نداشت. بيشتر حسش کرده بودم. ولی مهم اين بود که دلم نمی‌خواست «لويی» مسخ بشود. می‌خواستم گم شده باشد. می‌خواستم در آستانه چهل سالگی، در شهری که فکر می‌کرد همه‌جايش را می‌شناسد، توی زندگی خودش گم شده باشد، متهم شده باشد، محکوم شده باشد و پيش چشمهای وق زده همه مجبور شده باشد خودش را توضيح دهد. در واقع می‌خواستم «محاکمه»ی کافکا را بنويسم. اين قرن، اين نسل، اين زندگی، دو وجه مشخصه اصلی داشت: «مسخ» و «محاکمه». «مسخ»‌اش را سالها بود که نوشته بوديم و می‌نوشتيم. از هدايت تا براهنی. «محاکمه»‌اش مانده بود. پنجاه هزار سال بود که همه هم را محاکمه می‌کرديم. همه اعتراف می‌کرديم. همه تقيه می‌کرديم. همه حبس می‌شديم، می‌گريختيم، می‌پوسيديم. شبح سقراط و گاليله و ژاندارک و حلاج و حسنک روی سر جهان چرخ می‌زد و پيش چشمهای وق‌زده آدمهای ديگر، محاکمه کننده‌های ديگر و محاکمه‌‌شده‌های ديگر، مجبور می‌شديم وابمانيم و زبانمان را بجويم و تف کنيم. ميلان کوندرا با اشاره به «محاکمه» نوشته که «قدرت» بوده که محاکمه کرده نه حقانيت. ولی واقعيت اينست که همه محاکمه کرده‌ايم و شده‌ايم، اما «قدرت» محاکمه‌ها را برده است و جايش هم مدام عوض شده است.

 قرن، با محاکمه سرخ و سفيدهای روس شروع شد و از روی فرماليستها و مارکسيستها و نازيستها و مائوئيستها و جنگ طلبها و صلح طلبها و بوخارين و ماندلشتايم و بولگاکف و برشت و چاپلين و گورينگ و روزنبرگها و نيکسون و گلسرخی و هويدا و قطب‌زاده و سعادتی و کيانوری‌ها گذشت و رفت و رفت و رفت تا دُمش رسيد به پينوشه و کلينتون و امامی و گنجی و بن‌لادن و پورزند و آغاجری، و من ربط بسيار روشن و عميقی بين همه چيزهای متضادی که برای آنها و «لويی» اتفاق افتاد احساس می‌کردم. «لويی» نانوای کافه ‌تريايی بود که بيتا در آن کار می‌کرد. کافه تريای لنا و آلکس اکراينی. کافه‌ای بود (‌البته هنوز هم هست. تا اطلاع ثانوی) در حوالی خيابانهای «يانگ» و «اگلينتون». لويی هم اکراينی بود ولی همينجا توی تورنتو بزرگ شده بود. هر روز سحر ليوان قهوه‌‌«￿Tim Horton» اش در دست به تريا می‌آمد و با آن قد دراز و تن لاغرش لق می‌خورد و به زيرزمين می‌رفت و قالبهای نانی را که شب قبلش آماده کرده بود توی تنور می‌گذاشت و خمير می‌زد و چانه می‌کرد و ورز می‌آورد برای بعد از ظهر. سِری اول نانها را که از تنور در می‌آورد و توی سبدها می‌چيد سر و کله لنا يا بيتا پيدا می‌شد. آنوقت ته‌مانده قهوه يخ کرده‌اش را سرمی‌کشيد و دم درِ پشت کافه می‌ايستاد و اولين سيگار روزش را چاق می‌کرد. بعد برمی‌گشت توی تريا و روی يکی از صندليها ولو می‌شد و سر به سر دخترهای جوان طاق و جفتی می‌گذاشت که يکی دو هفته آنجا کار می‌کردند و يا خودشان می‌رفتند، يا لنا ايرادی بهشان می‌گرفت و بيرونشان می‌کرد. سه ماه بود که زنش ولش کرده بود. يعنی او را از خانه بيرون انداخته بود، يا به قولی، بعد از دو روز ولگردی، ديگر به خانه راهش نداده بود. يک روز با بيتا درد دل می‌کرد که چقدر سه تا بچه‌اش را دوست دارد و چقدر از آن زنکه ￿bitch متنفر است و اگر دستش برسد خفه‌اش خواهد کرد، روز بعد سيگار به سيگار آتش می‌کرد و باز مدام از «هلنا»‌يش حرف می‌زد که گويا روانی شده بود و در بيمارستان بستری بود و خواهر او را نفرين می‌کرد که پيش بچه‌ها مانده بود و نمی‌گذاشت لويی به ديدنشان برود، و بعد قيافه و ريخت و هيکل و اخلاق زنش را برای بيتا وصف می‌کرد و اينکه با تمام کثافتکاريها و مريضی‌اش هنوز عاشقش است. بعد چشمش راه می‌کشيد روی صورت و پستان و باسن زنهايی که از جلو کافه‌‌تريا رد می‌شدند و متلکی نثارشان می‌کرد و می‌دويد طرف دستشويی که قهوه‌هايی را که خورده بود پس بدهد و می‌گفت:

￿fucking life, I must go and jerk off now!

خب، اين شيوه، از نوشتن به روايت اول شخص مفرد، حالا چه «جربان سيال ذهن» باشد چه «حديث نفس» چه «گزارش»، ساده‌تر بود. راحت و جالب هم بود. خيلی از خوانندگان هم هنوز با اين شيوه راحت‌ترند. ولی بعد فکر کردم نکند همان شيوه روايت به صيغه اول شخص مفرد، يعنی همان «شيوه اعترافی» بوده که به شکلی برای خواننده‌های کتابهای قبلی من جذبه ايجاد کرده؟ نه؟ شما چی فکر می‌کنيد؟

اين حقيقتی است که ما شب و روز در حال فکر کردن و حرف زدن با خود و در واقع اعتراف کردنيم. هرکس به شکلی اين اعتراف را از ناخودآگاهش به سطح ذهن و زبان منتقل می‌کند و بيرون می‌ريزد. صادق هدايت در «بوف کور» برای سايه‌اش اعتراف می‌کرد. کلک خوبی يود. هرکس که آن کتاب را می‌خواند می‌توانست خودش را سايه هدايت بپندارد. مسيحی‌ها کار را نظم داده‌اند و سپرده‌اند به کشيش. مسلمان‌ها گويا فکر کرده‌اند که کشيش توان شنيدن و پر شدن نخواهد داشت (يا به آخوندها اعتماد نکرده‌اند) و مستقيم يقه خود خدا را چسبيده‌اند. سر نماز، هر روز، راز و نياز می‌کنند. نيازش به جای خود، رازگويی‌اش همان اعتراف است. اعتراف به گناههای کرده و ناکرده، خواسته‌ها، حسدها، عشق‌ها، کينه‌ها، نيازها، آرزوها… پروردگارا پروردگارا دستم به دامنت، الهی آتش به جانش بيفتد که جگرم را سوزاند، خدايا بگير اين جان را به خداونديت که سوختم، سوختم، الهی، الهی، لماذا ترکتنی؟ لماذا ترکتنی؟ لماذا؟

همين مويه يعنی اعتراف. اعتراف به تنهايی، اعتراف به وحشت، اعتراف به بی‌پناهی مطلق در اين جهان بی‌خدا، در برابر خدايی خاموش، بی‌نگاه و زبان، بی‌گوش. همه‌اش هم از ترس محاکمه يا در نتيجه محاکمه.

با اين همه، آيا اعتراف، خود نوعی موعظه نيست؟ نوعی موعظه مزورانه که اگرچه سلاح را به سوی خود گرفته است اما به جانب شما شليک می‌کند؟ ما دوست داريم اعتراف کنيم. و از آن بيشتر، که بشنويم و بخوانيم. پس بازار اين کتابهای خاطرات فکر می‌کنيد چرا اينقدر رونق دارد؟

اين شد که من هم از آن بازی دست برداشتم. دست برداشته‌ام. ايستاده بود در مسقط‌الرأس تاريخ انگار مُحَمَدِبْنِ اَبُوالْفَضْل بِيْهَقي که نوشت: «و من که بوفضلم…»، انگار بگويد: « ومن که روح جاری تاريخم…»* و جان تاريخ بود جانش انگار که روی کاغذ ريخت. و مگر نه اينکه در مرز است که شاهد می‌ايستد و شهادت می‌دهد، شهادت می‌طلبد؟ مرزی که چون بر آن ايستادی نه راه پس می‌ماند نه پيش. نفْس ايستادن در مرز و شهادت دادن بود انگار بوفضل. شهادت می‌داد او، من اعتراف می‌کنم.

و من که ساسان قهرمانم، همينجا، در همين مقدمه اعتراف می‌کنم که اين روايت واقعی است و همه شخصيتهايش هم واقعی هستند و هرگونه عدم شباهت آنها با شخصيتهای واقعی کاملا تصادفی است و از سر بحران حافظه.

اصلأ مگر واقعيت چيست؟ چيزی که «واقع» شده، يا ممکن بوده واقع شود، يا بايد واقع می‌شده است؟ و آنجا که در من واقع شده است، يا روی اين کاغذ، با اين کلمات جان گرفته است، و همين که دارم می‌نويسم، اين کلمات، مگر واقعيتی نيستند، آنجا که به زبان می‌آيند و نمی‌آيند، که روی کاغذ می‌آيند يا نمی‌آيند و در گردونه ذهن با ذهن می‌چرخند و می‌چرخند و جهان را ديگرگون می‌کنند؟ نمی‌کنند؟

منحرف شدم. البته طبيعی است. برای امثال من، هيچ چيزی به اندازه تمايل به روده‌درازی و فلسفه بافی طبيعی نيست. نويسنده‌ها يا مشغول روده‌درازی و فلسفه‌بافی‌اند، يا در سکوت و فکر و خيال. ساکت که می‌شوند. مطمئن باشيد که دارند در خيالشان شما را ورز می‌دهند تا دريچه‌های بسته جانتان را بگشايند و باز ببندند. آنها در روابط شما دقت می‌کنند، حرف‌های شما را گوش می‌کنند، (چه چيزهايی را که خودتان با رضای خاطر به آنها می‌گوييد، چه چيزهايی که قصد گفتنشان را نداريد، اما به هرحال به زبان می‌آيند)، حرکات شما را زير نظر می‌گيرند، از نگاهتان گرفته تا جويدن ناخن و آدامس و آه کشيدن و امثال اينها. بعد، از اينهم فراتر می‌روند و چيز‌هايی را هم که نمی‌بينند و نمی‌توانند ببيند در ذهن خودشان می‌سازند و بعد، ناگهان می‌بينيد که از کتاب فلانکس سر‌درآورده‌ايد. می‌بينيد که يک همزاد پيدا کرده‌ايد… ،

معذرت می‌خواهم. اين تکه را مثل اينکه قبلأ در «کافه رنسانس» نوشته بودم. بايد بروم و بررسی کنم و اگر درست بود از اين پيشگفتار حذفش کنم. گرچه، حالا مگر همه «کافه رنسانس» را خوانده‌اند، يا اگر خوانده‌اند يادشان مانده؟ ولی مگر همه چيز تکرار نيست؟ مگر يک قصه بيشتر در جهان وجود دارد؟ يک قصه بيشتر در تاريخ نيست. هر کس از چشم خود می‌نويسدش.

. .. در ديگر تواريخ چنين طول و عرض نيست. که احوال را آسانتر گرفته‌اند و شمّتی بيش ياد نکرده‌اند. اما من، که بُوفَضْلَمْ، چون اين کار پيش گرفتم، می‌خواهم که داد اين تاريخ به تمامی بدهم و گِردِ زوايا و خبايا برگردم تا هيچ چيز از احوال پوشيده بنماند… و اين اخبار به اين اِشباع که می‌بَرانم، از آن است که در آن روزگار معتمد بودم و بر چنين احوال کسی از دبيران واقف نبودی… و اين لافی نيست که می‌زنم و بارنامه‌ای نيست که می‌کنم، بل عذری‌ست که به سبب اين تاريخ می‌خواهم، که می‌انديشم نبايد که صورت بندد خوانندگان را که من از خويشتن می‌نويسم. اگرچه اين اقاصيص از تاريخ دور است، اما من آنچه واجب است به جای آرم…

يک قصه بيشتر در تاريخ نيست. هر کس با چشم خود می‌خواندش. ولی مگر فقط يک تاريخ وجود دارد؟

بگذريم.

بعد تصميم گرفتم آن تکه‌هايی که نوشته بودم کنار بگذارم و به صورت قصه‌های کوتاه تنظيم‌شان کنم و بگذارم به حال خود و داستان آدم تبعيدی‌ای را بنويسم که در گيرودار مسائل زندگی مهاجرت تاب می‌خورد و گرد خودش می‌چرخد. بعد ديدم که قبلأ اين را نوشته‌ام. ديگران هم نوشته‌اند. گرفتاری، پيدا کردن موضوع يا حتی فرم نبود. اصل قضيه شايد اين بود که در هزار جای ديگر اين زندگی گرفتار بودم و نمی‌شد از نوشتن نان خورد(‌و بارها به تلخی و خشم از خودم پرسيده‌ام که چرا و ندانسته‌ام کی را بايد لعنت کرد). بيتا می‌گويد تو وانمی‌مانی. هر دری که به رويت بسته شود يک در ديگر باز می‌شود. می‌گويم چه فايده؟ وانماندن، يا در واقع هی بين زمين و آسمان واماندن ولی سقوط نکردن که فايده‌ای ندارد. ولی راست می‌گويد. نگاه می‌کنم و می‌بينم همه همينيم. نفْسِ زيستن‌ در اين قرن انگار همين است: وانماندن در قعر واماندگی، يا برعکس.

بگذريم.

از روزی که به اين شهر آمده‌ام، به قول نادر ابراهيمی به مصداق «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل»، ظرفشويی کرده‌ام، دليوری کرده‌ام، کوريری کرده‌ام، در پارکينگ کار کرده‌ام، غلط‌گيری و نسخه‌خوانی و صفحه بندی کرده‌ام، در انبار و فروشگاه کار‌کرده‌ام، آشپزی کرده‌ام، مدير دفتر و شرکت بوده‌ام، کارمند صرافی بوده‌ام، مدير پخش و فروش و مشاور اداری و حقوقی و مدير خدمات بعد از فروش شرکت تلفن بوده‌ام، معلم بوده‌ام، روزنامه و مجله هم منتشر کرده‌ام، ناشر سی عنوان کتاب هم بوده‌ام، و پيش از آن هم، در ايتاليا، رنگرزی و نجاری و سيب چينی، و در ايران، بازيگری کرده‌ام و کارگردانی و گويندگی، در تئاتر و تلويزيون و راديو، و گريم و ماسک‌‌سازی و دکورسازی و رنگرزی و کتابفروشی و مسافرکشی تا پرستاری اتاق عمل و آمپول‌زنی و همينجور بگير و برو…، و از همه کاری هم نان خورده‌ام جز نوشتن. برای همين هم کار شايد خوب پيش نمی‌رفت.

همقد من اگر باشی، خيلی که مقبول باشی، کتابت ناشری پيدا می‌کند و چند ده جلدی هم بابت حق تأليفت، مثلا، می‌گيری که امضا کنی و به آشنايان بدهی. مگر اينکه برداری تاريخ نادرشاه و خاطرات ملوکانه بنويسی يا معجزه سبزيجات و افشاگری سعيد امامی و فلان و بهمان کنی و از اين بازيها. بنابراين، نان را بايد به شکلی درآورد و به اشکال ديگری جويد. اين دوتا با هم جوش نمی‌خورند. در وضعيت ما البته.

ولی من کاری را شروع کرده بودم و دلم می‌خواست تمامش کنم. مسئله «دل خواستن» تنها هم نبود. کاری بود که بايد می‌شد؛ وگرنه می‌پوسيدم. می‌ترکيدم. می‌ترکيد. اين نطفه کاشته شده بود و جان گرفته بود و نمی‌توانست تا ابد در زهدان بماند. بايد از آن تاريکخانه بيرون می‌آمد. تا همين جايش هم ديوانه کننده بود. پا گذاشته بودم به تاريکی آب‌انبار نموری و از پلکان شکسته بسته‌ای پايين رفته بودم و به هرگوشه‌اش که نوری می‌انداختم چشمم می‌سوخت. ديگر نه می‌توانستم چشم ببندم و نديده بگيرم نه طاقت ديدن داشتم. هر پرده‌ای را که پس می‌زدی واقعيتی پنهان چنان تيز و سرد خود را به چشمت می‌کشيد که تا مغز استخوانت می‌سوخت. تازه من فقط به يک موردش دست انداخته بودم. اگر يادتان نيست، شايد بهتر باشد اشاره کنم به ماجرايی که چند سال پيش اتفاق افتاد و برای مدت کوتاهی سرش بحث و گفتگو راه افتاد. قضيه شيرين و کامران و بچه‌هاشان را می‌گويم و اتفاقاتی که بعد از اختلاف و جدايی‌شان افتاد. بعد از آن ماجرا سعی کردم با چند نفر از کسانی که می‌شناختندشان تماس بگيرم و گفتگويی بکنم و پرونده‌ای برای آن تشکيل بدهم که ممکن بود به درد تحليلهای جامعه‌شناسی بخورد، يا نوشتن يک متن تحقيقی با يک مثال روشن و مشخص. درسی در زمينه جامعه‌شناسی در دانشگاه «يورک» انتخاب کرده بودم و مقالاتی هم در زمينه اختلافات خانوادگی در مهاجرت و زمينه‌ها و پيامدهايش نوشته بودم که هم در «سپيدار» دوره اول چاپ شده هم در کتاب «نيم‌نگاه» و اخيرأ هم در مجله اينترنتی «ادبيات و فرهنگ» ￿(www.mani-poesie.de) خب، اين تحقيق هم به کار همان درس و بحثها می‌توانست بيايد. هم روش «انسان، جنايت و احتمال» نادر ابراهيمی را در ذهن داشتم هم برخی بررسيهای ميشل فوکو روی پرونده‌های جنايی. اينطورها بود و شد که رفتم و شروع کردم به کند و کاوی، ساده البته.

با اين همه، از هر طرف هم که نگاه کنی، در واقع اين قصه بايد مدتها پيش تمام می‌شد. و ای کاش تمام شده بود. کاش تمامش کرده بودم يا وقتی که ديدم نمی‌شود، پرونده‌اش را‌ بسته بودم و گذاشته بودمش ته کشويی، چمدانی، چيزی، يا در صندوقچه‌ای و به دريا ‌انداخته بودمش و ولش کرده بودم تا بتوانم برگردم سر زندگيم. يا فوقش می‌بردم و می‌سپردمش به روزنامه‌نگاری (آرش آبادی مثلأ که برای «شهروند» ستون «زير پوست شهر» می‌نويسد) که مثلأ گزارش جمع و جور و پر سر و صدايی از آن در بياورد يا نويسنده‌ای (حسين نوش‌آذر مثلأ که نثر و تکنيکش را دوست دارم) که يک داستان «تهران مخوف»‌ی از رويش بنويسد. وسطهای کار حتی به سرم زد که به جای يادداشت برداشتن از حرفهای اين و آن، فيلم بگيرم و کاری مثل کارهای «کيارستمی» بسازم. ولی فکر نمی‌کردم کسی حاضر بشود جلو دوربين همان حرفها را بزند. يا به قول نقدی که «بهرام بهرامی» بر «آزاده خانم و نويسنده‌اش» نوشته، می‌شد «فيلمبرداری از آدمهای نامرئی»! به هر حال فکرش جدی نشد. يعنی وقتی جدی شد که ديگر نمی‌شد برگشت و از اول شروع کرد و فرم ديگری به کار داد.

اولش خودم هم قضيه را زياد جدی نگرفته بودم. البته خيلی هيجان‌زده بودم. يادم هست که در اتوبان «گاردينر اکسپرس» با دُنا رباطی می‌رفتيم و طرحی را که برای نوشتن اين رمان داشتم برايش تعريف کردم و گفتم که قضيه اين است که اتفاقی برای يک خانواده می‌افتد و گزارشگری، مثلأ من، شروع می‌کند به تحقيق درباره آن اتفاق و آن آدمها، و آدمهايی که او به سراغشان می‌رود، بيشتر از آنکه درباره آنها حرف بزنند پرده از روی زندگی خودشان برمی‌دارند و واويلا، ناگهان می‌بينی بين هزار هزار زخم کهنه و تازه سر باز کرده حيران مانده‌ای و پا توی باتلاقی گذاشته‌ای که همينجور به درون می‌کِشد و در خود غرقت می‌کند…

اما پس از چند ماه، کارهای روزمره و گرفتاريهای معمول باعث شد شل شوم و نزديک بود خط اصلی را گم کنم و رشته کار از دستم در برود. تا حدی هم رفت. ولی وقتی بعد از يازده ماه آن عکس و تفصيلات را توی روزنامه ديدم، تکان خوردم و ديگر نتوانستم ولش کنم. ديگر ولم نکرد. قتل «شعله» را می‌گويم.

شعله را تنها يکبار در منزل آقای بهرامی ديده بودم. (راستی شعری از آقای بهرامی در شماره ۲۶ همين مجله اينترنتی ادبيات و فرهنگ منتشر شده که بسيار زيباست. به اسم «مزامير ملوان مرده» اگر فرصت کرديد بخوانيد. بدم نمی‌آمد که اسم اين کتاب را هم بگذارم «مزامير ملوان مرده». ولی بهرامی زودتر شعرش را گفته بود و چاپ هم کرده بود و ديگر نمی‌شد عنوانش را دزديد). شعله دوست خانوادگی‌ خانواده بهرامی بود. خونگرم و بگو بخند و مهربان. سی و هفت هشت ساله شايد. دختر جوانی هم داشت. بعد، ناگهان روزنامه‌ها نوشتند که دوست پسرش، که شعله ترکش کرده بود و سابقه دعوا و درگيری و پليس کشان هم داشتند، نيمه شب بسراغش رفته و با چاقو کشته بودش. اين را که خواندم، ياد «ستاره» و «بابک» «کافه رنسانس»م افتادم. اينجا بود که همه چيز دوباره جان گرفت. ولی چطور بايد می‌نوشتمشان؟

برگشتم به قصه «شيرين و کامران». اولين جمله‌ای که نوشتم هنوز يادم است. کاغذ را برداشتم و نوشتم:

سه شنبه ۱۸ آوريل ۱۹۹۵

« به بچه‌ها نگفتيم. يعنی اولين کاری که کرديم اين بود که آنها را يک هفته فرستاديم پهلوی خواهرم. خب، هنوز کوچک بودندـ چيز زيادی حاليشان نبود. نگذاشتيم بفهمند. تا سالها بعد هم نفهميدند. بعد، توی آن يک هفته، صبح تا شب دويديم تا آن اوضاع به‌‌هم ريخته را مرتب کنيم و وقتی که برگشتند، می‌شد گفت که ديگر کارها را با بدبختی روی روال انداخته بوديم. گرفتن جواز دفن و مراسم ختم و حلواخوران و باقی قضايا تمام شده بود و می‌شد آثارش را هم از بين برد و بچه‌ها را به خانه آورد و بهشان چيزی نگفت تا در آرامش بزرگ شوند. اصل قضيه اين بود که کامران بالاخره کار خودش را کرده بود و من، راستش را بخواهی، دلم برايش نمی‌سوخت…»

خب، يعنی اين واقعيت بود، يا می‌توانست باشد؟ نه. اينجور نوشته شده بود که تلخ نباشد يا چنان تلخ شروع نشود. پايانش دست من نبود. آغازش را اينطور انتخاب کرده بودم. ولی همين را نوشتم و چند تکه مربوط و نامربوط ديگر را و دستم ديگر پيش نرفت. خب که چی؟

نه. بايد از اول شروع می‌کردم.

احتمالأ شما هم با من موافقيد که بهتر می‌بود اگر آن تکه پاره‌ها را به عنوان قصه‌های کوتاه جداگانه در نشريه‌ای يا در مجموعه‌ای چاپ می‌کردم يا از خيرشان می‌گذشم. اينجوری شايد می‌توانستم از دستشان هم خلاص شوم. چی بهتر از اين؟ شايد همين حالا هم فرصت خوبی باشد که ضمن نوشتن اين مقدمه نظر‌خواهی کوچکی هم کرده باشم و بعد برويم سر اصل مطلب. بعد از آن قسمت کوتاه آغازين، چند بخش کوتاه و بلند هم نوشته بودم که اميدوارم خوانندگان گرامی فرصت و حوصله داشته باشند و نگاهی به آنها بيندازند تا بعد بحث را به شکل ديگری ادامه دهيم. اهميت قضيه از اين جهت است که اندکی ما را در اين قسمت با موضوع مورد بحث، يعنی زندگی يکديگر آشناتر خواهد کرد. بعضی از اين بخشها حکم نظرخواهی من از دوستانی را داشته که درباره ماجرايی که چند سال قبل پيش آمد (همان قضيه شيرين و کامران و بچه‌هاشان) از آنها پرسشهايی کرده‌ام و همانطور از روی نوار پياده کرده‌ام و داده‌ام خانم غفاری تايپ کرده است. همينجا لازم می‌دانم تا از ايشان که زحمت تايپ بخشهای عمده اين کار را کشيدند کمال تشکر را ابراز دارم. ضمنأ اميدوارم دوستانی که لطف کرده و در اين باره نظر داده‌اند از اينکه حرفها و نظراتشان را در اينجا چاپ خواهيم کرد دچار مشکل نشوند و اعتراضی نداشته باشند.

«به بچه‌ها نگفتيم! «

همه چيز از همينجا شروع شد. از همين جمله کوتاه سه‌کلمه‌ای. کامران را برده‌ بودند بيمارستان و هنوز حالش جا نيامده ‌بود و بيتا از شيرين پرسيده بود که بچه‌ها چی می‌گويند و چه حالی دارند، و او جواب داده بود:

«به بچه‌ها نگفتيم! «

و چيزی در من لرزيد. مثل دری که ناگهان باز شود يا پرده‌ای که کنار رَود و..،

فرض کن در تاريکی راه می‌روی و نمی‌دانی پيش رويت چيست، بعد دستت بی‌هوا به چيزی می‌خورد و ناگهان چراغی روشن می‌شود، نه چندان پرنور، و چيزی، چيزی که تابحال آن را نمی‌ديدی، حضور قاطع خود را اعلام می‌کند.

«به بچه‌ها نگفتيم!»

همه چيز از همين سه کلمه، همين جمله ساده سه کلمه‌ای شروع شد. نوشتن «کافه رنسانس» را تازه تمام کرده بودم و فکر نمی‌کردم به اين زوديها طرح ديگری در ذهنم شکل بگيرد. ولی شنيدن همين جمله کافی بود تا ناگهان چيزی زاده شود، يا همانطور که چند جمله بالاتر نوشتم، حضور قاطع خودش را اعلام کند. از اين جمله خيلی خوشم آمد: حضور، قاطع، اعلام، همه‌شان زنده و پر‌خونند. مردد نيستند. همينند که هستند. درست مثل همان جمله سه کلمه‌ای شيرين:

«به بچه‌ها نگفتيم!»

شيرين به سادگی اين را گفت و اصلأ حس نکرد در من چه تکانی بوجود آمده، چه دری باز شده، چه پرده‌ای کنار رفته. در يک آن هم داغ شدم، هم يخ کردم.

من نمی‌دانم زنها چه حسی پيدا می‌کنند وقتی که می‌فهمند آبستنند. يعنی درست در آن لحظه که پی می‌برند، چه حسی به سراغشان می‌آيد. البته ممکن است هر زنی حس مخصوص به خودش را داشته باشد. فرض کن يکی بچه نخواهد، يا پدر بچه را نخواهد، يا دچار موقعيت ناجور مالی باشد، يا برعکس، سالها در انتظار و امثال آن. ولی به هر حال بايد چيز خاص مشترکی وجود داشته باشد؛ وقتی که ناگهان پی ببری غولی در تو سر‌برداشته و رهايت نخواهد کرد، آنجاست، آن گوشه، در تاريکی، درون تو، در بطن تو. خوابيده، ولی زنده است. جان دارد. بزرگ می‌شود. شکل می‌گيرد. زندگی می‌کند. بدون تو، بعد از تو هم زندگی می‌کند. اقيانوسی در فنجان. غولی در چراغ. بايد چيز مشترکی باشد. منظورم بين زنهاست. اگرچه محدود و اگرچه در اعماق، ولی بايد باشد چيزی که به همين حس که می‌گويم نزديک باشد. اين البته حرف تازه‌ای نيست. فروغ فرخزاد هم گويا همين اصطلاح آبستن شدن و زائيدن را در مورد شعر بکار برده و بعد از او هم خيليها، به تقليد يا با حس واقعی، از اين تعبير استفاده کرده‌اند. خوانده‌ام. می‌دانم. ولی چه اهميتی دارد؟ تعبيرهای ديگر هم هست. يادم نيست کی و کجا، ولی در مطلبی، در جايی، در مجله «آدينه» احتمالأ، چيزی خواندم که برايم جذبه عجيبی داشت. کسی، براهنی شايد، گفته بود: «از کجا معلوم که زندگی ما داستانی نباشد که شخصيتهای رمانها خلق کرده‌اند تا سرگرم شوند؟» حالا من می‌گويم که فرض کن آن سالها، دور، خيلی دور، خيلی دورتر از آنکه هيچکس يادش بيايد، خيلی دورتر از آنکه در هيچ حافظه‌ای مانده باشد، حتی حافظه زمين، اولين باری که کسی افسار ذهنش را رها کرده باشد تا خيال بورزد و رؤيايی ببافد، ناگهان معجزه‌ای به وقوع پيوسته و جهانی آفريده شده باشد، يعنی خيال او از گوشه پستويی ناگهان دريچه‌ای را گشوده باشد بين دو جهان تا خيالها در هم بياميزند و هرلحظه از آميزش آنها جهانی ديگر آفريده شود، و اين به سرسامی منتهی شود که آن سرش ناپيداست. واقعأ ناپيدا. به همين کلمه «ناپيدا» که فکر می‌کنم سرسام می‌گيرم.

بيتا می‌گفت از کتابهايت می‌ترسم. به آنها که نگاه می‌کنم با خودم می‌گويم اين همه زندگی، اين همه جهان را در اين جاکتابيها حبس کرده‌ای. چقدر آدم، چقدر جانور، چقدر درخت، چقدر گل، چقدر کوه، دره، جنگل، چقدر جنگ، عشق، توطئه، خاطره، مرگ… اينها روزی نخواهند گريخت؟ در هم نخواهند آميخت؟ فکرش را بکن، چه سرسامی!

و راست می‌گفت. تا پيش از آن، من به فضا که فکر می‌کردم سرسام می‌گرفتم. فکرش را بکن، دويست ميليارد ستاره در کهکشان راه شيری، دويست ميليارد کهکشان ديگر مانند آن، و اين، فقط تا آنجا که بشر حدس می‌زند. حالا هروقت که به کتابخانه‌های بزرگ فکر می‌کنم، يا به کتابفروشيها، يا همين جاکتابيهای خودم، همين سرسام به مغزم هجوم می‌آورد. انگار ناگهان در فضا چاهی دهان باز کند و به بی‌نهايت سقوط کنی. حالا فرض کن که آن اولين بار، شايد يک ميليون سال پيش، يا، کسی چه می‌داند، ميليون ميليون سال پيش، وقتی اولين بار کسی در ذهنش قصه‌ای ساخت، در واقع دريچه‌ای را باز کرده باشد به جهان آن قصه، و آدمهای آن جهان ناگهان پرتاب شده باشند به جهان همسايه خود، مثل کهکشانهای همسايه، و اين درست در لحظه‌ای اتفاق افتاده باشد که کسی هم در آن جهان در ذهن خودش قصه‌ای ساخته باشد از اين جهان، و جهانها در هم بياميزند و هرلحظه، هر ثانيه، چيزی، نه، ميليونها چيز تازه آفريده شود، دری تازه باز شود. به معجزه حيات می‌ماند. نه؟ از کجا معلوم که همين خودش معجزه حيات نباشد؟ همان «‌بيگ بَنگ‌» معروف نباشد؟ هنوز هم که هيچ دانشمندی نمی‌داند قبلش چی بوده. فقط «‌بيگ بَنگ » و ناگهان ميلياردها جهان آفريده شده تا در هم چرخ بخورند و در هم بياميزند و از هم بگريزند و بغلتند و بچرخند و دور شوند يا نزديک. چيزی از آن ذره واحد، از آن نطفه، از حافظه آن نطفه بايد در حافظه ذره ذره اين جهانها باقی مانده باشد. چيزی که اين همه را، اين همه ناپيدائیِ نامتناهی را به هم پيوند می‌دهد. برای همين است که من مطمئنم «اِما بواری» خواهر «آناکارنينا»‌ست. خواهر «آذر» هم هست. آذر «گُسل». وقتی «گُسل» را می‌نوشتم می‌دانستم که آذر را می‌شناسم. الگويش البته کس ديگری بود. عشق آتشفشانی احمقانه‌ای داشتم ده دوازده سال پيش که دو سه ماه هم بيشتر دوام نياورد. الگويش او بود. آذر اما او نبود. آذر، جانِ خودش را پيدا کرد. آمد و همه را پس زد، الگويش را هم پس زد و خودش را به رخ کشيد. می‌دانستم که اگر خودش را هم نشناسم، آن ذات پنهان مشترک را در او می‌شناسم که با «اِما بواری» خويشاوندش می‌کرد. و با من خويشاوندش می‌کرد. و بعدها ديدم که با «آزاده خانم» رمان براهنی هم خويشاوند است. و فهميدم که براهنی هم حتمأ به همين دليل «آنا کارنينا» را به قصه‌اش راه داده. در واقع پی بردم که اين براهنی نبوده که «آناکارنينا» را به قصه‌اش راه داده، بلکه در آن دور تسلسل سرسام‌آور معجزه‌های آفرينش و تداخل و پيوند جهانها، ناگهان «آناکارنينا» توانسته از قفس جهان خودش دری باز کند و پرتاب شود به جهان «آزاده‌خانم». اينجا بود که حس کردم، يعنی در واقع کشف کردم که ديگر سرسامی وجود ندارد. هراس و سرسام تا وقتی وجود دارد که تاريکی و ناباوری هست. اگر اين جهانها را ببينی و باورشان کنی، قضيه فرق می‌کند. به همين دليل هم معلوم نيست، واقعأ معلوم نيست که اين براهنی است که دارد «آزاده خانم» را می‌نويسد يا «آزاده خانم» براهنی و آنهای ديگر را، يا «آناکارنينا» هر‌دو را. همانجا که «آزاده خانم» از توی رمان در می‌آيد و وارد زندگی «دکتر رضا» می‌شود و يکبار در سفر بهشت زهرا همراهيش می کند و يکبار هم به او پول قرض می‌دهد تا اجاره خانه‌اش را بپردازد که کار نوشتن رمان لنگ نماند، می‌شود همه اينها را ديد و باور کرد و فهميد که براهنی چه سرسامی را از سر گذرانده. و می‌شود فهميد که ديگر سرسام ندارد. من مطمئنم که ندارد. تا رمان بعدی‌اش شايد. برای همين هم اينقدر جوان مانده. درست به همين دليل بود که وقتی که شيرين گفت: «به بچه‌ها نگفتيم» و من در يک لحظه هم يخ کردم و هم آتش گرفتم، چنان موجی از لذتی عميق از سراپايم گذشت که نظيرش را فقط يکبار در زندگيم حس کرده بودم.

سالها پيش بود. شبی مثل شبهای ديگر. چراغ را خاموش کرده و به رختخواب رفته بودم. سرم را که روی بالش گذاشتم و چشمهايم را بستم، ناگهان و در فاصله چند لحظه، فقط چند ثانيه، تمام زندگی يک مشت آدم را به سرعت برق در ذهنم ديدم و جذب کردم و به محض آنکه از گيجی و بهتِ همان چند لحظه درآمدم، از جا جستم و قلم و دفتری برداشتم و در چند جمله طرح قصه آن زندگی را نوشتم تا نگريزد، و بعد دوباره دراز کشيدم تا در حيرت و خلسه غريبی که در وجودم مانده بود، به ذهنم رجوع کنم و اينبار آن جهان را، که لابد در چرخش خود ناگهان ديوار نامرئی بين جهانها را فروريخته بود و چرخی هم در جهان ذهن من زده بود، بيابم و بيشتر حسش کنم. کسی چه می‌داند. شايد در همان لحظه، شخصيتی از يکی از اين رمانها هم زندگی مرا در خواب ديده و نوشته باشدش.

شخصيت اصلی خيلی از رمانها «نويسنده» است. مثلأ «ابراهيم» در «آينه‌های دردار»، يا «يولين» در «نيو گراب استريت»، يا همين «دکتر شريفی» در «آزاده‌خانم و نويسنذه‌اش». از کجا معلوم که آنها در زندگی خودشان داستان زندگی ما را ننوشته باشند، يا حالا ننويسندش؟ وقتی که کتابشان بسته است و توی جاکتابی. ها؟ مگر ما آثار کاراکترهای نويسنده توی کتابها را خوانده‌ايم؟ مگر می‌دانيم در ذهن آنها، در جهان آنها چه می‌گذرد؟ من مطمئنم وقتی که کتاب «آزاده خانم» را می‌بندم «دکتر شريفی» خودش را آتش نمی‌زند. از لای شيرازه کتاب در می‌آيد و می‌رود کتابخانه، کتابفروشی، می‌رود دانشگاه تورنتو، می‌رود عضو انجمن قلم می‌شود و می‌نويسد. می‌ماند. برنمی‌گردد. «ابراهيم» هم برنمی‌گردد. ابراهيم «آيينه‌های دردار». کتاب را که می‌بندی چراغ خواب را خاموش می‌کند و هر جای دنيا که باشد، در پاريس با «صنم‌بانو» می‌خوابد. می‌خوابد و خواب گلشيری و مختاری را می‌بيند و بعد که بيدار شد «شاه سياهپوشان» را می‌نويسد و می‌گذارد توی دامن گلشيری. خواب مگر چيست؟ همين نيست؟ نوشتن خوابی نيست که در بيداری می‌بينيم؟ يا آفرينش همين نيست؟ يعنی خدا، خدا همين نيست؟ همين نيستيم؟ آفريده يا آفريننده، چه فرقی می‌کند؟

فرقی می‌کند که گلشيری قصه «ابراهيم» را نوشته باشد يا «ابراهيم» قصه گلشيری را؟ يا مثلأ، می‌شود واقعأ ادعا کرد که اين «ايوان» است که از توی کتاب «بادنماها و شلاقها» دارد زندگی نسيم خاکسار را می‌نويسد. من مطمئنم. با تمام ذرات وجودم مطمئنم. به خودش هم گفته‌ام. برای همين هم وقتی شنيدم که شيرين گفت: «به بچه‌ها نگفتيم‌»، با خودم گفتم هاه! خودش است. آمد. به دامم افتاد. اسيرش خواهم کرد. پَرَش به چنگم افتاده. می‌روم. دنبالش می روم و می‌بينم و می‌گيرم و حبسش می کنم. نه. قابش می‌گيرم. اين لحظه از زندگی آن جهان را قاب می‌گيرم. و روی تکه کاغذی به تاريخ ۱۸ آوريل ۱۹۹۵ نوشتم:

 » به بچه‌ها نگفتيم. يعنی اولين کاری که کرديم اين بود که آنها را يک هفته فرستاديم پهلوی خواهرم. خب، هنوز کوچک بودندـ چيز زيادی حاليشان نبود. نگذاشتيم بفهمند. تا سالها بعد هم نفهميدند. بعد، توی آن يک هفته، صبح تا شب دويديم تا آن اوضاعِ به‌هم ريخته را مرتب کنيم و وقتی که برگشتند، می‌شد گفت که ديگر کارها را با بدبختی روی روال انداخته بوديم. گرفتن جواز دفن و مراسم ختم و حلواخوران و باقی قضايا تمام شده بود و می‌شد آثارش را هم از بين برد و بچه‌ها را به خانه آورد و بهشان چيزی نگفت تا در آرامش بزرگ شوند. اصل قضيه اين بود که کامران بالاخره کار خودش را کرده بود و من، راستش را بخواهی، دلم برايش نمی‌سوخت…»

اينها را نوشتم و بالای صفحه هم با خودکار قرمز نوشتم:

به بچه‌ها نگفتيم

البته کامران نمرده بود. گفتم که. برده بودندش بيمارستان و هنوز حالش جا نيامده بود. بچه‌ها هم بزرگ بودند، نه کوچک که چيزی حاليشان نشود و بتوانی يک هفته بفرستی‌شان خانه خواهرت. ولی شيرين به بچه‌ها نگفته بود. يعنی نگفته بود که چرا باباشان رفته بيمارستان. دو روز هم که بيشتر نماند. يک روز و نصفی. حال گيرم دفعه چندمش باشد و يا چند بار ديگر هم برود.

از روزی که بحثهای شيرين جدی شد و کامران فهميد که ديگر کار از کار گذشته و آب رفته به جو برنمی‌گردد، ديوانه‌بازيهای او هم شروع شد. شيرين بار اول ترسيده بود، ولی بعد ديگر ترسش ريخت. حوصله‌اش هم سر رفت. زنگ می‌زد اورژانس و می‌آمدند و می‌بردندش و چهار کلمه هم با پليسها حرف می‌زد و، خلاص، منتظر تا برگردد. برای همين هم من قضيه را برای خودم به آن شکل بالا ديدم و نوشتم. ولی بعد ديگر ولش کردم. همان يک پاراگراف بود. رفت تا ماهها بعد. ماهها بعد.

از خودم می‌پرسيدم: چرا اين سه کلمه، اين جمله ساده سه کلمه‌ای اينجوری مرا به هم ريخت و تکانم داد؟ و بعد می‌پرسيدم: چرا به بچه‌ها نگفته بود؟ چرا بچه‌ها نبايد می‌دانستند؟ يکی از اين دفعات اگر کامران جان می‌کند و می‌مرد، بعدش چی می‌خواست به بچه‌ها بگويد؟ آنوقت که آن شهيد روی دستش می‌ماند، چطور می‌خواست به بچه‌ها بگويد که چه اتفاق و اتفاقاتی افتاده و چی شده که به اينجا رسيده؟ شهيدها هميشه مظلومند. شايد برای همين بود که کامران هم می‌خواست خودش را شهيد کند و بگذارد روی دست شيرين و تا ابد همانجا بماند. چرا به بچه‌ها نگفته بود؟ من چرا نگفته بودم؟

به بچه‌ها نگفتيم. به بچه‌ها نگفتيم. همين سه کلمه مثل خوره به جانم افتاده بود و رهايم نمی‌کرد. امروز هم که اينها را می‌نويسم هنوز رهايم نکرده. به اندازه يک کوه نوشته‌ام و ريخته‌ام توی اين کيف و همراهم راه می‌برم. يعنی می‌بُردم. راه می‌بردم تا اينجا. اينجا هم کيفم را گذاشته‌اند بغل تختم که خيالم راحت باشد. ديگر نمی‌دانم چه پيش خواهد آمد. نمی‌دانم روزی قادر خواهم بود همه چيز را آنطور که بايد و شايد روی کاغذ بياورم و به شکلی بيان کنم و بنويسم که شما هم بتوانيد آنچه که من حس کرده‌ام حس کنيد يا نه. فقط من تنها هم که نيستم. خود اينها هم هستند. نشسته‌اند اينجا، دور اين سکو، منتظر که بنويسم. که بنويسند.

ديگر چاره‌ای جز اين ندارم که اميدوار باشم. حتی اين اميد هم اگر نباشد باز چاره‌ای نيست. می‌ترسم که ديگر وقتی باقی نمانده باشد و همه‌چيزِ آن جهان در من و با من تمام شود. شايد هم بشود. چقدر از عمر من باقی مانده؟ چقدر از من باقی مانده؟ جانم را خورده. جانم را جويده و خورده. وقتی که شروعش کردم، وقتی که شروع شد، نمی‌دانستم به کجاها خواهد کشيد. يک بازی بود. بازی هم که نه. يعنی نه که برای سرگرمی باشد. کنجکاوی شايد کلمه بهتری باشد. کنجکاوی تنها هم نبود. سوراخ تاريکی بود که می‌خواستم انگشتم را در آن فرو کنم. اولش ساده بود. اصلأ نمی‌دانم که ساده بود يا نه. فقط بود. چيزی هُلم می‌داد. هُلم می‌داد به طرف چيزی که نمی‌دانستم چيست. اولش خيال می‌کردم می‌دانم. هُلم می‌داد يا می‌کشيد؟

شده هيچوقت تا بحال که در جاده‌ای مشغول رانندگی باشيد و ناگهان هوس کنيد به بيراهه‌ای بپيچيد و ببينيد کجا می‌رود؟ هم بترسيد و هم بخواهيد برويد. چيزی شما را بکشد و ببرد به طرف جايی که ندانيد کجاست. بعد هی بخواهيد برگرديد، يعنی بترسيد، ولی ديگر رفته‌باشيد. هی با خودتان بگوييد هنوز که چيزی نشده، خب برمی‌گردم. کجا برمی‌گردی؟ نمی‌شود برگشت. دستت را می‌گيرد و می‌برد. پايت را می‌کشد و می‌برد. بعدش ديگر رفته‌ای و، خلاص. اولش فکر نمی‌کردم به اينجاها بکشد. گفتم که. کنجکاوی بود. می‌روی و مدتی چرخ می‌زنی و تاريکی را روشن می‌کنی. تاريک که باشد دلت می‌خواهد بدانی چه خبر است. آن تو چه خبر است؟ چه خبری می‌توانسته بوده باشد؟ روشنش می‌کنم. فکر کردم که روشنش می‌کنم. من که زندگيم گيری نداشت. سر جای خودم ايستاده بودم. اينهم می‌توانست دستمايه داستان ديگری باشد. «گسل» هم همين جورها شروع شد. اولش «خسرو» را نوشتم. يک هفته خودم را توی خانه حبس کردم و نوشتم. فکر کردم در حد يک داستان کوتاه سی چهل صفحه‌ای می‌ماند و همين. بعد «آذر» پيدايش شد. بعد «محسن». بعد بقيه آمدند. يکی يکی. آخر سر، کار را ديگر تمام شده می‌دانستم که «مجيد» آمد و گفت: «پس من چی؟ داستانت را می‌خواهی بدون من تمام کنی؟ زکی!» وای که چه سرسامی داشت. مگر ساکت می‌شد؟ دو روز نشستم و شراب خوردم و سيگار کشيدم و نوشتمش. «کافه رنسانس» هم از خاطرات مادرم شروع شد و به جاهای ديگر رسيد. کاراکتر «نويسنده» را که آخر سر اضافه کردم و آن «کافه» که خودش را چپاند توی قصه و حتی اسم رمان را هم عوض کرد، بايد می‌فهميدم. اسمش اول قرار بود «خوابهای خاک» باشد‌‌(‌ضمنأ اسم «گسل» هم اول قرار بود «در رهگذار باد» باشد). حتی يک تکه‌اش هم توی «شهروند» به همين اسم چاپ شد. ولی بعد يارو آمد و رفت توی دل و جگر قصه و اسمش را هم عوض کرد. ولی نفهميدم. فهميدم چيزی سرجای خودش نيست، ولی اهميتی ندادم. حالا هم با خودم گفتم ايندفعه هم مثل آن دو تای ديگر. چه اتفاق ديگری ممکن بود بيفتد؟ غير از اينکه بدانم در آن گوشه‌های تاريک چه خبر است؟ پشت اين پنجره‌های تاريک چه خبر است؟ پشت اين صورتکها، اين صورتها…

خوانده بودم که «فلوبر» گفته «واقعيت تخته پرش نويسنده است». خب، همين سه کلمه و چهار تا شخصيت هم می‌توانست تخته پرش من بشود و بقيه‌اش را هم ديگر قلم می‌دانست و کاغذ و خيال. شيرين گفت: «به بچه ها نگفتيم» و من نوشتم:

 «به بچه‌ها نگفتيم. يعنی اولين کاری که کرديم اين بود که آنها را يک‌هفته فرستاديم پهلوی خواهرم …»

و بقيه‌اش هم می‌آمد. در رمان من قرار بود کامران بميرد، مرده باشد، بچه‌ها چيزی از ماجرا نفهمند، شيرين هم در آن يک هفته اول اوضاع را روبراه کند و بعد هم همراه «حسام» زندگيش را سر و سامان بدهد و بچه ها را بياورد پهلوی خودش و سالها بگذرد و بعد، بعد…، بعدش چی؟

هرچی. می‌نوشتمش تا به جايی برسد. مثل اين رمان آخر ايرج رحمانی: «اتفاق آنطور که نوشته می‌شود می‌افتد». خوانده‌ايد؟ اگر نخوانده‌ايد بگيريد و بخوانيد. بايد توی کتابفروشی پگاه هنوز تعدادی مانده باشد. از «بادنماها و شلاقها» و «همنوايی شبانه ارکستر چوبها» و «آزاده خانم و نويسنده‌اش» چيزی نمانده. اگر نه می‌گفتم آنها را هم بگيريد و بخوانيد. اين آقای درخشان از کتابهای خوب خيلی کم سفارش می‌دهد. گناهی هم ندارد البته. گرفتاری سر همان قضيه نان خوردن و تبعاتش است. او هم اسم دکانش کتابفروشی است ولی بيشتر از فروش نوار و سی‌دی و صنايع دستی و بليط کنسرتها روزگار می‌گذراند. به هرحال، اگر ساکن «تورنتو» نيستيد آدرسش را اينجا می‌نويسم، می‌توانيد تماس بگيريد و تهيه کنيد:

￿P￿PEGAH BOOKS ￿ – 5521 Yonge St. Willowdale, On. Canada M 2 N 5 S3 Tel:(416)223-0850 Fax:(416) 223-3706
‑اين اواخر البته بيشتر کتابهای پر فروش چاپ ايران را می‌آورد که هم جماعتِ تازه مهاجر بيشتر می‌خرند هم ارزانتر تمام می‌شود. همه کتابهای «نشر افرا» را هم دارد. غير از يکی دو عنوان احتمالأ. از «کافه رنسانس» هم هيچی ندارد. خودم هم ندارم. حالا مگر چقدر چاپ کرديم؟ ششصد تا. راضی نمی‌شود باز چاپش کند. می‌گويد بعدی. رمان بعدی. به همين سادگيست مگر؟ داستايفسکی، بلاتشبيه، می‌نشست و قمار می‌کرد و می‌باخت و به جای بدهی‌اش امتياز نشر رمانهايش را می‌داد به برنده. هم پيش از باختهايش می‌نوشت، به نيت عيش و بردن، هم بعد از باختها، برای پرداخت دِين. يکبار آنقدر باخته بود که کتابهای نوشته شده کفاف نکرد و مجبور شد امتياز نشر کتابی را که بلوف زده بود که خواهد نوشت واگذار کند و مجبور شد که بنشيند و بنويسدش. و بدنبال اين بلوف بود که «جنايت و مکافات» (يا «برادران کارامازوف». يادم نيست) آفريده شد. داريد می‌خنديد يا گوشه لبتان را به تعجب و افسوس می‌جويد؟ من نه همقد داستايفسکی هستم نه قماری را به ناشرم باخته‌ام. ولی جايی، جايی در اين مسير پست و بلند، در اين راه رفته نرفته، قماری بوده بی‌گمان، که باخته‌ای، يا می‌دانی که خواهی باخت، يا برد و باختش يکی است اصلأ، و حالا بايد بنويسی‌اش.

جواب باختهاست اين يا به نيت بردن و عيش؟

گلشيری هم سرسام همين را انگار داشت که در صفحه آخر «آينه‌های دردار» نوشت:

«… همه واقعيات او همين‌ها بوده اند يعنی؟ پس آن ريشه های کهن که با آوند هر کلمه اين زبان در اين سه نقش سر باز می‌کند، تعيين کننده نبوده‌اند تا او حالا اينجا بنشيند و بگويد که باخته ايم ما، و تمام؟…»

و بپرسد:

«آيا باخته ايم ما؟»

تا بتواند پاسخ دهد:

«…‌بله، اما اگر به راه ديگری هم می رفتيم برد نبود، فقط شايد معالجه بود، باختی ديگر … آدم هميشه به نوعی مغبون است. آدم هر لحظه به ضرورتی جايی است، که جای ديگر نيست، يا هزار جای ديگر…».

گلشيری می‌نوشت تا به قول خودش چيز گمشده پراکنده‌ای را تکه تکه يا ذره ذره بيابد و مجموع کند و باز بيافريند تا نباخته باشد. من اما شبيه‌گردانم. روی اين صحنه که می‌ايستم و صورتک که بر چهره‌ام می‌گذارم تا صورتکم را برداشته باشم، می‌دانم که خدا شده‌ام.

بگذريم.

حالا يک سؤال پيش از اينکه برويم سر اصل مطلب: راستی، وقتی که ما کتابی را نمی‌خوانيم، وقتی که آن را می‌بنديم و می‌گذاريم توی جاکتابی کنار بقيه کتابها، يا روی ميز، دسته مبل، لبه وان، توی دستشويی، توی کيف يا هرجای ديگری، شخصيتهای آن چکار می‌کنند؟ صبر می‌کنند تا ما دوباره لای کتاب را باز کنيم تا کارهايی را که می‌خواسته‌اند، انجام دهند؟ اين را کجا خوانده‌ام؟ در مقاله‌ای شايد. در «آدينه» احتمالأ. کسی پرسيده که آنها چه می‌کنند. کی بود؟ براهنی شايد. شايد هم ترجمه بود. يادم نيست. آدينه‌ها پيشم نيست. اينجا همين منم و اين کيف و اين دفتر. اينها را هم بزور گرفتم. نمی‌‌دادند. حالا چند وقت گذشته؟ خانه‌ام. چی به سر خانه‌ام آمده؟ چه فرقی می‌کند. می‌روم. هروقت که دلم بخواهد می‌روم. فقط بايد بنويسمش. بنويسمش تا باشد، و بعد بروم. مثل اينها. اينها هم حتمأ می‌روند. فقط لای کتاب را که باز کنی برمی‌گردند. ولی طرف پرسيده‌‌‌بود وقتی که ما کتابها را به حال خود رها می‌کنيم آدمهای قصه‌ها چکار‌می‌کنند؟ نمی‌روند به جهان خودشان؟ از قابشان در نمی‌آيند تا برگردند به جهان خودشان و آنجا زندگی کنند، به شکلی ديگر، به اشکالی ديگر؟ اگر برنگردند چی؟ اگر برنگردند توی کتاب ولی بخواهند که جور ديگری زندگی کنند چی؟ سرسام من از همينجا شروع می‌شود. از همينجا شروع شد.

امروز روز عجيبی است. هم مصادف است با روز تولدم، هم روزی که وارد اين خاک شدم، هم روزی که اولين پاراگراف داستانم را نوشتم و هم روزی که پی بردم بايد بنشينم و اين مقدمه را بنويسم و اين پرونده را ببندم، يا در واقع باز کنم و بگذارمش پيش رويت. بازش کنم و هُلت بدهم. دستت را بگيرم و بکِشمت. بکِشمت به جايی که فکر می‌کنم تو شايد بتوانی روشنش کنی. من مريض شده‌ام. پير شده‌ام. ضعيف شده‌ام. اگر ضعيف نشده‌‌بودم درمی‌آمدم. خودم درمی‌آمدم. به اينها نگفته‌ام. بهشان وانمود می‌کنم که خودم دلم می‌خواهد اينجا بمانم. اينجا امن‌تر است. ولی بيرون… نه. اگر می‌توانستم می‌آمدم. نشد. دير شد. دست خودم نيست. نبود. اولش بود. خيال می‌کردم هست. چند صفحه‌ای نوشتم و بعد نشستم به طرحريزی. نشستم به فکر کردن و نت‌برداری و پرس و جو در ذهن خودم و شما. نشستم تا شناسنامه آدمهای قصه را در بياورم و بسازمشان.

کامران کی بود؟ کی می‌توانست باشد؟ شيرين، بچه‌ها، چند بچه؟ چند ساله؟ چه کسانی ممکن بود آنها را بشناسند، با آنها رابطه داشته باشند، سرنوشتشان با سرنوشت آنها گره خورده باشد يا اهميتی برای آنها قائل باشند؟ فرض کن دوستان خانوادگی، همکاران، دکتر، همکلاسی، کارمندهای انجمن ايرانيان و امثال آن. دو نفر را هم نوشتم، «مرجان» و «مرتضی» را، که دادم و توی «شهروند» چاپ شد. جمعه شب که مجله «شهروند» درآمد و «مرتضی» و «مرجان» را دوباره خودم در آن خواندم ترسيدم. از پشت خطوط، از پشت هر کلمه نگاهم می‌کردند. ياد آن خواب چند سال پيشم افتادم و قصه «عقرب» و آن لحظه عجيب، آن ثانيه‌ای که موج آن زندگی با حدتی غريب ناگهان به ذهنم هجوم آورد و گريخت. نگريخت. نگذاشتم بگريزد. مثل موج آمد و برگشت، ولی نقشش مثل نقشی از موج روی شنماسه‌های نرم ساحل ماند. نگذاشتم پاک شود. قابش گرفتم. به فاصله يک هفته قصه «عقرب» را نوشتم و هنوز هم مطمئنم، با تمام ذرات وجودم مطمئنم که جهان آدمهای آن در چرخش هولناک خود ناگهان، تنها برای ثانيه‌ای به جهان من آمده، از کنار آن، يا نه، از دل آن گذشته و رفته. و هست. هنوز هست. جايی هست. همين جوانکی که زد «سعيد حجاريان» را ترور کرد، چی بود اسمش؟ يا آن يکی، همان که از انصار حزب‌الله زد بيرون و پرونده «نوارسازان» ترتيبش را داد، «رحيم» «عقرب»‌م نبود؟ نيست؟

قصه اينها و هزارتا مثل‌شان را حالا هر روز توی اينترنت و روزنامه‌ها می‌خوانم و می‌گذرم. برايم فقط چهارتا جمله‌اند و يکی دوتا عکس و يک تيتر شيش در چهار. بُعد ندارند. زنده نيستند. ابزار خبرند. فقط توی قصه که می‌آيند جان می‌گيرند. آنوقت است که قضيه خطرناک می‌شود. و باور کنيد، بارها از خودم پرسيده‌ام که من، خودم، مگر بُعد دارم؟ وجود دارم؟ با اين زندگی يک بُعدی افقی روی اين خطی که می‌رود تا محو شود، هستم؟ هستيم؟ اين نسل دارد آب می‌شود. خوشتان بيايد يا نه، دارد آب می‌شود. آب شده است اصلأ. اثر انگشتش را فقط همينجاست که می‌شود حفظ کرد. «گسل» اول خطش بود، «کافه رنسانس» نيمه راه، و حالا هم آخر خط. رسيده به آخر خط. نسل گمشده. گم نشده. آب شده. دارد آب می‌شود. زير آفتاب روز پنجاه هزار سال، چارميخ صليبی نامرئی، دارد آب می‌شود، خلاص.

حالا برگرديم به همه آن لشکر بی‌نام و نشان. بی‌نام و نشان؟ دوازده سال صبر کرده بودند. «عقرب» را سال هشتاد و هشت يا هشتاد و نُه بود که نوشتم. خودش آمد. گفتم که. يکبار توی «سپيدار» دوره اول چاپ شد، سال ۹۲ به گمانم، يکبار هم همين چند ماه پيش توی سايت «ادبيات و فرهنگ». اسمش را شايد به تقليد از «سولژنيتسين» و رمان نوبل برده‌اش «يک روز از زندگی ايوان دنیسويچ» بايد می‌گذاشتم: «يک روز از زندگی يک سرباز گمنام و گشنه و لباس شخصی امام زمان». همين هم بود. ولی آن «عقرب» يکدفعه از توی تاريکی درآمد و راه افتاد طرفم و دمش را سيخ سربالا گرفت و خودش را چپاند توی قصه و اسمش را هم عوض کرد. حالا توی صفحه بعد دوباره می‌نويسمش که ببينيد راست نمی‌گويم؟ البته اميدوارم زياد بلند نباشد و از موضوع پرتتان نکند. دو روز از زندگی يک آدم، آنهم آدمی مثل «رحيم حيدرآبادی» چقدر می‌تواند بلند باشد؟ به اندازه يک عمر؟ به اندازه عمر اين نسل؟ ولی در آن شب بلند زمستان ۸۸ يا ۸۹ تورنتو من اين چيزها را نمی‌دانستم و بهشان هم فکر نمی‌کردم و اهميتی هم نداشت. اهميتش را بعدأ فهميدم. شما هم بعدأ خواهيد فهميد. آن شب تازه خوابيده بودم که يکدفعه قيافه‌اش آمد جلو چشمم و اتاق فکسنی اجاره‌ای‌اش را در آن کوچه تنگ پشت ميدان محله نيرو‌هوايی تهران اواسط سالهای ۶۰ ديدم و صدای صاحبخانه‌اش را شنيدم که داد‌می‌زد:

_ آهای! آهای، مگه نميشنفی؟ اقدس!

عقرب

_ آهای! آهای، مگه نميشنفی؟ اقدس!

خميازه‌يی کشيدم و از اين دنده به اون دنده غلطيدم. باز حبيب آقا بالای هّره ايستاده بود و هوار می‌کشيد.

_ آهای! کجايی؟ اقدس؟

_ اومدم _ اومدم. دستم بنده!

زن حبيب آقا با هن و هن خودش رو از پله‌های زيرزمين بالا می‌کشيد و زير لب غُر می‌زد.

_ دِ آخه من که نمی‌تونم تا ظهر اينجا وايسم. اقدس؟

_ اومدم… يه دقه ديگه خودتو نيگردار، زمين ليزه. نميتونم بدوم.

حبيب آقا سرفه می‌کرد و داد می‌کشيد. خواب سر صبحم حسابی زهرمار شد. از پشت پنجره سرک کشيدم. با پيژامه و زيرپوش بالای پله‌ها وايستاده بود و با همه هيکلش ميلرزيد، ريشش هم می‌لرزيد. صورتش سرخ شده بود و توی اين سرما عرق می ريخت. نميتونست نعششو از پله‌ها بکشه پايين.

_ نميتونم، ديگه نمی‌تونم، کدوم گوری جون می‌کنی؟ اينقد منو عذاب نده!

بی‌بی‌ تازه رسيده بود به پله اول که حبيب آقا ساکت ايستاد، چشماش گرد شد و آروم آروم نشست. ديگه نتونسته بود. خودشو راحت کرد. بی‌بی‌ اقدس فرزتر شد و از پله‌ها بالا رفت و زير بغلش رو گرفت و بلندش کرد. يک دهن دره ديگه کردم و لحاف رو دوباره رو شونه‌هام کشيدم. هوای اتاق حسابی سرد شده بود و نفسم بخار می‌شد. تف به قبر پدرش، جون نمی‌کنه هم خودش راحت بشه هم بقيه رو راحت کنه. هر روز صبح همين بازی رو داريم. صدا‌شو که می‌شنفم موهای تنم سيخ ميشه. حيف که تو اين بی جايی کرايه‌ش ارزونه. اگه نه می‌رفتم يه قبرستون ديگه. ديگه خواب به چشمم نيومد. هی غلت و واغلت زدم، لحافو کشيدم رو سرم، زانوهامو جمع کردم تو شکمم و دستامو گذاشتم لای پاهام، ولی سوز ميومد، از يه جايی سوز ميومد. اولش فکر کردم پاشم علاءالدين رو روشن کنم و بگيرم دوباره بخوابم. ولی ديدم اگه پاشم که ديگه پاشدم. آب دهنم مزه زهرمار می‌داد. گفتم پاشم برم قهوه‌خونه هم گرم بشم و يک چايی بخورم، هم سروگوشی آب بدم. از در خونه که زدم بيرون اکبر دوچرخه‌ساز سوار موتور گازيش غيژی کرد و از جلوم رد شد و سگ ننه يک من برف و گل پاشيد به سرتاپام.

_ اوهوی لندهور الدنگ، مگه سر می‌بری؟

سرشو برگردوند ولی واينستاد. رفتم وسط کوچه و باز داد زدم:

_ سگ برينه به ريخت نحس تو و اون موتور لکنته‌ات‌!

اومدم برگردم و برم که در باز شد و کله بی بی از لاش اومد بيرون:

_ آقا رحيم، آقا رحيم، سلام عليکم!

ايستادم و سلام کردم:

_ سلام بی‌بی، چيزی شده؟

_ لای چادر نمازش جابجا شد و بيشتر خودشو بيرون کشيد:

_ نه ننه، فقط می‌خواستم بگم اگه بيرون می‌ری، من بندِ آقا شدم. بايد ببخشی‌ها. جای پدرته. بازم خودشو خيس کرد. الانم لرز کرده خوابيده، نمی‌تونم خودم برم. اگه ميشه از دم دکون حسن مرغی که رد ميشی ببين مرغ آورده يا نه، اگه آورده بود، قربون دستت، اين کوپنها، اينم پول…

دستش رو از زير چادرنماز بيرون آورد و يک کوپن و چند تا اسکناس که لای انگشتاش مچاله شده بود بطرفم دراز کرد.

_ اگر نوبتت رسيد و گرفتی شب ديگه جايی نرو ننه، همينجا دور هم يک چيزی می‌خوريم!

موندم که چيکار کنم. خواستم بهش بگم کار دارم و دير برمی‌گردم. کاری که نبود، فقط حالشو نداشتم. سوز هم ميومد. بی‌بی هم همينطور وايستاده بود با دستش که درازش کرده بود طرف من. روم نشد بگم نه. آب دهنمو قورت دادم. تلخ بود. شايدم امشب يک آبگوشتی می‌خورديم، دستمو دراز کردم. ذوق کرد و کوپن و پول رو توی مشتم چپوند و قربون صدقه‌ام رفت:

_ الهی ننه پير شی. الهی تو زندگيت محتاج ناکس نشی. الهی حضرت امير پشت و پناهت باشه.

کوپن و پولها رو گرفتم و سری تکون دادم و راه افتادم. از روی يک چاله پر گل و شل که سر راهم دهن وا کرده بود جست زدم و پيچيدم طرف قهوه خونه نوری. شيشه‌ها بخار گرفته بود و تو ديده نمی‌شد. سردم شده بود. در قهوه‌خونه رو وا کردم و چپيدم تو. هوای گرم قهوه‌خونه خورد تو صورتم و شنگولم کرد. وايسادم و به اين طرف و اون طرف نگاه کردم. نوری قهوه‌چی ته قهوه‌خونه وايساده بود و داشت با لُنگش سينی و استکانها رو خشک می‌کرد، بعدش لنگ رو انداخت رو شونه‌ش و تر و فرز قوری گنده چای رو از بالای سماور ورداشت و هفت هشت ده تا استکانو پر کرد و راه افتاد. چشمش به من افتاد و سری تکون داد و خنده‌يی زد و گفت:

_ يا الله، رحيم آقای گل، کله سحر راه گم کردی؟ بفرما که يک چايی دبش بذارم جلوت حالت رو جا بياره.

سری تکون دادم و رفتم که بغل بخاری ذغالی وسط قهوه‌خونه جايی پيدا کنم ولی پنج شيش تا پيرمرد مفنگی دورش را گرفته بودن. اينور و اونورمو نگاه کردم و رفتم نشستم پهلوی يک جوونک ريشو که چايی می‌خورد و کيهان ورق می‌زد.

_ با اجازه.

_ بفرما.

خودشو کشيد کنار و جا باز کرد، نوری هم با سينی‌اش جلوم سبز شد و يک چايی جلو من و يکی هم جلو جوونه گذاشت و گفت:

_ صبحونه زدی يا نه؟

دست کردم تو جيبم و پولها رو وارسی کردم.

_ حالا يک چيزی بيار، زياد نباشه.

_ نيمرو کنم يا خاگينه؟

_ آب دهنمو قورت دادم و قندو گذاشتم نوک زبونم و نگاش کردم:

_ يک تيکه نون با يه زهرماری وردار بيار بده بخوريم ديگه. چه می‌دونم، خاگينه‌ش کن.

_ قليونم چاق کنم؟

_ نه! حالا همينارو بيار.

_ چايی رو به دو هورت سر کشيدم و استکان رو گذاشتم روی نعلبکی: يکی ديگه نوری، تازه شو بيار، اين يکی که مال هفته پيش بود.

يکی دو نفر خنديدن و جابجا شدن و نوری با سينی‌ش دوباره چرخی زد و به من رسيد، خم که شد چايی رو روی ميز بذاره سرش رو آورد بيخ گوشم و وز‌‌وز کرد:

_ کوپن موپن چی تو دست و بالته؟

_ جون تو هيچی، بازار کساده!

_ قند و چای اضافه يکجوری گير آوردم، گوشت، گوشت چی؟ تلخکی هم تو بساطت نيست؟

_ حالا ببينم، الان که هيچ.

چايی را روی ميز گذاشت و استکان خالی را برداشت و برگشت طرف بساط.

لقمه آخر نون رو ماليدم ته بشقاب و گذاشتمش توی دهنم، ته استکان چايی رو هم بالا آوردم و چشمم خوابيد روی بسته سيگار جوونک‌. نيگاش کردم، حواسش به روزنامه بود.

_ ببخشين‌ها!

جوونک روشو به طرفم برگردوند و نگاهم کرد.

_ ميشه يک نخ سيگار قرض بگيريم برادر؟

بسته رو گرفت طرفم و زد روش، سر دو سيگار ازش اومد بيرون، منم جفتشو کشيدم بيرون و فرزی گفتم:

_ قربون معرفتت، حالش نبود برم بيرون و بگيرم.

_ ای بابا.

بسته رو دوباره گذاشت رو ميز و اومد کبريت بزنه که گفتم:

_ شرمنده اخلاقتم. آتيش هست. دمت گرم. ايشالا عوضشو در ميارم.

سيگار رو آتيش کردم و بعد از چای و خاگينه نوری يک قلاب دود فرستادم تو سينه. سرم رو به ديوار تکيه دادم و چشمم از پشت شيشه قهوه‌خونه راه کشيد به بيرون . سگ احمد لبويی داشت اون‌ور کوچه وق می‌زد، بلند شدم برم که نوری از پشت بساط داد زد:

_گذاشتمشون به حسابت. آقا رحيم هوای ما رو هم داشته باش! ظهر اگه بيکار بودی برگرد يک ديزی برات کنار ميزارم.

سری تکون دادم و گفتم:

_ عزت زياد، يک سری ميزنم…

_ دست پر بيای!

_ تا ببينم!

_ يقه‌م رو کشيدم بالا و از در قهوه خونه زدم بيرون.

جلو دکان حسن مرغی بيست سی نفر تو صف وايساده بودن و اين پا و اون پا می‌کردن. حسن مرغی در و بسته بود و توی دکون اينور اونور می‌رفت و بسته‌ها رو جابجا می‌کرد. شاگرد اکبر دوچرخه‌ساز هم وسطای صف وايستاده و تخمه می‌شکست. از دور داد زدم:

_ مرتضی، مرتضی، نوبت منم نيگردار داداش که رسيدم.

روشو برگردوند طرفم، دست تکون دادم و چشمک زدم، مرتضی برگشت به پشت سريهاش نگاه کرد و اونام به من. باز بلند بلند گفتم:

_ ديدی بهت گفتم، زود تموم شد و رسيدم.

رسيدم بغل دستش و زدم رو شونه‌اش يک انگشت هم بهش رسوندم و گفتم:

_ زحمت کشيدی‌ها، عيب نداره. فردا هم من واميستم تو صف و نوبت نيگر می‌دارم تا تو برسی.

و همينجوری خودم رو چپوندم پشت سرش. يک پيرزن مردنی پشت سرم غرغر کرد و خودشو عقب کشيد:

_ عجب دوره زمونه‌يی شده‌ها.

_ اکبرِ ميرزا يحيی هم از ته صف غر زد:

_ کی تا حالا شماها دوست جون جونی شدين و واسه هم نوبت نيگر می‌دارين؟

برگشتم طرفش و داد زدم:

_ ايناش ديگه بتو نيومده ريقونه، رفيقمه واسم جا گرفته، زر زيادی هم بزنی همينجا خشتکتو می‌کشم رو سرت.

حيغ و ويغ مردم داشت بالا می‌گرفت که حسن مرغی لای درو باز کرد و گفت:

_ برادرا و خواهرا! هجوم نيارين چهار تا جعبه بيشتر نيست.

زن حيدرآقا خياط محله بالا داد زد:

_ چی چی رو چهارتا جعبه‌اس، تو که الان يکساعته داری جعبه‌ها رو تو دکونت اينور و اونور می‌کنی.

حسن مرغی اخم کرد و لای در و بيشتر باز کرد و گفت:

_ همين که گفتم، چهار تا جعبه بيشتر ندارم. يکيش هم پيش فروش شده.

_ چطور پيش فروش شده، کی تا حالا؟…

_ سهميه است. مال کميته‌س، مياد می‌گيره.

همه شروع کردن با همديگه به حرف زدن و غرغر کردن. من واسه حسن مرغی دست تکون دادم و عشق الله رسوندم:

_ حسن آقا قربون دستت راش بنداز سهممونو بگيريم بريم دنبال کار و زندگيمون، دو ساعته اينجا معطليم و داريم می‌لرزيم، زودباش که دير شد.

حسن مرغی نگاهی به من انداخت و در و باز کرد. جمعيت تکانی خورد و هجوم برد بطرف در دکان که حسن لای در وايستاد و دستشو به دو طرف در گرفت:

_ يکی يکی، يکی‌يکی، با هم ديگه نياين تو دکون که تعطيل می‌کنم و ميرم. نفری يک کوپن هم بيشتر قبول نمی‌کنم.

کربلايی قدرت با صدای خس دارش داد زد و سرک کشيد:

_ دهه، اين چه وضعشه، همه خونواده که نمی‌تونيم بيايم تو صف، من کوپن خواهرامم آوردم، اين ديگه چه بازی‌ايه؟

_ همينه که گفتم، يکی يکی نفری هم يک کوپن، پول و کوپن رو هم حاضر کنين که بقيه معطل نشن.

_ دِ آخه من که نمی‌تونم الان برم و خواهرامو بيارم. چرا شمر شدی و مردم رو آزار می‌دی؟

_ حسن مرغی داشت عصبانی می‌شد که رومو کردم به طرف کربلايی و به خنده خنده گفتم:

_ اروای مشکت پيری، کوپنهای اون دنياتم آوردی طلبکار اين بدبخت شدی؟

کربلايی هم بسکه دمغ بود از منم بی‌چاک و دهن تر شد:

_ اروای مشک عَمه‌ت، حالا خودتو بی نوبت چپوندی پشت کون اون بچه وسط صف زبونت هم دراز شده؟ اصلاً تو مرغ لمبوندت چيه؟ همون تخمشو بخوری از سرت هم زياده.

_ حسن مرغی چپيد پشت دخل و جمعيت از خنده تکونی خورد. خودم هم خنده‌م گرفته بود. تو حال دعوا مرافعه نبودم. يک انگشت ديگه رسوندم به شاگرد اکبر دوچرخه‌ساز که پريد جلو و گفتم:

_ بابا ما به تخمش هم راضی‌ايم و دست نميده.

صف ديگه تکون خورده و راه افتاده بود که جيپ کميته بغل دکون نيگر داشت و يک ديلاق ريشو ازش بيرون پريد.

همه ساکت شديم و کنار کشيديم. يارو نگاهی به جمعيت انداخت. سری تکون داد و زير لب چيزی گفت، يکی ديگه هم توی جيپ نشسته بود و بيرون رو تماشا می‌کرد. حسن يارورو که ديد لای در و باز کرد، بلند سلام کرد و راه داد. با هم ديگه رفتن عقب دکون و چند دقيقه بعد کميته‌چيه برگشت بيرون و شاگرد حسن هم که جعبه مرغا رو بغل کرده بود پشت سرش با هن و هن اومد طرف ماشين، تو همين هيرو وير يکی از توی صف يارو رو هو کرد. دو سه تای ديگه هم دنبالشو گرفتن، کميته‌چيه وايستاد و برگشت طرف جمعيت، تسمه تفنگشو رو شونه جابجا کرد وايستاد، همهمه پيچيد، حسن مرغی زود درِ دکونو بست و رفت پشت دخل، من ديدم اوضاع داره کيشميشی ميشه. برگشتم به طرفی که صدا اومده بود و گفتم:

_ زهرمار، بی‌پدر بی‌ناموس، الدنگ منافق، چه مرگته، واسه چی زوزه می‌کشی؟

اولش نفس از هيشکی در نيومد. ولی رومو که دوباره برگردوندم تا يارو کميته‌چيه رو تماشا کنم يکی از اون پشتا برام شيشکی بست که ديگه داغ کردم و اخلاقم اَنی مَنی شد. از صف اومدم بيرون و دستمو بهش حواله دادم و گفتم:

_ دِ اين به هر جای نابدتر آدم بی دين و ضدانقلاب و پفيوز منافق، کُره خر بی‌پدر کمونيست چرا همچين می‌کنی؟ برادر. رخصت بده بگيرمش همين جا حقشو کف دستش بذارم که ديگه ازين گُها نخوره.

پشتم به يارو گرم بود و واسه خود شلنگ تخته‌يی راه انداخته بودم. طرف همه رو يکبار ديگه نگاه کرد و بعد آروم سوار ماشين شد و راهش انداخت. من هم نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_ حيف که خدا نخواست، اگه نه به حق پنج تن آل عبا چنون حالتونو می‌گرفتم که به گُه بگين شيکر‌پنير. بر جمال محمد صلوات.

حسن مرغی که ديد کميته‌چيه داره ميره و غائله خوابيده اومد پشت در، من بلند بلند داد زدم:

_ دِ راش بنداز بذار بريم به کار و زندگيمون برسيم. و همونجور که حسن در رو باز می‌کرد خودمو رساندم به اولای صف و چپيدم تو مغازه.

سر راه، مرغ ننه اقدس رو دادم بهش و راه افتادم که برم طرف ميدون امام حسين ببينم چيزی دخل می‌کنم يا نه. با خودم گفتم خوب شد جلو کميته‌چيه اينجور قپی اومدم‌ها، يک وقت بدردم می‌خوره.

سرد بود و سوز ميومد ولی هوا از سر صبح گرم‌تر شده بود. آفتاب پهن شده بود تو خيابان و اگه گشنه‌م نبود و شيکمم قار و قور نمی‌کرد می شد حالا حالاها راه رفت. همينجوری داشتم می‌رفتم که از دور گاری عدسی دائيمو ديدم و کلی شنگول شدم، از دور دست تکون دادم و داد زدم:

_ اوهوی خان دايی، دمت گرم که هميشه بموقع سر راهم سبز ميشی.

دايی سرشو بلند کرد و منو ديد، خنده‌يی کرد و دست تکون داد و باز مشغول مشترياش شد. شالشو پيچيده بود دور گردنش، کلاه پشمی رو هم تا روی گوشاش پايين کشيده بود، کنار گاری ايستاده بود و عدسی‌ها رو هم ميزد، اينور و اونور نيگا کردم، تندی دويدم اونور خيابان و رسيدم بغل دستش، زدم رو شونه‌ش و خنده‌يی کردم:

_ خان دايی حال و احوال، خوش می‌گذره؟

دايی دماغشو بالا کشيد و گفت:

_ شکر خدا، تو چی می‌کنی؟

_ هر چی گيرم بياد.

_ دست وردار. بيکاری؟

_ آره، چطور مگه؟

_ يعنی می‌گم سر کار نمی‌ری؟

_ ای بابا، کار مال تراکتوره! تازه کار کجا بود؟ چيکار کنم؟

_ چه‌ ميدونم، از اون انبار واسه چی اومدی بيرون؟

_ مسئوليت داشت، حالش نبود. هر روز يک چيزی گم می‌شد، کم مياوردن، زياد می‌بردن.

دايی برام يک کاسه عدسی داغ ريخت و روش نمک و فلفل و گلپر پاشيد و داد دستم.

_ قربون دستت خان دايی. ديگه دلم داشت ضعف می‌رفت.

_ حالا بالاخره چيکار می‌کنی؟ از کجا می‌خوری؟

_ ای بابا هر کاری گيرم بياد می‌کنم، دو سه روز با کريم رفتيم کرج، کنترات بسته بود يک مغازه رو رنگ و موزائيک کنه. اگه چيزی گيرم بياد خريد و فروش می‌کنم، بعضی روزا می‌ريم طرفای ترمينال. جمعمون می‌کنن و با اتوبوس می‌ريم واسه نماز و شعار و از اين حرفا. پارسال يه هفته رفتيم مشهد. جات خالی هم فال بود هم تماشا. عينهو سينما. بَر و بچه‌ها کرمونشاه و اصفهانم رفته‌ن که من نرفتم. حالا شايد بعدأ. شايد هم برم جنوب، بندر. ابرام هم از پسر عموش شنيده بود ترکيه خوب پول ريخته، يعنی جنس ريخته که باهاس جمع کنی و بياری اينجا و آبش کنی. دوبی هم بد نيست.

_ چی مثلاً؟

_ چه‌ می‌دونم، همه چی، صابون، پارچه، شامپو، آدامس، باطری، هر چی.

_ خب خريد و فروشم سرمايه می‌خواد.

_ اصل قضيه همينجاست.

دايی پوزخندی زد و دور و بر گاری رو تميز کرد و يک خورده هم به مشترياش رسيد، منم ته عدسی رو بالا آوردم و يک ملاقه ديگه واسه خودم ريختم، اونم تند تند خوردم، لبامو ليسيدم و کاسه رو انداختم تو سطل آب بغل گاری، بعدش ياد سيگار دومی که صبحی از اون يارو تو قهوه‌خونه گرفته بودم افتادم، درش آوردم و روشنش کردم سردايی که يخورده خلوت شد يواشکی بهش گفتم:

_ ابرام ميگه استانبول کار و بار پاس و اينجور حرفها هنوزم سکه‌س، کار و ياد بگيری خوب پولی در مياری. بچه پسر و خانومای ويلون و سرگردون و بيکارم هستن. اينجام هستن. ببريشون دوبی که ديگه محشره.

دايی سری تکون داد و گفت:

_ چی بگم والله، عقلم قد نميده. اينجور کارا آخر و عاقبت نداره.

_ کار تو مثلاً خيلی آخر و عاقبت داره؟

_ اقلاً نون زحمت خودمو می‌خورم و از کسی هم ترسی ندارم.

_ آره جون خودت خان دايی، اگه خدا بخواد و کارت بگيره حالا روزی دوزار و دهشی هم گير مياری، به کجات می‌رسه؟ صبح تا شب اينجا واميستی و ديک ديک می‌لرزی که چی؟

دايی نگاه تندی بهم انداخت و گفت:

_ هم جوونی و هم تنها، کله‌ت باد داره، بده يک پک هم من بزنم.

ته سيگارو دادم بهش که يک پک خرکی زد و با کف دستش پيشونی شو چند بار فشار داد. دستامو کردم تو جيبامو گفتم:

_ راستی، امشب چيکار می‌کنی؟

_ يعنی چی چيکار می‌کنم؟

_ کجا می‌ری؟ کی تعطيل می‌کنی؟

_ غروب که شد، مدرسه‌ها که بستن منم ديگه يواش يواش بار و بنديلمو جمع می‌کنم.

_ يک پن سيری عرق کشمش دارم، ميای با هم ته شو بالا بياريم؟

_ دايی تند دور و برش رو نگاه کرد و خودش رو جمع و جور کرد، من يواش گفته بودم ولی دايی ترسيد، بعدش خنده اومد رو لباش، زير چشماش چين افتاد و زد پشتم و گفت:

_ ايوالله. هنوزم گير مياری؟

_ بَهّه! اختيار داری.

_ مواظب باش گير نيفتی، دنبه تو می‌سوزونن.

و زد زير خنده.

_ سگ کی باشن. حاجيت اينجوريا دُم به تله نمی‌ده. تازه با صاحاب تله‌ها هم کون کونک بازی داريم. پس ميای ديگه.

دايی ملاقه رو توی ديگ عدسی چرخوند و باز دور و برشو نگاه کرد و گفت:

_ يه سری می‌زنم!

گفتم: پس فعلاً خداحافظ. دست تکون داد و گفت: خوش اومدی.

راه افتادم برم که از پشت سر به خنده خنده گفت:

_ اگه دير کردم تِه شو بالا نياری‌ها!

منم سرمو برگردوندم و خنديدم و اونم خنديد و گفت:

_ ای ناکس روزگار!

راه افتادم که يک سر برم چار راه استانبول…

چهار راه استانبول؟

حالا ديگر از چهار راه استانبول چيز زيادی يادم نيست. در واقع اصلأ يادم نيست. خيلی از اين چيزها و جاها را من در عمرم نديده‌ام. نصف عمرم در کانادا گذشته و نصف ديگرش در شهرهای مختلف ايران. حالا هم، بعد از اين بيست سال، نمی‌دانم چقدر با آن آدمها و جهانشان می‌توانم ارتباط برقرار کنم. در اين يکی دوسال اخير که سيل مهاجر ايرانی به کانادا سرازير شده، با خيلی‌ها برخوردهای کوتاه و بلند داشته‌ام. به بچه‌های چندتاشان درس می‌دهم. نگاهشان می‌کنم و نمی‌شناسم‌شان. آن سالها، آن نسل، آن جهان جهان ديگری بود انگار. گاهی وقتها که گذارم به کافی شاپ «کانتری استايل» خيابان «يانگ» نزديکيهای «استيلز» می‌افتد و نوجوانهای نوآمده ايرانی را می‌بينم که انگار سر «چارسوق» ايستاده‌اند و بلندبلند فارسی و انگليسی را با لحجه ناف تهران بلغور می‌کنند و متلک می‌گويند و دشنام می‌دهند و لاف می‌زنند و افه علی گلابی و… . نه. نمی‌شناسم‌شان. نه آنها و تعارفها و لافها و دردها و ترسهاشان را می‌شناسم، نه چارراه استانبول‌شان را. دو سه سال بيشتر ساکن تهران نبوده‌ام. در آن سالها هم يادم نمی‌آيد که گذارم به چهارراه استانبول افتاده باشد. ولی رحيم حيدرآبادی، شخصيت همين قصه عقرب. آنطرفها زياد پلکيده بود. و در آن غروب يخ‌زده ديماه سال شصت و چهار، درست در همان لحظه که او در صفحه قبل گاری عدسی دايی‌اش را ول کرد تا برود طرفهای چهاررراه استانبول و سر و گوشی آب بدهد، من، ساسان قهرمان بيست و سه چهار ساله، يک سالی بعد از اينکه از کوه و تپه به ترکيه گريخته بودم و وامانده بودم که بعدش چی و با هزار فلاکت و آرتيست بازی بالاخره از آنجا خودم را رسانده بودم به ايتاليا، در کافه‌ای در حوالی ميدان ترمينی در رم نشسته بودم و نان و کالباس و آبجو می‌خوردم و نمی‌دانم به چی فکر می‌کردم. شش هفت ماهی از رسيدنم به ايتاليا می‌گذشت و راه و چاه را اندکی آموخته بودم و چهار کلمه‌ای که بلغور کنم و اموراتم را بگذرانم و ياد گرفته بودم که آن کافه قديمی پشت ايستگاه مرکزی راه آهن و متروی زيرزمينی رم، ايستگاه ترمينی، حراج هر شبه ساندويچ و آبجو دارد. يک ليوان بزرگ آبجو و يک ساندويچ بزرگتر کالباس به قيمتی معادل حدود دو دلار. دلار آنوقتها توی ايران چقدر بود؟ احتمالأ در حدود بيست تا سی تومان. يک بطر عرق کشمش دو آتشه را همان سالها از دوستهای ارمنی‌مان در اروميه می‌خريديم به صد، صد و پنجاه تومان. آبجو اصل ديگر گير نمی‌آمد. خودمان با ماء‌الشعير درست می‌کرديم. حالا من نشسته بودم توی آن کافه در قلب رم و داشتم آبجو می‌خوردم و به تنها چيزی که فکر نمی‌کردم رحيم حيدرآبادی بود و قصه‌ای که قرار بود پنج شش سال بعدش توی تورنتو بنويسم. امروز، اگر او هنوز زنده مانده باشد با دو دلار چکار می‌تواندبکند؟

چهار راه استانبول را درست و حسابی نديده بودم. اما فکر نمی‌کنم فرق زيادی با حوالی ايستگاه ترمينی آن روزها داشته باشد. برادر زن سابقم گفته بود که زبان را بايد با مردم و در چنان جاهايی آموخت. به اين بهانه سر زنم را به طاق می‌کوبيدم و می‌رفتم و با خودم و آن ليوان آبجو ارزان که نيم ساعت مزمزه‌اش می‌کردم خلوت می‌کردم و گوشم را می‌دادم دست وراجی مستهای کافه و ول می شدم در جهان ناشناسی که به تناسب تأثير الکل ذره ذره پوست می‌انداخت و آشنا می‌شد و جمله‌های آشنای ايتاليايی که از صبح تا شب ورد زبانمان بود را فراموش می‌کردم و ذهنم با جمله‌ها و عباراتی ديگر پر می‌شد. از صبح تا غروب به هم نگاه می‌کرديم و شکسته بسته تمرين می‌کرديم و يا می‌گفتيم:

«￿cerkiamo una kasa» (دنبال خانه می‌گرديم) يا «￿dove￿ ￿anderai dopo kui? (بعد از اينجا کجا خواهيم رفت؟)

بعدش کجا می‌رفتم؟

از کافه بيرون می‌زدم و پياده می‌رفتم تا ميدان «ناوونا» عالی‌قاپوی رم، و دنبال گمشده‌هايی می‌گشتم که با الکل هم پيدا نمی‌شدند. سالها بعد که باز گذارم به رم افتاد، يک روز گرم ميانه آگوست، دست بيتا را گرفتم و بردمش به همان حوالی، هر چه گشتيم نتوانستم آن کافه را پيدا کنم. بعد هم يک قاچ هندوانه از همان کنار خيابان خريديم و عرق ريزان رفتيم تا ميدان «ناونا» ايندفعه می‌گشتم تا آن روزها را پيدا کنم. نمی‌شد. رم پوست انداخته بود. من هم. ول کرديم و رفتيم طرف خيابان «دل کورسو» و «ميدان ناسيونال» و «پله‌های اسپانيا». و از آنجا هم باز پياده رفتيم طرف واتيکان. کليسای بزرگ واتيکان را داشتند برای حلول سال دو هزار تعمير می‌کردند و جماعت توريست و زوار در آن ميدان عظيم توی هم می‌لوليدند و آفتاب به سرمان می‌تابيد. بيتا يک پيراهن آستين حلقه پوشيده بود و همين هم شد که نگهبان‌های کت و شلواری و عينک دودی حرم مطهر مقدسين واتيکان با تغيّر پس‌مان بزنند و بی حجاب به داخل کليسا راهمان ندهند و ما ندانيم که بعد از يک ساعت معطلی و عرق‌ريزی در صف ورود به آن نمايشگاه عظيم هنر رم قرون وسطی و رنسانس، با لب تشنه به خمينی فحش بدهيم يا پاپ يا خودمان يا سال دوهزار يا آن آفتاب روز پنجاه هزار سال آگوست رم. برگشتيم به هتل و ساک و چمدانهامان را بار ماشين کرديم و رم گمشده را در غروب همان ديار غريب رها کرديم. آن روزها، چيزی قريب دوازده سال از وقتی که «عقرب» را نوشته بودم می‌گذشت و من «رحيم حيدرآبادی» را بکلی از ياد برده بودم و اصلأ نمی‌دانستم که چهارراه استانبول او هنوز سر جايش هست يا آن هم گم شده است. فکرش را هم ديگر نمی‌کردم. فکر جاده‌ای بودم که ما را از رم به ژنو می‌برد و از آنجا به پاريس و به همه جاهای ديگری که قرار بود همينطور تا دنيا دنياست گم و پيدا شوند. جاده‌ای از چهارراه استانبول تا ايستگاه ترمينی و از آنجا به هزار جا تا «نورت يورک» تورنتو و تا امروز که باز می‌نويسم: چارراه استانبول…

 راه افتادم که يک سر برم چار راه استانبول. ابرام معمولاً اونطرفا می‌پلکيد و جنس خريد و فروش می‌کرد و گاهی وقتا هم يک کاری گير مياورد. با خودم گفتم اگه ببينمش باهاش يک قرار درست و حسابی می‌ذارم. ابرام گفته بود بلکه بتونه يک پولی جور کنه و منم اگر سهم خودمو بذارم، می‌شه بريم ترکيه جنس بياريم و بفروشيم. شايدم پاکستان. ابرام ناکس بچه قالتاقيه. تو اين بدبختی و بی‌کاری هر جوری باشه دست خودشو يه جايی بند می‌کنه. از سربازی هم چن وخ قاچاق بود و گم و گور شد و بعدشم نفهميدم چه جوری کار خودشو راست و ريس کرد. يک داداش کوچيکترم داشت که رفته بود تو بسيج.

همينجوری هر جايی که فکر می‌کردم ابرام باشه سر زدم ولی پيداش نکردم. سر راه يک سرم زدم پارک شهر. يه افغانيه اونطرفا بساط عطاری وا کرده بود و دوادرمون می‌فروخت. بهم گفته بود اگر بخوام برم پاکستان راه و چاه کارو يادم می‌ده. يکی دو بارم بهم پرُونده بود که تو کار مواد پواد هم خوب پوليه و اگر دل و جيگرشو داشته باشم نونمون تو روغنه. منم به خنده در کرده بودم. بعضی وقتام با خودم می‌گفتم خوب که چی؟ مرگ يکبار شيون يک بار. ولی بعدش باز ته دلم رضا نمی‌داد. می‌ترسيدم. افغانيه هم نبود. لابد از زور سرما نتونسته بود بساطشو پهن کنه. تو دلم به اون و ابرام و خودم و بختم فحش دادم و سرِ خرو چرخوندم طرف خونه!

سرشب تازه رسيده بودم و علاءالدين رو روشن کرده بودم، که دايی، در زد و اومد تو. سينی آوردم و عرق و دو تا استکان و کاسه ماست رو هم با خيار گذاشتم بغل دست دايی که درستش کنه و رفتم سراغ ننه اقدس. در زدم و حال حبيب‌آقا رو پرسيدم. گفت چرت می‌زنه و حالش بهتره. گفتم:

_ بی‌بی، دائيم سر زده مهمون اومده، اگه ممکنه دو تا تيکه نون قرض بدی با ماست و پنيرمون می‌خوريم. بی‌بی‌هم گفت: ای ننه جون نون و ماست چيه. دو تا لنگ مرغه رو بار گذاشتم با سيب زمينی و لپه و پياز. بيا ننه. نصفش سهم خودته. منتظر بودم که همينو بگه ولی باز گفتم نه و تعارف کردم. گفت: ننه جون تعارف نکن، جای پسرمی، بيا، بيا، و رفت تو و با يک کاسه و چند تکه نون برگشت، منم برگشتم طرف اتاق و با دايی نشستيم سر سينی. دايی سر پنج سيری رو باز کرد و دو تا استکانا رو نصفه پر کرد. منم به ماست و خيار نمک زدم و استکانارو برداشتيم.

_ تصدق

_ فدا

عرقها رو سرکشيديم و بعد از يکی دو تا استکان، دايی يه سيگار واسه خودش يکی هم واسه من آتيش کرد، پيشونی‌اش رو که قرمز شده بود و عرق نشسته بود خاروند و گفت:

_ تو الان چند سالته؟

_ من؟ پَه… يادت رفته خان دايی؟ بابا زکی!

_ نه! ولی… خوب درست نميدونم.

_ نه نداره ديگه، يادت رفته، بابام هم خدا بيامرز يادش می‌رفت اصلاً چند تا بچه داره.

_ خوب حق داشت! زياد بودين!

_ نه بابا، همينقدره که پس بندازی و يک تيکه نون جلوش بذاری، ديگه بقيه شو وللش!

_ خيال کردی شکم چند نفرو سير نگه داشتن آسونه؟ فکر و ذکر درست و حسابی واسه آدم باقی نميذاره.

گفتم: نه که خوب هم شيکمشون رو سير نيگه می‌دارين؟

_ دايی ساکت موند. پکی به سيگارش زد. بعد رو کرد به يک گوشه و گفت: نخواستم؟ نتونستم! دوتا دست که بيشتر ندارم خونه هم که ننشستم.

اومدم از دلش در بيارم، گفتم: منکه نگفتم خونه نشستی ولی…

_ ولی خونه می‌نشستم بهتر بود؟

يک استکان ديگه انداخت بالا و گفت:

_ تصدق

_ بره جايی که درد و بلا نباشه!

دايی يه پک محکم به سيگارش زد و بعد سرش رو آورد جلوتر و گفت:

_ واسه خودت ميگم رحيم، دستتو به يک جايی بند کن و اينقدر ويلون نگرد و کرم بريز. اصلاً چرا زن نمی‌گيری؟

_ من؟ ای بابا!

_ ای بابا نداره، عمر نوح که نمی‌کنی.

_ فعلاً هنوز دوره عشقه دايی! تازه، دستم به جايی بند نيست.

_ خوبه خوبه، لازم نکرده ذخيره دهسالتو داشته باشی تا زن بگيری.

_ کی حرف دهسالو زد؟ ذخيره فردامو دارم؟

_ اين حرفها رو بذار در کوزه آبشو بخور، وقت زن گرفتنته، خراب ميشی. مرد بی‌زن برا لای جرز خوبه، بالاخره بايد يکی باشه که زندگی تو بچرخونه و تر و خشکت کنه.

_ دست وردار دايی، بذار عرقمونو بخوريم، سلامتی.

_ نوش.

دايی رفت تو فکر، منم چند دقيقه ساکت نشستم. از خونه همسايه صدای ونگ ونگ بچه ميومد، خنديدم و گفتم:

_ همين عرعرا رو تو خونه کم دارم. ها؟

دايی از چرت بيرون اومد و پوزخند زد:

_ اونم يکجور شيرينه، ای بابا. چه ميدونی کی ميای، کی ميری، چه معلوم. گوش شيطون کر بلکه فردا پس افتادی مردی، اونوقت کی ميذارتت تو قبر؟ کی اسمتو نيگر می‌داره؟

_ مرده روی زمين نمی‌مونه خان دايی. بالاخره چالش می‌کنن، منم حالا حالاها قصد مردن ندارم.

_ عمرت دراز، ولی زندگيت بی‌خاصيت ميمونه. رنگ و بو نداره، معلوم نيست شب واسه چی می‌خوابی، صبح واسه چی بلند می شی. اينم اين زندگی که ما داريم، دور و بر خودتو نگاه کن، همش بدبختی و بيچارگی، آدم که بی‌اميد نمی‌تونه زنده باشه.

سرم رو پايين انداخته بودم و نگام مونده بود رو انگشتای پام، دايی يک پک محکم به سيگارش زد و باز گفت:

_ زندگی ما حکايت کسيه که دست و پا بسته بذارنش جلو نيش عقرب، نشستی و می‌بينی که داره مياد که هلاکت کنه، نه راه پس داری، نه راه پيش… عقربه هم همينجوری داره مياد، مياد،… کِی برسه به تو؟ ديگه اونش با کرام‌الکاتبينه.

ساکت شديم، دايی يک قاشق ديگه ماست و خيار خورد و روشم يک لقمه کله گربه‌يی گرفت و گذاشت بر لپش و بلند شد.

_ کجا؟ حالا بشين، تازه گرم شديم. نوار مهستی دارم، يک نوارم هست تازگی از خارجه اومده. بشين حال کنيم.

_ زودتر برم بهتره. يک پيازی، سيری چيزی بده بخورمش دهنم بوی عرق نده.

يک تيکه پياز واسه‌ش آوردم، خورد و کتش رو پوشيد و کلاشو کشيد رو سرش و راه افتاد.

دم در برگشت طرفم و گفت: فردا صبح يک سر بيا دم خونه گپی بزنيم بلکه تونستم دست و بالتو سر يک کاری بند کنم.

سرتکون دادم و گفتم: باشه. به زن دايی سلام برسون.

دايی که رفت عقب نشستم و يک سيگار ديگه آتيش زدم. از مسجد سر کوچه صدای اذون می‌مومد. رفتم تو فکر. ياد زهره خالدار افتادم. تا شهرنو باز بود هر وقت می‌رفتم اول سراغ اونو می‌گرفتم. بعدش اومد اينور ميدون فوزيه يک اتاق گرفت. يهو دلم هواشو کرد. منم يک مشت چای خشک ريختم تو دهنم، يک خيار هم ورداشتم و کتم رو انداختم رو شونه‌م و راه افتادم.

در خونه زهره که رسيدم ديدم چراغش روشنه. قند تو دلم آب شد، يواشکی زدم به پنجره‌اش. از پشت پنجره نگاه کرد، منو ديد و اومد دم در. چادر نمازش رو روی سرش جابجا کرد، اينور و اونورشو پاييد و با غمزه گفت:

_ چيه، چی می‌خوای؟

_ تو رو می‌خوام عزيز دلم.

_ چشم و دلم روشن، تا حالا کجا بودی؟

_ همينجا

_ پيدات نيست، پارسال دوست، امسال آشنا.

_ والله سرم شلوغه، دلم هواتو کرد پريدم اومدم.

_ نجسی هم که زهرمار کردی.

_ صداشو در نيار که خيلی حال داد.

_ همينه که شير شدی. حالا برو بعداً.

رفت که درو ببنده که پامو گذاشتم لای در، اومدم دستشو بگيرم خودشو کشيد کنار.

_ چيه، لمبرات شلاق می‌خواد؟

_ اينجا که کسی نيست جيگر، تازه‌شم می‌برمت پهلو ميرزا که يک دقيقه‌يی صيغه رو می‌خونه.

_ حالا ديره، برو يک وقت ديگه!

_ چی چی رو ديره، مگه دير و زود داره؟ غمزه نيا حالمو نگير.

_ دِ ولم کن حوصله تو ندارم، اصلاً توبه کردم، دِ برو دِ.

_ برو درِتو بذار تو هم با توبه کردنت، صبحها توبه می‌کنی يا شبا؟

_ هر وقت عشقم بکشه.

_ عشقت کی به ما می‌کشه؟

_ برو کنار بذار باد بياد.

_ خوب حالا چند؟

_ گفتم ولم کن، الان جيغ می‌کشم و در و همسايه رو می‌ريزم اينجا ها!

_ ناز نيا نازتو برم. نرخ بالا رفته؟ خوب اينو بگو!

_ بَه. آخه نصفه شبی آدمو زابرا می‌کنی!

_ می‌خوای لنگ ظهر بيام ور دلت عزيز؟

_ برو گمشو، حيف که هنوز يک ذره خاطر خواتم، اگه نه من ديگه اهل اينجور کارا نيستم.

_ آره تو بميری، خوب منم خاطر خواتم، بريم پهلو ميرزا، بعله رو بگو تا بذارمت رو تخم چشمم جيگر.

باز، اينور و اونورشو نيگا کرد و با غمزه گفت:

_ فقط واسه خاطر تو، دلم برات تنگ شده بود. سر و گوشت کجا می‌جنبه؟

_ دستامو بهم ماليدم و گفتم: جون تو هيچ جا، اصلاً سر و گوش واسم نمونده، راه نميفتی؟

_ يک دقيقه صبر کن.

رفت تو خونه و منم رفتم کنار ديوار که بشاشم. بعش يه سيگار آتيش کردم و دو قلّاج فرستاده بودم تو سينه که زهره برگشت، با چادر نمازش محکم روشو گرفت و گفت:

_ تو جلو برو من پشت سرت ميام.

راه افتاديم و کورس بستيم طرف خونه ميرزا يحيی محضردار که صيغه‌اش کنم. اين صيغه خوندن رو هم بايد ديگه ياد می‌گرفتم. ابرام می‌گفت خودمونم می‌تونيم بخونيم. حالا حلال حرومش که به تخمم نبود. يکی باهاس شاهدمون می‌شد. اگه می‌گرفتنمون که دستمون به جايی بند نبود. حالا باز اسم اين ميرزا يحيی را می‌آوردی خودش قضيه رو عوض می‌کرد. باهاس يه پولی جور می‌کردم بهش می‌دادم که همينجوری يه سری صيغه واسه ما بخونه يدکی که اينجور وقتها گير نکنيم. اون بدبختم بالاخره بايد نون می‌خورد. کوفتش بشه. خودم بايد ياد می‌گرفتم. يه بچه کونی هم پيدا می‌کردم شاهد بشه. همونجور که می‌رفتيم يواش يواش با هم ديگه حرف می‌زديم و کلی ياد گذشته‌ها کرديم. گفت اختر و فيروزه ديگه ول کردن و رفتن مشهد. خانم بزرگ هم زندانه و بعيد نيست سنگسارش کنن. خودش هم خيلی می‌ترسيد. گفت می‌خواد بره يک شهر ديگه. يک جايی که نشناسنش. من تو حال خودم بودم و دلِی دلِی می‌کردم. بهش گفتم بيخودی نباس بترسه. با يک پاسداری چيزی رو هم بريزه و بی‌خيال باشه. ولی زهره می‌گفت به هر کسی نميشه اعتماد کرد. بعدش پرسيد تو چرا نمی‌ری پاسدار بشی که هوای ما را هم داشته باشی؟ بد حرفی هم نبود. ولی حالشو نداشتم. همينجوريشم بالاخره يواش يواش دست خودمو يه جايی بند می‌کردم. حاج حبيب توی کميته خزانه خيلی هوامو داشت. هر وقت برنامه‌ای بود زود خبرم می‌کرد. همينش بس بود و نونی می‌رسوند. ديگه حال پاسداری و دنگ و فنگشو نداشتم. همينجوری رفتيم تا رسيديم در خونه ميرزا يحيی، ميرزا اولش کرم ريخت و گفت برين فردا بياين، بعدش هم که کلی اصرار کرديم منو کشيد تو راهرو و گفت نصفه شبی جلو در و همسايه خوب نيست. نميشه. بهش گفتم فردا باهاس با هم بريم زيارت حضرت معصومه، نامحرميم! نميشه خلاصه قالشو بکن و راحتمون کن يک چشمک هم زدم که خيالش تخت باشه. ميرزا يحيی هم غر غر کرد و راهمون داد تو خونه!

آخر شب، از خونه زهره خالدار که برگشتم، به عشقش دستامو گذاشتم لای لنگم و تخت خوابيدم تا صبح. صبح دهنم تلخ بود، سرم زق زق می‌کرد. گشنه‌م نبود ولی دلم يکجوری مالش می رفت. همونجوری زير لحاف غلت و واغلت زدم و يک سيگار آتش کردم. سرم گيج رفت. بلند شدم يک حبه قندگذاشتم تو دهنم و علاءالدين رو روشن کردم.

بی بی اقدس داشت تو حياط چيزی می‌شست و لب حوض شلپ شلپ راه انداخته بود. ته ريشم رو خاروندم و دوباره چپيدم زير لحاف که گرم شم. داشتم باز به چرت می‌افتادم که يادم اومد دايی گفته بود صبح برم سراغش. دهن دره کردم و سيگارو چپوندم گوشه طاقچه و بلند شدم و راه افتادم. توی سرم زق زق می‌کرد. دلم مالش می‌رفت ولی هوس به چيزی نداشتم. زمين سرد بود و آب و گل توی چاله چوله‌ها يخ زده بود. يکی دو بار پامو گذاشتم روشون که يخ شکست و کفش و جورابم خيس آب شد، تف کردم و فحش دادم و حالم حسابی گرفته شد. انگشتای پام يخ کرده بود. جمعشون کرده بودم و تند تند می‌رفتم، سرخيابابون که رسيدم ديگه حسابی سردم شده بود. اينور خيابون سايه بود و سوز ميومد. گفتم برم اونور و از تو آفتاب راه برم بلکه فرجی باشه، ولی بعدش ديدم فرقی نمی‌کنه، وايستادم که تاکسی بگيرم.

همينجور اين پا و اون پا کردم تا يکی واسم نيگر داشت، پريدم توش و يک نفس بلند کشيدم. تاکسی سر پپسی‌کولا پيادم کرد. هوا يه خورده همچين بفهمی، نفهمی از سوز افتاده بود. سر کوچه دايی دو تا حجله گذاشته بودن و دور و برش هم عکس و چراغ آويزون بود. نوار نوحه هم گذاشته بودن. اونطرفتر از تو دکون بقالی هم صدای راديو ميومد. سروصدا می‌کوبيد تو مغزم و می‌رفتم. از ته کوچه نزديک خونه دايی هم صدای عرّ و گوز و داد و فرياد ميومد. انگار يه چيز گنده افتاد زمين و شکست. صدای دايی هم انگار بود. تندتر کردم و يک راست رفتم طرف خونه‌ش. رسيدم دم در و لای در که باز بود وايسادم. صاحبخونه دايی وسط حياط داشت باهاش جر و بحث می کرد. سه تا مأمور هم کنار وايستاده بودن. حاج ابراهيم تفی به زمين انداخت و گفت:

_ بيخود آسمون و ريسمون به هم نباف، حکم تخليه گرفتم. برادرا هم منتظرن، معطلشون نکن.

_ آخه حاج آقا انصاف هم خوب چيزيه. جلو در و همسايه خوب نيست، من تو اين محل آبرو دارم.

_ خيال کردی من آبرو ندارم؟ خيال می‌کنی من خرج ندارم؟

_ داری. می‌دونم. اما شما وضعت خوبه، خدا رو شکر گشنه نموندی، چهار ستون تنت سالمه، تو همين شهر چند تا خونه مثل اين داری؟ اما من، آخه با اين همه بدبختی از پسش بر نميام.

_ از پسش برنميای بی‌خود می‌کنی ميای خونه مردمو می‌گيری، خونه بهت دادم که سر ماه به سر ماه اجاره شو بدی تا منم به کار و زندگيم برسم. دفعه چندمه ميام اينجا؟ خيال کردی من بيکارم هر روز پاشم بيام به التماس و درخواستِ حضرت آقا؟

زودباش، زودباش که از خودمون کار و زندگی داريم.

_ حاج آقا، حاج آقا! تو رو به خدا يواش‌تر، تو رو به پير، به پيغمبر، چند روز ديگه هم صبر کن، الان دستم تنگه، منکه تا حالا پول کسی رو نخوردم، مال حروم هم از گلوم پايين نمی‌ره.

_ يااله پدر! حرف حساب اگه سرت نميشه ديگه خودت می‌دونی. برادرا، حکم رو که بهتون نشون دادم، ديگه اين شما و اينم ايشون!

دايی به دست و پا افتاد و رفت جلو.

_ عجب بساطيه‌ها. من حرف حساب سرم نميشه يا تو؟ آخه من سر سياه زمستونی با هفت سرعائله کجا برم کپه مرگمو بذارم؟

_ سر قبر بابات، به من چه مرتيکه دبنگ بی‌سروپا!

ديگه جوش آوردم و درو وا کردم و رفتم تو و با غيظ گفتم:

_ حرف دهنتو بفهم حاجی! دبنگ بی‌سر و پا اونيه که دين و ايمون و انصاف رو خورده يک کاسه آب هم بالاش. خجالت و شرم و حيا هم خوب چيزيه والله. اين چهار ديواری تو که سگ توش نمی‌ره با زن و بچه و کوچيک و بزرگ توش چپيدن و صداشون هم در نمياد. پول خون باباتم بالاش می‌گيری. حالا می‌گی چيکار کنه؟

حاج ابراهيم قرمز شده بود و از غيظش می‌لرزيد:

_ گور مرگشو گم کنه و بياد بيرون. همين چهار ديواری رو الان صد نفر منتظرن تا چند برابر اجاره‌ش کنند. اصلاً اين غلطا بتو نيومده. تو چيکاره‌يی مرتيکه پدر سگ مفت خور.

_ پدر سگ هم خودتی، جدّت به کمرت بزنه. پفيوز قرمساق رو ببين چه زبون در آورده. همينجا جرِت می‌دم که ديگه از اين گُها نخوری.

اومد يک کلمه ديگه بگه که با مشت کوبيدم تو پوزه‌ش و بجونش افتادم، ولی هنوز دلم خوب خنک نشده بود که مأمورا ريختن سرم. يکيشون با لَقد خوابوند تو پهلوم، اون يکی هم باتونشو کوبيد رو تخت پشتم که نفسم بند اومد، از رو حاجی بلندم کردن و کشوندن طرف در خونه، دايی پشتشو به ديوار چسبونده بود و زن دايی هم اومد تو درگاهی و شروع کرد به ضجه و نفرين:

_ الهی حاجی ابراهيم بری که خير از عمر و زندگيت نبينی! الهی به خاک سياه بنشينی! الهی بچه‌هات جلو چشمات پر پر بزنن مرد! الهی آتيش به زندگيت بيفته! الهی به حق پنج تن از اين دست بگيری از اون دست فرار کنه. ای خدا خدا خدا! پس چرا جونمو نمی‌گيری راحتم کنی! ای خدا!

آمدم دهن باز کنم و بگم «زن دايی جوش نزن» که مشت يکی شون اومد تو دهنم. چشام سيا تاريکی رفت و دهنم شور شد. همونجوری انداختندم تو ماشين. کميته دو خيابان اونورتر بود. هنوز گيج و واگيج بودم که رسيديم و از ماشين کشيدنم بيرون يکی‌شون منو راه انداخت بقيه هم برگشتن.

_ بيفت جلو.

افتادم جلو و رفتم تو. تو راهرو بهم گفت همينجا وايستا. منم ايستادم و يارو رفت تو اتاق. سه، چهار نفر ديگه هم وايستاده بودن. همونجور وايستاده چشامو بستم و چند تا نفس بلند کشيدم. يک دندونم لق شده بود و لبم هم انگار باد کرده بود. چشام هنوز تار بود و سرم گيج می‌رفت. نفس که می‌کشيدم پشتم تير می‌کشيد.

آروم آروم کنار ديوار نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. از زيرزمين صدای گريه ميو‌مد. يک نفر گريه می‌کرد. بلند بلند گريه می‌کرد. بعد يکی فحش داد. انگار يک دری باز شد و صدای گريه واضح‌تر و واضح‌تر شد و بعد يهو کم شد. بريد. در اتاق ته راهرو چند بار واشد و هر دفعه کميته چيه يکی رو برد توش. ديگه داشت ترس برم می‌داشت. نمی‌دونم چقدر اونجا وايستادم تا يکی شون از اتاق اومد بيرون و صدام کرد، رفتم تو اتاق ديدم پشت ميز يک بابای ريشو نشسته و از پنجره بيرونو نگاه می‌کنه، وارد که شدم سرجام ايستادم. روشو کرد طرف من و زل زد تو چشام. چند دقيقه نگاهم کرد و بعد گفت:

_ بيا جلو. بيا. بيا بشين.

_ آروم آروم رفتم جلو و رو صندلی کنار ميز نشستم، يک کاغذ گذاشت جلوش و شروع کرد به پرسيدن:

_ اسم.

_ رحيم

_ رحيم چی؟

_ حيدر آبادی

_ تاريخ تولد؟

_
۱۳۴۰

_ ماه و روز

_ ۲۹ فروردين

_ شغل

_ بيکارم برادر.

سرشو بلند کرد و وراندازم کرد و دوباره شروع کرد به پرسيدن:

_ جبهه رفتی؟

_ برگه پايان خدمت دارم برادر. عجب‌‌شير خدمت کردم. ايناهاش.

_ گفتم جبهه رفتی يا نه؟

_ برادر، برادر، اسمم تو نوبته، تو بسيج اسم نوشتم. خبرم کنن با سر می‌رم.

_ که تو نوبتی. خيله‌ خب. حالا معلوم می‌شه. چرا می‌خواستی حاجی ابراهيم رو بکشی؟

_ من؟ من؟ من گُه خوردم با جد و آبادم. به ناموس فاطمه زهرا اگه من بتونم سر يک گنجشک رو ببرم!

_ پس داشتی ناز و نوازشش می‌کردی؟

_ نه برادر! ولی، ولی آخه همش فحش ناموسی می‌داد. اختيار از دستم در رفت.

اون ساکت شد و من دور برداشتم:

_ برادر، به دست بريده حضرت عباس منظوری نداشتم. بخدا نمی‌خواستم. به حق پنج تن آل عبا حاج ابرام جای بابای مرحوممه، از بابام بيشتر خاطرشو می‌خوام. ولی يهو شيطون رفت تو جلدم و نفهميدم، برادر شما عفو کنين من عوضشو در ميارم، به پيغمبر در ميارم، برادر…

همونجور که زبون می‌ريختم يکی محکم خوابوند پس گردنم که سرم خورد به لبه ميز و داد زد:

_ خفه خون بگير لندهور. گوش مفت گير آورده. تا من نگفتم زر نزن.

پاهام می‌لرزيد، لبام می‌لرزيد. پلکام ميلرزيد. هيچ جوری نمی‌تونستم نگهشون دارم. سرم رو که چسبيده بود به ميز همونجوری نگه داشتم، بعد خودش گفت:

_ وقت خواب نيست. کله تو بلند کن شازده.

سرم رو بلند کردم. چشمام سيا تاريکی می‌رفت.

گفت: خوب حواستو جمع کن. يکبار ديگه ازين غلطا بکنی و بخوای جلو حکم شرع رو بگيری ميدم اونقدر شلاقت بزنن که دل و روده تو بالا بياری و رّب و رُبت رو ياد کنی. حالاشم اگه حاج ابرام شکايت کنه حسابت با کرام الکاتبينه.

با تته پته گفتم:

_ برادر، برادر دستتو می‌بوسم، بخدا نفهميدم، خر شدم. هر کاری بگی می‌کنم، هر کاری بگی می‌کنم. خاک پاتم، کوچيکتم. اصلأ از فردا ميام همينجا وايميستم نوکريتونو می‌کنم. بگو بدخواهت کيه اول و آخرشو ميارم جلو چشماش. برادر…

از جاش بلند شد و وايستاد:

اين دفعه بخشيدمت، اونم محض خاطر حاج حبيب. دور و برش ديده بودمت. پاشو دمبت را بذار رو کولت و ديگه هم دنبال شرّ نگرد.

بعد روشو کرد به اون يکی و گفت:

_ دستاشو باز کن و بندازش بيرون. نه، صبر کن، بيا، بيا اينجا رو امضا کن و انگشت بزن، تعهده که ديگه از اين غلطا نکنی.

دستامو باز کرد، يک کاغذ بزرگ سفيد جلوم بود، زود اسممو نوشتم و انگشت زدم و دستشو گرفتم و بوسيدم و عقب عقب رفتم بيرون.

از در کميته که آمدم بيرون، يک نفس بلند کشيدم. هنوز تنم داشت می‌لرزيد دور و برم رو نگاه کردم و دويدم اونطرف خيابون و تند تند از کميته دور شدم همه‌ش برمی‌گشتم و پشت سرم رو نگاه می‌کردم. دو کوچه اونورتر ديگه ترسم يخورده ريخت. سر چهار راه وايستادم و از زمين يکمشت برف برداشتم و ماليدم به سر و صورتم، حالم حسابی گه مرغی بود. از بقالی يک نخ سيگار خريدم و آتيش کردم و وايستادم منتظر تاکسی و رفتم که برم خونه، صبح تا حالا هيچی نخورده بودم. دلم ضعف می‌رفت و همه جای تنم درد می‌کرد.

سرکوچه که از تاکسی پياده شدم، ديدم حسن مرغی هم دکونشو بسته و داره ميره. از دور داد زدم:

_ حسن، حسن آقا، حسن آقا، يک دقيقه وايستا کارت دارم.

حسن مرغی برگشت و منو ديد وايستاد. بهش رسيدم و گفتم:

کجا حسن آقا؟ زود تعطيل کردی؟

_ نه ديگه عصره، مرغا تموم شد. ميرم بازار ببينم دنيا دست کيه.

_ منم يک دقيقه باهات ميام، عرض کوچيکی دارم.

_ بفرما، سر و وضعت چرا همچينه؟ چيه؟ دعوا کردی؟

_ ای بابا، چيزی نبود، با بر و بچه‌های کميته پپسی کولا رفته بوديم يه مأموريتی، با يکی از اين بچه پرروها حرفم شد، ادبش کردم.

_ بلا بدور، تو هم که ماشاءالله همه‌ش دنبال شر می‌گردی!

همونجوری می‌رفتم که ته يک کوچه خلوت يهو بازوشو گرفتم و کشوندمش توی يک خرابه، اولش ترسيد. بهش گفتم:

_ يک دقيقه وايستا کارت دارم.

ايستاد و گفت: چی شده آقا رحيم؟

_ حسن آقا، خيال نکن من نمی‌دونم، امروز چهارتا جعبه ديگه مرغ ته دکونت داشتی و صداشو در نياوردی.

_ نه به جان تو، خالی بود، بخدا خالی بود.

_ هيچم خالی نبود. سير تا پياز کسب و کارتو می‌دونم. خلاصه‌ش نگی ما خريم و نمی‌فهميم.

_ اين چه حرفيه. ولی راست حسينيش چيزی نبود.

_ دِ اومدی نسازی. منکه ميدونم با چهار تا لنگ مرغ که هر روز بفروشی زندگيت نمی‌گذره. خوب باهاس يک جوری سر و ته قضيه رو هم بياری.

_ آقا رحيم به جده‌ام زهرا، من مال حروم از گلوم پايين نميره.

_ ديگه بامبول درنيار. ما که جوجه امروزی نيستيم. شمام کاسبی و بالاخره باهاس کاسبيتو رونق بدی.

_ به ولای علی خرجش سر به آسمون می‌زنه.

_ راستش همينه که می‌گی. خلاصه‌ش اينکه مام بالاخره هم محليم و هواتو داريم.

حسن مرغی خنده‌يی زد و گوشی اومد دستش. دستشو زد رو شونه‌م و گفت:

_ جون تو رحيم آقا مثل داداشم دوستت دارم. حالا چيکار می‌کنی؟ يک وقت کاری، چيزی از دست ما بر بياد خجالت نکش!

_ ما مخلصتم هستيم! چيزی که نيست، فقط، فقط، اگه يک چند تا کوپن واسه ننه‌م اينا گير مياوردم بد نبود، شما عقلت به جابی قد نمی‌ده؟

_ چی می‌خوای؟ کوپن چی می‌خوای؟

_ هرچی، نمی‌دونم، مرغ، گوشت، برنج، روغن، سيگار، لاستيک، هر چی باشه.

_ حالا واست پرس و جو می‌کنم.

من همينجوری وايستادم و زل زدم تو چشماش. بعدش گفت:

_ حالا خودم يک چند تا کوپن دارم، مال خودمه، ولی خوب من می‌تونم يک جوری سر کنم. می‌خوای اونا رو بهت بدم؟

_ مايه خجالته برادر!

_ نه بابا، عيب نداره!

دست کرد تو جيبش و يک بسته آورد بيرون و از توش هشت تا کوپن در آورد و بهم داد. کوپن‌ها رو که گرفتم زد رو شونه‌م و گفت:

_ خوشم اومد، امروز صبح خوب غائله رو خوابوندی، هوای ما رو داری!

_ بزرگ محلی حسن آقا، فکر هيچی رو نکن. خودم مواظب کسب و کارت هستم!

خنديديم و راه افتاديم.

سر راه چهار تا سيخ جگر خوردم و رفتم قهوه‌خونه نوری. قهوه خونه شلوغ پلوغ بود، رفتم دست و رومو شستم و يه خورده نشستم. زير چشمم رنگ بادمجون شده بود و کنار لبم هم جر خورده بود. دو تا چايی خوردم و يک سيگار کشيدم. بعدش چهارتا از کوپنها رو يواشکی دادم به نوری و اومدم بيرون. آسمون ديگه داشت تاريک می‌شد. هوا بوی برف می‌داد. نفهميدم چی بروز خان دايی اومد. تف بگور اين زندگی. فردا برم سراغ نادر. بلکه رفتيم استانبول. چميدونم، دنيا رو چی ديدی؟ شايدم دری به تخته خورد و فرجی شد. هوس کردم برم پارک شهر ولی هوا سرد بود و حوصله نکردم. توی اين فکرا بودم که رسيدم در خونه، کليد انداختم و رفتم تو، ديدم يکی نشسته پشت در اتاقم، جلوتر که رفتم ديدم ننه‌مه.

_ تو اينجا چيکار می‌کنی؟

ننه‌م سرشو بلند کرد و منو ديد:

_ اومدی ننه؟ دلم هزار جا رفت.

_ واسه چی؟ اينجا اومدی چيکار؟

_ ظهری اکبر اومد و گفت از خونه دائيت بردنت کميته. ديگه مردم و زنده شدم. رفتم اونجا گفتن ولت کردن و رفتی. از دم عصر اينجا نشستم که ببينم کی ميای. کجا بودی ننه؟

همين دور و برا_ بلند شو بريم تو، سرده يخ می‌زنی.

درو باز کردم و رفتيم تو. علاءالدين رو روشن کردم و نشستيم، ننه‌م يک خورده نگام کرد و گفت:

_ آخه خدا رو خوش نمياد، چرا اينقدر منو عذاب می‌دی؟

_ من بتو چکار دارم؟

_ آخه منم آدمم. دلم می‌خواد جگر گوشه‌م سروسامون بگيره، اينقدر ويلون می‌گردی چی نصيبت شده؟ برو دنبال يک کاری و زن بگير و بشين سر خونه زندگيت.

_ کار کجا بود؟ گيرم بياد می‌کنم، تازه‌ شم مگه بقيه چه گلی به سر خودشون زدن که من دوميش باشم؟

_ چی بگم والله.

يک سيگار آتيش کردم و کتری رو گذاشتم رو علاءالدين. ننه باز رو کرد بهم و گفت:

_ چشمام به در سفيد موند که يک روز ببينم خونه بيای، زن بگيری، بچه بياری، اينجوری خسته و زار نباشی، سر سفره بنشينی، سير بخوری و راحت سر بزمين بذاری. تمام عمر حسرت کشيدم که بچه‌هام، جگر گوشه‌هام، پر و بال که گرفتن، دور و برم باشن. زحمتشونو کشيدم، غم‌شونو خوردم، خنده‌شونو ببينم.

_ خوبه، خوبه، حالا لازم نکرده آبغوره بگيری!

_ اينقد عذابم نده رحيم، يک کم هم به فکر عمر و جوونيت باش، بی‌گذار به آب نزن، اين دنيا اعتبار نداره، کاری نکن که ندونم کجا داری پر پر می‌زنی. آخه تو هم آدمی. من تو رو با شيره جونم پروروندم و به اينجا رسوندم. بابات خدا بيامرز سی سال جون کند به اين اميد که بچه‌هاش، پاره‌های جگرش سروسامون بگيرن و عصای دستش باشن.

_ خوب چه فايده؟

_ هيچی، مرد و راحت شد، ولی من موندم. موندم و هر روز بايد يک جوری جگرم آتيش بگيره. من که ديگه جونم به جون شماها بنده. چند ماهه که برادرکت رو نديدم؟ هر شب مُهر و جانمازم از اشک خيس آبه، چشمامو که هم می‌ذارم، می‌بينم تيکه پاره‌هاشو سر دست ميارن و از جام می‌پرم، نگاه کن، از صبح تا شب توی اين شهر می‌گردی، حجله‌ها رو ببين، قدم به قدم حجله است. ای خدا، اين جوونای مردمن که جون دادن و هفت خروار خاک سياه رو سينه‌شونه، اون از اون، اينم از تو.

ننم اينارو گفت و زار زد. من بلند شدم رفتم پشت پنجره وايستادم، بی‌بی‌اقدس گوشه پرده اتاقشونو کنار زده بود و داشت اينور حياطو نگاه می‌کرد، تف کردم کنار پنجره و برگشتم طرف ننه‌م و گفتم:

_ بسه ديگه ننه، ديگه خسته شدم. خسته شدم از بس که صبح تا شب مثل سگای پاسوخته اينور و اونور دويدم و لَه‌لَه زدم. خسته شدم. دلم می‌خواد يک گوشه بيفتم و آروم بگيرم. تو می گی چيکار کنم؟

_ برو دنبال يک کار حسابی!

_ ريخته که من برم جمعش کنم! دست وردار ننه، پاشو، پاشو ببرمت خونه. بيخود غم و غصه منو نخور، درست ميشه. فردا می‌خوام برم پيش همون يارو رئيس کميته. آدم دلرحمی بود. بلکه دستم بهش بند بشه و قرار مدار يک کاری رو بذارم. بلند شو ببرمت خونه.

بلندش کردم و راهش انداختم، چادرش رو روسرش مرتب کرد، دماغشو بالا کشيد و راه افتاد. ننه‌مو که رسوندم خيلی اصرار کرد بشينم و يک چای بخورم، قبول نکردم، گفتم خسته‌ام و می‌خوام بخوابم که زود پاشم برم سراغ نادر. دو تا کوپن هم بهش دادم، بعدش برگشتم خونه، هوا سرد بود ولی انگار پوستم زمخت شده بود. رسيدم به خونه و يکسر رفتم تو اتاق، يک ليوان آب خوردم و دراز کشيدم و چشمامو دوختم به سقف.

چه روزی بود. از کميته خوب قسر در رفتم. بعيد نبود حالا حالاها نيگرم دارن. يا از همونجا بفرستنم هلفدونی. يا شايدم جبهه. مگه عباس سگ باز از پارسال تا حالا آب خنک نمی‌خورد؟ خوب که چی؟ اين بيرون خيلی بهتر از اون توئه؟ چه‌‌‌می‌دونم. زهره می‌گفت بريم شهرستان با هم يک لقمه نونی در بياريم. اگر نشد برم ترکيه چی؟ افغانيه می‌گفت تو کار مواد بيشتر پول خوابيده. بايد نادر رو پيدا می‌کردم ببينم اون می‌خواد چکار کنه. از زير در سوز می‌مد. تو کوچه يه سگ داشت وق می‌زد. تو خونه همسايه يکی گريه می‌کرد و دم گرفته بود. لابد خبرشو آورده بودن. نوری گفته بود واسش کوپن نفت و گوشت گير بيارم. دايی حالا چيکار می‌کنه؟ عجب روزی بود. کی خوابم برد؟ نمی‌دونم. خواب بودم يا بيدار؟ صدای خش و خش ميومد و نمی‌يومد. يعنی سرمو که بلند کردم نمی‌دونم ديدمش يا صداشو شنيدم. خيالات بود يا نه؟ همينقد بود که دست و پام کرخ شد و از ترس خشکم زد. تکون نمی‌تونستم بخورم. همونجور افتاده بودم و عقرب هم از روبرو داشت می‌اومد. دمبش رو سيخ سر بالا گرفته بود و ميومد… همونجور ميومد…

*

خيلی طولانی شد؟ بهرام مرادی، نويسنده کتاب «خنده در خانه تنهايی» که ساکن برلين است و شهريار مندنی‌پور هم يک مصاحبه با او کرده و در مجله «عصر پنجشنبه»‌اش چاپ کرده در نامه‌ای برايم نوشته که اين قصه برای يک سايت اينترنتی کمی بلند است. بايد ببخشيد. ولی اينجا سايت اينترنتی نيست و من هم بايد می‌آوردمش تا متوجه شويد چی داشت مرا می‌ترساند.

من جوانهای امروز ايران را ديگر خوب نمی‌شناسم. اين يکی را هم نمی‌شناختم. خودش آمده بود. نصفه شب آمده بود و دمش را سيخ و سربالا گرفته بود و گفته بود: بنويس!

همين نبود؟ دوازده سال بعد از اينکه نوشته بودمش؟ همين نبود؟ از توی کتاب در نيامده تا برود و به آن جهان پشت قصه جان ببخشد؟ تا ادامه قصه را اينبار خودش بنويسد؟ اين که به ذهنم آمد از «مرجان» و «مرتضی» ترسيدم. از آن نگاه و پوزخندشان که از سطر سطر نوشته آويزان بود ترسيدم. می‌دانستم که آمده‌اند. آمده‌اند تا ببرندم. آمده‌اند و حالا نگاهم می‌کنند تا بعد بروند و بنويسندم. تا قابم بگيرند. قابم بگيرند و نگهم دارند. تا يک روز برگردند و کاری دست خودشان و من بدهند. جهان من واقعی‌تر است يا جهان آنها يا جهان تو؟ پانصد سال پيش زمين گرد بود يا نبود؟

ديگر نمی‌دانم. فقط می‌دانم که بايد بنويسم. همين حالا بايد بنويسم و بگذارمش پيش رويت. دستم را گرفته و روی کاغذ راه می‌برد. شيرين گفت: » به بچه‌ها نگفتيم.» قرار بود به بچه‌ها چيزی نگفته باشد. اولش اينطور نوشته بودم:

 سه شنبه ۱۸ آوريل ۹۵‌

… به بچه‌ها نگفتيم. يعنی اولين کاری که کرديم اين بود که آنها را يک هفته فرستاديم پهلوی خواهرم. خب هنوز کوچک بودندـ چيز زيادی حاليشان نبود. نگذاشتيم بفهمند. تا سالها بعد هم نفهميدند…

ولی عوضش کردند. کنارش گذاشتند. وقتی کاغذهايم راکنار گذاشتند و خودشان آمدند سرسام گرفتم. دستم را که گرفتند و روی کاغذ راه بردند سرسام گرفتم. کامران آمد و دستم را گرفت و گذاشت روی کاغذ، در خانه‌اش را باز کرد و از پله‌ها رفت بالا و بچه‌هاش… بچه‌هاش؟ بچه‌ها را از مدرسه آورده بود. پس شيربن کجا مانده بود؟ هنوز سرِ کار بود. به بچه‌ها غذا و دوا داد و خواباندشان. روی کاغذ تلو تلو می‌خوردم. رفت روی بالکن و گفت: «بنويس!» سرسام گرفتم. سرسام گرفتم…

چه حال غريبی دارم. سرم سنگين شده. مثل آدمهای مست. پيشانيم داغ شده. تنم تب دارد. قلبم تند می‌زند. پاهام ولی يخ کرده. يخ کرده. انگار به برکه کم عمقی پا گذاشته باشم و يواش يواش شنهای کف برکه ته نشين شوند و پايين بروند. حس می‌کنم که سرما مثل مايع سردی از کف پاهايم گرفته و ذره ذره بالا می‌آيد و کرخم می‌کند. امروز درست نوزده سال از روزی که پا به خاک تورنتو گذاشتم می‌گذرد. نوزده سال مدت کوتاهی نيست. برای خودش عمری است. گرچه اين مسئله ربطی به چيزی ندارد. نه اينکه بگويم آمدنم به کانادا يا مدت اقامتم تا امروز با قضيه کاملأ نامربوط است. حالا می‌توانيد بپرسيد به چی مربوط يا نامربوط. منظور من اين چيزها نيست. قصد بحث و جدل يا درد دل و از اين حرفها هم ندارم. اينهم که روی اين دفتر نوشته‌ام ۱۸ آوريل ۹۵ ربطی به تاريخ ورودم به اينجا يا حتی شروع اين قصه ندارد. قضيه چيز ديگری است. بعدأ می‌گويم. شايد هم نگويم. حالا خيال نکنيد دنبال شريک جرم می‌گردم يا می‌خواهم خودم را خالی کنم و از شما همدردی بسازم که بداند چه گذشته است و حالم را بفهمد. پای من گير کرده و خودم را هم نمی‌توانم جمع کنم چه برسد به اينکه جوری که می‌خواستم، يا آن‌جور که اول فکر می‌کردم از پس اين قضيه بر بيايم و بازش کنم و پهنش کنم جلو چشم جماعت. اينجا اسيرم کرده‌اند. خودم خودم را اسير کرده‌ام. سرسام که گرفتم آمدم اينجا. آوردندم اينجا. حالا فقط دستم که روی کاغذ می‌رود آرام می‌شوم و حال عادی پيدا می‌کنم. عادی؟ اينهم که زياد طول نمی‌کشد. بيشتر وقتها را يا خوابم يا گيج. اثر دواها بايد باشد. پرده را می‌کشند و اتاق را تاريک می‌کنند و من می‌خوابم. نمی‌خوابم. خواب می‌بردم. خواب نمی‌بردم. چيزی می‌بردم. نمی‌بردم. می‌آيد. اين ديوارها می‌روند کنار و ديوارهای ديگر جايش می‌آيد. ديوار نمی‌آيد. چيزهای ديگر می‌آيند. يک جای ديگر می‌شود اصلأ. تاريک که می‌شود از اينجا می‌روم. نمی‌روم. همه اين چيزها می‌روند و چيزهای ديگر می‌آيند. آنوقت ديگر اين اتاق کوچک نيست. جای ديگری است که دوستش دارم. بعد همينجا می‌مانم. ديگر نمی‌روم. ديگر به آن اتاق نمی‌روم. اينجا را دوست دارم. اينها را دوست دارم. آنجا را دوست ندارم. آن ميز کنار تخت را دوست ندارم. تختش را دوست ندارم. ليوان آب روی ميزش را دوست ندارم. ملافه‌ها و پتوی نازکش را دوست ندارم. اين سالن بزرگ را دوست دارم. سالن نيست. يک جای بزرگ است. حياطی بزرگ با نيم سقف و سايبانی بر آن و سکويی در ميان. کاروانسرا؟ ديوارهای آجريش را دوست دارم. آجرها را دوست دارم. آن لامپ را که آن گوشه کنار کتابها از سقف آويزان است دوست دارم. اين صحنه، اين سکوی گرد را دوست دارم. چراغ مهتابی را دوست ندارم. آن ميز سفيد کنار تخت در آن اتاق کوچک را دوست ندارم. زنجير نازکی که به زنگ وصل است دوست ندارم. نمی‌خواهم برگردم. می‌خواهم بمانم. کنار همين ميز چوبی کهنه سنگين بمانم. روی همين صندلی لهستانی بنشينم و اين بطری هم کنارم باشد. ولی بعد که در را باز می‌کنند و پرده را می‌کشند و نور می‌پاشد روی صورتم و صورتم را تيغ تيغ می‌کند برمی‌گردم. چشمهايم را سوزن سوزن می‌کند. برمی‌گردم. نمی‌خواهم برگردم. هيچ چيز ثابت نيست. هيچ چيز طبيعی نيست. اندازه خودش نيست. يا بزرگ است يا کوچک. زيادی بزرگ است يا زيادی کوچک. کز می‌کنم زير پتوی نازک. پتوی سنگين دلم می‌خواهد. غلت می‌زنم بطرف ديوار. از پنجره بدم می‌آيد. آدمها پشتش راه می‌روند حرف می‌زنند و می‌خندند و اخم می‌کنند و فکر می‌کنند و راه می‌روند و می‌ايستند و نگاه می‌کنند. زنده نيستند، ولی نگاه می‌کنند. زنده نيستند. آب شده‌اند. چارميخ به صليبی ناپيدا زير آفتاب روز پنجاه هزار سال مانده‌اند و آب می‌شوند. ولی نگاه می‌کنند. چشمهايم را می‌بندم و تاريک می‌شود. گوشهايم ولی می‌شنود. نمی‌خواهم گوشهايم بشنود. چشمهايم را باز می‌کنم و به ديوار نگاه می‌کنم. خسته که می‌شوم عربده می‌زنم تا يکی بيايد. حوصله ندارم فقط بمانم و دراز بکشم. عربده می‌زنم. چرا بايد عربده بزنم؟ نه درد دارم نه ديوانه شده‌ام. اختيارم دست خودم است. فقط عربده می‌زنم که بيايد. بيايد و پرده را بکشد و اتاق را تاريک کند و به پيشانيم دست بکشد و عرقم را پاک کند و دوايم را بدهد و چپ چپ نگاهم کند و برود. دوايم را تزريق می‌کند به ِسرُم دستم. اول دستم بعد گردن و پلکهايم داغ می‌شود. بعد تمام تنم مورمور می‌شود. دهنم خشک می‌شود. زبانم سنگين می‌شود. سبک می‌شوم و چيز شيرينی توی رگهايم غلت می‌خورد. مثل وقتی که با اهلش سه بست ترياک سناتوری خالص کشيده باشی. با وافور آنهم، نه با اين قُلقُلی قارقارک‌هايی که اينجاها درست می‌کنند. بعد خرمای نرم بی‌هسته‌ای را روی زبان گذاشته باشی تا ذره ذره آب شود و جرعه‌ای چای نبات پشت بندش و سيگاری آتش کرده‌باشی و تکيه داده باشی به ديوار پشت سر. عربده می زنم که بيايد و دوايم را بدهد و چپ چپ نگاهم کند و برود. وقتی که رفت پوزخند می‌زنم و دراز می‌کشم و به سقف نگاه می‌کنم صبر می‌کنم تا همه چيز برود و بروم به جايی که دوست دارم. من نمی‌روم. می‌آيد. سقف که کنار می‌رود ديوارها هم می‌ريزند و ديگر آنجا نيستم. روی اين صندلی لهستانی می‌نشينم و دو آرنجم را روی همين ميز سنگين کهنه چوبی می‌گذارم و کف دستهايم را ستون چانه می‌کنم و زل می‌زنم به روبرو. به پشت پنجره که باغ هست. باغ نيست. حياط است و غرفه‌ها و حجره‌ها دور تا دور و حوضی در ميان و از بين درختهای توت و آلبالو راه باريکه‌ای می‌رود به طرف در و بين راه حوض را دور می‌زند، دور نمی‌زند، دوتا می‌شود و از دو طرف حوض را بغل می‌کند و آن طرف ولش می‌کند و باز يکی می‌شود و می‌رود به طرف در. در که باز می‌شود يکی می‌آيد تو. کی می‌آيد تو؟ من می‌آيم تو. در را باز می‌کنم و می‌آيم تو. زير بغلم روزنامه است و پاکت نان. عينکم روی چشمم است و صورتم را دوتيغه تراشيده‌ام و موهايم را به عقب شانه زده‌ام و کلاه روی موهايم است و سبيل کوچکی پشت لب دارم و گره کراواتم کوچک است و کت و شلوار و جليقه تيره به تن دارم. روی سنگريزه‌های راه باريکه راه می‌روم و حوض را دور می زنم، دور نمی‌زنم. دو تا می‌شوم و از دو طرف حوض را دور می‌زنم و اين طرف باز يکی می‌شوم و پيش می‌آيم و به در خانه می‌رسم و دسته کليدم را در می‌آورم و در را باز می‌کنم و می‌آيم تو. اول می روم به آشپزخانه و نان را می‌گذارم روی ميز و بعد برمی‌گردم توی هال و کيفم را می‌گذارم کنار ميز و روزنامه را می‌اندازم روی ميز و راست می روم سراغ پنجره و لايش را باز می‌کنم که هوای تازه بيايد تو و بعد برمی‌گردم طرف ميز و کتم را در می‌آورم و پشت صندلی آويزان می‌کنم و همانجا از جيب کتم..، راست يا چپ؟ چپ، کبريتم را بيرون می‌آورم و می‌اندازم روی ميز. کليدها و سکه‌ها توی جيب راست است. قلم توی جيب بغل چپ. قاب عينک توی جيب بغل راست. سيگار و کبريت توی جيب چپ. پنجه دست چپم را باز می‌کنم و می‌برم زير موهای جلو پيشانيم و بالاشان می زنم. بعد می‌روم به آشپزخانه و کتری را آب می‌کنم و توی سماور می‌ريزم و کشو را باز می‌کنم و کبريت را در‌می‌آورم و سماور را روشن می‌کنم و چای خشک توی قوری می‌ريزم و يک هل هم تويش می‌اندازم و دو پر زعفران، و زير سيگاری را برمی‌دارم و برمی‌گردم توی هال و می‌روم کنار پنجره می‌ايستم و به حياط نگاه می‌کنم و به آب سبز حوض نگاه می‌کنم و به درختها نگاه می‌کنم و به گنجشکها نگاه می‌کنم و به آسمان نگاه می‌کنم. برمی‌گردم طرف ميز و يک صندلی را از زيرش بيرون می‌کشم و می‌نشينم و روزنامه را باز می‌کنم و تيترهاش را می‌خوانم و ورق می‌زنم و ورق می‌زنم تا آب سماور جوش بيايد و بلند شوم و بروم به آشپزخانه و چای دم کنم و قوری را روی سماور بگذارم و برگردم. بعد کيفم را برمی‌دارم و روی ميز می‌گذارم و بازش می‌کنم و کاغذهايم را در می‌آورم و قلم را از سر جيب کتم برمی‌دارم و می‌گذارم کنارش. برمی‌گردم به آشپزخانه و استکان و نعلبکی‌ها را در می‌آورم و چای می‌ريزم و با سينی چای می‌آيم و سر ميز می‌نشينم. می‌نشينم و صبر می‌کنم تا بيايند.

می‌آيند. ميخ‌ها را در می‌آورند و از صليبهاشان پايين می‌آيند و يکی يکی صندلی‌ها را بيرون می‌کشند و می‌نشينند و نگاهم می‌کنند و من قلم را دستم می‌گيرم و روی کاغذ می‌گذارم که بنويسمشان. کامران توی تاريکی ايستاده. بچه‌ها هم. شيرين بايد هنوز هم توی بيمارستان باشد. بقيه هم هر کدام سر زندگی خودشان با صورتک خودشان نشسته‌اند دور تا دور اين سکو. می‌بينمشان. پوزخندشان روی همه اين سطور ماسيده. بهتشان توی هوا مانده. نگاهشان از کلمه‌ها آويزان است. صبر می‌کنند. نگاهم می‌کنند تا دستم را بگذارم روی کاغذ. بی‌صدا می‌گويند بنويس. تا ديوارهات برنگشته‌اند بنويس:

… و من بازگشتم و نوشتم:

بالکن

 …‌روی بالکن ايستاده بوده کامران. تا ده شمرده بوده. آرام. ايستاده بوده و نگاه می‌کرده به جايی که نمی‌ديده. فقط خيره مانده بوده به جايی. تا ده شمرده بوده. گفته بوده ده، و خلاص. شايد هم چيزی نگفته بوده. هيچ. لب از لب باز نکرده. درست است. همينطورها بايد بوده باشد. لب از لب باز نکرده. فقط ايستاده بوده همانجا و خودش را سپرده بوده به دست باد خنکی که به صورت و تنش می‌خورده و نگاه می‌کرده. از آن بالا پارک را نگاه می‌کرده و تن لخت درختهای خيس را، آدمهايی را که از سوراخ مترو در‌می‌آمده‌اند يا به درون آن می‌چپيده‌اند. بخار نفسشان از آن دور، از آن بالا هم پيدا بوده. ماشينها را هم نگاه کرده بوده که با احتياط روی خيسی خيابان پيش می‌رفته‌اند، و نفسی کشيده‌بوده. پيشانی و نوک دماغش يخ کرده بوده، ولی از پشت سرش گرما را کم کم حس می‌کرده. يا شايد خيال می‌کرده که حس می‌کند. در بالکن بسته بوده. چقدر می‌توانسته آنجا ايستاده بوده باشد؟ پنج دقيقه؟ ده دقيقه؟ يک ربع؟ شايد. حداکثر همين حدودها می‌توانسته بوده باشد. بيشتر نه. کمتر هم، معلوم نيست. شايد اصلأ يک دقيقه هم نايستاده. تا ده هم نشمرده. فقط در را پشت سر خودش بسته و… ولی نه. بايد صبر می‌کرده. بايد می‌ايستاده و مطمئن می‌شده. می‌ايستاده تا گرما را پشت سرش حس کند. شايد هم هياهوی مردم را که شنيده تمامش کرده. فرصتی ديگر نمانده بوده. شايد هم خنده تلخی روی لبهاش آمده و از ذهنش گذشته که حالا هم.. مثل هميشه.. مثل هميشه که دير می‌شود.. که دير شد. که ديگر فرصتی نيست. باز هم..

ولی اول ايستاده و به خيلی چيزها..، يعنی، حتماً. حتماً ايستاده و به همه‌‌جا نگاه کرده. مادرها را ديده که دست بچه‌هاشان را در دست گرفته‌ بودند تا روی برگها و پياده‌‌‌رو خيس ليز نخورند. کلاههای مردم را از آن بالا می‌ديده. پرنده‌ای نبوده تا صداش را بشنود. ولی از دور، از توی پارک، صدای جيغ جيغ مرغهای دريايی به گوش می‌رسيده. لابد با خودش گفته: «حتماً باز دور کسی را گرفته‌اند و با جيغهای طلبکارانه‌شان غذا می‌خواهند»

و ياد وقتهايی افتاده که با شيرين و بچه‌ها می‌رفتند پارک و بعد از گردش يا بازی می‌نشستند به خوردن و همين که شروع می‌کردند سر و کله آنها هم پيدا می‌شد. چقدر زشت بودند و چقدر طلبکار. دوستشان نداشت. هيچوقت دوستشان نداشته بود. سروکله حسام کی توی زندگی آنها پيدا شده بود؟ از حسام ياد آنها می‌افتاد و از آنها ياد حسام. حسام را نمی‌توانست به آنها شبيه کند. حسام درشت هيکل نبود. مثل آنها بدقواره و زشت هم نبود. هيچوقت هم نديده بودش که داد بزند يا تهديد کند. ولی در ذهن او به اندازه همانها نفرت‌انگيز و پست بود. بی‌حيا و پررو جلو می‌آمدند. با منقار بلند و بی‌قواره و کله بزرگشان. هميشه گرسنه بودند. به گنجشکها و کبوترها حمله می‌کردند و گردنشان را به نشان تهديد دراز می‌کردند و سرشان را پايين می‌آوردند و از ته گلو جيغ می‌کشيدند و محله را به هم می‌ريختند..

… خپله بود. گردن نداشت. مخصوصاً وقتی که چادرش را به کمر می‌زد چارقدش از روی موهای دسته جارويی‌اش می‌لغزيد و روی شانه‌ها جمع می‌شد. اينجوری همان گردن کوتاه هم با چانه‌اش يکی می‌شد. چانه‌اش تکان می‌خورد و چشمهاش به هر طرف می‌چرخيد و يک دست به کمر، دست ديگر را تکان می‌داد و جيغ می‌کشيد و محله را روی سرش می‌گذاشت: «..‌‌الهی خير نبينين. بی‌دينا، بی‌مروتا، چکار به کار اين بچه زبون بسته دارين آخه؟ ننه بابا مگه ندارين شماها؟ آزارش به کی می‌رسه مگه؟ برای چی اين زبون بسته را راحت نميگذارين؟ برای چی اين فلکزده بايد هرروز با سر‌و‌کله پرخون برگرده توی اين خراب شده؟ چکار به کار شماها داره؟ برا خودش کون‌خيزه می‌کنه و راه ميره. چکارش کنم؟ حبسش کنم؟ حبسش کنم توی خونه؟ آدمه. خدا رو خوش مياد؟..»

.. آنوقت با آن پاهای دراز کج يکی دو قدم دنبال گنجشکها يا کبوترها می‌دويدند و نوک می‌زدند به پر و بالشان. بعد سر بلند می‌کردند به آسمان و از ته دل جيغ می‌کشيدند..

.. ای خدا ای خدا خدا خدا، آخه گناه من چی بوده به درگاهت؟ اين بچه را تو بی‌زبون کردی. اين زبون بسته را تو اينجور ناقص عقل و مريض و عليل کردی. حالا خودت جواب منو بده. ای خدا..»

می‌دويد طرف آدم.. می‌دويدند. بال بال می‌زدند. نمی‌ترسيدند. سمورها و گنجشکها می‌ترسيدند. آنها نمی‌ترسيدند. نزديک می‌آمدند و اغلب يکی از بچه‌ها دلش می‌سوخت و تکه نانی، چيزی به طرفشان پرت می‌کرد..

.. مگه آزار دارين شماها؟ چرا نمی‌رين تو خونه‌هاتون؟ چرا سنگش می‌اندازين؟ اين طفل زبون بسته يتيم صغير چکار به شماها داره؟ چرا می‌زنينش؟..»

شنيده بود اينها را. بچه که بود. هر روز اگر نه، هر به چند روز جيغ و ناله بانو را شنيده بود که سر کوچه جلو در خانه‌اش می‌ايستاد و بچه‌ها و بزرگهای محله را زير شلاق نفرين خود می‌گرفت. يحيای سيزده چهارده ساله‌اش خل وضع و لنگ و لال بود و از کوچه که می‌گذشت از هر سوراخی سنگی به سوی او می‌باريد.

.. الهی جز جگر بگيرين. الهی خير از عمر و جوونيتون نبينين. الهی از اين دست بگيرين از اون دست فرار‌کنه. الهی خودتون اينجا باشين روزی‌تون اونسر دنيا. الهی خنده‌تون اينجا باشه خودتون اونسر دنيا..»

.. آنسر دنيا؟ کجا می‌توانست باشد آنسر دنيا؟ «اينجا» آنسر دنيا بود؟ اين خيابان خيس، اين بالکن، اين خانه که ديگر به او تعلق نداشت، هيچ‌وقت نداشته بود، و اين هرم گرما که از پشت سرش می‌آمد و گردنش را گرم می‌کرد، و اين نرمه‌های ريز آب و مه که روی پوستش می‌نشست و منجمدش می‌کرد، اينجا آنسر دنيا بود؟

و لابد با خودش فکر کرده بوده که کجاست حالا؟ و بعد به دوردست نگاه کرده بوده و ديده بوده نيم دايره‌ محو خاک را که به آسمان می‌چسبيده، و بعد از درختهای خيس و بی بر پارک، يک خط نازک آبی را، که دريا بود، و فکر کرده بوده که اگر پشت سرش اين در نبود و اين خانه، می‌توانست چرخ بزند و آنطرف را نگاه کند، و اگر بر نوک بلندترين برج شهر ايستاده بود و چرخ می‌زد و به جانب ديگر نگاه می‌کرد، حتماً آنسر دنيا را هم می‌ديد..

«.. الهی خنده‌تون اينجا باشه خودتون اونسر دنيا..»

خنده‌هاش کجا مانده بود؟ نخنديده بود. چند وقت بود که نخنديده بود؟ صد سال بود. هزار سال بود. پنجاه هزار سال… کی آخرين بار از ته دل خنديده بود؟ شبنم که دنيا آمده بود، وقتی که از پشت شيشه اتاق نوزادان بيمارستان نگاهش کرده بود و موهای سياه سرش را ديده بود و آن نگاه زنده و قبراق را در آن چشمهای درشت، قلبش تند تپيده بود و خنديده بود. و بعدتر، از شيرين زبانيهاش و حرکات کودکانه شيرينش. شيرين؟ در اين سالهای آخر شيرين دقيقه به دقيقه انگار از او دور و دورتر شده بود. از اين دنيا دورتر شده بود. از زندگی تلخ پرفشاری که جان او را ذره ذره می‌ستاند دورتر شده بود. همه چيز به هم ريخته بود. همه چيز عوض شده بود. ديگر خودش هم يادش رفته بود که از چی گريخته بودند و خودشان را انداخته بودند به ميان صحنه‌ای که با هيچ چيزش آشنا نبود. جنگ؟ آشوب؟ بی‌پولی؟ بی‌کاری؟ بی‌نظمی؟ خطر؟ يادش نمی‌آمد. غير از جنگ، همه آن مصيبتها و سردرگمی‌ها را هم انگار گذاشته بودند توی کوله‌بارشان و با خود کشيده بودند به اين‌ سوی خاک. خنده از لبهای هردوشان گريخته بود. اخم مانده بود. اخم و گريه…

.. آقا جانش اخم کرده بود و پايين مجلس دم در نشسته بود. مهين و زری و بهنازشان گريه می‌کردند. زنهای ديگر هم. خاله‌هاش کنار هم نشسته بودند و روی پاهاشان می‌زدند و اشک می‌ريختند. مهين با کف دست به پيشانيش می‌کوبيد و به گونه‌هاش پنجه می‌کشيد و دم گرفته بود: «مامان، مامان جان، خانم جان، کجا رفتی؟ ما را تنها گذاشتی کجا رفتی؟»» بعد او را به طرف خودش کشيده بود و سرش را به سينه‌اش فشار داده بود و باز ناليده بود: «‌بيا کامران جان. الهی دورت بگردم. اين بچه را کجا گذاشتی رفتی مادر؟ آی..» بعد روضه خوان روضه فاطمه زهرا را خوانده بود و همه گريسته بودند، و او هوس کرده بود دستش را دراز کند و يک تکه حلوا بردارد و بگذارد توی دهانش و همانجور صبر کند تا حلوا خودش توی دهانش آب شود و طعمش را روی زبان و زير دندانهاش بنشاند. حلوای چرب قهوه‌ای، قهوه‌ای طلايی، با مغز بادام و پسته سابيده. ترد و شيرين می‌بايست بوده باشد. جراًت نکرده بود در آن معرکه دستش را دراز کند. ولی نگاهش را دراز کرده بود تا از پنجره بيرون برود و بنشيند روی درخت آلبالوی کنار حوض. بنشيند کنار گربه زرد دم نخی که او هم از آنجا نگاهش را ول داده بود توی اتاق و گوشهاش تيز مانده بود به زنجموره زنها. بعد از آنجا نگاهش را بکشد به پشت بام همسايه و اکبر را ببيند که با کله تراشيده نشسته و سنگ گردی را می‌گذارد لای لاستيک تير و کمانش، زبانش از لای لبها بيرون می‌لغزد، دستها را تيز بالا می‌آورد، يک چشمش را می‌بندد و با چشم ديگر گربه را می‌پايد و نشانه می‌گيرد و سنگ را رها می‌کند به طرف گربه. و او نگاهش را همبال سنگ کند و در مسير آن پرواز کند به طرف گربه و با آن فرود بيايد روی کمر گربه و با گربه از جا بجهد و معلق زنان، چارچنگولی فرود بيايد توی آب سبز رنگ و بی تکان حوض…

شمرده بوده. گفته بوده ده، و خلاص..

… و بعد بی امان به يکی دو جست از آب بيرون بجهد و تن خيسش را بلرزاند و بتکاند و به گوشه حياط فرار کند.

خنده آمده بوده روی لبهاش. خنديده بوده. نه. نمی‌توانسته خنديده باشد. فقط ايستاده بوده آنجا در بالکن، و از آنجا نگاه می‌کرده و نمی‌کرده يا می‌کرده و نمی‌ديده. و باد بوده. نه بادی تند و مزاحم. ولی سرد. آنقدر که روی پوست پيشانی بنشيند و پس گردن و لای موهای عرق‌‌چکان، و نوک دماغ يخ کرده باشد و چشمها، که نگاه می‌کنند و نمی‌کنند، سرخ شده باشند، و لبها سفيد. نخنديده بوده. ولی لبهای پريده رنگ که بفهمی نفهمی می‌لرزيده‌اند، به دو سوی صورت انگار کشيده شده باشند.

» .. نگاه کن، می‌خنده. می‌خنده. بگو مامی، بگو بابا، بگو قاقا..،

و بچه تمام صورتش دو چشم درخشان شده بود و دو لپ سرخ و دهان بی‌دندانی که به تبسمی متعجب باز مانده بود و به آنها نگاه کرده بود و صدای نازکش از ته گلو درآمده بود: قابقا.. بابّا..، و خنديده بود و بوسيده بودندش…

برگشته بوده و به در بسته بالکن نگاه کرده بوده. هرم گرما لحظه‌ای به صورت و تنش ريخته بوده. فکر کرده بوده که وقتش است. دير می‌شود. همسايه‌ها، يا شايد کسی از آن پائين، يا از ساختمانهای روبرو، و پرده را کشيده بوده. با اين همه، باز رفته بوده و چسبيده بوده به نرده بالکن و نگاه کرده بوده. ديگر هيچ صدايی را نمی‌شنيده. صداها در سرش بوده‌اند. توی سرش صدا می‌کرده. صدايی بم و کشدار. مداوم، مثل سوت قطار…

… سوار قطار که شدند قطار سوت کشيد. پيش از آنهم کشيده بود. دير رسيده بودند. دويدند. دست يک بچه به دست که با پاهای کوچکش نمی‌توانست پا به پای آنها بدود و تقريبأ روی زمين کشيده می‌شد و بچه ديگر در بغل زن و دو چمدان به دستها و هر يک ساکی هم به شانه آويزان، دويده بودند تا به قطار برسند. بعد سوار شده بودند و قظار سوت کشيده بود. غروب بود. سر شب، و ده ساعت بعد رسيده بودند به آنکارا تا ويزای ترانزيت آلمان شرقی بگيرند و بروند و در برلين غربی، چنانکه از اين و آن شنيده و آموخته بودند، پياده شوند و تقاضای پناهندگی کنند و، خلاص…

گفته بوده: ده، و خلاص…

تا ده شمرده بوده. دستهاش را به نرده خيس و سرد بالکن گرفته بوده و نگاه کرده بوده. بچه‌ها را ديده بوده که از مدرسه برمی‌گشته‌اند، و مادرها را که دست بچه‌ها را گرفته بودند تا روی برگها و پياده‌رو خيس ليز نخورند. تند می‌گذشتند. چه تند. چه تند گذشته بود. بچه‌هاش کی بزرگ شده بودند؟ دراز که کشيده بودند روی موکت هال نگاهشان کرده بود. بزرگه حتی بفهمی نفهمی ريش و سبيلی هم درآورده بود. با لاخهای نازک مو، يک در ميان. و آن يکی، با موهای مجعد سياهش و ابروهای پرپشت. با دو گونه برجسته و پشت لبی که به سبزی می‌زد. موهای سومی چه شفاف و بلند بود. تاب خورده بود دور گردنش. دراز کشيده بودند. خوابيده بودند. غذاشان داده بود و بعد نوشابه‌هاشان را هم خورده بودند و بعد گيجی آمده بود و خواب. دوا اثر کرده بود. خواب رفته بودند. همانجا روی زمين جلو تلويزيون. پيش از آنکه پرده را بکشد و به بالکن برود و کبريت بکشد و بعد در را پشت سر خودش ببندد نگاهشان کرده بود. دانه‌های ريز عرق روی پيشانی و صورتشان نشسته بود. ايستاده بود کنار در بالکن و نگاهشان کرده بود. با خودش گفته بوده: «‌زندگيم. تمام زندگيم.. حاصل زندگيم…»

حتمأ باز سر گردانده بوده و به پشت سر، به در بسته بالکن نگاه کرده بوده. بعد به پائين. به برگها. برگهای زرد و نارنجی و قهوه‌ای که از شاخه‌ها جدا می‌شدند و چرخ زنان فرود می‌آمدند و باد روی آسفالت خيس به اينسو و آنسوشان می‌برد. و باران. نه. نرمه‌های ريز آب که روی پوست که می‌نشست می‌توانستی حس‌اش کنی. باران نبود. ذره‌های آب بود که در هوا مثل هوا بود و روی صورت و دستها می‌نشست ‌و قشر نازکی از خيسیِ آب را روی تن می‌نشاند و سردت می‌کرد. ايستاده بوده در بالکن و دستها را به نرده خيس بالکن گرفته بوده، با قشری از نرمه‌های برّاق آب بر تن و می‌لرزيده. از سرما؟ سرما در خودش بود. درون خودش بود. از جائی در اعماق وجودش می‌جوشيد و بالا می‌آمد و شاخه شاخه می‌شد و رگ به رگ، ذره ذره تنش را زمهرير می‌کرد. برف بود. در درونش برف می‌باريد. دانه دانه در سکوت می‌باريد و می‌نشست و به گردش چشمی می‌ديدی چادری سفيد روی تنت، توی تنت کشيده شده. می‌لرزيد.

می‌لرزيده. بچه‌ها را که توی خيابان ديده لرزيده. دستش را به پيشانی کشيده. دستش را برده و روی پيشانيش گذاشته و پيشانيش را مشت کرده و فشرده و بعد همان چنگ منقبض دست و انگشتها را از پيشانی پائين کشيده و آمده تا روی لبها. روی دهان باز. به فريادی خاموش باز. بند بندش لرزيده. فريادی از بند بند تنش خود را بالا کشيده به سوی دهانش تا به گلو برسد و در گلو بشکند. شکسته. ترکيده. شيشه پشت سرش شکسته، ترکيده و فرو ريخته و دود غليظ سياه لوله لوله از قاب در تنوره کشيده. برگشته. وحشتزده برگشته و پشت سرش را نگاه کرده. نرمه‌های شيشه را ديده که ريخته و دود را و شعله را که پرده را حريص بلعيده، و فکر کرده «‌..‌‌همين؟ همين بود؟ همين شد؟..» بی‌آنکه بداند يا بخواهد يا نخواهد جستی زده به جانب در. دود هجوم آورده به صورت و تنش. نفس که کشيده دود راه نفسش را بسته و پسش زده. يک لحظه مکث کرده و بعد پس رفته. پس رفته تا پشتش به نرده بالکن خورده و برگشته. ناگهان برگشته. چشمهاش را بسته. سرش را بالا گرفته، چشمهاش را بسته و تند شمرده. يک، دو، سه، چهار…»

خلاص. ولم کرد. دود شد. نقطه‌ای شد و رفت ايستاد در آن منتهای تاريکی و سوسو زد. پائين آمد از سکو و رختش را واکَند و در گوشه‌ای نشست و سرش را بين دستها پنهان کرد. نوشتمش. نفس، نفس، بگذار نفس تازه کنم..

نفس که تازه کنم، تا چای باشد و سيگار و مزاحمی نباشد و اين قلم باشد و کاغذهايم و اينها که بگويند، باز می‌نويسم. بعضی وقتها هم نمی‌گويند. ساکت می‌نشينند و نگاه می‌کنند يا بلند می‌شوند و راه می‌روند و جاشان را عوض می‌کنند، مثلأ از پشت ميز بلند می‌شوند و می‌روند کنار پنجره می‌ايستند و بيرون را نگاه می‌کنند يا روی کاناپه لم می‌دهند و کتابی به دست می‌گيرند و پوزخند می‌زنند و خميازه می‌کشند. ولی هيچ وقت همه با هم ولم نمی‌کنند. هميشه بايد چند تا يا دستکم يکی‌شان کنارم باشد که بپايدم يا کنار گوشم زمزمه کند و به دستنوشته‌ام چشم بدوزد. گاهی يکی شان صبر می‌کند تا بقيه بروند، هريک به گوشه‌ای، تا او و من تنها بمانيم و بعد بيايد و بنشيند توی سرم و چيزهايی را بگويد که تا آن زمان نگفته بوده. نمی‌توانسته بگويد. تنها بايد می‌بوده‌، می‌بوده‌ايم، بوده باشيم با هم در آن سکوت خالی تا سرريز کند آن سيل، قطره قطره. گاه عصبانی می‌شوند. يا غمگين. همه با هم که نه. بعضی‌شان. حکايت کامران را که می‌نوشتم، همان که از بالکن به خيابان خيس نگاه می‌کرد و باقی قضايا، شيرين خيلی گريه کرد. خود کامران هم حالش خوب نبود. اينهايی که حالشان خوب نيست و خوب نمی‌شود معلوم است که به اين سادگيها ول‌کن معامله نيستند. همينجوری نيست که بيايند و شهادتی بدهند و بروند. همه وجودشان حرف است. اصلأ خودشان حرفند و بايد بترکند و بريزند و گفته شوند؛ نوشته شوند. ولت نمی‌کنند. می‌چسبند ته جانت و با نفست می‌روند و می‌آيند و می‌گويند: بنويس! تا ديوارهايت برنگشته‌اند بنويس!

و من می‌دانم که سر مويی با آن جهان فاصله دارم. که به گردش سری يا چشمی حتی، حواسم اگر جمع نباشد ديوارها برمی‌گردند و باز من می‌مانم و آن تخت و ملافه‌های سفيد و روزهای بلند و شبهای بلندترش. زمستان و تابستانش فرقی نمی‌کند. تا ديوارها دورم باشد و اين سقف و آن پنکه سقفی که آرام و بی‌وقفه می‌چرخد روزها بلندند و شبها بلندتر. نور که نيست. نور واقعی. نور روز. نور چراغ است. همه جا چراغ است. توی خيابانها هم نور چراغ است. هيچ چيز اين شهر واقعی نيست. نمی‌دانم کی روز است کی شب. نمی‌فهمم. نمی‌گذارند بفهمم. آن وقت بايد بمانم و جان بکنم و حواسم مثل گرگ سرجايش باشد که چطور فرار کنم. فرار کنم به گوشه‌ای. به گوشه تاريکی در کوچه‌ای، کنجی. کنج يک راهرو شايد. يا آن تک صندلی گوشه آن کافه، يا کنار پنجره‌ای که تصادفأ به آن بيشه تاريک باز می‌شود، يا در ازدحام. يا در نگاه خاطره‌ای گم، يا در مراسم آيينیِ نوشيدن: استکانی کوچک در مقابلت که دو انگشتت را به جدارش می‌گيرانی و برش‌می‌داری و پيش چشمانت می‌آوری و و مهربان و هوسبار و خواهنده نگاهش می‌کنی و بعد لب بر لبش می‌گذاری و شيره جانش را به يک حرکتِ تندِ دست به جانت می‌ريزی. می‌خراشد و فرو می‌رود. گواراست بی‌رحم. به عشق می‌ماند. به آن ترکيب غم‌انگيز و حيرت آور خود‌آزاری و خود‌ارضايی. آنوقت، چشمها را می‌بندی و تکانَکی، و تنت مور مور می‌شود.

اينجور وقتها قضيه جور ديگری است. تا می‌نويسم ديوارها برنمی‌گردند. خودم می‌مانم و اين ميز چوبی که اينقدر دوستش دارم و اين استکان و دستم و خودنويس که روی کاغذ راه می‌رود و اينها که دورم می‌نشينند. يکدفعه سه شبانه‌روز بی‌وقفه نوشتمشان. گفتم که. تا چای باشد و سيگار باشد و بگويند می‌نويسم. می‌آيند و دورم می‌نشينند، توی سرم می‌نشينند و نگاهشان می‌شود نگاهم و دستشان دستم. پشت پنجره هوا تاريک می‌شود و روشن می‌شود و درختها سبز می‌شوند و زرد می‌شوند و لخت می‌شوند و يخ می‌زنند و تر می‌شوند و خشک می‌شوند و باز برگ در‌می‌آورند و باز برگ می‌ريزند و با من پير می‌شوند و جوان می‌شوند و می‌ميرند و می‌رويند تا دستم بايستد. مرجان هم همينجوری سراغم آمد. قبلأ فکر می‌کنم خانه همسر سابقم ديده بودمش. آشنايی مختصری داشتيم. دوست شيرين هم بود. دوست بيتا هم هست. خانه‌شان توی منطقه «های‌پارک» است. توی يکی از آپارتمانهای آنجا، طبقه هفدهم. خانه من طبقه پنجم است. «بالکن» را که می‌خواستم بنويسم بايد می‌رفتم و توی بالکن خانه‌ای در ارتفاع بالا می‌ايستادم تا ببينم، بدانم چه گذشته است، چی ممکن بوده بگذرد. به ديدنش رفتم و عذر خواستم و توضيح دادم و اجازه خواستم که بگذارد چند دقيقه‌ای در بالکن خانه‌اش بايستم و به خيابان نگاه کنم. همانجا هم صحبتمان گل انداخت و از آن قضيه حرف زديم و پرسيدم که شيرين و خانواده‌اش را می‌شناخته يانه:

_ بله. خوب می‌شناختمشون. يعنی، خوب که..، چطور بگم. نه. واقعيت اينه که توی اين يکی دو سال اخير زياد ديگه باهاشون رفت و آمد نداشتم. خب، از اولش هم رفت و آمد آنچنانی نداشتيم. تقصير کسی هم نبود. اينجا واقعاً گرفتاری‌ها به آدم اجازه نمی‌دن جوری که دلش می‌خواد زندگی کنه. ولی خب، من هميشه تلاش خودم را کرده‌ام. دست تنها، با يک بچه، ولی خب آدم مجبور می‌شه انتخاب بکنه. وقت و انرژی محدوده و گرفتاری زياد. من اتفاقاً خيلی دلم می‌خواست بچه‌هامون با هم دوست بشن. خودش نعمتيه. نيست؟ بيژن من هم زياد بچه‌ی بجوشی نيست. خب، هيچکدوم از بچه‌های ايرانی اينجا زياد بجوش نيستند. اگر هم باشن، انگشت شمارن. البته هرچی بزرگتر می‌شن، خب بيشتر توی محيط جا می‌افتن. ولی از ما ديگه حسابی دور می‌شن. اگه دور نشن چکار کنن؟ حالا هم بيشتر وقتشو با دوست دخترش می‌گذرونه. من هم کاری به کارش ندارم. يک ساپورت مالی و فکری می‌خواد که سعی می‌کنم براش تأمين کنم. تازه ساپورت مالی و مثلاً همين خونه و غذا و اينجور چيزا براشون مهمتره. واقعاً می‌گم. ديگه به ساپورت فکری ماها اعتماد ندارن. فکر می‌کنن ماها عوضی هستيم. کودنيم. ترجيح می‌دن با يک نفر ناشناس توی اينترنت مشورت کنن تا با ما. با باباش هم که از اول زياد جور نبودن. البته خيلی دوستش داره. ولی، خب، نه که مسئله‌ی خاصی باشه، نه، آخه احمد که اون سال‌های اول همه‌اش درگير گرفتاری‌های کار و مسائل بيرون از خونه بود. بيژن هم هنوز سنی نداشت. من که فکر نمی‌کنم احمد اصلاً چيز زيادی از اين بچه می‌دونست يا می‌فهميد. بيژن که يا با من بود يا مهد کودک و مدرسه. حالا فرض کن احمد هم شب بياد و دو تا بابولی بابول بکنه و پيشونيش را ببوسه يا مثلاً بچه را بنشونه روی زانوش و با هم يک ربع ساعت کارتون تماشا کنن. رابطه‌ی ديگه‌ای با هم نداشتن. بعدش هم که بچه انگار فقط به درد اين می‌خوره که يارکشی کنی يا بهانه‌اش کنی و راجع به اهميت انسجام خانواده داد سخن بدی. بعد از جدايی هم، خب می‌ياد ديدنش، ولی توی زندگيش که نيست ديگه. اينکه دو سه هفته يکبار بچه رو ببينی و ببريش ديدن مسابقه و سينما و اينا که پدری نمی‌شه. حالا هم که مثل اينکه باز به فکر ازدواج افتاده و قراره يک زن پُستی از ايران بگيره و ديگه اصلأ وقت فکر کردن به بيژن را نداره. ولی من و بيژن قضيه‌مون فرق می‌کنه. خب، بالاخره دو تا آدميم که پونزده شونزده سال با هم زندگی کرديم. ولی هرکارش که بکنی، باز من مادرم و اون پسر. البته نه مثل مادر و پسرهای قديم. من يادمه داداش‌هام اصلاً مادرم را داخل آدم حساب نمی‌کردن. البته خيلی دوستش داشتن. براش می‌مردن. ولی، خب، شايد هم حق داشتن. زندگی اون هيچ ربطی به زندگی اونا پيدا نمی‌کرد. همين‌قدر بود که غذا را آماده کنه و رختخواب و شست و شو و رفت و روب و آه و ناله. ولی من خيلی سعی کردم، مخصوصاً بعد از جدائيم، که به بيژن نزديک بشم و بهش بفهمونم که هم بابا و هم مامان و عمو و عمه و خاله و دائی و تازه مهمتر، يک دوست خوب را می‌تونه توی من پيدا کنه. آسون هم نبود. جونم بالا اومد. راستش را بخواهيد شدنی هم نيست. هر کاری بکنی اون پسره و يک دفعه می‌بينی اگر خيلی بهش نزديک بشی می‌شه بچه ننه. اصلاً اغلب بچه‌های ايرانی اينجا لوس و ننر بار می‌آن. علتش هم اينه که ما خيال می‌کنيم يک چيزی کم دارن و بايد بهشون بيشتر برسيم. بچه‌های شيرين هم همينجوری بودن. من خيلی دلم می‌خواست بيژن و پسرهای شيرين باهم دوست بشن و رفت و آمد کنن. خب، راستش اگه می‌شد، دست و بال خودم هم يک خورده باز می‌شد. حالا نه اونها. هر کسی. جايی که بتونی اعتماد کنی که بچه‌ات بره و مثلاً شب بخوابه و يا چه می‌دونم، يک عصری سينما بره و کلوپ و از اين حرف‌ها و تو هم بتونی به خودت برسی. بالاخره ما هم آدميم. هنوز احساس داريم. نيازهايی داريم. ولی بچه‌ها که اين چيز‌ها را نمی‌فهمن. فکر می‌کنن آدم از سی، سی و پنج که گذشت، ديگه فاتحه‌اش خونده‌اس. مخصوصاً پسرها. خودشون می‌خوان هزار جور اطوار بريزن و بعد اگر مثلاً ما با يک نفر دوست بشيم دهنشونو کج می‌کنن و ميگن‌: ديسگاستينگ! به هر حال اگر بيژن و پسرهای شيرين با هم جور می‌شدن، منهم طبعاً وقتم آزادتر می‌شد. ولی نشد. کامران زياد گرم نگرفت. يعنی گرم نگرفت هيچ، که خيلی هم سرد برخورد کرد و نشون داد که از ما خوشش نمی‌آد. خيلی بيشتر دلش می‌خواست که با مهين خانم و آقا مرتضی رفت و آمد داشته باشه تا با ما. با اين‌که خط فکری‌شونم زياد با همديگه جور در نمی‌آمد. راستش ما هم که با او نمی‌خواستيم رفت و آمد کنيم. من دوست شيرين بودم و بيژن هم می‌تونست دوست پيام و آرش باشه. من شيرين را از ترکيه می‌شناختم. البته توی ايران هم با هم کمی آشنا بوديم. ولی بيشتر دوست خواهرم اينا بود. آخه از من کوچکتر بود. فکر می‌کنم چهارسال، شايد هم پنج سال. چون که همکلاسی خواهر کوچيکه‌ام بود. مهتاب. اون وقت‌ها سيزده چهارده سال بيشتر نداشت. ولی توی استانبول که ديدمش ديگه برای خودش خانمی شده بود. کانادا آمدنشون هم فکر می‌کنم از سر ناچاری بود. اونها نمی‌خواستن بيان کانادا. کامران اروپا را ترجيح می‌داد. ما زودتر آمديم. از طريق سازمان ملل. اونا هنوز ويلون و سرگردون بودن که ما اومديم. دو سال بعد از ما هم هنوز اونجا بودن. بعدش يهو خبر شدم که که بالاخره تونستن خودشونو برسونن به کانادا. توی استانبول هم زياد با هم نبوديم. همه‌اش دوهفته، فکر می‌کنم، يا شايد هم کمتر، ده روز مثلاً. با کامران هم اونجا آشنا شدم. قبلاً نديده بودمش. آخه من ديپلمم را که گرفتم دانشگاه تبريز قبول شدم و رفتم اونجا. ديگه همونجا بودم تا سال آخر که ازدواج کردم و بعدش هم همونجا مونديم ديگه. ترکی هم يخورده ياد گرفتم: «نجه سن؟ چخ ساغ‌ اُل، بويورون»! آره ديگه! سالی يکی دو بار می‌رفتيم تهران و ديگه نه فرصتش بود و نه دليلی داشت که دوست‌های قديمی رو ببينی. تازه شيرين هم که دوست خود من نبود. دوست خواهرم بود. گفتم که. خواهر کوچيکه‌ام. مهتاب خيلی بانمک بود. از اون دخترای شاد و شنگول. دوستاش هم مثل خودش بودن. همين شيرين، وقتی می‌اومد خون‌مون با مهتاب خونه را روی سرشان می‌گذاشتن. شور زندگی از چشماش می‌باريد. ولی توی ترکيه که ديدمش اول نشناختمش. حسابی لاغر شده بود. روی صورتش انگار گرد خاکستر پاشيده بودن. چشماش دو دو می‌زد و روی هيچ جا ثابت نمی‌موند. حرف که می‌زد، دستای آدم را توی دستاش می‌گرفت و با همون چشما خيره می شد به تخم چشم آدم. آدم رو می‌ترسوند. فکر کردم مريض شده. از ترس و بدبختی و ويلونی. کامران هم خيلی ساکت و تودار بود. می‌نشست روی زمين و چايی می‌خورد و به يک گوشه خيره می‌موند و سيگار دود می‌کرد يا يک خودکار رو بين انگشتاش می‌چرخوند و يا، چه می‌دونم، با کليدی چيزی بازی می‌کرد. بچه‌ها هنوز خيلی کوچيک بودن. شبنم که اينجا دنيا اومد، پيام هم که فکر می‌کنم سه چهار ساله بود و آرش هم چهار دست و پائی می‌کرد. شايد هم تازه راه افتاده بود. بيژنِ من بين پيام و آرش بود. فکر می‌کنم با هر کدومشون حدود يک سال فاصله سنی داشت. هنوزم باورم نمی‌شه. گاهی وقتا نگاهش که می‌کنم با خودم می‌گم اين مرد گنده ديگه از کجا پيداش شده؟ واقعاً می‌گم. بعضی وقتا که يکدفعه در اتاق را باز می‌کنه و بيرون مياد يا مثلاً اگه من منتظر آسانسور باشم و در باز بشه و اون بياد بيرون جا می‌خورم. با خودم می‌گم اين ديگه کيه؟ اين پسر منه؟ بچه منه؟ درشت شده. ريش درآورده. توی اين سن خيلی تنه‌لش می‌شن. داداش‌هامم نکبتی‌ها همين جوری بودن. يادمه. ولی باز اونها زياد توی خونه بند نمی شدن. وقتی هم که بودن با پيژامه‌هاشون توی خونه راه می رفتن و اُرد می‌دادن. يکی براشون آب ببره، يکی ظرف بياره، يکی راديو را خاموش کنه، يکی چراغ را روشن کنه. ما را هم که داخل آدم حساب نمی‌کردن. حالا شده نوبت بيژن. برای اينم بايد ساندويچ درست کنی و غذاشو بکشی بگذاری جلوش و بعد آب بدی دستش و بعد ظرفاشو جمع کنی و ببريش فلانجا و از فلانجا بياريش و آقا هم يا بياد و جلو تلويزيون ولو بشه يا با دوست دخترش بره توی اتاقش و￿ that’s￿ ￿it. اون وقتا باورم نمی‌شد اينجوری بزرگ بشن. توی استانبول، توی اون اتاق کوچيک هتل سه تائی‌شونو روی زمين ول می‌کرديم تا راه برن و وِر بزنن و برای خودشون سرگرم بشن. کوچولو بودن. معصوم بودن. مثل جوجه های زرد کوچولو. شيرين با چشم‌های گود‌افتاده و خسته نگاهشون می‌کرد و لبخند می‌زد. بی رمق. من هم نگاهشون می‌کردم و دلم هوس يک بچه‌ی ديگه می‌کرد. يکی که مثل خود بيژن باشه و روزها بيندازمشون به جون همديگه تا مثل بچه گربه‌ها از سر و کول هم بالا برن. ولی خدا رحم کرد. واقعاً خودم می‌ديدم که شيرين بيچاره چه زجری می‌کشيد. دختر معصوم. ياد خواهرم می‌افتادم. با خودم می‌گفتم مهتاب ما هم اگر بود همينجوری می‌شد. چشماش يک جوری شده بود. انگار می‌ترسيد. پس رفته بود. چشماش نه. نگاهش پس رفته بود. رفته بود تو و از اون ته بهت نگاه می‌کرد. روز آخری که ديگه ما قرار بود از ترکيه پرواز کنيم هيچ وقت يادم نمی‌ره. از صبحش رفته بوديم توی هتل اتاق به اتاق از همه خداحافظی. ناهار را هم با همين‌ها خورديم. کامران تعارف کرد و رستوران دعوتمان کرد. چمدون‌هامون آماده بود. بسته بوديم و گذاشته بوديم يک گوشه توی اتاق. بچه‌ها را به دندون گرفتيم و رفتيم يک رستوران همون طرف‌های آکسارای. نمی‌خواستيم زياد دور بشيم. من هم خوشحال بودم و هيجان داشتم و هم به اون‌ها که نگاه می‌کردم دلم می‌سوخت. احساس گناه می‌کردم. انگار تقصير من بود که اون‌ها هنوز مجبور بودن بمونن. فکر می‌کنم احمد هم همين حس را داشت. چون‌که برگشت و به کامران گفت که چرا اون‌ها تلاش نمی‌کنن بيان کانادا، و کلی از کانادا براشون حرف زد. آخه احمد قبل از اينکه با من ازدواج کنه يک دوره‌ی دوساله رو توی کانادا گذرونده‌بود. شيرين سرش را انداخت پائين و با انگشت گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. ولی کامران رويش را برگرداند به طرف پنجره‌ی رستوران و چند لحظه ساکت موند، بعدش آروم گفت: کانادا خيلی دوره احمد خان. من پرسيدم: از کجا دوره؟ گفت: از همه جا. از ايران. من باز گفتم: چه فرقی می‌کنه؟ هر وقت که بشه آدم برگرده، خب برمی‌گرده. ديگه مهم نيست از کجا. کامران ولی پوزخندی زد و گفت: حالا شما بفرمائين! ما هم انشاالله يک جائی پيدا می‌کنيم. بعدش هم ديگه اون پوزخند روی صورتش موند تا وقتی که در اومديم. يارو گارسونه هم که صورت حساب را آورد و کامران دستش را کرد توی جيبش که پول بده باز يک لبخند خاصی اومد روی صورتش. از اون لبخندها که آدم می‌زنه، ولی معلوم نيست واسه‌ی چی. بيخودی. لبخند، بيشتر از اونکه زده بشه ماسيده روی صورت آدم. من هروقت که يک خرج اضافه می کنم يا مثلاً برای بيژن يک چيز گرون‌تر از معمول مجبورم بخرم از اين لبخندها می‌ماسه روی صورتم. آدم هم خوشحاله که وضعيتی داره که می‌تونه دستش به جيبش بره و اون خرجو بکنه، هم به مبلغ و اينکه اين پول چه‌جوری به‌‌دست آمده و از کجا‌ها زده شده تا به اين مصرف برسه فکر می‌کنه. کامران پول‌ها را شمرد و گذاشت توی پيش‌دستی و بلند شديم. ما هم يک جور لبخند شرمندگی آمد روی صورتمون. شيرين تمام راه برگشت را ساکت بود. وقتی رسيديم هتل، محمود و کامران رفتن که چمدون‌ها را بيارن پائين. اون‌وقت شيرين يکدفعه دست من را گرفت و کشيد طرف اتاقشون. تعجب کردم و دنبالش رفتم. در را بست و روبروم ايستاد، من هم همونجوری حيرون ايستادم و نمی‌دونستم چکار کنم. چشماش گودتر و سياه‌تر شده بود. لب‌هاش می‌لرزيد. باز دست‌هامو توی دست‌هاش گرفت و آروم گفت: مرجان! يک قول به من بده!

گفتم: بگو عزيزم، چکار می‌تونم برايت بکنم؟

شيرين همونجور که نگاهش را تيز دوخته بود به تخم چشم‌هام گفت: وقتی رسيدين، وقتی که رسيدين، مرجان جان، فدات بشم، تو رو به جان مهتاب…

بعدش مکث کرد. من هاج و واج مونده بودم. گفتم: خب؟ وقتی رسيديم چی؟

به در نگاه کرد. با انگشت‌های استخونيش دست‌هامو فشار داد و باصدای خفه، ولی قاطع گفت: وقتی رسيدين، تو را به جان بيژن، هرکاری تونستی بکن، يک کاری کن که من‌هم بيام. منم ببرين. منم ببرين.

يک لحظه گيج شدم. نفهميدم منظورش چيه. بعد شک کردم. گفتم: تورو؟ منظورت…، خودت؟ خودت تنها؟

گفت: نمی‌خوام. مرجان جان. نمی‌تونم. ديگه نمی‌تونم. نمی‌خواستم بگم. نمی‌خوام. ولی ديگه نمی‌تونم. تنها، تنها که نه. با بچه‌ها. بچه‌هامو نمی‌گذارم. نمی‌دونم. آخه…، شايد هم گذاشتم. شايد هم گذاشتم. اگر مطمئن بشم چيزيشون نمی‌شه شايدم گذاشتم. ولی …، نمی‌دونم. مرجان…

صداش لرزيد و شکست و نگاهم کرد. چه التماسی ته نگاهش بود. از اون التماس‌ها که آدم وقتی تا مغز استخونش مستأصل شده باشه می‌ريزه توی صدا و نگاهش. بغلش کردم و هردومون باهم گريه‌مونو ول کرديم. ديگه هيچی نگفتيم. فقط گريه کرديم. چقدر کوچيک بود. چقدر لاغر بود. بچه‌ام بود. مثل بچه‌ام بود. دستمو می‌زدم به پشتش و موهاشو ناز می‌کردم و گريه می‌کرديم. شيرين خودشو جمع کرده بود توی بغل من و قيافه کامران اومد جلو چشمام. بعدش قيافه احمد. تنم لرزيد. هيچوقت اون روز يادم نمی‌ره. آره. می‌شناختمشون. می‌شناختمش. همه‌چی از همونجا شروع شده بود. از همون سالها. حيوونکی بچه‌ها. بچه‌ها نمی‌دونستن. بهشون نگفته بود…»

به بچه‌ها نگفتيم!

همين را نوشتم و دستم ايستاد. دستم چرا ايستاد؟ پرسيدم چرا به بچه‌ها نگفته بود؟ چرا من نگفته بودم؟ راست نمی‌گفت. يعنی که ممکن نبود. اصلأ احمقانه بود. چيز مزخرفی نوشته بودم. چطور می‌شد به بچه‌ها نگفته باشد؟ حالا او نگفته باشد، ولی آنهمه جنگ و دعوای هر روزه را مگر غريبه بودند که نبينند و ندانند؟ بچه بودند، ولی می‌فهميدند. باباشان نيايد و نيست و گم وگور بشود و آنها هيچ نگويند و نپرسند و، خلاص؟ چطور می‌توانست به بچه‌ها چيزی نگويد و همه چيز به خير و خوشی بگذرد و آنها هم هيچی نپرسند و نگويند و بزرگ شوند و بروند و دکتر و مهندس و وکيل و وزير بشوند و بنشينند سر خانه زندگی مرتب و منظم خودشان و کلاغه هم به خانه‌اش برسد؟

به بچه ها نگفتيم. به بچه‌ها نگفتيم. راست می‌گفت. به بچه‌ها نگفته بوديم. اما نه اين که چی شد و چه اتفاقی افتاد. لازم نبود ما بگوييم يا نگوييم. خودشان چشم داشتند و دل داشتند و می‌دانستند. چرايش را نگفتيم. چاه را کنده بوديم. نشد پرش کنيم. پرش نکرديم. خالی و تاريک ماند. مگر به همين سادگی بود؟ همه گذاشته بودندمان زير ذره‌بين. چيزی نمی‌گفتند. ولی معلوم بود که از زير پوستشان انگشتشان را دراز کرده‌اند طرفمان و به همديگر نشانمان می‌دهند. کامران که مُرد…، مُرد؟ نه نمرد. من اينطور نوشته بودم. نوشته بودم:

 «گرفتن جواز دفن و مراسم ختم و حلواخوران و باقی قضايا تمام شده بود و می‌شد آثارش را هم از بين برد و بچه‌ها را به خانه آورد و بهشان چيزی نگفت تا در آرامش بزرگ شوند. اصل قضيه اين بود که کامران بالاخره کار خودش را کرده بود و من، راستش را بخواهی، دلم برايش نمی‌سوخت…»

ولی نمرد. همه چيز ماند بين زمين و آسمان و زمان انگار ايستاد تا بفهمی روز پنجاه هزار سال يعنی چی. روزها همه شبيه هم می‌گذشتند و نمی‌گذشتند و هر روز همان روز بود انگار و با اينحال، ريشه موهای شيرين سفيد می‌شد و گونه‌هايش می‌چروکيد و پوستش تيره می‌شد و نگاهش تاريک. به دستهايش نگاه می‌کرد و دلش می‌گرفت. از کسی در تلويزيون شنيده بود که پيری را از پوست دستها می‌توان حس کرد. به پوست دستهايش نگاه می‌کرد و دلش می‌گرفت و آه می‌کشيد. بيتا به دستهايش نگاه کرده بود و گفته بود:

…‌شيرين حيوونکی مجبور بود چند برابر کار کنه. عين خودم. هم بيرون کار کنه هم توی خونه. نمی‌گذاشت يک لکه گوشه خونه بمونه. نمی‌گذاشت بچه‌ها از چيزی احساس کمبود کنن. البته تا جايی که می‌تونست. بچه‌ها هم که می‌دونی هيچوقت راضی نمی‌شن. نمی‌شدن. وای، باز يادشون افتادم. اسمشون که مياد دلم کباب می‌شه. اون همه زحمت برای چی بود؟ برا اينکه ماها زير ذره‌بينيم. برو توی خونه مردم، ببين پشت اين ديوارا چی راجع به ماها می‌گن. همه منتظرن ببينن مردِمون که نباشه ديگه کجا وامی‌مونيم و کم مياريم. ماههای اول شيرين گاهی عاصی می‌شد و به کامران فشار می‌آورد. حرف که نمی‌زدن. براش يادداشت می‌نوشت و می‌داد بچه‌ها بهش بدن. می‌نوشت که بچه‌ها کمک درسی می‌خوان، تفريح و سرگرمی می‌خوان، پول توجيبی می‌خوان، خونه بزرگتر می‌خوان و از اين چيزا. کامران هم جواب می‌نوشت که «به من چه. خودت خواستی، خودت هم بِکِش. می‌خواستی تنها باشی و خوش بگذررونی، حالا بگذرون.» به خيال خودش اون مستحق مجازات و تنبيه بود و بايد می‌کشيد و تحمل می‌کرد. بعد هم چهار صفحه راجع به وظايف مادری و فرهنگ اجدادی داد سخن می‌داد و آخرش هم می‌گفت تو عرضه هيچ کاری را نداری و ول می‌کرد می‌رفت و باز چند هفته پيداش نمی‌شد. انگار نه انگار که اونم وظايفی داره. شيرين می‌گفت: «آره. هستم. هرچی می‌گی هستم. بی‌عرضه‌ام؟ هستم. جنده‌ام؟ هستم. من ديگه شوهر نمی‌خوام. اگرم بخوام تو را نمی‌خوام. کسی که هيچوقت هيچی توی من نديده برای چی می‌خواد کنارم بمونه؟ ولی اين بچه‌ها پدر می‌خوان. اينجام ايران نيست که همه طرف تو را بگيرن. قانون داره. بايد به بچه‌هات کمک کنی. چقدر حرص بخورم توی اين خونه؟ ها؟ چقدر حرص بخورم؟» ولی کامران گوشش به اين حرفها بدهکار نبود. تا با هم بودند که همه زندگيش کار بود و جون کندن توی اين مملکت غريب، بعدشم که کارش شده بود همين که بشينه توی خونه اين و اون و با اون ته ريش و چشمای گود‌افتاده‌ش غر بزنه و ناله بکنه و خط و نشون بکشه و به همه بگه که چقدر دلش برای بچه‌ها می‌سوزه…

پوران اشکهايش را با سر انگشتها پاک کرده بود و به يک گل قالی چشم دوخته و با صدای لرزان گفته بود:

…‌همه‌اش به خاطر بچه‌ها بود. خدا بسر شاهده که هيچکس مثل من نمی‌تونه وضعيت شيرين را درک کنه. منم خيلی جوون بودم که مجبور شدم ازدواج کنم. شيرين توی هيجده سالگيش عروس شده من شونزده سالگی. تازه اون خودش خواسته، من مجبور شدم. بخاطر بچه‌هام. البته دو سال بيشتر نموندم. می‌دونين، شوهرم اول شوهر خواهرم بود. خواهرم، اونوقتا، زمان شاه، سياسی بود. با برادرم می‌رفت جلسه و اعلاميه می‌نوشتن و شبا زير چادرش می‌برد پخش می‌کرد. می‌گفت می‌رم کلاس شبانه. من می‌دونستم ولی به هيشکی نمی‌گفتم. بعدش که برادرمو گرفتن و اون اتفاق افتاد اونقدر خودم رو لعنت و نفرين کردم که نزديک بود خل بشم. بابام بزور شوهرش داد. سال اول و دوم پشت سر هم زائيد ولی بازم دست برنمی‌داشت. برادرم را که گرفتن بيشتر آتشی شد. شوهرش اداره‌جاتی بود. يعنی ما فکر می‌کرديم کارمند دولته ولی ساواکی بود. صبح می‌رفت و شب ميومد. بعضی وقتهام چند روز نمی‌اومد. اولش خواهرم فهميد و بعدش هم بقيه‌مون و برادرم را که گرفتند قشقرقی به پا کرد که بابام نزديک بود سکته کنه. حسابی ازش می‌ترسيديم. ولی خواهرم نمی‌ترسيد. بيشتر عصرها بچه‌ها را می‌سپرد به من و می‌رفت و چند ساعت بعد برمی‌گشت. يک روز هم رفت و ديگه برنگشت. دو روز پيداش نبود و بعد عکسش را توی روزنامه ديديم. کشته بودنش. نوشته بودن اسلحه داشته و با چادر و روبنده با چند نفر ديگه رفته بوده کلانتری نارمک و شروع کرده بودن به تيراندازی و بعد هم فرار کرده بودن ولی چند کوچه اونطرفتر گير افتاده بود. همه گيج و منگ مونده بودن غير از من. به من هم همه چيزارو نمی‌گفت ولی خودم می‌فهميدم. من اونموقع شونزده سالم بود. پروانه پنج سال از من بزرگتر بود. ولی آتيشی بود ها. يک پارچه شور و آتيش. شب هفتش شوهرش بچه‌ها را برداشت و اومد خونه ما و نشست و گفت: «چه عروسی تحويل من دادين. توی نخست‌وزيری حالا من چطور سرم را بالا نگه‌دارم؟ چطور ديگه به من اعتماد می‌کنن؟ خودم هيچی. حالا من اين زبون بسته‌ها را چکار کنم حاج آقا؟ من که پدر و مادرم زنده نيستن که زير بالم را بگيرن. چشم که باز کردم خودم بودم و خودم و حمالی و بدبختی و حالا اين هم روش.» و همينجور زل زد توی چشمای خدا بيامرز آقاجونم. همه‌مون سياه پوشيده بوديم غير از شوهر پروانه. همينجور سبيلاشو می‌جويد و انگشتاش بازی می‌کرد و هيچی نمی‌گفت. انگار اومده بود مجازاتمون کنه. بچه‌ها حيوونکيها اومده بودن نشسته بودن رو زانوی من. مادرم کنار بساط سماور نشسته بود و آروم اشک می‌ريخت. آقا جونم چاييشو خورد و يک دور تسبيح گردوند و بعد لای قرآن رو باز کرد و يک صفحه خوند و بعد سرش را بلند کرد و حميد برادرکوچيکه‌م را صدا زد. حميد که اومد، بهش گفت بره آقای شيخ‌الاسلامی روضه‌خون محله رو پيدا کنه و هرجور شده برش داره بيارش خونه‌مون. شوهر پروانه هم همينجور ور زد و از شاهنشاهش گفت و خرابکارا و ارتجاع سرخ و سياه و خط و نشون کشيد. من بچه‌ها رو بردم تو آشپزخونه نون و شير دادم و بردمشون مستراح و برگشتم تو اتاق که حميد با آقا رسيدن. آقا سلام و صلوات گفت و چندتا آيه بلغور کرد و نشست و مادرم جلوش چای و خرما و حلوا گذاشت. بابام صبر کرد تا چای و حلواشو بخوره، بعد به مادرم گفت بچه ها رو از من بگيره ببره بيرون، به من گفت بشينم کنار دست آقا، اونوقت قرآن رو بوسيد و داد دست آقا و گفت: «حاج آقا، اجرتان با مولا علی، به حرمت فاطمه زهرا صبيه بنده پوران خانم را برای دامادم عقد کنيد.» مادرم لای در ايستاده بود و گريه می‌کرد. خودم؟ چشمام خشک شده بود. دستام، اصلا همه تنم خشک شده بود. اولش نفهميدم چی شد. فقط همينجور برّ و برّ نگاه می‌کردم و ماتم برده بود. آقا قرآن را گرفت روی زانوش‌ و چشماش رو بست و زير لب دعا خوند و بعد يک چيزهايی رو به من گفت و پرسيد: وکيلم؟ آقا جونم داد زد: بعله. بگو بعله. دهنم را باز کردم ولی صدام در نيامد. آقاجون گفت: بعله آقا بعله. اين که نمی‌فهمه. شما کارتان را بکنيد. آقا به من نگاه کرد و به آقاجان و به شوهر پروانه. شوهر پروانه سرش را پائين انداخته بود و تسبيحش را می‌گرداند. آقا چندتا آيه ديگه خوند و بعد يک خرما برداشت و دهنش گذاشت و گفت: مبارک است انشا‌الله. آقا جونم رو به مادرم داد زد: «وسايل اين خانم را امشب آماده کنين که فردا بفرستم.» بعد رو کرد به شوهر پروانه و آروم گفت: «بفرماييد آقا. بلند شويد دست زنتان را بگيريد و با بچه‌هاتان برويد سر خانه زندگی‌تان. خدا پشت و پناه شما و اين بچه‌ها باشد. اينجا هم ديگر لازم نيست برگرديد.» اين را گفت و بلند شد و از اتاق رفت بيرون و آقا هم بلند شد و دنبالش رفت توی حياط. من فقط از دهنم دراومد بگم پس مدرسه؟ آقاجون از همون توی راهرو زير لب گفت: «لازم نکرده.» همون شب فرستادنم خونه خواهرم. خواهرم که ديگه نبود. خونه بخت مثلأ. من هاج و واج راه افتاده بودم و همراه شوهر پروانه می‌رفتم که مادرم رفت و از صندوقخانه يک چادر سفيد گل‌ريز در آورد و دويد و دم در بهم رسيد و چادر سياهم را از سرم کشيد و آن را به جايش روی سرم انداخت که سفيد بخت بشم. چه بختی. دوسال کلفتی‌شو کردم. هر روز و هر شبش مردم و زنده شدم. بچه‌ها خيلی کوچيک بودن. نمی‌فهميدن. شدم مادرشون. تا الآن هم، توی اينجا، هنوز خيال می‌کنن من مادرشونم. زهره که خودش ديگه يک بچه داره و مادر شده. اسم دخترش سيماست. امسال شيش سالش شد و ميره کلاس اول. اينجوری من را نبين. توی چهل و دو سه سالگی نوه شيش ساله دارم. زهره هشت نه سال پيش توی دانشگاه با شوهرش آشنا شد و عاشق هم شدن و ازدواج کرد. محسن، شوهرش، خيلی ازش بزرگتره. تقريبأ همسن خودمه. يک کم شايد کوچيکتر. حالا که البته دوساله جدا شدن. ولی مرد بدی نيست. آدمن ديگه. لابد نساختن. حالا يک روز بهشون می‌گم. وقتش که برسه. اين قضايا را فقط به شيرين گفته‌م. اونهم نه همه‌ش رو. شما هم دومين نفری هستين که بهتون می‌گم. فکر می‌کنم می‌فهمين. فکر می‌کنم شايدم بدرد داستانهاتون بخوره و بنويسينش. خيلی وقت پيش به شيرين گفته‌م. يک شب که با اون و چند نفر ديگه خونه ونوس مهمونی سال نو بوديم، مشروب هم خورديم و بعد من و شيرين رفتيم توی حياط يک کم هوا بخوريم و سيگار بکشيم. اون شب پسرم هم با دوست دخترش همراه من آمده بود. شيرين می‌خنديد و می‌گفت وای که اصلأ بهت نمياد پسر بيست و پنج شيش ساله داشته باشی. من هم يک خورده سرم گرم بود. يکدفعه گريه‌ام گرفت و براش تعريف کردم. باورش نمی‌شد. همينجوری چشماش گرد مونده بود و دستهام رو گرفته بود توی دستاش و نگام می‌کرد. اون وقتها هنوز با کامران زندگی می‌کرد ولی معلوم بود که عاصی شده. ازم پرسيد پس چی شد که اومدم خارج. بهش گفتم که شوهرم ساواکی بود و منم ولش کردم و اونم تصادف کرد و مرد و منم بچه ها را برداشتم و آوردم بيرون که هيچی رو ندونن و آروم و راحت بزرگ بشن. ولی راستشو نگفته بودم. راستشو حالا به شما می‌گم:

شوهر پروانه نمرد. اونشب دست منو گرفت و برد خونه‌ش. بچه‌ها رو که خوابوندم منو کشوند برد توی اتاق خواب خودش و پروانه و انداخت روی تشک. بعد کمربندش رو کشيد و افتاد به جونم. جيغ کشيدم، با پشت دست کوبيد توی دهنم و گفت صدات درنياد که همينجا می‌کشمت و می‌فرستمت پهلوی اون خواهر خائن خرابکارت. اونقدر زد که از حال رفتم. به حال که اومدم ديدم لباسامو به تنم جر داده و لخت و عور دمرو افتاده‌م روی تشک و دستامم با ريسمون بسته بود به پايه‌های صندلی و خودش هم لخت شده بود و نشسته بود رو پاهام. ناليدم و خواستم تکون بخورم و خودمو آزاد کنم و بپوشونم ولی جون نداشتم. سرمو که بلند کردم زد پس سرم و با يک دستش سرمو روی بالش فشار داد و خودشو جلوتر کشيد تا زير کمرم و بزور…، نخوابيد باهام. بزور…، نه مثل زن و مرد. می‌فهمين؟ چرا نگم. حالا می‌گم. سينه‌م ديگه داره می‌ترکه. چرا نگم. بهم فشار مياورد و از لای دندوناش می‌گفت «سگ بشم اگه با تو سليطه بخوابم. دختر آمدی توی اين خونه دختر هم می‌ميری. سگ بشم اگه از تو سگ بخوام بچه داشته باشم. می‌فرستمت پهلوی اون لکاته بی‌همه چيز که تنها نمونه. من رو بی آبرو می‌کنين؟ شير سگ خوردين. ذاتتون رذل و نجسه.» سرم توی بالش فرو شده بود و نمی‌تونستم نفس بکشم. بالش رو گاز گرفته بودم و از پشت دندونای کليد شده‌م ميخواستم نعره بکشم ولی صدا برمی‌گشت توی حلقم. همه جونم آتيش گرفته بود و استخونام داشت می‌ترکيد. انگار يک چاقوی داغ و تيز رو توی گوشت تنم می‌چرخوندن. درد مثل برق می‌پيچيد توی تنم و ميومد توی مغزم و با فشار از حدقه چشما و دهنم می‌ريخت بيرون. بعد دوباره از حال رفتم و وقتی بهوش اومدم ديدم دستامو باز کرده يک ملافه ‌هم کشيده روم و رفته. سحر بود. تا يک ساعت نمی‌تونستم خودمو جمع کنم. همه‌جام تير می‌کشيد و درد می‌کرد. تب کرده بودم. می‌سوختم. لبها و زبونم رو جويده بودم. پشتم زخم شده بود. لای پاهام خونی بود. تنم کبود شده بود و سرم داشت می‌ترکيد. از صدای گريه بچه‌ها بيدار شده بودم ولی نمی‌تونستم تکون بخورم. هرجوری بود پا شدم و خودم رو جمع و جور کردم و رفتم سراغ بچه‌ها. حيوونکی‌ها از زور گريه ديگه داشتن از حال می‌رفتن. منو که ديدن و بغلشون کردم آروم شدن. داشتم می‌مردم ولی جون تازه گرفتم انگار. دوستشون که داشتم، ولی اونجا چنون مهرشون به دلم نشست که با خودم عهد کردم اگه شده شوهر پروانه رو بکشم يا خودم بميرم نگذارم آسيبی به اونها برسه. تا سه چهار ماه کارش همين بود. نگذاشت هيشکی به سراغم بياد. روزا در خونه رو قفل می‌کرد و می‌رفت و شبها می‌آمد و عرق می‌خورد و ترياک می‌کشيد و به جونم می‌افتاد. انتقام پروانه و مجيد و هرچی زندانی و مبارز و به قول خودش خرابکار و ضد شاه بود از من می‌گرفت. ولی چند هفته که گذشت و بچه‌ها و خودش سر و سامونی گرفتند و توی اداره‌اش هم انگار بهش شک نکردن آرومتر شد و ولم کرد. ديگه کتک نمی‌زد ولی حرف و سخنی هم نبود و کاری هم زياد به کارم نداشت. بيرون خيلی گرفتار بود. چند روز چند روز می‌رفت مأموريت. بچه‌ها را بهانه کردم و يک هفته هر وقت ديدمش گريه کردم که بگذاره اين زبون بسته‌ها رو دو سه روز ببرم ديدن مادر و پدرم. روزی که اجازه داد پر درآوردم. رفتم حموم و بچه‌ها را هم بردم حموم و لباس تميز تنشون کردم و خودش تاکسی گرفت و فرستادمون خونه آقاجانم. اونجا که رسيدم نمی‌دونين چه محشر کبرايی به پا شد. مادرم همينجور من و بچه‌ها را می‌بوسيد و بغل می‌کرد و اشک می‌ريخت. اون روز به مادرم هيچی نگفتم ولی خودش از حال و روزم فهميد که چی به روزگارم اومده. غروب که آقا جان آمد فقط جواب سلامم را داد و بعد خودش را با بچه‌ها مشغول کرد و زود خوابيد. فرداش که حميد رفت مدرسه و آقاجانم رفت سرکار بچه‌ها را خواباندم و نشستم و همه چيز را براش تعريف کردم. مادرم اشک می‌ريخت و به سينه‌اش می‌کوبيد و من با چشمای خشک هرچی توی دلم بود ريختم بيرون. بعد هم بهش گفتم ديگه بر‌نمی‌گردم. گفت آقاجانت می‌کشدت. گفتم بگذار بکشد. اينجوری که دارم زير دست و پای اون ديو هم جون می‌کنم. گفتم نه ديگه شوهر می‌خوام نه بچه نه درس نه هيچی. می‌خوام برم کار کنم و اين بچه‌ها رو به سر و سامون برسونم. می‌رم پرستار می‌شم. خياط می‌شم. هرچی شد می‌شم. هرچی بشم از اين بهتره. مادرم برّ و برّ نگاهم می‌کرد و نمی‌دونست چی بگه. بهش گفتم خودش بره با شوهر پروانه حرف بزنه و بهش بگه کاری به کار من و بچه‌ها نداشته باشه. باز فقط نگاهم کرد. به جان حميد و مجيد و روح پروانه قسمش دادم و آنقدر گفتم تا شيرش کردم و قبول کرد. ولی اون بی‌مروت قبول نکرد. نشسته بود و حرفای مادرم را خوب گوش کرده بود و بعد هيچی نگفته بود. بلندشده بود رفته بود سر کوچه و تاکسی گرفته بود و مادرم را فرستاده بود خانه و فقط گفته بود حاج خانم منزل که رسيديد زن و بچه‌هام را بفرستيد با همين تاکسی برگردند. با آن چادر سفيد مرحمتی سرکار آمده اينجا با کفن پسش می‌فرستم. من آن بچه‌ها را نمی‌گذارم زير دست شما بزرگ شوند. کاری نکنيد بدهم تحقيق کنند که آن کارها را توی خانه شما از کی ياد گرفته‌اند. اگر بلد بوديد بچه تربيت کنيد که کارشان به زندان و قبرستان نمی‌کشيد. بچه‌های من مادر لازم ندارند. کلفت می‌خواهند. پوران بايد برگردد بنشيند اينجا کلفتی اين بچه‌ها را بکند. مادر هم انشاالله خواهند داشت. برگشتم. بخاطر بچه‌ها برگشتم. ولی دلم خون بود. آتيش بود. يک سال ديگه هم گذشت و يواش يواش اينقدر پرس و جو کردم تا رفيقهای پروانه و مجيد را پيدا کردم. آخرهای سال پنجاه و شيش بود. مجيد هنوز زندان بود و سال پنجاه و هفت با بقيه آزاد شد. اوضاع شاه به هم ريخته بود و جنب و جوش اونها هم بيشتر شده بود. همون روزا بود که فيروز را پيدا کردم. توی تظاهرات ديدمش و يادم آمد که قبلا چند بار با مجيد ديده بودمش. رفتم جلو و باهش حرف زدم و از مجيد گفتم و از پروانه و کلی ياد آنوقتها کرد و حالمان را پرسيد. اينجوری شد که ديگه من هم يک چيزهايی دستم آمد و با اوضاع مردم و شاه و اينها آشنا شدم و تا جايی هم که تونستم کمکشون کردم. ولی دلم به اين چيزها خوش نبود. دلم جای ديگه پر پر می‌زد. می‌خواستم از اون خونه فرار کنم. می‌خواستم بچه‌هامو بردارم و فرار کنم به جايی که ديگه هيشکی منو نشناسه و نبينه. اگرهم به آنها کمک می‌کردم و کار می‌کردم بيشتر برای اين بود که بدانم پروانه چی‌بوده و چکار می‌کرده و چی می‌خواسته. می‌خواستم کار ناتمام او را تمام کنم. با فيروز خيلی حرف می‌زديم. شوهر پروانه گذاشته بود رفته بود اصفهان و من آزادتر شده بودم. شبی که برگشت فيروز هم خانه‌مان بود. زياد آنجا می‌آمد. با رفيقهاش می‌آمدند و می‌رفتند توی اتاق و جلسه می‌کردند و من برايشان غذا و چای و ميوه می‌بردم. بعد کم کم خودم هم پيششان می‌نشستم و گوش می‌کردم. چه جوونهايی بودند. يک پارچه شور و آتيش. خانه شده بود مقر اونها. اون آخريها ديگه هرشب همونجا جمع می‌شدند و پارچه می‌آوردند و شعار می‌نوشتيم و اعلاميه درست می‌کرديم و می‌برديم به در و ديوار می‌چسبانديم و پخش می‌کرديم و دلمون هم خوش بود که هيشکی به اين خونه شک نمی‌بره. فيروز بعضی شبها می‌ماند. بچه‌ها را که می‌خواباندم می‌نشستيم و حرف می‌زديم و درد دل می‌کرديم. اولها بيشتر او می‌گفت، از انقلاب، از مردم، از سرمايه‌دارها و بازار و شاه و استعمار و آزادی. سرخ می‌شد و گر می‌گرفت و مشتهاش را گره می‌کرد و می‌گفت اين مملکت را زير و رو بايد کرد. من هم گوش می‌کردم و هرچی آرزوی سوخته توی سينه‌م بود دوباره جون می‌گرفت و اميد به دلم می‌ريخت. يک شب هم گفتم که من هم بايد انقلاب بکنم و شوهر پروانه رو سرنگون بکنم و زديم زير خنده و يکساعت به اين حرفم خنديديم. از روی پشت بامها صدای الله‌اکبر می‌آمد و صدای ايست و تيراندازی هم بود. ولی ما محو خودمان شده بوديم. آنقدر خنديدم که از چشمهام اشک آمد. بعد فيروز آمد جلو و به صورتم خيره شد و دستش را دراز کرد و اشکم را از روی گونه‌م پاک کرد. باز صدای تير آمد. نمی‌خواستم بشنوم. دستش را گرفتم و بوسيدم و گذاشتم روی گوشم. بعد خودم را کشيدم طرفش و بغلش کردم و گونه‌ام را به صورتش چسباندم. او هم بغلم کرد و سرم را ناز کرد و داشت گردنم را می‌بوسيد که از توی حياط صدای در آمد. آنقدر داغ شده بودم و توی گرمای تنش خودم را ول کرده بودم که توجه نکردم. صدای قدمها که توی راهرو پيچيد و بعد که در اتاق باز شد از جا جستيم و شوهر پروانه را ديديم که ساک بدست ايستاده توی قاب در و بهتش برده. چند ثانيه همينجوری همه‌مون بهتمون زده بود. بعدش او يکدفعه ساک را ول کرد و مشتش را گره کرد و حمله کرد به طرف ما. من خودم را کنار کشيدم و صورتم را گرفتم توی دستهام که صدای تير را ايندفعه از بغل گوشم شنيدم و چيزی که محکم زمين خورد. وحشتزده سرم را بلند کردم و ديدم فيروز ايستاده و می‌لرزد و شوهرم هم افتاده وسط اتاق. چشماش همونجور باز مانده بود رو به سقف و وسط پيشانيش يک سوراخ کوچک باز شده بود و خونش پاشيده بود به ديوار پشت سرش. دست فيروز با يک هفت‌تير کوچيک هنوز همونجور رو به جلو دراز مانده بود و می‌لرزيد. رنگش شده بود سفيد مثل گچ ديوار. جماعت فرياد کشيدند «الله‌اکبر» و صدای رگبار مسلسل از چند محله دورتر آمد. شوهرم همونجور دراز به دراز افتاده بود و ما هم مات مانده بوديم. بعدش اتاق دور سرم چرخيد و پس افتادم و از حال رفتم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای فيروز را شنيدم که آروم صدام می‌زد. چشمهام را باز کردم و ديدم روم خم شده و نگاهم می‌کند. نفسی کشيد و گفت خيلی نگرانت شده بودم. خوبی؟ همونجور نگاهش کردم. خواب ديده بودم؟ بعد يکدفعه از جا جستم و به جايی که شوهرم افتاده بود نگاه کردم. هنوز همانجا بود. خواب نديده بودم. فقط رويش را با چادرم پوشانده بود. مرده بود. کشته بوديمش. فيروز کشته بودش. چنان سبک شدم که هيچ جوری نمی‌تونم وصفش کنم. برگشتم و به فيروز نگاه کردم. با صدای خفه‌ گفت: دست خودم نبود. نفهميدم. يکدفعه آمد تو و حمله کرد طرفمان. نفهميدم چجوری دستم رفت توی جيبم و گرفتم طرفش و تير در رفت. نمی‌خواستم بزنم. اصلأ نمی‌دانم می‌خواستم چکار کنم. فقط ترسيده بودم. اصلأ انتظارش را نداشتم. حالا چکار کنيم؟ نمی‌دانستم. گفتم نکند الآن در و همسايه ها بريزند اينجا؟ هر دو مان ساکت شديم. ولی خبری نشد. کسی انگار شک نکرده بود. از همه جا صدای تير و ترقه و شعار می‌آمد. فيروز دوباره پرسيد حالا چکارش کنيم؟ بعد خودش گفت بايد ببريمش بيرون. از خانه ببريمش بيرون. چجوری ببريمش؟ همونجور که نگاهم به او بود که آنطور بی‌حرکت افتاده بود، دست فيروز را گرفتم و کشاندمش بيرون و رفتم طرف زيرزمين. پرسيد چکار می‌خواهی بکنی؟ چراغ زير زمين را روشن کردم و به فرغانی که گوشه‌اش بود اشاره کردم. چند تا کيسه گونی خرت پرت هم بود که خالی شان کرديم و فرغان را کشيديم و آورديم بالا توی حياط. بعد دوباره رفتيم توی اتاق. خون از پشت سرش کش گرفته بود روی فرش و خيسش کرده بود. فيروز سرش را بلند کرد و من چادر سفيد عروسيم را مثل عمامه پيچيدم دور سرش و گره زدم. بعد زير بغلهايش را گرفتيم و کشيديمش تا توی حياط و انداختيمش توی فرغان و گونی‌ها را هم کشيديم رويش. من رفتم لای در را باز کردم و کوچه را نگاه کردم. فيرز فرغان را بلند کرد و راه انداخت و آورد دم در. گفتم همانجا صبر کند و خودم دويدم رفتم به اتاق بچه‌ها و سر زدم ببينم مبادا بيدار شده باشند. جفتشان خواب بودند. دوباره دويدم و در را باز کردم و فرغان را هل داديم بيرون. قلبم داشت می‌آمد توی دهنم. فيروز گفت اگر کسی ديد و مزاحممان شد فرغان را ول می‌کنيم و هر کدام از يک طرف فرار می‌کنيم. گفت بايد حواسمان باشد که توی کوچه‌های بن‌بست گير نيفتيم. تند و تند رفتيم تا دو سه محله آنورتر و آخر سر يک خرابه پيدا کرديم و انداختيمش توی يک گودال و هرچی چوب و سنگ و خرت و پرت و آشغال هم پيدا کرديم ريختيم روش و بدو برگشتيم. من جلو می‌دويدم فيروز پشت سرم فرغان را می‌کشيد که آن را هم دو کوچه آنطرفتر ول کرد و دويديم طرف خانه. توی حياط که رسيديم ديگر نفس برای هيچ کداممان نمانده بود. همانجا پشت در نشستيم روی زمين. خيس عرق بوديم. خيس خيس. همه لباسهام به تنم چسبيده بود. بلند شدم و دست فيروز را هم گرفتم و از حياط ردش کردم و کشيدمش طرف اتاق. مثل ديوانه‌ها لباسايم را از تنم کندم و لباسهای او را هم در‌آوردم و همانجا روی فرش بهش پيچيدم. عروس شدم. آن شب عروس شدم. زن شدم. زنش شدم. فيروز نزديکای سحر بلند شد و رفت. من همونجور تو جام موندم تا بچه‌ها پاشدن. نگذاشتم بيان توی اون اتاق. فرش را کشيدم و بردم توی حياط و آتيشش زدم. سوزوندمش. دو تا خون روی اون فرش ريخته بود. لک خون پاک نمی‌شه. نمی‌خواستم پاکش کنم. سوزوندمش. اونروز گذشت و از فرداش شروع کردم به در و همسايه‌ها گفتن که شوهرم از مأموريت برنگشته و يه جوری بهشون می‌فهموندم که ساواکی بوده. خيلی‌هاشون هم می‌دونستن. بعد هم توی اون خرابه پيداش کردن و تا بياد قضيه بيخ پيدا کنه شاه رفت و انقلاب شد. اونوقت همونا رفتن من رو لو دادن که شوهرم ساواکی بوده و اينجوری شد که دربدر شدم. اه ولش کن. باقيش بماند برای يک وقت ديگر. همينقدر شد که کلی ماجرا گذشت تا اين بچه‌ها را به نيش کشيدم و آوردم اينجا. مستقيم که نه بابا. ترکيه و بيابون و آکسارای و هزار مصيبت. شيرين از پاکستان اومده من از ترکيه. فرقمون همينه. چی؟ مرجان گفته شيرينم ترکيه بوده؟ اشتباه می‌کنه. حتمأ يک شيرين ديگه بود. اصلأ مگه فرقی‌هم می‌کنه؟ حالا ديگر وقت آن قصه‌ها و دربدريها نيست. گفته‌ن. خيلی‌ها گفته‌ن. خيلی‌هاش را آقای سردوزامی و آقای نوش آذر توی کتابهاشون نوشته‌ن. توی «گزارش روايت شفق» مثلأ. خودتون هم نوشتين. توی «گسل»‌تون خوندم. ديگر پانزده بيست سال از آن روزها گذشته و خودمم دلم می‌خواد فراموششون کنم. قضيه فيروز هم…، اين ديگه بمونه برای بعد. شايد خودش يکروز تعريف کنه. شيرين هم از فيروز و اون رابطه مثلأ ممنوعمون يک چيزايی می‌دونه. ولی همه‌اش را براش نگفتم. همينقدرش مهم بود که ببينه يک زن می‌تونه دنبال عشقش بره مثلأ يا بلند بشه و همه‌ چيزو ول کنه و بره با بچه‌هاش يک زندگی تازه رو شروع کنه. اونم يکی مثل من که شيرين فکر می‌کرد خيلی بی‌دست‌‌و‌پام. برای من مهم همين بود که اينها به سر و سامون برسند. بچه‌هام بودن. يکی ديگر هم بود. بچه فيروز. همان شب بار گرفتم. ولی انداختمش. ديگر بچه نمی‌خواستم. همين دوتا بچه‌هام بودند. هيچی بهشان نگفتم. نمی‌خواستم فکرشون رو خراب کنم. نبايد بدونن. هر کار کردم برای اين بچه‌ها بود…»

شيرين نيم خيز شده بود و مشتش را مثل پيرزنها به سينه‌اش کوبيده بود و داد زده بود:

_ برای بچه‌ها؟ گه خورده کامران با هفت جد و آبادش که دلش برای بچه‌ها سوخته. بی‌شرف اگر دلش برای بچه‌ها سوخته بود که آن بازيها را از خودش در نمی‌آورد. همه کارهاش برای خودش بود. برای اين بود که منو به زانو دربياره. همه‌ش برای اين بود که شانه خودشو از زير بار مسئوليت بيرون بکشه. اگه دلش سوخته بود که می‌رفت و کار می‌کرد و کمک خرجمون می‌شد، ميومد با بچه‌هاش وقت می‌گذروند، کمک درسشون می‌شد، نمی‌گذاشت روانی بشن و من رو هم اينجوری روانی کنن. نمی‌خواستمش. بابا نمی‌خواستمش. مگه زور بود؟ مگه زوره؟ کنيز زرخريدش که نبودم. خودش به کنار. اونهمه آدم دور و برش را بگو که می‌نشستن و سر تکون می‌دادن و می‌گفتن حقشه زنيکه. خيانت کرده. خيانت کردم؟ به چی خيانت کردم؟ مرده شور ريختشو ببره. چيکار بلد بود غير از اينکه بشينه و رجز بخونه و از سر اين کار بره سر اون يکی و با چهارتا بلانسبت آقا و خانم مثل خودش نشست و برخاست بکنه و منم بپزم و بشورم و بدوزم و به حرفای صدتا يک غاز گوش بدم؟ رفتم با حسام؟ دلم خواست رفتم. دلم که مال خودم بود. چکار بايد می‌کردم؟ بايد به پای آقا می‌نشستم و می‌پوسيدم؟ نمی‌خواستم بپوسم. رفتم. آره رفتم. خودم خواستمش. بهش زنگ زدم، گفتم می‌خوام ببينمت. نمی‌دونست چرا. می‌دونست و نمی‌دونست..

_…‌می‌دانستم و نمی‌دانستم. شيرين را چندباری ديده بودم. دوست دوستم بود. آخرين بار، همان چند هفته قبلش، يک شب که خانه همان دوستم بودم تلفن زده بود و گفته بود با کامران بحث کرده و از خانه‌ بيرون آمده و جايی ندارد که شب را سر کند. آمد و تا ديروقت بحث و گفتگو و مثلأ چاره‌انديشی کرديم. پيشنهاد کرديم هرچه زودتر کاری پيدا کند و سعی کند زندگيش را مستقل کند. زبانش خوب نبود. قرار شد بيايد سر کلاسهای من و زبانش را تقويت کند. سر يکی از دوره‌های تقويتی زبان برای دانشجوهای تازه وارد که من آن وقتها درس می‌دادم. حقيقتش اين که من هم تنها بودم. يعنی داشتم تنها می‌شدم. رابطه‌ام با جسيکا چندماهی بود که شکراب شده بود و ديگر تقريبأ همديگر را نمی‌ديديم. شنيده بودم که با يکی از استاديارهای دپارتمان روانشناسی بيرون می‌رود. من گرفتار آماده کردن تز دکترايم بودم و خيال نداشتم خودم را گرفتار کنم. جسيکا بعد از دو سال و خرده‌ای که از رابطه‌مان می‌گذشت بهانه گرفته بود و خواسته بود که ازدواج کنيم و ماه عسل و زندگی مشترک رسمی‌ و همخانگی و از اين قبيل چيزها. خب، من مشکل مهمی با اينها نداشتم، ولی نه در آن مقطع، و راستش نه با جسيکا. از مادر و برادرش که ￿sales manager يک شرکت تأسيسات فنی بود اصلأ خوشم نمی‌آمد و کار مطالعه و درس و تحقيقم هم به مراحل جدی‌اش رسيده بود. با جسيکا دوران خوشی داشتيم. دورگه بود. پدر سرخپوست و مادر ايتاليايی. خونگرم و آتشی و پر حرف بود. سفرهايی هم در تعطيلات تابستان يکی دو سال قبلش با هم به مصر و مراکش و هند کرده بوديم. ده دوازده سال پيش مادرش از پدرش جدا شده بود و با بچه‌ها، او و برادرش، از نيوبرانزويک کوچيده بودند به انتاريو و خانه‌ و زندگی‌ای از نو در شهر کوچک گوئلف برای خودشان ساخته بودند. جسيکا از من شش هفت سال کوچکتر بود. من داشتم ليسانسم را می‌گرفتم که او وارد دانشگاه شد و حالا او ليسانش را گرفته بود و من هم دفاع از تزم را عقب می‌انداختم که استادياری‌ام را از دست ندهم. دپارتمان کوچک زبانهای کهن هنوز نيازی به استاد تازه نداشت و به شغل ديگری هم نمی‌شد اميدوار بود. آن روزها، از يک طرف تازه داشتم بعد از چند سال طعم نوعی ￿independence و آزادی را می‌چشيدم و از طرف ديگر تنهايی و بی‌برنامگی حوصله‌ام را سر می‌برد و سر در گمم می‌کرد…

_…‌اومد دنبالم و رفتيم نشستيم توی يک کافه قنادی طرفای يانگ و اگلينتون، همونجايی که الان بيتا هم کار می‌کنه. جای قشنگيه، نيست؟ طرفهای ارز طاهری. آره، نشستيم اونجا و شيرينی و شراب خورديم. من شراب خوردم و حسام کنياک سفارش داد. اولش نمی‌تونستم حرف بزنم. فقط بيخودی لبخند می‌زدم و می‌گفتم دلم خواسته ببينمش و باهش حرف بزنم. بعد اون شروع کرد به حرف زدن و گفت و گفت. از خودش و درس و دوست دختر سابقش و خونه و زندگيش. گفتم دوست دارم خونه‌ش رو ببينم. خنديد و گفت باشه يک روز ديگه. بعد من از زندگيم براش گفتم. از اون آپارتمان ‌و محله زشت و بی‌قواره‌اش. از آسانسور خراب و راهروهاش که بوی شاش می‌داد. دوسال بود جز می‌زدم که از اون محله بريم و کامران قبول نمی‌کرد. می‌گفت اجاره‌ش خوبه. نمی‌فهميد که من اونجا چی ‌می‌کشيدم. فکرش را بکن، خيابون پارلمان، تهِ داون تاون، وسط همه کثافتکاريها، بچه‌هام داشتن بزرگ می‌شدن وسط يک مشت لات و دزد و موادفروش. هر روز تو مدرسه‌شون يکی چاقو می‌خورد و يکی رو با دستبند از جلو چشم همه می‌بردن. خواهر همکلاسی اون موقعِ شبنم تا حالا دوبار کورتاژ کرده. باورت می‌شه؟ اين بچه الآن تازه داره دوازده سالش می‌شه. اون فکر کنم پونزده سالشه. می‌گفتم بايد از اين محله بلند شيم و بريم شمال تورنتو. يک جای خلوت و آروم. می‌گفت تو عقلت به چشمته و نمی‌فهمی…

_… حرفهای شيرين انگار ￿suddenly برم داشت و برد به دنيايی که نمی‌شناختمش، يا سالها بود که از آن دور شده بودم. دنيای ايران، ايرانيها، زنها و خانواده‌های ايرانی،￿family, kids, relatives,home, food، گرفتاری‌های ريز و درشت روزمره، دلتنگيها، تعصبها، غيبتها، چشم و همچشمی‌ها، غربت، مهاجرت، ضرب‌المثلها و تاريخ و فرهنگی که فراموشم شده بود يا خواسته بودم فراموشم شود.‌ دنيای دوری که صدا و نگاه و حرکات و حرفهای شيرين می‌کشيد و دوباره نزديکش می‌کرد. ￿ relationship‌‌مان که شروع شد، يعنی بعد از روزی که به خانه‌ام آمد، ديگر تقريبأ هر روز همديگر را می‌ديديم. من اغلب وقتم در محيط دانشگاه می‌گذشت و خانه آنها هم توی ￿down town بود و نزديک دانشگاه…

_…‌کامران ‌اونجا برای يک فروشگاه لوازم يدکی ماشين دليوری می‌کرد. بهش می‌گفتم يک درسی بخون، يا بچسب به يک کار و بگذار سر و سامون بگيريم. هی از اين شاخ به اون شاخ می‌پريد که بلکه بتونه پول يامفت گيربياره. می‌گفت مگه من چيم از اين صرافا کمتره که يک شبه ره صد ساله رفتن؟ می‌گفتم هيچی، فقط مُخت کار نمی‌کنه، خب راهشو پيدا کن و برو. غصه کار ايرانشو می‌خورد و هی نقشه می‌کشيد که چه جور بيزينسی شروع کنه. سال به سال می‌گذشت و ما همينجور دور خودمون می‌چرخيديم و جون می‌کنديم و هيچی. می‌گفتم آخه اين بچه‌ها پوسيدن، يک جايی ببريمشون، خودمون، خودمون چی؟ سينما؟ مال بيکارا بود. کافه؟ مال لاتها. کتاب، شب شعر؟ مال روشنفکرای بی‌بخار. سفر؟ کی حال و وقتشو داشت؟ خيلی وقت بود که ديگه هيچ رابطه‌ای هم با هم نداشتيم. شبا ديروقت ميومد و يک آبجو دستش می‌گرفت و می‌نشست جلو تلويزيون. منم تو اتاق تنها می‌خوابيدم و می‌پوسيدم. آره. دلم خواست. دلم خواست به همه چيز پشت پا بزنم و طعم يک شکل ديگه از زندگی رو بچشم. فرداش دوباره به حسام زنگ زدم. اومد دنبالم و رفتيم خونه‌ش…

_…￿believe it or not, I was really changed نمی‌فهميدم چطور و چرا. ولی عوض شده بودم. ديگر خودم نبودم. آن ثبات و آرامش و زندگی باز و روشن و سنگين جای خودش را داده بود به هيجان يک ارتباط ممنوع و خطرناک و چيزهای ناروشن ولی ￿attractive و شيرينی که رهايم نمی‌کرد. شيرين دريچه‌ای شده بود به دنيايی که پيش از آن اصلا نمی‌شناختمش. از آدمها، حسها و رابطه‌هايی حرف می‌زد که می‌بردندم به به دنيای کودکی، دنيايی دور و گمشده…

_…‌‌خونه حسام خيلی دور بود. توی حومه شهر. اونور برامپتون. من اينجور جاها را هم دوست ندارم. ولی اون موقع برام مهم نبود. خونه‌ش کوچيک و مرتب بود. گفتم برام شراب بريزه و موزيک بذاره. يک آهنگ خارجی گذاشت. نمی‌شناختم. صدای بم خس‌‌داری داشت. گفتم اين ديگه کيه؟ گفت يک شاعر و خواننده کانادائيه. فکر می‌کنم لئونارد کوهن بود. يک آهنگ والس می‌خوند. بعدأ خيلی بهش گوش دادم و يادش گرفتم. شنيدين؟ اينجوريه:

 ￿now in Vienna, there is ten prety women…
‑اون روز دوستش نداشتم. پرسيدم آهنگ ايرانی نداری؟ بعد گشت و يک آهنگ معين گذاشت. حالم بد شد. خوشم نمی‌آد ازش. روضه می‌خونه. گفتم برداره و اگه داره ابی بذاره. بعد خواستم که همه ‌جای خونه رو نشونم بده. از حياط شروع کرد و بعد برگشتيم تو و آشپزخونه و حمام و هال و رفتيم طبقه دوم و توی‌ اتاق خواب که رسيديم خنديدم و گفتم چرا تختش دونفره‌س؟ اونم خنديد و گفت خب مجردم، ولی آدمم. خنديدم و بغلش کردم و بوسيدمش. داغ شده بودم. می‌خواستمش. اون نمی‌دونست چکار کنه. مردا مثل ما نيستن. يا خيلی ارقه و قالتاقن يا حسابی بی‌دست و پا و بچه ننه. حسام هم نمی‌دونست تا کجا بايد جلو بره…

_… ناگهان چيزی شروع شد که نمی‌دانستم تا کجا پيش خواهد رفت. شيرين زن تنها و بی‌مسئله‌ای نبود. هنوز شوهر داشت و بچه‌های قد و نيمقد و هزار گرفتاری ريز و درشت و هر روز هم مسئله ديگری به مسائلش افزوده می‌شد. با اين حال با او گرم می‌شدم و حس می‌کردم که دوستش دارم و هرچه پيشتر می‌رفتيم، هم احساس می‌کردم که او هم تکيه‌گاهی را در من و رابطه با من جسته است که نمی‌توانم از زير دستش کنار بکشم، هم خودم روز به روز بيشتر به اعماق آن دنيا و مسائل و آن ￿feeling‌‌های ناشناخته‌اش کشيده می‌شدم. به آينده که فکر می‌کردم گيج می‌شدم و می‌کوشيدم خودم را از آن گرداب بيرون بکشم. تنهايی‌ام را دوست داشتم و فکر می‌کردم بعد از قطع رابطه با جسيکا بايد حداکثر استفاده را از وقت و موقعيتم ببرم. اما گرمای شيرين و همه آن مسئله‌ها و فشارهايی که با خودش می‌آورد و آن دنيای اعجاب انگيز قديمی و دور باز جذبم می‌کرد و به سوی خودش می‌کشيد. حيران بودم. ￿I was los￿t می‌دانستم و نمی‌دانستم. می‌خواستم و نمی‌خواستم…‌

_…‌‌ولی من می‌خواستم. خودم می‌خواستم. آروم نشوندمش لبه تختش و کنارش نشستم و باز بوسيدمش. بعد يه دستشو گرفتم و گذاشتم روی سينه‌ام و دست ديگه‌شو دور کمرم. همونجور که هنوز لبام رو لباش بود دکمه‌های پيراهنشو باز کردم و دستم رفت طرف کمربندش. می‌خواستمش. تنشو می‌خواستم. آغوششو می‌خواستم. می‌خواستم بين پاهام فشارش بدم، می‌خواستم پوستش بچسبه به پوستم و دستاشو دور تنم حلقه کنه و فشارم بده تا استخونام بترکه. لباشو ول نمی‌کردم. چند سال بود کسی رو اونجوری نبوسيده بودم؟ هر تماس پوستش با پوستم همه وجودمو می‌لرزوند و آتيش می‌زد. خوابيدم باهاش. همون روز، همون جا باهاش خوابيدم. راحت شدم. آخ. راحت شدم. يک چيزی توم شکسته بود، گم شده بود، حالا باز جوش خورد به هم. پيداش کردم. جون گرفتم. خيانت کردم؟ به کی؟ به کسی که يک روز توی هيجده سالگی فکر کرده بودم دستشو می‌گيرم و از خونه بابام می‌رم بيرون؟ به کسی که فکر کرده بود يه دختر بچه رو مياره تو خونه‌اش و تربيتش می‌کنه؟ من پونزده سال بود که داشتم خيانت می‌کردم. به خودم، به خودم که همه‌اش می‌گفت عرضه وايستادن روی پاهای خودم رو ندارم و اون سه تا بچه را هم انداخته بود توی دامنم و بارم رو سنگين کرده بود که حرفش رو سبز کنه. عرضه چی را نداشتم؟ که خودم را راه ببرم يا خودم و سه تا بچه رو؟ راه نبردم؟ اون چيکار کرد؟ غير از اينکه بشينه و دنبال روز و روزگار هدر شده و سالهای گم شده و مرده زندگيش بگرده و بخواد همه چيز رو هم همونجور مرده و بی حرکت نگهداره؟ …

_…‌‌با شيرين تمام سالهای مرده و گمشده زندگيم ناگهان سر بلند کردند و برگشتند و پيش رويم ايستادند. ￿all those years, you￿ ￿know, سالهايی که مدتها بود فراموششان کرده بودم، گذاشته بودم فراموش شوند و بروند و توی تاريکی‌های پس ذهن و حافظه‌ام گم شوند. جای آن سالها، خاطره‌ها، آدمها و آن خاک دور پر شده بود با سيستم و شکلی از زندگی که مدتها بود به آن خو گرفته بودم و جزيی از آن شده بودم؛ جزيی از من بود. رابطه با جسيکا هم برايم حکم پيوندی بيشتر و عميقتر با همين فرهنگ و سيستم را پيدا کرده بود. ولی شيرين دوباره درِ آن صندوقچه کهنه را باز کرد و به يادم آورد که از کجا آمده‌ام. انگار تازه يادم آمده بود که مهاجرم. می‌خواستم برگردم يا بگذارم همه‌‌چيز برگردد؟ نمی‌دانم. ولی مثل يک بو يا طعم آشنا، مثل يک عکس قديمی زرد شده يا نامه‌ای کهنه دستم را می‌گرفت و می‌برد به جايی دور ولی آشنا. ￿some how like those old languages که می‌خواندم و تحقيق می‌کردم. زبان کهنی بود که ناگهان دريافته بودم که می‌شناسمش، که می‌فهممش و می‌توانم به آن سخن بگويم. شکسته بسته به خاطر می‌آوردم و سخن می‌گفتم و می‌شنيدم و هيجان اين بازگشت شاد و سرخوشم می‌کرد. زن باهوش و کنجکاوی بود. ￿oh yes she was! هرچه می‌خواست و حس می‌کرد رک به زبان می‌آورد و تا پاسخش را نمی‌گرفت رهايم نمی‌کرد. گرچه هنوز خيلی جاها وابسته چيزهايی مثل￿ traditions يا عقيده‌ها و کليشه‌هايی بود که خودش هم نمی‌دانست از کجا توی مغزش فرو شده‌اند، ولی دقت که می‌کردم می‌ديدم دنيايش خيلی عميق‌تر و بزرگتر از دنيای سطحی جسيکاست، و اگر بخواهد، اگر بتواند، اگر دست و بالش باز باشد، ￿nothing could stop her و دادش را از زندگی خواهد ستاند. ولی حتی اگر می‌خواست، هنوز نه می‌توانست و نه دست و بالش باز بود و گرفتاری‌هايش دست و بال مرا هم می‌بست. هنوز چيز زيادی از شروع رابطه‌مان نگذشته بود که اجبارها و تغييرات عجيب و غريب همه چيز آشنای زندگيم را به هم ريخت. هنوز با کامران زندگی می‌کرد ولی گاه ساعتها مثل دختر و پسرهای جوان و رويايی و رمانتيک بر سر ضرورت يا عدم ضرورت ازدواج و عقد رسمی و بچه داشتن و محل زندگی و دکوراسيون خانه و امثال اينها بحث می‌کرديم. آزارم می‌داد؟ می‌داد و نمی‌داد. فکر می‌کردم ￿she was probably afraid. لابد از اينکه باز نتواند کنترل زندگی يا رابطه‌اش را در دست داشته باشد می‌ترسد و بيش از اندازه روی آن انرژی می‌گذارد. يا شايد شکل ديگری از رابطه و زندگی را نياموخته. يا اينهم شيوه‌ايست برای بازسازی گذشته‌ای که قبلأ به شکل ديگری ساخته شده بود. برای خود من هم شايد همين حالت جذاب بود. انگار نشسته بوديم و مثل بچه‌هايی که بازی‌ای را باخته بودند می‌گفتيم: از ازسر! او هم گيج بود و نمی‌دانست آخرش اوضاع به کدام مسير خواهد رفت. وضعيت بچه‌ها، کامران، ￿relationship‌‌‌‌اش با من، خودش، اطرافيان او و من، همه چيز ￿ was so complecated and, you know,￿ به اصطلاح بغرنج و در هم پيچيده بود و روز به روز هم پيچيده‌تر می‌شد و همين هم ما را سوق می‌داد به طرف سطح رابطه، به همين که اکتفا کنيم به ديدارهای پنهانی و پرهيجان کوتاه و عشق‌وزری‌های تبدار و ￿hot و درددلهای تلفنی وقت و بی‌وقت و چاره‌جوئی برای اتفاقات پيش‌بينی شده و نشده. ما به سوی آينده نمی‌رفتيم. اصلأ چيزی از آن نمی‌ديديم يا نمی‌شناختيم. مثل بچه‌ها، اين آينده بود که به سوی ما می‌آمد و ناگزيريش را به رخ می‌کشيد. آدم معمولأ نمی‌تواند منصفانه و با آرامش بايستد و به قدمهايی که برداشته فکر کند. پی بردن به اينکه چه اتفاقات ناچيز و پيش پا افتاده‌ای قادر بوده‌اند و هستند که تمام مسير زندگی را عوض کنند ديوانه کننده است. برای همين هم به آنها فکر نمی‌کنيم. برای همين هم باز تکرارشان می‌کنيم. من هم به قدمهای کوتاه و سريعی که تمام زندگيم را داشت عوض می‌کرد فکر نمی‌کردم. ناگهان همه چيزها و برنامه‌ها و رابطه‌های گذشته برايم احمقانه و بی‌ارزش شده بود. انگار به رسالت خودم، به علت وجودی حضور خودم در اين جهان پی برده بودم. به دستها و نگاه و لبها و حرفهای شيرين فکر می‌کردم و آن مسيری که انگار سراسر زندگيم را آمده بودم تا به او بر بخورم و دستش را بگيرم و ￿change every thing. that seemed to be my destiny!. ولی سالها بود که در چارچوب زندگی خودم جا افتاده بودم و عوض شدن هم به اين سادگيها نبود. آن رابطه در همان حدش هم با هيچ يک از کارها و روابطم جور در نمی‌آمد، چه برسد به گسترده شدنش. از کار و زندگی افتاده بودم. هيجان و شتابی کودکانه در او موج می‌خورد و عشقی پر انرژی و پر خواسته را با خودش آورده و به زندگی منظمم ريخته بود که می‌ترساند و پسم می‌زد. با همه اينها، ضربه نهايی را آن روز که تلفن کرد و خبر داد که حامله شده زد. يکدفعه احساس کردم زير پايم خالی شده و سقوط کرده‌ام. اصلأ نمی‌دانستم چطور بايد با اين قضيه برخورد کنم. يک صبح چهارشنبه بود. درست يادم است. ۱۸ آوريل. يک ربع به هشت صبح ساعت زنگدار کوچک کنار تختم به جير جير افتاد و طبق معمول از جا پريدم و با دست روی آن کوبيدم. شب قبلش تا دير وقت بيدار مانده بودم و رپورتهای دانشجوها را تصحيح کرده بودم و هنوز منگ بودم. غلتی زدم و رفتم که پنج دقيقه ديگر هم بخوابم تا باز جير جيرکش هوار بکشد و ضربه‌ای ديگر و پنج دقيقه ديگر و بعد بيداری. بيداری منگ و کوفته‌ای که به آن عادت کرده بودم. تازه بلند شده بودم و کش و قوس می‌آمدم که تلفن زنگ زد. حدس زدم که شيرين باشد. صبحها زنگ می‌زد و صبح بخير می‌گفت که روزمان را با صدای هم شروع کنيم. آن روز هم لابد زنگ زده بود که تولدم را تبريک بگويد. ولی صدايش با بقيه روزها فرق می‌کرد. با لرزی که هم نگرانی در آن بود و هم شادی، خبر حاملگيش را داد. گيج شدم.￿ ￿my goodness! she was pregnasnt?￿ بچه؟ چکارش می‌خواست بکند؟ پدر می‌شدم؟ اينجوری؟ آينده‌ای مغشوش و غيرقابل کنترل چنان با شتاب روی سرم آوار می‌شد که نمی‌دانستم چطور بايد با آن برخورد کنم. چی بايد می‌گفتم؟ ساکت ماندم و ناگهان نسبت به او کينه‌ای تلخ در دلم احساس کردم. حس کردم فريب خورده‌ام.￿she had betrayed me￿ نه. فريب نبود. حس کردم در نظر گرفته نشده‌ام. ديده نشده‌ام. يکدفعه همه چيزهايی که در زندگيم عوض شده بود، همه چيزهايی که بی‌برنامه و ناخواسته تحميل شده بود و تا آن موقع ناديده گرفته بودم،‌ پيش چشمم آمد و بزرگ شد. حس کردم به من، به منيّت من، به موجوديتم، فکرم، برنامه‌هايم، استقلالم و نظرم خيانت شده. ساکت ماندم. بعد از چند لحظه صدايم کرد. جواب ندادم. صدايم در نمی‌آمد. لال شده بودم… ‌

_…‌‌چرا کور و کر بود و نمی‌فهميد؟ اگه يک ذره شعور داشت که کار به اينجاها نمی‌کشيد و اينجوری زندگيمونو سياه نمی‌کرد. غلط کرده گفته دلش برای بچه‌ها سوخته. چرا قبلأ دلش براشون نمی‌سوخت؟ تف به قبر پدر‌‌جد آدم الدنگ دروغگو. مگه بقيه مهاجر نبودن؟ مگه بقيه آدم نبودن؟ مرد نبودن؟ به زندگی حسام که نگاه می‌کردم، درسش، دانشگاهش، کتابهاش و رابطه‌هاش، از خودم و اون چارديواری و زندگی‌ احمقانه‌ای که با کامران و بچه‌ها توش می‌لوليديم حالم بهم می‌خورد و دلم می‌خواست سرم را بکوبم به ديوار. دلم می‌خواست همه چيز را ول کنم و برم و خودم را توی بغل حسام گم کنم. به حسام می‌گفتم می‌شه ما يک روز با هم زندگی کنيم؟ می‌گفت با بچه‌ها که نمی‌شه. چرا نمی‌شد؟ اگه حسام بچه داشت، مگه من نمی‌رفتم باهشون زندگی کنم؟ فقط بايد بچه خودشون باشه که بتونن تحملش کنن.؟ خيلی از دستش لجم گرفت. دوستش داشتم، ولی لجم گرفت و گفتم حالا نشونت می‌دم. يک روز سر صبح بهش زنگ زدم و گفتم که حامله شده‌م. نشده بودم، ولی گفتم شدم که ببينم چکار می‌کنه. چکار می‌خواست بکنه؟ بالاخره بايد يک کاری می‌کرديم ديگه. نه؟ بايد زندگی و رابطه‌مون را سر و سامون می‌داديم. ديگه خسته شده بودم. از اون بی سر و سامونی و در بدری داشتم ديونه می‌شدم. به يک نخ نازک آويزون مونده بودم و همونجور داشتم تاب می‌خوردم بين يک رابطه ممنوع و پنهانی با حسام و ديونه‌بازيهای کامران. چکار کرده؟ ها؟ چکار کرده؟ توی هشت نه سالی که توی اين مملکت بوديم چکار کرده؟ توی اين يک سال و نيمی که تنها بوده چکار کرده غير از اينکه ول بگرده و بيفته خونه اين و اون؟ چرا نمی‌رفت سر کار و زندگی خودشو سامون نمی‌داد؟ ها؟…

احمد سری تکان داده بود و سيگاری آتش کرده بود و خسته گفته بود:

_… آخه ديگه دست و دلش به هيچ کاری نمی‌رفت. دو ماه و نيم خونه من بود. دو ماه و سه هفته. البته نه اينکه همه‌ش هم اونجا باشه. گاهی دوسه روز می‌رفت و پيداش نمی‌شد. بعضی وقتها خبرش را از شهرهای ديگه می‌آوردن. بعضی وقتها هم می‌دونستم که خونه اين و اون مونده. ولی چمدون و وسايلش خانه من بود و به اصطلاح اونجا پايگاهش شده بود. راستش خسته شده بودم. هم خلوت و آرامش خودم را از دست داده بودم، هم حرفها و رفتارش حوصله‌م را سر برده بود. همه‌اش از بچه‌هاش حرف می‌زد. بچه‌ها اينطور، بچه‌ها آنطور. بچه‌ها اله، بچه‌ها بله. آبجو می‌خورد و سيگار می‌کشيد و دست به ته‌ريشش می‌کشيد و می‌گفت که دلش برای بچه‌های بيچاره‌ش ميسوزه. ناراحت بود که بی‌سر و صاحب مانده بودن و معلوم نبود که چی به روزشون بياد. شيرين هر روز صبح تا عصر توی آرايشگاه کار می‌کرد و بچه‌ها که از مدرسه می‌آمدند تا غروب که شيرين برسد تنها می‌ماندند و معلوم نبود چی می‌خورند و چکار می‌کنند. گاهی وقتها هم بهشان تلفن می‌کرد و اگر می‌ديد تنهايند و شيرين بيرون است يا آنها هم بيرون بودند و تلفن را جواب نمی‌دادن بيشتر کفری می‌شد و به در و ديوار فحش می‌داد و اعصاب من را هم خرد می‌کرد. سه چهار روز تمام مثل آدمهای مريض يک گوشه اتاق می‌نشست و يک پتو روی دوشش می‌انداخت و بعد هم همانجا دراز می‌کشيد و پتو را دور تنش می‌پيچيد و چرت می‌زد و همين. زيرسيگاری و فلاسک چای و شيشه‌های آبجو کنار دستش قطار می‌شد و شب و روزش را به هم می‌دوخت و من هم خون خونم را می‌خورد ولی رويم نمی‌شد چيزی بهش بگم. بعد يکدفعه می‌ديدی پا شده و دور و برش را تميز کرده و ظرفها را شسته و همه جا را دستمال کشيده و تر و تميز کرده. می‌رفت حمام و ريشش را می‌تراشيد و از خانه می‌زد بيرون و چند ساعت بعد با پاکت ميوه‌ای چيزی برمی‌گشت و غذايی درست می‌کرد و از اين جور کارها. يا مثلأ فيلم ويدئويی کرايه می‌کرد و می‌نشستيم و تماشا می‌کرديم. يکی دو هفته اولش برايم زياد مهم نبود، ولی بعدش ديگر طاقتم طاق شد. نمی‌شد که همينجور بنشيند و بزند توی سر خودش و نفرين کند. چند تا دوست خانوادگی هم داشت که هی زنگ می‌زدند و حال می‌پرسيدند و دهن به دهنش می‌گذاشتند و تحريکش می‌کردند. مخصوصأ شمسی خانم. شمسی خانم بهش گفته بود که از روز اولی که با هم آشنا شده بودند فهميده بوده که شيرين سر و گوشش می‌جنبد. می‌گفت زنهايی که اينجوری بلند‌‌بلند بخندند و برقصند و مرد و زن براشان يکی باشد معلوم است آخرش کارشان به کجا می‌رسد. بهش گفته بود که يکبار توی يک مهمانی شيرين با دامن کوتاه روی مبل نشسته بوده و مواظب خودش نبوده و همه‌جاش پيدا بوده. گفته بود کامران خان خوب شد که رفت، بلا‌نسبت فقط زن‌های خراب اينجوری می‌نشينند و باکيشان نيست، فقط بچه‌هات را هر جور شده نجات بده و بيار پهلوی خودت. اصلأ بفرستشان ايران. کامران هم سبيلش را جويده بود و سرش را پايين انداخته بود. هاشم کاری به کار کامران نداشت، عوضش بند کرده بود به شيرين و به بهانه همدردی و کمک می‌خواست لاسی بزند و اگر شد حالی بکند. تا پريروزش هِرّ را از بِرّ تشخيص نمی‌داد، حالا برای ما شده بود شاعر و شعر عاشقانه می‌گفت و شبها پای تلفن برای شيرين می‌خواند. ساغر هم خودش را چسبانده بود به کامران و می‌کشاندش طرف خودش و آتش بيار معرکه شده بود. به نظرم به همديگر نزديک هم شدند. خود ساغر هم از شوهرش جدا شده بود و با بچه‌اش تنها زندگی می‌کرد. بلا‌نسبت سليطه‌ای بود. قدغن کرده بود که بچه بابايش را ببيند. بهش بسته بود که انحراف دارد و بچه را توی حمام دستمالی کرده و پليس کشان و از اين بازيها. ولی همه‌اش سر انتقام و انتقام کشی بود. حالا هم چسبيده بود به کامران و تا می‌توانست به شيرين بدبينش می‌کرد. ولی کامران حالش به جا نبود و ول کرد. می‌آمد و عرق می‌خورد و اينها را برای من تعريف می‌کرد و گوشم را می‌برد. خودم کم غصه داشتم؟ با جان کندنی رابطه‌ام با مرجان آرام شده بود و مدتی بود که ديگر سوار کينه‌ها و غصه‌هايمان شده بوديم و طلاق رسمی گرفته بوديم و داشتيم سر و سامان می‌گرفتيم. می‌خواستم دوباره ازدواج کنم. با ايران تماس داشتم و قرار شده بود با خواهر زن پسر عمويم که تازه ديپلمش را گرفته بود و دوست داشت بيايد خارج مکاتبه کنيم و برويم ترکيه و اگر قسمت بود ازدواج کنيم و بيارمش اينجا. قضيه تقريبا هم تمام شده است. اسمش مانداناست. عکسش آنجاست، روی تلويزيون. صورت مليح و قشنگی دارد. نه؟ يک ويدئوی عروسی برام فرستاده‌ن که اونم توش هست و چند دور رقصيده. درس‌خونده هم که هست. جوون هم هست و خودش می‌خواد بياد خارج و راهش هم ازدواج است و ممنون هم خواهد بود و ديگر از اين اداهای مرجان نخواهد داشت. انشاالله اگر کارها درست شد و آمد اينجا يک بزم خودمانی خواهيم داشت و قدم شما هم روی چشم. خوشحال می‌شيم. من کتابهای شما را خيلی دوست دارم. البته خودم خوب نخوندم ولی مرجان خونده بود و تعريف می‌کرد. روزنامه‌تون هم که محشر بود. اسمش «سپيدار» بود. نه؟ حيف شد تعطيلش کرديد. ديگه نمی‌خواهيد درش بياريد؟ حيف. خيلی حيف شد. ولی حق دارين. بخدا اين مردم اصلأ ارزشش را ندارن. همينهايی که خيال می‌کردين دوست و همکارن ديدين پشت سرتون چه حرفها زدن؟ حالا که ديگه گذشته، ولی راستش کامران اصلأ از کتابهای شما خوشش نمی‌اومد. فحش می‌داد و می‌گفت همينها زندگی مردم را از هم می‌پاشن. راستش من هم با اون چند جايی که برام خواند زياد موافق نبودم. ولی حالا که با شما اينطوری آشنا شدم فکر نمی‌کنم اون حرفا نظر خودتون بوده. نه؟ بعضی جاها را هم که اصلا نفهميدم. اينشاالله که بهتر می‌فهمم. آقا يک چيزهايی بنويسين که ما هم بفهميم. بخدا اگر من زندگی خودم را از اول برای شما تعريف کنم بهترين و عجيب ترين رمان دنيا می‌شود. ما که دست به قلم نداريم. قسمت نبوده. ولی کاشکی شما اين چيزها را بنويسين. بخدا اگر بنويسين می‌زند روی دست «بامداد خمار» و حسابی هم معروف می‌شين. حالا حتمأ کتابهاتونو می‌گيرم و همه‌اش را می‌خونم و بعد با هم يک قراری می‌گذاريم که قصه زندگيم را تمام و کمال تعريف کنم که بنويسيدش. زندگی کامران؟ اونم خوبه. والله عرض می‌کردم که ديگر حوصله‌ام از دستش سر رفته بود. من هم خلوت خودم را می‌خواستم. می‌خواستم ببخشيد مثلأ پاهام را برای خودم دراز کنم و جلو تلويزيون چرت بزنم يا بی‌ادبی نباشه لخت از حمام دربيام و برای خودم چای بريزم يا به دوست و رفيقهام و ماندانا زنگ بزنم و حرف بزنم يا چه می‌دانم هر غلطی دلم خواست بکنم. آدميزاده ديگه، نيست؟ حالا گيرم چند سال هم همديگر را می‌شناخته‌ايم، ديگر قرار نبود من بشوم سنگ صبورش و او هم کنگر بخورد و لنگر بيندازد و خانه من را بکند مريضخانه. اصلأ من از همان اولش هم يک قورت آب خوش از گلويم پايين نرفت. مرجان که رفت اولش حسابی تنها شدم. آن يک ماه اول که تنهايی خفه‌ام کرد کسی سراغم نيامد. بعدش خواهرم بلند شد و با پسرش از هلند آمدند اينجا مثلأ ديدنی و رفع تنهايی من و مراقبت از داداش احمدش که بنده باشم. دو سه روز اول به ماچ و بوسه و نقل خاطرات و اين حرفها گذشت. ولی بعدش من شدم راهنمای بيرون و ببر و بگردان و خواهرم شد خانم خانه. جای چيزها را عوض می‌کرد و وسايل را به اختيار خودش اينطرف و آنطرف می‌گذاشت و حتی دور می‌انداخت. تلفنها را جواب می‌داد و قرار مدار مهمانی می‌گذاشت يا قرارهايم را به هم می‌زد و آخر سری‌ها نامه‌هايم را هم باز می‌کرد که دعوامان شد. بعدش هم خودش و پسرش سه روز سرسنگين بودند و بلند شدند و با منّت رفتند. تا توی فرودگاه هم سرسنگين بودند و بعدش موقع خداحافظی گريه افتاد و دستهايم را گرفت و گفت داداش ببخش اگر ما مزاحم شديم و اذيتت کرديم. گفتم چه حرفها می‌زنی، کی گفته مزاحم بوديد؟ ولی خب منهم برای خودم آدميزادم، زندگی دارم و لازم نبود تو برايم مادری کنی. خواهرم از من بزرگتر است. هشت سال. خواهر بزرگه است. بعد از او يک خواهر ديگر هم دارم و بعد از من هم يکی ديگر هست. آخری هنوز ايران است. دومی هم ايران است. البته با شوهرش رفته بودند فرانسه. ولی چندسال پيش برگشتند. اين يکی هم با پسر و دخترش هلند است. از شوهرش جدا نشده ولی شوهرش سالی ده يازده ماه می‌رود ايران و دوبی و ترکيه و کويت و آنطرفها و يکی دو ماهش را بيشتر پهلوی هم نيستند. تاجر است. مهندس برق بود ولی بعد افتاد توی اين کار. يک صرافی هم توی دوبی باز کرده. يک بار هم چند سال پيش آمده بود اينجا. آن وقتها من و مرجان هنوز هم با هم زندگی می‌کرديم. پيله کرده بود که من هم شريکش بشوم و اينجا به قول خودش بازار آمريکای شمالی را برايش بگردانم و نمايندگی کنم. وضع خودش خوب است. غريبه هم نبود. شوهر خواهرم بود. ولی نمی‌دانم چرا به دلم ننشست. اينقدر منم منم کرد و از کارها و تلاشها و شمّ بازار و جَنَم و چه می‌دانم زرنگی و بموقع جنبيدنهاش توی دوره رفسنجانی و آپارتمان سازيهايش با آقای تويسرکانی و دو سه تای ديگر گفت که هم حوصله من سر رفت هم مرجان. اتفاقأ يک بار هم با هم رفتيم خانه کامران و شيرين. کامران جذب حرفهاش شده بود و بدش نمی‌آمد که من دستشان را بگذارم توی دست هم. ولی من حوصله‌اش را نداشتم. تازه معلوم نبود که بعدش چی پيش بيايد. اگر کارشان جوش می‌خورد که بقيه را فراموش می‌کردند. اگر هم گرفتاری درست می‌شد جفتشان مدعی من می‌شدند که با هم آشناشان کرده بودم. ولی بعضی وقتها هم به خودم می‌گويم شايد تقصير من شد که بيشتر زير پر و بالش را نگرفتم. شايد بايد بيشتر تحملش می‌کردم، يا مثلأ راهنمائيش می‌کردم برود پهلوی مشاور يا روانشناس. خود من و مرجان هم اين کار را کرده بوديم. مخصوصأ وقتی که سر بيژن گرفتاری داشتيم. بند کرده بود که به بچه نمی‌رسم. چجوری بايد می‌رسيدم؟ من که با او زندگی نمی‌کردم. خوب باز اگر بچه پيش من بود يک جور ديگر با او برخورد می‌کردم. آدم از راه دور که نمی‌تواند جوری که دلش می‌خواهد پدری کند. بچه را حسابی لوس و ننر داشت بار می‌آورد و من هم چاره‌ای نداشتم. گير که می‌کرد و نمی‌توانست از پسش بربيايد تلفن می‌کرد و شروع می‌کرد به داد و بيداد و گله گذاری. خب همه وقتشان را با بچه می‌گذرانند و هر جور که دوست دارند مثلأ تربيتش می‌کنند و بعد که بچه هرز رفت و سيگاری و علفی شد و درس و مشق را ول کرد و خدا را هم بنده نبود، ما بايد برويم و بشويم لولوی سر خرمن و اوتوريته پدری‌مان را اعمال کنيم و با همان توپ و تشرهايی که هميشه مخالفش هستند دوباره اوضاع را درست کنيم. خوب ما هم رفتيم پهلوی مشاور و من گفتم که اينجوری نمی‌شود. يارو هم البته آش دهن سوزی نبود، ولی به هر حال کمک کرد و يک کم از آن تشنجات خوابيد. بايد به کامران هم همين پيشنهاد را می‌کردم. يا می‌رفتم با شيرين حرف می‌زدم، چه می‌دانم. کار که از کار می‌گذرد آدم با خودش می‌گويد ای دل غافل، می‌شد جلوش را گرفت، می‌شد سرنوشت را عوض کرد؟ ولی کی فکر می‌کرد که دست به همچه کاری بزند؟ ها؟ کی فکرش را می‌کرد؟ يعنی اينقدر جنون گرفته بود؟ چطور شيرين نتوانسته بود حدس بزند؟ اين همه سال با اين آدم زندگی کرده بود و نشناخته بودش؟ حالا که فکر می‌کنم می‌بينم هيچکداممان کامران را درست نشناخته بوديم. هيچکدام.

_ هيچکدام؟ هه!

مرتضی دستهايش را به هم ماليده بود و بلند بلند گفته بود:

_‌‌هيچکدام؟ هه! از طرف خودتان حرف بزنيد جناب. چطور نمی‌شناختيم آقا؟ من و کامران با همديگه اينجوری بوديم‌. مثل برادرم بود. مخصوصاً اون سالهای آخر. آخه ما زودتر رسيده بوديم. اينا بعداً آمدندـ تقريباً، جونم براتون بگه، بعله، حدود دو سال و نيم بعد از ما آمدندـ توی انجمن ايرانيان با هم آشنا شديم. ما رفته بوديم بديم خانم اسدی مدارک مهين را ترجمه کنه. خانمم. به کله‌اش زده بود که بره کالج. کلی معطلی و برو و بيا داشتيم تا برادرش تونست مدارکش را جمع و جور کنه و بفرسته. بعد هم که بايد ترجمه می‌شد و ترجمه بايد تاًييد می‌شد و از اين بازی‌ها. سرتونو درد نيارم، آقا نامه بنويس، تلفن بزن، به جان عزيز شما قسم توی يک ماه چهارصد دلار پول تلفنمون شد. که چی؟ که خانم بتونه ثابت کنه که دو سال دانشگاه بوده و چند تا درس کمتر بخونه. حالا بگو اصلاً کل قضيه مگر چه ارزشی داره؟ مگر اينجا درس خوندن به دردی می‌خوره؟ نه. انصافاً. شما بگو. کی تا حالا از اين درس خوندن‌ها به نون و آبی رسيده؟ البته حساب بچه‌ها و نوجوونا جداست. ما ديگه از اين حرفامون گذشته. مسئوليت اين بچه‌ها با ماست. اگه بنده و خانم هم بريم درس بخونيم پس کی اينها را جمع و جور می‌کنه؟ ولشون کنی ها، يعنی غافل بشی از دست رفته‌اند. تا کُلَه چرخ داده‌ای بَرَدَت آقا، بَرَدَت! ولی خب، مگه به خرجش رفت؟ بهش گفتم: ببين خانم، من که تا نصفه‌شب پشت فرمون تاکسی‌ام. تو هم اگر بری کالج، همه‌ی اوضاع و احوال خونه و من و خودت و اين بچه‌های زبون بسته به هم می‌ريزه. بخواهی حواست به زندگی و بچه‌ها باشه، از درس و مشقت می‌مونی. بخواهی به درس برسی، اين بچه‌ها گشنه و ويلون و سرگردون می‌مونند. بيا و از خر شيطون بيا پائين. بگذار اين چند صباح غربت را هم با آرامش بگذرونيم تا اين بچه‌ها هم از آب و گل دربيان. ولی چه عرض کنم، نشد. چار دفعه آبغوره گرفت و چار دفعه قهر کرد و چار دفعه هم داد و بيداد، که ديگه ديدم اگر بخواد جلوتر بره همين يک ذره احترامی هم که تا حالا جلو بچه‌ها و در و همسايه داشتيم می‌ريزه و ديگه چی؟ آب رفته را به جو نمی‌توان برگرداند. بعله. گفتم به چشم. برو اينش را هم امتحان کن. از ما گفتن. من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گويم. تو خواه درس گير از اين نکته، خواه ملال. بله؟ پند؟ آها! بله. پند. به فکر درس خوندن مهين بودم، گفتم درس. بله. تو خواه پند گير از اين نکته خواه ملال! بعدش هم که شروع کرديم به اين قضايای مدارک و ثبت نام و از اين حرفها، بهش گفتم: ببين، ببين کی دارم بهت می‌گم. فردا نيايی آه و ناله کنی که من از پس اين همه مسئوليت با همديگه بر نمی‌آم. من که دارم بهت می‌گم که با يک دست نمی‌شه دو تا هندونه برداشت. تو می‌گی می‌شه؟ قربون همتت. دست مريزاد. ولی خودت کردی ها! خودت خواستی. برگشت و گفت: اوا، مگه فقط من مسئول اين زندگيم؟ مگه اين بچه‌ها بابا ندارن؟ گفتم: دِ چرا. چرا ندارن. دارن. ولی باباشون ديگه اون بابای قديم که نيست. اون ممه را، خانم، ديدی که لولو برد. شرکت و مرکت و مرخصی و خونه و بقيه‌ی قضايا که دود شد و رفت به هوا. ما مونديم و اون چندرغاز. گفت اونم که ريختی تو چاه کازينو. گفتم نخير خانم، آن را هم که داديم بابت پيش قسط اين خونه و حالا منم و اين تاکسی و روزی دوازده ساعت پشت فرمون دنبال کون مسافرا دويدن. برگشت و بهم گفت: «ولی تو هم بيخودی داری اينقدر حرص و جوش می‌زنی. تازه، اوضاع نبايد تغيير کنه؟ حالا فرض کن تو رفتی دوازده ساعت پشت فرمون جون کندی و من هم دوازده ساعت توی کافی شاپ. آخرش که چی؟ اومديم خارج. زندان که نيومديم.»

می‌بينی؟ شما را به خدا می‌بينی؟ اومدم بگم پس اين بچه‌ها چی؟ آينده‌ی اينا چی؟ مگه به خاطر اينا نبود که اومديم؟ من که توی وطنم سر خونه و زندگيم بودم و شکايتی نداشتم. با اين آخوندها هم بالاخره يک جوری راه ميومديم. کار که بلد نيستن اين جاکشها. خب ما را هم لازم داشتند. ولی کی بود بغل گوش من ورد می‌خوند که آينده بچه‌ها در خطره، درس و مشقشون در خطره، سربازی بايد برن و چه می‌دونم اِله و بِله؟ کی بود می گفت که از خونه و زندگی و قوم و خويش و وطن و همه‌چی می‌گذريم به خاطر بچه‌ها؟ حالا اين بنده، اين جنابعالی، اين هم بچه‌ها. دِ اگه راست می‌گی که بشين سر خونه‌ و زندگيت و به بچه‌هات برس. به جان شما که می‌خوام دنيا نباشه می‌خواستم اينا را بهش بگم. می‌خواستم همينجوری بگذارم کف دستش. تا بلکه حيا کنه. بلکه از خر شيطون بياد پائين. ولی نگفتم. دندون روی جگر گذاشتم و نگفتم. يعنی، شما که غريبه نيستی. ديدم توی اين مملکت غريب با اين قانونای زن پسندشون فايده نداره که هيچ، بدتر هم می‌شه. يعنی روش بهم باز می‌شه و يک ليچاری می‌گه و حالا خر بيار و باقالی بار کن. زن و شوهر آقا، روشون نبايد به هم باز بشه. يک بار که واسه‌ی هم خط و نشون بکشن و يک چيزی به هم بگن ديگه همه چيز از بيخ و بن می‌لرزه. خانمت را هم اگر بخواهی تربيت بکنی بايد يک جوری بکنی که هم حاليش بشه، هم خيال نکنه بهش بی‌احترامی شده. از همينش ترسيدم. اين هم حرف و پند خدا بيامرز پدرمه. هرچی خاک اونه عمر شما باشه. بله؟ کامران؟ آخ، بله. ببخشين. روده درازی کردم. بله می‌شناختمش. خيلی با هم اَنتيم بوديم. جون جونی. همين‌ها را به کامران هم گفتم. از همون روزهای اول که رسيدن اينجا با هم آشنا شديم. رفته بوديم انجمن ايرانيان. واسه ترجمه مدارک مهين. عرض کردم که. نکردم؟ بعله. اينها را هم ديديم که مثل يتيمها نشسته‌بودن و منتظر بودن آقای مجيد پهلوان بياد و به دردشون برسه. خودش و زنش و دو تا بچه‌اش. سومی را هنوز نداشتن. سومی، دخترشون، اينجا دنيا آمد. خلاصه ديديم نشستن و همين جوری هاج و واج به در و ديوار نگاه می‌کنن. شيرين خانم چشماش يک کمی همچين بفهمی نفهمی سرخ بود و منم نمی‌دونم چرا همين‌جوری يک چند ثانيه‌ای بهش خيره شدم. صورت مهتابی و موهای سياه تابدار و گردن سفيد… استغفرالله. فکر بد نکنی ها. دلم سوخت. قيافه‌اش را هم که خودتون ديده‌بودين. نه؟ آره. جای خواهرم باشه، از اون صورت‌های شرقی و چشم‌های گيرای ايرونی خودمون داره. حالا تازه اونروز خسته و کوفته هم بودن و به خودش هم نرسيده بود. موهاش را هم جمع کرده بود پشت سرش و داشت لبش را می جويد. من هم کنار ايستاده بودم و منتظر بودم ببينم اين ترجمه کی تموم می‌شه. بعد از چند لحظه، به جان شما چند ثانيه هم بيشتر طول نکشيد، يکدفعه به خودم آمدم و ديديم که ای دل غافل ناجور شد. حالا ما توی افکار و بدبختی‌های خودمون غوطه‌وريم و چشممون هم ناغافل مونده عدل روی صورت اين خانم. يک وقت فکر بدی نکنن. اينها هم که لابد تازه از ايران آمده‌ن و به همه چيز مشکوکن. خلاصه نگاهم را انداختم روی صورت آقاهه که همين کامران باشه و رفتم جلو و لبخند زدم و دست دادم و سلام و عليک و حال و احوال و کی اومدين و خوش اومدين و از اين حرفها! از همون‌جا آشنائيمان شروع شد و شديم رفيق جون جونی و دست يکی کاسه يکی تا همين جريانات اخير. خلاصه حال و احوالشونو پرسيدم و معلوم شد که دو روزه که رسيدن. رفته بودن شلتر و بعدش هم آمده بودن انجمن ايرانيان و دست به دامن مجيد پهلوان و شريف‌کمالی که کارشون زودتر راه بيفته و شرکت نفتو وصلش کنن و خونه‌ای و وسائلی و کلاس زبانی و از اين چيزها. به جان عزيزت قسم دلم خيلی واسه‌شون سوخت. آخه ما خودمون از يوگسلاوی آمده بوديم. لَندِد. دوره‌ی‌‌‌اين بدبختی‌ها را اونجا گذرونده بوديم. خدا رحم کرد اون‌موقع توی يوگسلاوی هنوز از جنگ و درگيری خبری نبود. وگرنه حاجيتون الآن هفت کفن هم پوسونده بود. نه؟ بعله. ولی اينها بيچاره‌ها قاچاقی اومده‌بودن. با دو تا بچه. کامران که با اون ريش سه روزه‌اش قيافه‌اش شده بود عين اين تروريستای لبنانی. شيرين خانم ولی يک قيافه‌ی معصومی داشت. ولی عصبی بود. اخم می‌کرد و چشماش رو می‌دوخت به آدم و خوب گوش می‌کرد ببينه چی داری به هم می‌بافی. خلاصه من يک خورده هم با بچه‌هاش حرف زدم و بعدش رفتم و مهين را از توی اتاق ترجمه صدا زدم و آوردم و با هم آشناشون کردم. زرنگ بودن، آقا، کاری و زرنگ. مخصوصاً همين شيرين. همان روز اول فهميد که توی انجمن کلاس آرايش دارن و رفت اسمش را نوشت و دوره‌اش را گذروند و زودی هم خودش را جا کرد توی يک آرايشگاهی و دِ برو که رفتی. حالا مهين خانم ما دو تا پاش را کرده بود توی يک کفش که بره کالج. بهش گفتم آخه چی می‌خواهی بخونی زن؟ ها؟ گفت سوسيال ساينس. گفتم آخه اينم شد درس؟ خب، توی ايران اقتصاد خونده بود. سال سوم بود که ما رفتيم خواستگاری و قضيه جور شد و قبول کرد که ديگه ادامه نده. مهم هم نبود. اگر ادامه می‌داد مگه چی می‌شد؟ يا می‌رفت معلم می شد، يا توی يک اداره‌ای استخدام می‌شد. منشی‌ای، بايگانی‌ای، چيزی. ولی اينجا چی؟ گفتم: می‌خواهی بری مددکار بشی؟ گفت: اولش فقط می‌خوام بدونم. گفتم: چی‌رو بدونی؟ همينجوری چشماشو گرد کرد و گفت: هرچی که بايد دونست. حالا خوب شد؟ زبونی درآورده بود آقا، زبونی درآورده بود. همه‌شون زبون درآورده‌اند. از اونا بدتر بچه‌هان. همين پيام، پسر بزرگه کامران و شيرين را قبل اين ماجراها ديده‌ بودين؟ من اون روز اولی که اومدن يادمه. توی انجمن، نشسته بود روی صندلی و دستاش را هم گذاشته بود روی زانوهاش. مؤدب، متين، عاقل. بعدش؟ هه! يک گوشواره می‌کرد توی گوشش، بغلای موهاشم می‌زد و از اين شلوارهای گشاد هم می‌پوشيد که خشتکش روی زانوهاست. آدمو که می‌بينن همينجور برّ و بّر نگاه می‌کنن. نه سلامی، نه عليکی، نه احوال پرسی‌ای. همين پيام مثلاً. بهش می‌گفتی: سلام آقا پيام، می‌گفت: های! می‌گفتی: حالت خوبه؟ می‌گفت: آها! می‌گفتی: داداشت، خواهر، مامان، بابا، همه خوبن؟ باز می‌گفت آها! همين. حال آدم بد می‌شد. به خدا من که طاقتشو ندارم. خيال می‌کنی اينا نتيجه چيه؟ ها؟ من که همون روز اول که قضيه اينا شروع شد و يک چيزايی شنيدم دم غروب کار رو ول کردم و رفتم خونه. مهين تعجب کرد. فکر کرد مريض شده‌ام. ولی من دستش را گرفتم و کشوندمش توی اتاق و گفتم بشين! حسابی جا خورده بود. همونجوری مات و مبهوت نشست روی لبه تخت. ايستادم جلوش و گفتم: ببين، اگر تو هم می‌خواهی از اين خل بازی‌ها در بياری بگو تا من همين فردا دست اين دوتا طفل معصوم را بگيرم و بار و بنديلم را بگذارم روی کولم و برگردم ايران. من تاب اين چيزها را ندارم. بچه‌هايم را هم نمی‌گذارم مثل سگ زندگی کنن. پرسيد: منظورت چيه؟ گفتم: همين. همين که گفتم. اگه تو هم قراره به سرت بزنه و فيلت ياد هندوستان بکنه رک و راست بگو. ديگه کالج و مالج و اينجور قرتی بازی‌ها را بهانه نکن. ديگه هم نمی‌خوام اين شيرين و مرجان و بچه‌هاشون پاشونو توی اين خونه بگذارند. اينها هم هرچی می‌کشن از دست اون سليطه پورانه. زنی که شوهر نداشته باشه حال و روزش معلومه. با اونم ديگه نبايد حرف بزنی. همين! چند روز بعدش هم رفتم اتاوا و از سفارت برای خودم و بچه‌ها پاسپورت گرفتم که فکر نکنه بلوف می زنم. اگر می‌خواهی بجنبی برادر، بايد به موقع بجنبی. کامران خبط کرد. حسابی هم خبط کرد. سرش با اونجاش پنالتی می‌زد آقا. همون روزهای اول فهميدم که کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌ده. بهش گفتم: برادر من، دوست عزيز، اينجا مملکت نظم و کاسبيه. جای سياست مياست و اينجور بازی‌ها نيست. ولش کن. اگر خوب بود که همون‌جا می‌موندی. ببين زندگيت چطوری از اين رو به اون رو شده؟ ديگه دست بکش. ولی قبول نکرد. حيف از اون همه انرژی. حيف از اون همه احساس. خب، ما هم جوون بوديم، می‌دونيم. تازه راه پيمائی هم رفتيم. زمانِ ازهاری. اون‌موقع بنده هنوز اداره‌جاتی بودم. با همکارهام رفتيم تظاهرات. گفتيم بلکه هويدا برگرده يا مثلأ سنجابی بياد و اضافه حقوقی و ترفيعی و اوضاع بهتر بشه. بختيار هم بخدا سگش به اينها می‌ارزيد. اعتصاب بود ديگه. شور بود آقا. شور حسابی! ولی همون موقعش هم معلوم بود که يک کاسه‌ای زير نيم‌کاسه‌ هست. آقا هم که اومد معلوم بود که چکار می‌خواد بکنه. مگه حکومت را می‌شه از ملا جماعت پس گرفت؟ شاعر می‌فرمايد: دست آخوند چون به قاب رسد، نقب کَنّد که تا به آب رسد! ما بلا‌نسبت خر که نبوديم ديگه! آدميزاد اينجور وقت‌ها که آسمون به زمين می‌آد و زمين به آسمون می‌ره، دو تا کار بيشتر نبايد بکنه. يا بايد دو تا پا داره دو تای ديگه هم قرض بکنه و فلنگ را ببنده و جونش را در ببره، يا بايد دوتا چشم داره دوتای ديگه هم قرض بکنه و دور و برش را بپاد و ببينه چی به چيه و بار خودش را ببنده. دو دوتا چی؟ چهار تا! اينجوری شد که ما هم از اداره زديم بيرون و با باجناقم شرکت توليدی وا کرديم. ولی کلّه‌ بعضی‌ها همونجور پر شر و شور می‌مونه. بعدشم، از حق نبايد گذشت. اونقدر بدبختی و بيچاره‌گی و دربه‌دری می‌کشن که ديگه نمی‌تونن بگذرن. اين کامران خان ما هم از اين طايفه بود. بهش گفتم. هر بار که نشستيم و دو تا استکان بالا انداختيم و يک بست تلخکی چسبونديم بهش گفتم. ولی به گوشش نرفت. وقتی به گوشش رفت که ديگه دير شده بود. همه وقت و زندگی‌شو گذاشته بود روی خل بازی‌هاش و نديد که دور و برش همه‌چی داره از هم می‌پاشه و وا می‌ره. نديد. دير ديد. وقتی ديد که ديگه دير شده بود. واسه‌ی همين هم اوضاعشون اونجوری شد. يعنی شد آنچه نبايد می‌شد. حيف. بله. می‌شناختمشون. عرض کردم که. ای آقا. هيچ وقت يادم نمی‌ره. اون صحنه فجيع آقا تا عمر دارم از جلو چشمم کنار نمی‌ره. بنده همونجا حی و حاضر بودم که اون اتفاق افتاد. حی و حاضر. خدايا به خداوندی خودت همه رو به راه راست هدايت فرما…

هاشم نچ نچ می‌کند و سر تکان می‌دهد و می‌گويد:

_‌‌‌جناب مرتضی‌خان مدعيست که همانجا توی خيابان حی و حاضر بوده و ديده. ولی دروغ است. ايشان آنجا چکار می‌کرده آن وقت روز؟ ما بعدأ خبر شديم. اولين کسی که فهميد عليرضا بود. برای اينکه توی ساختمان بغلی می‌نشيند. آژير آتش‌نشانی و پليس و آمبولانس را شنيده بود و از پنجره ديده بود که جماعت جلو ساختمان شيرين اينا جمع شده‌اند و خودش را رسانده بود آنجا. بعدش گويا عليرضا به منوچهر خبر می‌دهد و او هم فورا به زهرا زنگ می‌زند و زهرا هم به جعفر و اسماعيل و او هم به شهريار و حسين و کيان و ميترا خبر می‌دهد و ميترا هم سرِ کار مريم را پيدا می‌کند و او هم به هوشنگ و ژاله و محبوبه می‌گويد و محبوبه هم به حجت و صادق و شهلا و علی و ندا‌ و همينجوری همه به هم خبر می‌دهند و چند ساعت بعد همه در منزل عليرضا جمع شده بوديم و از آنجا رفتيم بيمارستان و بعد از بيمارستان دوباره برگشتيم همانجا و شب دوباره رفتيم بيمارستان. تا شب کلی آدم ديگر هم خبر شده و آمده بودند. آقای زرين‌مهر هم آمده بود و دوربين فيلمبرداريش را هم آورده بود ولی نگذاشتند ببرد توی بيمارستان. هرچی گفت بابا برنامه تلويزيونی دارم و جامعه ايرانيان و خبر و از اين حرفها، افاقه نکرد. ولی آرش آبادی رفت تو و آن گزارش کذايی را نوشت و عکس هم گرفت که توی «شهروند» چاپ شد و تازه دادِ آقای بينش درآمد که چرا هيچکس حواسش به «ايران استار» نبوده و خبر نداده و بعدش برداشت و يک گزارش بلندبالا نوشت و با سارا خانم هم مصاحبه کرد و بالای تبليغ آرايشگاهش چاپ کرد. شبش شده بود مثل وقتهايی که يکی از اين آدمهای معروف می‌آيد برای سخنرانی. يک سری حسابی جلو در بيمارستان ايستاديم و بحث کرديم و بعد هم رأی گرفتيم و از آنجا رفتيم کافه آقا رضا «ماما بيرز» و نشستيم تا نزديکهای سحر به آبجو خوری و تکيلا خوری و ادامه بحث و آخر شب هم شعر‌خوانی و بحث جماعت رسيد به وضعيت پُست مدرن جامعه ايرانی در غربت که ما ناله‌مان درآمد که بابا اين حرفهای بالای ديپلم را بگذاريد برای جلسه ملسه‌هاتان، و بعدش صمصام خواست چندتا شعر بخواند که همه يکصدا خواهش کرديم شعر «دف» آقای براهنی را بخواند که نامردی نکرد و خواند و آقا حالی کرديم، بعدش هم نزديک بود سعيد و اکبر دعواشان شود که ديگر ختم جلسه را اعلام کرديم و رفتيم دنبال کارمان. ولی جای شما خالی بزم خوبی بود. حالا بگذريم، آقا سرِشبش واويلايی بود. غوغايی بود دم بيمارستان. دم غروب شيرين سرِ کارش توی آرايشگاه بوده گويا که پليس زنگ می‌زند و بعد هم می‌روند سراغش و ماجرا را می‌گويند و او هم حالش بهم می‌خورد و پس می‌افتد و خونريزی می‌کند و می‌برندش بيمارستان. ساراخانم از آرايشگاه به گيتی زنگ زد و خبر داد و باز همه واويلاکنان رفتيم ببينيم ديگر قرار است چه مصيبتی ببار بيايد. پليس احمق را بگو. آخر نبايد بپرسد ببيند اين بنی بشر حالش بد است، خوب است، حامله است، نيست، تحمل خبر را دارد، ندارد، به همين سادگی که نيست آخر. بس که نژاد پرستند اينها. بابا شوخی نيست که. همه زندگی آن زن بچه‌هاش بود. همه می‌دانستند. ده بار کامران قهر کرده بود، سر خودش را به ديوار کوبيده بود، گذاشته بود رفته بود، حتی چند بار گويا رگش را هم زده بود و شيرين نگذاشته بود بچه‌ها بفهمند. با آنهمه مشکل و بی‌پولی و گرفتاری هيچی بهشان نگفته بود و زندگی را چرخانده بود. من خودم چند بار رفتم خانه‌اش، برای کمک، بهش اصرار کرده بودم که اگر کمکی چيزی می‌خواهد مضايقه نکند و بگويد. راه نداد. بگذريم. حالا گيرم آن مردک الدنگ پفيوز، حسام هم زير پايش نشسته بود و سر بزنگاه که زن بيچاره از زندگيش سير و ناراضی شده بود دام خودش را پهن کرده بود. حسام را که همه می‌شناختند آقا. همه. زن اول خودش را که ول کرده بود سر عشق و عاشقی و خانم بازی و چندتا دوست دختر هم عوض کرده بود و هر جا هم می‌نشست می‌گفت اين فرهنگ و جامعه پوسيده و بايد عوضش کرد. بگو به تو چه مرد ناحسابی که مردم با زندگی خودشان چکار می‌کنند؟ با چهارتا از اين خانمهای مطلقه فرنگی‌تر از جنيفر لوپز هم رفته بود از طرف دانشگاه آن يارو را دعوت کرده بود، چی بود اسمش، درويش‌پور، بله، آقای مهرداد درويش پورِ را از اروپا دعوت کرده بود که بيايد و اينجا و کنفرانس جامعه‌شناسی بدهد درباره طلاق و جدايی خانواده‌های مهاجر و می‌گفت به قول بهرام بيضايی تا مسئله سکس و زن توی جامعه ايرانی حل نشود به هيچ جا نمی‌رسيم. مسئله‌اش زن نبود که آقا، يعنی فقط زن بود، ولی ببخشيد دل نبود که، زير دل بود مسئله‌اش. خودش و آن دوست دختر سابقش که حالا گذاشته رفته ونکوور. از خودش بدتر او. زنک آبرو را خورده حيا را قی کرده و اسم خودش را هم گذاشته روزنامه‌نگار و شاعر. شما را بخدا اين مزخرفات شعر و مقاله است؟ ببخشيد اينها کس‌شعر است آقا. همه‌اش از پايين تنه حرف زدن و انگشت به فلانجا کردن و اسم پس و پيش آوردن که نشد هنر، نشد زنانگی، نشد هنر زنانه، مگر همان فروغ فرخزاد يکبار از اين جور چيزها نوشته که حالا اينها خودشان را به او می‌چسبانند؟ اين هيچ، بقيه‌شان را بگو، همينطور دور افتاده‌اند و برای خودشان گرد و خاک می‌کنند و توی «شهروند» هم هر يک هفته در ميان اين آقای زرهی عکسهای مکش مرگ‌مايشان را چاپ می‌کند با يکمشت مزخرفات که جلو آفتاب بگذاری راه می‌افتد طرف آغل مورچه. آقا اينها را چه به فروغ فرخزاد؟ آن بدبخت حرفی هم اگر زده يا احساسش را گفته با متانت گفته. اينها که ديگر هيچ. فرداست که ببخشيد سر و کون برهنه بدوند وسط خيابان و رختخوابشان را همانجا پهن کنند و جلو مردم کار هنريشان را بکنند. نه؟ مگر نمايشگاه آن آقای بلانسبت هنرمند نقاش را نديديد؟ اسم اين هنر است آقا؟ خوب پس بنده هم بروم عکس فلانم را بکشم و آويزان کنم سر چار‌‌راه و اسم خودم را هم بگذارم هنرمند. بله؟ سپرده بود به بر و بچه‌های مونتريال که برايش گالری رزرو کنند که آنجا هم برود و تخمهای دوزرده‌اش را نمايش بدهد. بموقع جلوش را گرفتم. محمد رحيميان زنگ زده بود اين طرف و حال و احوال و صحبت همين قضيه هم شد که داغ کردم و گفتم نکنی ها! نکن برادر من نکن. به تو چه که سالن و گالری بگيری و تبليغ کنی برای اينها؟ می‌شناسيدش؟ شما که بايد خوب بشناسيدش. روزنامه‌اش بدک نيست. چند وقت هم از مونتريال می‌فرستادش تورنتو و ما هم می‌خوانديم. چند سال پيش هم آمده بود اينجا و توی يکی از همين برنامه‌های ادبی يک داستان خواند. داستان مرگ پدر بود و يک بابايی که از خارج رفته بود برای مراسم کفن و دفن پدرش. خوب نوشته بود. حالا البته من آشنايی نزديک با ايشان ندارم و نمی‌دانم که بلانسبت پدر خودش فوت کرده بوده و اين داستان را نوشته يا از خودش درآورده. شما که خودتان اهل فنّ‌ايد و می‌دانيد، اين نويسنده‌ها بر‌می‌دارند و زندگی خودشان را می‌نويسند و يک چيزهايی هم از زندگی بقيه قاطيش می‌کنند و آب و تابش می‌دهند و تا هزار جا می‌برندش که آن سرش ناپيداست و هم خودشان ديوانه می‌شوند هم ما را ديوانه می‌کنند. ولی خوشبختانه اين آقا چسبيد به زندگيش و روزنامه‌نگاری و دور نويسندگی و بامبول بازيهايش را خط کشيد. بهش گفتم برادر تو ديگر چرا؟ يک جو آبرو توی اين مملکت داری و آن هم سر اين نمايشگاه و هرزه‌بازيهای اينها به باد می‌رود و هيچکس هم ديگر به روزنامه‌ات آگهی نمی‌دهد. زندگی چند خانواده را خوبست همينها به آتش کشيده باشند؟ حالا زن مردم چه گناهی کرده؟ لابد ناراضی بوده زير پاش نشسته‌اند و کشانده‌اندش به بيراهه. اگر کامران درست برخورد می‌کرد حتمأ پشيمان می‌شد و برمی‌گشت. در عفو لذتی است که در انتقام نيست. حالا چی‌شد؟ خوب شد؟ خوب شد که همه چی نابود شد؟ زن به آن جوانی و شادابی به اين روز افتاد خوب شد؟ آن بچه‌های گل؟ حرف اين و آن را باور نکنيد. مثل اين گروهکهای سياسی هر کس می‌خواهد بگويد من هم بودم و همان اول هم بودم. زندگی اينها را هيچکس بهتر از من نمی‌داند. از يونان تا اينجا و تا همين لحظه. ششماه توی آتن با هم بوديم. چی؟ ترکيه؟ پاکستان؟ کی گفته؟ بيخود کرده آقا. يونان بودند. باور نداريد از آنهايی که بوده‌اند بپرسيد. آن يارو نقاشه، کی بود؟ همان که خطاط هم بود؟ ها. پرويز ناصری. او هم با ما بود. حالا هفت هشت سالست که درويش شده و رفته ونکوور و پهلوی سرخپوستها مجسمه می‌سازد. ولی آنوقتها همه با هم تو يونان بوديم. هر کس يک جور حرف می‌زند. شما باور نکن. روشنک گفته ساعت دو بعد ازظهر داشته از کلاسش برمی‌گشته که از دور ديده خانه شيرين دارد دود می‌کند. از آن حرفهاست. ساعت دو نبوده و چهار و نيم پنج بوده. ميترا گفته خودش شيرين را سوار کرده برده بيمارستان. جفنگ است آقا. ماشين لکنته او خودش را به زور اينور و آنور می‌کشد. تازه اصلأ ما خبر نداشتيم که پليس رفته سراغ شيرين. آمبولانس بردش. سارا خانم می‌گويد که آنروز کامران سه بار تلفن کرده و با شيرين حرف زده، يکبارش را هم ايشان گوشی را گرفته و نيم‌ ساعت نصيحتش کرده. بلانسبت نامربوط حرف می‌زند. کسی که تصميم به همچه کاری می‌گيرد برنمی‌دارد نيم ساعت به نصيحتهای امثال سارا خانم گوش بدهد. آقا من نه از کسی ابائی دارم نه می‌ترسم. آمده‌ايم خارج که نترسيم و حرفمان را بزنيم. حالا هم اين چيزها توی کَتم نمی‌رود. بی حرف پيش، تنها کسی که آن روز کامران را ديده و با او حرف زده شمائيد آقای ساسان خان قهرمان. خود شما. حالا برويد روی همين سکو بايستيد و رک و راست و بی‌پرده بگوييد ببينيم آن روز چی به سرش آمده بود؟ ها؟

_ من؟

…‌‌و اين اخبار به اين اِشباع که می‌بَرانم، از آن است که در آن روزگار معتمد بودم و بر چنين احوال کسی از دبيران واقف نبودی… اگرچه اين اقاصيص از تاريخ دور است، اما من آنچه واجب است به جای آرم. ‌

…‌‌‌و من باز گشتم و نوشتم:

… يک لحظه که ابر روی خورشيد را بگيرد کافيست. تا چشم راحتتر ببيند. که تابش پُر قوّت آفتاب نباشد تا مجبور باشی دست را سايبان چشمان کنی، يا پلک بزنی و پيشانيت داغ شود و برق خورشيد از شيشه‌های ماشين‌های درگذر بجهد و در نگاهت فرو رود تا يک لحظه کور شوی و آن لحظه همان لحظه‌ای باشد که نبايد، که تمام بينائيت را لازم داری تا ببينی، ببينی و چشم و دلت آتش بگيرد و قطره قطره از پيشانيت بجوشد. شيرين از در بزرگ ساختمان بيرون آمد و در را پشت سرش رها کرد تا بسته شود. کيفش را روی شانه انداخته بود و کت ‌و‌دامن سبزش را برتن داشت. موهايش را، نه مثل پيشترها پشت سرش جمع کرده بود و نه مثل بعضی وقتها که ميهمانی می‌رفتند بالای سر. رهاشان کرده بود روی شانه‌ها و عينک آفتابيش را هم به چشم داشت. سبک و آرام راه می‌رفت. ابر که يک لحظه روی خورشيد را گرفت کامران دستش را که سايبان چشمها کرده بود از بالای پيشانيش پائين آورد و دقيقتر به روبرو خيره شد و شيرين را با نگاه دنبال کرد. چشمهايش اول روی موها بود و بعد موها را رها کرد و روی پيشانی و صورتش لغزيد. و لبها، که از آن فاصله چون خطی افقی به نظر می‌رسيد. آمد پائينتر. پائيز بود و شيرين ژاکت پشمی بنفش پوشيده بود با نقطه‌های ريز سفيد. لابد گل بودند. يقه گرد ژاکت و يک دگمه بازش گردن خوشتراش و بلند شيرين را رها می‌کرد که بين تيرگی موها و ژاکت تناسب خود را بيشتر به رخ بکشد، و پائينتر، ژاکت که از آنسوی خيابان هم انگار می‌شد گرمايش را حس کرد روی پستانهايش برجسته شود و پائينتر، روی شکمش. شکمش؟ لرزی ناگهانی از سراپای کامران گذشت و دندانهاش را کليد کرد. شکم شيرين چرا برجسته بود؟ به چاقی نمی‌مانست. نه. شيرين نمی‌توانست اينقدر به خودش بی‌تفاوت باشد. عادی نبود. نه. عادی نبود. تف. ابر از روی خورشيد کنار رفت و مستقيم روی پلکها و پيشانی کامران تابيد. کامران دندانهاش را روی هم فشرد و با کف دست محکم به پيشانيش کوفت. چشمهاش را بست و سرش را به آسمان بلند کرد و تند و پشت سر هم چند بار نفس کشيد و سينه را از هوای خنک پائيزی پر و خالی کرد. سرش را که پائين آورد و چشمها را باز کرد شيرين را گم کرده بود. تفی روی زمين انداخت و تيز به اطراف نگاه کرد و باز يافتش. کنار ايستگاه اتوبوس ايستاده بود و در آينه کوچکی به صورت خودش نگاه می‌کرد. دوباره نگاه کامران روی برجستگی کوچک شکم شيرين ثابت ماند. عرق کرده بود و می‌لرزيد. يک آن پيش خود مجسم کرد که شيرين دراز کشيده سراپا لخت و مردی روی تن او، حسام؟ می‌بوسدش و به تنش دست می‌کشد و گردنش را می‌بوسد و در او می‌راند و بعد تکان و ناله لذت و سکوت هر دو و آن اخم و لبخند وقيح…

…‌گهش بزنند. گهش بزنند. کثافت. کثافت. بچه کدام الدنگ بی‌همه‌چيز است؟ تخم کدام سگ کثافت بی‌آبرو را توی دلت داری جنده کثافت؟ همين را می‌خواستی؟ ها؟ همين را می‌خواستی که لنگت را پيش هر نره‌خری باز کنی و تخم اين و آن را بخوری؟ آنهم اينجا؟ کنار بچه‌های من؟ زير يک سقف با بچه‌های معصوم من بغل‌خواب کرده‌ای جنده کثافت؟ داغش را به دلت می‌گذارم. داغش را به دل هر پفيوزی که فکر می‌کند مهم نيست می‌گذارم. به دل هر مادر قحبه جاکشی که زير پايت نشست می‌گذارم. به دل هر ديوث بی‌همه چيزی که دل بچه‌های معصوم من را خون می‌کند می‌گذارم. بچه‌های معصومم. چرا بايد باشند و ببينند که تو هرزه پست کثافت کنارشانی و شب و روزت شده همين که لای پايت پُر باشد؟ که هر شب يکی بغلت خوابيده باشد که ناکام نروی. ناکامت می‌کنم…

کف دستش را چند بار محکم روی رانش کوبيد و مشت راستش را گره کرد و کوبيد کف دست چپش و رو گرداند. خنکی گزنده باد پائيزی را ديگر روی پوستش حس نمی‌کرد. تند گام برمی‌داشت و به طرف خيابان اصلی می‌رفت. دو چهارراه بالاتر داروخانه بود. از همانجا می‌توانست هم دوای خواب بخرد هم الکل و برگردد. گرچه می‌دانست که شيرين تا غروب از کارش برنمی‌گردد ولی نمی‌خواست وقت تلف کند…

…‌دوا نخريدم. داشتم. توی خانه خودم داشتم. بدون نسخه که دوای خواب درست و حسابی به کسی نمی‌دهند. پياده نرفتم. دويست سيصد متر را پياده رفتم و بعد تاکسی گرفتم. يکسر رفتم در خانه خودم و دواها را برداشتم. يک شيشه الکل هم بين دواها داشتم و آن را هم برداشتم. از همانجا هم زنگ زدم به بچه‌ها. گوشی را برنداشتند. تازه يادم افتاد که بايد مدرسه باشند. تصميم گرفتم با تاکسی بروم دنبالشان و هرسه‌شان را بردارم و ببرم خانه. سر راه يک بسته بزرگ کنتاکی هم گرفتم و دوشيشه نوشابه. يکدفعه ترسيدم نکند شيرين کارش زود تمام شود و ناغافل بيايد خانه. کارش که حساب و کتاب نداشت. به راننده تاکسی گفتم بغل يک تلفن عمومی نگهدارد و بهش تلفن کردم. تند و سرد جوابم را داد. گفتم بايد حتمأ ببينمش. نمی‌خواست قبول کند. گفتم تصميم گرفته‌ام برای مدت طولانی بروم آمريکا و مقداری عکس و پول و مدارک مال بچه‌هاست که بايد به او بدهم. باورش نمی‌شد. گفت نمی‌خواهی با بچه‌ها خداحافظی کنی؟ گفتم فردا صبح با آنها خداحافظی می‌کنم ولی مدارک را دست آنها نمی‌دهم. قبول کرد. گفت تا ساعت هفت کار می‌کند. قرار گذاشتم که ساعت هفت و نيم سر کوچه ببينمش. نزديک خانه‌اش. باورم کرد. گوشی را گذاشتم و سوار تاکسی شدم. ديگر می‌دانستم که حداقل تا ساعت هفت و نيم به خانه نخواهد رفت. خلاص…

گفته بوده ده، و خلاص.

تلخ بود و سرد حالا. کنار سکو نشسته بود و سيگار می‌کشيد و نگاهش روی دستم بود. بقيه دورش را خالی کرده بودند و کز کرده بودند در حجره‌های تاريک.

…‌دسته سياهپوشان از يک گوشه پيش می‌آيد عماری‌ها بر دوش و بر عماری‌ها طفل‌هايی شبيه نعش خفته و شبيه‌پوشان بر گِردَش به نوحه و زاری. عماری را بر سکو می‌نهند. طبل _ سنج…

سرم را از روی کاغذها بلند کردم و نگاهش کردم. سرش را پائين انداخت. پشت پنجره، بچه‌هاش توی حياط ايستاده بودند. کنار حوض. هرسه‌شان کنار هم. موهای شبنم توی باد تکان می‌خورد. ساکت نگاهم می‌کردند. تنها نبودند. پشت سرشان تا چشم کار می‌کرد ايستاده بودند. مرد و زن، جوان و پير. چشمم سياهی رفت و لرزی ناپيدا از نوک انگشتان پا تا فرق سرم گذشت. بی‌صدا در باد ايستاده بودند و نگاه می‌کردند. آسمان کبود شد و جمعيت تکانی خورد و راه باز کرد و جوانی از آن ميان در آمد. پوران آهی کشيد و زير لب ناليد: فيروز؟ جوان پيش آمد و از ديوار گذشت و قدم به سکو گذاشت. پوران هق هقی کرد و به گوشه تاريکی خزيد. فيروز دستی به صورت و چشمها کشيد و بعد دستها را از هم گشود و کش و قوسی آمد و چرخی بی‌مبالات روی سکو زد، به صورتکها نگاهی کرد، يکی را برداشت، شانه‌ای بالا انداخت و به ديوارها نگاه کرد:

_‌…‌من شيرين را نمی‌شناسم. ولی مثل او را ديده‌ام. تا زنده بودم زياد فکرش را نمی‌کردم. حالا که مرده‌ام به همه چيز می‌توانم فکر کنم و به همه چيز هم فکر می‌کنم.

حالا می‌نشينم اينجا، روی اين سکو و چشمهايم را می‌بندم و به همه چيز فکر می‌کنم و خواب می‌روم تا تو خواب ببينی که من نشسته‌ام روی اين سکو و چشمهايم را بسته‌ام و به همه چيز فکر می‌کنم و خواب می‌روم و خواب که می‌روم آسمان روشن می‌شود و من پر می‌زنم و هرجا که دلم خواست می‌روم. می‌روم و می‌نشينم سر مناره مسجد لطفعلی‌خان که نديدمش و بقبقو می‌کنم. پا می‌شوم و شال و کلاه می‌کنم و کله سحر می‌روم قشون فشم و می‌ايستم توی دامنه و زير پايم را نگاه می‌کنم و نگاه می‌کنم به تهران دودزده پانزده ميليونی. پانزده ميليون آدم دودزده را يکجا نديده‌ام. می‌روم درکه و دمم را می‌گيرم لای پاهايم و توی سربالايی می‌دوم و سرم را دراز می‌کنم طرف اوين و واق می‌زنم و واق می‌زنم تا صبح علی‌الطلوع واق می‌زنم و بعد راهم را می‌کشم و می‌روم يک کاسه آب زرشک سر چارراه آبسردار سر می‌کشم و همانجا وايميستم و عربده می‌کشم تا بيايند و ببرندم توی بازار و به حاج علی اکبر مشعشع عطار قزوينی سپندری شکايتم را بکنند و توی آينه تاکسی ماتيک می‌زنم و زير ابروهايم را برمی‌دارم و موهايم را آب و شانه می‌کنم تا بکشند و ببرندم پشت تپه خاک سفيد و اول چهار نفر دست و پايم را بگيرند و دامنم را به تنم جر بدهند و چارقدم را بکشند روی صورتم و يکی يکی لای پاهايم بخوابند و تلمبه بزنند و بعد سرم را ببرند و بگذارند روی سينه‌ام و من سرم را بردارم و بروم بنشينم روی درخت سرو کاشمر و تا روز قيامت قوقولی قوقو کنم قوقولی قوقو قوقولی قو قوووووووووووو…. لی‌لی لی‌لی لی‌لی حوضک، گنجشکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک، اين رفت خبر کرد اين کشت و پر کرد اين پخت و پز کرد اين گفت مال منو کی خورد اين گفت منِ منِ کله گنده، منِ منِ کله گنده، کله‌تو بيار اين زير بذار خوب بشورمش شپش زدی کره خر اينقد ورجه وورجه نکن آب برنج سر رفت ريخت تو پاشويه کله‌‌تو بيار اين زير و و اين خنجر بگير و گرفت خنجر مژگان يار و زانو بر کمر حضرت نهاد و و حضرت زانو زده بود و مشک بر زمين افتاده خشک لب به جانب فرات و آن منحوس زلفکان مبارک ايشان بگرفت و دو انگشت اشاره و ميانی بر منخرين مبارک فرو برد و بالا کشيد و تيزی خنجر بر گلوگاه نورانی حضرتم آشنا نمود که خون فواره زد و دجله راه کج کرد که من شرم دارم از اين شط خون مبارک که از گلوگاه آن عزيز جاری شد و خورشيد رو پنهان کرد و آسمان تاريک شد و پهلوان به دشت نگريست و به کوه نگريست و پس قد راست کرد و قدم به دامنه بنهاد به جانب سيمرغ و از اين طرف يَتَساعِدُ و ازون طرف يَتَنازِلُ و حالا حالمو نگير حال و حوصله اين زِر زِرا رو ندارم به مولا، بيا داشم يک نفسم بذار ما بگيريم بی‌وفا جمالتو يا حق ، پس چی شد؟ انگشت به کون حيرونمون نذار ديگه کجا رفتی جيگر؟ خونه خاله؟ از اين وره، از اون وره، ازين وره و از اون وره بشکن، بشکن بشکنه بشکن و بالا بنداز کار حاجيتو را بنداز يا اميرالمؤمنين يا مولا به حق پنج تن آل عبا الهی که مولام علی کار همه مسلمين را خودش راه بيندازد و بار قبر همه را خود حضرت سبک کند و نور ببارد به قبر رفتگان شما به حقِ حضرت حق و با شهدای کربلا محشورشان کند الهی به حق چارده معصوم يا سيدالشهدا ادرکنی يا امام زمان ادرکنی يا حق برو که رفتی و سر کوه که رسيدی يک انتقاد از خود بکن و سيانور را بگذار زير زبانت و چادر را بنداز روی سرت و اين عينک سياه را بگير و به چشمات بزن بزن وازلين بگير و جلق بزن بزن که يارم رفته سر چارسوق نی می‌زنه و حالا نزنه کِی بزنه و اينور اونورش ننداز بذا نيگاش کنم منو سر لج ننداز بذا نيگاش کنم اون کجکی يار منه کی می‌گه کجه؟ از پل سراط ردش کنم و کی می‌گه کجه و داغ به دلم گذاشته و رد شده و از چشمه خضر نبی گذشته و تر شده و تر شده و شهيد راه کير خر شده و آخ آخ آخ آخ به دلم و واخ به دلم يه کارد سلاخ به دلم رفت رفت رفت تو حموم دلبرکم نازدارکم و کم، کم، کم فروشی حاجی کم فروشی به مولا بيا تق تق تق وتق تق، تتتق تق تق دنبکی رو باش ويلن زنه عينکی باش که ميره و ميره و مياد و ميره و لق لق لق و لق می‌خوره و لق می‌خوره و دهنه بازار تاريکه و خم ميشه و راست ميشه و خم شدم و راست شدم و تو حياط اوين گوشت پام ورقلمبيده و دويدم و دويدم سر کوهی رسيدم و از چشمه خون بهشت زهرا يک مشت زدم به صورتم و يک سيلی خورد اينور صورتم و يکی اونور صورتم و باتوم اومد تو فرق سرم و چشمام سوزن سوزن يکمشت سوزن ريختم تو کاهدون حالا بگرد پيداشون کن بی‌دينا رو نارنجک انداختن و در رفتن توی اعلاميه بگو رَبَّت کيست که ميدم بطری بکنن توی فيها‌خالدونت که ربّ و رُبّت را ياد کنی و چنون خوابوند پس گردنم که کفترهای امام رضا پر زدند فوج فوج و لشکريان حق عليه باطل سينه سپر کردند و کربلا گويان کليدهای بهشت برين در مشتها فشردند و پرواز کردند به جانب اسب سپيد نورانی با رمز يا‌زهرا و دستم را گرفتم به ضريح مطهر امام رضا و گفتم آب! رويت را برگردان، آب! رويت را پری‌رو تاب مستوری ندارد، چو در بندی ز روزن آب! دستت را بکن توی جگرم يک مشت آب بپاش روی اين خاک بگذار خاک نفس بکشد. نفس، نفس، بگذار نفس بکشم. از روزی که مرده‌ام نفس نکشيده‌ام. تو مرده شو برده به جای من نفس می‌کشی. حالا بيدار شو رويت را برگردان تا ببينمت… اوهوی، چی داری می‌نويسی؟ خواب منو؟ بی ‌خيالِ خواب، حالا بيدار شدم. برگرديم و از ازسر!

من شيرين را نمی‌شناسم. ولی مثل او را ديده‌ام. شايد شيرين خواهر خود من باشد. اگر او باشد حتی آخرين باری هم که ديدمش، شبی که دو ماه بعد يا دو سال بعد يا دهسال بعدش مُردم به اين فکر نکرده بودم که او چطور از آن خانه و زندگی بيرون خواهد رفت و چی به سرش خواهد آمد. جزئی از خانه بود. جزئی از مادر. جزئی از شام و نهار و بگو بخند و دعوا. جزئی از عکسهای هنرپيشه‌ها که به در و ديوار می‌زد و پشت کلاسورهايش می‌چسباند. جزئی از موهايش که وقتی دعوا می‌کرديم می‌کشيدم. موهايی که از حمام که برمی‌گشت توی حياط شانه می‌کشيد تا خشک شود، دوستهايش که به خانه می‌آمدند و در حياط و اتاقها درس می‌خواندند و هرّه کرّه می‌کردند و برای پسرهای همسايه‌ها پيغام می‌فرستادند. اسم خواهر من شيرين نبود. ولی مهم نيست. اسم شيرين هم شايد شيرين نباشد. اينجور چيزها برای شما مهم است. برای من که مُرده‌ام، فقط نگاهتان اهميت دارد. نگاهتان را ول می‌کنيد تا در هوا فرو رود و ما را نمی‌بينيد که در هواييم و دور شما، دور همه‌چيز می‌گرديم. من حالا نگاه همه را می‌شناسم. کسی مرا زياد نمی‌شناسد. همه حرفم را می‌زنند ولی کسی نمی‌شناسدم. خانم سيمين دانشور توی «جزيره سرگردانی»‌اش اسمم را مراد گذاشته. آقای براهنی هم توی «آزاده خانم»ش گمم کرده و دنبالم گشته. دنبال «مجيد شريفی». آقای گلشيری هم توی «آينه‌های دردار»‌ش اسمم را گذاشته فرج. يا طاهر. يادم نيست. گويا با هم فرق می‌کنند. هردوشان ولی منم. توی کتاب آخرش هم باز از من نوشته. «شاه سياهپوشان». حالا او هم اينجاست. پشت پنجره است. همان که آن گوشه ايستاده کنار آقای مختاری سيگار می‌کشد. آقای خاکسار هم نوشته. توی «بادنماها و شلاقها»‌يش. يک جور ديگر البته. ياسين. آخرهايش يک کم احساساتی هم شده. آقای سردوزامی هم توی «گزارش روايت شفق» هزار روايت از من نوشته. هر کس يک جور ديده. من اصلأ خودم را آنجوری نمی‌بينم. مهم نيست. ولی حالا ديگر همانجاهاست که من هنوز زنده‌ام. حالا هم اينجا روی همين کاغذی که دست شماست. خودم که نمی‌خوانم. تا نمرده بودم رمان نخوانده بودم. نه وقتش بود نه حوصله‌اش. فقط آن آخريها «چگونه فولاد آبديده شد» را خواندم و يکی دوتا رمان روسی ديگر. تازه می‌خواستم بخوانم، وسطهای «جان شيفته» و «کليدر» هم بودم که مُردم. اينهايی هم که الآن گفتم نخوانده‌ام. اينها را بعد از مردنم نوشته‌اند. شما خوانده‌ايد و حالا داريد از قول من می‌نويسيد. اشکالی ندارد. اهميتی هم ندارد. همه اينها توی هوا و زمان می‌چرخد و من و شما هم با آن. حالا ديگر به اين چيزها فکر نمی‌کنم. توت نداريد اينجا؟ دلم هوای توت و تمشک کرده…

 گاهی که مرده‌ام

دلم هوای تمشک می‌کند

بر بوته‌ای کجا؟ جايی که هيچ جا نيست

من مرده‌ام و نمی‌دانم

با نرمه های خاک روی کُرک‌های نازک زرد

و سرخ_‌صورتی‌ای شفاف

که نرمی انگشت را برنتابد

و شهوت دندان نه زبان

گردش آرام و خيس زبان

و آهی از سر لذت

و غلتی و سايشی به سق دهان

و آب شدن تا آب شدن

و رنگ که می‌پرد در تاريکی تا تاريکی با نفس و نفس با هوا

که غلت می‌خورد روی رطوبت سرخ

و می‌چرخد

و کُرک‌ها و پوست رگ رگ

و ديواره‌ها و دندان‌ها

و طعم گس و شور و ترش که می‌ترکد شيرين شيرين شيرين

و بعد

فرو رفتن رفتن رفتن خيس

خسته و مدهوش و خيس تا انحنای گلو

و تاريکی تاريکی تاريکی

و بعد سکون مرگ

گاهی هنوز می‌ميرم…

خيلی وقت است که توت نخورده‌ام. بچه که بودم خيلی می‌خورديم. بالای درخت رفته‌ام و تکانده‌ام و دختر و پسرخاله‌ها و عموها وبقيه زيرش چادرشب گرفته‌اند و جيغ و داد راه‌‌‌انداخته‌اند و توتها که از آن بالا با ضربه‌های پاهای من گُر و گُر ريخته توی چادرشب کيف کرده‌ام و بعد پائين جسته‌ام و نشسته‌ايم به توت خوردن و هزار بازی ديگر و دنيا چرخيده‌است. ولی تمشک نخورده‌ام. کيوی هم نخورده‌ام. خيلی کارهای ديگر هم نکرده‌ام، خيلی چيزها و جاها را نديده‌ام. نه برج ايفل را ديده‌ام نه آبشار نياگارا را ديده‌ام نه کولوسوم رُم را ديده‌ام نه امپاير استيت نيويورک را ديده‌ام نه حالا نه برج پيزا نه منارجنبان نه ستونهای تخت جمشيد نه ارک تبريز و نه حتی حرم خمينی را. حالا روی دنيا می‌چرخم و هوسشان را می‌کنم. هوس ساندويچ کالباس هم کرده‌ام با پياز و جعفری و نان سفيد و پپسی. و خورشهای چربی که مادرم می‌پخت و همه آن کتابهايی که نخواندم، يا فيلمها، و اخم و لبهای نيمه باز فرزانه که بعد از انقلاب سر چهارراهها می‌ايستاد و آفتاب می‌زد توی چشمهايش و روزنامه‌های انقلابی می‌فروخت، و آن شبی که مرد شدم. همان شبی که شوهر پوران را کشتم. نبايد آن شب برمی‌گشت. فکر نمی‌کرديم برگردد. رفتن و آمدنهاش قاعده‌ای نداشت، ولی فکر نمی‌کرديم آن شب برگردد. اصلا به يادش نبوديم. انگار که اصلأ وجود نداشته باشد. پوران را دوست داشتم. گرمم می‌کرد. مثل خودم بود. مثل برادرش. برادرش توی زندان بود و خواهرش شهيد شده بود و خودش هم اسير شوهر و بچه‌های خواهرش بود. به عشق خواهر و برادرش با ما می‌جوشيد و هر کاری می‌گفتيم می‌کرد و چه شوری هم داشت. رويش که بهم باز شد و درددل کرد دلم برايش آتش گرفت. می‌خواستم حمايتش کنم و نجاتش بدهم، راه زندگی را يادش بدهم، راه انقلاب. حالا ديگر نمی‌دانم. اهميتی هم ندارد. فقط ياد موهاش که می‌افتم و پوست صاف صورتش و آن آتش که توی چشمهايش بود و داغم می‌کرد دلم برايش تنگ می‌شود. فکر نمی‌کرديم بيايد. اصلأ فکر نمی‌کرديم. بوی موها و گردنش مستم کرده بود که در باز شد و دنيا چرخيد. اصلأ نفهميدم کی نيم خيز شدم، کی هفت‌تير را از جيبم درآوردم و کی زدمش. همينقدر ديدم که هيکلی به طرفم هجوم آورد و دستم به طرف او دراز شد و بعد چيزی کنار گوشم ترکيد و او تکانی خورد و پس افتاد. دستم همانطور دراز مانده بود. انگار منتظر بودم که بلند شود، ولی نشد. نمی‌دانم چقدر گذشت که به خودم آمدم و دستم را پائين آوردم. من زده بودمش؟ نمی‌دانستم چکار بايد بکنم. ولی پوران به حال آمد و بعد ديگر همه‌چيز خود بخود پيش رفت. برديم و توی خرابه‌ای انداختيمش و برگشتيم. پوران می‌دويد و من به دنبالش و توی دلم می‌گفتم کشتمش. کشتمش. ساواکی را کشتم. دشمن مردم را کشتم. چند نفر را کشته باشد خوبست؟ چند نفر را لو داده باشد خوبست؟ خيس عرق و نفس بريده به خانه رسيديم. پوران دستم را گرفت و به اتاق کشيد و لباسهايش را کند و لباسهای مرا هم از تنم بيرون کشيد و به هم چسبيديم. ديوانه شده بوديم. روی تنش می‌غلتيدم و بالا و پائين می‌رفتم و محکم به خودم فشارش می‌دادم و چيزی مثل هق هق بيخ گلويم را گرفته بود و خيس عرق به هم می‌پيچيديم. می‌بوسيدمش و می‌گفتم: کُشتمش، کُشتم، شوهرت را کُشتم، ساواکی را کُشتم. دشمنت را کُشتم. و او نفس نفس می‌زد و می‌گفت: کُشتی، کُشتی، کُشتيش، بکُش، بکُش، و اتاق دورمان می‌چرخيد، تا چيزی مثل فنر در رگهايم ترکيد و پوران هم چنان در بغلش فشارم داد که نفسم بند آمد. همانجا روی زمين در بغل هم مانديم و خوابيديم. پوران انگار بيهوش شد. من نخوابيدم. خوابم نبرد. می‌ترسيدم. از تاريکی و آن اتاق و خونهايی که روی فرش و ديوار پاشيده بود می‌ترسيدم. روزی که آن اسلحه گيرم آمد هيچ فکر نمی‌کردم اولين بار آنجا ازش استفاده کنم. برايم حکم خشم داشت. حکم شورش، حکم انقلاب. می‌خواستم وسط روز وسط خيابان رو در روی ارتش بايستم و شليک کنم. حالا او پيدايش شده بود و همه چيز را به هم ريخته بود. شوهر پوران را نيمه شب در خانه خودش کشته بودم، آنهم بدون هيچ انگيزه انقلابی، و احساس حقارت می‌کردم. ولی دم سحر که از در حياط بيرون زدم و شعار مرگ بر ساواکی را روی ديوار خانه روبرو ديدم دلم آرام گرفت. خودم را دلداری دادم و دويدم به طرف خيابان، به ميدان، به يک جای شلوغ. می‌خواستم بين مردم باشم. ديگر نمی‌شد ايستاد. راه که افتادی ديگر نمی‌شود ايستاد. پشت سر باد بود پيش رو توفان. شش ماه بعدش هم رفتم کردستان. يا شايد هم نرفتم. شايد رفتم جبهه. يا شايد يک روز وسط ظهر وسط خيابان ايستادم و هفت‌تير را درآوردم و آنهايی هم که روبرويم بودند تفنگهايشان را درآوردند. شايد رفتم دانشگاه و يکی از آن تيرهايی که شب انقلاب فرهنگی تيربارهای بالای بازارچه کتاب می‌باراند توی دانشگاه به من خورده باشد. يادم نيست. شايد، شايد هم ماندم و رفتم اوين. يا گوهردشت. يا قصر. چند روز گذشته است؟ حالا اولهای بهار است يا آخرهای پائيز؟ همين سی چهل روز پيش بود به گمانم يا سی چهل روز بعد. نه؟ شايد توی همين تابستان مرا هم از بند کشيده باشند بيرون و رحيم حيدرآبادی قصه عقرب تو دهنش را آورده باشد بيخ گوشم و پرسيده باشد هنوز سر موضع هستی يا نه، و بعد افتاده باشم توی گودالهای خاوران، روی بقيه، زير بقيه . شايد پوران را که گرفتند و سنگسار کردند مرا هم از کوه پايين انداخته باشند. شايد از راه جنوب که فرار می‌کردم لنج برگشته باشد و کوسه از کمر نصفم کرده باشد. شايد توی کوههای ترکيه يخ زده‌باشم. شايد خفه‌ام کرده باشند و کنار خيابان انداخته باشند. شايد توی پاکستان ترور شده باشم، يا توی ژاپن، شايد گم شده‌ام. يادم نيست. حالا همه خاطره‌ها مال همه‌است. حالا ما خودمان خاطره‌ايم. تو خاطره کی هستی؟ تو را ديده‌ام. توی تظاهرات. يادت نيست؟ دی ۵۷، زمان بختيار، مشهد بود به گمانم. از جلو بيمارستان ارتش که رد شديم در پادگان يکدفعه باز شد و يک تانک بيرون آمد و سربازی که سرش را از سوراخش بيرون آورده بود شروع کرد به همراهی با شعارهای ما. پشت بندش دو تانک ديگر هم بيرون آمدند. هلهله کرديم که ارتش به ما پيوست. بعدش هليکوپتر آمد و از همان بالا شروع کرد به تيراندازی. بعدش دو تا تانک آخری هم تيراندازی کردند و دور خودشان چرخيدند و لهمان کردند. کنار هم افتاده بوديم و آن دختر جوان هم کنارمان افتاده بود که سينه‌هامان له شد و کله‌هامان ترکيد. ولی نه. بعدش تو هم با بقيه رفته بودی بيمارستان شاهرضا و دور حرم و مسجد گوهرشاد به کفشهای کشته‌ها و گم‌شده‌ها نگاه می‌کردی و زخم می‌بستی و دنبال من می‌گشتی. يا من دنبال تو می‌گشتم؟ يادم نيست. شايد توی خرمشهر ديدمت. نه. توی کرمانشاه. ترکمن‌صحرا بود بار اول به گمانم. نه؟ سياهکل؟ مهاباد؟ قارنا؟ ميدان ژاله؟ يادم نيست. يادم نيست. مهم هم نيست. فراموش کن. حالا آمده‌ام رنگ بگيرم. رنگ داريد؟ می‌خواهيم در و ديوار حياط را رنگ کنيم. کبود است. خسته شده‌ايم. مثل در و ديوار زندان. آنجا هم رنگ نبود. تا رنگ نبرم اينها ولت نخواهند کرد..

اشاره کرد به حياط. ايستاده بودند و ساکت نگاه می‌کردند. تا چشم کار می‌کرد ايستاده بودند، مرد و زن، جوان، بچه، پير. بی‌صدا در باد ايستاده بودند و نگاه می‌کردند. انگار بپرسند چرا. انگار من جوابی داشتم. نگفتيم اينها را. به بچه‌ها نگفتيم. هيچی نمی‌دانستند. وقتی هم می‌گفتيم شانه بالا می‌انداختند و پوزخند می‌زدند و گوش نمی‌کردند. اينطوری بهتر نبود؟ که ندانند؟ جويده‌ بويم و تف کرده‌ بوديم همديگر را و نگفته بوديم. نگفتيم. به بچه‌ها نگفتيم. تنم لرزيد و نگاهم را از پنجره واکندم و برگشتم و کاغذم را خط زدم. تمام صفحه را خط زدم. سياه کردم. سياه می‌کنم. عوضش می‌کنم. عوضش می‌کنم. کاغذ تازه سفيد درآوردم و خودکار قرمز برداشتم و نوشتم:

« …‌به بچه‌ها نگفتيم. يعنی اولين کاری که کرديم اين بود که آنها را يک هفته فرستاديم پهلوی خواهرم. خب، هنوز کوچک بودندـ چيز زيادی حاليشان نبود. نگذاشتيم بفهمند. تا سالها بعد هم نفهميدند. بعد، توی آن يک هفته، صبح تا شب دويديم تا آن اوضاع به‌هم ريخته را مرتب کنيم و وقتی که برگشتند، می‌شد گفت که ديگر کارها را با بدبختی روی روال انداخته بوديم. گرفتن جواز دفن و مراسم ختم و حلواخوران و اين بازيها تمام شده بود و می‌شد آثارش را هم از بين برد و بچه‌ها را به خانه آورد و بهشان چيزی نگفت تا در آرامش بزرگ شوند. اصل قضيه اين بود که کامران بالاخره کار خودش را کرده بود و من، راستش را بخواهی، دلم برايش نمی‌سوخت…»

و دستم ايستاد.

چرا دستم ايستاد؟ همينجا بود. درست همينجا بود و در همين لحظه که حسش کردم. سنگينی نگاهش را همينجا بود، اول بار، که پشت گردنم حس کردم. درست همينجا بود که دستم ايستاد. ناگهان سر گرداندم به پنجره نگاه کردم. درست می‌ديدم؟ آسمان کبود بود و حياط خلوت شده بود و تنها سايه‌ای را پشت شيشه گرد گرفته تشخيص دادم. پشت پنجره، سايه‌ای بود انگار، و کم کم شکل گرفت. می‌کوشيدم نمای هيکلش را تشخيص دهم که برق زد و برای لحظه‌ای، دو يا سه ثانيه شايد، توانستم به روشنی ببينمش. نه که صورتش را. برق از بالا تابيده‌بود و او هم کلاهی به سر داشت و شال‌گردنی هم دور گردن و بارانی برتن. پالتو بود يا بارانی؟ صورتش در تاريکی پيدا نبود. اما برق چنان تابيد که در همان چند ثانيه بتوانم هيکلش را ببينم. پير بود يا جوان يا ميانسال؟ تشخيص نمی‌دادم. پشت پنجره ايستاده بود. يک دست در جيب بارانی‌اش داشت و دست ديگرش را روی لبه پنجره گذاشته بود. رو به پنجره خشکم زد. حالا باز آن بيرون تاريک شده بود و من جز خطوط تيره اندام او چيز ديگری را تشخيص نمی‌دادم. چند لحظه گذشت؟ چند دقيقه؟ چند ساعت؟ چند هزار سال؟ بهت زده مانده بودم تا گرمای سيگار بين دو انگشتم را سوزاند و درست در همين لحظه او هم با انگشت چند تقه به شيشه پنجره کوفت. سرم ناخواسته به طرف دستم برگشت و ته‌سيگار را تند توی زير‌سيگاری انداختم و انگشتم را ليسيدم و بلافاصله سرم به طرف پنجره برگشت. تاريکی، و هيچ. ديگر کسی آن طرف پنجره نبود. همانطور که خيره به تاريکی حياط مانده بودم تنم ‌لرزيد و صدای بهم خوردن دندانهايم را شنيدم.

ترسيده بودم. از چی؟ نمی‌دانم. غريبه‌ها آدم را می‌ترسانند. آن ديگران غريبه نبودند انگار. ولی اين يکی؟ فکرش را بکن، غريبه‌ای که نبينی‌اش در تاريکی بيايد و پشت پنجره بايستد و نگاهت کند و به شيشه تقه بزند و بعد گم شود.

کجا رفته بود؟

بعد صدای رعد آمد و باد ناگهان لای در را باز کرد و به درون خانه هجوم آورد و چرخی وحشيانه زد و کاغذهايم از روی ميز پايين ريخت و پخش زمين شد. بی‌اراده از روی صنلی جست زدم به طرف در و آن را به چارچوبش کوبيدم و بعد برگشتم و کوشيدم کاغذهايم را که در هوا و روی زمين چرخ می‌خوردند بگيرم و جمع کنم که يک جفت پا را جلو خودم ديدم. لحظه‌ای خشکم زد و بعد ترسيده سر بلند کردم. خودش بود. همان بارانی، همان شال‌گردن، همان کلاه. حالا صورتش را می‌ديدم. عينکی روی چشم داشت و صورتش را دوتيغه تراشيده ‌بود و موهايش را به عقب شانه زده ‌بود. سبيل کوچکی پشت لب داشت و کراواتی با گره کوچک به گردن کت و شلوار و جليقه تيره به تن. نگاه و تبسمش به ثانيه‌ای آرامم کرد. لبخند می‌زد. نگاهش غريبه نبود. می‌شناختمش؟ نمی‌شناختم. با دهان باز مات به او نگاه می‌کردم. بعد او دستش را دراز کرد و باز لبخند زد. آرام نيم‌خيز شدم. دستم را گرفت و کمک کرد تا بلند شوم و بايستم.

_ ترساندمتان؟

صداش گرم و پوزش‌خواه بود و چشمهاش شاد.

_ قصد ترساندنتان را نداشتم.

به سختی آب دهانم را فرو دادم و پرسيدم:

_ شما… شما..،

ريز خنديد و گفت: نگران نباشيد. من قصد بدی نداشتم. يعنی ندارم. نمی‌نشينيد؟

هنوز از بهتم در نيامده بودم. او خودش را به پشت ميز رساند و صندلی‌ای بيرون کشيد و نشست و منهم بی‌اراده به طرف صندلی‌ام رفتم و روی آن افتادم. سرم به طرف کف اتاق برگشت و کاغذها… کاغذهايم کجا بودند؟

_ درست شد. نگران نباشيد!

سرم به طرف او چرخيد و ديدم که کاغذها را مرتب کرده و دارد لای پوشه‌ می‌گذاردشان. زمان می‌پريد انگار. می‌پريد؟ باز خنديد و پرسيد:

_ چايی ميل داريد؟

و بی‌آنکه منتظر پاسخی باشد بلند شد و شال گردنش را باز کرد و بارانی‌اش را در آورد و آرام و بی‌عجله تا کرد و روی پشتی صندلی کنار دستش آويخت و سرحال و مهربان، مثل صاحبخانه‌ای که از مهمان عزيزی پذيرايی کند به آشپزخانه رفت و برای من و خودش چای ريخت و آورد و روی ميز گذاشت و نشست سر جايش و حبه قندی برداشت و به دهان برد. جرعه‌ای چای روی آن نوشيد و بعد باز به من نگاه کرد.

بی‌اراده و گيج پرسيدم:

_ شما…

_ شما حواستان نبود. من در زدم و اجازه ورود خواستم. بيرون اندکی سرد بود و رعد و برق هم خبر از باران می‌داد. تصديق می‌فرماييد که در چنين هوايی مصاحبت يک رفيق شفيق و يک چای ديشلمه خالی از تفريحات نيست. در را امتحان کردم، باز بود، و الآن هم در خدمت شما هستم.

کی آمده بود؟ از کجا؟

_ اينهايش ديگر زياد مهم نيست. فکر خودتان را مشغول نکنيد. چای سرد می‌شود. زياد هم وقت نداريم. ديدم که نوشتيد و خط زديد خوشم آمد. کار من هم همين است.

کی بود؟ اسمش…

_ عرض کردم که، وقت زيادی نداريم.

وقت زيادی نداريم؟ برای چه کاری؟ راجع به چی حرف می‌زد؟

دست به جيب جليقه‌اش برد و ساعت جيبی‌اش را درآورد و به آن نگاه کرد. بعد سر بلند کرد و نگاهش را، سخت و نافذ، به چشمهای من دوخت:

_ صد و چهل و چهار ساعت و چهل و هشت دقيقه و هژده ثانيه، هفده ثانيه، شانزده ثانيه، پانزده ثانيه…، التفات می‌فرماييد؟ وقت زيادی نداريم و زمان هم بسرعت برق می‌گذرد. بهتر نيست شروع کنيم؟ کار را بايد بالاخره سر و سامان داد.

شروع کنيم؟ به سامان برسانيم؟ چی را؟

_ چهل و هفت دقيقه ديگر آفتاب طلوع می‌کند و بعدش ديگر هيچ چيز نمی‌تواند جلو گذشت زمان را بگيرد. حتی من. شش روز. شش روز بيشتر نمانده. فرصت زيادی نيست.

بعد پوزخندی زد و زير لب گفت:

_ گرچه در همين فاصله کوتاه هم کارهای زيادی می‌شود کرد. من کرده‌ام!

سرم بی‌اراده برگشت به جانب تقويم ديواری ای که کنار ديوار آشپزخانه آويزان کرده بودم و نگاهم روی آن ميخکوب شد: يکشنبه ۲۶ دسامبر. شش روز بعدش، شنبه…

_ کاملأ درست است. آدم باهوشی هستيد. همانطور که انتظارش می‌رفت. شش روز بيشتر نمانده. شش روز و چهل و چهار دقيقه و سيزده ثانيه…

ناگهان به خود آمدم. حالا که دسامبر نبود. چه ماهی بود؟ درختها برگ داشتند. می‌دانستم. ديده بودم. بعد از ظهر که به خانه آمدم ديده بودمشان. و آن بوته‌های گل و آفتاب گرم و زنده بهاری را. دوباره سرم بطرف تقويم برگشت. چه کسی صفحات آن را ورق زده بود؟ همين امروز صبح تقويم ۱۸ آوريل را نشان می‌داد. اشتباه نمی‌کنم. نه. کاملأ يادم است. برای اينکه روز تولدم است. برای همين هم از سر صبح از ديوارها فرار کردم و آمدم تا اينجا باشم. با خودم باشم. با اينها باشم. روزهای تولد وحشتناکند. همه می‌خواهند به آدم سر بزنند و لبخند بزنند و ماچ و بوسه کنند و گل و کادو و کارت و کوفت و زهرمار بياورند و روی ميز بغل تخت کوت کنند و بنشينند و مزه بپرانند و شکلات بخورند و تخمه بشکنند و بعد هم دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا سرهاشان را بکنند توی سر هم و جوک بگويند و بلند بلند بخندند و گاهی هم به تخت من نگاه کنند و لبخند بزنند و بعد باز سرشان را ببرند بيخ گوش هم و پچ‌‌پچ کنند و زير جلکی بخندند يا نچ نچ کنند و قيافه نگران و غمگين به خودشان بگيرند. اين بود که کله سحر نعره‌ام زمين و آسمان را برداشت تا طرف بيايد و کرکره‌ها را ببندد و پرده‌ها را بکشد و دوايم را بدهد و چراغ را خاموش کند و در را ببندد و برود و من بمانم و منتظر شوم تا ديوارها کنار بروند بيايم اينجا. اينجا که دلخوشم. دلخوشم به همين که چند ساعتی، چند روزی، تا چای و سيگار داشته باشم و قلم و کاغذ و دستم روی کاغذ راه برود و اينها دورم را بگيرند و بنشينند و بگويند: بنويس!

‌_ درست است! حالا من هم خواستی جز اين ندارم. چای براه است و سيگار و قلم و کاغذها و من که بگويم. ديگران؟ نگران آنها نباش. جای دوری نرفته‌اند. همه‌شان را می‌شناسم. همينجاها هستند. همين دور و بر. می‌آيند. هر وقت که بخواهند يا هر وقت که لازم باشد می‌آيند.

گيج مانده بودم. امروز يکشنبه بود.

_ درست. است. يکشنبه. البته تا چند دقيقه ديگر.

نه. يکشنبه بود. يکشنبه ۱۸ آوريل. چطور ممکن است اشتباه کنم؟ هشت ماه؟

_ چه اهميتی دارد؟ به هر حال وقت زيادی نمانده.

صدايش اين بار چنان سرد و جدی بود که ترسيده و متعجب سرم بطرف او چرخيد و او چنان نافذ نگاهم کرد که حس کردم واقعأ همه چيز اهميت خود را از دست داده است. بعد او باز لبخند زد و نگاهش مهربان شد. ناگهان حس کردم می‌شناسمش و به او اعتماد کامل دارم. حس کردم که خودم را بايد رها کنم و بدستش بسپارم. حس کردم او نجاتم خواهد داد. دست کم اينکه نگهم خواهد داشت، همينجا نگهم خواهد داشت و اجازه نخواهد داد مجبور شوم برگردم. برگردم به آن جهنم دره، به آن اتاق کوچک و آن تخت و پتوی نازک و سفيد احمقانه‌اش. از اين گذشته، بنظر می‌رسيد که او هم به من احتياج دارد. بلکه هم بيشتر از من. مگر خودش نيامده بود؟ مگر خودش نگفته بود که خواستی جز اين ندارد؟ مگر نمی‌گفت که فرصت کوتاه است؟ فرصت برای چی کوتاه بود؟

کبريت زد و دستش را دراز کرد و سيخ روشن کبريت را پيش صورتم گرفت. آتش را که ديدم متوجه شدم که سيگاری گوشه لب دارم و بی‌اراده سرم را پيش بردم و سيگار را روشن کردم و پکی به آن زدم و به سيگار نگاه کردم و به او. سيخ کبريت را تکان داد و خاموش کرد و توی زيرسيگاری انداخت و باز دست دراز کرد و پوشه‌ها را پيش خودش کشيد و دستش را روی آنها گذاشت. بعد نگاهش را نشاند روی صورتم و پرسيد:

_ از کدام شروع کنيم؟

ساکت نگاهش کردم.

خودش پوشه اول را برداشت و لايش را باز کرد و آرام و مطمئن شروع کرد به خواندن:

« به بچه‌ها نگفتيم. يعنی اولين کاری که کرديم اين بود که آنها را يک هفته فرستاديم پهلوی خواهرم. خب، هنوز کوچک بودندـ چيز زيادی حاليشان نبود. نگذاشتيم بفهمند. تا سالها بعد هم فهميدند.»

_ سالها بعد؟

سرش را بلند کرد و به چشمهايم نگاه کرد و باز پرسيد: «تا سالها بعد؟» بعد دوباره به بالای صفحه کاغذ نگاه کرد و خواند:

_ «سه شنبه ۱۸ آوريل ۹۵» پس چرا نوشته ای «تا سالها بعد»؟ چند سال می‌خواسته ای بگذرد؟ چند سال فکر می‌کنی بگذرد؟ و پوزخند زد.

کجا شنيده بودم اين جمله را؟ کی گفته بود؟ ها. يادم آمد. بيجاری. بيژن بيجاری. پيش از آنکه برود به آمريکا پيش خانواده‌اش. شب اول ژانويه ۹۸. چه برف و بورانی بود. شب شام خانه نياز سليمی مهمان بوديم. عصرش رفتيم و نشستيم توی کافه‌ای تا استکانی بزنيم و من همانجا بخشهای اول رمانم را برايش خواندم. همين پاراگراف را که تمام کردم نگهم داشت و پرسيد: «تا سالها بعد»؟ مگر ننوشته‌ای آوريل ۹۵؟ چند سال که بيشتر نگذشته، پس چطور می‌گويی «تا سالها بعد»؟ نمی‌دانستم. همين را هم گفتم. بعد هم گفتم بايد بقيه‌اش را بخوانی تا بدانی. آنوقت بيجاری خنده‌ای کرد و گفت:

_ اصلأ از کجا معلوم که سالهای بعدی در کار باشد. دو سال ديگر که گويا قرار است دنيا به آخر برسد. بهتر است تاريخش را عوض کنی!

تاريخش را عوض کنم؟ نه. توی «بالکن» کامران می‌رفت و همه چيز را نابود می‌کرد. من نوشته بودم که چيزی عوض شود. به بچه ها نگفتيم. نگفته بوديم که بمانند، تا سالها بعد بمانند و ندانند. به همين سادگی! کور خوانده بودم. انگار به خودمان که نگفته بودند جان سالم بدر برده بوديم.

بعدها بيجاری گاه و بيگاه می‌گفت که منظره‌ای که آن شب يا آن غروب از پشت پنجره بزرگ آن کافه ديده بود، يکی از غريب ترين مناظری است که به عمرش ديده و هرگز از يادش نخواهد برد. من هم از ياد نخواهم برد. نشسته بوديم پشت ميز گردی کنار پنجره و تکيلا و آبجو و بادام زمينی می‌خورديم و شاهد بوديم که پشت پنجره آسمان ناگهان کبود شد و برف گرفت و به فاصله چند دقيقه سطح خيابان را سفيد کرد. دانه‌های ريز برف مثل نرمه‌های خاکستر از آسمان به زمين می‌ريخت و باد آنها را لوله می‌کرد و درهم می‌پيچيد و به آسمان می‌برد و باز فرو می‌ريخت. مردم هم انگار گيج شده بودند. انگار که راديو ناگهان برنامه طبيعی‌اش را قطع کرده باشد که سقوط قريب‌الوقوع شهابسنگی را بر زمين گزارش دهد، گيج شده بودند نمی‌دانستند که چقدر بايد نگران باشند، چه خواهد شد، کِی، و به فکر چی بايد باشند در آن لحظه، ولی می‌دانستند که اتفاقی خواهد افتاد. آسمان کبود شده بود و برفی بر زمين می‌نشست که می‌رفت تا شهر را يک هفته فلج کند. ما ساکت پشت پنجره نشسته بوديم و تماشا می‌کرديم. از پشت حصاری شيشه‌ای.

گفتم: صبر کن تا بقيه‌اش را بخوانی. معلوم می‌شود چرا اينجوری نوشته‌ام.

باز پوزخند زد و پوشه را بست.

_ بقيه‌اش را خوانده‌ام. می‌دانم. پايانبندی‌اش کمی سست است ولی روی همرفته بد نيست. من بيشتر از پايان با آغازش مسئله دارم. پايانها را می‌شود عوض کرد. خودشان عوض می‌شوند. هيچ پايانی نهائی نيست. حتی پايانی که برای همين قصه خواهی نوشت. ولی آغازها؟

بقيه‌اش را خوانده؟ کدام بقيه؟ کدام پايان؟ من که هنوز چند بخش ديگر بيشتر ننوشته بودم؟

_ چيزهايی هست که اهميتش بيشتر از يک نتيجه گيری عادی و راحت‌الحلقوم است. مثلأ جايی که رابطه حسام و شيرين شکراب می‌شود و حسام شروع می‌کند به پی بردن به اينکه هيچ تجربه‌ای در ايجاد رابطه‌ای واقعی با زنی واقعی و در زير يک سقف واقعی نداشته، گير کردنش سر مسئله بچه و رفتارهای متناقض خودش و شيرين از تکه‌های جالب است. البته پرداخت بهتری می‌خواهد. مشکل اصلی شايد اين باشد که تو زنها را می‌نويسی ولی نمی‌شناسی‌شان. قضيه اينقدرها هم سياه و سفيد نيست. زنها اينقدرها هم که تو فکر کرده‌ای معصوم و زينب ستم‌کش و فلکزده نيستند. جاش که برسد خوب بلدند گليم خودشان را از آب بيرون بکشند. باور کن، من بهتر از تو می‌شناسم‌شان. آن بخشی هم که کامران شيرين را می‌بيند و فقط با ديدن شکم برجسته‌اش تحريک می‌شود که مجنونانه‌ترين تصميم زندگيش را بگيرد بکلی آبکی است. اين تکه را بگذار کنار آن بخش مربوط به بالکن، يا نامه‌های مادر شيرين خطاب به شيرين و کامران، اصلأ…

– صبر کن، صبر کن، من.. اصلأ من.. اين تکه‌ها که می‌گويی… يعنی خوب دو سه قسمتش را می‌دانم که نوشته‌ام. ولی بقيه، يعنی…

– نامه‌ها را من آوردم. آن بخشها را هم من برايت گذاشتم توی پوشه.

_ نامه‌ها؟

با سر اشاره‌ای به گوشه اتاق کرد. ترسيده نگاهم به آن طرف برگشت. زن و مرد جوانی پشت ميز نشسته بودند و تند وتند روی کاغذهای بی‌خط بلندی می‌نوشتند:

_ شيرين جان، با سلام و اميد به اينکه موفق و سلامت باشی. حالا که اين نامه را برايت می‌نويسم در دوسلدورف هستيم. يعنی تقريبأ دو ماه است که به اينجا آمده‌ايم. به ديدن مامانت رفتم و البته قبلأ تلفنی فهميدم که فارغ شده‌ای و ثمره سوم پيوندت هم پا به اين دنيای فانی گذاشته و زندگی را حتمأ برايت شيرينتر کرده. دلم برای شماها خيلی تنگ شده. مخصوصأ که کوچولو خانم زيبا و ملوست را هم هنوز نديده‌ام و فعلأ هم معلوم نيست که کی ديدار تازه کنيم…

_ کامران جان خودم تصدقت. ديشب خانه نبوديم و صبح زود آمدم خانه که چيزی بردارم و برم اداره که يکدفعه ديدم يک پاکت پشت در افتاده. بعد از سه سال يک نامه، آنهم از کامران آقای گل. اول خيال کردم قبض برقه ولی بعد که ورش داشتم ديدم که نامه‌ است آنهم از کانادا. کيف کردم. سلام و هزار سلام. آخه فکر ما هم باش لامصب. من نمی‌گم که آدرسا رو گم نکردی، نمی‌گم اذيت نشدی، نمی‌گم سخت نيست، نمی‌گم از اول شروع نکردی، دور نبودی، تو مملکت غريب نبودی، همه اينا درست، ولی آخه ما هم دل داريم و آدميم و ناسلامتی يه عمری باهات گذرونديم. می‌دونم گرفتاری فکر نکن که کنار گود نشسته‌ام و می‌گم لنگش کن، ولی خب يه چيزايی بين من و تو و اين بر و بچه‌ها هست که نميشه فراموششون کرد…

_ ما فعلأ همينجا توی دوسلدورف خانه خواهرم می‌مانيم تا ببينيم وضع اقامتی‌مان چطور روبراه می‌شود. اينجا شهر خوبی است. البته ما بيشتر دوست داشتيم برويم هامبورگ پهلوی کيوان دوست جمشيد ولی اينجا را هم می‌گويند که خيلی خوب است. جمشيد زياد دوست نداشت بيايد آلمان چون که شنيده بود خارجی‌ها را دوست ندارند و اذيت می‌کنند. ولی مهم نيست. هرچی باشد از آن خراب شده بهتر است. من که ديگر ديوانه شده بودم و جان به لبم آمده بود از بس که مجبور بودم از در خونه که ميامدم بيرون فيلم بازی کنم. کاش اين جمشيد ما هم مثل کامران تو يک ذره عرضه داشت و ما هم چند سال پيش آمده بوديم خارج. بخدا هر يک روزش هم که اونجوری بگذرد حيف است و به قول مامان جون کفاره دارد…

_ حالا بی‌خيالش پسر گل. همينقدر که بالاخره بعد از اينهمه وقت چشمم به جمال نامه‌ات روشن شد خودش يک دنيا می‌ارزه. از وضع و حالم پرسيدی و اوضاع وطن. چی بگم. بذار اينو بگم که بعد از رسيدن نامه‌ات کلی خيالم راحت شد و آروم شدم. الآن راحتم و خوشحال که بالاخره خبری ازت رسيد. هرچند که گرفتار باشی و حتی بخواهی برگردی و بقيه مشکلات و اعصاب خورديها. ولی دمت گرم. ايکبيری بدون تو خيلی سخت می‌گذره. اولين نامه رو که نوشتم به هزار زحمت آدرست رو گير آورده بودم. بعدش فهميدم که آدرست عوض شده و بايد کلی می‌دويدم تا آدرس جديدت رو گير بيارم. بخدا بچه‌ها شاهدن که هزار بار با بهمن تماس گرفتم، اونم هی می‌گفت رفتين تورنتو ولی آدرستونو نمی‌دونست. می‌گفتم آدرس می‌خوام يا شماره تلفن، می‌گفت ندارم، نيست، منم می‌گفتم آخه نوکرتم کره مريخ که نرفته، توی همين زمين لعنتيه ديگه، اونم توی کشوری که توهم توشی. پس چطور پيداش نمی‌کن؟ هنوزم که هنوزه آدرست را نداده. من آدرست را از پسرعمه فريبرز گرفتم که اونم زنش با زن سابق دوستت احمد آشناست. تا حالا فکر می‌کردم نامه اولم نرسيده و منتظر برگشتش بودم. خدا شاهده که حتی همين الان هم هنوز قبض پست سفارشی توی جيبمه که نگهش داشته بودم که برم و دنبالشو بگيرم. می‌گفتم اگه رسيده پس چرا اين مرده‌شور برده جواب نميده، اگه نرسيده پس چرا لعنتی برنمی‌گرده. به هر حال اميدوارم که اگه قرار شد بازم آدرس عوض کنين برام بنويسی که يهو نره ديدارمون به قيامت نالوطی…

_ حالا می‌گم کاش ما هم آمده بوديم پيش شما کانادا. آخه خيلی از آنجا تعريف می‌کنن. زبانش هم که خب انگليسيه و راحتتره و من و بچه‌ها هم يک کم بلديم و همه جای دنيا هم می‌فهمنش. بخدا توی اون کراچی درب و داغون حتی گداهاشم انگليسی بلد بودند و اونوقت ماها تته پته می‌کرديم و اسم خودمان را هم گذاشته‌ايم مدرن و متمدن و تاريخ دو هزار و پانصد ساله. حالا که ديگر به هر حال گذشته و اينجا هم خوب خواهرم هست و تنها نيستيم. خواهرم را که يادت هست؟ الهه که حيوونکی زمان شاه ازدواج کرد و با شوهرش آمد آلمان. شوهرش آنموقع داشت درسش را تمام می‌کرد و دکتر شد و بعدش هم موندن تو آلمان و برنگشتن و اون اتفاق ناگوار افتاد. يادت هست که توی روزنامه هم نوشتند و خيلی سر و صدا کرد؟ خيلی سال گذشت تا اين طفلک دوباره تونست سر بلند کنه و روی پای خودش بايسته…

_ از اوضاع وطن پرسيده بودی پسر. چی بگم، اولندش که بی تو بی‌صفاست و اصلأ اگه بهشت برين هم باشه و حوری موريها همينجور دور و بر حاج غلامحسين آدم پر پر بزنن بدون تو عين جهنمه. يادش بخير. ياد دوره سربازيمون ميافتم و اهواز و اون بازارش و شير گاوميشش و دخترای بانمک و اون کرمهايی که می‌ريختيم. به جان خودت ديگه هيچی صفا نداره. همه چی هست و ياران با‌وفا نيستند. ديگه اينکه جونم برات بگه که همه از دم فقط به فکر شکم و زير شکمن. يعنی باور کن چاره ديگه‌ای نيست. اونقد هی هر روز يک خبری می‌شه که ديگه اصلا نمی‌شه به فکر فردا و از اين مزخرفات باشی. فسق و فجور به وفور و جای شما هم خالی. قيمتها را ولی اگر ببينی سرسام می‌گيری. خونه پدر خانومم يادته؟ يک اتاق داشت اون بالا طبقه سوم که يک صندوقخونه و دستشويی کوچولو هم سرش داشت، اونو فکر می‌کنی چند اجاره داده؟ تازه طرف آشنا بوده و کلی لطف کرده داده صد و سی هزار تومن. من که نمی‌دونم چجوری داريم می‌گذرونيم ولی داره می‌گذره ديگه. ما که هر جوری شده کلاه کلاه می‌کنيم و سعی می‌‌کنيم به حاج‌غلامحسين‌‌مون هم بد نگذره. بقيه رو ديگه واقعأ نمی‌دونم. سياست مياست هم که ديگه بذار در کوزه و زپلشک. راستی شنيدی اسم خاتمی رو چی گذاشتن؟ ممّد خالی‌بند. ترجمه از نهج‌البلاغه. خودت بهتر از من می‌دونی. دختر رفسنجانی هم يک «فود کورت» باز کرده که می‌گن به سبک طرفهای شماست. سالن بزرگ درندشت و دور تا دورش انواع و اقسام رستورانهای مدل خارجی مثلأ يونانی و اسپانيايی و ژاپنی و عربی و ترکی و ديگه جونم برات بگه پسر که هميشه هم غلغله است. پسر دخترا هم ديگه دست تو دست هم تو خيابون راه می‌رن و به تخمشون هم نيست. يعنی هست ولی ميگن به يه ورش. بذار حالمونو بکنيم و اگه بد شانسی زد و به تير غيب هم گرفتار شديم هم شديم ديگه. منکراتی‌هام هستن. ولی کارشون شده همين که توی خيابونا بچرخن و يهو شانسی يکی رو نشون کنن و يقه‌شو بگيرن و بگن مام بعله. هستيم ديگه…

_ شوهرش که حيوونکی از طبقه ششم بيمارستان افتاد و کمرش شکست و مرد اين طفلک هم انگار باهاش مرد. خيلی دوستش داشت. يک بچه سه ساله هم که مونده بود روی دستش. راستی يادت هستش که چطوری افتاده بود؟ من همين قضيه که يادم مياد دلم ميريزه پايين و می‌گم اين آلمانيا درست بشو نيستن کاش يک جای ديگر رفته بوديم. يک پيرزن هاف‌هافوی آلمانی توی طبقه ششم بستری بوده و خبر مرگش قلبش مريض بوده و بايد مدام بهش سر می‌زدن. پيرزن احمق اول موقع معاينه با حبيب بگو مگو می‌کنه و می‌گه بايد دکتر آلمانی بياد سراغش چونکه به خارجيها اعتماد نداره و بعدش هم گويا می‌خواسته لباسشو عوض کنه و برمی‌داره در اتاق را از تو قفل می‌کنه و بعدشم خوابش می‌بره و اون شب هم حبيب سر‌کشيک بيمارستان بوده و پرستارا صداش می‌کنن و اونم ميره پشت در و بهش ميگه که بايد در را باز کنه و اونم قهر چسونده بوده و جواب نمی‌ده و حبيب فداکار هم می‌ره و سعی می‌کنه از پنجره اتاق بغلی بره روی لبه پنجره اتاق اون و بره تو که پاش می‌لغزه و ميفته پائين. به خودم می‌گم آخه اين کشور به اين زيبايی و ثروت و طبيعت خوب و اينهمه پيشرفت و علم و صنعت آخه چرا بايد مردمش اينقدر بد دل باشند. البته حالا ديگه الهه عادت کرده و سه چهار سال هم هست که با يک آرشيتکت آلمانی پولدار ازدواج کرده و با هم زندگی می‌کنن. خيلی مرد خوبی هم هست. اصلأ به بقيه‌شان نرفته…

_ راستی خبر شدی آقا حجت چی به سرش اومد؟ حيوونکی گويا وضعش خيلی خراب شده بود و به هيشکی هم نگفته بود. يعنی گفته بود و ما هم هر کدوم بالاخره تا جايی که شده بود کمکش کرده بوديم. ولی خب اون مونده بود و يک حقوق شصت و پنج شيش تومنی که اصلأ پول شيش وعده غذای درست حسابی هم نمی‌شه. ماه پيش که سعيد اومده بود ديدنی با چهارتا ديگه از بچه‌ها برديمش چلوکبابی و آخرش هم سی تومن داديم و اومديم بيرون. حالا ديگه خودت حسابشو بکن. حالا خدا بهشون رحم کرده بود و اجاره نمی‌دادن فقط ماهی هيفده هيجده تومن قسطش بود که اونم گويا چند ماه عقب افتاده بود که بالاخره تصميم می‌گيره يک کليه‌شو بفروشه و دنبالش می‌ره و کار جور می‌شه و همونجا زير عمل هم قلبش نمی‌کشه و ياحق. به جان تو بعد که شنيدم تا چند هفته اصلأ نون خالی هم از گلوم پايين نمی‌رفت…

_ جمشيد ميگه بايد می‌رفتيم هلند. من می‌گم اروپا هر جاش باشه همينه و فرقی نمی‌کنه. بايد می‌رفتيم کانادا. از دست کارهاش که لجم می‌گيره شماها را می‌زنم توی سرش و می‌گم آخه تو چرا مثل کامران به فکر کانادا نيفتادی. اروپا که ديگر داغون شده و اون اروپای قديم نيست. اونهم برای ما ايرانيها که ديگه آبرو برامون نمانده. ولی حالا ديگه هيچ کاريش نمی‌شود کرد. شيرين جان چرا پا نمی‌شی يک سفر بيايی اين‌طرفها که با هم ديداری تازه کنيم؟ بخدا من که ديگه دلم ترکيده. از صبح تا شب دنبال کارامون می‌دوم و کلاس زبان می‌رم و نامه می‌نويسم. امروز اين سومين نامه‌ايست که نوشتم. دوتای اولش برای مادرم و حميدرضا پسرداييم که اونم دلش می‌خواد بياد بيرون ولی هنوز کار فيلمش نصفه مونده و منتظره تموم بشه تا بعد اقدام کنه. يادت هست که توی کار تئاتر بود و منهم براش بازی می‌کردم؟ خوب شد که ول کرد و رفت دنبال فيلم. تئاتر که ديگه يعنی گشنگی. ولی از فيلم پول خوبی در‌مياره. دکتر عزيزی که رئيس اداره تئاتر بود خيلی وقت پيش ول کرد و رفت لاله‌زار تئاتر نصر و نمايش نقره‌داغ و از آن رديف کارها. عظيم ازدواج کرده و رفته توی بنياد برای آنها کار می‌کند. مجتبی ولی از بنياد درآمد و تئاتر را ول کرد و رفت ليسانس کشاورزی گرفت و الان مقيم سمنان شده. عوضش سهيل پارسا از کانادا تئاتر برده و اونجا توی جشنواره فجر اجرا کرده. جالب نيست؟ تهمينه توی دانشکده صدا و سيما مشغول تحصيله و با ارشاد هم کار می‌کنه. ديگر خودت تا آخرش را بخوان. بچه‌های ديگر هم هستند و يک کارهايی هم می‌کنند و من هم خيلی دوست داشتم کار کنم و حتی نزديک بود با ايرج طهماسب توی يکی از فيلمهای عروسکی‌شان بازی کنم ولی جمشيد نگذاشت. گفت اگر کارت بد باشد که وقت تلف کرده‌ای اگر هم خوب باشد اسم در‌می‌کنی و هم زندگی‌مان می‌پاشد هم هر جا برويم چشمشان دنبالمان است. ايرج و خانم و بچه‌هاش هم که چند بار طرفهای شما آمده‌اند. نه؟ الان هم هنوز با هم ارتباط داريم. دخترهاش حسابی بزرگ و خانم شده‌اند. يک نامه ‌هم برای خانمش نوشتم که لطف کرد و جواب داد و نوشته بود اگه مجله يا کتاب و فيلمی چيزی‌ می‌خوام رودرواسی نکنم و بگم تا برام بفرسته. نوشتم بخدا هيچی. به قول سهراب «دل خوش سيری چند». دلم اينجا پوسيده. اون چندرغازی را که با خودمان آورديم داريم می‌خوريم تا ببينيم چی پيش مياد. من که سر خودم را به خريد و کارهای خانه گرم می‌کنم. می‌رم برای خودم و بچه‌ها گوشواره وگل سر و خرت و پرت می‌خرم که سرمان گرم باشد و خوش باشيم. ديگه خريد می‌کنم و لباس می‌شورم و غذا می‌پزم و ظرف می‌شورم و فکر می‌کنم که کاش آمده بوديم پهلوی تو. حوصله خواهرم را زياد ندارم. اين شوهر آلمانيش هم برعکس بقيه‌شون آدم خوبيه ولی هرچی باشه غريبه است و هيچی از تمدن و تاريخ و هنر و فرهنگ ما نمی‌دونه. با جمشيد می‌شينن و آبجو می‌خورن و بحث می‌کنن و الهه طفلک هم می‌شود خانم مترجم و از کار و زندگی می‌افتد. من که تا فرصت می‌کنم برمی‌دارم و نامه می‌نويسم و به همه همه چيز را توضيح می‌دهم. اينکه مثلأ امروز چکار کردم و صبح بچه‌ها را با هزار دعوا بيدار کردم و صبحانه کوفتی‌شان را دادم و ساندويچ درست کردم و گذاشتم توی کيفشان و کشيدم و بردمشان مدرسه و بعدش جمشيد آقا را که غمباد گرفته بزور از جا بلند کردم و فرستادم حمام که بعدش برود کلاس زبان و بعدش نهار پختم و همينجور تا شب. خاک بر سرا نمی‌فهمن که به خاطر اونها آواره شديم. راستی از گوگوش چه خبر؟ می‌بينيدش؟ کنسرتش چطور بود؟ دختر برايم بنويس که خيلی دلم می‌خواد بدانم توی اين سالها چه خبرايی شده که ما در جريانش نبوده‌ايم…

_ حجت که رفت اون دنيا دنبال کليه‌اش و من هم توی اين دنيا خونه‌ام دم عيدی آتيش گرفت. اين پيمان کوچولو که الآن کنار پای باباجونش خوابيده آتيشش زد. اين گاز شهری هم دردسر داره. اين آقا پيمان ما هم درست سه چهار روز به عيد مونده شومبول طلاش توی يک موقعيت مناسب راست شد و عدل رفت طبقه بالا و با کاغذی که روی شمعک بخاری انداخت حسابی حالمونو گرفت. سيصد چارصد تومنی ضرر زد ولی خوشبختانه خسارت جانی نداشت. خلاصه با قرض و قوله پولش را راه انداختيم و بعدش به سرم زد که خونه رو بفروشم، که فروختم، خوبم فروختم، ولی ايندفعه توّرم لعنتی حالمونو گرفت و قيمت خونه رفت بالا و هر جا رفتم نتونستم يک آلونک پيدا کنم و دبّه کردم و صد و پنجاه تومن اضافه دادم و خونه رو پس گرفتم و حالا قدرشو می‌دونم. تو هم اگه خواستی برگردی خبر بده که به فکرت باشم و اگه پول مولی چيزی با خودت مياری بفرستش واسه‌ات توی يک موقعيت مناسب خونه بگيرم که وانمونی. خونه ما که خونه خودته و قدمت روی چشم ولی واسه خودت می‌گم و آينده‌ات. اونم واسه اينکه خودت نوشتی می‌خوای بچه‌ها را برداری و برگردی. راستش من اصلأ نمی‌خوام توی زندگيت دخالت کنم ولی نفهميدم منظورت چی بود. يعنی شيرين نمی‌خواد برگرده؟ راضی شده بچه‌ها را برگردانی؟ والله اينجا که ملت گُرّ و گُرّ بار و بنديل می‌کنن که بيان اونطرف اونم همه‌‌‌اش به خاطر بچه‌ها. تازه‌شم اگه نخواهی برگردی هم می‌شه همينکارو بکنی. نمی‌دونی چه کسانی از اين راه ميلياردر شدن. ميليونر که ديگه والله همه هم گشنه‌ن و هم ميليونرن و هشت همه هم گرو نُه شونه. اغلب ايرانيای اون طرفای شما که دستشون به دهنشون می‌رسه يک کارايی هم اينورا کردن. عوضش ما هم پسر آقای رفسنجانی‌مونو فرستاديم که بياد اتوبان سازی و خونه سازی بکنه که عقب نمونده باشيم. اونم کجا؟ عدل توی تورنتوی خوشگل شما…

_ تورنتو شهر بدرد بخوری نيست!

سرم را از روی نامه‌ها بلند کردم و گيج پرسيدم: ها؟

_ بدرد بخور نيست. به خاطر تو آمدم وگرنه اصلأ از اين شهر خوشم نمی‌آيد. زشت‌ترين شهر دنياست. از اين گذشته، دو تا ايراد اساسی دارد. اوليش اينکه رودخانه ندارد. شهر بی‌رودخانه به درد طوفان نوح هم نمی‌خورد. کدام شهر مهم دنيا را ديده‌ای که رودخانه نداشته باشد؟ نيل، فرات، سند، راين، دن، سن، دانوب، کارون، زاينده رود که حالا ديگر زاينده هيچ که زنده هم نيست، تراس‌ته‌وِرِه، کارلو ری موست، هيرمند…، دومی‌اش هم اينکه کوچه‌های تنگ و سربالايی سرازيری ندارد. مسخره نيست؟ تو چطور بيست سال توی اين شهر دوام آوردی؟

جرأتی به خودم دادم و پرسيدم: تو چطور دوام می‌آوری؟

_ من قرار نيست چيزی را دوام بياورم. من هر وقت دلم بخواهد می‌روم. هر کس را هم که دلم بخواهد با خودم می‌برم. البته، زياد هم نبايد بی‌انصافی کرد. تورنتو به نوبه خودش شهر کم نظيری است. شهريتش مينياتور نيويورک است و جمعيتش مينياتور دنيا. در چنين شهری هر اتفاقی ممکن است.

باز جرأتی پيدا کردم و گفتم:

_ جامعه ايرانی آن هم دارد حسابی پا می‌گيرد و جا می‌افتد.

گردنش را کج کرد و ساکت نگاهم کرد. بعد سری تکان داد با پوزخند گفت:

_ تو ديگر چرا؟ فکر می‌کنم زيادی با اين روزنامه‌نگارهاتان گشته‌ای. جامعه ايرانی؟! کدام جامعه؟ خودتان را مسخره کرده‌ايد؟ اين شهر هيچ جامعه‌ای ندارد و هيچ جامعه‌ای هم توی آن پا نمی‌گيرد. کاريکاتور! فقط کاريکاتور جامعه و اقليت و زبان و زرت و پرتهای ديگرتان را درست کرده‌ايد و توانسته‌ايد درست کنيد. اصلأ چرا بايد همچه چيزی درست شود؟ فکر می‌کنی لازم است که يک ايران کوچک، يونان کوچک، ايتاليا و روسيه و عربستان و هندوستان کوچک اينجا درست شود؟ کدام جامعه؟ در يک به قول تو «جامعه» نبايد بعضی چيزهای اصلی سر جای خودش باشد؟ جامعه چطور جرأت می‌کند اسم خودش را بگذارد » جامعه‌»، وقتی که …

مکثی کرد و حرفش را نيمه‌تمام ول کرد و خيره نگاهم کرد. بعد آرام خنديد و گفت:

_ فراموش کن. نيامده‌ام که برايت نطق کنم. خودم هم حوصله اين بحثها را ندارم. از اين گذشته، در هر شهری بالاخره گوشه‌ای لابد هست که دل را گرم می‌کند، گرم نگه می‌دارد. دل تو را کجای اين شهر درندشت گرم می‌کند؟

لبخندی زدم و زير لب زمزمه کردم:

– در گوشه‌ای از غرب تورنتو خيابانی هست و پلی برای عبور قطار که مرا به ياد خيابانی در برلين می‌اندازد…

– هاه! اين را توی «کافه رنسانس» نوشته‌ای. تازه حرف خودت هم نيست. حرف و حس شخصيت آن کتاب است.

– می‌تواند حرف و حس خود من هم باشد.

– گيرم که باشد. ربطی به تورنتو ندارد. در شهر بايد چيزی باشد که آدم از خود آن چيز خوشش بيايد. جای ديگری هم اگر رفت، دنبال چيزهايی بگردد که او را به ياد آن چيز بياندازند. قلب هر شهری در همان گوشه می‌تپد.

– تهران چی؟ تهران رود داشت؟

– تهران شهر نيست.

– نيست؟

– جزيره است. بازار است. کاروانسراست. شهر نيست.

_ چطور نيست؟ همان تکيه دولت و دار‌الفنون و گراند هتل و لاله‌زارش اگر مانده بود بس نبود که شهری باشد پر از …

چرخی زد و دستش را در هوا تکان داد و حرفم را قطع کرد:

_ اگر مانده بود. تازه…

مکثی کرد و بعد آرام ادامه داد:

_ جر و بحث بی‌فايده است. بيست سال است که نديده‌ايش. چی برای تو از آنجا مانده جز خاطره‌های دور، اسم خيابانهايی که ده بار عوض شده‌اند، ميدانها و پلها و باغهايی که يا نديده‌ای يا شکل و ماهيت عوض کرده‌اند و آدمهايی که هيچ چيز از آنها نمی‌دانی.

بعد ناگهان صندلی‌ای را جلو کشيد و چرخاند و رويش نشست و دستهايش را روی دسته‌اش گذاشت و رو به من با هيجانی آميخته به ته خنده‌ای ادامه داد:

_ خيال می‌کنی می‌شناسيشان؟ خيال می‌کنی از روی چيزهايی که توی اين روزنامه‌ها و نامه‌ها می‌خوانی می‌توانی بفهمی آنجا چه خبر است؟ خيال می‌کنی هنوز بخشی از آنجايی؟ می‌دانی قيمت يک کليه چند است؟ می‌دانی از آن که دارد تا آن که ندارد مسئله اصلی همه چيست؟ می‌دانی به شماها می‌خندند، به خودشان هم می‌خندند، به من هم می‌خندند؟ می‌دانی آدمها چطور زنده‌اند؟ چه آنهايی که زنده‌اند که بميرند چه آنهايی که می‌ميرند تا زنده ‌باشند؟ نفهميدی؟ نه. فايده ندارد.

چند ثانيه هر دو ساکت مانديم. نگاهش را راست دوخته بود به چشمهای من. نگاهم را دزديدم. سرم را برگرداندم به جانب کتابها و گفتم:

_ تهران شايد برای من در همان سايه روشن ديروز مانده باشد. يا امروزش همان «تهران مخوف»‌ی باشد که بزرگ علوی پنجاه سال پيش اول «چشمهايش» نوشت. شهر همان «قلعه» که توی «آينه‌های روبرو»‌ی بيضايی آتشش زدند. همان جايی که «زنی که مردش را گم کرده بود» تويش سرگردان ماند. همان «آشغالدونی» ساعدی، شهر «گزارش» و «رگبار» و «دستفروش»، همانی که دکتر شريفی «آزاده خانم» تويش دنبال پسر شهيدی می‌گشت که وجود نداشت، شهر «قيصر» و «همسايه‌ها» ، شهر بهشت زهرا و خاوران و شهر همان خانه‌ای که «آزاده‌خانم» از توی رمان درآمد و اجاره‌اش را داد که براهنی قصه‌اش را بنويسد…

_ ها. خوشم آمد. توی قصه‌هايی هنوز. اين شد يک حرف حسابی. می‌خواهی يک چشمه‌اش را هم خودت بنويسی؟

خواستم بپرسم چی، که با صدای زنگ تلفن سر جفتمان برگشت به طرف گوشه ميز. تلفن سياهی آنجا قرار داشت و زنگ می‌زد. سه زنگ پياپی، لحظه‌ای سکوت و باز سه زنگ پياپی به نشان راه دور. انتظار تلفن از جايی و کسی را نداشتم. کی ممکن بود به من تلفن کند؟ آنهم اينجا، اين وقت شب؟ مادر شيرين مثلأ؟

_ بفرمائيد

گوشی را برداشته بود و جواب داده بود.

– نخير، من دوستشان هستم. بله. گوشی لطفأ…

 و دستش را به طرف من دراز کرد. بی‌اراده دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم و به گوشم چسباندم.

– الو؟

صدای آشنای زنی در گوشم پيچيد:

– سلام. آذرم.

– آذر؟

– يادت رفته بدجنس؟ آذرم. آذر «گسل»

آب دهانم را فرو دادم. پس او هم بود در اين بازی. مثل همه اينها که دورم می‌نشستند و سماع می‌کردند و ورد می‌خواندند و يک به يک به ميان ميدان می‌آمدند و نقش می‌خواندند. امام‌خوان بود و شمرخوان و سياه‌پوش و سرخ‌پوش و سبز‌پوش در اين شبيه‌خوانی، و مظلوم‌خوان و اشقيا و مناقب‌خوان و واقعه‌خوان. صد و بيست سال پيش «ادوار مونته»‌ی فرانسوی می‌دانسته امروز اينها چه بر سر من خواهند آورد و حکايتم را نوشته:

«…‌ابتدا دسته‌هايی بودند که به کندی از برابر می‌گذشتند با سنج و طبل و زنجير و سينه‌زنی، با نشان و علم و کتل هماواز نوحه می‌خواندند. بعد يکی دو واقعه‌خوان ماجرا را تعريف می‌کردند و سنج و طبل و نوحه همراهی‌شان می‌کرد و بعد نقالان و شبيه‌خوانان که پيش می‌آمدند و شرح مصيبت می‌کردند و بعد گفت و شنيد شبيه خوانها و بعد…»

بعد؟ اصلأ اين عمارت که خواب که می‌رفتم می‌نشستم در آن و می‌آمدند اينها و دورم را می‌گرفتند انگار برای همين بساط بنا شده بود. «کنت گوبينو» هم در سفرنامه‌اش خانه‌ام را وصف کرده: «کاروانسرايی با حياطی وسيع و گرداگرد آن غرفه‌ها و حجره‌هايی و در وسط سکوی بزرگی به بلندی يک زرع که بر آن نقالان و کشتی‌گيران و مطربان دوره‌گرد نمايش می‌دادند و شمايل‌خوانی و صورت‌خوانی و تعزيه‌گردانی، با گذرگاهی محيط بر سکو که جای اسب‌تازی بود و جنگ و جدال و غرفه‌ها و طاقنماها که مسافران و زايرانی که شبی يا شبهايی را بر آن کاروانسرا فرود آمده بيتوته کرده بودند در آنها می‌نشستند و می‌نگريستند و خود بلکه بخشی از شبيه‌خانی می‌شدند که چون کار دسته اول تمام می‌شد بالا می‌رفت و دسته دوم پيش می‌آمد و جای دسته اول را می‌گرفت و دسته سوم جای دسته دوم را و اين همه می‌گشت و پيش می‌رفت همراه يک نقال که ماجرا را دفيله‌وار از پيش چشم مردم می‌گذرانيد…

– الو؟ هنوز آنجايی؟

پس او هم بود. صدايش همان بود. همان که هميشه فکر می‌کردم بايد باشد. و همان ته خنده و شيطنت در صدا و لحن. انگار هميشه تبسمی روی لبهاش باشد.

– ببين، زياد مزاحم نمی‌شوم. هم دلم تنگ شده بود، هم اينکه زنگ زدم بگويم توی «کافه رنسانس» يک اشتباه بامزه کرده‌ای که اگر به چاپ دوم رسيد بهتر است درستش کنی. راين را می‌گويم.

– راين؟

آره. برده‌ای ولش کرده‌ای توی برلين! آنجايی که اولدوز و نويسنده می‌روند پارک. توی برلين شرقی. ولی آن رود راين نيست. راين از برلين نمی‌گذرد.

چند لحظه سکوت کردم. چی بايد می‌گفتم؟

– حيف است. جا نمی‌افتد. راين مال برلين نيست. جا نمی‌افتد.

– حالا بگذار يک بار هم در داستان من گذر راين به برلين بيفتد. آسمان به زمين می‌آيد؟

– نه. ولی اينجور کارها خوب است که عمدی باشد. اين که بدانی دوست داشته‌ای راين را برداری و بکشانی و ببری وسط برلين ولش کنی. اصلأ شط‌العرب را هم بردار ببر تورنتو. ولی نه از روی اشتباه. من اشتباه را دوست ندارم. دوست دارم آدم بداند چکار دارد می‌کند.

خنديدم و گفتم:

_ نه که خودت هميشه می‌دانستی چکار می‌خواهی بکنی؟

_ نگفتم که من اينجوريم و اشتباه نمی‌کنم. گفتم خوشم نمی‌آيد. دوست دارم اينجوری باشد. خودت نوشته‌ای. يادت نيست؟

عرق روی پيشانی و پشت لبهايم نشست. خودش بود. همان آذر نکته‌گير و پرجوش. خودم نوشته بودمش.

_ سر دندانها هم که ديگر شورش را درآورده‌ای. برده‌ای توی «کافه‌رنسانس»‌ت بخشيده‌ای‌شان به هر زنی که توی شهرتان بوده و می‌توانسته باشد. از گوهر بگير تا گل‌بهار و ستاره و الدوز و درنای اول و دوم! که چی بشود مثلأ؟

_ خيلی خب، خيلی خب، حالا حسوديت هم می‌شود؟

بلند خنديد:

_ تو که می‌دانی من حسودم. دندانهايم را هم دوست دارم.

ساکت شدم.

_ تقسيمم نکن. من خودمم. فقط خودم. آذر. آذر «گسل». همينجوری هم دوست دارم بمانم.

خنديدم: چشم. باشد. حواسم هست. حالا به دل نگير. گلشيری هم توی هر قصه‌ای توانسته از خال و طره مويی حرف زده که آدم می‌تواند فکر کند همه‌شان از يک جا آمده‌اند. چه زن توی «بره گم‌شده راعی» باشد، چه «صنم بانو»‌ی «آينه‌های دردار». براهنی هم عاشق چشمهای ميشی آذريهاست. اين دندانها هم اصلش مال تو نيست. بنظرم مال اولين عشق پانزده‌سالگيم باشد. ژيلا. شبيه فرزانه تأئيدی بود. موهای بلندی هم داشت. مثل موهای گوهر«کافه رنسانس».

_ چه جالب! نمی‌دانستم. پانزده سالگی؟

_ پانزده، شانزده، درست يادم نيست. همينقدر يادم هست که موهای روشن بلندی داشت با جعد ريز و قدش بلند بود و سه چهار سال هم از من بزرگتر بود. يک قصه‌ هم همانوقتها نوشته بودم به اسم «آبی» که اينجوری شروع می‌شد: «‌از من بزرگتر بود؛ پنج، شش، يا دهسال…» ديپلم که گرفت فرستادنش آلمان. از همانموقع هم عشق آلمان به سر من افتاد و زندگی شماها را که می‌نوشتم ماجراتان را بردم آنجا. نزديک بود من هم بيايم آلمان که خورد به انقلاب و ماندنی شدم. پيش می‌آيد ديگر. نه؟ خسرو چطور است؟ خوب است؟

_ جدا شديم.

_ جدا شديد؟

_ آهان. فکر می‌کردم می‌دانی.

_ حدسش را می‌توانستم بزنم. ولی مطمئن نبودم. «گسل» جوری تمام نشده بود که…

_ چرا. همانجا که کتاب را به آن صورت تمام کردی می‌شد فهميد که به اينجايش هم فکر کرده‌ای.

_ چطوری پيش آمد؟ من به جزئياتش فکر نکرده بودم.

_ بالاخره پيش آمد. مشکلی نداريم. گاهی تلفنی حرف می‌زنيم و اگر بيايد اينطرفها قهوه‌ای گپی و از اين حرفها.

_ حالا چکار می‌کنی؟

_ کار و زندگی. چطور مگر؟

_ نه. يعنی، منظورم اينست که، دوست ديگری داری؟

_ هوم. آره. به کسی که نمی‌گی؟

_ يعنی چی؟ می‌ترسی؟

_ فريبا يادت هست؟

_ فريبا؟

_ آره. بعد از جداييم از خسرو خيلی بهم کمک کرد. يک مدت هم پهلوم ماند. از قبلش هم يک چيزهايی حس می‌کردم و می‌کرديم. جفتمان. ولی بعد از آن بود که قطعی شد. خيلی هم را دوست داشتيم.

_ عجب. فکرش را نکرده بودم. فريبا. با هم زندگی می‌کنيد؟

_ آره. يعنی نه. تا همين اواخر.

_ چطور؟

_ هيچی. چيز مهمی نيست. چند بار که با خسرو صحبت کردم، آنهم به خاطر سهراب، خوشش نيامد و سرم داد کشيد که چرا دست از سر خسرو برنمی‌دارم و حسودبازی و از اين حرفها. حالا فعلا يک کم مشکل داريم.

_ سهراب چی؟ نظر او چيه؟

_ چی می‌خواستی باشد؟ خانواده‌اش را دوست دارد و دارد زندگيش رو می‌کند. با خسرو هم تماس دارد و تابستانها و تعطيلات می‌رود پيشش.

_ بهش گفتی؟

_ چی را؟

_ همه چيز، خسرو، محسن، فريبا..

_ نه. چرا بايد می‌گفتم؟ بايد می‌گفتم؟ نمی‌دانم. شايد هم بايد می‌گفتم.

_ تو هم نگفتی. پس اينطور. از محسن چه خبری داری؟

_ هنوز کاناداست. پهلوی خودت.

_ پير شده؟

_ نه. نه زياد. خسرو از او پيرتر به نظر می‌رسد.

_ خسرو هنوز توی برلين است؟

_ رفت هلند. الآن چهار سال بيشترست که رفته.

_ آمستردام؟ آنجا بوده‌م.

_ نه. اترخت. پيش نسيم خاکسار. درس می‌خواند و قصه می‌نويسد. به هلندی. اگر ببينی شايد ديگر نشناسيش. موهايش ريخته. نه که کچل شده باشد. ولی خيلی کم مو شده. نصف سرش خالی شده نصف ديگرش هم سفيد. سبيلش را هم هنوز نزده. همين پيرتر نشانش می‌دهد. صورتش هم خسته‌تر از محسن است. محسن ولی هنوز شق و رق و مرتب است. يک کمی چاق شده و شکم درآورده.

_ او چکار می‌کند؟

_ هيچی. همانجا توی دانشگاه تورنتو درسش را تمام کرد و هشت سال پيش زن گرفت و دو سه سال پيش ازش جدا شد و يک شرکت کامپيوتری باز کرده. يک دختر هم دارد، سيما، که با زنش زندگی می‌کند و امسال بايد برود مدرسه. با زهره عروسی کرد. دختر پوران همين قصه‌ای که داری الآن می‌نويسی.

_ بچه؟ محسن؟ يعنی…، يعنی خواهری برای سهراب تو؟

چند لحظه ساکت ماند. هاه! به هدف زده بودم. مرا دست می‌انداخت؟ خيال کرده بود. خودم نوشته بودمش، خودم هم می‌دانستم چطور بپيچانمش. خودش از زندگی محسن حرف زده بود. حالا کشانده بودمش به اينجا که همين را بگويد. حالا سهراب او خواهری پيدا کرده بود در اين سر دنيا. چکارش می‌خواست بکند؟ من می‌خواستم چکارش کنم؟

_ ما را ديگر ول کن و بگذار به حال خود. گيرم که حالا سهراب من هم خواهری داشته باشد که نشناسدش. فکر می‌کنی چه اتفاقی خواهد افتاد؟

_ هزار اتفاق. کسی چه می‌داند. شايد يکروز دست روزگار بنشاندشان در کتابخانه‌ای کنار هم.

_ شايد. شايد هم نه. شايد همه اينهايی که کنار هم نشسته‌اند و خوابيده‌اند و بلند شده‌اند و رو برگردانده‌اند و کشته‌اند و رفته‌اند و مرده‌اند از يک نطفه باشند. شايد همه همزاد هم باشند. تولد همه‌شان هم لابد مثل خودت ۱۸ آوريل است. حالا اينها را توی مقدمه اين کتابت می‌نويسی که چی‌بشود؟ خيال می‌کنی همه قصه زندگی ما را خوانده‌اند که بدانند ما کی‌ بوده‌ايم و محسن کی بوده و سهراب من از کجا آمده؟ خيال می‌کنی برای خواننده‌هايت مهم است؟ نکند می‌خواهی جلد دوم‌ «گسل» را بنويسی، يا مثل «اسماعيل فصيح» خودت را از شر شخصيت پردازی راحت کنی و شروع کنی به نوشتن يک سلسله کتاب که شخصيتهای مشترک دارد؟ لابد آقای درخشان هم شاد و شنگول پشت سر هم چاپشان خواهد کرد! ولی فکر نمی‌کنم کار تو باشد. همين يکی که فعلا چهار پنج سال طول کشيده. ديگر وقت آن هم نيست که حواست پی ما باشد. من هم چون صحبت رود پيش آمد، همين زنگ زدم که هم قضيه راين را يادآوری کرده باشم و هم حال و احوالی و از اين حرفها و دست محسن را هم بگذارم توی دست اين قصه‌ات. راستی آن آقا کی بود که گوشی را برداشت؟ همخانه داری؟ نکنه تو هم…، ببخش. فضولی کردم. برو برو ديگر. کارت تلفنم دارد تمام می‌شود. بيتا را ببوس و به شيرين هم سلام برسان. قصه او را می‌نوشتی. يادت نرود. قربانت. خداحافظ.

و تقه‌ای و بوق.

– حالش خوب بود؟

سر بلند کردم. تازه يادم افتاد که تنها نيستم. نگاهش کردم، لبخند شيطنت آميزی روی لبهايش بود. گوشی را آرام روی تلفن گذاشتم و من هم لبخندی زدم و گفتم:

– بله، بد نبود. عجب.

و ساکت شدم.

تلفن را از کنار دستم برداشت و گوشه ديگر ميز گذاشت.

– هجوم خاطرات؟

– خاطرات؟ ها! بله. آدميزاد گويا با خاطراتش زنده است. توی «کافه‌رنسانس» نوشته‌ام.

– هوم. درست است. ما همه خاطره هميم.

_ شايد هم به قول بيضايی و «مسافران»‌ش ما همه رويای هميم. شما خاطره من، رويای منيد؟

_ رويا؟ سايه چطور است؟

سرش را عقب انداخت و بلند خنديد. بعد دست کرد واز جيبش دستمالی بيرون آورد و بطرفم دراز کرد:

– عرق کرده‌ايد!

– ها؟ بله. مرسی.

دستمال را گرفتم و عرق صورت و پيشانيم را با آن پاک کردم. لختی همانطور دستمال را روی پيشانی و چشمهايم نگهداشتم و کوشيدم تا نفسم را راست کنم و بخود بيايم. دختری برای محسن. خواهری برای سهراب. از کجای ذهنم عبور کرده بود؟

_ عجيب نيست. خودت نوشته‌ای. اوايل همين مقدمه. يادت نيست؟: «من مطمئنم که «اما بواری» خواهر «آنا کارنينا»‌‌ست. وقتی که ما کتابها را به حال خود رها می‌کنيم آدمهای قصه ها چکار ‌می‌کنند؟ نمی‌روند به جهان خودشان؟ از قابشان در نمی‌آيند تا برگردند به جهان خودشان و آنجا زندگی کنند، به شکلی ديگر، به اشکالی ديگر؟ اگر برنگردند چی؟ اگر برنگردند توی کتاب ولی بخواهند که جور ديگری زندگی کنند چی؟» هر اتفاقی ممکن است. نه؟

نگاهش کردم. چه مرگم شده بود؟ من هميشه، معمولأ، چطور بگويم، وقتی که می‌خواهم چيزی بنويسم، يعنی اگر قصه‌ای، زندگی‌ای، برشی از يک زندگی، کدام زندگی، کجا، کِی، از کی، از کدام جهان نمی‌دانم بطرفم هجوم بياورد، اول می‌گيرم و خوب براندازش می‌کنم و از خود می‌کنمش و بدرونش می‌روم و بدرون می‌کِشمش و بعد می‌زايمش، می‌نويسمش. می‌دانم کی‌ها توی آن هستند. اگر هم رشته کار از دستم در برود باز چيزی همان تو ها اتفاق می‌افتد. يعنی تا پيش از اين اينجور بود. ولی اين بار با بقيه دفعات فرق می‌کرد. اينبار اين غريبه وسط داستان من نبود که مثل باقی آن اشباح از ناکجا‌آبادی ناگهان ظاهر شده باشد. او بيرون گود نشسته بود. کنار من. مثل خودم بود. پرونده‌ای نداشت که ببندم. من ننوشته بودمش. او داشت می‌نوشت و می‌داد دستم. با بستن پرونده‌اش بسته نمی‌شد. بر من سوار بود. سوارتر از خودم. کی‌ بود او؟ از کجا آمده بود؟ از کجا مرا می‌شناخت؟ از کجا می‌شناختمش؟ کی بود؟

پوشه ديگری را از کنار دستش برداشت و با بيحوصلگی گفت:

_ موقعش که برسد مرا هم می‌شناسی. حالا اجازه می‌فرمائيد؟ دير می‌شود.

 و با سر به روبرويش اشاره کرد. برگشتم و نگاه کردم. مادر شيرين کنار بخاری ايستاده بود و چادرش روی شانه‌هاش افتاده بود. با صورت استخوانی و چشمهای بی‌فروغش در قاب چارقد سفيد:

_…‌الهی من تصدقتان بگردم. به خداوندی خدا دلم ترکيده و گوش شنوا نيست. خدا دودمانش را بباد بدهد هرکس که روزگارم را اينجور سياه کرد. خدا دربدرش کند که اينجور دربدرتان کرد مادر جان. دلتان تنگ نمی‌شود مادر؟ دلتان تنگ نمی‌شود که سال تا سال نه دو خط نامه می‌فرستيد که چشمم را روشن کنيد نه زنگی می‌زنيد که گوشم به صداتان باز بشود؟ پس چی شد مادر؟ چی بسرتان آمده که دلتان هم اينجور سنگ شده؟ آخر خدا را خوش می‌آيد که من خبرتان را از اين و آن هم نشنوم؟ شهرتان را عوض کرده‌ايد؟ هيچ نمی‌گوييد که من هم مادرم و دلم به همين خوش است که بدانم کجاييد و چکار می‌کنيد و آن جگرگوشه‌هايم چجوری بزرگ می‌شوند و آقا می‌شوند و خانم می‌شوند و خودتان چجوری شب و روزتان را سر می‌کنيد؟ پريروز که جمعه بود رفتيم سر خاک آقاجانت. خدا بيامرزد. ياد شما کردم و سيری گريه کردم. ياد آن بيچاره جوانمرگ هم کردم و دلم ترکيد. يحيی پسر دايی جوادت که برايت نوشته بودم رفت زير قطار. ننوشته بودم؟ چرا نوشته بودم. پارسال سر اين خاک او هم بود و دلداريم می‌داد. حالا خودش رفته زير يک خروار خاک سياه که بپوسد. من هم اينجا می‌پوسم مادر. پوسيده‌ام و همين پوست و استخوان مانده و اين چشمها که يکی اشک است و يکی خون و همين دستم که اين چهار خط را برای شما بنويسد. چرا شما برنمی‌داريد دوخط برای من بنويسيد؟ از بچه‌ها بنويس مادر. از پسرهای شاخ شمشادت. از آن دختر گلت که صورتش مثل قرص ماه شب چارده‌است. به ماه گفته درنيا که من درآمدم. عکس بچگيش را دارم. حالا بايد برای خودش خانمی شده باشد. پس چرا يک عکس تازه نمی‌فرستی که چشمم به جمالشان روشن شود و دلم را گرم کند؟ امسال اين زمستان سگی روزگار همه‌مان را سياه کرده. برف آمده دوبار تا زانو. يک بار زمين خورده‌ام و مچ پايم ناسور شده و هنوز درد می‌کند. شهر شما هم که شنيده‌ام خوب سرد است. اسمش چی‌ بود؟ من می‌گويم تورانتور مجيد مسخره می‌کند و می‌گويد نخير لوانتور و می‌خندد. مجيد را که يادت می‌آيد؟ پسر کوچکه دايی حجتت است. دو ماه است که از خدمت برگشته و ريش گذاشته و موهايش را هر روز آب و شانه می‌کند و دنبال کار می‌رود. به سرش زده که او هم بيايد پهلوی شماها و التماس دعا دارد و هی می‌آيد پيشم که نامه بنويسم و بگويم کاری کنيد که او هم بتواند بيايد آنجا به شهر شما. عموی يکی از همشاگرديهاش هم همان شهر شماست و برای او هم جفتشان نامه نوشته‌اند و اگر کاری از شما برنيايد هم باز اميدی هست. عموی دوستش خوب آدمی‌است والله. نامه‌های اين بدبختها را جواب می‌دهد و گفته بياييد من کمکتان می‌کنم که درس بخوانيد و کار پيدا کنيد. اسمش محسن است. قبلأ آلمان هم بوده و چند سال است حالا که به شهر شما آمده و زن گرفته و يک بچه دارد و صاحب شرکت خودش است. شما نمی‌شناسيدش مادر؟…

با صدای خنده‌اش سرم به طرف او برگشت. به چی می‌خنديد؟ همانطور که می‌خنديد سيگاری از پاکت درآورد و آتش زد و دست برد و پوشه ديگری را از روی ميز برداشت و باز کرد خواند:

به صيغه سوم شخص جمع

«… وقتی که فکر پيوستن دوباره به خانواده به سر محسن افتاد، درست دو سال از جدايی او و زنش می‌گذشت. يکديگر را هنوز گهگاه می‌ديدند و اين اواخر بيشتر. اغلب به خاطر بچه بود. دخترش، سيما، که شش ساله بود و قرار بود برود کلاس اول دبستان. و زهره در آن تابستان آخر بارها به محسن يادآوری کرده بود که اين مسئله مهمی، شايد اولين مسئله مهم در زندگی بچه است و محسن بايد بيشتر به او برسد و برايش وقت بگذارد و يادآوری کرده بود که برای وظيفه پدری‌اش بايد اهميت بيشتری قائل شود. گفته بود پدر خودش خيلی کوچک بوده که مرده و هيچ خاطره‌ای از او ندارد و همين هم تا سالها اذيتش می‌کرده. گفته بود دلش نمی‌خواهد او هم به سرنوشت مادرش دچار بشود و همه زندگيش يک تنه صرف بزرگ کردن بچه شود. سال اول مدرسه سيما بود. سال اول مرحله‌ای که حالا حالاها ادامه می‌يافت و حواس جفتشان بايد به حالات و روحيات او می‌بود. لابد در آن روزهای اول همه بچه‌ها می‌خواستند با هم آشنا شوند و از پدر و مادرهاشان بگويند و خانه‌هاشان و سگ و گربه‌ها و اسباب بازيهاشان. محسن به ياد انشاهای هفته های اول مدرسه‌های دوران کودکی خودش می‌افتاد و «تابستان خود را چگونه گذرانديد» و دغدغه‌هايی که به موازاتش می‌آمد. همانجاها هم بود که زن سابقش باز يادآوری کرده بود که جدايی‌شان دارد سه‌ساله می‌شود و او به ياد يکی از بارها ترک سيگار کردنهايش افتاده بود و حرف دوستی که گفته بود دوره ترک سيگار، اگر بخواهد دائمی شود، حداقل سه سال است _ يا پنج سال _ درست يادش نمی‌آمد، و اينکه تا پيش از آن مدت هنوز عادت و نياز از سيستم بدن بيرون نرفته است و امکان بازگشت هست. و خنده‌اش را خورده بود…»

روی صندلی نيم خيز شدم و با عجله گفتم:

_ صبر کنيد، صبر کنيد، اين قسمت را من ننوشته‌ام.

_ حالا داری می‌نويسی‌اش. پوران و آذر شروعش کردند و حالا ادامه‌اش باتوست. شايد هم، ادامه تو با او؟

ساکت شدم و آب دهانم را فرو دادم. آمده بود و نشسته بود روی آن سکو، محسن، با سيگاری در يک دست و با دست ديگر استکان کوچک ودکايش را روی ميز می‌چرخاند و لبخند می‌زد…

…‌سه سال؟ هنوز سه سال هم نشده بود. ترک سيگارش هيچوقت به يک سال هم نکشيده بود. نه سال از ازدواجش با زهره می‌گذشت. يکسال را هم قبل از آن مراسم معمول باهم گذرانده بودند و اين رابطه را می‌رساند به ده سال. يک سالی بعد از آمدنش به کانادا. در کانادا با زندگی زودتر از آلمان کنار آمده بود. زبان را، با همان ته‌زمينه‌ای که از ايران به يادش مانده بود با جديتی مورچه‌وار آموخته بود و هشت ماه بعد «تافل» امتحان داده بود و سه ماه بعد از آنهم نشسته بود سر کلاس دانشگاه، کنار جوانکهايی که حداقل ده پانزده سال از او ديرتر جهان را ديده بودند. و همانجا هم با زهره آشنا شده بود. نشسته بود سر کلاس و بيرون را نگاه می‌کرد. پشت پنجره سالن کوچک سمينار، دو شاخه سبز درخهای کاج خود را به سوی يکديگر دراز کرده بودند و سر تکان می‌دادند. ديوار سيمانی اتاق سنگين و جدی بنظر می‌رسيد و رنگ کِرِم چرکمرده ديوارها در کنار تخته سبز اتاق را پريده رنگتر کرده بود. بيرون اما، پشت پنجره آسمان زمستان صاف بود و آفتاب کج می‌تابيد روی برف. روز سفيد بود و زهره با کاپشن پف کرده قرمزش روی تخته سنگی نشسته بود و ليوان کاغذی قهوه‌اش را بين دو دستش گرفته بود و به جايی در دوردست نگاه می‌کرد. محسن لبخند زد و ياد نادژدا افتاد و زمستان پراگ. زهره از او جوانتر بود. شايد پانزده سال. او هم چندسالی پيش‌تر با مادرش پوران و برادرش شهرام به کانادا مهاجرت کرده بود و دبيرستان را همينجا تمام کرده بود و يکسال بعد از محسن وارد دانشگاه شده بود. محسن سی و چندساله‌ای سرحال بود و قبراق و اهل بزم و گشت و گذار. خوی گرم و زودجوشی داشت و پرحرف و بذله‌گو هم بود. همينها شايد نظر زهره را به او جلب کرد، و حتی همينکه بزرگتر بود و جا افتاده‌تر. نه مثل جوانکهای تازه از تخم در‌آمده ايرانی و کانادايی که از زندگی هيچ چيز نمی‌دانستند جز آبجو و فوتبال و ديسکو و ماری‌جوانا و مسخره‌بازی. محسن همپای شوخی‌هاشان شوخی و مسخرگی می‌کرد ولی در هر زمينه‌ای هم نظری جدی و جا‌افتاده داشت. عاشق ستاره‌ها و ستاره شناسی بود و طبيعت و هنر. هرسال هفته اول و دوم سپتامبر همه‌ اموراتش تق و لق می‌شد و شب و روزش را در فستيوال فيلم تورنتو و و بحث و آبجوخوری‌های بعدش می‌گذراند. کار هم می‌کرد. آخر هفته‌ها و بعضی غروبها. در پس آن مسخرگی‌ها و شوخی‌ها نوعی جديت در چشمهايش موج می‌زد که زهره را هم مثل نادژدا و آذر مجذوب خودش می‌کرد. زهره هيچوقت از پدر چيزی به ياد نداشت و حالا اين مرد سی و هفت هشت ساله برايش بسيار جذابتر و دوست داشتنی‌تر از همسن و سالهايش بود. زهره صورت مليحی داشت و لبخندی که چهره‌اش را روشن می‌کرد. دل محسن را نيز. تکاپوها و بی‌سر و سامانيها و لاابالی‌گريهايش رسانده بودش به جايی که گذر عمر خودش را نبيند و هنوز هوس عشق و دوستی با دختری جوان و شاداب داشته باشد. دختر جوانی که هم همپايش بيايد، هم دستش را بگيرد و ببرد. هم آنقدر زن باشد که بازيهای دختر‌بچگانه‌اش را پشت سر گذاشته باشد و نخواهد برايش پدری کنی، هم آنقدر جوان که هنوز جسم و روحش مثل زنهای هم‌سن و سال خرد و زخمی نباشد. محسن می‌دانست که از نيمه عمر خود گذشته است و در اين دور شتابناک به سوی انتهای راه هنوز نمی‌خواست همراهی داشته باشد که همپای خودش لنگ بزند. می‌خواست شادابی جوان و دخترانه‌ای دستش را بگيرد و از آن شتاب هولناک بکاهد. ديگر نه به آينده‌اش فکر می‌کرد نه گرفتاريهايی که چنين رابطه‌ای ممکن بود پيش بياورد. دخترهای جوان ديگر با همسن و سالهاشان می‌پلکيدند و تنها زهره بود که جذب او شده بود و اين جذبه و نياز را پنهان هم نمی‌کرد و محسن هم کسی نبود که از اين شانس بگذرد، و نگذشت. و گذشت. هفت سال بعد. پنج سال زير يک سقف با کسی بودن کم نيست. آنهم نه تنها زير يک سقف بودن، که همه زندگی را با او شريک شدن. برای خودش عمری‌ست. محسن نشسته بود پشت فرمان ماشينش و به چراغ قرمز روبرويش چشم دوخته بود و به پنج سال گذشته عمرش فکر می‌کرد. در اين پنج سال آسمان به زمين آمده بود و زمين به آسمان رفته بود و او هنوز سرجايش نشسته بود. سر جايش؟ نمی‌دانست. روزها شب می‌شد و شبها روز، دختر کوچکش بزرگ می‌شد و کار و زندگی با شکلی منظم پيش می‌رفت و به آرامی شاخ و برگ می‌داد و سنگين می‌شد. آخر هفته‌ها اغلب به ديدن دوستانشان می‌رفتند يا دوستان معدودی که داشتند به ديدن آنها می‌آمدند، سه‌شنبه‌ها غروب سيما را به پوران می‌سپردند و سينما می‌رفتند و يکشنبه‌ها نهار به رستوران ايتاليايی يا يونانی و شنبه شبها هم، اغلب، به رستوران کارون يا هزار و يکشب برای بزن و برقص و ديدن و شنيدن رقص و موزيک ايرانی. محسن بار و ديسکوهای غربی را ترجيح می‌داد. زهره برعکس دوست داشت خودش را به چيزی که فرهنگ ايرانی می‌ناميدش نزديکتر کند و بچسباند. فشار و تلقين پوران؟ شايد. شايد هم حس بی‌ريشه‌گی، بريده شدن. می‌خواست خودش را به چيزی که پوران و همسن‌ و سالهايش می‌گفتند ريشه اوست بچسباند. می‌خواست بشناسدش و چيزی از آنها کم نياورد. محسن زياد به آن ريشه فکر نمی‌کرد. يا اگر فکر می‌کرد چيزها و حسهای متفاوتی به ذهنش می‌آمدند و در هم می‌لوليدند. نيمی از زندگی او هم در خارج از ايران گذشته بود. چند سالی در آوارگی ترکيه و يونان، چند سالی در پراگ، بعد آلمان و بعد هم کانادا. کار، درس، زن، عشق، سکس، تنهايی، دوستی، تلاش، گريز، هنر، مستی، هرچه، هر حس جدی و عميق زندگی‌اش با اين بخش دوم پيوند خورده بود. ريشه‌اش کجا بود؟ اهميتی داشت؟ محسن زياد به آن فکر نمی‌کرد. دلتنگی هم نداشت. نمی‌دانست که روزی بر‌خواهد گشت يا نه. ولی اين را خوب می‌دانست، و با ديدارها و رفت و آمدهايش با جوانهای تازه ‌از ايران آمده، مطمئن شده بود که همه چيز از بيخ و بن تغيير کرده و و پيوند خوردن اين دو شق به يکديگر ممکن نيست. زبانشان را نمی‌فهميد. زبانشان، زبانی مهجور بود با واژه‌ها و نحوی آشنا که حس و روحی غريبه را به سوی او جاری می‌کرد و همانطور که گوشهايش آن نحو آشنا را می‌پذيرفتند ذهنش در مقابل آن غريبگی جبهه می‌گرفت. می‌دانست که در آن سوی جهان هم به او به همين نگاه می‌نگرند. نسل گمشده. همين بود؟ خودش گفته بود. در «گسل». حفره‌ای در عمرشان باز شده بود و بخشی از زندگی‌شان را بلعيده بود. حالا به يکديگر که نگاه می‌کردند جای آن سالها تاريک بود. عوض شده بود. همه چيز عوض شده بود. محسن نمی‌دانست که اگر از همان ترکيه به ايران برگشته بود، اگر توبه کرده بود، اگر زندان رفته بود، يا سر درس و کار و زندگيش مانده بود و مثل بقيه کنار آمده بود، تقيه کرده بود، تحمل کرده بود، مبارزه کرده بود و روزگار گذرانده بود، يا اگر در استانبول، آتن، قبرس، پراگ، برلين يا فرانکفورت مانده بود چه اتفاقاتی ممکن بود بيفتد. يا شايد هم افتاده بود. شايد هر لحظه برای خود واقعيتی مستقل از ديگری است و به ابديتی مستقل بسط می‌يابد و در اين جهان نامتناهی ِمملو از واقعيتهای بی‌نهايت، مسير خود را پيش می‌گيرد. شايد محسنی هم باشد که در هريک از اين لحظه‌ها، سر هر يک از اين بزنگاهها، انتخاب ديگری کرده باشد و مسير ديگری را رفته باشد. ولی محسن ما به اين چيزها فکر نمی‌کرد. بر خلاف زهره، هر لحظه، در هر جا که بود، فقط زندگی می‌کرد. با اين همه، آشناييش با زهره و ازدواجش با او، چندان که خودش خيال می‌کرد، در زندگيش بی‌تأثير نبود.

محسن هم اوايل مثل اغلب مردهايی که با دختران جوانتر از خودشان رابطه‌ای ايجاد می‌کنند می‌پنداشت که بر او سوار است و مثل پدر، معلم يا حداقل برادر بزرگتری قادر به کنترل و تغيير او خواهد بود، و درک و پذيرش اين اشتباه احمقانه تنها با عميق شدن رابطه و اضافه شدن موجودی ديگر به آن حلقه، سيمای کوچک، ممکن شد. راستی، حالا سرنوشت او چه خواهد شد؟ به او خواهند گفت؟ چی خواهند گفت؟ هردو‌شان سال دوم دانشگاه بودند که ازدواج کردند و بچه‌دار هم شدند و همين البته زهره را از محسن عقب انداخت و يکسال ديرتر از او تمام کرد. درس که تمام شد، محسن قرضی از ايران خواست و گذاشت روی اندوخته اندکی که در آن چند سال کنار گذاشته بودند و پوران هم کمک کرد و وامی گرفتند و شرکت خدمات برنامه‌ريزی و طراحی و نصب و تعليم کامپيوتری‌اش را راه انداخت و زهره هم بغل دستش نشست و زندگی‌شان از آن شکل دانشجويی درآمد و وارد مرحله ديگری شد که محسن پيش از آن فکرش را هم نمی‌کرد و با آن آشنا نبود. يا شايد برای رسيدن به اين مرحله و کنار آمدن با آن کمی پير بود. آدمی که تا چهل سالگی زندگيش در آوارگی و بی‌نظمی و دانشجويی گذشته باشد نمی‌تواند يکدفعه به آقای مهندس و همسر و پدر خانواده‌ای تبديل شود که اقلأ هشتاد در صد امورات روزمره‌اش بايد از پيش تنظيم شده و مرتب باشد، و در همه حال هم ديگرانی باشند که مجبور به مراعاتشان باشد. فستيوالهای فيلم و موزه‌گردی‌ها و سرزدن به نمايشگاهها کم کم فراموش شد و جای خودش را داد به سينمای سه‌شنبه‌ها و گردش خانوادگی در پارک و کمپينگ تابستانه و زمستانه و رسيدگی به امور خانه و چمن‌زنی و فوتبال تماشا کردن روی صفحه تلويزيون ۴۳ اينچ و کار. هنوز يک سال از راه اندازی شرکتشان نگذشته بود که هوس کردند خانه بخرند و يکی از دلالهای مجرب و پشت هم انداز معاملات ملکی ايرانی هم خانه نوساز مناسبی برايشان در حومه شهر، در انتهای ريچموند هيل پيدا کرد و، خلاص.

محسن با آن محله زياد موافق نبود. يعنی اصلأ موافق نبود. هيچوقت از حومه شهر خوشش نيامده بود. دوست داشت وسط شهر باشد. جايی شلوغ. جايی که درِ خانه‌ات را که باز کنی پيش رويت مردم راه بروند و مغازه و ميخانه و کافه و ماشين و هياهوی زندگی باشد. آن منطقه به نظرش به قبرستان زنده‌ها می‌مانست. خانه‌های هم‌شکل و خيابانهای خالی و ماشينهای آخرين مدل جلو خانه‌ها و درِ بازِ گاراژها و چمن و کاجهای قدکوتاه و شبهای ساکت و بی‌روح. ديوانه‌اش می‌کرد. ولی زهره، و خودش هم، از خود آن خانه خوششان آمده بود و خوب می‌دانستند که پيدا کردن چنان خانه‌ای با آن قيمت در مرکز شهر تقريبأ غير ممکن است. ضمن اينکه زهره تمايل چندانی هم به زندگی کردن در جاهای شلوغ نداشت و معتقد بود که هم برای خودشان و هم برای بچه خطرناک است. محسن از اينکه عصر که به خانه بيايد اسيرش شود و اگر بخواهد حتی قدمی بزند يا در کافه‌ای آبجويی يا قهوه‌ای بنوشد يا به کسی سر بزند مجبور باشد حتمأ شال و کلاه کند و ماشين سوار شود و بتازد تا اولين علائم آبادی، متنفر بود. همين هم شد که کم کم به خانه آمدن عصرهايش به غروب و غروبهايش به شب تبديل شد. دو ماشين داشتند و معمولأ زهره حدود ساعت سه شرکت را ترک می‌کرد تا سيما را از مهد کودک تحويل بگيرد و محسن تنها می‌ماند. می‌نشست روبروی صفحه مانيتور و همانطور که تکيه می‌داد به پشتی صندليش و ماوس را آرام و بی‌شتاب روی ميز تکان می‌داد به گذشته فکر می‌کرد و از آينده می‌ترسيد. ديگر قادر نبود در «اکنون» زندگی کند. اکنونش فلج شده بود. زهره را دوست داشت. سيمای کوچک و ملوسش را هم دوست داشت. کارش را هم شايد، و همه رفاهی که تورنتو، پايان تحصيلات و شرکتش برايش به ارمغان آورده بود. با اينهمه، ديگر زندگيش را دوست نداشت. چيزی، چيزهايی کم بود. گم شده بود. زهره که سرش بيشتر و بيشتر به سيما گرم شد محسن هم کم کم طراحی‌ها و بررسی‌هايی برای خودش تراشيد و به تنهايی‌هايش پناه برد. اول از يکی دو آبجو در کافه‌ای خوردن و گاهی يکی دو ساعتی را غرق شدن در غوغای موزيک و برهنگی رقاصان دخمه‌های استريپ‌تيز شروع شد و به ماساژهای شبانه رسيد و بعد پايش به کازينو باز شد و همانجا هم بود که شبی شيرين را ديد و ياد نادژدا معشوقه پراگی‌اش افتاد. چراغ سبز شد و راه افتاد. نادژدا حالا چکار می‌کرد؟ شيرين نشسته بود پشت يکی از دستگاههای جک‌پات و تند و جدی سکه‌ها را به داخل آن می‌انداخت و دگمه‌اش را فشار می‌داد و منتظر می‌ماند، دشنامی به فارسی زير لب می‌داد و باز سکه‌ای ديگر. محسن، همان طور که در «گسل» نوشته شده، با خودش فکر کرد که حالا لابد خيابانهای پراگ هم پر شده از قمارخانه‌های نوظهور و کافه‌ها و مردمی که با سرعتی غريب مسير زندگيشان عوض شده بود. در تورنتو پائيز هنوز شروع نشده بود اما برگهای درختها پير و خسته به نظر می‌رسيدند. نوک بعضی‌شان زرد شده بود و چندتايی در هر درخت به قهوه‌ای ميزد. قمارخانه شلوغ، اما خيابانهای شهر خلوت بود. محسن با خودش فکر کرد که حالا بايد هوای پراگ از تورنتو خنکتر بوده باشد. عصرها لابد کافه نادژدا پر می‌شود از از بوی تن و نفس مردها و زنهايی که از خنکی خيابان به گرمای مطبوع آنجا پناه می‌برند، مشروب می‌خورند و بحث می‌کنند، دست به گردن يکديگر می‌اندازند، می‌بوسند و نوازش می‌کنند، عصبانی می‌شوند و داد می‌زنند و می‌خندند. نادژدا بخشی از پس انداز بابوشکايش را داده و يک دستگاه موسيقی خريده و در کافه نصب کرده. خودش هنوز پشت بار می‌ايستد و دو گارسون هم استخدام کرده. مادربزرگش، بابوشکا هم گاهی سری به کافه می‌زند و کارها را کنترل می‌کند، با مشتری‌های قديمی گيلاسی می‌زند و می‌رود. هنوز برف نباريده بود، ولی تا نخستين برف زمستانی هم راهی نبود. محسن با خودش فکر کرد که هوای برلين هم هنوز نبايد زياد خنک باشد. و همانطور که بالای سر شيرين ايستاده بود باصدای بلند گفت: «گردش فصلها در آلمان معقولتر از اينجاست. اينجا هنوز برف نيامده ولی سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کند.» و خودش از اينکه مثل بی‌حواسها فکرش را به زبان آورده بود متعجب شد و خجالت کشيد. شيرين با تعجب سر برگرداند و نگاهی به او کرد. محسن دستپاچه لبخند زد و گفت:

_ معذرت می‌خواهم. قصد مزاحمت نداشتم. همينطوری ايستاده بودم و بازی‌تونو نگاه می‌کردم.

شيرين هم نگاهی به سراپای او انداخت و لبخند زد:

_ ای بابا. سرگرميه ديگه. ما که رو شانس نيستيم. شما چی؟ چيزی بردين؟

محسن لحظه‌ای ساکت ماند و خيره به او نگاه کرد. آدمها معمولأ به خاطراتشان پناه می‌برند. به خاطراتی که عوض شده‌اند. به عشقهای رويايی نبوده يا نيامده. يا حتی نفرتها و حسرتها. برای اينکه بی‌آزارند. حمله نمی‌کنند. در لحظه‌هايی که آدم نمی‌خواهد به سراغش نمی‌آيند. بازخواستش نمی‌کنند. تحقيرش نمی‌کنند. کارشان را کرده‌اند. تا همانجا که بوده‌اند، نبوده‌اند، آمده‌اند، نيامده‌اند يا نمانده‌اند. نه بيشتر. محسن هم مدتها بود که در برزخی بين زندگی روزمره و خاطره‌هايش زندگی می‌کرد. همانطور که به چشمها و لبخند شيرين نگاه می‌کرد با خودش فکر کرد که فصلهای زندگی او هم پرشتاب گذشته‌اند. تا نخستين برف زمستانی‌ هنوز فرصت باقی بود. اما سوز سرما در خم استخوانهايش نشسته بود و آنها را می‌لرزاند. سراپای شيرين را ورانداز کرد و باز لبخند زد و سينه‌اش را صاف کرد و گفت:

_ خوب، زندگيست ديگر. هم برد دارد هم باخت. تا حالاش که باخته‌ايم. ولی از حالا به بعد شايد شانس رو کند. شما تنهاييد؟ ببخشيد. من محسن هستم. محسنِ «گسل». اتفاقی وارد داستان شما شده‌ام. من داماد پوران هستم، شوهر زهره و پدر سيما. سيمای ما الآن سه سال و نيمه است و قرار است من پنج شش ماه ديگر با زهره دعوا کنم و سر به کوه و بيابان بگذارم و خانه و زندگی‌مان را ول کنم و بروم پی ولگردی و ديوانه بازيهای خودم و دو سه تا دوست دختر هم عوض کنم و غرق ودکا و شب‌زنده‌داری و علافی بشوم و حتی سری به پراگ بزنم و دنبال نادژدا بگردم و پيدايش نکنم و از آنجا بروم به آلمان و ديدن آذر، سهراب و فريبا را هم ببينم و ببينم که گذشته سوخته و خاکستر شده و از دست خودم و آنها و زندگيم حالم به هم بخورد و زهره هم اولش حسابی دمغ و بيچاره بشود ولی بعد عادت کند و مرا ببخشد و منهم دلم برای سيما بسوزد و احساس پوچی کنم و دو سه سال بعدش برگردم سر زندگی و شرکتمان را دوباره راه بيندازيم و يک آپارتمان هم بخريم و بدهيم اجاره و پاسپورت بگيريم و يک سفر همگی برويم ايران و ترياک مفصلی بکشيم و دلی از عزای نان سنگک دو آتشه و برنج شمال و کله‌پاچه دربند و چشم‌انداز دماوند و چلوکباب شمشيری دربياوريم و من دندانهايم را درست کنم و زهره هم دماغش را عمل کند و خط دور لب و ابروی دائم بگذارد و آپارتمانی هم در ونک بخريم و برگرديم و برويم کوبا و زهره باز حامله بشود و پسردار شويم و اسمش را بگذاريم پويا و بعدش هم خانه‌ها را بفروشيم و برويم واشنگتن و آنجا برای خودمان يک بيزينس ديگر راه بيندازيم و بعد من باز فيلَم ياد هندوستان کند و با زن شريکم، که عجب آکله حشری‌ای ‌است، روی هم بريزم و زهره هم بو ببرد و دچار افسردگی شود و پسرمان درس و مشق را ول کند و دخترمان هم از دوست پسر پرتقاليش حامله شود و باز جنگ و دعوا کنيم و همه بار و بنديلمان را برداريم و برگرديم تورنتو و زهره برود پيش پوران و فعلأ ديگر نه من می‌دانم بعدش چه غلطی خواهم کرد نه ساسان قهرمان که قرار است اينها را بنويسد. ولی حالا اگر موافق باشيد، همين جا سر خر را می‌چرخانيم و با هم رفيق می‌شويم و من اين پنج شش ماه را هم صبر نمی‌کنم و همين امشب زنم را ول می‌کنم و شما هم شوهرتان را و داغش را هم به دل همه آنهايی که منتظرند بخوانند ببينند رابطه شما و حسام به کجا می‌کشد می‌گذاريم. موافقيد؟

چشمهای شيرين گرد شده بود و مبهوت به محسن گوش می‌داد و بعد نفس بلندی کشيد و با صدای خفه‌ای پرسيد:

_ بله؟ ببخشيد، شما حسام را از کجا می‌شناسيد؟ من و حسام خودمان تازه با هم آشنا شده‌ايم. من، من آمده بودم اينجا دنبال کامران. آنطرف دارد پوکر بازی می‌کند. هنوز از هم جدا نشده‌ايم. بچه‌ها توی هتل مانده‌اند. من…

_ اينهايش ديگر مهم نيست. در اين پاورقی احمقانه حادثه‌ای قرار است کامران آدمِ زندگی شما نباشد و مدام اذيت و تحقيرتان کند و بعد شما دوست حسام بشويد و کامران ديوانه بازی دربياورد و بچه‌ها و زندگی خودش و شما را نابود کند و شما يک بچه از حسام داشته باشيد ولی روز حادثه وقتی پليس قضيه را می‌گويد همان دم در محل کارتان پس بيفتيد و خونريزی کنيد و بچه بيفتد و خودتان هم تا پای جنون برويد. حسام اولش گيج شود و مدتی هم بينتان شکراب شود ولی آخرش به پايتان بنشيند ولی همه دوست و آشناها ولتان کنند و طردتان کنند و فک و فاميل و دوست و آشناهای حسام هم همه بدبختی‌هايش را از چشم شما ببينند و مادرش نفرينتان کند که نحسی آورده‌ايد و شما دوتا هم مجبور شويد تورنتو را ول کنيد و برويد ونکوور و حسام که هنوز تزش را هم نداده آنجا هم نتواند کار درست و حسابی پيدا کند و شما هم هيچوقت نتوانيد گذشته را فراموش کنيد و سايه بچه‌ها رهاتان نکند و وجدانتان چنان بلايی به سرتان بياورد که کم کم خيالاتی بشويد و بعد به ماوراء‌الطبيعه و کليسا و دين و سفره ابوالفضل و خانقاه چنگ بيندازيد و به شکلی تارک دنيا شويد و حسام هم روحيه‌اش را ببازد و تا مرز خودکشی برود ولی بعد همه چيز را ول کند و برود امريکا و هزار قصه گفته و نگفته ديگر. ولی حيف اين لبخند نيست؟ من می‌گويم حسام را بگذاريم برای خودش برود توی قصه‌ها يک غلط ديگر بکند و ما هم امشب آس و پاس از اينجا برويم بيرون و اين شب پائيزی را کنار ساحل سيمکو صبح کنيم. برويم کنار آب با هم بخوابيم و بچه حرامزاده‌ای بيافرينيم که مُهر حرامزادگيش را به دنيا بزند و داد همه حرامزاده‌ها را بستاند…

حسام اگر بود حالا حرف محسن را قطع می‌کرد و سيگارش را توی هوا می‌تکاند و از حرامزادگی تاريخی ما و فرهنگ و زندگی‌مان می‌گفت. پای اين بحثها که به ميان می‌آمد حسام هميشه نطقی داشت که بکند. سرفه‌ای می‌کرد و می‌گفت: حرامزادگی؟ به چه معنا؟ بياييد حرامزادگی را اول برای خودمان معنی کنيم تا بعد برسيم به چيزهای ديگر. حالا کدام چيز ما حلالزاده‌ است مگر؟ موسيقی‌مان که حرامزاده است. زبان‌مان؟ رقص‌مان؟ نمايش‌مان؟ فرهنگ‌مان؟ نژادمان؟ حرامزاده ‌است. از چندهزار سال پيش به اين طرف تمام تاريخ ما مملو است از تجاوز و تبعات آن که مهمترينش همين حرامزادگیِ همه ابعاد اين زندگی است. ولی بياييد اول اين لفظ را برای خودمان معنی کنيم تا فرهنگ لغت‌مان يکی باشد و بيخودی سر چيزی که روشن نيست چانه نزنيم. من می‌گويم حرامزادگی را اگر به معنای بی‌ريشگی و عدم تجانس و اصالت بگيريم، معلوم است که نتيجه‌اش همين می‌شود که می‌بينيد. يعنی که هيچ چيزمان مال خودمان نيست. با هيچ چيز جفت و جور نيستيم. هيچ چيز را کامل نمی‌دانيم، کامل و درست و از ريشه نمی شناسيم و يک لحاف چهل تکه درست کرده‌ايم به اسم فرهنگ و سنت و تاريخ که سر هر بزنگاه هم به يک گوشه‌اش می‌چسبيم و فقط سعی می‌کنيم گليم خودمان را از آب بيرون بکشيم و به چيزی آويزان بشويم و بگوييم که ما هم بعله. ولی اگر به اين معنی بگيريم که اصلأ حرام و حلال يعنی چه و به دنبال ترکيب و ساختن يک هويت نو و چند بعدی باشيم، بايد بگويم که من خيلی هم به اينکه حامل فرهنگ حرامزاده‌ای باشم افتخار می‌کنم و تا بتوانم حرامزاده ترش هم می‌کنم…

محسن ولی حوصله اين بحثها را نداشت و آنها را از سر گذرانده بود و حالا به تنها چيزی که فکر می‌کرد نگاه روشن شيرين بود و آسمان پرستاره‌ای که می‌توانست در آغوش شيرين خود را در آن غرق کند. پس او هم به نوبه خودش حرف حسام را می‌بريد و رو به شيرين می‌گفت: ولش کن. بلند شو برويم. حتی می‌توانيم برويم خانه يدی. خانه‌اش از اينجا زياد دور نيست. يدی هم من را می‌شناسد. از آذر بيشتر خوشش می‌آيد ولی با من هم حال می‌کند. مخصوصأ اگر بيشتر بشناسدم. «گسل» را به همه دوستهاش داده. پسر خوب و باصفايی است. کاريکلماتورهايش را توی «شهروند» نخوانده‌ای؟ نقاشی هم می‌کشد. عکس هم می‌گيرد. خانه‌اش کنار درياست. حياط مصفّايی هم دارد. می‌شود آتش روشن کرد و تا صبح کنارش نشست و شراب خورد و علف کشيد و حالی کرد.

شيرين دوباره متعجب و مشکوک پرسيد:

_ يدی؟ شما از کجا می شناسيدش؟

_ يدی را ساسان قهرمان می‌شناسد. وقتی من بشناسمش تو هم می‌شناسيش. يدی هم که مرا می‌شناسد. تو را هم وقتی که اين کتاب را بخواند خواهد شناخت.

_ پس، پس بچه‌هام چی؟ من نمی‌خواهم زندگی‌شان مثل من بشود. دوست دارم شبنم موسيقيدان بشود، خودم هميشه دوست داشتم باله برقصم ولی نشد. می‌خواهم کاری کنم که اينها بتوانند. پسرهام، بايد بتوانند درسشان را بخوانند و درست زندگی کنند. شايد حسام بتواند همه چيز را باز سر و سامان بدهد. راستش منهم دوست ندارم دوباره به يکی بچسبم و درجا بزنم. ولی، پس بچه‌ها، اين بچه‌ها پدر می‌خواهند. به کامران ديگر هيچ اميدی ندارم. ولی حسام، شايد او…، پس حسام چی؟

_ گفتم که بگذار او برود توی يک قصه ديگر. حسام را می‌گذاريم برای رمان بعدی. برای قصه لويی و هلنا. راستش اين حسام از اولش هم توی رابطه با تو و خودش و جسيکاهاش و درس و کار و تحقيق و باقی چيزها توی شش و بش مانده بوده و علاف است. تازه نزديک بود بتواند زندگيش را به خيال خودش سر و سامانی بدهد و دکتراش را بگيرد و سری توی سرها دربياورد و ايران و گذشته‌اش را هم فراموش کند و بعد از چند سال تدريس توی دانشگاه، همين که ريش پروفسوريش کمی جو گندمی شد راهی امريکا شود و آنجا با دکتر کريمی حکاک و احسان يارشاطر در تحقيقات و تدوين دائره‌المعارف ايرانيکا همکاری کند و سفری هم شايد به تاجيکستان و ازبکستان و قونيه و سه چهار جلد کتاب بنويسد و ترجمه کند و هفت هشت تا سخنرانی و سمينار و و جايزه و رابطه‌های بادوام و بی‌دوام رسمی و غير رسمی و امثال آن، ولی همه‌اش عوض شد. پس بيا ولش کنيم تا برود و به کار و زندگی‌ای برسد که بلد است. او هم آدم زندگی تو نيست. زندگی با تو را بلد نيست. زندگی با تو را من بلدم که همينم که هستم. هيچ چيزی ندارم که بخواهم عوض کنم يا فراموش کنم يا يادم بياورم يا بپوشانم و قيافه بگيرم و دروغ بگويم. ديگر نه می‌خواهم محاکمه کنم نه بگذارم محاکمه‌ام کنند. اگر هم تا بحال کرده‌ام دست خودم نبوده. حالا از ازسر! قبول؟ بچه‌ها هم، خب، به بچه‌ها که نگفته‌ايم. چيزی نمی‌دانند. مايه‌اش اينست که ساسان قهرمان قصه‌شان را جور ديگری بنويسد. از خدا می‌خواهد. همين خودش می‌شود دستمايه رمان بعدی. اين و قضيه آنيکی، همان «لويی» که اوايل اين کتاب داشت می‌نوشتش. اينها را بسپار دست او. مرده‌شور برده مريض خيالاتی. خوره اين چيزهاست. نشسته توی کاروانسرايش و مرگ را هم نشانده روبرويش و خيال دارد بنويسد تا بميرد. موضوع تازه می‌دهيم دستش تا حال کند. تازه خيلی وقت هم هست که هيچ چيزی درباره غير ايرانيها ننوشته. درباره بچه‌ها هم ننوشته. اصلأ فرض می‌کنيم تو بچه نداری و بچه‌های تو هم بچه‌های همان لويی و هلنا هستند. چطور است؟ آلکس و ميشل و ناتاشا مثلأ. ها؟ مهم اينست که من و تو حالا هم را پيدا کرده‌ايم و من ولت نخواهم کرد. خانه و زندگی را هم می‌گذارم برای زهره و سيما. اصلأ می‌روم و می‌گويم همين است که هست. ها؟ رودربايستی را کنار می‌گذارم و به زهره می‌گويم که ديگر قادر به ادامه اين زندگی نيستم. پيش آمده ديگر، نه؟ می‌خواهد چکارم کند؟ تا کجا آدم بايد پای اشتباهش بايستد؟ تو هم می‌توانی همين را به کامران بگويی. اين جمله و اين طرز فکر هم عدل مال همين سنی است که من و تو حالا رسيده‌ايم. زن و مرد هم ندارد. مال يک مرحله خاص از نيمه دوم زندگی است. نيمه دوم که می‌گويم همه فوری پنجاه و چند سالگی به ذهنشان می‌آيد. انگار همه مردم دنيا صد سال را شيرين عمر می‌کنند که نصفش بشود پنجاه و از آن به بعدش هم نيمه دوم. ولی من حواسم هنوز سر جايش است و از سی، سی و پنج به بعد را می‌گويم نيمه دوم. حالا اين حرف، «همينست که هست»، دقيقأ مال نيمه دوم از اين نيمه دوم است. يعنی مال چهل و چند سالگی. آن هم با زن يا شوهر يا معشوق چندم. علتش هم اين است که اگر اولی يا دومی مثلأ قبول می‌کرد که کار به بعدی‌ها نمی‌کشيد. تازه توی رابطه سومی يا چهارمی يا حتی بعدی است که آدم می‌فهمد اين همه جزّ جگر که زده که عوض بکند و عوض شود به لعنت خدا هم نمی‌ارزيده و وقتش هم گذشته است و همينست که هست. مشکل اما اينجا پيش می‌آيد که طرف مقابل هم کمابيش به همين نتيجه رسيده يا دير يا زود می‌رسد. يعنی تازه می‌فهمی که ای دل غافل، نيمه دوم دارد به نيمه پايانيش نزديک می‌شود و نه تنها امکانش نيست، که ديگر فرصتش هم نيست که چيزی عوض شود. هيچ چيز عوض نمی‌شود. البته نه که هيچ چيز. اشتباه نشود. من معتقد به جبر و سرشت ازلی و سرنوشت و از اين چيزها نيستم. معلوم است که آدميزاد تغيير می‌کند. ولی بعضی چيزها، بخصوص به اين نيمه دوم که برسی ديگر عوض بشو نيست. همين که من الآن دارم دستت را از دست حسام می‌کشم بيرون و خودم به جايش می‌نشينم توی اين قصه، يا همين ساسان قهرمان که هميشه عادت داشت با قلم خودنويس روی کاغذ بنويسد و حالا می‌نشيند پشت کامپيوتر و ما را تايپ می‌کند، خودش يک جور تغيير است ديگر. اما چيزهای ديگری هم هست که که مثل اين يکی نيست. بعضی وقتها اجبار آدم را وادار به تغيير می‌کند. همه‌مان با اين چيزها آشناييم. مثلأ من دوست ندارم شبها زود بخوابم. ولی از وقتی مجبور شده‌ام توی شرکتم کار اداری بکنم و سر صبح از خواب بلند شوم اوضاع تغيير کرده. يعنی که خوابِ بعد از بوق سگ جايش را داده به بيداریِ وقت خروسخوان. اينجور تغييرات را می‌شود پذيرفت. علتش هم اينست که آدم خيال می‌کند، يعنی در واقع می‌فهمد که اگر بخواهد به همين شکل زندگی کند و قسط خانه بدهد و ماشين فلان سوار بشود و امثالهم نمی‌شود با چيزی که تو را وادار به اين تغيير می‌کند دربيفتی. درافتادن همان و تن دادن به تغييرات گنده‌تر همان. ولی حساب و کتاب اجبارهای يک آدم ديگر فرق می‌کند. آدم به خودش می‌گويد که چرا بايد خودم را به خاطر يک نفر ديگر عوض کنم؟ و قبول کنی يا نه، اين آدم ديگر، در آن نيمه دوم زندگی، با آن عشقهای کور و کر اوايل آن دوره فرق می‌کند. در آن عشقها و رابطه‌ها قضيه بر سر کشف و ايثار است. بعدش مسئله جستجوی يک همراه و همپا پيش می‌آيد و يک جور شريک کسب و کار و نان درآوردن و نان خوردن. از آن هم می‌گذری و می‌رسی به جستجوی پناه و تکيه‌گاه. همين جاهاست که يکدفعه پی می‌بری که ديگر نه حوصله کشف و شهود داری، نه تمايلی به ايثار، نه امکان تغيير. طرف هم، اگر خيلی از مرحله پرت نباشد، از قضا رسيده به همين نقطه. حالا بايد ديد زور کی می‌چربد. تحمل؟ راه حل بدی نيست. خيلی هم معمول است. آخر اين مرحله با خستگی و فرسودگی و محافظه‌کاری هم همراه است. اما اولش هنوز می‌شود کمی دست و پا زد. منهم همين کار را می‌خواهم بکنم. دست و پايی بزنم و بگويم همينست که هست. تو باشی چکار می‌کنی؟ فقط من و تو هم نيستيم ها، همه کسانی که دور و برم بوده‌اند و هستند بفهمی نفهمی وضع مشابهی داشته‌اند. چه آنهايی که خودم از نزديک می‌شناخته‌ام و می‌شناسم و و از جيک و پيک هم خبر داريم، چه آنهايی که زنم خبر آورده. زنم عادت دارد حرفهای دوستهايش را برايم نقل می‌کند. گاهی وقتها سر کار هم که هستم و او نيست تلفن می‌زند و از اين و آن حرف می‌زند و درد‌دلهاشان را به من هم می‌گويد. من حوصله غيبت کردن ندارم ولی از اين کارش خوشم می‌آيد. با اين کارش انگار مرا برمی‌دارد و می‌برد توی جمعهای دونفره و چندنفره و تبديلم می‌کند به شاهد ساکت قضايا، و خب، کدام آدمی است که از اين بازی خوشش نيايد؟ من که مطمئنم همه آرزو داشته‌اند و دارند که نامرئی باشند و بتوانند به جمعها و خلوتهای اين و آن راه پيدا کنند. چرا راه دور برويم؟ همين ساسان قهرمان. حاضرم سر جانم شرط ببندم که ديوانه نامرئی شدن است. اگر بيتایِ او هم زنی باشد مثل اين زهره من که همه چيز را برايش تعريف کند، بايد ‌بدهد طلا به پايش بريزند. می‌دانی چند تا قصه از اين حرفها در‌می‌آيد؟ مخصوصأ اگر مرد باشی و بتوانی به جمع زنها و اگر زن باشی به جمع مردها راه پيدا کنی. نامرئی.

شيرين از اين روده‌درازی و فلسفه‌بافی جوش آورد و لب ورچيد و رويش را برگرداند و آرام و تلخ گفت:

_ خوب تو هم دست از اين نظق و سخنرانی‌هايت بردار و برو طلا به پای زهره خانمت بريز و بنشين سر زندگيت. چکار به کار من داری؟ خيلی دوست داری نصفه شب بايستی بالای سر مردم و کنياک بخوری و وِر بزنی، نه؟ ولی کور خوانده‌ای عزيز دلم. من از آن زنهايی که تو فکر می‌کنی و تابحال توی اين کتابها باهاشان بوده‌ای نيستم. خيال کردی اينکه اينجا نشسته‌ام و هی بيست‌‌‌و‌پنج سنتی می‌ريزم توی شکم اين دستگاه وامانده از سادگيم است؟ خيال کردی وامانده‌ام؟ هزارتا مثل تو را وامانده می‌کنم و راه خودم را می‌روم. الآن هم نشسته‌ام اينجا که تو را علاف خودم کنم. جان به جانتان بکنند بی‌عرضه‌ايد. به درد همين می‌خوريد که توی قصه‌ها يکی دو تا زن معصوم و بدبخت و وامانده و گيج و گول را بنويسند و بگذارند سر راهتان و لاسی بزنيد و عاشق بشويد و هی لبتان از ياد بوسه‌های رمانتيک و نگاههای مکش مرگ‌ما‌شان تاول بزند و يا ولتان کنند و کونتان تا ابد بسوزد، يا بمانند و روزگارتان را سياه کنند که ندانيد به کدام سوراخ بايد فرار کنيد. خيال کردی نمی‌دانم؟ من جنس خودم را بهتر از تو و آن ساسان قهرمانت می‌شناسم. بهش بگو جان مادرش بس کند ديگر. خسته نشديد؟ چيه؟ تا حالا نشنيده که زنی سر شوهرش را شيره ماليده باشد؟ همه بايد مظلوم و فلکزده و بدبخت باشند؟ زنهای قصه‌هاتان هم زن نيستند؛ «زن‌پوش»اند. خجالت هم خوب چيزيست بخدا. همين پوران خانم، مادرزن شريف جنابعالی، مگر شوهرش را نکشته؟ کشته ديگر. نکشته؟ با فيروز نرفته جسد طرف را گم و گور بکند و بعد هم روی خون مردک باهش بخوابد؟ ساواکی بوده؟ بهش تجاوز کرده؟ کم از اين قصه‌ها شنيده‌ای؟ او گفت و تو هم باور کردی. تازه، پس چرا جای شوهر او توی اين قصه خالی مانده؟ من می‌گويم اصلأ اين پوران خانم نيامده کانادا. شوهرش را هم نکشته. شوهرش بعد از انقلاب دو ماه رفته زندان و بعد هم رفته با بقيه جلو نخست وزيری بست نشسته و بعد هم دوباره استخدام شده و رفته توی وزارت اطلاعات و هنوز هم دارد از راهی که بلد است نانش را می‌خورد. پوران هم رابطه پنهانيش با فيروز را ادامه داده تا وقتی که فيروز را گرفته‌اند و شوهرش بوهايی برده و تا آمده بسپاردشان دست کميته پوران سرش را شيره ماليده و دست بچه‌ها را گرفته و فرار کرده و رفته هلند. يا دانمارک. يا سوئد. آنجا هم دارد زندگيش را می‌کند و چند تا مرد مجرد و متاهل وامانده مثل تو هم دور و برش هستند که دلشان را می‌برد و سرشان می‌گرداند و کار و زندگيش را می‌گذراند. فيروز هم توی زندان تواب شده و آمده بيرون و زن گرفته و بساز بفروشی می‌کند. نمی‌شود؟ يا يکجور ديگرش مثلأ: شوهر پوران بعد از انقلاب از ترس انتقام خانواده زنش و زندان و اعدام بچه‌هايش را برداشته و فرار کرده و آمده کانادا، ولی پوران همانجا مانده و با فيروز و برادرش افتاده‌اند توی موجی که کشانده‌شان تا آن گرداب. خود تو، مثلأ خيال کرده‌ای همينجوری سرت را می‌اندازی پائين و می‌روی بار و کافه و کاباره و کازينو و زهره هم می‌نشيند و برايت بچه بزرگ می‌کند؟ الآن او هم دارد پای تلفن با حسام من لاس می‌زند و قرار ملاقات بعديش را می‌گذارد. اصلا برمی‌دارد و به تلفن دستی تو زنگ می‌زند و مطمئن می‌شود که حالا حالاها به خانه برنمی‌گردی و حسام را می‌کشاند آنجا. گفتم حسام؟ نه. چرا حسام؟ اين زهره دلزده تو با يکی از همکلاسی‌های دوره دانشگاهش ريخته روی هم. تازه فهميده که اين پانزده سال فاصله سنی با تو دارد پير و فرسوده‌اش می‌کند. هنوز سی سالش هم نشده ولی مجبور است همپای تو پير شود و خودش را دستی دستی خاکستر کند. شبها می‌نشيند پای اينترنت و با جوانها و نوجوانها چَت می‌کند و بهشان می‌گويد که مجرد است و دانشجوست و لاس خشکه می‌زند و با خودش ور می‌رود و خودش را پر و خالی می‌کند. چرا سرخ شدی و عرق کردی؟ اين کارها را دوست نداری؟ دوست داری تو ول بگردی و او نجيب و عفيف باشد؟ باشد. تو را به حال خودت ول می‌کند و بچه را هم سر و سامان می‌دهد و می‌رود دنبال ادامه تحصيلش. اين آقا ساسان جنابعالی چرا اينها را نمی‌نويسد؟ غلط کرده نوشته که کامران بايد بچه‌های من و خودش را نابود کند و من هم خل شوم و بروم دست بدامان کليسا و خانقاه بشوم و از زندگيم هيچی نفهمم. هزارتا مثل تو و او را خل می‌کنم و خداتان هم حريفم نمی‌شود. اگر راست می‌گويد چرا به جای اينکه کامران را از بالکن پرت کند پائين برنمی‌دارد قصه فرخنده خانم را بنويسد؟ مگر فرخنده جانش به لبش نرسيده بود؟ مگر گير نکرده بود توی همان برزخی که چند صفحه بعد می‌خواهد بنويسد؟ مگر سه تا دخترش را تنها نگذاشت و خودش را از بالکن پرت نکرد پائين؟ همه‌اش مردها بايد ديوانه بشوند و بچه‌ها را بدزدند و زنها را بدبخت کنند؟ قصه می‌خواهی؟ بنشين تا برايت تعريف کنم. از همين کازينو شروع کنيم. می‌دانی سر آن ميز دست چپی کی نشسته؟

محسن بلند خنديد و عرقش را پاک کرد و کف زد و گفت:

_ خوشم آمد. آفرين. آفرين. ديدی درست شناختمت؟ ولی من که نويسنده نيستم. اين قصه‌ها هم به درد من نمی‌خورد. می‌گذاريمشان لای پوشه و می‌دهيمش دست ساسان قهرمان که حالا حالاها باهشان حال کند. حالا که تو هم اهلش هستی، پس کی بهتر از من و تو که جرأت کند و قصه زندگيش را عوض کند؟»

سرم را از روی کاغذ بلند کردم و مستأصل به او نگاه کردم. روی صندلی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و با لبه کلاهش بازی می‌کرد و پوزخندی گوشه لبش ماسيده بود. بی‌صدا سيگاری آتش زد و به طرفم دراز کرد و نگاهش را به چشمهايم دوخت. قلم را روی ميز انداختم و سيگار را از دستش گرفتم و پرسيدم:

_ رشته همه چيز دارد از دستم در می‌رود. پس اين داستان کجا تمام خواهد شد؟ اينها، اينها که تمام شدنی نيستند…

شانه بالا انداخت و پوزخند زد:

_ چه کسی می‌داند؟ چه کسی خواهد دانست؟ قديمی‌ترهاتان می‌گفتند که هر قصه‌ای آغازی دارد و پايانی. ولی وقتی آغازش پيدا نباشد، آخرش را می‌خواهی از کجا بدانی؟

_ ولی، خب، ممکن است آغازش پيدا نباشد، اما بالاخره واضح است که از جايی شروع شده. نه؟

_ ديگر حالا چه اهميتی دارد که بدانيم يا ندانيم؟ دلت چرا برای پايانش می‌سوزد؟ تو آغازش کن، پايانش با من! حالا فرض کن از همينجا شروع شده. از خودت. امروز، اينجا. همينجا. روی اين صفحه.

همينجا؟ امروز؟ يک آغاز ديگر؟ برگشتم و به تقويم ديواری نگاه کردم. اگر اين تقويم راست بگويد من زمان را واقعأ از دست داده‌ام. جمعه ۲۹ دسامبر؟ کی تقويم را ورق زده بود؟ همين چند دقيقه پيش هنوز بيست و ششم بود؟ يعنی چهار روز است که ما اينجا نشسته‌ايم؟ من و اين، اين نمی‌دانم کی. ذهنم که تا ۱۸ آوريل ۱۹۹۹ بيشتر نمی‌رود و همانجا کور می‌شود. ولی ظاهرأ هشت ماه و اندی از آن گذشته است. اهميتی دارد؟ نمی‌دانم. شايد هم در اين هشت ماه اتفاق عجيبی افتاده باشد. چيزی که جريان عادی زندگی را بر هم زده باشد. چيزی که بشود مدتها درباره‌اش حرف زد و غيبت کرد يا مثلأ تيتر بزرگی درباره‌اش پشت هفته‌نامه‌های شهر زد. ولی من هنوز خبر ندارم. مهمترين چيزی که از اين گذر زمان حس می‌کنم همين اصراری است که اين مهمان ناخوانده دارد بر اينکه وقت گذشته است و فرصت کوتاه و بايد کار را تمام کرد. کدام کار؟ می‌گويد شروع شده و بايد ادامه بيابد. کِی؟ می‌گويد پيش که برويم می‌فهميم. پيش که رفته‌ايم و چهار روز هم گذشته است انگار. پس چی؟ ولی من که جانم به لب آمده تا به اين صحنه برسم و بتوانم بر اين سکو پشت اين ميز بنشينم و کاغذهايم را پيش رويم پهن کنم حاضرم هر ريسکی را بپذيرم و حتی اعتماد خود را دربست به او بسپارم تا مبادا به آن اتاق و آن تخت، به آن جهان برگردم، آنهم در چنين روزی، روز تولدم، با آن جماعت مجنونی که لابد توی حياط و توی راهروها و پشت در اتاقم منتظر بودند که من برگردم و بريزند دورم و باقی قضايای نفرت‌انگيزی که گفته‌ام و می‌دانيد.

سه ماهه اول سال دوران غريبی بود. سی سال پير شدم تا آن زمستان گذشت و به ماه چهارم رسيديم. مختاری و پوينده را که در ايران کشتند بعد از سالها بند بند جانم لرزيد. پيش از آن، سالها قبل، وقتی که هنوز دل در گرو سياست‌بازی و حزب‌بازی داشتم خبر اعدام دسته‌جمعی زندانيها همينطور دلم را چنگه کرد و فشرد. بعدش سنگ شدم. شايد هم دور بودم. دور از همه غوغاها و شاديها و دردها و مسئله‌هايی که به گوشه ديگری از زمين مربوط می‌شد.

راستی ￿ ￿otherness را چی بايد ترجمه کرد؟ ديگريت؟ ناهمانی؟ بيگانگی، غربت، ناخوديت؟ مهجوريت؟ نامنيّت؟ يا به قول براهنی «ديگرانگی»؟ هرچه باشد، همان چيزيست که هرجا که می‌روی مثل حصاری شيشه‌ای با تو می‌آيد و محصورت می‌کند. جدايت می‌کند. به اينجا که می‌رسد هيچکدام نيست. چيزی است که می‌توان برزخ خواندش. جهان قصه. جهانی ميان دو جهان. لبه تيغ. لحظه‌ای نامتناهی ميان دو زمان. ميان بودن و نبودن و خيال و واقع که هر لحظه به هم تبديل می‌شوند و جا عوض می‌کنند. در اين برزخ نخست می‌ايستی و می‌سوزی از فوران تّرشاشورِ آن غيظ و حسرت تلخ نابفرمان که نمی‌دانی از سينه است که هوهوکنان شرار می‌کشد يا از گلو که فواره می‌زند يا از چشم که می‌جوشد و می‌سوزاند هربار و راه بر اين همه که ببندی از پوست می‌تراود. بايد بايستی تا پوست بيندازی زير اين آفتاب روز پنجاه هزار سال، و نه آن باشی ديگر و نه اين. برزخ. خود برزخ باشی.

اغلب آدمهايی که می‌شناختم، از همان سيزده چهارده سال پيش، سنگواره‌ای در همان حصار شيشه‌ای، يا سفری به ايران کرده بودند يا قصدش را داشتند و من حتی هوسش را هم نداشتم. پس چی آزارم می‌داد؟ به خودم می‌گفتم چرا بايد دلتنگ باشم؟ تا در ايران بودم در هيچ شهری بيش از چند سال زندگی نکرده بودم. حالا بعد از بيست سال حق‌اش نبود خودم را اهل تورنتو بدانم؟ کسی در من می‌گفت چرا و کسی می‌گفت نه، هيچوقت رنگ اين زندگی را نخواهی گرفت. کدام زندگی؟ زندگی تورنتويی‌ها هم مثل تهرانی‌هاست. آدمهايی، فرهنگها و فرمهايی چنان متفاوت و غريب در کنار هم نفس می‌کشند و در هم می‌پيچند که نمی‌دانی از صندوق کدام عطاری در اين کهکشان پاشان به اينجا کشيده شده. من حتی فکر نمی‌کردم که اگر حکومت ايران هم وربيفتد باز دلم بخواهد برای زندگی به آنجا برگردم. يعنی با خودم فکر می‌کردم که آدميزاد در جايی به دنيا می‌آيد، در جايی بزرگ می‌شود و در جايی خودش و جهان را می‌شناسد و به آن مربوط می‌شود. فکر نمی‌کردم چيزی که مرا به جهان مربوط می‌کند ايران باشد يا مانده باشد. ولی مختاری و پوينده را که کشتند جوری لرزيدم که خودم هم نفهميدم از کجا خورده‌ام.

ديگر حوصله کار کردن نداشتم. نگاه کردم و ديدم زندگی شده همين که بکُش کار کنم و خانه‌ام را بهم بريزم و باز رُفت و روب کنم و با سه چهار نفر وراجی و مسخره بازی کنم و تا بوق سگ بنشينم پای تلويزيون و و با کله منگ قرض و قسط و صورتحسابها را بالا و پائين کنم و مهمانی بروم و مهمانی بدهم و تا خرخره تکيلا بخورم و فرو بروم. لحظه به لحظه، وجب به وجب در اين گور آماده فرو بروم. تبعيد اين است؟ پس همه تبعيديند؟ پس تهرانی‌ها و تورنتويی‌ها هم تبعيدی بودند لابد. گلشيری در «آينه‌های دردار» از زبان ابراهيم قصه‌اش پرسيده بود «کجايی‌ام من؟» و من می‌پرسم که چند بُعد دارد اين جهان پس، و از کجاش بايد آغاز کرد يا تا کجاش بايد رفت و کجاش آغاز است، يا آغاز منست که از يک طرف می‌خواهم سبز باشم و اگر باشم بايد ريشه بدوانم و نفس به نفس همين هوا بايد بدهم، و اين لامکانی، که نه دوزخ است نه بهشت، که برزخی ميان دو جهان، و می‌بينم که همين است که بال می‌دهد زير بال قصه. همين برزخ. و می‌پرسم که پس همين نيست نوشتن؟ که يعنی همان يا همين فاصله، همين فاصله ميان شکستن جام تا ريختن شراب بر خاک نيست نوشتن؟ که يعنی پس نه جام است، نه شراب، نه مستی، که همين ريختن، گم کردن، همين گم شدن است که متن را می‌نويساند. پس ￿otherness را چی بايد ترجمه کرد؟ کامران که رفته بود روی بالکن تا خودش را پرت کند به چی فکر می‌کرد؟ حال او را من هم داشته‌ام. او دنبال هويتش می‌گشت. دنبال چيزی که گم کرده بود. دنبال چيزی که خيال می‌کرد دارد و گمش کرده بود. يک عمر پسر خانواده‌ای بود، شوهر کسی بود، پدر بچه‌هايی بود، عضوی از جامعه‌ای، حزبی، گروهی، جماعتی بود و بعد ديگر نبود. ذره ذره، قدم به قدم گمشان کرده بود. خودش را گم کرده بود. من دنبال چی می‌گشتم؟ چند بار رفته بودم روی بام ساختمان پنج طبقه دفتر کارم و لبه بام ايستاده بودم و به سطح زمين نگاه کرده بودم و جايی که بايد هيکلم فرود می‌آمد و جماعت دورش جمع می‌شدند. فکر کرده بودم که که با ماشين خودم را به ديواری، درختی، صخره‌ای، يا کاميونی بکوبم. شيشه قرصهای مسکن درد کليه مزمنم را با سی چهل قرص مرفين روزها در جيبم راه می‌بردم و گهگاه دستم را روی آن می‌گذاشتم و لمسش می‌کردم. يکبار هم شيشه را روی ميز خالی کردم و ليوان کنياک را هم کنار دستم گذاشتم و باز ندانستم، ندانسته بودم به دنبال چی بايد خودم را رها کنم. من که هويتم را گم نکرده بودم. نکرده بودم؟ نه مثل کامران. کامران هميشه خودش را چسبانده بود به هويتی که به تنش دوخته بودند. من هميشه خواسته بودم آن قبا را به تنم پاره کنم و پوست خودم را پيدا کنم. آن قبا که به تنت می‌کنند همان ￿otherness نيست؟ نه. ￿otherness همان پوستی است که زير قبای همرنگ پنهانش می‌کنی. کامران قبا را پوست خودش کرده بود و از برهنگی می‌ترسيد. من از چيزی نمی‌ترسيدم. خسته بودم. هويتم گم نشده بود. خودم گم شده بودم. خودم را، پوست خودم را گم کرده بودم. می‌نوشتم تا پيدايش کنم. می‌نوشتم و گم تر می‌شد.‌ و نوشتن همان ￿ ￿otherness نبود؟ نيست؟ می‌ايستم، می‌ايستادم لبه بام و فکر می‌کردم که بايد خودم را بتکانم و مشتی به کله خودم بزنم و چشمهايم را باز کنم، يا ببندم.

روال عادی، روالی که سالهای سال به آن عادت کرده بودم به هم ريخته بود. نوشتن قصه‌ام به بن بست خورده بود. آدمهای قصه رو پنهان کرده بودند و خزيده بودند به کنج تاريک حجره‌هاشان و من فرو می‌رفتم. بيتا که حالم را ديد ماشينش را فروخت و پولی جور کرد و بلندم کرد و با هم رفتيم اروپا. بهانه کرد که اروپا را نديده و می‌خواهد ببيند و می‌خواهد با من ببيندش. از همان فرودگاه فرانکفورت رسيده و نرسيده ماشينی کرايه کرديم و يکسر رفتيم برلين، يکشب مانديم و فردايش کوبيديم به طرف درسدن، پس فردايش پراگ و تکيلا خوران با بر و بچه‌های راديو آزادی، پراگ کهنه، پراگ نو، رودها، کليساها، قصرها، خرابه‌ها، کافه‌ها، و بعد وين، سالزبورگ، کوهپايه‌های آلپ، کوه به کوه، دره به دره، گردنه‌ها و دامنه‌ها، از اتريش به ايتاليا، پادوا، قصر قصبی ناپلئون، ونيز، رم، ژنو، پاريس، لوکزامبورگ، آمستردام، کلن، آخن، و فرانکفورت و فرودگاه. هر روز و شبی را در شهری و خانه‌ای بوديم و باقيش را بين راه. بين کوهها و دره‌ها و درياها و رودها و جنگلها. دنبال چی‌ می‌گشتيم؟ قبا يا پوست؟

بين راه ونيز به رم بود که شبی تاريک در بيابانی ايستاديم و از ماشين پياده شديم به آسمان چشم دوختيم. راه شيری مثل رودی می‌غلتيد و می‌درخشيد. مبهوت مانده بودم. دلم داشت می‌ترکيد. دلم می‌خواست دستم را بگيرد و به دشت باز بی‌هياهويی ببرد و بخواباند روی خاک زير ستاره‌ها. دلم می‌خواست چنان ببوسدم که لبهايم از بوسه‌هايش بسوزد. چشم از آسمان گرفتم و نگاهش کردم. در آن تاريکی فقط چشمهايش بود که برق می‌زد. آرام انگشتهام را در دستش گرفت و فشرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و چشمهايم را بستم. پير شده بودم. می‌دانستم که پير شده‌ام. داشتم می‌شدم. تفاوت را می‌فهميدم. خسته‌تر بودم. محافظه‌کارتر و کندتر و ترسوتر و کم حوصله‌تر. دوست داشتم چيزی باز مجنونم کند. بحران ميانسالی؟ با بحران يا بی بحران، جهانِ بی‌جنون به چه درد می‌خورد؟

و در آن آخرين سال هزاره دوم از هزاره هزارم همه را انگار جن زد. اصلأ اين سه ماهه اول سال واقعأ دوران عجيبی بود. انگار زلزله آمد و همه چيز لرزيد و زير و رو شد. چشم که باز کردم يا بستم همه چرخی زدند از سکو پريدند پايين و صورتکهاشان را برداشتند و با هم عوض کردند و شال و کلاههاشان را از سر و دوش هم برداشتند و به تن کشيدند و _ طبل و سنج _ بازی شروع شد. آدمهايی که تا دنيا دنيا بود انگار يک روح در دو تن بودند يکباره به هم پريدند و وق زدند و چشمهاشان را درّاندند و از هم بريدند. از آن طرف آدمهايی هم که کوچکترين ربطی به هم نداشتند، انگار که پوست بياندازند و چهره گمشده‌ای را در يکديگر بازيابند، ناگهان چنان به هم دل بستند و چسبيدند که گفتی تا دنيا دنيا بوده معشوق بی همتای هم بوده‌اند. شب خوابيدم و صبح که پاشدم ديدم آدمهايی از خاک روئيده‌اند که ديگر تشخيصشان از هم ممکن نيست. يک گروه از وسط نصف شده بودند و با يک پا لی‌‌لی می‌کردند و دور از هم راه می‌رفتند و نصف زبانشان را برای هم در‌می‌آوردند و گروه ديگر با چهارپا راه می‌رفتند و با چهار دست همديگر را بغل می‌کردند و لقمه دهان هم می‌گذاشتند و سرهاشان با هم به اطراف می‌چرخيد و و صداشان در گلوی هم می‌پيچيد و همين می‌شد که حرفهاشان هم اغلب نامفهوم می‌ماند. صداهايی ناشی از لذت و هيجان و نشئگی و مستی و سيری و گرسنگی و درد و شادی از گلوشان بيرون می‌غلتيد و در هوا جاری می‌شد. شبها همانطور چسبيده به هم روی هم می‌غلتيدند و خرناسه‌هايی از سر لذت می‌کشيدند و تمام انرژی انباشته ساليان را در تن و جان هم می‌ريختند و می‌بوسيدند و می‌ليسيدند و می‌مکيدند و می‌بلعيدند و آه‌کشان به آسمان می‌رفتند و تنوره‌کشان سقوط می‌کردند و زير سنگينی تن‌شان روی زمين قدم به قدم گودال درست می‌شد و همانجا هر جای شهر که بود باز در هم فرو می‌رفتند و با دميدن خورشيد پس می‌افتادند و می‌خفتند. مختاری و پوينده را کشته بودند، شاملو و گلشيری و نصرت رحمانی قرار بود يکسال بعدش بميرند، احمد محمود و مصطفی رحيمی دو سال بعدش، تب کنسرتهای گوگوش فرنگ را آتش بزند و عرق کند و خاتمی باز انتخاب بشود و «رحيم» داستان «عقرب» من يا يکی از همپالکی‌هايش برود حجاريان را ترور کند و زنهای خيابانی را خفه کند، اول از همه زهره خالدارش را، و بعد هم عرق بخورد و برود سرش را بگذارد توی دامن ننه‌اش و گريه کند و دلالهای «جرج دبليو بوش» سر دلالهای «ال ‌گور» را شيره بمالند و او بيايد سرِ کار و دادگاه نظامی اولين قرن از هزاره سوم را از کنگره تحويل بگيرد و دو برج بابل فروبريزند و مردم چشمهاشان را توی کاسه سرشان بچرخانند و زبانشان را قورت بدهند و از ديدن و شنيدن هم عاجز بمانند و تمام دنيا بشود صحنه يک محاکمه عظيم که در آن همه هم را محاکمه کنند و حکم جاری کنند و سريال ويدئوهای بن‌لادن و صدام را بين تبليغات کانالهای تلويزيون نشان بدهند و عروسهای افغانستان و بچه‌های عراق بميرند و نفت آلاسکا و ترياک خامنه‌ای گران بشود و بچه‌های رفسنجانی خيابانهای تورنتو را بخرند و به زن سعيد امامی حقوق بازنشستگی بدهند و کتابهای محمد مختاری اينجا روی دست من و سعيد هنرمند باد کند.

اينها البته همه بعدا اتفاق افتاد. مثل رمان «همنوايی شبانه ارکستر چوبها»ی رضا قاسمی که همه چيز تويش بعدأ اتفاق می‌افتد. اين کتاب هم قرار بود چند سال بعد در عرض چند ماه سه تا جايزه ببرد و آبروی ادبيات مهاجرت را بخرد، که البته اين را هم هنوز خبر نداشتيم و همينجور بی‌آبرو مانده بوديم بين زمين و آسمان. اتفاقات ديگری هم قرار بود و هست که بيفتد (مثلأ قضيه کودتا و جنگ هشت ماهه و اعدام آن چهار نفر و ترور دوتای ديگر و استعفای آن‌‌يکی و آن سنگ آسمانی و انقلاب ژنتيک و شبيه‌سازی آدميزاد و کشف آن منظومه و ستاره‌ای که توی سرمان ترکيد و خيلی چيزهای مربوط و نامربوط ديگر) که نمی‌گويم تا همينجور چارچنگولی توی شش و بش بمانيد. ولی ما در آن دوران نمی‌دانستيم که چنين اتفاقاتی خواهد افتاد و نمی‌دانستيم که جهان چگونه بود يا نابود خواهد شد و مانده بوديم در آن برزخ و پوست می‌انداختيم زير آفتاب روز پنجاه هزار سال.

سال ۱۹۹۹، قبل از همه اين اتفاقات، همه فکر می‌کردند دوره آخرالزمان است. صاحب چاپخانه‌ای که کتابهايم را چاپ می‌کرد يهودی بود و هر بار که پيشش می‌رفتم لای توراتش را باز می‌کرد و حکايتی را نشان می‌داد که حمله پرندگان آهنی به برجها و روز قيامت و پايان جهان را پيش بينی کرده بود و هرجا که می‌نشستی بغل‌دستی‌ات حرف پيشبينی‌های نوستروداموس را پيش می‌کشيد.

نوستروداموس؟ هی، قيافه اين طرف خيلی شبيه هنرپيشه‌ای بود که نقش نوستروداموس را توی فيلمش بازی کرده بود. از جا جستم:

_ هاه! شناختمت! تو نوستروداموس نيستی که آينده را می‌دانست و گفته بود جهان در اين روزها بايد به پايان برسد؟

_ نوستراداموس؟ نوستراداموس مرده. پانصد سال پيش. پيشگو هم بوده باشد مرده. من که نمرده‌ام. هر چه می‌دانست و می‌ديد من به او می‌گفتم. نوستراداموس هم آدمی بود مثل تو. مثل آن ديگران. قصه‌های من او را دانا کرد. ولی بعد ديدم خيلی به خودش غره شده و چند چيز الکی هم بهش گفتم و او هم باور کرد و شعرشان کرد و نوشت. چيزهايی که قرار نبود اتفاق بيفتند و اتفاق هم نيفتادند. پايان جهان تو هم يکيش!

ناگهان يخ کردم. شوخی کرده بودم، اما او چنان آسوده و جدی پاسخ داد که حس کردم استخوانهايم پوک شده و سرم به دَوَران افتاد. آب دهنم را قورت دادم و زير لب پرسيدم:

_ پس، پس، تو، خدايی؟

_ خدا؟

چرخی زد و ديوانه وار خنديد:

_ خدا؟ نه من خدا هم نيستم. حالا از کی تا بحال تو خدا شناس شده‌ای؟

سرم گيج رفت و چشمهايم را بستم. نفسم تنگی می‌کرد. دستم آرام رفت روی سينه‌ام که صدای زنانه زنگداری را کنار گوشم شنيدم:

_ هيچ به من می‌آيد که خدا باشم؟ آن خدای نرّه غول ريش‌دار پير و پاتال شما چه ربطی می‌تواند به من داشته باشد؟

ترسيده چشمهايم را باز کردم و خودم را عقب کشيدم و نگاهش کردم. ايستاده بود همانجا، زنی، با پيراهن حرير سپيد و موهای سياه بافته‌اش که روی سينه افتاده بود، يک نيلوفر آبی لای انگشتهای دست راستش، با شکمی به قدر بالش نوزاد برجسته، و صورتکی در دست. ايستاده بود و با لبخندی محو به من نگاه می‌کرد:

_ مرا نمی‌شناسی؟ من ذات زيستنم. من دورترين خاطره جهانم، و تو کودک منی. کودکان ديگری هم دارم که هنوز نزائيده‌ام. محبوس آنهايم. محبوس اين لحظه. محبوس اين نطفه که جانمايه همه خاطره‌هاست. آمده‌ام که بنويسمت…

چه آشنا بود. کجا شنيده بودمش؟ خودم. خودم نوشته بودمش. در «کافه رنسانس». گوهر بود؟

خنديد و چرخی زد و جلو پايم نشست:

_ شوخی کردم. خواستم ببينم يادت می‌آيد يا نه. نه من گوهر نيستم. اين لباس هم به درد اين دوره نمی‌خورد. بگذار اين را هم عوض کنم.

نفسم سنگين همراه با هق‌هقی توی سينه‌ام گره خورده بود. دستهايم را روی پيشانی و چشمهايم فشار دادم و دهان باز کردم و نفس عميقی کشيدم. بعد گرمای لطيف دستش را روی پوست پيشانيم حس کردم و ناگهان آرام شدم. چشمهايم را باز کردم و نگاهش کردم. ژاکت پشمی بنفشی پوشيده بود با گل‌های ريز سفيد و دامنی سبز بالای زانو. با موهای کوتاه قهوه‌ای که به قرمزی می‌زد و گردن کشيده و لبخندی آشنا.

_ شيرين؟

_ شيرين صدايم کن. مهم نيست. اسم شيرين هم شيرين نيست.

لبخند زد. آرام شدم. آرام بودم. ديوارها رفته بودند. همه رفته بودند. من و او بوديم و بيابان و آن تخته سنگ کوچک که رويش نشسته بوديم کنار هم. تاريک بود و راه شيری در چشمهايش می‌درخشيد.

دستهايم را دراز کردم و دستهايش را گرفتم. او هم دستهايم را بين دستهای گرم و مرطوبش گرفت و زمزمه کرد:

_ می‌دانی قلب تورنتو کجا می‌تپد؟ نمی‌دانی. بلند شو عزيز دلم. بلند شو تا گشتی در شهر بزنيم و پيدايش کنيم.

ايستاده بود روبرويم و دستش را به طرفم دراز کرده بود. چشمهايش، گونه‌های برجسته‌اش خطهای ريز دور چشمها، گردن کشيده‌اش، پوستش، نگاهش، همه‌ چيزش آشنا و مهربان بود و جذبم می‌کرد. دستش را گرفتم بلند شدم. کلاه و بارانی‌ام را برداشتم و به طرف در رفتيم. دستگيره را گرفت و چرخاند و در باز شد.

_ خوب. چه جور جاهايی را دوست داری؟ کافه؟ کتابخانه؟ ميخانه؟ خيابانهای خلوت و رمانتيک؟ چاينا‌تاون؟ سينما؟ ساحل؟ پارک؟ تو انتخاب کن.

_ رود! ميخانه‌ای هزار‌ساله روی سنگفرشی هزارساله کنار پلی بر رود!

_ ای شلوغ! تورنتو رود ندارد. سنگفرش هم ندارد. پس اول می‌رويم دمی به خمره می‌زنيم تا بعد جاهايی را نشانت بدهم که فکرش را هم نکرده باشی.

کافه «بابيلون»، پاتوق دنج همجنسگراهای تورنتو وسط خيابان چِرچ لم داده بود و تابلوی نارنجی‌اش روشن و خاموش می‌شد. کنار پله‌هايش ايستاد و تعظيم کوچکی کرد، دستی به ته‌ريشش کشيد و به تعارف اشاره کرد که من جلو بروم. به تابلو نگاه کردم و به او. شلوار جين سياهی به پا داشت و پيراهن يقه گرد خاکستری و کاپشن چرم کوتاه، عينک پنسی و کلاهی شبيه به تاج خار و ته ريشی که جذابترش می‌کرد. خيره به او، مبهوت مانده بودم. نکند، نکند، پايان هزاره دوم، مسيح؟

_ فرقی هم می‌کند؟ اَه. بی‌عرضه‌تر از مسيح پيدا نکردی که به آن تشبيهم کنی؟ چرا همه‌اش دنبال اينی که کشفم کنی، پيدايم کنی، بشناسی؟ آنهم با اين حافظه و دانسته‌های محدودت؟ شبمان را خراب نکن. مسيح هم مرده است. هيچ وقت هم قرار نيست دوباره برگردد. فقط منم که برمی‌گردم. تو برم می‌گردانی.

هنوز مبهوت ايستاده بودم. تاج خار را از سرش برداشت و به جوی آب انداخت، لبخند زد و دستش را به طرفم دراز کرد. گرفتم و منگ به دنبالش از پله‌ها بالا رفتم تا طبقه سوم. مثل هميشه شلوغ بود. مردهای جوان دست در دست يا در آغوش هم فرو رفته بودند و چند نوازنده داشتند سازهاشان را آماده می‌کردند. نشستيم روی دو چهارپايه بلند کنار بار و به چشم بر هم زدنی دو گيلاس مارتينی پيش رويمان بود. لبخندی زد، و گفت:

_ نکند دوست داشتی آن گوشه نشسته باشيم، ته سالن، آنجا کنار بخاری ديواری و پنجره؟ ولی آنجا نمی‌شود سيگار کشيد.

پشتمان به گروه موسيقی بود و من گهگاه برمی‌گشتم و نگاهشان می‌کردم.

_ امشب برنامه مخصوص است. جاز کلاسيک.

پيانو بود و ساکسيفون و جاز. چهار مرد نوازنده با کت و شلوارهای سياه و پيراهن سفيد خودشان را برای اجرا آماده می‌کردند.

_ اين گروه را که می‌بينی مهمانند. از ونکوور آمده‌اند.

نوازنده‌ها ساکت شدند و تعظيم کوچکی به جماعت کردند و جماعت برايشان کف‌ زد و بعد شروع کردند. نوای غريبشان نم نم با جاز شروع ‌شد و بعد پيانو به آن ‌پيوست و دو ساکسيفون‌نواز هم سازها را دستشان گرفته ‌بودند و لبخند می‌زدند و با پا ريتم می‌گرفتند. پای من هم ناخودآگاه با ريتم آنها تکان می‌خورد و او هم با يک دستش روی لبه بار ضرب گرفته بود و با دست ديگرش گيلاس مارتينی را آرام روی ميز می‌چرخاند. موسيقی هارمونی غريبی داشت. يعنی داشت و نداشت. او خنديد و دستش را در هوا چرخاند و به نوازندگان اشاره کرد:

_ ريتم عجيبی دارد، نه؟

_ نمی‌دانم ريتم نيست. يا آن ريتم خاص و مشخص که ذهن من به آن عادت کرده.

_ بگو ذهن شرقی. آن جور ريتم ثابت و مکرر هم يکی ديگر از جلوه‌های بيابانگردی پنجاه‌هزارساله‌تان است. خسته نشديد؟ همه چيز زندگی‌تان بايد ريتم داشته باشد.

_ ريتم يعنی هماهنگی، هماهنگی هم از تکرار می‌آيد.

_ ريتم تنها بخشی از هماهنگی و هارمونی است. يا شکلی از آن. مگر در طبيعت چنين ريتمی وجود دارد؟

فکری کردم و گفتم:

_ خب بله. البته که وجود دارد. ريتم تغيير فصلها، بارش و خشکی، چرخه حيات، روز و شب، حتی نبض، تپش، تنفس…

قهقهه‌ای زد و دستها را روی رانهايش کوبيد و بعد روی سينه چليپا کرد:

_ خوشم می‌آيد که اينقدر با سماجت از ظاهربينی بدوی خودت دفاع می‌کنی. منظور من اينها نيست. خوب معلوم است که ذره‌های کوچک در سطح خودشان دارای يک جور ريتمند. ريتم مکرری که حالم را به هم می‌زند، ولی ضروريست. ولی به همان سرسامی فکر کن که صفحه سی و يک همين کتابت از آن ياد کرده‌ای. جهان در اين چيزها که تو می‌بينی خلاصه نمی‌شود.

بعد مکثی کرد و به چشمهايم خيره شد و آرامتر ادامه داد:

_ اسم اين ريتم را نگذار هماهنگی. شما ريتم داريد. بله. ريتم تندی هم داريد. از نبضتان تا خورشيد. ولی هماهنگی را نمی‌فهميد. نه در زندگی‌تان، نه در طبيعت، نه در رابطه‌ها. هارمونی نداريد و هارمونی را هم به هم می‌ريزيد. همين تو، در رابطه‌ات با کداميک از آدمهايی که توی زندگيت نقش داشته‌اند هماهنگی حس کرده‌ای يا به وجود آورده‌ای؟ ريتم؟ اوه بله! از عشقبازی‌تان ريتم دارد تا دعواها و کش و واکشها و عاشق شدنها و فارغ شدنهاتان. ولی هارمونی؟ تنها کاری که خوب بلديد به هم زدن هارمونی است. حالا من آمده‌ام تا هارمونی را يادت بدهم.

نگاهش می‌کردم و هارمونی هولناک ساکسيفون و پيانو و ضربهای سنج و طبل محو و در متن به رگهايم می‌ريخت. به صورتش خيره مانده بودم. جذاب بود. گرمم می‌کرد. با تغيير نور در سالن رنگ چشمها و موها و آرايش چهره‌اش انگار فرق می‌کرد. چيزی آشنا در چهره و نگاهش بود. شبيه فيروز بود. شبيه حسام بود. شبيه بيتا، ستاره، شبيه محسن بود. شبيه جوانيم بود. شبيه همه آنهايی بود که زندگيم را گرم کرده بودند، همه زنها يا مردهايی که خواسته‌بودمشان، دوستشان داشته بودم و چيزی از من را ساخته يا ربوده بودند. با نگاه و بو و حرارت مرطوبی که از پوستش تراوش می‌کرد مرا به سوی خود می‌کشيد. گيلاسم را روی پيشخوان بار گذاشتم و يک دستش را گرفتم و دست ديگرم را دور کمرش حلقه کردم و بطرف خودم کشيدمش و لبهايم روی لبهايش نشست. چقدر گوارا. جنون همين بود؟ ول شده بودم در چاهی بی‌انتها و در خود سقوط می‌کردم و می‌مردم و جان می‌گرفتم. چشمهايم را بسته بودم و لبهايش را می‌مکيدم و دندانهايم را به دندانهايش می‌ساييدم و فکر می‌کردم همان جور خواهم ماند تا بميرم، و مانده بودم، تا حس کردم قطره‌های ريز آب بر تنم می‌بارد. چشمهايم را باز کردم. زير آسمان بوديم. زير قطره‌های ريز باران. آرام رهايش کردم و به اطراف چشم گرداندم. ايستاده بوديم. وسط خيابان. نه، پارک بود انگار. پارکی نزديک خيابان. خيابان باريک، درختهای دو طرفش، مغازه‌های کادو فروشی و گالريها و کافه‌های زنده و پرجوشش چهره‌ای اروپايی داشت. اروپا؟ نه. آشناتر بود. آهان. کوئين. انتهای شرقی خيابان کوئين. يک قدمی دريا. گهگاه که غروبی يا شبی با بيتا هوس گشت و گذار رمانتيک به سرمان می‌زد گذارمان به اين محله می‌افتاد. اولين فستيوال جاز تورنتو را هم در همين محله با هم ديده و شنيده بوديم. آسمان تورنتو زياد ستاره ندارد. برای همين هم هر وقت که با بيتا به اين قسمت شهر می‌آمديم که به دريا نزديک بود و از نور آسمانخراشهای مرکز شهر دور، ناخودآگاه هی سرمان راعقب می‌برديم به آسمان نگاه می‌کرديم. اين عادت مردم سرزمينهای بد آب و هواست. هر روز، رنگ آسمان رنگ زندگی را تعيين می‌کند؛ و شبها، آسمان که تاريک است، بود و نبود ماه يا پرنوری و کم نوری ستاره‌ها اين نقش را به دوش می‌گيرد. زمستان تورنتو کند می گذرد و آسمان اغلب نامهربان و تاريک می‌شود. بهار و پائييز کوتاهش اما زيباست. هرچند که باران ببارد. بخصوص که باران ببارد. پائيز بود يا بهار؟

طنين موسيقی قطع شده بود و جايش را داده بود به صداهايی ديگر، محو و گنگ، ولی با همان هارمونی. باران می‌باريد. ريز و اريب، و روی پوست و تن‌پوش می‌نشست، مثل شبنم. غروب بود. ايستاده بوديم کنار حوض بزرگی وسط پارک. رنگ خاک کم کم برمی‌گشت و سنگريزه‌های قرمز و آبی راه‌باريکه‌ها تيره می‌شدند. به خاک نگاه کردم و به سنگريزه‌ها و به آسمان و دانه‌های ريز باران که فرو می‌ريختند. غروب بود و تاريکی با قطره‌های باران از آسمان پايين می‌آمد. نگاهش کردم.

_ من مرده‌ام؟ تو مرگ منی؟ خدايی تو؟

لبخند زد و چشمهايش را بست و سرش را به سوی آسمان بلند کرد، دستها را از هم گشود و طنين صدايی از گلويش جاری شد که چون آبشاری کوچک فرو می‌ريخت در ذات زمان انگار، با کلماتی غريب، با گم‌واژه‌های زبانی مهجور و بعيد، کلمه نبودند. صدا بودند. مثل صداهای شب، صدای باد يا آب يا روئيدن گياه يا گردش سياره‌ها در کهکشان که از پوستش می‌تراويد و مثل مِه در هوا می‌چرخيد و بر پوستم که می‌نشست می‌فهميدم چه می‌خواند:

…‌‌و او بود نخستين وجود او بود که سر برآورد از ابرهای آشفته يگانه سر برآورد. او خواست که باشد پس شد.

و فرزند آبها بود و ابرها بود و بر آبها بود و ابرها بود و چون خواست که خود باشد و از آبها جدا باشد از ابرها جدا باشد جدا شد و جايی برای ايستادن نيافت

پس غوطه‌ور شد در آن جا غوطه‌ور شد که خود را آفريد و تپه‌ای پديد آورد و هستی بخشيد خاک را هستی بخشيد و پس راند آبها را پس راند و به دوردست نگريست

پس از نگاهش برخاست خورشيد از نگاهش برخاست و بر خاک غلتيد رودها بر خاک غلتيد و بر دشتها روئيد آنچه بر دشتها روئيد

از آن نفس که او رها می‌کرد در جهان رها می‌کرد

و تنها بود

در استوای جهانی که خود پديد آورده بود ايستاده بود و تنها بود

پس گشود دستان خويش را گشود و در آغوش گرفت خود را در آغوش گرفت و جفت شد با سايه‌اش جفت شد تا از او بار گيرد

و از او بار گرفت

شب بود و روزی و پنجمين روز که برگذشت…

ميان زمين و آسمان معلق مانده بودم انگار، که آوازش آرام تمام شد و چشمهايش را باز کرد و لبخند زد. سبک شده بودم. پلکهايم آرام روی هم رفت و با اين حال می‌ديدم همه‌ چيز را که در ابر و آب انگار، موج می‌خورد و کش می‌آمد و روی هم می‌لغزيد. خلسه‌ای غريب بند بند تنم را تسخير می‌کرد. سرم را روی گردن به يک طرف رها کردم تا در در آن خلسه جنون‌آميز شناور شوم که دستم را گرفت و به خود آورد و به دنبال خودش کشيد:

_ بيا. بيا. هنوز هيچ چيز نمی‌دانی. می‌خواهم چيزی را نشانت بدهم.

_ کجا؟

_ موزه

_ موزه رويال انتاريو؟

_ احمق نشو. لوور. پاريس. موزه شما به لعنت خدای نبوده تو هم نمی‌ارزد.

لوور؟ پاريس؟ آخرين بار حدود ده سال پيش لوور را ديده بودم. آنهم در آخرين روز سفری پنج روزه که چند ساعتی هم بيشتر وقت برای گشت و گذار باقی نمانده بود. نيم ساعتش در صف ورود و خروج و باقی به دويدن از اين سو به آن سو گذشت. تازه دو سه ماه بود که «گسل» و «سبز» همراه با دو کتاب از رضا علامه‌زاده منتشر شده بود و آنها را به کول کشيده بودم که در اروپا پخش کنم. آخرين جا فرانسه بود و آنروز از آنجا برمی‌گشتم به هلند تا پرواز برگشت به کانادا را بگيرم. دو روز قبلش مهدی فلاحتی وسط ميدان باستيل تحويلم گرفته بود و برده بود و تحويل پرويز قليچ‌خانی داده بود تا شب را در خانه او روز کنم و صبح از آنجا رفته بودم به ميدان «ريپوبليک» و از آنجا به کتاب‌فروشی پويا و آنجا دوست نويسنده‌ام محمد بی‌شتاب را ديده بودم و عصرش ميرفطروس و باقر مؤمنی را و بعد رفته بودم به گالری هنر و آنجا در آن ميدان شلوغ نگاهم گم شده بود روی ساعت کامپيوتری عظيمی که دقيقه‌های باقيمانده تا سال دو هزار را می‌شمرد. ثبت سرد و ماشينیِ فروريختن ثانيه‌ها و نزديک شدنی لحظه به لحظه به چيزی موهوم در آينده لرزه بر اندامم انداخته بود. ثانيه‌ها يکی پس از ديگری سقوط می‌کردند و زمان می‌گذشت و نمی‌گذشت. چند دقيقه گذشت؟ چند ساعت، چند روز، چند هزار سال؟

_ اين هِرَم شيشه‌ای را ديده بودی؟

يادم آمد. آن روزها تازه اسکلت‌بنديش را ساخته بودند. فرصت نکرده بودم خوب تماشايش کنم. فرصت نکرده بودم هيچ چيز را خوب تماشا کنم. روز قبل از آن، بيشتر از ديدن لوور دوست داشته بودم کنار سِن قدم بزنم و روی خاکی راه بروم که روزی هدايت هم قدم گذاشته بود. حتی پرلاشِز هم نرفته بودم. هدايت مرده را نمی‌خواستم. می‌خواستم جايی که او نفس کشيده بود نفس بکشم.

_ غرفه ايران را چی، آن را هم خوب نديدی؟

غرفه ايران، يا آنچه از آن بخش ديده بودم، حياط کوچکی بود و ديوارهايی و حوضچه‌ای و چند مجسمه و برگهايی از شاهنامه ابومنصوری زير قابی شيشه‌ای و همين.

_ نگاه کن!

سالنی عظيم بود با سقفی بلند که ديوارها وستونهای ده دوازده متری از بقايای تخت جمشيد را توانسته بود در خود جا‌دهد. کوزه‌ها، کاسه‌ها، مجسمه‌های کامل و ناقص، سنگ نبشته‌ها، کتابهای خطی، مبهوت نگاه می‌کردم و سرم به اطراف می‌چرخيد که دستم را کشيد و به گوشه نيم تاريکی برد و در مقابل ديوار کوتاهی نگاه داشت که لوح سنگی يا سفالی گرد کوچکی بر آن آويخته بود و چند قدم آنسوتر، باز ديوارچه‌ای و لوح شکسته‌ای آويخته بر آن…

_ می‌بينی؟

دو لوح شکسته بسته بود، سفالی و محدب، با نقش زنی با موهای پريشان و صورتی گرد در ميان هر دو، انگار که کودکی سه چهارساله آن را نقش کرده باشد، و متنی با خطوطی باستانی دور تا دور آن به قرينه…

_ بخوان!

_ اين خط را؟ من…

_ بخوان!

خواندم:

… بسته و مهمور خواهيد بود

شما تمام شما اهريمنان و ابليسان و ليليث و ليلاه

با همان بند قادری که بسته‌اند با آن سيسون و سيسين…

ليليث اهرمن‌خو، که قلب مردان را می‌ربايد و به تاراج می‌برد

و در روياهای شبانه‌شان بر آنان ظاهر می‌شود و در انديشه‌های روز

و او، همان بختک که در کابوسها کودکان را می‌ربايد و می‌سوزاند

اسير و بسته و مهمور باشد

دور از خانه‌های ما

و دور از مرزهای فرمانروايی بهرام گشنسپ پسر ايشتار ناهيد

با طلسم متاترون

فرمانروای بزرگ

که بخشنده و شفادهنده‌اش می‌خوانند

که می‌پراکند اهريمنان و شياطين را

و می‌شکند

ترفندهای سياه و جادوان ناشکستنی را

و از خانه‌ها دورشان می‌دارد

و از قلمرو بهرام گشنسپ پسر ايشتار ناهيد

آمين، آمين، آمين…

_ بخوان! ديگری را بخوان!

نگاه کردم و خواندم:

…‌به نام آن قادر آن فرازمند

که ليليث اهرمن‌خو از او گريخت

برهنه‌ای تو برهنه گريختی

با گيسوان افشانت

بشنو و بپذير و تسليم شو

بنام آنکه از تو جدا شد و از او جدا شدی

زنهار زنهار

دور شو از اين خانه دور شو

دور باد روح تو از چار ديوار ما دور باد

ليليث اهرمن‌خو

که در روياهای شبانه و در انديشه‌های روزانه دام می‌گستری

و مردان تنها را اسير می‌کنی

به نام ابراهيم

به نام اسحاق

به نام شداد و يعقوب

به نام آنکه هزار نام دارد

و از آسمان تو را رانده است با پيام آتش

و آن که وحوش صحراها و درياها و جنگلها به فرمان اويند

در آب و در آتش

آمين، آمين، آمين…

دريای سرخ، دريای سياه، در کنار بحر الميت می‌آرامد ليليث

آنجا که می‌زايد و می‌ميراند

صد کودک می‌زايد و صد کودک می‌ميراند

زيرا گريخته است از خدا و از آدم

پيش از گناه نخستين

زيرا که او خود گناه نخستين است

گريخته است و می‌آرامد

در کنار بحر‌الميت

آنجا که می‌زايد و می ميراند

و آنجا که بر روياهای شبانه و انديشه‌های روز فرمان می‌راند

دور باد دور باد دور باد

از راه و دشت و چارديوار ما

از رويای مردان

دور باد دور باد دور باد

آمين آمين آمين…

ساکت ايستادم. سنگينی نگاهش را روی تن و جانم حس می‌کردم و عرق خيسم کرده بود. می‌لرزيدم. دست بردم و پيشانيم را پاک کردم. تالار موزه تاريک بود و تنها پرتوی مهتابی از دريچه‌ای دور به تالار می‌تابيد.

_ اولی مال شما ايرانيهاست دومی مال يهوديها. همان چرنديات را تکرار کرده‌اند. ليليث اهرمن‌خو. هاه! ترس. ترس. ترس از آنکه بدانند.

چشم از الواح گرفتم و نگاهش کردم.

_ ليليث؟

_ مزخرفاتِ پسرهايم را تکرار می‌کنند.

_ پسرهايت؟

_ خودم نوشتمشان. اولين باری که به من فکر کردی يادت هست؟ تنها بودم. نگاه کردم خورشيد شد نفس کشيدم باد شد راه رفتم خاک شد دست کشيدم دشت شد عشق ورزيدم دريا شد جنگل شد گل شد آتش شد باران شد گردباد شد آتشفشان شد واژه شد سخن شد خط شد نوشتمشان و جان گرفتند. بعد گريختند. جنون گرفتند و گريختند. گريستم و مرگ شد زائيدم و کشتم زائيدم و کشتم زائيدند و کشتم. تنها ماندم گم شدم گريختم گم شدم تنها ماندم.

_ ليليث؟

_ خيليها مثل تو اين اشتباه را کرده‌اند. خودت توی «کافه رنسانس» اشاره‌ای کرده‌ای. يادت نيست؟ بيا!

دستش را دراز کرد و نسخه‌ای از «کافه رنسانس» را به دستم داد.

_ صفحه صد و هفتاد وچهار. بخوان!

لای کتاب را باز کردم:

…‌يکبار برايم افسانه‌ای را تعريف کرد. طرحی از يک اسطوره باستانی عبری که حاکی از آفرينش و حضور زن ديگری همراه با آدم و پيش از حوا به نام ليليث يا ليلا بود. گويا روزی آدم به خدا شکايت می‌برد که ليلا با آن که جفت منست با من همراهی نمی‌کند و نمی‌پذيرد که تو مرا به هيئت خود آفريده‌ای، من فرشته محبوب تواَم و او بايد از من اطاعت کند. خدا ليلا را فرا می‌خواند و از او می‌پرسد که ماجرا چيست. ليلا هم که فرشته‌_‌زنی بوده دانا و آزاد و شاد به خدا می‌گويد که فرقی ميان خود و آدم نمی‌بيند. خدا ليلا را به جرم اين پاسخگويی و نافرمانی از بهشت می‌راند و به زمين تبعيد می‌کند، و با اينحال دو چيز را در سرنوشت او ابدی می‌سازد: تنهايی و عمر جاودان، و حوا را، زنی پارسا و فرمانبردار، از دنده چپ آدم خلق می‌کند تا او بی جفت نماند. باقی ماجرای آدم و حوا را می‌دانيم. اما ليلا پس از تبعيد آدم و حوا به زمين به حکم خدا بخشوده می‌شود و می‌تواند به بهشت برگردد. با اين همه هرازگاهی به زمين می‌آيد، با مردی که بتواند به چشمانش چشم بدوزد نرد عشق می‌بازد، از او آبستن می‌شود و دختری می‌زايد و بعد ناپديد می‌شود. دختران ليلا نيز چون خود اويند. مغرور و تشنه و شاداب و مستقل و تنها، با يک جفت پرستوی بی‌آرام در چشمها…

مکث کردم و لای کتاب را بستم و به چشمهايش چشم دوختم:

_ يادم می‌آيد. اين را در نوجوانی در رمانی از «هرمان هسه» خوانده بودم.

باز مکث کردم.

_ دختر ليليث…

پوزخند زد:

_ مزخرفات. اين مزخرفات را پسرهايم سرهم کردند. بهشان نگفته بودم. گيج مانده بودند که از کجا آمده‌اند. احمقها. خيال می‌کردند تا خدا نشوند و پلهای پشت سرشان را خراب نکنند کسی جدی نخواهد گرفتشان. فرويد اسمش را چی گذاشته‌؟ عقده اوديپ؟ نه. من دختر ليليث نيستم. من دختر هيچکس نيستم. پسر هيچکس هم نيستم. هدايت پيش پايم زانو می‌زد و مبهوت می‌پرسيد پسر ليلاه نيستی تو؟ يک شب از کنار «سن» قدم زنان رفتيم تا معبدی در کلکته. در آغوشش خوابيدم و گفتم بمير با من. گفت صبر کن تا بنويسمت. شراب زهرآلود قصه‌هايم را به کامش ريختم و نفرينش کردم که در حسرتم بماند و مرگ را بنويسد. ترسيد مرا بنويسد. رفت توی پستويش و خودش را ارضا کرد و برگشت و ليليث را نوشت. ديوانه. ساد شجاع‌تر بود. نگاهم را می‌ليسيد و تنم را ورق ورق می‌کرد و انگشتهاش را به خونم می‌زد و می‌نوشت و از آسمان سنگی سياهچالش پر می‌داد و منتشر می‌شد. ليليثم؟ ليليثم. شيطانم؟ شيطانم. آدمم، حوايم، شيثم، هابيلم، قابيلم، مشی‌ام، مشيانه‌ام، عزازيلم، عزرائيلم، خضرم، دئونيزوسم، پرومته‌ام، هاروت و ماروتم، زهره‌ام، دوزخم، بهشتم. همه منم. بودم و هستم. هستم و نيستم. به نيستی می‌روم و به هستی می‌آيم و می‌برم و می‌آورم هر بار به شکلی در جايی در اين برزخ و می‌بلعم و می‌زايم و می‌نويسمتان. برای همين است که تبعيد را تاب می‌آوريد. اسم همين را گذاشته‌ايد عرفان؟ همان عرفانی که می‌گويد زيستن يعنی رفتن به جستجوی رمز و رازهايی که در جهانی پيش از شما و پيش از منطق شما وجود داشته، رفتن و سِير کردن به سوی جهانی که در مرکز خوابهايش، در ذات آن ذره واحد شما هنوز حضور داريد و بخشی از آنيد، مجذوب و حيران؟ برزخ من همين سِير شما نيست؟ آن گل سرخ را من به سوی حلاج پرتاب کردم. تازه آنجا بود که ايمانش را باخت تا ايمان بياورد. ايمان؟ اين معانی را شما ساخته‌ايد. ولی کار من تخريب معنای جهان شماست. تازه آنجاست که معنی پيدا می‌کنيد. می‌دويد که برسيد. به چی برسيد؟ به من؟ رسيدن را دوست داريد يا دويدن را؟ نگاه کن! چی می‌بينی؟ مدام در تاريکی گام می‌زنی و از تاريکی می‌گريزی به تاريکی. به من. ولی دلم تاب نمی‌آورد. باز می‌آيم سراغتان تا بشوم باز و باشم و باشيد. من ليليث نيستم. شراری از من است ليليث. نوشته‌ای تو. يادت نيست؟ براهنی هم. سه شب به خوابش رفته‌ام. هومر را زئوس و آپولو کور و کر کرده بودند. قصه‌های آنها را می‌نوشت و هر که آمد از روی دست او نوشت. عيسی عاشقم شد ولی جربزه نداشت از آن جماعت بگريزد. يابو برش داشته بود که چوپان آن رمه است. کدام رمه؟ گذاشتم تا گرگها بدرندش و در پشيمانيش بميرد. چشمهاش را بست و ناليد: ايلوئی، ايلوئی، لِما سَبَقْتَنی؟ محمد شر‌‌تر از باقيشان بود. چهل سال به پايم افتاد و ناليد. صاف نبود. هيچ کدامشان صاف نبودند. برهنه پيش رويش نشستم و کامش ندادم. خام طمع بود. شعر را نفرين می‌کرد ولی خوب شعر می‌گفت. اسمم را او گذاشت شيطان: فرشته ملعون «خدا» که جانش از آتش بود. هاه! خدايش نطفه خودم بود. موزارت را نگذاشتم ببرند و بازيچه والس‌بازيهای احمقانه‌شان کنند. چهار ساله بود که بوسيدمش و مستش کردم و دزديمش. در گوش بتهون يک شب آوازی خواندم که ديگر غير از آن هيچ چيز نشنيد. دست دانته را گرفتم و بردم به برزخی که بيشتر از دوزخ سوزاند و دودش کرد. شمس شدم و رومی را چنان گرد واژه‌ها رقصاندم که ديگر ندانست او به نَفَس زنده است يا نَفَس به او. همه‌شان دنبالم می‌گشتند و چشمشان را که باز می‌کردم کور می‌شدند و می‌گريختند و می‌سوختند. هرمان هسه تو هم توی يکی از کتابهايش قصه‌ای نوشته از ليليثی که نيمه شب به سراغش رفته. ولی دروغ می‌گويد. من نبودم. قصه را از کس ديگری شنيده. شايد هم يکی از دخترهايم سرش بازی درآورده. شهرنوش هم توی «طوبا و معنای شب»‌ش فکر کرده من را شناخته و اسمم را گذاشته «ليلا». ولی او هم همين قصه‌ها را خوانده بوده. قصه‌هايی که پسرهايم نوشته‌اند. همه‌شان مرا «زن» نوشته‌اند. مرده‌‌شو ريختشان را ببرد. بس که از زن می‌ترسند. بس که تشنه زن‌اند. هفتصد و هفتاد و هفت هزارمين پسرم را که نوشتم، اسمم را گذاشت ليليث: اهريمن شب تاريک. از شب می‌ترسيد. شبها بيدارش می‌کردم و کنار دريای سرخ می‌بردمش تا خون دستهايش را بشويد. کسب و کارش کشتن بود و خشم. نامم را گذاشت اهريمن شب و با هفتصد‌هزار سپاهيش به بيابان گريخت. راهش را کج کردم و فرستادمش به جايی که شش ماه شب و باشد، شش ماه روز. هفتصد و هفتاد و هفت هزارمين دخترم شهرزاد بود. قصه‌هايی را که پيش از او نوشته بودم برای برادرش تعريف کرد تا جهان را در افسانه‌هاش بگسترد تا امروز. با سليمان گاه ليليث بودم گاه ليلاه. ليلاه که بودم صدايم می‌زد:

_ ای پسر ای جميل تر از زنان!

و می‌خواند:

چنانکه سيب است در ميان درختان جنگل همچنان است محبوب من در ميان پسران. در سايه‌اش نشستم شادمان و خرامان و ميوه‌اش به کامم شيرين بود. ای دختران اورشليم، شما را به غزالها و آهوان سوگند که محبوبم را بيدار نکنيد و برنينگيزانيد…

چشم که می‌بست ليليث می‌شدم و از بسترش می‌رفتم و می‌ناليد: ..‌شبانگاه در بستر خود راحت جانم را جُستم و نبود. در کوچه‌ها و شوارع شهرها جُتمش نبود. ای محبوب من بازگرد. اين کيست که مثل گردبادی از ميان بيابان می‌آيد و به مّر و بخور و عطر و گلابها آغشته است؟ محبوب من است اين که زيباست و چشمانش چون چشمان کبوتر لبهايش چون قيطان سرخ و دو پستانش چون دو بچه آهو و زبانش شير و عسل و پاهايش نهالهای بستان و ميانش چشمه مقّفل و منبع مختوم است و چشمه باغها و برکه زنده و نهری جاريست. چنانکه سوسن در ميان خارها… نرگس شارون و سوسن واديهايم من. آتش، آب، باد، خاک، صبا، شهرزاد، ايشتار، آفروديت، آناهيتا، ليليث، اهورا، خدا، گايا، سيمرغ، ميترا، آذر، مايا، شاخ‌نبات، گوهر، شمس، بيتا، ستاره، شيرين، لکاته، هزار اسم دارم، ابليس يکی از آنها. می‌توانی بشماری؟ هزار هزار اسم دارم و اسمی ندارم.

_ خدايی تو؟

_ خدا پسرهايم می‌خواستند باشند که کشتم‌شان. کاتبم من. به بچه‌هايم نگفتم. نگفتم از کجا آمده‌اند. نگفتم که از هيچ جا نيامده‌اند. که نيستند. که خيال منند. که خيال خودشانند. که خيال تو‌اند. گيج شدند و افتادند به قصه‌سازی. قصه جعل می‌کنند، قصه می‌نويسم. برای همين می‌آيم. برای همين آمده‌ام. حالا باقی‌ کار با توست. اولش را می‌نويسم و رها می‌کنم. باقيش با توست.

کاتب است او؟ به هيجان آمدم و گفتم:

_ من هم می‌نويسم! اما خودم را، به صيغه سوم شخص جمع. ولی اين از سر ناچاريست. نقالم، شبيهْ‌گَردانم من. روی اين صحنه که می‌ايستم و صورتک که بر چهره‌ام می‌گذارم تا صورتکم را برداشته باشم، می‌دانم که خدا شده‌ام.

_ حيف نيست؟! خدايی را بگذار برای همان کله‌شقهای احمقی که از دستم در‌رفتند و خدا شدند. بگذار من و تو همين ابليس باقی بمانيم. حيف اين شب نيست؟ امشب نمی‌کشمت. می‌خواهم بزايم امشب. می‌خواهم بار بگيرم و يک قصه ديگر بزايم امشب. شب هزار و دوم. ببينم تو تا کجا دوام می‌آوری. بيا برويم شبيه گردانی. سهيل پارسا دوباره «مکبث» را اجرا می‌کند. گويا اجرايش کلی صدا کرده. بعد هم می‌‌خواهد برود ايران اجرايش کند. يک شب سراغ او هم خواهم رفت. برويم ببينيم؟

نگاهش کردم. همه چيز محو شد. الواح سنگی، سفالی، ديوارها، غرفه‌ها، هرم شيشه‌ای، موزه، سن، پاريس، تورنتو، خاک بود و آسمان و تاريکی مطلق و او که در آغوشم گرفت و چرخ خورديم و چرخ خورديم و چرخ…

_ ليدی مکبث!

دو رديف مانده به صحنه نشسته بوديم کنار هم. زانويش کنار زانويم بود. چسبيده به هم. دستم را گذاشته بودم روی پايم. تقريبأ روی زانو. صحنه که تاريک شد آرام دستش را روی دستم گذاشت. بعد من دست چپم را روی دستش گذاشتم و نوازشش کردم و فشردمش. حالا ديگر چسبيده بوديم به هم. از گوشها تا شانه از سر شانه تا کمر از کمر تا زانوها از زانوها تا قوزک پا. انگار از بغل می‌خواستيم در هم فرو رويم و يکديگر را بمکيم و ببلعيم. سنگين نفس می‌کشيديم و شبنم از پوستمان بيرون می‌زد. دستم را آرام گرفت و برد روی پايش گذاشت و بعد بالاتر کشيد و برد زير ژاکتش. پوست داغ و مرطوب پهلويش را زير انگشتهايم حس کردم و سراپا لرزيدم. بعد دستم را بالاتر کشيدم تا روی پستانش. او لرزيد و من هم. چه نيرويی به کار می‌برديم که همانطور خيره به جلو، به صحنه بمانيم و تکان نخوريم. تماشاگران آيا حواسشان به صحنه بود يا ما؟ لذتی گنگ و مست همراه هر نفس تا دورترين سلولهای تن می‌رفت و برمی‌گشت و می‌سوزاند. مثل عبادتی آئينی آرام و تبدار انگشتهايم از هم باز می‌شد و روی پستانش می‌لغزيد و مشت می‌کرد و باز می‌لغزيد و پائين می‌آمد و روی شکمش می‌لغزيد و باز بر‌می‌گشت. می‌ديدم که سلولهای تن و مغزم می‌سوزند و دود می‌شوند و سرم به دَوَران می‌افتاد. عرق روی پيشانی و پشت لبهايم می‌نشست و از کنار گوشهايم سرازير می‌شد. سير نمی‌شديم. بين زمين و هوا معلق مانده بوديم. نه اوج می‌گرفتيم نه سقوط می‌کرديم. بازيگرها در صحنه راه می‌رفتند و حرف می‌زدند و می‌نشستند و برمی‌خاستند و ما همه را می‌ديديم و نمی‌ديديم. همه چيز پشت پرده‌ای از حرير می‌گذشت انگار و اينسوی پرده بستر عشق‌ورزی ما بود و تاريکی معصوم و مست تماشاخانه که گرد ما می‌چرخيد و به درون می‌کشيد و غوطه‌ورمان می‌کرد، غرقمان می‌کرد. يک شبيه‌خوان فرياد زد:

_ ليدی مکبث!

و من در پی او ناليدم:

_ ليدی مکبث!

بعد بلند فرياد کشيدم:

_ ليدی مکبث!

همه ساکت شدند و او قهقهه زد و منهم در پی‌اش ديوانه‌وار خنديدم و از جا بلند شدم و او هم بلند شد. تب کرده بودم. می‌سوختم. کتم را در آوردم و روی صحنه پرت کردم. او هم ژاکتش را درآورد و پرت کرد کنار کتم. همه ساکت شده بودند. شبيه‌خوانها ايستاده بودند و به هم و به ما نگاه می‌کردند. بخشی از بازی بود آيا و آنها خبر نداشتند؟ دست بردم به يقه پيراهنم و به يک حرکت به دو طرف کشيدمش. پاره شد و دگمه‌هاش به اطراف پريدند و از تنم بيرون کشيدمش. او هم بندهای پستان بندش را کشيد و پاره کرد به گوشه‌ای پرتش کرد. کمر بندم را باز کردم و شلوارم را پايين کشيدم و کفشها را هم با آن به گوشه ديگری پرت کردم. همهمه‌ای در سالن در گرفت. چند نفر سوت زدند. زيپ دامنش را پائين کشيد و دامن روی پاهايش افتاد. آتش گرفته بوديم. راست به چشمهای هم نگاه می‌کرديم. بعد يکدفعه چند نفر بلند شدند و به طرف ما آمدند. يک لحظه به هم خيره شديم و بعد دست برديم و آخرين تکه ها را هم در آورديم و پرت کرديم روی صحنه و من دستش را گرفتم و بدنبال خودم کشيدم و از سالن گريختيم. در چوبی بزرگ سالن تئاتر را گشوديم و در سياهی کوچه فرو رفتيم و دوان دوان گريختيم. کجا برويم؟

دشت بود و سبزه‌های نرم و خيس روی خاک. مرده‌های خاوران، مرده‌های جهان روی خاک و هوا گِرد ما سماع می‌کردند و چرخ می‌خوردند و ما می‌غلتيديم و به هم می‌پيچيديم. تن عريانش را در بغل گرفته بودم و به خود می‌فشردم و چيزی مثل هق هق بيخ گلويم را گرفته بود و خيس عرق می‌بوسيدمش و می‌گفتم کُشتمش، کُشتم، خدايت را کُشتم، خودم را کُشتم. مَنَت را کُشتم…، و او نفس نفس می‌زد و می‌گفت کُشتی، کُشتی، کُشتيش، بکُش، بکُش… و دور هم می‌غلتيديم تا چيزی مثل خورشيد در چشمهايم ترکيد و او هم چنان در آغوشش فشارم داد که نفسم بند آمد. بتاب بر من! تابيدم! ببار برمن! باريدم! بمير در من! مُردم! بپيچ بر من! پيچيدم! مثل مِهر گياه بر من پيچيد و بر او پيچيدم و جانم سوخت. آهی کشيدم و صورتش را ميان دستهايم گرفتم و لبهايش را سخت مکيدم و بعد رهايش کردم:

_ تمام شد. روز پنجاه هزار سالت تمام شد. سال صفر. حالا رسيدی به سال صفر. هيچ چيز پيش از اين نيست. هيچ چيز پيش از اين نبوده. حالا نگاهت می‌کنم و اولين آفتاب طلوع خواهد کرد. صبح روز ششم. زائيدمت. من شدی. خدا شدی. حالا بمير! در من بمير تا بزايمت. بنويسمت. خدای کوچک زيبايم، خدايم، بمير تا بزايمت!

لخت بوديم. مثل آب و آتش لخت بوديم. مثل آفرينش. مثل آخرين ثانيه روز پنجاه هزار سال. مثل مرگ. مثل حالا. همين حالا که لخت ايستاده‌ام پيش روی شما. نبند. کتاب را نبند. قصه تازه شروع شده است…

چی داشتم می‌گفتم؟ کدام قصه بود؟ تقويمم کو؟

سرم سنگين شده. مثل آدمهای مست. پيشانيم داغ شده. تنم تب دارد. زبانم تاول زده. قلبم تند می‌زند. می‌ترکد. پاهايم ولی يخ کرده. انگار به برکه کم عمقی پا گذاشته باشم و يواش يواش شنهای کف برکه ته نشين شوند و پايين بروند. حس می‌کنم که سرما مثل مايع سردی از کف پاهايم گرفته و ذره ذره بالا می‌آيد و کرخم می‌کند.

پرده را می‌کشم و اتاق را تاريک می‌کنم و می‌خوابم. نمی‌خوابم. خواب می‌بردم. خواب نمی‌بردم. چيزی می‌بردم. نمی‌بردم. می‌آيد. اين ديوارها می‌روند کنار و ديوارهای ديگر جايش می‌آيد. ديوار نمی‌آيد. چيزهای ديگر می‌آيند. يک جای ديگر می‌شود اصلأ. تاريک می‌شود و از اينجا می‌روم. نمی‌روم. همه اين چيزها می‌روند و چيزهای ديگر می‌آيند. آنوقت ديگر اين اتاق کوچک نيست. بعد همينجا می‌مانم. ديگر نمی‌روم. ديگر به آن اتاق نمی‌روم.

دراز می‌کشم و به سقف نگاه می‌کنم صبر می‌کنم تا همه چيز برود و بروم به جايی که دوست دارم. من نمی‌روم. می‌آيد. سقف که کنار می‌رود ديوارها هم می‌ريزند و ديگر آنجا نيستم. روی سکو، روی اين صندلی لهستانی می‌نشينم و دو آرنجم را روی همين ميز سنگين کهنه چوبی می‌گذارم و کف دستهايم را ستون چانه می‌کنم و زل می زنم به روبرو. به پشت پنجره که باغ هست. باغ نيست. حياط است و غرفه‌ها و حجره‌ها دور تا دور و حوضی در ميان و از بين درختهای توت و آلبالو راه باريکه‌ای می‌رود به طرف در و بين راه حوض را دور می‌زند، دور نمی‌زند، دوتا می‌شود و از دو طرف حوض را بغل می‌کند و آن طرف ولش می‌کند و باز يکی می‌شود و می‌رود به طرف در. در که باز می‌شود يکی می‌آيد تو. کی می‌آيد تو؟ تو می‌آيی تو. در را باز می‌کنی و می‌آيی تو. بيا. بيا جلوتر. نه. با لباس نه. لخت شو. مثل من. حالا چشمهايت را ببند. چشمهايم را ببند. بگذار ببينمت.

می‌نشينيم همه. لخت. دور سکو می‌نشينيم. لباسها و صورتکها را برده‌ايم ريخته‌ايم وسط حياط و سوزانده‌ايم. حالا لختيم. مثل آب و آتش لختيم. مثل آفرينش. مثل آخرين ثانيه روز پنجاه هزار سال. مثل مرگ. مثل حالا. همين حالا که لخت ايستاده‌ايم پيش روی هم.

نبند.

نه

ديگر چشمها را نبنديد،

قصه‌ تازه شروع شده است:

به بچه‌ها نگفتيم

۱_

تمام مدتی که لويی در زيرزمين کافه تريای «لابيرنتا» پشت آن ميز شکسته بسته چوبی نشسته بود و منتظر بود که پليس بيايد، پليسها که آمدند و پرسيدند آيا وکيل دارد يا نه، عکسش را که می‌گرفتند، تمام وقتی که با رنگ پريده و صورت بی‌حالتش به پرسش‌های آنها جواب می‌داد و به هلنا فکر می‌کرد، بعد که دستبند به دست به اداره پليس رفتند، انگشت نگاری، عکس، فرمها، و حتی بعدتر، در زندان و دادگاه و زير نگاه آن جماعت حيران‌تر از خودش با خود فکر می‌کرد که او هم می‌توانسته وکيل بشود. که دلش می‌خواسته، و می‌توانسته. و نشده بود. و به تلخی و خشم از خود پرسيده بود چرا و نمی‌دانست که کی را بايد لعنت کند. صبح روز ۱۹ آوريل ۱۹۹۹، فردای روز تولدش، بلند شده بود، کورمال کورمال رفته بود توی دستشويی و دست و رويش را شسته بود و مسواک زده بود و ناگهان از ديدن خونهای خشک شده روی سينه و دستهايش وحشت کرده بود. سرش را بلند کرده بود و از ديدن کسی که از توی آينه داشت نگاهش می‌کرد خشکش زده بود. چشمهای پف‌کرده و استخوانهای بيرون زده گونه و پوست زرد و موهای پريشان آن مرد وحشتزده توی آيينه را نمی‌شناخت. مسواک را انداخته بود زمين و دويده بود توی هال و چشمش افتاده بود به بشقابهای کثيف و بقايای شام ديشب و نايلون خالی ماری‌جوانا و بطری‌های خالی و نيم خالی مشروب و وسايل به هم ريخته. چيزی يادش نمی‌آمد. نور آفتاب از لای پرده کرکره چشمش را زده بود. از آنجا با شتاب به اتاق برگشته بود و چشمش افتاده بود به لباسهای پخش و پلای روی زمين و بعد به هيکلی که روی تختش خوابيده بود و خونهای خشک شده روی تن او نگاه کرده بود و حس کرده بود که او را هم نمی‌شناسد. نزديکتر رفته بود و روی صورتش خم شده بود. سعی کرده بود به خاطر بياورد. شيرين؟…

۲‌_

 

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s